525 عضو
به سختی با وسایل دستم وارد خونه شدم.
امروز جز کرایه ماشین هیچ کار مفید دیگه ای نتونستم انجام بدم.
اونم چون میالد سر و کلش پیدا نشد!
سوسیسا رو با تخم مرغ سرخ کردم و با یکم رب دیگه میشد
بهشت من.
برای خودم رو کانتر ظرفای شامم و چیدم.
و با هیجان به لیوان بزرگ نوشابم زل زدم.
توش تیکه های یخ باال و پایین میرفتن و چشمام هر لحظه بیشتر
برق میزد.
با وجود ضرر وحشناک نوشابه.
جز اون دسته از ادمایی بودم ک اگمیتونستم صبحانه ام نوشابه
میخوردم!
تا غذام سرد نشده یه لقمه گنده برای خودم گرفتم ک صدای زنگ
در باعث شد کالفه چشمام و ببندم و با افسوس ب سوسیسام زل
بزنم.
کیسه برنج و روغن و نتونستم از سوپری خودم بیارم و شاگرد اونجا
گفت من برم و خودش ررا میاره.
کالفه به سمت در رفتم و در و باز کردم و خم شدم کفشام و از
جلوی در برداشتم تا در کامل باز شه و بتونه کیسه رو بیاره داخل.
هم زمان با باال اوردن سرم خشکم زد و با دیدن چشمای یخی وممنونم اگه میشه بیار تو آشپ...
براقش رسما قالب تهی کردم و به زور راست ایستادم.
با نیش شل گفت:
-دیدم هفت ساعت و سی و سه دقیقه روبه روی خونم منتظرم
نشستی، گفتم بیام ببینیم یه وقت ارزو ب دل نمیری پرنسس.
و هم زمان بهم تنه ای زد و در خونه رو بست و وارد پزیرایی شد.
پلک چپم از شدت بهت پرید و دهنم نیمه باز مونده بود..شت!
واقعا شت!
در و با بهت بستم و پشت سرش وارد پزیرایی شدم و با دیدن
صحنه رو به روم چشمام گرد شد.
نشسته بود رو صندلی پایه بلند جلوی کانتر و داشت سوسیسای
منو می خورد!
لقمه هاش اون قدر بزرگ بود که تو دو لقمه نصف شد غذا!
با بهت و حرص گفتم:
- میلاد!
یه لحظه موهای تنم سیخ شدن...
دهنم نیمه باز موند...
هم اسم بودنشون...گاهی میتونست عذاب دهنده باشه...انگار
داشتم میالد از دست رفته خودم و صدا میزدم...باید عادت
کنم...که اون کامرانه...میالد اسم اصلیش نبوده.
اگه بخوان با هر بار صدا زدن این پسر عذب بکشم که چیزی ازم
نمیمونه.
با تکون دادن سرم از شر افکارم راحت شدم و به سمت قدم
برداشتم و گوشه یقش و گرفتم و کشیدمش و گفتم:
ابروهاش و باال انداخت و لیوان نوشابم و خواست برداره که عصبیبلند شو ببینم.اومدی تو خونم غدامم میخوری بی اجازه.
و خیلی سریع لیوان و برداشتم و برای حفظ کنترل و اعصبانیتم
گفتم:
-این نوشابه منه...
درحالی که لقمش و قورت میداد گفت:
-بدش من.
لیوان به دست عقب رفتم و گفتم:
کالفه در حالی که بلند شده بود و برای گرفتن لیوان اروم به سمتمادرس من و از کجا داری تو؟
میومد گفت:
فریاد کنسرت داشت رسوندمت اینجا.بعدشم ادرس عارف و خودمحافظت قشنگ خاک برداشته کوچولو...اگه یادت باشه شبی که
دراورده بودم.
ابروهام باال پرید و شونه هاش و باال انداخت و گفت:
-بدش من
گیج گفتم: ای بابا...نوشابه خودمه! مگه تو ام نوشابه دوست داری!
چشماش و گرد کرد و بعد چند ثانیه به حالت عادی درشون اورد و
گفت:
-دوست؟
یهو به سمتم خیز گرفت و غرید:
جیغ خفه ای کشیدم و لیوان به دست در حالی که به سمتعاشقشم..بده من.
اشپزخونه میدوییدم گفتم:
-همین یه لیوانه...بهت نمیدم برو پی کارت.
جلوی درگاه اشپزخونه ایستاد و خیره به چشمام گفت:
-اول بگو دم در خونه من چیکار میکردی؟
اخم کرده لیوان و پشتم قایم کردم و به در یخچال چسبیدم و گفتم:
به سختی با وسایل دستم وارد خونه شدم.
امروز جز کرایه ماشین هیچ کار مفید دیگه ای نتونستم انجام بدم.
اونم چون میالد سر و کلش پیدا نشد!
سوسیسا رو با تخم مرغ سرخ کردم و با یکم رب دیگه میشد
بهشت من.
برای خودم رو کانتر ظرفای شامم و چیدم.
و با هیجان به لیوان بزرگ نوشابم زل زدم.
توش تیکه های یخ باال و پایین میرفتن و چشمام هر لحظه بیشتر
برق میزد.
با وجود ضرر وحشناک نوشابه.
جز اون دسته از ادمایی بودم ک اگمیتونستم صبحانه ام نوشابه
میخوردم!
تا غذام سرد نشده یه لقمه گنده برای خودم گرفتم ک صدای زنگ
در باعث شد کالفه چشمام و ببندم و با افسوس ب سوسیسام زل
بزنم.
کیسه برنج و روغن و نتونستم از سوپری خودم بیارم و شاگرد اونجا
گفت من برم و خودش ررا میاره.
کالفه به سمت در رفتم و در و باز کردم و خم شدم کفشام و از
جلوی در برداشتم تا در کامل باز شه و بتونه کیسه رو بیاره داخل.
هم زمان با باال اوردن سرم خشکم زد و با دیدن چشمای یخی وممنونم اگه میشه بیار تو آشپ...
براقش رسما قالب تهی کردم و به زور راست ایستادم.
با نیش شل گفت:
-دیدم هفت ساعت و سی و سه دقیقه روبه روی خونم منتظرم
نشستی، گفتم بیام ببینیم یه وقت ارزو ب دل نمیری پرنسس.
و هم زمان بهم تنه ای زد و در خونه رو بست و وارد پزیرایی شد.
پلک چپم از شدت بهت پرید و دهنم نیمه باز مونده بود..شت!
واقعا شت!
در و با بهت بستم و پشت سرش وارد پزیرایی شدم و با دیدن
صحنه رو به روم چشمام گرد شد.
نشسته بود رو صندلی پایه بلند جلوی کانتر و داشت سوسیسای
منو می خورد!
لقمه هاش اون قدر بزرگ بود که تو دو لقمه نصف شد غذا!
با بهت و حرص گفتم:
- میلاد!
یه لحظه موهای تنم سیخ شدن...
دهنم نیمه باز موند...
هم اسم بودنشون...گاهی میتونست عذاب دهنده باشه...انگار
داشتم میالد از دست رفته خودم و صدا میزدم...باید عادت
کنم...که اون کامرانه...میالد اسم اصلیش نبوده.
اگه بخوان با هر بار صدا زدن این پسر عذب بکشم که چیزی ازم
نمیمونه.
با تکون دادن سرم از شر افکارم راحت شدم و به سمت قدم
برداشتم و گوشه یقش و گرفتم و کشیدمش و گفتم:
ابروهاش و باال انداخت و لیوان نوشابم و خواست برداره که عصبیبلند شو ببینم.اومدی تو خونم غدامم میخوری بی اجازه.
و خیلی سریع لیوان و برداشتم و برای حفظ کنترل و اعصبانیتم
گفتم:
-این نوشابه منه...
درحالی که لقمش و قورت میداد گفت:
-بدش من.
لیوان به دست عقب رفتم و گفتم:
کالفه در حالی که بلند شده بود و برای گرفتن لیوان اروم به سمتمادرس من و از کجا داری تو؟
میومد گفت:
فریاد کنسرت داشت رسوندمت اینجا.بعدشم ادرس عارف و خودمحافظت قشنگ خاک برداشته کوچولو...اگه یادت باشه شبی که
دراورده بودم.
ابروهام باال پرید و شونه هاش و باال انداخت و گفت:
-بدش من
گیج گفتم: ای بابا...نوشابه خودمه! مگه تو ام نوشابه دوست داری!
چشماش و گرد کرد و بعد چند ثانیه به حالت عادی درشون اورد و
گفت:
-دوست؟
یهو به سمتم خیز گرفت و غرید:
جیغ خفه ای کشیدم و لیوان به دست در حالی که به سمتعاشقشم..بده من.
اشپزخونه میدوییدم گفتم:
-همین یه لیوانه...بهت نمیدم برو پی کارت.
جلوی درگاه اشپزخونه ایستاد و خیره به چشمام گفت:
-اول بگو دم در خونه من چیکار میکردی؟
اخم کرده لیوان و پشتم قایم کردم و به در یخچال چسبیدم و گفتم:
⭐#قسمت_چهارم#رمان#طالع_دریا⭐
1401/07/22 13:22خیره ب چشمام زل زد و قفسه سینش باال و پایین میشد
جوابم رو نداد و چند لحظه چشماش رو بست
نظرم عوض شد و تصمیمگرفتم دخالتی تو تداخل شخصیتش
نداشته باشم
انگار خودش راه اروم کردن خودشو میدونست
سه تا نفس عمیق و دوبار پلک زدن درحالی که به کفشاش زل زده
بود
انگار دوباره حالش خوب شده بود...چون انگار نه انگار چند لحظه
پیش رفتارش عجیب شده، یهو بازوم رو گرفت و کشید و جیغی
زدم و لیوان نوشابه رو از پشت دستم گرفت و کشید که برای این
که نریزه و فرش کوچیک و گرد سفید رنگی که روی پارکتای
اشپزخونه پهن شده بود به فنا نره بیخیال درگیری شدم و لیوان رو
بیخیال شدم.
شونه ای باال انداخت و با نیشخند لیوان رو به سمت دهنش برد و
با سرعت کل محتوای لیوان رو خورد
با بهت و حرص نگاهش کردم
ابروهاش رو باال انداخت و لیوان خالی رو آروم کوبیو رو کانتر وکوفتت بشه
گفت:
-کوفت که نشد هیچ...
نیشخندی زد و به رد رژ لبم رو لیوان اشاره کرد و گفت:
چشمام گرد شد و برای کنترل حالتم و نشون ندادن خجالتم جدیخیلیم چسبید
گفتم:
-باشه حاال برو
شونه سمت چپش رو باال انداخت و گفت:
-تا نگی دم خونم چیکار میکردی نمیرم
کمی متفکر بهم زل زد و گفت:
-یعنی اگه من قرار نبود از تو دوربینای محوطه خونه ببینمت...قرار
بود هر شب تا اومدن من به خونم مثل احمقا زیر درخت بشینی؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم
االن چی بگم!
یه گندی زده بودم که قابلیت جمع شدن نداشت!
چی بگم که کمتر مشکوک بشه به قضیه!
چی بگم که نره امارم رو درنیاره و نفهمه روانشناسم؟
⭐#قسمت_چهارم#رمان#طالع_دریا⭐
1401/07/22 13:22خیره ب چشمام زل زد و قفسه سینش باال و پایین میشد
جوابم رو نداد و چند لحظه چشماش رو بست
نظرم عوض شد و تصمیمگرفتم دخالتی تو تداخل شخصیتش
نداشته باشم
انگار خودش راه اروم کردن خودشو میدونست
سه تا نفس عمیق و دوبار پلک زدن درحالی که به کفشاش زل زده
بود
انگار دوباره حالش خوب شده بود...چون انگار نه انگار چند لحظه
پیش رفتارش عجیب شده، یهو بازوم رو گرفت و کشید و جیغی
زدم و لیوان نوشابه رو از پشت دستم گرفت و کشید که برای این
که نریزه و فرش کوچیک و گرد سفید رنگی که روی پارکتای
اشپزخونه پهن شده بود به فنا نره بیخیال درگیری شدم و لیوان رو
بیخیال شدم.
شونه ای باال انداخت و با نیشخند لیوان رو به سمت دهنش برد و
با سرعت کل محتوای لیوان رو خورد
با بهت و حرص نگاهش کردم
ابروهاش رو باال انداخت و لیوان خالی رو آروم کوبیو رو کانتر وکوفتت بشه
گفت:
-کوفت که نشد هیچ...
نیشخندی زد و به رد رژ لبم رو لیوان اشاره کرد و گفت:
چشمام گرد شد و برای کنترل حالتم و نشون ندادن خجالتم جدیخیلیم چسبید
گفتم:
-باشه حاال برو
شونه سمت چپش رو باال انداخت و گفت:
-تا نگی دم خونم چیکار میکردی نمیرم
کمی متفکر بهم زل زد و گفت:
-یعنی اگه من قرار نبود از تو دوربینای محوطه خونه ببینمت...قرار
بود هر شب تا اومدن من به خونم مثل احمقا زیر درخت بشینی؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم
االن چی بگم!
یه گندی زده بودم که قابلیت جمع شدن نداشت!
چی بگم که کمتر مشکوک بشه به قضیه!
چی بگم که نره امارم رو درنیاره و نفهمه روانشناسم؟
ابروهام باال پرید و هم زمان یه نیشخند تلخ رو لبم...
سرم رو به در تکیه زدم و چشمام رو چند ثانیه بستم که با صدای
زنگ در از ترس جیغی زدم و با هول و وحشت در رو باز کردم.
با دیدن شاگرد سوپری که خریدام رو به دست داشت و با چشمای
گرد بهم نگاه می کرد نفس عمیقی کشیدم و دستم رو از رو سینم
برداشتم و قلبم تو دهنم میزد همه احساساتم پرید و رو به پسر
گفتم:
جوری نگاهم می کرد که حدس میزدم تو دلش داره برام ارزویببخشید،ممنون که اوردی
شفاعت میکنه
چشمام رو تو حدقه چرخوندم و از جلوی درکنار رفتم تا بیاد داخل.
***
گوشی رو تو جیبم گذاشتم و تنگی شلوار جین زغالیم باعث میشد
به سختی بره داخل
تازه از تماس با نیاز فارق شده بودم و براش جریان دیشب و ورود
میالد رو گفتم تا اگر چیزی شد سوتی نده و دروغم رو لو نده
سوار ماشین جدیدم شدم کرایه ای بود اما مهم اینه حس میکردم
ماشین خودمه
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم
با توجه به دیشب باید محتاط تر عمل می کردم
جوری که لو نرم چون قطعا دفعه بعدی میالد بهم شک می کرد.
با خیابونا نا اشنا بودم و رو گوشیم برنامه مسیریاب نصب کرده
بودم که کارم رو راحت تر میکرد
ماشین رو سر کوچه خونه میالد پارک کردم شیشه ها کمی دودی
بود و داخل ماشین به راحتی دیده نمیشد
عینک دودِی بزرگی زده و کاله کپ مشکیمم میتونست از شناخته
شدنم توسط میالد جلو گیری کنه
از دور میتونستم خونه میالد رو ببینم
اهنگی از لیست اهنگام رو پلی کردم و کمی صندلی رو خوابوندم تازود باش...امروز دیگه عالفم نکن
راحت تر باشم و دست به سینه به خونش زل زدم
حدودا هفتمین اهنگی بود که گوش میدادم و هنوز خبری ازش
نبود
کالفه اهنگ رو قطع کردم و چشمام رو چند لحظه بستم.
هم زمان با باز کردن چشمام در خونه میالدم باز شد
با ذوق جیغی زدم و تو جام جا به جا شدم
چشمای ریز شده به میالد چشم دوختم
چشمام از حالت عادی درشت تر شد و گیج بهش زل زدم
چند تا ماشین تو پارکینگش پارک بود اما با لباسای تو خونه اش
یعنی شلوار اسلش مشکی و تی شرت یقه باز و لش سفید رنگش
مثل مرده ها و ادمایی که خواب نما شدن مستقیم به جلو حرکت
می کرد...انگار تو این دنیا نیست
انگار چیزی رو حس نمی کرد
ماشین رو اروم روشن کردم و با فاصله گرفتنش خیلی اروم پشتش
راه افتادم
حتی یه درصدم نگران نبودم متوجه حضورم بشه
چون اصال انگار این دنیا نبود
چندین بار بهش تنه زدن ولی انگار حس نمی کرد
باورش برام سخت بود که حدود یه ساعت مثل دیوونه ها با
سرعت اروم به سمت مقصد نامعلومی راه رفت و منم پشت سرش
بودم و متوجهم نمیشد.
سوار اتوبوس که شد پشت سر اتوبوس راه افتادم و مدام نگران
بودم اتوبوس رو گم کنم یا پشت چراغ قرمز یا پیچی بمونم!
هم زمان که پشت اتوبوس حرکت میکردم ضبط صوت گوشیم روداری کجا میری اخه!
روشن کردم و تاریخ و ساعت رو گفتم و تمام حالتای میالد و
اتفاقاتی که داشت
می افتاد رو گفتم تا بعدا یادم نره و گوششون بدم.
کم کم از باال شهر انگار خارج میشدیم
خونه ها کم کم از ویالیی و برجی به خونه های چسبیده به هم و
رنگا رنگی تغییر شکل میدادن که نم و رطوبت و گذر زمان
پوسیدشون کرده بودن
کم کم به جای ماشینای مدل باال توخیابون ماشینای مدل پایین تر
و موتور و دوچرخه رو میشد دید...تعداد بچه هایی که تو کوچه و
خیابونا بازی میکردن و لباسای ساده و گشادی داشتن بیشتر میشد
اتوبوس که ایستگاه اخر نگه داشت بعد چند دقیقه میالد پیاده شد
همچنان تو همون حالت عجیبش بود
خواب زده!
دیگه بیشتر از این نمیشد با این ماشین دنبالش برم
با کمی تردید و ریسک در ماشین رو باز کردم و و خم شدم و کولم و
برداشتم و پیاده شدم از ماشین که دور شدم چند تا بچه رو خیره به
خودم و ماشینم دیدم.
لبخند غمگینی زدم و موهای دختر بچه کوچیک 3 یا 4 ساله رو ناز
کردم و دنبال میالد راه افتادم
فاصلم رو باهاش زیاد کردم و از دور دنبالش
می رفتم
تو یکی از کوچه ها پیچید و بعد چند دقیقه منم وارد کوچه شدم.
استینای سوی شرتم و باال زدم و چشم گردوندم
خبری ازش نبود با بهت به اطراف زل زدم که دیدم از پله های یه
خونه کوچیک باال میره و داره وارد خونه میشه
کل دیوارای خونه های داخل کوچه با اسپری پر از نقاشی های
عجیب و قشنگ شده بود
نوشته های عجیب...عکس ادم فضایی...
دالر...سیگار...پسر هرچیزی رو دیوارا دیده میشد
کمی از خونه فاصله گرفتم
میالد تو همچین خونه ای چیکار داره اخه!
گیج دست به کالهم کشیدم و به دیوار تکیه زدم و به خونه زل زدم
شقیقم رو خاروندم که یه پسر بچه شیش هفت ساله دوچرخش رو
کنارم نگه داشت و به سمت خونه ای که میالد رفته بود داخلش
رفت و بلند داد زد:
-آتیش
چشمام ریز شد...آتیش؟
دوباره داد زد:
نگاهم رو به تیشرت گشاد ابی رنگ پسر و لکه های روغنی شکلآتیش
روش دادم...
چشمای قهوه ای پسر تو افتاب برق میزد
ابروهام باال پرید و هم زمان یه نیشخند تلخ رو لبم...
سرم رو به در تکیه زدم و چشمام رو چند ثانیه بستم که با صدای
زنگ در از ترس جیغی زدم و با هول و وحشت در رو باز کردم.
با دیدن شاگرد سوپری که خریدام رو به دست داشت و با چشمای
گرد بهم نگاه می کرد نفس عمیقی کشیدم و دستم رو از رو سینم
برداشتم و قلبم تو دهنم میزد همه احساساتم پرید و رو به پسر
گفتم:
جوری نگاهم می کرد که حدس میزدم تو دلش داره برام ارزویببخشید،ممنون که اوردی
شفاعت میکنه
چشمام رو تو حدقه چرخوندم و از جلوی درکنار رفتم تا بیاد داخل.
***
گوشی رو تو جیبم گذاشتم و تنگی شلوار جین زغالیم باعث میشد
به سختی بره داخل
تازه از تماس با نیاز فارق شده بودم و براش جریان دیشب و ورود
میالد رو گفتم تا اگر چیزی شد سوتی نده و دروغم رو لو نده
سوار ماشین جدیدم شدم کرایه ای بود اما مهم اینه حس میکردم
ماشین خودمه
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم
با توجه به دیشب باید محتاط تر عمل می کردم
جوری که لو نرم چون قطعا دفعه بعدی میالد بهم شک می کرد.
با خیابونا نا اشنا بودم و رو گوشیم برنامه مسیریاب نصب کرده
بودم که کارم رو راحت تر میکرد
ماشین رو سر کوچه خونه میالد پارک کردم شیشه ها کمی دودی
بود و داخل ماشین به راحتی دیده نمیشد
عینک دودِی بزرگی زده و کاله کپ مشکیمم میتونست از شناخته
شدنم توسط میالد جلو گیری کنه
از دور میتونستم خونه میالد رو ببینم
اهنگی از لیست اهنگام رو پلی کردم و کمی صندلی رو خوابوندم تازود باش...امروز دیگه عالفم نکن
راحت تر باشم و دست به سینه به خونش زل زدم
حدودا هفتمین اهنگی بود که گوش میدادم و هنوز خبری ازش
نبود
کالفه اهنگ رو قطع کردم و چشمام رو چند لحظه بستم.
هم زمان با باز کردن چشمام در خونه میالدم باز شد
با ذوق جیغی زدم و تو جام جا به جا شدم
چشمای ریز شده به میالد چشم دوختم
چشمام از حالت عادی درشت تر شد و گیج بهش زل زدم
چند تا ماشین تو پارکینگش پارک بود اما با لباسای تو خونه اش
یعنی شلوار اسلش مشکی و تی شرت یقه باز و لش سفید رنگش
مثل مرده ها و ادمایی که خواب نما شدن مستقیم به جلو حرکت
می کرد...انگار تو این دنیا نیست
انگار چیزی رو حس نمی کرد
ماشین رو اروم روشن کردم و با فاصله گرفتنش خیلی اروم پشتش
راه افتادم
حتی یه درصدم نگران نبودم متوجه حضورم بشه
چون اصال انگار این دنیا نبود
چندین بار بهش تنه زدن ولی انگار حس نمی کرد
باورش برام سخت بود که حدود یه ساعت مثل دیوونه ها با
سرعت اروم به سمت مقصد نامعلومی راه رفت و منم پشت سرش
بودم و متوجهم نمیشد.
سوار اتوبوس که شد پشت سر اتوبوس راه افتادم و مدام نگران
بودم اتوبوس رو گم کنم یا پشت چراغ قرمز یا پیچی بمونم!
هم زمان که پشت اتوبوس حرکت میکردم ضبط صوت گوشیم روداری کجا میری اخه!
روشن کردم و تاریخ و ساعت رو گفتم و تمام حالتای میالد و
اتفاقاتی که داشت
می افتاد رو گفتم تا بعدا یادم نره و گوششون بدم.
کم کم از باال شهر انگار خارج میشدیم
خونه ها کم کم از ویالیی و برجی به خونه های چسبیده به هم و
رنگا رنگی تغییر شکل میدادن که نم و رطوبت و گذر زمان
پوسیدشون کرده بودن
کم کم به جای ماشینای مدل باال توخیابون ماشینای مدل پایین تر
و موتور و دوچرخه رو میشد دید...تعداد بچه هایی که تو کوچه و
خیابونا بازی میکردن و لباسای ساده و گشادی داشتن بیشتر میشد
اتوبوس که ایستگاه اخر نگه داشت بعد چند دقیقه میالد پیاده شد
همچنان تو همون حالت عجیبش بود
خواب زده!
دیگه بیشتر از این نمیشد با این ماشین دنبالش برم
با کمی تردید و ریسک در ماشین رو باز کردم و و خم شدم و کولم و
برداشتم و پیاده شدم از ماشین که دور شدم چند تا بچه رو خیره به
خودم و ماشینم دیدم.
لبخند غمگینی زدم و موهای دختر بچه کوچیک 3 یا 4 ساله رو ناز
کردم و دنبال میالد راه افتادم
فاصلم رو باهاش زیاد کردم و از دور دنبالش
می رفتم
تو یکی از کوچه ها پیچید و بعد چند دقیقه منم وارد کوچه شدم.
استینای سوی شرتم و باال زدم و چشم گردوندم
خبری ازش نبود با بهت به اطراف زل زدم که دیدم از پله های یه
خونه کوچیک باال میره و داره وارد خونه میشه
کل دیوارای خونه های داخل کوچه با اسپری پر از نقاشی های
عجیب و قشنگ شده بود
نوشته های عجیب...عکس ادم فضایی...
دالر...سیگار...پسر هرچیزی رو دیوارا دیده میشد
کمی از خونه فاصله گرفتم
میالد تو همچین خونه ای چیکار داره اخه!
گیج دست به کالهم کشیدم و به دیوار تکیه زدم و به خونه زل زدم
شقیقم رو خاروندم که یه پسر بچه شیش هفت ساله دوچرخش رو
کنارم نگه داشت و به سمت خونه ای که میالد رفته بود داخلش
رفت و بلند داد زد:
-آتیش
چشمام ریز شد...آتیش؟
دوباره داد زد:
نگاهم رو به تیشرت گشاد ابی رنگ پسر و لکه های روغنی شکلآتیش
روش دادم...
چشمای قهوه ای پسر تو افتاب برق میزد
انگار واقعا میالد نبود...یه پسر دیگه بود که اسمش آتیشه و تو
پایینه شهر زندگی میکنه
خداروشکر کتونی پام بود و از پیاده روی زیاد پا درد نمیشدم
وقتی راه افتاد بعد چند دقیقه با فاصله زیاد پشت سرش راه افتادم
انگار کوچه هارو کامال حفظ بود
انگار بین راه متوجه چیزی شد که یهو ایستاد
با وحشت قبل این که برگرده خودم رو تو یکی از کوچه ها پرت
کردم که زنایی که دم در نشسته و خمیر ورز میدادن با بهت ساکت
شدن
لبخند احمقانه ای زدم و رو به اونا ایستادم.
وقتی حس کردم میالد رد شده برگشتم و زنا با بهت به سرتاپام
نگاه می کردن
اروم از کنار دیوار به کوچه زل زدم
میالد دوباره برگشته بود تو همون خونه انگار چیزی جا گذاشته بود
چند ثانیه بعد با کوله پشتی ای که رو شونه هاش انداخته بود از
خونه خارج شد و رو نرده ها نشست و سر خورد و به نرده های
محافظ جلوی خونه که رسید بدون استفاده از دستگیره برای باز
کردنش از روش پرید و فوری سرم رو دزدیدم تا موقع رد شدن
نبینتم
دوباره برگشتم و به زنا که با بهت و سکوت نگاهم می کردن زل زدم
و دوباره اون لبخند مسخره رو زدم
بیشتر شبیه سکته ایا دیده میشدم تا کسی که لبخند زده
میالد که رد شد با سرعت از کوچه خارج شدم و کمی ایستادم تا
ازش فاصله بگیرم و بعد چند ثانیه خیلی اروم دوباره پشت سرش
راه افتادم.
دستش یه سیب گنده بود و در حالی که خیلی لش راه میرفت
مدام به سیب گاز می زد
ابروهام باال پرید ومتعجب به راهم ادامه دادم تا ببینم اخر به کجا
میرسیم.
دستی به پشت گردنش کشید و گیج به سرتا پاش زل زدم
کال حتی مدل راه رفتنشم فرق کرده بود.
قبلش کامال راست قامت و خونسرد...
ولی االن شونه های خمیده و رفتار عجیبی ک منحصر ب قشر
پایین و پسرای طبقه پایین جامعه محسوب میشد!
اروم اروم ازش فاصله گرفتم تا اصال شک نکنه
یه کوچه که دیوارای ریخته و نم زده نارنجی رنگ داشت رو رفت
داخل و حواسم بود پام که به اشغاال و قوطی های نوشابه ای که
روی زمین افتاده بودن برخورد نکنم.
بعد چند ثانیه منم اروم و با احتیاط وارد کوچه شدم.
ولی بنبست بود و خبری ام از میالد نبود
یه خونه کوچیک انتهای کوچه قرار داشت
رفته اونجا؟
سر گردون چرخیدم که با دیدن میالد که رو سطل اشغال بزرگ و در
بسته نشسته و رو صورتم خم شده جیغی زدم و دو قدم بلند به
عقب برداشتم که پام رو یه قوطی خالی کنسرو رفت و به خاطر عدم
تعادل افتادم زمین
با درد دستم رو به کمرم گرفتم و میالد خونسرد
رو سطل اشغال نشسته و دست راستش رو باال برد و به سیبش
گازی زد و گفت:
با درد و اخمای در هم نگاهش کردمخب؟
واقعا شوکه شده بودم از کجا فهمید اخه!
به سختی بلند شدم و شلوارم رو که کمی خاکی شده بود زو تکوندم
و مثل خودش به ترکی گفتم:
- چی!؟
هم زمان که از رو سطل اشغال میپرید پایین درشو باز کرد و باقی
مونده سیب بی نوا رو پرت کرد توش و درش رو محکم رها کرد ک
با صدای بدی بسته شد
چند بار پلک زدم که به سمتم اومد و خشک شده نگاهش کردم
-تعقیبم میکردی
خودم رو به اون راه زدم و متعجب گفتم:
من؟
ادام رو دراورد و چشماش رو تو حدقه چرخوند- بله تو !
انگار واقعا میالد نبود...یه پسر دیگه بود که اسمش آتیشه و تو
پایینه شهر زندگی میکنه
خداروشکر کتونی پام بود و از پیاده روی زیاد پا درد نمیشدم
وقتی راه افتاد بعد چند دقیقه با فاصله زیاد پشت سرش راه افتادم
انگار کوچه هارو کامال حفظ بود
انگار بین راه متوجه چیزی شد که یهو ایستاد
با وحشت قبل این که برگرده خودم رو تو یکی از کوچه ها پرت
کردم که زنایی که دم در نشسته و خمیر ورز میدادن با بهت ساکت
شدن
لبخند احمقانه ای زدم و رو به اونا ایستادم.
وقتی حس کردم میالد رد شده برگشتم و زنا با بهت به سرتاپام
نگاه می کردن
اروم از کنار دیوار به کوچه زل زدم
میالد دوباره برگشته بود تو همون خونه انگار چیزی جا گذاشته بود
چند ثانیه بعد با کوله پشتی ای که رو شونه هاش انداخته بود از
خونه خارج شد و رو نرده ها نشست و سر خورد و به نرده های
محافظ جلوی خونه که رسید بدون استفاده از دستگیره برای باز
کردنش از روش پرید و فوری سرم رو دزدیدم تا موقع رد شدن
نبینتم
دوباره برگشتم و به زنا که با بهت و سکوت نگاهم می کردن زل زدم
و دوباره اون لبخند مسخره رو زدم
بیشتر شبیه سکته ایا دیده میشدم تا کسی که لبخند زده
میالد که رد شد با سرعت از کوچه خارج شدم و کمی ایستادم تا
ازش فاصله بگیرم و بعد چند ثانیه خیلی اروم دوباره پشت سرش
راه افتادم.
دستش یه سیب گنده بود و در حالی که خیلی لش راه میرفت
مدام به سیب گاز می زد
ابروهام باال پرید ومتعجب به راهم ادامه دادم تا ببینم اخر به کجا
میرسیم.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد