525 عضو
چه بهتر! فکر کردی سر قرارشون موندن تا میالد و اذیت نکنن؟
میالد متفاوت ترینه نمیفهمی؟
میتونه هزارتا شخصیت داشته باشه بدون این ک هیچ کدوم بویی
از هم ببرن! میتونن هرجور میخوان ازش استفاده کنن!
نفس نفس میزد.
خواست حرفی بزنه ک پرستار از اتاق میالد خارج شد و جدی به
فرانسوی گفت:
-اینجا بیمارستانه! مریضتونم یکم دیگه منتقل میشه بخش دعوا
نکنید.
نفس راحتی کشیدم.
بهترین جمله ای بود ک میتونستم بشنوم.
فریاد رو ب ادنان گفت:
ر گفتن نیست!
تو ام تا االن میخواستی مراقب پسرت باشی و نزاری زن روانیتبسه! اینجا جای ِشر و ِو
بفروشش...میخواستی کم تر دنبال رنگ کروات قرمز یا مشکی واسه
جلسه شورا هات باشی...
نیاز با اخمای درهم ادامه حرف های فریاد و تکمیل کرد:
آب کشیدش بیرون و بهش نفس داد...اخرین نفری ک حق دارهدختری ک بهش میگی گمشه جون میالد و نجات داد...خودش از
اینجا باشه خودتی ن دنیز!
ادنان نیم نگاهی ب شیشه انداخت...
نگاهش خیس بود
نگاه خیس پدری ک اشتباهات کمی نداشت...
اما پدر بود.
سیبک گلوش باال و پایین شد.
رو ب من اروم گفت:
-ممنون...ک خ...خودت کشتیش و...خودت نجاتش دادی!
خشک شده نگاهش کردم.
حق با اون بود..
پشتش و کرد و ب همراه افرادش دور شد..
مهیار شونم و گرفت:
-هوف...ولش دنیز ساقیش جنس چینی داده بهش.
فریاد رو ب مهیار غرید:
-مهیار!
دست مهیار و پس زدم و اروم روی صندلی نشستم.
کمی یعد در مقابل نگاه لرزونم میالد و بردن بخش...خطر رفع شده
بود.
فقط میتونستم خدارو شکر کنم همین!
درحال خوردن آب میوه ای بودم ک عارف ب دستم داده بود ک
پرستار و مقابلم دیدم.
-میخواد شمارو ببینه....به هوش اومده!
***
کنار تختش اروم روی صندلی نشستم
سرش اروم ب سمتم چرخید
موهای مشکی و درهمش چ قدر بهش میومد!
نگاه دریاییش و به چشمای غمگینم دوخت.
چشمام و بستمچه طورایی پرنسس میالد!
اون میالد من نبود!
-آتیش؟
پوزخند زد:
دیگست؟ گفتما چرا هی سر و کلت وسط ناکجا اباد پیداآتیش؟ یه اسم الکی پلکی ک ساخته ذهن مریضه یه آدم
میشد...نگو روانشناسی!
لبم و گزیدم.
-تو میخواستی خودکشی کنی؟
سرفه ای کرد.به سرمش اشاره کرد:
-درسته زندگی و شخصیتم خیالیه ولی تو مرام من نیست خودم و
بندازم زیر سرم و کوفت و زهرمار.
لبخند محوی زدم.
دوباره سرفه...
-حاال همه چیز و میدونی! میدونی ک زندگیت غیر واقعیه...میدونی
ک کلی شخصیت دیگه هست...میدونی ک میالد...
لبخند دندون نمایی زد:
-عاشقته؟ اره...هممون روت کراشیم...ب هم حسامون وصله انگار.
اروم خندیدم...
-چیه دکی؟ میخوای ذهن میالد و از شرم خالص کنی؟ بگو چیکار
کنم؟ منم از خدامه بدون کشتن میالد زندگی تخ...میم و تموم کنم!
ولی خب کشتن خودم یعنی کشتن میالد...این بدن اونه! پس
نالوتی بازیه...نمیشه! چه کنیم؟
بغض زده دستش و گرفتم:
اخالق خودت...وقتی تبدیل ب خودت میشی ادامه زندگی میالد وآتیش ازت میخوام حس کنی میالدی! فقط با رفتار دیگه...با
بری...
یعنی اگه من و میالد تو سینماییم...اگه تبدیل ب خودت
شدی...بشینی و باهام فیلم یبینی...
تو جزئی از میالدی...تو میالدی! فقط با رفتار دیگه...با اسم
دیگه...تو جدا از اون نیستی
اگه بودی حساتون یکی نبود.
خیره نگاهم میکرد.
-میدونم دوسم داری! منم دوست دارم...من عاشق تک تک
شخصیتای میالدم چون عاشق خودشم!
با بغض به گردنبند گردنم اشاره کردم:
-خودت و نکش...میالد و نکش...فکر کن حافظت و از دست دادی
و حاال باید ب عنوان میالد ب زندگیت ادامه بدی...
نگاهش برق سردی گرفت
-به همین آسونیا نیست لیدی!
بزاق دهنم و قورت دادم.
حدس میزدم ک قدرت ذهنی و نفوذشون رو هم حاال زیاد
شده...یعنی میتونستن راحت ب جای هم جواب بدن و حرف بزنن.
-بوراک!
نیشخند زد...کمی جابه جا شد و سرم و از دستش کند زد..
با نگرانی نگاهش کردم.
حافظمون یکی شده...میفهمیم چی میگی و چیکار میکنی...منچیه؟ حاال میتونیم حرفای هم و بفهمیم...
دیدم چ طور غش و ضعف رفتی و نجاتش دادی!
قلبم تند میزد با استرس نگاهش میکردم.
-ب...بوراک...
زبونش و رو لبش کشید:
-زندگیم همش دروغ بود...
زندگی هممون...فقط میالدت واقعیه...
من این زندگی و نمیخوام خانوم خانوما!
میخوام تموم شه...
نمیتونم تحمل کنم ک یکی دیگه باشم...
نمیتونم تحمل کنم ک بفهمم کل خانوادم فیک و تصور ذهنیم
بوده...کل خاطراتم...
به سمتم خم شد:
?#قسمت_نهم_آخر#رمان#طالع_دریا?
1401/08/14 12:09چرا اینجایی دنیز؟ بازم میخوای۔۔۔
بین حرفش پریدم۔
-میخوام همه چیز و بگم۔۔۔باید زود تر تموم شه۔
با بغض پوزخند زدم:
سر تکون داد و درحالی که از پشت میز بلند میشد و مقابلم رویشاید اینطوری همه چیز عوض شه۔۔۔
صندلی میشست گفت:
-گوشم باتوعه
دستم و به سمت ضبط صوت رو میز بردم وخودم دکمه رو فشردم۔
-بعد اون دوره هم چند روز بعدش من و میالد برگشتیم ترکیه۔
نیاز و فریادم قرار شد ماه بعد ک کنسرت میالد بود بیان۔
خانوادم یک هفته پیشم بودن تو این مدت میالل و خیلی ندیدم۔۔۔
هرچند با خانوادم آشنا شده بود اما ترجیه میدادیم خیلی دیده
نشه۔
بعد رفتن خانوادم دیدمش۔
ازم خواسته بود یه روز از صبح تا شب و با هم بگذرونیم۔
میخواست تو یه شبانه روز کامل با همه شخصیتاش و خودش
وقت بگذرونم۔
اولش دلیلش و نفهمیدم اما بعد جریان و فهمیدم۔
آماده شدم۔۔۔یه دامن سفید کتونی سفید۔۔۔
نیشخند زدم:
-خوب یادمه حتی برای انتخاب تی شرتم یه ساعت وقت گذاشتم۔۔۔
یه تی شرت نیلی۔۔۔
لب ساحل جلوی بورک فروشی دیدمش۔
دست به جیب منتظرم بود۔
۔۔
به سمتش رفتم و موهام و عقب زدم۔
-سالم۔
لبخند زد:
-چه عجب۔
ابروهام و باال انداختم:
-تازه رفتن ایران۔
سر تکون داد و عینک دودیش و باال زد۔
دستی ب کت جینش کشید۔
خب بیا۔۔۔
کنارش راه افتادم۔
-کجا میریم؟
لبخند زد:
-دور دور۔
به سمت ماشینش رفتیم و سوار شدم۔
سقف و باز کرد۔
با ترس نگاهش کردم۔
-باز تند نریا۔
لبخند زد:
-بیخیال۔۔۔تو دیگ اون دختری ک از سرعت هشتادم میترسید
نیستی۔۔۔
سمتم خم شد:
-با من بدترشم تجربه کردی۔۔۔این ک چیزی نیست۔
در سکوت نگاهش کردم۔حق داشت۔
نفس عمیقی کشیدم۔
اوایل سرعتش کم بود۔
اما کم کم سرعتش و باال برد۔
از شدت ادرنالین و ترس نفس نفس میزدم۔
-میالد اروم!
خندید:
-با من باید عادت کنی دیوونه باشی دکتر کوچولو۔
به نیم رخش زل زدم۔
همون طور ک پاش و رو گاز میزاشت داد زد:
-خودت و خالی کن۔
با وحشت به جاده زل زدم۔
قلبم تند میزد۔۔۔چشمام و بستم و با تمام توانم جیغ زدم۔
اونم خندید۔
-افرین داد بزن۔۔۔
خودشم داد زد۔
با استرس دستم و به شیشه بند کردم و تو جام بلند شدم۔
با قهقه نگاهم کرد۔
-هووو!
نفس نفس زنون دستام و باز کردم و با همه توانم جیغ زدم۔
چشمام و بسته بودم۔
این قشنگ ترین لحظه عمرم بود۔۔۔
ازادی۔۔۔عشق۔۔۔ارامش۔۔۔هیجان۔۔۔میالد!
همه چیز و در لحظه داشتم۔
بلند داد زدم:
-دووووووست داااااااارم چشم آبییییی۔۔۔
سرش و چرخوند و مات نگاهم کرد۔
خیره به چشماش زل زدم۔
نفس نفس میزدم۔
روانیم بودم۔
ِر
اعتراف میکنم۔۔۔من روانِی بیما
با صدای بوق ماشینی ک با سرعت از کنارمون سبقت گرفت و باعث
شد میالد با سرعت نگاهش و ب جاده بدوزه۔
منم هول زده نشستم۔
میالد همون طور ک هنگ کرده ب مقابلش زل زده بود سرعتش و
کم تر کرد۔
نفس عمیقی کشیدم و از ته دل لبخند زدم۔
کمی بعد ماشین و جلوی یه فنس بزرگ پارک کرد
خلوت بود و اون طرف چیز زیادی دیده نمیشد۔
-اینجا کجاست؟
دستم و گرفت و باخودش کشید۔
به سمت فنس رفتیم قسمت ورودی و پیدا کردیم و وارد شدیم۔
انگار اینجا رو میخواستن خراب کنن۔۔زیادی قدیمی بود۔
به سمت کانکس رفت و در اهنیش و باز کرد۔
نمیدیدمش۔
با دوچرخه مشکی رنگی بیرون اومد۔
با بهت به دوچرخه زل زدم۔
لبخند بانمکی زد:
-بیا دکی میخوام دهنت و صاف کنم۔
ابروهام باال پرید۔
این دامن نیم سانتی هام ک پوشیدی۔۔۔پاره میشیا۔۔۔یه بار
-اوه اوه َا
بخوری زمین زانوهات به ف۔۔۔اک میره ا من گفتن ا تو شنفتن۔
لبخند دندون نمایی زدم۔
آتیش بود۔۔۔هرچند االن دیگباید میالد صداش میزدم تا ب
خودش عادت کنه۔
خندیدم:
-چیزیم نمیشه بیا۔
سوار دوچرخه شد۔
منم به گفته خودش لبه جلویی نشستم۔
کمرم و با یه دست محکم گرفت۔
خب آماده ای پرنسس۔
خندیدم:
-آمادم فقط یکم زیرم درد میکنه این میله چه سفته۔
قهقه زد:
-اونو دیگه نمیشه کاریش کرد بساز۔
راه افتاد با ذوق دستام و رو دستاش گذاشتم۔
سرعت پا زدنش و بیشتر کرد۔
با هیجان گفتم:
-نندازیم۔۔۔
کمرم و رها کرد و دو دستی فرمون و گرفت۔
-نترس سوسول بازی درنیار۔
خندیدم۔
بعد چند دور دوباره پیاده شدیم و اون به سمت کانکس رفت۔
با دوتا اسکوتر بزرگ اومد سمتم۔
با خنده گفتم:
-وای!
خندید و سفیده رو ب سمتم گرفت۔
یک پام و روش گذاشتم و دو دستی فرمون و گرفتم۔
اونم سوار شد۔
با بهت نگاهش کردم ک پاش و به زمین زد و با سرعت ب سمتمبگیرمت میچلونمت دکی۔
حرکت کرد۔
جیغی زدم و منم راه افتادم۔
اون قدر خندیده بودم ک دلم درد گرفته بود۔
اون پشتم میومد و منم با سرعت دور خودم تاب میخوردم
چند ساعت بعد درحالی ک خسته از بازی و مسیر طوالنی تا ساحل
روی ماسه ها رو ب دریا ولو شده بودم منتظر میالد دست تو جیبم
کردم و حلقه ازدواجی ک بهم تو دوره همی داده بود و دراوردم۔
لبخندی زدم و نگاهش کردم۔
-هوف خسته شدم۔
فوری حلقه رو تو جیبم برگردوندم۔
کنارم نشست۔
با بهت ب گیتار زل زدم۔
خیره به دریا گفت:
-چیه؟
لبخند زدم۔
هلو بوراک!
لبخند سردی زد و ب سمتم چرخید۔
-مگه نباید میالد صدام کنی تا عادت کنم؟
لبخند کوچیکی زدم و سرم و رو به شونم کج کردم۔
-خواستم یاداوری کنم راحت میتونم تشخیصتون بدم۔
لبخند زد:
-برای همین عاشقتیم۔۔۔ی۔۔یعنی عاشقتم۔
لب گذیدم و نگاهم و ب دریا دادم۔
دوتا دختر ب سمتمون اومدن و از میالد امضا خواستن۔
باهاش عکس گرفتن و رفتن۔
سعی کردم جلوی حسادت زیرپوستیم و بگیرم۔
-خب االن معروف ترم شدم۔۔۔پسر چند شخصیتی هنرمند خفن! و
درگیر کنترل ذهن۔
خندیدم۔
-خوبه؟
گیتارش و تنظیم میکرد۔
-من فقط دوست دارم به تو توجه کنم۔۔پس بده۔
لبخند عمیقی زدم۔
اروم شروع کرد ب گیتار زدن۔۔۔
اهنگ نمیخوند۔۔۔
تو سکوت۔۔۔موسیقی معروف اهنگ روسی رو میزد۔
عالی بود۔
با لبخند پر حسی خیره ی موهای آشفته و چشمای بستش بودم۔
اون لحظه قشنگ ترین حس ممکن و داشتم۔
گوشیم و اروم برداشتم و شروع کردم ب فیلم گرفتن۔
اون گیتار میزد۔۔۔
و مردم دورمون جمع شده بودن و درسکوت نگاهش میکردن۔
و من با لبخند به اون زل زده بودم۔
دست از گیتار زدن برداشت۔
سرش و بلند کرد۔
همه دست زدن و تشویقش کردن۔
لبخند اروم و جدی ای زد و رو به مردم گفت:
-کسی بلده گیتار بزنه؟
دختر بور و قد بلندی جلو اومد و با لبخند گفت:
-من میتونم۔
میالد گیتار و ب سمتش گرفت و گفت:
یه چیز خوب بزن۔
دختر هیجان زده رو ماسه ها چهار زانو زد و گیتار و گرفت۔
گیج ب میالد زل زده بودم۔
ک ب سمتم چرخید۔
-برقصیم بانو؟
ابروهام باال پرید۔۔۔اینم از آیاز!
لبخند زدم۔دستش و گرفتم و بلند شدم۔
کمرم و گرفت۔۔۔
همه ازمون فیلم میگیرفتن۔
با خجالت سرم و تو قفسه سینش پنهون کردم۔
اروم با موسیقی تانگو میرقصیدیم۔
رو هوا بودم۔۔۔ن زمین۔۔۔
اون لحظات تا اخر عمرم برام کافی بودن۔۔۔
چونش و روی سرم گذاشته بود و اروم با موسیقی حرکت میکردیم۔
کنارمون چند تا زوج دیگه ام شروع کردن ب رقصیدن۔
اروم کنار گوشم گفت:
-یه روز کامل و با همه رفتارام گذروندی۔۔۔
حاال خوب فکر کن۔۔۔میخوای هارلی کوییِن جوکر دیوونه باشی؟
لبخند زدم۔۔۔
-میخوای روانشناِس دیوونه باشی؟
لبخندم عمیق تر شد۔
ازش اروم فاصله گرفتم۔
دستم و توجیبم فرو بردم و حلقه ازدواج و دراوردم۔
با بغض اروم حلقه رو انگشتم کردم۔
-دیر پرسیدی۔۔۔من همین االنشم هستم۔۔۔
نگاهش برق زد۔
همه دست میزدن۔۔۔
و من گم شدم بین چشماش۔۔۔بین لباش۔۔۔
-پس قبول کردی رسما باهاش ازدواج کنی؟
خیره به پنجره اتاقش زمزمه کردم:
-آره۔۔۔
ابروهاش و باال انداخت:
-خانوادتون مشکلی نداشتن؟ بالخره میالد نرمال نبود و تو ام از
نظر بابای میالد براش آسیب بودی۔۔۔
پوزخند زدم و نگاهم و خیره چشمای تیرش کردم۔
من با خانوادم حرف زدم۔۔بابام تا حدودی مخالف بود۔۔۔میگفت
باید بیشتر فکر کنم۔
مامانم کال مخالف بود۔۔۔
اما بهشون گفتم ک تصمیمم و گرفتم۔
منم خب بچه نیستم و دیگه اون دنیز سابقم نبودم۔۔۔پس مجبور
شدن قبولش کنن۔
تولد میالد ماه دیگه بود۔۔۔
تصمیم گرفتیم یه پارتی کوچیک بگیریم و اشناها و دوستامون و
دعوت کنیم
به پیشنهاد نیاز تم و بالماسکه کردم۔
با یه شرکت حرف زدم ک کار رزرو سالن و تزئین و نوشیدنی هارو
انجام بدن۔
بابای میالد از همون اول مخالفتش و اعالم کرد۔
اما میالد گفت براش مهم نیست و دیگه نمیزاره کسی تو زندگیش
دخالت کنه۔
میالد خبر نداشت تولدشه۔
میخواستیم تو جشن با کیک سوپرایزش کنیم۔
متفکر نگاهم میکرد:
-و کیا دعوت بودن؟
سرم درد میکرد انگشتم و روی شقیقه هام گذاشتم۔
-استادم۔۔۔میالد ازش دعوت کرده بود تا ب استانبول بیاد به عنوان
تشکر۔
اما هرچی سراغش و گرفتیم پیداش نکردیم۔
حدس زدم سرش شلوغه۔
نیاز و فریاد۔۔و مهران و مهیار۔۔۔آرکا و شادی
و عارف۔۔۔خیلیا دعوت بودن۔۔۔
ارکا و شادی نتوتستن از فرانسه بیان
مهرانم برگشته بود یه مدت ایران۔
برای این ک پارتی شلوغ تر شه گفته بودیم میتونن همراهشون
کسی و بیارن۔
نفس عمیقی کشید و پاش و رو پاش انداخت۔
-اون وقت خانوادتون حضور نداشتن؟
ابروهام و باال انداختم:
-خبر دادم اما نتونستن بلیط جور کنن و قرار شد ماه بعد بیان تا
برای عقد پیشمون باشن۔
بابای میالدم ک به خاطر وجود من و مخالفتش نیومد۔
سر تکون داد۔
-همه چیز آماده بود۔۔۔نیاز برام از مزون پاریس یه پیراهن شب
محشر قرمز اورده بود۔
نقاب مشکی۔۔۔موهای بازم۔۔۔
ارایش۔۔۔رژ لب قرمز۔۔۔
روی صندلی تو اتاق پرو نشسته و صدای موزیک ب گوش میرسید۔
میالد وارد اتاق شد۔
..
در اتاق باز شد و با دیدنش تو کت مشکی و با طرح های خاط براقبیا تو۔
روی یقش لبخند عمیقی زدم۔
نقاب مشکیش و هنوز نزده بود۔
نقابم و برداشتم۔
مات نگاهم میکرد۔
از روی صندلی بلند شدم۔
نیمچه لبخندی زد و اروم گفت۔
wow-
ریز خندیدم۔
چرخ ارومی زدم و دنباله قرمز پیراهنم و بلند کردم۔
-چ طورم؟
یک قدم نزدیک شد۔
-مثل قصه ها۔
خندیدم۔
مقابلم ایستاد۔
نگاهش به گردنم کشیده شد۔هول شده دستم و روی گردنبند
کامران گذاشتم۔
گردنبند میالدم گردنم بود۔
-االن درمیارم یادم رفته۔۔۔
انگشت اشارش و رو لبم گذاشت۔
-اگه منم یه روز بمیرم یا نباشم۔۔۔دوست ندارم گردنبندم و از گردنت
دریاری۔۔۔اونم حتما اون دنیا دوست نداره۔۔۔
سرش و ب سمتم خم کرد۔
-میزارم گردنبندش گردنت باشه۔۔۔
نگاه ابیش و ب چشمام قفلی زد:
-فقط و فقط چون یک دهم درصدم شک ندارم ک مال کسی جز
من نیستی!
لبخند ارومی زدم ک اروم انگشنش و رو بازوم کشید۔
-طراحی دیزاین تاالر خیلی باحال شده۔
لبخند زدم:
-جدا؟
هردو نقابامون و گذاشتیم۔
دستم و گرفت۔
به همراه هم از اتاق اروم خارج شدیم۔
حتی خدمه ام با لباسای مخصوص و سیاه سفیدشون نقاب
داشتن۔
نیاز از دور به سمتمون میومد۔
االن دیگه پنج ماهش میشد۔
شکمش کمی بزرگ شده بود۔
اما باتوجه به این ک پیراهنش طرح یونانی و مشکی رنگ بود و از
زیر سینه به بعد حالت پفی داشت چندان تو چشم نبود۔
نقاب طالییش و از رو چشمش برداشت و التی سوتی زد:
دست تو کیف شب طالییش کرد و دستمال جیب قرمز رنگی وپسندیدم۔
دراورد و ب سمت میالد اومد و دستمال جیب و تو جیب کتش قرار
داد۔
-حاال ست شدید۔
میالد نیشخند زد:
-مرسی طالیی۔
نیاز نیمچه اخمی کرد ک من خندیدم۔
-گوگولی چ طوره؟
دستش و رو شکمش گذاشت۔
-خوبه میخوره میخوابه نمیزاره برقصم۔
با خنده راه افتادیم و از راهرو خارج شدیم۔
درای ورودی ب تاالر و باز کردیم۔
صدای بلند موسیقی باعث شد ابروهام باال بپره۔
فضا فعال تاریک بود و همه با اهنگ باال و پایین میپریدن و
میرقصیدن۔
تو تاریکی و روشنی ارجی بی ها رقص نورا
میشد جایگاهمون و ببینم۔
دو تا صندلی سیاه و سفید بزرگ
سن رقص شطرنجی و سیاه سفید بود و مدام نوراش تغییر پیدا
میکردن و همین جالبش کرده بود۔
لبخند زدم۔
با هیجان دست میالد و کشیدم و بردمش وسط۔
مثل بقیه با اهنگ مقابل هم شروع کردم به اروم تکون خوردن۔
حس میکردم ادرنالین خونم باال پریده۔
فریاد با کت سفید و نقاب خاکستریش کنار نیاز ایستاده و کمرش و
گرفته و نوشیدنی میخورد۔
لبخندی زدم ک دستم کشیده شد۔
مهیار و مقابلم دیدم۔
جلوم بپر بپر میکرد و میرقصید۔
قهقه ای زدم و تو تاریکی باهاش همراهی کردم۔
عارف کمی اون طرف تر کنار میز بار ایستاده و با یه دختر قد بلند و
خوش هیکل حرف میزد۔
میالد و تو تاریکی گم کردم۔
خسته از رقص از مهیار جدا شدم و رفتم و کنار نیاز ایستادم۔
-خیلی شلوغ نیست؟ قرار نبود این قدر باشیم۔
نیاز خیره به جمع گفت:
-گفتی همراه بیارن جد در جدشون و اوردن۔
به اطراف نگاه کردم۔
-فریاد کجاست؟
با چشمای ریز شده به دختری اشاره کرد و گفت:
اون قیافه خیاریشاین دختره نچسب و ببین تیپ الیس در سرزمین عجایب زده با
خیلی دور و بر میالد و فریاد میپلکه هول اویزون
به دختر ک موهای مصنوعی طالیی گذاشته و نقاب ابنباتی داشت
زل زدم۔
-ولش مهم اینه اونا بهش محل نمیدن۔
نیاز با اخم ب جورابای بلند دختر اشاره کرد:
-خدایی تیپش و ببین۔۔۔جورابای راه راه!
ریز خندیدم۔
کمی نوشیدنی خوردم۔
عارف کنارمون قرار گرفت۔
-چ مهمونی توپی شده دنیز۔
با هیجان گفتم۔
نیاز به شمعدونی ک زیر محافظی مثل قفس مشکی رنگ قراراره عالیه۔
داشتن زل زد۔
همه چی باحاله۔۔۔حتی این۔
با لبخند به جمعیت زل زدم۔
این بار با نیاز رفتیم وسطبریم برقصیم۔
نیاز سعی میکرد اروم تر برقصه تا خودش و خسته نکنه۔
دختری از پشت به نیاز خورد ک فوری با ترس بازوی نیاز و گرفتم تا
نخوره زمین۔
دختر ک نقاب پروانه ای آبی رنگی داشت فوری عذر خواهی کرد و
با ناراحتی به نیاز زل زد۔
نیاز اخم کرد چون ترکیش خیلی قوی نبود گفت۔
نگاهم و از پیرهن آبی و طرح های کوچیک و بزرگ پروانه ایشok...ok
گرفتم۔
-مشکلی نیست۔
لبخندی زد و دوباره عذر خواهی کرد و رفت۔
همون طور ک میرقصیدیم داد زد:
-شکایتت از بتا و مونراک به کجا رسید؟
همون طور ک با موزیک اروم تکون میخوردم گفتم:
-تقریبا همه سلبریبیتیا حمایت کردن۔۔۔شکایت شده ازشون۔۔۔
دهنشون صافه۔
خندید۔
-عالیه۔
با اشاره یکی از خدمه ها اشاره ای به نیاز کردم۔
به دختر عالمت دادم کیک و بیاره۔
هردو به در پشتی رفتیم۔
کیک سه طبقه با طرح های شطرنجی و راه راهای مشکی و ببری
ک روش قرار داشت و به سمتم اوردن۔
رو میز متحرک بود۔
با اشاره من۔موزیک تغییر کرد۔
از دور میالد و دیدم ک ایستاده بود و متفکر ب زمین زل زده بود۔
با نیاز راه افتادیم و کیکم همراهمون اوردن۔
وارد سالن ک شدیم۔
همه دست و سوت زدن و اهنگ خارجی تولدت مبارک پخش شد۔
با لبخند عمیقی کنار کیک خیره به میالد ایستادم۔
صدای نیاز و اروم کنار گوشم شنیدم۔
-چشمای این الیس و درمیارم ، ببین باز رفته جلو میالد۔
ابروهام باال پرید۔
خیره به دختر مو طالیی موندم۔
میالد مات نگاهش میکرد۔
نگاهم چرخید۔
دختر پیراهن پروانه ای کمی اون طرف تر مقابل میالد ایستاده بود۔
نفسم یکی در میون شد۔
نگاهم به سن رقص خیره موند۔
شطرنجی های مشکی سفید
آلیس در سرزمین عجایب!
پروانه۔۔۔
مات و مبهوت به قفس هایی ک روی شمع ها گذاشته شده بود زل
زدم۔
قفس!
مات به کیک زل زدم۔
ببر!
مشکی و سفید۔۔۔
مرد کت شلواری با نقاب کنار میالد قرار گرفت و کنار گوشش چیزی
گفت ک میالد یهو چشماش و بست۔
با چشمایی ک مات و مبهوت خیره میالد مونده بود زمزمه کردم۔
-اونا۔۔۔اینجان۔۔۔دارن کنترلش میکنن۔۔۔اونا اینجان۔
نیاز گیج نگاهم کرد۔
-کیا؟
نفس نفس زنون نالیدم:
-مونارک۔
با بغض یک قدم بلند به سمت میالد برداشتم۔
-ن۔۔۔نه۔
مرد با نیشخندی ک رو لباش جا خوش کرده بود از میالد دور شد۔
با همه وجودم بی توجه به اطرافم داد زدم۔
-میالد۔
چشماش و یهو باز کرد۔
دیر شده بود۔
دور چشماش پر از رگه های قرمز شده بود۔
فکش قفل شده و نگاه ترسناک و خالی از حسش و به من دوخته
بود۔
پاهام رو زمین چسبید۔
اهنگ قطع شده و همه در سکوت مات و مبهوت ما بودن۔
قفسه سینش باال و پایین میشد۔
عارف متوجه همه چیز شد ک داد زد:
-همه برید بیرون۔۔۔برید بیرون
بازم دیر شده بود۔
اولین پسری ک سعی کرد از کنارش رد بشه تا بره سمت درخروجی
و با یه دست گرفتش و پرتش کرد سمت میز بار ک کل نوشیدنی
های روی میز با پسر زمین ریختن و شکستن۔
صدای همهمه و جیغ۔۔۔
هیوالیی ک بازوی دختر سد راهش و گرفت و کوبوندش به دیوار۔
یکی تنه ای بهم زد ک زمین خوردم۔
عارف ب سمتش دویید و مقابلش ایستاد و بازوهاش و گرفت تا
جلوش و بگیره۔
گردن عارف و گرفت و از زمین بلندش کرد۔
عارف نمیتونست نفس بکشه کبود شده بود۔
سعی کردم بلند شم اما دوباره تنه ای خوردم و وسط شلوغی دوباره
زمین خوردم۔
فریادم دویید و از پشت کمر میالد و گرفت و سعی میکرد عقب
بکشتش۔
فریادم هیکل درشتی داشت و تونست میالد و کمی عقب بکشه
دست میالد شل شد و عارف زمین خورد و به سرفه افتاد۔
میالد با ارنج به سر فریاد کوبید۔
فریاد دستش و روی ابروی خون زدش گذاشت و خم شد۔
نیاز دویید و با نگرانی و ترس بازوی فریاد و گرفت۔
میالد مثل دیوونه ها هرمیزی کمقابلش میدید
و روی زمین پرت میکرد۔
همه با ترس جیغ میزدن و فرار میکردن۔
مرد کت شلواری و دیدم۔
مخفیانه داشت به سمت در خروجی میدویید۔
با سرعت بلند شدم۔
دنباله پیراهنم زیر پاشنه های کفش دختری گیر کرد ک با
کشیدنش قسمتیش و پاره کردم۔
بی توجه به سمت راه رو دوییدم
با سرعت داشت میرفت سمت خروجی
داد زدم:
-صبر کن۔
صبر نکرد از در بیرون رفت۔
با سرعت دنبالش دوییدم
اما هم زمان با خروجم بازوم کشیده شد و محکم زمین خوردم۔
با وحشت به مرد و نقاب روی صورتش زل زدم۔
بی توجه به درد کمر و بازوم داد زدم۔
-تو کی ای۔۔۔ها؟ برای مونارک کار میکنی عوضی؟
دستش و به سمت کتش برد۔
نگاهممات برق چاقوی دستش تو تاریکی موند۔
نفس نفس زنون به چاقو زل زدم۔
چاقو رو باال برد و ب سمتم اومد
با ترس ب دیوار چسبیدم۔
با خوردن ضربه محکمی به سر مرد جیغی زدم
مرد دستش و فوری روی سرش گذاشت و با زانو زمین خورد۔
با ترس نفس نفس زنون به مهیار زل زدم
با دهن باز صندلی ای ک دستش بود و زمین انداخت و با حیرت
گفت:
-من نجااااتت دادم!
با ترس خم شدم سمت مرد۔
گیج شده و سعی داشت از زمین بلند شه۔
فوری به نقابش چنگ زدم۔
با حیرت یک قدم به عقب برداشتم۔
با دهن نیمه باز به چهرش زل زدم۔
دستش و از روی سر خون زدش برداشت۔
خواست بلند شه ک مهیار ترسیده دوباره صندلی و کوبید به کمرش
ک این بار پخش زمین شد۔
با حیرت نالیدم:
مردی ک کمک کرد تا میالد و از آب بیرون بکشم۔۔۔کسی ک تو اونت۔۔۔تو؟
هتل کار میکرد۔۔۔
کسی ک مارو برد اتاق میالد تو هتل۔۔۔
مرد کت شلواری ای ک فکر میکردم کمکم کرده۔۔۔
-ت۔۔۔تو کنترلش کردی تا خودکشی کنه؟
سرفه ای کرد و بی حال به فرانسوی گفت:
-ن۔۔۔نه۔۔۔اما جلوشم نگرفتم۔۔۔می۔۔۔میدونستیم۔
تو همون حال میخندید۔
-ا۔۔۔اگه س۔۔سرو کلتون پیدا نشده بود۔۔۔ا۔۔۔از شرش خالص شده
بودیم۔
با نفرت نگاهش میکردم۔
با بغض داد زدم:
-خفه شو۔۔۔
هم زمان لگدی به شکمش زدم۔
با بغض رو ب مهیار گفتم۔
-زنگ بزن به پلیس۔۔۔تکون خورد با صندلی بزن تو سرش تا بیام
مهیار صندلی و باال برد و گفت:
خم شدم و چاقوی مرد و برداشتماوکی۔
فوری درحالی ک سعی میکردم ب خودم بیام وارد راهرو شدم و به
سمت سالن دوییدم۔
تقریبا همه فرار کرده بودن۔
با دیدن صحنه مقابلم خشکم زد۔
فریاد با چهره خون زده مقابل میالد ایستاده و سعی داشت جلوش
و بگیره۔
نیاز زمین افتاده و به شکمش چنگ زده بود۔
عارف به سختی از زمین بلند شد و به سمت میالد خیز گرفت۔
نمیتونستن جلوش و بگیرن۔
فریاد داد زد:
میالد فریاد و نفس نفس زنون هل داد و فریادی زد و خم شد واین تو نیستی۔۔۔میالد۔۔۔میالد۔
صندلی ای رو زمین برداشت و به کمر فریاد کوبید۔
نیاز ناله ای کرد و به سختی دست فریاد و گرفت۔
با گریه جیغ زدم۔
-میالد!
عارف از پشت گردن میالد و گرفت۔
چند تا دختر و پسر زخمی و اسیب دیده رو زمین افتاده بودن۔
از جمله دختری ک با لباس الیس کنترلش کرده بود۔
اونم رو زمین افتاده بود۔
حواسش به من پرت شد۔
عارف گردنش و کشید ک از نیاز دور شه۔
موهای عارف و گرفت و کمرش و خم کرد ک عارف زمین خورد۔
میالدم لبش خون و ابروهاش شکسته بودن۔
مشخص بود درگیری زیادی با فریاد داشته
با ترس به نیاز نزدیک شدم۔
فریاد خودش و به سمت نیاز کشید و صورتش و قاب گرفت
درد داری؟ هوم؟
نیاز بی حال نالید:
بازوی نیاز و گرفتم تا بلندش کنم ک کمرم کشیده و محکم به عقبن۔۔۔نه۔
پرت شدم طوری ک به صندلی ای ک رو زمین افتاده بود برخورد
کردم و کمرم تقریبا خورد شد۔
با نفسی ک قطع شده بود به خودم پیچیدم۔
میالد خم شد و با نگاه ترسناکش به نیاز زل زد و پاش و بلند کرد تا
بهش لگد بزنه ک فریاد خودش و مقابل نیاز پرت کرد و لگد خورد
نعره زد:
خون تو دهنش و رو زمین تف کرد و به سمت میالد خیز گرفتبهش دست نزن حیوون۔
هردو زمین خوردن۔
عارف دستی ب سرش گرفت و ب سختی بلند شد۔
دستم و به کمر دردناکم گرفتم۔
به سختی بلند شدم۔
میالد و فریاد درگیر بودن۔
میالد نعره ای زد و خم شد و از روی میز باز بطری ای برداشت و
محکم به سر عارف کوبیدش ک عارف درحالی ک چشماش روب
سفیدی میرفت با زانو زمین خورد۔
با گریه جیغی زدم۔
نیاز خودش و کمی عقب کشید و با گریه داد زد۔
-فریاد۔
میالد با شیشه شکسته به سمت نیاز رفت۔
به سختی بلند شدم۔
وحشت زده سعی کردم به سمتشون بدو ام
فریاد خودش و جلوی نیاز انداخت و نیاز و بغل کرد۔
میالد لگدی به کمر فریاد زد۔
فریاد اما با فک منقبض فقط سعی میکرد از بچش و نیاز محافظت
کنه۔
هیوال ی درون میالد اروم اروم خم گردن فریاد و گرفت و بلندش
کرد۔
مشتش و روصورتش فرود اورد و به زمین انداختش۔
فریاد سرفه کنان خون باال اورد۔
-ب۔۔۔بهش۔۔۔دس۔۔۔دست بزنی۔۔۔می۔۔۔کشمت۔
میالد اما با شیشه تو دستش خم شد سمت نیاز۔
جیغی زدم و خودم و بهش رسوندم۔
خودم و جلوی نیاز پرت کردم۔
با ترس به نیازی ک به خون ریزی افتاده بود زل زدم۔
از درد بی حال شده و چشماش به زور باز بود۔
با ترس و دستای لرزون چاقو رو ب سمتش گرفتم۔
نگاه سرد و ترسناکش و بهم دوخت و یهو به گلوم چنگ زد و ازت۔۔۔تورو خدا۔۔۔م۔۔۔میالد۔۔۔م۔۔۔میالد منم
زمین بلندم کرد۔
داشتم خفه میشدم۔
اما اهمیتی نداشت۔
صدای آژیر ماشین های پلیس و شنیدم۔
-م۔۔۔میالد۔
با غیض گلوم و فشار میداد۔
نفسام یکی در میون شده بود۔
چاقو از دستم روی زمین افتاد۔
فریاد سعی میکرد بلند شه۔
با نگاه تارم همون طور ک نفسام به شماره افتاده بود نالیدم۔
-خ۔۔۔خیلی دوست دارم۔۔۔
چند لحظه پلک زد۔۔۔دوباره با فک منقبض عصبی تر گلوم و فشرد۔
حس میکردم کبود شدم۔
قفسه سینم درد گرفته و پاهام رو هوا معلق بود۔
-ت۔۔۔تا ابد۔۔۔دن۔۔دنیز مال توعه۔۔۔د۔۔۔دریا مال خدا۔۔۔
نگاهش پایین کشیده شد۔۔۔
مات به گردنبندم زل زد۔
چشماش و بست۔
دستش شل شد۔
زمین افتادم۔
فریاد مشتی به صورتش کوبید ک زمین خورد۔
چشماش و مات و مبهوت باز کرد۔
سرفه کنان نفس نفس میزدم و سعی میکردم نفس بکشم۔گلوم
میسوخت و سرفم قطع نمیشد۔
نگاه حیرونش و به اطرافش دوخت
به میزای چپ شده۔۔۔به صندلی ها۔۔۔
به شیشه ها۔۔۔
به پسری ک کنار میز بار بین شیشه ها افتاده و بیهوش شایدم
مرده بود۔
به عارف بی هوش۔۔۔
به فریاد عصبی خون زده۔۔۔
به نیازی ک کنارم از حال رفته و خون ریزی میکرد۔
و به من۔۔۔
نگاهش قفل من شد۔
-د۔۔۔دنیز
فریاد عصبی دادی زد و با پاش به میز کنارش کوبید و داد زد:
-چی کار کردی!
به سمت نیاز دویید۔
صدای آژیر نزدیک تر شد۔
فوری دست زیر زانو و کمر نیاز برد و نیاز و ب سختی بلند کرد و به
سمت در دویید۔
با گریه زمزمه کردم۔
سرش و بین دستاش گرفت و دادی زد و دندوناش و رو هم قفلت۔۔۔تقصیر تو نبود۔۔۔ب۔۔۔بخدا ۔۔۔اونا اینجا۔۔۔
کرد۔
گریم شدت گرفت با هقهقه سعی کردم بهش نزدیک شم ک فوری
خودش و عقب کشید و باسرعت بلند شد۔۔رو ب من با چشمای آبی
و خیسش نعره زد:
-ازم دور شو۔۔۔فهمیدی؟ نیا۔۔۔دیگه نیا۔۔۔
با بهت نالیدم۔
-ص۔۔۔صبر کن۔۔۔
اما با سرعت به سمت در خروجی دویید۔
مامورای پلیس از در ورودی وارد شدن و اسلحه به دست به سمتم
اومدن۔
مهیار تند تند به انگلیسی داشت باهاشون حرف میزد۔
با سرعت بلند شدم و دنبال میالد به سمت در خروجی دوییدم۔
از دور تو باغ دیدمش سوار ماشینش شد۔
جیغی زدم و با سرعت دنبال کردم۔
بهش نرسیدم۔۔۔
گازش و داد و از در با ماشین خارج شد۔
با هقهقه کفشام و از پام دراوردم و پیراهنم و باال زدم و دنبالش
دوییدم۔
بهش نرسیدم۔
با زانو زمین خوردم۔
دوباره بلند شدم۔
از در بیرون زدم۔
با ماشینش با سرعت نور به سمت اسکله میروند۔
درحالی ک جیغ میزدم و ناباور اسمش و داد میزدم به سمت اسکله
میدوییدم۔
نفسم باال نمیومد۔۔۔
فقط جیغ میزدم
چند بار زمین خوردم۔
سرعتش خیلی باال بود۔
مطمئن بودم از آینه بغل میبینتم۔
پنجه هام و به زمین کوبیدم و جیغ زدم۔
جیغ زدم۔۔۔
جیغ زدم۔۔۔
ماشینش مستقیم تو دریا پرت شد۔
نفسم نگرفت۔۔۔
حتی یه ثانیه ام نگرفت۔۔۔
تا ابد نفس داشتم تا جیغ بزنم۔۔۔چون خالی نمیشدم۔۔۔
به موهام چنگ زدم و جیغ زدم۔
اون قدر بلند۔۔۔اون قدر دردناک۔۔۔
ک حس کردم پرنده هام ترسیدن۔۔۔
چون همه از روی سکو ها بلند شدن و پرواز کردن۔
بلند شدم۔۔۔
دیوانه وار همون طور ک اسمش و صدا میزدم به سمت اسکله
میدوییدم
خیز گرفتم تا خودم و تو آب بندازم۔۔۔
اما کمرم رو ب عقب کشیده شد۔
جیغ زدم
پلیسا جمع شده بودن۔۔۔
منو عقب میکشیدن۔۔۔
نمیزاشتن برم پیشش۔
نمیزاشتن۔۔۔
نمیزاشتن۔
نمیفهمیدن۔۔۔منو اون مال هم بودیم۔۔۔
ما فرق داشتیم۔۔۔
اون قدر جیغ زدم و دست و پا زدم ک در نهایت بی جون زمین
خوردم۔
نجات غریق ها با سرعت خودشون و تو آب انداختن۔
شب بود۔۔۔نورافکن گذاشته بودن
ماشینش و باال کشیدن۔۔۔
همون ماشینی ک باهاش دور میزدیم۔۔۔
باهاش من و میترسوند۔۔۔
ماشین خالی بود۔۔۔
میالدم نبود۔
مثل یه جنازه یخ زده۔۔۔روم پتو انداخته بودن۔۔۔
مات و مبهوَت طالعم بودم۔۔۔
مثل دریا آبی و آروم۔۔۔
گذاشت با خوشحالی از افتاب و ابی آروم دریا لذت ببرم۔۔۔شنا کنم۔۔۔
تهش یه موج بزرگ بهم زد۔۔۔
غرقم کرد۔۔۔
جنازم و تحویل ساحل داد۔۔۔
تا صبح۔۔۔گشتن۔۔۔گشتن۔۔۔نبود۔۔۔
میگفتن یا آب با خودش بردش۔۔۔یا نجات پیدا کرده۔۔۔
نگاه بی فروغم خیره دریایی بود ک میالدم و ازم گرفت۔
بردنم بیمارستان۔
نمیدونم چرا؟
باید میبردن سرد خونه!
فشارم پایین بود۔۔۔
سرم خوردم۔
آب به خوردم دادن۔
بعدش بردنم اداره پلیس۔
بابای میالد و تو راهرو دیدم۔
با دیدنم به سمتم دویید۔
گفتم نکن۔۔۔گفتمگفتم۔۔۔اون فیلم باعث میشه انتقام بگیرن۔۔۔
گفتم اخر و داد زد۔
با گریه خم شد و به موهاش چنگ زد۔
-گفتم تالفی میکنن۔۔۔گفتم۔
با نگاه مردم فقط نگاهش میکردم۔
صاف ایستاد۔۔۔چشماش و چند لحظه بست۔
نباید گردن میالد بیفته۔۔۔هرچی میدونی بگو۔۔۔مهم نیست اسم منبا بازپرس حرف زدم۔۔۔همه چیز و از اول براش باید تعریف کنی۔۔۔
خراب شه یا مادرش۔۔۔هرچی میدونی بگو
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد