525 عضو
همه رو از رو جالباسی کند زدم و روی تخت انداختم
در چمدون و باز کردم و همون طور ک لباسام و باگریه تا میکردم
روی تخت نشستم.
وقتی لباسم و تا میکردم یک کارت کوچیک و صورتی افتاد.
به کارت زل زدم. کارت آدرس و شماره تلفن کافیشاپی تو فرانسه
بود.
بعد مکث طوالنی یادم اومد...
وقتی فرانسه بودم و تو مطب استاد کار میکردم و دانشگاه میرفتم
اتفاقی یکی از مریضام و تو کافیشاپی ک کار میکرد دیدم..
ِر عشق عجیبی افتاده بود
شادی...اونم مثل من گی
پسری ک دیوونه بود و توی تیمارستان عاشقش شده بود.
نیشخند زدم.
راستی پایان اونا چیشد؟ شادی گفت آرکا رفته...
برگشت؟ مثل میالد من ک رفت؟
چه جالب...اون موقع تازه میخواستم بیام ترکیه
تا پایان نامم و تموم کنم و سر از کار میال دریارم...به شادی ام
همینو گفته بودم
ولی حاال کجای کارم؟
یه دکتر ک مریضه مریض خودش شده بود؟
یا بهتره بگم دیوونه پسِر دیوونه ای شدم ک قرار بود درمانش کنم!
کارت و تو زیپ چمدونم گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم و باقی لباسا رو هم جمع کردم.
حس میکردم دارم خفه میشم با یه مرده متحرک فرقی نداشتم.
چمدون ک پر شد گذاشتمش کنار تخت و به پهلو روی تخت دراز
کشیدم.
با گریه گردنبند میالد دور گردنم لمس کردم.
-کجایی؟
****
سر تکون دادم و درحالی ک با دستم موهام و کنار میزدم زمزمهخب پس اینجوری اومدی فرانسه!
کردم:
-اهوم.
اروم ادامه دادم:
-خب عمل سارینا ام بود...میخواستم تنهاش نزارم و دلیلی ام برای
موندن تو استانبول نداشتم...برای همین اومدم فرانسه.
سر تکون داد دست به سینه کنار پنجره ایستاد و خیره به بیرون
گفت:
-عمل خواهرت چ طور بود؟
نیشخند زدم.
نگاه معصومش و یادم اومد...همون نگاهی ک وقتی میرفت به
سمت اتاق عمل پر از ذوق و خوشحالی و ترس بود...
کادر پزشکی و لبخنداشون و ب یاد میارم.
پیرهن گشاد و سفید با نقطه های خاکسترِی تِن سارینا رو...
اون ویلچر لعنتی رو ک تا اتاق عمل همراهیش کرد...
چند ساعت تو محوطه بودم؟ یادم نیست.
چه قدر گذشت؟ یادم نیست؟
چند ساعت دعا کردم؟ اونم یادم نیست.
فقط به خدا التماس کردم...
ک پاهای خواهرم و بهش برگردونه...
ک سالمتیش و بهش برگردونه.
-دنیز خانوم!
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم.
گیج لبخند زدم:
-دیگه میتونه راه بره
لبخند دندون نمایی زد:
-خوشحال شدم.
لبخندم عمق گرفت:
-منم خوشحالم.
روبه روم نشست:
-خب خب...میالد و دیگه ندیدی؟
ابروهام و باال انداختم؛
-نه.
متفکر گفت:
-این جا چیکار میکردی؟
زبونم و روی دندونای نیشم کشیدم.
-یه مطب با عارف اجاره کردیم.
منشیش شد منشی مشترک دوتامون.
خانوادم بعد دوماه برگشتن ایران.
تو این دوماه سعی کردن همه جوره کنارم باشن تا حالم خوب بشه.
نگاه ریز بین و دقیقش و زوم کرد رو چشمام:
-موفق شدن؟
قهقهه زدم:
-رک بگم...شدم یه موجود باهوش...میخندیدم
میرقصیدم...میرفتم پاتیناژ کالس رقص روی یخ...
اونجا یه مربی خیلی خوب به اسم آرشین دارم
ک اتفاقا ایرانی ام هست
ِر عارفه باهم آشنا شدیم.
از طریق برادر شوهرش شهاب ک بیما
روزا یه دکتر جدی و خوب بودم
و شبا یه عاشق افسرده.
مدام پیج میالد و زیر و رو میکردم ولی ن پیچ آیازش ن میالد ن
بوراک هیچ پست یا استوری نداشت.
مردم میگفتن ک به خودش استراحت داده و رفته
تعطیالت...شایعه شده بود کارش و ول کرده
همین ک پستا و استوریاش ونمیدیدم این نشون میداد پدرش
موفق شده جلوی باند و بگیره
نمیدونم...
فقط میدونم...اون چند ماه...خیلی بد گذشت.
-بد تر از مرگ کامران؟
پوزخند زدم:
-شاید باورش سخت باشه...ولی بد تر.
عشق واقعا فرق داره...اینو تازه میفهمم.
ضبط صوت و خاموش کرد.
سرش و کمی خم کرد:
-دنیز شایعات درست میگن؟
نگاهم و از ضبط گرفتم.
مات و مبهوت نگاهش میکردم.
-کدوم شایعات؟
نگاهش و ب شکم تختم دوخت:
-که حامله ای!
***
-بعد رفتنش دیگه هیچی مثل قبل نشد.
پیر شدم انگار...ببینین چند تار از موهام سفید شده.
شنیدم رفته استرالیا و نامزد کرده...دختره ام شکل مدالست.
درحالی ک با پشت دست گردنم و نوازش میکردم نکته های حرف
هاش و داخل دفترچه مقابلم یاد داشت میکردم. رو به دختر گفتم:
-خب چیشد ک تصمیم گرفتید با یه روان شناس زندگیتون و
درمیون بزارید؟
دختر از جاش بلند شد...زیادی آشفته بود.
صندلی نزدیک تر به میزم و انتخاب کرد.
-چون زندگیم پاشیده ازوقتی بهم خیانت کرد دیگه نمیتونم هیچ
کاری کنم.گولش و خوردم خانوادم و ول کردم و مقیم فرانسه شدم.
حاال تو یه کشور غریب تنها و بدبختم.
صبح تا شب کار میکنم...خانوادم و دیگه نمیتونم ببینم
اشک هاش از چشمای بادمیش سرازیر شدن.
به جعبه دستمال کاغذی اشاره کردم
نگاه بی حسم و ب چشمای دختر دوختم.
گریه! برای رابطه ای ک عاشقانه نبود و تموم شده بود؟ دوست
پسرش رهایش کرده و با دختری در استرالیا نامزد کرده بود و حاال
براش زار میزد؟
اگر میالد من و میدید چ میکرد!؟
اگر میالد من ترکش کرده بود چ میکرد؟
قطعا خودکشی میکرد.
27 دقیقه بعد دختر و تا در خروجی همراهی کردم.
اروم تر شده بود.
حرف هایی گفته و شنیده بود ک عمیقا نگاهش و باز تر کرده بود.
منشِی عارف بلند شد لبخندی زد.
به در اتاق عارف خیره شدم.
گمونم االن شهاب داخل بود.
دختر درحالی ک اشک هاش و پاک میکرد برای جلسه بعد نوبت
گرفت و رفت.
منشی عارف به عشق عارف مسلمون شده بود.
دینش و عوض کرده بود و حاال لباس های مناسب تری میپوشید و
اسمش و به سلیقه عارف از همه جا بی خبر ک درحال گاز زدن
سیب گفته بود
مهتاب اسم قشنگیه انتخاب کرده بود.
حاال مهتاب صداش میزدیم
و نگاه عاشقش خیره عارف و عارِف احمِق رو مخ هم نگاهش درگیر
بیماراش!
فارسی مهتاب بهتر شده بود اما همچنان فوقالعاده لحجه داشت.
به سمت آبدار خانه رفتم و برای خودم کمی قهوه درست کردم.
مهتاب پشت سرم امد
-میزاشتید من برات درست میکردم.
هنوز مفرد و جمع و قاطی میکرد.
پسر چشم و ابرو مشکی با نگاهی عقابی شکل.
از آبدار خانه خارج شدم.
آرکا روی مبل کنار شهاب نشسته بود.
شهاب اخم کرده و دست به سینه بود با دیدنم سری تکان داد و ب
فرانسوی گفت:
-کی نوبت من میشه؟
به جای من مهتاب از پشت میزش گفت:
اقای عارف تایم مشاورشون تموم میشه.
ِر
-پنج دقیقه دیگه بیما
روی زبان فرانسویم بیشتر کار کرده بودم.
هرچند بیشتر میفهمیدم چی میگن اما زیاد نمیتونستم حرف بزنم.
ارکا سر چرخوند و بلند شد.
یکمی در مقابلش زیادی کوچیک دیده میشدم و تقصیر من یا
قدش نبود
تقصیر شونه های زیادی پهن و بازوهای زیادی درشتش بودن.
به قول شادی خوشگلی نداره ولی زیادی جذبه داشت
مخصوصا مشکی موها و چشم و ابرو و هیکلش این جذبه رو
بیشتر میکرد.
نیم چه لبخندی زد.
-سالم خانوم دکی.
توجه شهاب جلب شد...خب فارسی حرف زده بودن.
به اتاقم اشاره کردم تا دنبالم بیاد.
شادی کنار شهاب ک سرش تو گوشی بود نشست.
کامال یهویی سرش و سمت گوشی شهاب هم کرد و گفت:
شهاب با بهت به شادی زل زد ک آرکا با اخم ب سمت شادی رفت وبازی داری تو گوشیت؟
بازوش و گرفت و از روی مبل بلندش کرد و کنار صندلِی مهتاب
نشوندش و رو ب مهتاب گفت:
-دو دقیقه مواظبش باش تکون نخوره.
خنده ام و قورت دادم.
شادی ادایی برای ارکا دراورد ارکا ام لبخندی زد و پشت سرم راه
افتاد.
وارد اتاق شد و در و بست.
...
حرف زدنمون خیلی طول نکشید.کمی تخص بود
بیشتر از حرف زدن فرار میکرد به اجبار شادی اومده بود.
چاله های ذهنیش و با شادی پر کرده بود.
اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشته بودن.
-یعنی میخوای بگی دیگه همه اون سیاهیا رفتن؟
لپش و با زبونش کمی باد کرد:
-اوممم
متفکر گفتم:
-خب چرا؟
بیخیال خیره به میز مقابلش گفت:
-چون به تو چه.
چشمام گرد شد.سرفه ای کرد و گفت:
-اهم...چون شادی هست...تا وقتی اون هست سیاهی نیست.
سر تکون دادم و بلند شدم.
اونم بلند شد.
-امیدوارم همین طور باشه.بازم راجب حرفام بیشتر فکر کن آرکا.
همان طور ک ب سمت در میرفتیم به سمتم چرخید.
مکث کرد...در و باز کردم.
-میگم خانوم دکی...
ابروهام باال پرید:
-به شادی بگو منم میخوام شکمش گردالویی شه مثل یگانه
با بهت نگاهش میکردم.
-یعنی بچه دیگه...بچه میخوام.
لبخند زدم:
-باشه...
دستی ب پشت گردنش کشید و جدی تر گفت:
-منم این روزا رو گذروندم...نریز تو خودت...میپوکی.
گیج نگاهش کردم.
-شادی گفت خواهرت بعد عمل ناموفقش مریض شده و فوت
شده.
حس کردم قلبم فرو ریخت.
به لباسم اشاره کرد:
-حتی عروسیمونم سیاه تنت بود تا االن...
به پیشانی ام اشاره کرد:
-به همه لبخند میزنی ک بگی حالت خوبه...منم همین کارا رو کردم
تهش دیوونه شدم افتادم تیمارستان...
بغضم و نمیتونستم قورت بدم...به عکس سارینا ک روی میزم بود
اشاره کرد:
-گذشتت و بریز دور...بزار ب ارامش برسه...برسی.
نتونستم حرفی بزنم.
از اتاق خارج شد.
با بغض روی زمین نشستم و در و اروم بستم.
-دنیز.
ضبط و قطع کرد و با سرعت مقابلم قرار گرفت:
-مگه نگفتی عمل خواهرت موفقیت آمیز بوده و میتونه راه بره؟
اشک گوشه چشمم و پاک کردم.
-داشتم ادامشو میگفتم...ارکا ک رفت منم کلی گریه کردمو...
عصبی و کالفه غرید:
-میشه جوابمو بدی!
روی صندلی کمی خودم و عقب جلو کردم.
-خب...بعد عمل نتونست راه بره...
دیابت داشت...شدید تر شد.
افسردگی وحشتناکی گرفت...برق نگاهش خاموش شد...کوچولوم
دیگه با سرم غذا میخورد.
به خودم اشاره کردم.
-و منی ک روانشناس بودم هیچ غلطی نتونستم براش بکنم...چون
دکترا میگفتن هم ذهنش هم جسمش داره میمیره...
یه تیکه گوشت شده بود ک افتاده بود روی تخت.
دیابتش شدید تر شد.
خود دکترام نمیفهمیدن چشه یا باید چیکار کنن
ولی من میدونستم
روحش مرده بود...وقتی بعد عمل و اون همه سختی بازم بهش
ویلچرش و نشون دادن گفتن تا اخر عمرت باید روش
بشینی...اونجا مرد.
مریض شد...مریض شد...
یه روز خوابید دیگه بیدار نشد.
اشک گوشه چشمم و با دستم پاک کردم.
آزاده...اون دنیا...دیگه ویلچری نیست ک پاهای کوچولوش وو خب راست گفتم...داره راه میره! میدوعه...
ناراحت کنه.
دیگه میتونه همه جا بدوعه و بازی کنه...
کامرانم مواظبشه...
دستی به موهای پرش کشید.
حس میکردم زیادی گرفته است.
-چند لحظه منو ببخش.
فوری از اتاق خارج شد.
نیشخند زدم.
غریبه ای بیش نبود و دلش برای سارینا من میسوخت...
شاید هم دلش برای من میسوخت.
روانشناس بیچاره ای ک نامزدی ک دوسش داشتو ب دست خاک
سپرد.
خواهرش و ب دست خاک سپرد و روح هیچ کدوم ونتونست
درمان کنه.
و حتی نتونست روح عشقش و درمان کنه...
زندگی زیادی داشت نشونم میداد ک لیاقت هیچ عشقی...هیچ
شغلی و ندارم.
حاال ام دو روزه نشستم تو این اتاق کوفتی و کل زندگیم و ریختم تو
اون دستگاه ضبط صوت تا بتونم اخرین چنگامم به صخرِه نجاتم
بزنم.
تا بتونم دستام و به یه جایی بند کنم تا کامل سقوط نکنم.
ولی آیا نتیجه میده!؟
بلند شدم و ب سمت پنجره رفتم و به اطراف زل زدم.
به ماشین ها...و ادمایی ک هرکدوم با دغدغه های خودشون این
طرف و اون طرف میرفتن.
نفس عمیقی کشیدم.
در اتاق باز شد.
برگشته بود.
کنارم قرار گرفت.
-سیگار دارید؟
-دارم ولی...
خیره به نمای مقابلم زمزمه وار گفتم:
-بیخیال ممنوعیتا...میشه یه نخ بدی؟
نفس عمیقی کشید.
چند ثانیه بعد صدای فندک و شنیدم.سیگار و مقابم گرفت.با دو
انگشت سیگار و گرفتم و بین لبام گذاشتمش.
صدای دکمه ضبط صوت و شنیدم.
کنارم ایستاد:
-خب...آرکا مریضت بود که شوهِر شادی بود...مریض دیگت...
سر تکون دادم.
-شهاب کی بود؟
کام عمیقی از سیگار گرفتم.دیگه مبتدی نبودم ک سرفه کنم.
ابروهام و باال انداختم.
جوابی ب تیکه اش ندادم.
از اسانسور ک خارج شدیم از ساختمون رفتیم بیرون.
از خیابون رد شدیم.دزدگیر و غیرفعال کرد.
سوار ماشینش شدیم.
زیادی کپکش خروس میخوند امروز.
راه افتاد.
چشمام و بستم.
-شهاب حالش بهتره؟
چشمام بسته بود صداش و شنیدم:
به نظرم تو بیا داداشش و خوب کن از شهاب بیشتر ب روانشناسآره بهتره...خیلی خوب تره...داداشش امروز اورده بودش.راستش
احتیاج داره
خندیدم:
-عجبا...خانوادگی مشکل دارن؟ آرشین ک خیلی مهراب و دوست
داره!
چشمام و باز کردم.
-عشقه دیگه...آدم سالم و هم دیوونه میکنه.
پوزخند زدم...اره منم دیوونه کرد!
ماشین و جلوی یه فروشگاه نگه داشت.
-پیاده شو.
متعجب به اطراف نگاهی کردم و پیاده شدم.
هم زمان با پیاده شدنم ماسک زدم.
عارفم ماسکش و زد.
یه مدت بود درگیر یه ویروس ناشناخته شده بودیم
ن فقط فرانسه کل دنیا درگیرش شده بودن
چند ماهی میشد ک مجبور بودیم مدام ماسک بزنیم و به بقیه
خیلی نزدیک نشیم.
هرچند رعایتش زیادی سخت بود!
-کجا میریم؟
به فروشگاه اشاره کرد:
-بیا.
دنبالش راه افتادم وارد فروشگاه شدیم.
لباسا اویزون بودن و تعداد افراد حاضر در فروشگاه کم.
-فروشگاه زنونس که...چی میخوای!
فروشنده به فرانسوی سالم داد.ماسک سفید رنگی زده بود.
ولی من حتی ماسکمم مشکلی بود
عارف رگاالی تابای مجلسی و با دستش این طرف و اون طرف
میکرد.
در اخر تاب طالیی رنگی ک پشتش به صورت دایره ای لخت بود و
به سمتم گرفت.
-برو بپوش.
چشمام گرد شد.
-ها!؟
بازوم و گرفت و ب سمت اتاق پرو هولم داد.
-عارف نه...عارف...
عارف با اخم هولم داد داخل:
-هیس بپوشش همینو
کالفه نگاهش کردم ک در اتاق پرو تو صورتم بست.
کالفه به تاب زل زدم
با حرص بولیزم و دراوردم و تاب و پوشیدم.
دستی به موهام کشیدم...موج دار و در هم بر هم.
اخرین باری ک رنگ کردم کی بود؟
یادم نمیومد ولی حاال تقریبا بلوند و دودی شده بود.
از اتاق پرو خارج شدم.
با اخم گفتم:
-بیا.
با دیدن عارف کنار فروشنده داشت کارت میکشید چشمام گرد شد.
به سمتش رفتم.
-به به چه قشنگ شدی.
-چرا خریدیش؟ نمیخوام...
نزاشت حرف بزنم دستم و کشید و به سمت در خروجی برد.
-لباسم تو اتاق پرو موند عارف...ول کن دستمو.
با لبخند درحالی ک منو کشون کشون ب سمت ماشین میبرد گفت:
-ب فروشنده گفتم با لباست میتونه شیشه های مغازه رو تمیز کنه.
به چشمای گردم زل زد و در ماشین و باز کرد.
-چیه...زشت بود خب.
-من با این نمیام هم روشنه هم لختی...
در حالی ک شونم و گرفته و خمم میکرد تا بشینم گفت:
تا نشستم در و بست و دور زد کنارم نشستبشین بابا
با اخم گفتم:
این کارا چیه من مشکی...
کالفه درحالی ک ماشین و روشن میکرد گفت:
خود سارینا ام بود بهت میگفت این قدر مشکی نپوشی از مشکیشلوارت مشکیه دیگه بیخیال تورو خدا چند ماهه همش مشکی!
بدش میومد.
با بغض خیره به خیابون گفتم:
-حاال ک نیست.
دیگ چیزی نگفت.
منم حرفی زدم.
ماشین و جلوی ورودی پیست پاتیناژ نگه داشت.
متفکر برگشتم و نگاهش کردم.
-اینجا چرا اومدی؟
لبخند زد:
-سال نوعه...اینجا خیلی قشنگ شده آرشین دعوت کرد بیا بریم.
سر تکون دادم و درحالی ک پیاده میشدم گفتم:
-کریسمسه دیگه.
هردو وارد شدیم.
حق با عارف بود خیلی شلوغ بود.
هرچند مردم ماسک داشتن.
خیلی ساختمونارو خوشگل کرده بودن.
همه جا چراغونی شده بود.درختا پر از ریسه های رنگی شده بودن
ک برق میزدن و رنگشون عوض میشد.
اهنگ پخش میشد و مردم اسکی میکردن.
لبخندی زدم ک اهنگ یهو عوض شد.
اهنگ تولدت مبارک پخش شد.
متعجب سر چرخوندم.
با دیدن نیاز ک از بین جمعیتی ک تازه متوجهشون شده بودم کیک
به دست به سمتم میومد چشمام گرد شد.
با یه نگاه سریع متوجه فریاد و آرشین و مهراب و مهتاب و شهاب و
مهیار شدم.
حتی مهیارم بود اگر اشتباه نکنم خودش بود!
با دیدنشون هیجان زده لبخند زدم.
نیاز با کیک تولد ب سمتم اومد..
گریم گرفت.
با بغض به عارف زل زدم.
همه این مقدمات و چیده بود تا سوپرایزم کنه
میدونستم تولدمه...ولی نمیدونستم قراره سوپرایز شم!
چشمای تارم و ازشون گرفتم و ب اطراف زل زدم.
خیلیا نگاهمون میکردن.
اسکیت رو یخ پوشیده بودن.
نیاز بهمون رسید.
با هیجان گفت:
- وای االن میفتم با کیک...تولدت مبارک.
با بهت به سمتش رفتم
عارف کیک و از نیاز گرفت.
با سرعت دو قدم بلند ب سمتش برداشتم و محکم بغلش کردم.
بوی عطرش و با لبخند ب ریم هدیه دادم.
دستش و دور گردنم انداخته بود.
-خیلی قد بلندی.
لبخند دندان نمایی زدم و فاصله گرفتیم.
به نگاه عمیقش زل زدم.
-از بار اولی ک دیدمتم...نگاهت غمگین تره.
نگاهم و ازش دزدیدم.
عارف سرفه ای کرد.
بقیه ام بهمون نزدیک شدن.
پسرا درست و حسابی نمیتونستن روی یخ راه برن.
ارشین دست مهراب و گرفته بود.
لبخند عمیقی زدم.
به سمتم اومد بغلش کردم.
-تبریک میگم عزیزم.
با لبخند رو به جمع جواب دادم:
مهراب بولیز یشمی رنگ با بافت ریزی پوشیده بود باهاش دستخیلی سوپرایز شدم.
دادم.
-تبریک.
سر تکون دادم...
-ممنون.
چیزی ک جالب بود صدا و استایلش بود.
بیشتر میخورد کشتی گیر یا ورزش کار باشه
نگاه تیز و دقیقی ام داشت.
ارشین دوباره کنار مهراب قرار گرفت.
*قصه مهراب و آرشین در )با هم در پاریس(*
نگاهم و چرخوندم فریاد دستی به موهای استخوانی رنگش کشید
و ب سمتم اومد.
لبخند عمیقی زدم..
اونم لبخند زد.کت کتون سفید رنگی روی
تی شرت اسپرت خاکستریش پوشیده بود.
با لبخند باهاش دست دادم.
-تولدت مبارک
نگاه آبیش من و یاد میالد مینداخت...
کم و بیش رفتارشونم شبیه بود.
-ممنونم...
رو ب نیاز گفت:
-این اسکیتا رو مخن...بیفتم همتون و با هم میندازم گفته باشم.
مهراب جدی خیره به اسکیتش گفت:
-رو اعصاب منم هست...موافقم.
مهیار چشماش و گرد کرد و گفت؛
چند بار ک با نیاز تماس تصویری داشتیم مهیارم ب قول نیازتولدت مبااارک شناختی منو؟
خودش و نخود اش کرده و باهام حرف زده بود.
با خنده محوی جواب دادم:
-مرسی...شناختمت.
شهاب نیمچه لبخندی زد:
به نظر میرسید حالش بهتره...یقه لباسش کمی باز بود.نگاهم خیرهتولدتون مبارک.
رد بخیه روی گردنش ثابت موند.
خواسته خودکشی کنه!؟ حتما مال قبله.
-ممنونم شهاب.
عارف شونم و گرفت و همون طور ک بغلم میکرد گفت:
-تولدت مبارک خانوم دکتر.
با لبخند بغلش کردم.
-ممنون اقای دکتر.
مهیار رو ب جمع با ذوق و هیجان گفت:
-کی گرسنست؟؟
هیچ *** جوابش و نداد.
پوکر فیس گفت:
-باشه بابا کیک نخواستیم.
همه به لحش خندیدیم.چشماش آبی نبود.
با لبخند کمدم و پیدا کردم و در کمدم و باز کردم.
اسکیتام و دراوردم.
سفید رنگ و ساده بودن.
به جای کفشام اسکیتام و پوشیدم.
کفشام و تو کمد گذاشتم و گوش گیر فانتزی و خاکستریم و رو
گوشام گذاشتم و درکمدو بستم.
دستی به ماسک مشکیم کشیدم و به سمت خروجی راه افتادم.
ارشین و مهراب دست هم و گرفته بودن و رو یخ اسکی میکردن.
مهرابم وارد بود اون طور ک میگفت ناوارد نبود.
لبخندی زدم.
زوج قشنگی بودن.
شهاب دست به جیب با اسکیتش اروم اروم برای خودش
میچرخید.
مهیار اما خیلی سم بود.
با اسکیتاش زیادی درگیر بود پاهاش مدام میلرزید خودش و
خمیده گرفته و همش جیغ و داد میکرد.
با خنده روم و چرخوندم.
نیاز داشت ب فریاد اروم یاد میداد.خودشم البته خیلی حرفه ای
نبود ولی بهتر از فریاد بود.
فریاد با اون هیکل به کمر ظریف نیاز چنگ زده و ب کمک اون
حرکت میکرد.
عارف با خنده کنار مهیار اسکی میکرد و دستش مینداخت.
جاش زیادی خالی بود نه؟
االن باید منو اونم اون وسط بودیم...
اهنِگ ریانا پخش شد...همون اهنگی ک باهاش با میالد تو کالس
رقص رقصیده بودم.
دلم گرفت...نیشخند زدم.
دستی به موهام کشیدم اروم رفتم وسط.
دستام و روی سرم گذاشتم و درحالی ک میچرخیدم دستام و باز
کردم.
چرخیدم و چرخیدم.
ارشین و اون وسط دیدم ک لبخندی زد و اروم ایستاد و به من زل
زد.
اروم ب رقصیدن ادامه دادم.
اهنگ ریحانا پخش میشد.
پام و باال اوردم و روی پام چرخیدم.
درحال چرخش خم شدم و نشستم.
نشسته میچرخیدم.
احساس تنهایی میکردم...بین این همه دوست
بین این همه آدم.
احساس تنهایی میکردم.
و هیچ *** نمیفهمید...
صاف ایستادم و پاهام و کمی بلند کردم و درحالی ک حرکت
میکردم اروم با دستام میرقصیدم
عارف لبخند زنون با گوشی بهم نزدیک شد.
ازم فیلم میگرفت.
بیخیال به رقصم ادامه دادم.
دستام و کنار شقیقه هام گذاشتم و رو ب عقب خودم و خم کردم و
چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم.
چیزی ک مدام تو ذهنم باال و پایین میشد.
حرفای میالد بود.
حرفای من...
نگاهامون...چشماش...صداش.
با بغض چرخیدم و چرخیدم.
دست از چرخیدن برداشتم.
به اطراف نگاهی انداختم
دوباره حرکت کردم...
چرخیدم و رقصیدم.
بی توجه به ادمایی ک فارق از همه دنیا خوش بودن و میرقصیدن
و حرکت میکردن.
بی توجه از ادمایی ک خبر نداشتن میالدم رفته
و سارینا دیگه نیست.
ادمایی ک خبر نداشتن چی به من و میالد گذشت.
و منی ک خبر ندارم چی به اونا گذشته.
عارف گوشیش و پایین اورد.
و من همچنان میچرخیدم.
بین چرخشام یه نگاه آبی دیدم.
یه نگاه یخی میون یخا...
در فاصله بیست متریم.
چرخشم و کند کردم.
یکی در میون نفس میکشیدم.
بین چرخشام کم کم چهرش واضح شد.
همون زاویه فک...
همون نگاه خمار آبی.
همون لبای باریک و موهای براق.
پام پیچ خورد.
شایدم سرم گیج رفت!
شایدم زمین کج شد!
با زانو زمین خوردم.
با درد همون طور ک دستام و رو یخ گذاشته بودم و موهام جلوی
صورت از درد جمع شدم و گرفته بودن نالیدم.
-م...میالد
سرم و بلند کردم.
با نگاه تارم به همون جایی ک یکم پیش ایستاده بود زل زدم.
به جای میالد یه پسر دیگه دیدم ک نگاهم میکرد.
با بهت حیرت زده سرم و چرخوندم.
افرادی ک داشتن فیلم برداری میکردن نزیک تر شدند.
انگار افتادنم براشون جذابیت بیشتری داشت.
با بغض چشم چرخوندم.
نبود...
هیچ کجا نبود...
اشتباه دیده بودم
دورم شلوغ تر شده و همه نگاهم میکردند.
سعی کردم بلند شم
پای راستم تیر کشید.
دوباره سر خوردم و زمین خوردم.با درد دستم و روی پام گذاشتم
همچنان فیلم میگرفتن.
دختری ب سمتم اومد تا بلندم کنه.
نگاهم خیس بود نمیخواستم گریم و ببینن سرم و پایین انداخته و
نفس نفس میزدم تا جلوی گریم و بگیرم.
عارف جمعیت و کنار زد و به سمتم اومد.
خم شد تا بازوم و بگیره.
چونم میلرزید...خدارو شکر موهام جلوی صورتم ریخته و اشکام ودنیز...
نمیدیدن.
چرا واقعا دیدمش؟ اون قدر بهش فکر کردم ک توهم زدم.
علم روانشناسی ام ثابت کرده بود.
مثل دیدن سراب بود...وقتی تو کویری...
عارف سمتم خم شد ک جمعیت کنار رفت.
دیدم تار بود.
دو نفر به سمتم میومدن.
هردو مشکی پوش.
با ماسک مشکی...
تار میدیدم.
درست مثل هم بودن.
قطره اشکم بارید و دیدم واضح شد.
یه نفر بود ن دو نفر...به خاطر اشکم دونفر میدیدمش
سرم و باال گرفتم عارفم تو همون حالت مونده و خیره اش مونده
بود.
نگاهم و باال تر بردم از استرس یخ زده بودم.
قلبم تند میزد.
نگاه سرد آبیش...
بهم نزدیک تر میشد.
جمعیت و کنار زد.
عارفم خشکش زده بود.
گوشی یکی ک داشت فیلم برداری میکرد و گرفت و روی زمین
انداخت.
ترسناک و سرد اون قدر ب دختر زل زد ک همه افرادی ک فیلم
میگرفتن گوشی هاشون و پایین اوردن.
به سمتم اومد.
عارف گیج بلند شد.
مبهوت بدون پلک زدن نگاهش میکردم.
خم شد...
دست انداخت دور کمر و زیر زانوهام.
نگاهم رو کتونی های سفیدش خیره موند.
از جا کنده شدم.
دستام و ناخداگاه روی سینش جایی روی قلبش گذاشتم.
قلبش تند میزد.
بچه ها جمعیت و کنار زدن و نزدیک شدن.
نیازو فریاد مبهوت ب میالد زل زده بودن.
چشمام و بستم موهام رو صورتم ریخت
صورتم و تو آغوشش پنهون کردم
اومده بود...
چشمام و اروم باز کردم.
جمعیت و کنار زد و همون طور ک منو بغل گرفته بود به سمت
خروجی پیست میرفت.
چشمام و دوباره بستم.
کاش دنیا تو همین لحظه تموم میشد.
کاش زمان متوقف میشد.
واقعا اومده بود؟
یعنی واقعا اینجا بود.درست میدیدم؟
وقتی میرقصیدم واقعن خودش و دیده بودم؟
نفس عمیقی کشیدم بوی عطرش و به ریه هام هدیه دادم.
چه خوبه ک هستی چشم آبی...
چشمام بسته بود.
نمیدونم چ قدر گذشت.
کجا میرفت.
مهمم نبود باهاش تا ته برزخ ک هیچ جهنمم میرفتم.
صدای در ماشین و شنیدم.
چشمام و باز کردم.
اروم منو تو ماشینش نشوند.
سقفش باز بود.
لبخند زدم.
طبق معمول...از در استفاده نمیکرد.
مجبور شدم چشمام و باز کنم.
فکش توی دیدم بود خم شده بود تا کمربندم و ببنده.
نفس تو سینم حبس شد.
فاصله گرفت و دور زد و پاهاش و بلند کرد و از روی در رد شد و
نشست.
پاهاش و باال اورد و روی فرمون گذاشت لش کرده ب روبه روش
زل زد
آب دهنمو قورت دادم.
کاش صحبت کنه...
صداش و بشنوم
بفهمم خواب نیست
-خانوم دکتر باید صدات کنم؟
نگاهش همچنان ب رو ب روش بود.
نفس عمیقی کشیدم...
انگار میخواستم صداش و تو ذهنم ضبط کنم.
قلبم چ بی قرار بود.
ن...نه...
نیشخند زد...
-اها...چی صدات کنم؟
بغضم و قورت دادم...صدام و پیدا کردم.
-دنیز.
نیشخند زد:
-اسمت و ک دروغ نگفتی؟
عصبی و کالفه نالیدم:
سرش و اروم سمتم کج کردبعد چند ماه اومدی تا تیکه بندازی تالفی کنی بری؟
چشماش برق میزد...
آب دهنم و قورت دادم...
-اومدم چون باید چاله ذهنیم پر شه تا کنترلم نکنن
تمامم چشم شد.
فقط نگاهش میکردم
-خوبی؟
نیشخند زد:
-موش آزمایشگاهی بودن باید خوب باشه.
لب گذیدم.
معلوم نبود چ قدر ازمایش گرفتن...چه قدر دکتر دیده چه قدر قرص
میخوره...
-اومدم مطبت...از اسانسور ک اومدم بیرون صداتون و
شنیدم...صدای اون پسره رو...
منصرف شدم رفتم رو پله ها...میخواستم تنها ببینمت.
با بهت نگاهش کردم.
-تعقیبتون کردم...خوب اسکی میکنی...
گرفته سر تکون دادم:
-هوم.
خیره به روبه روش سرد گفت:
قلبم تند میزددرد میکنه؟
-چ..چی؟
سرش و چرخوند...همون طور ک سرد نگاهم میکرد گفت:
-پاهات.
به پاهام زل زدم...بغض کردم.نگرانم بود.
دیگه درد نمیکرد ن تا وقتی کنارم نفس میکشید.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد