525 عضو
کارمون دسته بندی اطالعات از زندگی خوصی افرادیه که تهت
کنترلن...
نقطه ضعفشون...افراد نزدیک بهشون...
و غیره...تا از اینا استفاده کنن.
کسایی ک ذهنتون و کنترل میکنن و تا حاال با چشم خودمون
ندیدیم...اونا مثل شبح هستن
اگر بخوام یه ساختمون بیست طبقه رو مثال بزنم
جایگاه من اونجا طبقه یکه...ولی جایگاه اونا طبقه بیستمه...نه
دیده میشن ن میدونیم کین...
وقتی داشتم اطالعات و جمع آوری میکردم تا دنبال دوست دخترم
بگردم متوجه پرونده خاص میالد شدم از پروندش محافظت
میشد.
رنگ همه پرونده ها سفید بود ولی مال میالد مشکی بود.
مورد خاصشون بودی.
نفس عمیقی کشید.
کنجکاو به سمتش مایل شدم تا از نزدیک شاهدش باشم.
نگاه تیره اش و اول ب من دوخت بعد مکث طوالنی به میالد زلاز چ نظر خاص؟
زد.
راحت میتونن ذهنش و بخش بندی کنن و ب هر سازیمیالد اولین نمونه ایه که هم بیماری چند شخصیتی داره هم
برقصوننش.
اگر بتونن نمونه هایی شبیه به میالد بسازن
سودشون چند برابر میشه...
و این چند برابر بیشتر و بیشتر میشن...
میالد مات و سرد ب باریش زل زده بود.
-البته...
باریش مکثی کرد و خیره به من زل زد.
-اینا مال قبل آشناییت با دنیز بود.
میالد همچنان فقط و فقط به باریش زل زده بود.
باریش ابروی چپش و کمی خاروند و گفت:
-تا جایی ک فهمیدم از وقتی دنیز باهات آشنا شده اون طور ک باید
نمیتونن کنترلت کنن...
انگار زخمای قدیمیت کم رنگ تر شده...
و حاال یه امید تازه یا یه ورق جدید از زندگیت و باز کردی...و این
مدام وسیع تر میشه.
با حیرت زمزمه کردم.
-برای همین با اخرین توانشونم نتونستن میالد و کامل کنترل کنن
و من و بکشن!
باریش سر تکون داد:
-دقیقا...و ببین چه قدر براشون خطرناک شدی که قصد کشتنت و
دارن.
الینا وارد خونه شد و قفل به دست به سمتمون اومد.
میالد برگشت و نگاهم کرد.
تا حاال اینطوری نگاهم نکرده بود.
عمیق...یه نگاه اروم و براق...با دریای آبی بی کرانی ک بدون امواج
پر تالطم خیره ام مونده بود.
باریش بلند شد و ب سمت زنجیر رفت.
میالد اروم با صدای گرفته و بمش زمزمه کرد:
لبخند عمیقی زدم.محو آبی نگاهش مثل خودش آروم و زمزه وارتو اومدی ک جهنمم و بهشت کنی...
لب زدم:
-من برات جهنم و بهشت نمیکنم...کنارت جهنمی میشم!
نگاهش برق زد و لبخند محوی زد و خیره به لبام گفت:
-حاظری با من تو جهنم خوش بخت شی؟
لبخندم عمق گرفت.
-شک داری؟
نگاهش و به چشمام دوخت.
-تو تنها کسی هستی ک تو زندگیم بهم دروغ نگفتی و ازم استفاده
نکردی...
لبخند رو لبام خشک شد.
تمام حسای قشنگ و رنگی پر کشیدن.
دورم و سیاهی فرا گرفت طوری ک حس کردم نمیتونم درست
نفس بکشم!
من هم بهش دروغ گفته بودم...هم ب قصد استفاده از شرایطش
ب نفع خودم بهش نزدیک شده بودم...
با شنیدن صدای سرفه ی باریش سرم و بلند کردم.
ب میالد اشاره کرد.
میالد نگاه عمیقش و ب سختی ازم جدا کرد و بلند شد و رویبیا ببندیمت.
صندلی نشست.
تمام ذهنم درگیر حرفی ک زده بود شد.
منم بازیش دادم...مثل همه
چه طور بهش بگم؟
ولی باید زود تر میگفتم...هرچه زود تر باید همه چیرو بگم تا
خودش درکم کنه و بهم حق بده
به اطراف نگاهی انداختم نفس عمیقی کشیدم.
بهش چی بگم؟
بگم به خاطر کنجکاوی راجب زندگیت به عنوان یه روان شناس و
بیشتر به خاطر پایان نامه و اصرار استادم بهت نزدیک شدم؟
من و میبخشید؟
من بودم میبخشیدم؟
آره شاید من بودم میبخشیدم چون نه از کسی دروغ شنیدم و نه
این قدر تو زندگیم صدمه دیدم...
میالد فرق داشت...با روحیه ای که االن داشت ممکن بود هرگز
نتونه با خودش کنار بیاد ک بودن من کنارش صاف و صادق
نبوده...
اما بود....ب خدا ک بود.
من عاشقش شدم...از همون اول یه کشش و جاذبه ای منو ب
سمتش می کشوند.
باریش میالد و ب صندلی بست.
با دیدنش دلم میگرفت...با زنجیر دور شکم و سینه و بازوهاش و
گرفته بودن حتی پاهاشم بستن.
با غم خیره نگاهش میکردم.
اون باید االن بهترین زندگی و میداشت.
با چهره و صفرای جلوی رقمای حساب بانکیش االن میتونست
هرجای دنیا خوش بگذرونه...
ولی اینجا گیر افتاده...بین شخصیتاش..
بین زندگی ای که براش ساختن...
هرچند اگه بشه اسمش و زندگی گذاشت!
میالد نیشخندی زد و خیره به من گفت:
-مثل بچه گربه ها نگام نکن چیزی نیست...
چونم لرزید...
باریش نیم نگاهی بهمون انداخت و ب سمت اتاق رفت.
الینا ام بلند شد:
-برم یه چیزی برای خوردن بیارم.
لبم و گزیدم تا جلوی گریم و بگیرم.
میالد خیره به زنجیرا گفت:
روحم و به زنجیر کشیدن...تنم و اسیر زندانی ب اسم زندگی
کردن...تهشم میگن ما گناهکاریم...
قهقهه ای زد و سرش و رو ب عقب خم کرد.
-خنده داره...مثل اینه داعش به ما بگه داریم گناه میکنیم...
نتونستم بیشتر از این جلوی خودم و بگیرم.
زدم زیر گریه...
با دستم جلوی چشمام و گرفتم.
-میدونی چی سخت تر از همست؟
نگاه تارم و بهش دوختم.
ب خودش اشاره کرد:
-نمیتونم بیام بغلت کنم.
لبخند غم زده ای زدم و بلند شدم و به سمتش رفتم.
خیره نگاهم میکرد اروم روی پاش نشستم.
خیره به اشک رو صورتم گفت:
-من شاید همیشه نباشم ک اشکات و پاک کنم...
نزار دست کسی سمت صورتت دراز بشه...
به دستم اشاره کرد:
-خودت باید پاکشون کنی...
با چونه لرزون اشکم و پاک کردم و سرم و رو شونه اش گذاشتم.
صدای زنگ گوشی باعث شد از اون فضا خارج شیم.
سرم و از رو شونش برداشتم و سرم و چرخوندم.
-گوشیه کیه؟
الینا گوشی به دست از آشپزخونه ب سمتمون اومد.
از روی پای میالد بلند شدم.
الینا گیج خیره به گوشی گفت:
-کسی جز باریش شمارمو نداره!
متعجب به گوشی ای ک تو دستش زنگ میخورد زل زدم.
-پس کیه؟
این سوال و میالد اروم پرسید.
-جواب بدم؟
الینا گیج ب ما زل زده بود.
باریش اخم کرده گفت:
-جواب بده.
الینا جواب داد و تماس و روی بلند گو گذاشت.
باریش عالمت داد بشینیم.
الینا اروم و مضطرب گفت؛
بابات..
میالد با اعصبانیت فریاد زد:
-اسمش و نیار...
مرد بعد مکثی با خنده گفت:
-میخواستم بگم خیلی چوب ال چرخرمون میزاره تا نجاتت بده!
میالد خشک شده به گوشی زل زد.
منم دسته کمی ازش نداشتم!
با بهت زمزمه کردم:
-باباش اونو به شما نداد؟
مرد با خنده تمسخر آمیزی گفت؛
-مادرش بیشتر عالقه مند بود پسرش مشهور شه...
حس کردم خون تو رگام منجمد شد...
میالد چهرش با مرده ها فرقی نداشت.
رنگش میل گچ و آبی چشماش بی رنگ تر از همیشه...کم رنگ کم
رنگ...با نگاه ماتی ک رو گوشی مونده بود.
-مادرت با ازدواج و دوری از کارش نتونست اون طور ک باید
معروف شه از بابات متنفر بود...
بابات نمیخواست بزاره مامانت تورو بکشونه سمت دنیای پر زرق و
برق خودش...
مامانتم تورو ب ما داد!، تا معروف شی...بهت افتخار کنه...اتفاق
وحشتناک بچگیتم مامانت میکرد و مینداخت گردن بابات...یا
عصببش میکرد و کاری میکرد اون انجامش بده...
حس میکردم میالد حتی نفسم نمیکشه
این همه مدت از آدم اشتباهی متنفر بود!
مادرش...مادرش! زن شیک با دستکشای براقش...
مدلی که پسرش و قربونی کرد تا معروف باشه...
به چه قیمتی؟
-آه..میالد میبینی؟ همش فکر میکنی این ماییم ک دروغ گفتیم یا
بازیت دادیم...ولی نزدیکات از ما بدتر بودن...
میالد نفس نفس میزد و شوکه به گوشی زل زده بود.
-مثال...دوست دخترت...دنیز!
قلبم منجمد شد...با حیرت یخ زده از جام بلند شدم.
دست و پام خشک شده بود.
نه میتونستم حرکت کنم نه حرفب بزنم.
نگاه براق و خیس میالد برگشت و رو من ثابت موند خشک شده و
مات نگاهم میکرد
انگار میخواست از چشمام بخونه ک چیزی نیست...نترس من
کاری نکردم!
ولی چشمام پر ترس و عذاب بود.
-میدونستی...دنیز دوست داشتنیت...روانشناسه؟
احساس کردم قلبم از تپش ایستاد.
نفس نفس زدم.
انگار کیلومتر ها بدون توقف دوییدم.
برق نگاه میالد خاموش شد...شایدم خاموش بود
خاموش تر شد...
همون کور سوی امید نگاهشم خاموش شد.
مثل کسی ک مرده...
همون نگاه و داشت.
همون نگاِه مرده و بدون روح...بدون زندگی.
سرش و کج کرد.
نفس میکشید.پشت سر هم با سرو صدا سعی میکرد نفس بکشه.
-چ...میگه؟
این و رو به من گفت خیره به من دوباره به سختی تکرار کرد:
-چ...گوهی داره میخوره؟ هوم؟
هوم و با لرزش فک گفت.
سعی میکرد منقبضش کنه ولی فکش میلرزید.
چونه من بیشتر میلرزید.
دست من بیشتر میلرزید...
قدمی ب عقب برداشتم.
تعادل نداشتم.
من کار بدی نکرده بودم...کرده بودم؟
قصد بدی نداشتم.نمیخواستم صدمه ببینه.میخواستم خوب
شه...میخواستم بفهمم چه بالیی سرش اومده....من عاشقش
شدم...عشق واقعی.
حق با نیاز بود...اون روز روی نیم کت تو باشگاه با لحن تندش
گفته بود.
که من هیچ وقت عاشق کامران نبودم...من یاد گرفتم با عادت
بهش دوسش داشته باشم.
ولی میالد...
خود عشق بود...همون احساسی ک تا اخر عمر یادت میمونه...
ولی حاال چی؟
با این نگاه خاموشش چه کنم؟
بهت نزدیک شدباور نمیکنی؟ نامزد داشت...اون عاشق نامزد مرده اشه...برای این
صدای مردک رباتیِک بی وجدان همچنان میومد.
با نگاه خیس و تارم ب تصویر محو میالد زل زدم.
- باورت نمیشه؟ چرا راجبش تحقیق نکردی؟
فکر کردی به خاطر تو از کشورش اومد استانبول؟
اومد که پایان نامه اش و تموم کنه...اوه البته من که میگم بیشتر
میخواست خودش و با تو سرگرم کنه تا عشقش و یادش
بره...مدارک اینو میگن!
سرم گیج رفت.
حس کردم سرم سنگین شده. دستم و به دسته مبل بند کردم تا
جلوی سقوطم و بگیرم
واقعیات و داشت طوری میگفت
که خودمم از خودم متنفر شدم چه برسه میالد ک از هیچی خبر
نداشت.
بغضم و قورت دادم جرعت نگاه کردن ب میالد و نداشتم نگاه
ترسیده و لرزونم و به الینا و باریش دوختم.
هردو با وحشت و نگرانی نگاهشون و بین من و میالد میگردوندن.
با ترس نگاهم و ب سختی ب سمت میالد کشوندم.
به نظرم ترسناک نبود...
بیشتر شبیه بچه ای بود ک جلوش عروسک محبوبش و آتیش
زدن...
شوکه بود...
نگاه اون پسر بچه ای و داشت ک توپش و جلوش پاره کردن.
مبهوت بود...
حتی پلکم نمیزد...فقط چشماش بود ک برق اشک داشت اما
خاموش بود...
یه چیزی تو نگاهش مرده بود...
دریای نگاهش اروم بود...اما ماهی هاش مرده بودن...اومده بودن
رو آب.
با گریه نالیدم:
-ن...نه.
صدا ادامه میداد:
مگه اسمش دنیز نیست؟ میخوای اسم پدر و مادر و ادرسمی خوای باورش کنی؟
خونشون تو ایران یا دانشگاهی ک درس خونده رو بگیم؟
با بغض خیره ب چشماش نالیدم:
-باید باورم کنی...باورم کن...
با هقهقه ادامه دادم:
-تو چشمام نگاه کن...دارن دروغ میگن...
با گریه زمزمه کردم:
-باورم کن...میالد...من تورو...
نزاشت ادامه بدم.
باز شدن لب هاش از هم باعث شد سکوت کنم.
صدای اروم و گرفته اش باعث شد لرز کنم.
صداش انگار از جای دور ب گوش میرسید
انگار صدای خودش نبود.
خیره ب چشمام آروم...بدون هیچ حسی گفت:
با گریه و نگاه اشکی همون طور ک صورتش و قاب گرفته بودمفقط جواب سوالی ک ازت میپرسم یه کلمه است!
خشکم زده بود.
نفس عمیقی کشید...نمیتونست درست حرف بزنهفقط بگو...
نمیتونست درست نفس بکشه...
نگاهش و دوباره بهم دوخت.
-فقط بگو...تو...روانشناسی؟
الل شدم.دستای خشک شدم سر خورد و پایین افتاد.
مات نگاهش کردم...حرفی نداشتم.
جوابی نداشتم.
ففط با گریه نگاهش میکردم.
لب هاش و رو هم فشرد.
-پس روانشناسی.
قطره اشک درشتی از گوشه چشمش راه گرفت...
پایین اومد...
از چشمای آبیش فرو ریخت رو گونه هایی ک کاش میشد
بوسیدشون...
پایین تر اومد...از زاویه فک بی نهایتش گذشت...
همراه با افتادنش انگار قسمتی از قلب منم افتاد
فرو ریخت...
با گریه در حالی ک شونه هام میلرزید زمزمه کردم.
-میالد...
سیبک گلوش باال پایین شد.
پر احساس تر از همیشه نگاهم کرد.
اون قدر عمیق و پر حس ک حس کردم اگر االن بمیرم بهترین
لحظه عمرم مردم.
سمتم خم شد.
اون قدر نزدیکم ک نوک بینیش مماس با بینیم قرار گرفت.
قطره بعدی اشکش روی گونه ی من افتاد.
بغضم و نمیتونستم قورت بدم
بزرگ بود...
اروم زمزمه وار گفت:
-دوست دارم...
نفسم گرفت...لبخندی روی لب های لرزونم شکل گرفت...
با بغض گفتم:
-منم دوست دارم.
پیشونیش و ب پیشونیم چسبوند...لبخند عمیقی زدم.
-ولی همون قدرم ازت متنفرم...
یخ زدم...
انگار جریان زیادی از برق وارد خونم شد
انگار دنیا چپه شد...
انگار زمین گرد نبود...دوییدم و دوییدم و افتادم تو فضا.
ناباور نگاهش کردم.
فاصله گرفت...
نگاه مات و سردش و ب الینا دوخت.
سرد تر گفت:
-بگید بره...
الینا با حیرت گفت:
-میالد اروم باش...
میالد عصبی فریاد زد:
-بهتون گفتم بگید...گمشه بره
از ترس تو جام خشک شده و نمیتونستم تکون بخورم.
باریش ب سمتم اومد و بازوم و گرفت و بلندم کرد.
با بغض و گریه گفتم:
-میالد لطفا...
فریاد زد:
-گمشو برو.
با گریه دستام و جلوی صورتم گرفتم الینا ب سمتم اومد و بغلم کرد.
میالد عصبی داد میزد:
گمشو...گمشو...نبینمت...برگرد کشورت...گمشو.
با گریه خودم و تو بغل الینا قایم کرده بودم.
میالد مدام فریاد میزد...
باریش با بهت گفت:
-نقششون همین بود...ذهن میالد و ضعیف کنن
االن آمادست واسه کنترل شدن!
با حیرت از الینا فاصله گرفتم.
میالد با صندلی تکون تکون میخورد
رگ های گردن و شقیقه اش برجسته شده و از گردن تا گوشاش
سرخ شده بودن.
با گریه و ترس نالیدم.
-حاال چیکار کنیم!!
میالد نفس نفس زنون نعره زد:
با هقهقه سرم و چرخوندم تا تو اون واز زندگیم گمشو بیرون...گمشو!
وضعیت نبینمش.
کمکم از حالت طبیعی خارج میشد.
نگاهش ترسناک و رفتارش پر خشونت تر.
سعی میکرد زنجیر و پاره کنه.
نعره میزد:
-بازم کنید....میکشمتون...همتون و میکشم...
باریش با نگرانی اروم گفت:
-دارن کنترلش میکنن...دارن موفق میشن.
میالد با نفرت نگاهم میکرد...
با گریه و ترس به دیوار چسبیده و نگاهش میکردم.
-میکشمت...میکشمت...دعا کن این زنجیر پاااره نشه.
الینا با ترس گفت:
-دنیز تو باید بری...تا وقتی اینجایی بیشتراز ضعفش استفاده
میکنن.
با هقهقه چشم از میالد گرفتم.
کمکم دیگ نمیتونست حرف بزنه...
فقط داد میزد...هیوال داشت خودش و نشون میداد
من و جلوی میالد شکستن تا بتونن راحت کنترلش کنن.
من سد راهشون بودم...پس سد و شکستن.
نالیدم:
-میالد باهاشون مبارزه کن نزار تسخیرت کنن
فریادی زد و سرش و خم کرد.
نمیتونست خودش و کنترل کنه بی توجه ب قرمز شدن بازوهاش
همچنان ب زنجیر فشار میاورد.
-لطفا...منو ببین میالد...دوست دارم
با گریه جیغ زدم:
-من دوست دارم.
باریش بازوم و گرفت و منو ب سمت در کشوند.
با گریه تقال میکردم و درحالی ک صدام از جیغ و گریه گرفته بود دادبرو دنیز...ما میالد و بیهوش میکنیم...برو.
زدم:
-نزار ببرن میالد...میالد توروخدا.
اما میالدم تسخیر شده بود.
گرفتنش...
اخرین تصویری ک ازش دیدم.
میالدی بود ک به زنجیر کشیده شده...
فریاد میزد...و منو نمیشناخت...
حاال هم هیوالی وجودش...هم خودش...ازم متنفر بودن...
با بغض پشت در بسته ایستادم و دستام و روی در گذاشتم.
-باید بری دنیز همین االن یه ماشین بگیر و برو خونه چون اوضاع
داغونه ما ام باید به پدر میالد خبر بدیم انگار آدم خوبه اونه.
با گریه خم شدم و پیشونیم و ب در چسبوندم.
با هقهقه و شونه های لرزون نالیدم:
زانو هام خم شد نشستم روی زمین و کف دستم و اروم روی درنمیتونم ولش کنم.
میکشیدم.
-تورو خدا در و باز کنید...تورو خدا...
باریش بازوم و گرفت و از روی زمین بلندم کرد.
-باید بری دنیز خیلی خطرناکه.
با گریه زمزمه کردم.
-مراقبش باشین...لطفا...
بازوهام و گرفت و خیره ب چشمام جدی گفت:
-میدونم نمیشناسیم ولی قول میدم مراقبش باشم حاال برو...
بینیم و باال کشیدم.
فاصله گرفتم با نگاه تارم چشم از در خونه گرفتم
عقب عقب قدم برداشتم و دور شدم.
پاهام وزنم و تحمل نمیکردن.
پاهام میلرزیدن.
دوباره عاشقانه نگام میکرد؟
دوباره میگفت دوست دارم؟
نمیگفت نه؟
نمیدونم چ طور خودم و رسوندم خونه.
راننده تمام مدت با حیرت نگام میکرد.
زنگ زدم خونه...
بابا اومد پایین....
پول راننده رو حساب کرد بازوم و گرفت و از ماشین بیرون کشیدم.
با بهت ب سر و وضعم زل زده بود.
از نگرانی رنگ و روش پریده بود.
مدام میپرسید چ بالیی سرم اومده...
چرا زخمی ام...
تمام مدت گریه میکردم.نمیتونستم حرفی بزنم.
دلم برای بابا میسوخت.
از ناراحتی و نگرانی رو ب سکته بود.
شونه هام و محکم گرفته بود تا نیفتم.
در خونه رو ک باز کرد مامان با اعصبانیت ب سمتمون اومد.
حرفش نیمه تموم موند.با دیدن حال منو چهره نگران بابا رنگ ازهیچ معلوم هست کجا....
رخش پرید
وحشت زده ب سمتم دویید.
-دنیز!
بابا فوری رو مبل نشوندم.
مامان با ترس به سمت آشپزخونه دویید.
چشمام و بستم.
دلم میخواست خواب باشه...
دلم میخواست زمان و به عقب برگردونم.
ولی دیر بود...خیلی دیر.
-دنیز مامان منو نگاه...
چشمام و باز کردم.
لیوان شربت و ب سمت دهنم اورد.
دهنم و باز کردم.
محتویات و ب زور تا انتها ب خوردم داد.
دستای خودشم میلرزید.
حتی با شیرینی زننده شربتم نتونستم بغضم و قورت بدم.
ب..بابا
بابا فوری کنارم نشست.
با نگرانی ب اطراف زل زدم.
-سارینا؟
مامان جلوم نشست.
-خوابیده نگران نباش بگو چیشده عزیزم.
چونم میلرزید.
بابا با اخم با یه دست شونم و گرفت و همون طور ک بغلم میکرد
گفت:
-هرچی باشه ما پشتتیم عزیزم...فقط بگو.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این این حجم از درد و تحمل کنم.
با بغض زمزمه کردم:
-بابا من گیر کردم...
مامان با گریه نالید:
-خب چیشده! بگو!
آب بینیم و باال کشیدم و زمزمه کردم:
-م...میگم همه چیو...میگم.
چند ثانیه مکث کردم تا لرزش صدامکم شه.
-وقتی اومدم این جا اتفاقی با یه پسر آشنا شدم.
همه چی از اولین بار ک هم و دیدیم شروع شد...
***
وقتی تمام ماجرا رو گفتم...حس میکردم سبک تر شدم.
مامان و بابا هردو کنارم نشسته و مبهوت ب هم زل زده بودن.
گاهی میون حرفام عصبی میشدن گاهی غمگین.
هردو خشک شده نگاهم میکردن.
بابا کالفه شقیقه هاش و ماساژ داد:
-میالد االن کجاست؟
با بغض و صدای گرفته جواب دادم:
-اخرین بار پیش باریش و الینا بود...شاید رفته باشن پیش
باباش...
مامان کالفه نالید:
-دخترم تو نمیتونی با یکی مثل میالد خوشبخت شی! این همه بال
سرت اومد...چه طوری اجازه...
بابا کالفه میون حرف مامان پرید:
-االن وقت این حرفا نیست.
بینیم و باال کشیدم.چشمام میسوخت.
دنیز تو باید بیای فرانسه...این طوری آبا از آسیاب میفته...کنار
خواهرتم هستی.
وقتی اوضاع اروم شد و میالد و باباش این ادمارو دستگیر کردن و
میالدم اروم شد میای و باهاش حرف میزنی...هر بیماری راه حلی
داره
اگر اونا کنترلش نکنن اونم مدام شخصیت عوض نمیکنه.
مامان عصبی درحالی ک کبود شده بود بلند شد و عصبی غرید:
-هیچ معلوم هست چی میگی؟ میخوای دوباره شکست بخوره؟ به
بار سر کامران دنیز و تقریبا از دست دادیم...دوباره اجازه نمیدم...
بابا عصبی با صدای کنترل شده گفت:
-دنیز االن تو وضعیتی نیست ک ما مجبور به کاریش کنیم...ما فقط
راه حل نشونش میدیم.
کالفه رو ب بابا گفتم.
-بابا لطفا...من باید میالد و ببینم
بابا کالفه بلند شد مامان عصبی به من اشاره کرد:
-اگه میکشتت چی؟ ما تورو تو پر قو بزرگ کردیم
بابا عصبی غرید؛
-میشه بزاری فکر کنیم؟
مامان کالفه نالید:
-پسر خوبیه...دنیز و دوست داره مشخصه جونشم میده ولی دست
خودش که نیست. ممکنه بهت آسیب بزنه.منم مادرم خب...
بابا شونه مامان و نوازش کرد:
-نمیزاریم اتفاقی بیفته فقط باید درست تصمیم بگیریم.
با بغض چشمام و بستم و به شقیقه هام چنگ زدم.
دیگه مخم نمیکشید چی درسته چی غلط!
گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
حوصله نداشتم جواب بدم شقیقه هام نبض میزد.
بابام جواب داد:
-الو بفرمایید.
پیشونیم و با سر انگشتام ماساژ میدادم.
اما همچنان سر درد داشتم.
مامان اروم گفت:
-االن برات مسکن میارم.
صدای بابا رو شنیدم:
-باریش؟
چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد با سرعت از جام بلند شدم.
فوری ب سمت بابا دوییدم.
نفهمیدم چ طور خودم رسیدم بهش.
ولی چند بار کم مونده بود بیفتم.گوشی و فوری ازش گرفتم.
-الو...
صدای ارومش و بعد چند ثانیه مکث شنیدم:
-دنیز خوبی؟
هول زده گفتم:
-آره آره میالد خوبه؟
نفس عمیقی کشید:
همشون...چند تا وکیل اورده برای شکایت میخوان میالد و بفرستنخونه بابای میالدیم...چند تا دکتر اورده...ادم حسابین
کانادا.
یه مدت اونجا باید باشه ذهنش و ب قول خودشون چاله های
ذهنیش و درمان کنن.
روی مبل فرود اومدم...با بغض نالیدم:
-منم بیام...منم دکترم خب!
باریش ولوم صداش و پایین اورد:
-دنیز رک بگم...باباش چشم دیدنت و نداره...به نظرش تو حال
میالد و خراب تر کردی...
دکتراش میگن ضربه عمیقی خورده ممکنه کال از دست بره...
بغضم شکست:
-من عمدی این کار و نکردم....باریش ادرس و بفرست.
باریش هول شده گفت:
چند تا بادیگارد اینجا ریختهبه خدا منم میندازن بیرون...باباش نماینده مجلسه بابا نمیدونی
تا االن خبر نداشت که زنش پسرش و فروخته بوده...االن ک فهمید
دستور داد کلی دم و دستگاه و دکتر بیارن.
با اف بی آی امریکا حتی در تماِس باورت نمیشه داره چه کارایی
میکنه.
با حرص غریدم؛
-آدرس و بده بیام اگر گفتن میگم قبال میالد آدرس و خودش گفته
باریش با تردید گفت:
-اما...
نزاشتم حرف بزنه با حرص داد زدم:
-به خدا یه بالیی سر خودم میارم.
کالفه شده بود بعد مکث طوالنی ای گفت:
-باشه واست میفرستم.
تماس و قطع کردم و برگشتم و ب بابا زل زدم.
قبل از این ک حرف بزنم خیلی جدی گفت:
-منم باهات میام!
با بغض نگاهش کردم.
-باشه؟
سر تکون دادم.
مامان عصبی گفت:
-آفرین...واقعا آفرین.دخترت و با دست خودت بنداز تو آتیش!
با صدای آالرم مسیجم گوشی و باال اوردم.
آدرس و فرستاده بود.
فوری بلند شدم.
مامان عصبی گفت:
-نرو دنیز...به حرفم گوش کن....اگه چیزیت بشه چی.
کالفه به سمت مامان رفتم:
-مامان ،بابای میالد ازش داره محافظت میکنه.
افراد زیادی داره کلی دکتر دورشن چیزی نمیشه بابا ام هست.
بابا به من عالمت داد برم حاضر شم هم زمان ب سمت مامان رفت
و کنارش نشست تا باهاش حرف بزنه.
فوری وارد اتاق شدم.
سارینا رو تخت خواب بود اروم ویلچرش و کنار زدم.
از تو کمدم فوری یه شلوار جین آبی یخی و تی شرت سفید بیرون
کشیدم.
خم شدم و کتونی های سفیدمم از طبقه پایین برداشتم
فوری لباسام وعوض کردم.
جلوی آینه با دستمال مرطوب خونای خشک شده روی پیشونی و
دستام و تمیز کردم.
بدون ارایش یا توجه به موهام فوری از اتاق خارج شدم
بابا منتظرم بود.مامان پشتش و کرده و با ناراحتی به تی وی
خاموش زل زده بود.
سمتش نرفتم چون میدونستم باز سعی میکنه منصرفم کنه.
همراه با بابا از خونه خارج شدیم.فوری سوار آسانسور شدیم.
بابا اخم کرده بود.منم حال و حوصله حرف زدن نداشتم.
از آسانسور ک خارج شدیم سریعا ماشین گرفتیم و آدرس و به
راننده دادیم
کمی لنگ میزدم ولی اهمیتی نداشت.
خیلی طول کشید تا برسیم.
تا حاال این منطقه استانبول نیومده بودم.
این خونه هارو عمرا نمیشد خرید...
از پدر نماینده مجلس بعیدم نبود تو همچین منطقه ای خونه
داشته باشه.
راننده جوون ماشین و مقابل خونه ویالیی و فوق العاده شیک و
بزرگی نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم
حساب کردیم و گفتیم منتظرمون بمونه
بابا کنارم ایستاد به نمای خاکستری نقره ای خونه زل زدیم
نرده ها و حصار های زیادی داشت و کلی دوربین امنیتی
به سمت در رفتم و انگشتم و روی زنگ گذاشتم.
چند دقیقه صبر کردیم.خبری نشد.
دوباره زنگ زدم...
بازم صبر کردیم.
طاقت نداشتم...چرا جواب نمیدادن؟
پشت سر هم زنگ میزدم...کالفه هم زمان با مشتم ب درم
میکوبیدم.
چراغ کنار دکمه آیفون سبز شد.
تصویرم و میدیدن.
بعد چند دقیقه در باز شد.
مرد غولپیکر و کت شلواری ای ایستاده میون قاب در ب ما زل زد.
ترسیده یک قدم عقب رفتم.
-ب...با اقا ادنان کار داریم.
مرد اخم کرده گفت:
-ایشون مهمون نمیپزیرن.
با حرص نگاهش کردم نزدیک ب دو متر قد داشت.
و شکستگی ابروی راستش زیادی چهرش و خشن نشون میداد.
-بهشون بگید موضوع مهمیه.
مرد همون طور جدی دوباره جواب داد:
-خبر دارن کی هستین اطالعم دارن اینجایین.
گفتن مایل به دیدنتون نیستن.
بابا کالفه رو به من گفت:
-چی میگه؟ ترجمه کن
عصبی گفتم:
نمی خواد ببینتم.
رو ب محافظ داد زدم:
مرد کالفه وارد خونه شد و قبل این که به خودم بیام در و تو رومبگو بیاد وگرنه این قدر داد و بی داد میکنم تا آبروش بره.
بست.
عصبی مشتام و ب در کوبیدم.
-باز کنید...
با نهایت صدام داد و بی داد میکردم.
-من آب از سرم گذشته فهمیدین؟ آبروتون و میبرم.
باید میالد و ببینم...در و باز کنید...
بابا بازوم و گرفت:
-دنیز باید بریم.
عصبی لگدی به در زدم:
-نه باید باز کنن...من هیچ جا نمیرم...هیچ جا...
با حرص جیغ جیغ میکردم.
بابا دوباره بازوم و گرفت و منو عقب کشوند و به سمت ماشین ک
همچنان منتظرمون برد.
مقاومت کردم و دوباره دستم و رو ایفون گذاشتم.
-باز کنید...تا میالد و نبینم جایی نمیرم فهمیدین!
بابا من و کشوند سمت خودش.
-بسه دنیز...آبرو خودمون رفت باید بریم.
خواستم جواب بابا رو بدم ک در باز شد.
با حرص چرخیدم و خواستم سرشون داد بزنم ک با دیدن مردی ک
بی نهایت میالد چهرش و از اون ب ارث برده بود سکوت کردم.
درسته سنش باال تر و قدش کوتاه تر بود.
اما زاویه فک و نگاه رنگیش کامال ثابت میکرد میالد پسر خودشه.
کروات قرمز و براق و کت شلوار مشکی و پیرهن سفید.
با اخم نگاهمون میکرد.
درای ویال کامل باز شدن.
سه تا بادیگارد اطرافش قرار گرفتن.
حاال ک مقابلم بود الل شده بودم.
با شنیدن صداش ب خودم اومدمخب...نمیخوای چیزی بگی؟
بابا جلو اومد و شونم و گرفت:
-من پدر دنیز هستم...دنیز باید باهاتون حرف میزد و میالد و
میدید.
رو ب بابا اروم گفتم:
-شاید فارسی بلد نباشه...
پدر میالد خیلی جدی جواب داد:
-بلدم.
به فارسی رو به من گفت:
-میخوای بگی قصد آسیب رسوندن ب پسرمو نداشتی و اتفافی
بوده ک افتاده و میالد و دوست داری و میخوای کمکش کنی!
درسته؟
خشک شده نگاهش میکردم.
اومدی یا مامان بزرگت چند سالگی مرده...تو 7 ساعت کل آمارتوهمه رو میدونم...حتی میدونم تو کدوم بیمارستان تهران به دنیا
دارم
ولی اتفاقی ک چه عمدی چ غیر عمدی افتاده باعث شده حال
پسرم بد تر شه.من از این نمیگذرم.
ابروی چپش و باال انداخت:
-میالد و یکم پیش فرستادیم فرودگاه.با هواپیمای خصوصی میره
کانادا.
تو ام نباید نزدیکش باشی تا وقتی خوب شه
ما ام سعی میکنیم بتا رو گیر بندازیم.
تنها چیزی ک از تو و خانوادت میخوام اینه از پسرم فاصله
بگیرید...و این یه خواسته نیست!
با بغض و صدایی در هم شکسته نالیدم:
حس کردم دیگه قدرت ایستادن روی پاهام و ندارمم...میالد رفته؟
پاهام میلرزید.
قبل افتادن بابام دست انداخت دور کمرم.
پدر میالد جدی ادامه داد:
-همسر من مشکِل روانی داره...دیوانه نیست اما مشکل
داره...کمبود توجه داره و افسردگی رویاهای از دست رفتش...
پسرم و بیچاره کرد...تمام این ساال فکر میکردم میالد فقط مریضه
نمیدونستم ازش سواستفاده میشه...
من پدرشم و اجازه نمیدم کسی به پسرم آسیب برسونه...پس
شمام دست دخترت و بگیر برگردونش کشورت.
بابا با اخم ب پدر میالد زل زده بود.
همون طور ک من و گرفته بود گفت:
-دختر من به پسرتون آسیبی نرسونده.
االنم اونی ک بیشتر جسمی و روحی آسیب دیده دختر منه...و
اجازه ام نمیدم بیشتر از این اذیتش کنید.
نگاه آبی و بی احساسش و ب بابا دوخت:
-خوبه...اگر به چیزی نیاز داشتید کافیه خبر بدید
برای دخترتون کم نمیزارم. تا کامل...
بابا میون حرِف بابای میالد پرید و با اخم خیلی جدی گفت:
-من مراقب دخترم هستم ن مالی ن عاطفی کمبودی نداشته.نگران
نباشید بهتره وقتتون و صرف خوب شدن پسرتون کنید.
حالت طبیعی نداشتم.
گیج زمزمه کردم:
-م...میالد...
بابا من و به سمت ماشین برد.
نگاه گیجم بین بابای میالد و دستای بابا ک دورم حلقه شده بود در
گیر و دار بود.
در عقب تاکسی رو باز کرد با گریه رو ب بابا گفتم:
-میالد رفت!
بابا اروم منو روی صندلی نشوند.
-بشین عزیزم..اروم باش
با بغض دستام و جلوی چشمام گرفتم.
-میالد رفت بابا...
کنارم نشست و در و بست.
قبل از این ک راننده راه بیفته از دور الینا رو دیدم ک ب سمت
ماشین میومد.
شیشه رو دادم پایین و با گریه نگاهش کردم.
با ناراحتی نگاهم کرد.
-میالد رفت دنیز...
با گریه نالیدم:
سر تکون داد و اروم از تو جیبش گردنبند میالد و دراورد و ب سمتممیدونم...
گرفت:
با بغض به گردنبند زل زدم...کاش همون لحظه ک گفت دریا مالتو خونه افتاده بود.گفتم بهتره بدمش بهت.
خدا دنیز مال میالد میگفتم اره...میگفتم درست میگه و بغلش
میکردم.
گردنبند و از دستش گرفتم.
-من و باریش اینجا میمونیم بهت زنگ میزنم...
با گریه سرتکون دادم.
-ممنونم
یک قدم فاصله گرفت و با ناراحتی برام دست تکون داد.
راننده ماشین و روشن کرد.
به شیشه زل زدم.
پدر میالد و افرادش رفته بودند.در خونه بسته بود.
بغض کرده بودم.
نمیتونستم نفس بکشم.
باورم نمیشد که دیگه نمیبینمش.
باورم نمیشد ک رفته!
بابا اروم گفت:
سر تکون دادم و با بغض به گردنبند میالد ک کف دستم بود زلاین همون الیناست؟
زدم:
-آره اینو اورده بود.
با هقهقه درحالی ک سرم و روی شونه های بابا میزاشتم نالیدم:
-بابا اول کامران حاال ام میالد...چرا من؟
موهام و نوازش کرد:
-تو درست زندگی کردی عزیزم...ما تورو درست تربیت کردیم...ولی
سرنوشت چیزی نیست ک بشه ازش فرار کرد.
بابا دستش و تو جیبش فرو کرد:
-گردنبند میالد و دیدم یادم افتاد.
با مامانت رفتیم سر خاک کامران.
این گردنبند و بابای کامران بهم داد.امروز دیدمش...گفت جفِت
گردنبدی بوده ک کامران داشته.اینو برای تو داده بوده بسازن...ولی
فرصت نشده بهت بده...
با نگاه خیسم ب گردنبند زل زدم.
دقیقا مثل همون گردنبند ک میالد انداختش تو آب و گمش کردم.
حس کردم دنیا رو سرم خراب شده...
کامران و از دست دادم
میالدم از دست دادم.
کامران و خدا گرفت
میالد و خودم باعث رفتنش شدم.
با بغض گردنبند و از دست بابا گرفتم.
آروم انداختمش گردنم.
با هفهقه اروم گردنبند میالدم گردنم انداختم.
پسری ک روزی دوسش داشتم و مرد...
و پسری ک واقعا عاشقش شدم و باهاش فهمیدم فرق عشق و
دوست داشتن چیه و اونم از دست دادم.
فک کنم روی پیشونیم تنهایی هک شده بود.
وقتی برگشتیم خونه به زور جسم بی جون و خستم و ب سمت اتاق
خوابم کشوندم.
بابا زیر چشمی ب مامان عالمت داد حرفی نرنه.
حرفی ام مگه مونده بود؟
سارینا با تعجب روی ویلچرش نشسته و نگاهم میکرد.
لبخند بیجونی زدم موهاش و نوازش کردم.
-آبال چیشده!
سعی کردم اخرین انرژی باقیمونده تو وجودم و پیدا کنم.
-یه تصادف کوچیک کردم عزیزم االن خوبم فقط باید استراحت کنم.
سارینا با نگرانی دستش و روی سائدم گذاشت.
-برو دکتر خب
لبخندم بیشتر شد.
-خوبم عزیزم یکم تنها باشم بهتره.
با نگرانی چشمای براقش و بهم دوخته بود.
گونش و نوازش کردم ک با ویلچر ب سمت در رفت و از اتاق خارجباشه پس بخواب یکم.
شد.
روی تخت نشستم.
دیگه میالدی نبود...بدون میالد آب و هوای استانبول زیادی
سنگین بود.
نمیتونستم دووم بیارم.
نه نیاز بود.ن عارف...
و حاال بدون میالد چه طوری تنهایی طاقت بیارم؟
با بغض به سمت کمدم رفتم.
در کمد و باز کردم.
خیره به چمدون زمزمه کردم:
-انگار وقت رفتنه...
با بغضی ب سنگینی یه کوه اروم دستم و ب سمت چمدون بردم.
چمدونم و بیرون کشیدم.
کمی درد داشتم...ولی مهم نبود
تمام افکارم درگیر میالدی بود ک دیگه نبود.
با نگاه خیسم ب لباسام زل زدم..
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد