رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/14 14:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/14 14:09

دلش برام تنگ شده
میدونم که بی گناهه و واسش میجنگم
و این قصه رو به کل دنیا نشون میدم۔
تا بفهمن عشق دریا و دیوونه
عشق میالد و دنیز
چه طوری همه دنیا رو زیر و رو کرد۔
نفس عمیقی کشیدم و در سکوت به بوران زل زدم۔
خیره به نگاهم دکمه رو زد۔
-اینجا رو امضا کن ازادی دیگه نیاز نیست بازجویی شی دیروزم
گفتم فعال الزم نبود بیای ولی خب عجله داشتی انگار۔
بلند شدم۔
-االن ک اون عوضی اعتراف کرده ک جز سازمانه و اون دختره ک
لباس الیس پوشیده بود گفته اونا استادم و کشتن چی میشه؟
لبخندی زد:
-اروم باش دنیز االن همه چیز به نفع ماست۔
نفس عمیقی کشیدم۔
-گفته بودی یکی و میشناسی و برای میالد و من خوبه ک قصمون
منتشر شه میتونی این صداهای ضبط شده رو بهش بدی؟
سر تکون داد۔
طلبا و بی فرهنگای زیادی هستن ک ممکنه از موضوع کتابت￾مطمئنی؟ بعدش ممکنه قصت کپی شه۔۔ازش دزدی شه فرصت
استفاده کنن
و به نام خودشون بنویسن یا عوضش کنن۔
نیشخند زدم۔
-مهم اینه ایده ای از خودشون ندارن و اون قدر بیچارن ک۔۔۔بیخیال
لبخند زدم۔
-مهم اینه بدونن من نسخه اصلی این ماجرام۔
سر تکون داد۔
-خب اسم اونی ک میخواد قصم و بنویسه چیه؟
لبخند زد:
-مهم نیست۔
نفس عمیقی کشیدم۔
-مرسی بابت همه چیز ممنونم۔
سر خم کرد۔
-کاری نکردم برو به سالمت۔
به سمت در رفتم۔

1401/08/14 14:10

مطمئنم زندست۔
تلخند زدم۔
از اتاق خارج شدم￾منم مطمئنم۔
تو پیاده رو خیره به ادمایی ک از هیچ چیز و هیچ *** خبر
نداشتن
به سمت مقصد نا معلومی میرفتم ک تهی نداشت۔
هندزفری هام تو گوشم
و همون موزیک سلنا رو گوش میدادم۔
گاهی بهم تنه میزدن
گاهی من بهشون تنه میزدم۔
نگاهم تار شد
چ قدر همه چیز زود گذشته بود۔
به خالکوبیم زل زدم۔
به پسری ک مقابل دختر ایستاده و میرقصیدن
نیشخند زدم
ما ام رقصیدیم به ساز سرنوشت رقصیده بودیم
اخر شب درحالی ک پاهام نایی نداشتن خودم و مقابل ساختمون
پیدا کردم۔
از پله ها با سری افتاده باال میرفتم۔
-دنیز
خشک شده سرم و چرخوندم کنار در اسانسور ایستاده بود۔
با نگاه خیسم بهش زل زدم۔
به سمتم اومد و محکم درآغوشم گرفت۔
تو بغلش گم شدم با هقهقه نالیدم۔
-ب۔۔۔بابا۔
موهام و نوازش کرد۔
-اومدیم عزیزم ببخشید دیر شد۔
با گریه محکم تر گردنش و گرفتم۔
-ب۔۔۔بابا م۔۔میالد۔
همون طور ک بغلم کرده بود روی موهام و بوسید۔
-میاد عزیزم چیزیش نشده نترس قوی تر از این بشر ندیدم پیداش
میشه۔
با گریه ازش جدا شدم۔
-ک۔۔۔کی رسیدید؟
به باال اشارع کرد:

1401/08/14 14:10

یه ساعتی میشه مامانتم باالست نگرانته منو فرستاد دنبالت بریم
زود تر۔
سر تکون دادم و همون طور ک تو آغوشش بودم ب سمت آسانسور
رفتیم۔
دقیقا بغل مامانم همین قدر مچاله شدم و گریه کردم
بیچاره مامانم اول کامران بعد سارینا حاالم داغ عشق دخترشون
کل شب و تو بغلشون بودم۔
نیاز داشتم کمی لوس بشم۔
نیاز داشتم کمی گریه کنم اندازه هزار شب۔
فردا دادگاه میالد بود
میالدی ک نبود و دادگاهی ک باید حکم صادر میکرد۔
کل فضا های مجازی پخش شده بود۔
یه عده میالد و قضاوت کرده و یه عده حمایتش کرده بودن۔
کل روز و روی مبل درحالی ک با استرس خیره به تی وی خاموش
بودم گوشیم و بین مشتم گرفته بودم منتظر خبر دادگاه بودم۔
مامان کنارم نشست و لیوان آب پرتقال و به سمتم گرفت۔
-بیا عزیزم۔
تشکر کردم و لیوان و گرفتم۔
گوشی تو دستم زنگ خورد با هول و استرس لیوان و روی میز
کوبیدم۔
فوری تماس و جواب دادم۔
-ا۔۔۔الو۔
صدای بوران بود۔
-دنیز۔
با ترس و استرس درحالی ک چشمام و بسته بودم نالیدم:
-چیشد؟
نفس عمیقی کشید:
-االن دادگاهم میالد تبرئه شد این عوضیام شهات دادن یعنی
مجبور شدن همه چیز برعلیهشون بود۔
با اف بی ای همکاری میکنیم خبر دادگاه کل اینترنت و زیر و رو
کرده همه صلب های آمریکا دارن از میالد حمایت میکنن و دارن
شکایت میکنن علیه مونارک
کارشون ساختس دیگه نمیتونن کاری کنن۔
با ذوق خندیدم۔
-باورم نمیشه۔
لبخندش و میشد حس کرد۔

1401/08/14 14:11

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/14 14:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/14 14:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/14 14:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/14 14:14

هیج جسدی نبود
هیچ اثری ازش نبود۔
میدونستم زندست
اما این ک منو مجازات کرد تا بهم اسیب نرسونه رو نتونستم درک
کنم۔
حاال ک اون منو نمیخواد
پس منم اونو نمیخوام
ماشین مقابل اسکله نگه داشت۔
همون اسکله ای ک کنارش بهم گفته بود دریا مال خدا دنیز مال
میالد۔
از ماشین پیاده شدم
راننده پول و گرفت و دنده عقب گرفت و دور شد۔
نفس عمیقی کشیدم
به دریا زل زدم
بوش و با تمام وجود حس کردم
دستم و روی گردنبندش گذاشتم
اروم قلب گردنبند و لمس کردم
بغضم و قورت دادم
لحظات تلخ و شیرینی ک تو خاک این کشور تجربه کرده بودم از
جلوی چشمام رد شدن
نفس عمیقی کشیدم۔
اروم زمزمه کردم
دوتا ماهی با هم توی تنگ بودن￾قصه ماهی و دریا خیلی قشنگه مگه نه دریا؟
عاشق هم بودن
هم و خیلی خیلی دوست داشتن
یکیشون گفت باید تو دریا زندگی کنیم
بهتره بزرگ تره
اون یکی گفت من از اینجا راضیم پیش تو باشم بسه
ولی ماهی بزرگ تر راضیش کرد ک دریا بزرگ تره
پس تصمیم گرفتن تنگ و هول بدن سمت پنجره تا از اون سمت
بیفتن تو آب دریا
تنگ و هول دادن
تنگ شکست
ماهی بزرگ تر پرید سمت پنجره و افتاد تو دریا
خوشحال شد۔

1401/08/14 14:15

با ذوق شنا میکرد
ولی ماهی کوچولو کنار شیشه خورده های تنگ نفس نفس زد
نتونست بپره
تا این ک خیره به پنجره مرد
ماهی بزرگ ترم تا ابد تو دریا به اون بزرگی
تنها موند
به اسمون زل زدم۔
اشکام و پاک کردم۔
من میمیرم￾تو رفتی من موندم میالد تو گم شدی
گردنبندش و از گردنم دراوردم و گرفتمش کف دستم۔
با بغض به دریا زل زدم
****
روی تاب نشسته و به پیرهن تابستونه و حریر سفید رنگم زل زدم۔
روش شکوفه های کوچیک سفید و یاسی داشت۔
لبخند عمیقی زدم۔
افتاب کمی چشمام و میزد هوا کمی گرم بود۔
نگاهم رو ب دریا بود۔
تاب سفید رنگ و با فشار پاهام به زمین به جلو هدایت میدادم۔
به سمت دریا حرکت میکردم و دوبارع برمیگشتم۔
موهای بازم با حرکت تاب رو هوا میرقصیدن
به دفتر نقاشی ای ک به دست داشتم زل زدم۔
مداد و کنار گوشم گذاشتم دفتر و به سینه ام فشردم و باز به دریا
زل زدم۔
همه جا انگار زیادی روشن و شفاف بود۔
بوی ساحل و نم دریارو میشد حس کرد۔
صدای موج ها مثل موسیقی بود
تاب تکونی خورد۔
کنارم نشست۔
چشمای آبیش و به دریا دوخت
-سیر نمیشی از نگاه به این منظره نه۔
با لبخند دفتر نقاشی و روی پاش گذاشتم۔
نیشخندی زد و مداد و اروم از روی گوشم برداشت￾نوچ۔
خیره به دریا گفتم۔
-میدونی تاب بازی چیو یادم داد؟

1401/08/14 14:15

خیره به دفترش گفت:
-چی؟
لبخند زدم و جواب دادم۔
_این ک هر بار عقب بیفتیم بعدش میریم جلو
و باز برعکس
سرش و بلند کرد و جدی به نیم رخم زل زد۔
متفکر نگاهش کردم￾میدونی ب من چی یاد داد؟
_چی؟
دستش و به سمت موهام اورد و موهام و پشت گوشم زد
-من تورو به جلو هول میدم تا ابد
لبخند دندون نمایی زدم۔
***
با حسرت به دریا زل زدم۔
گردنبدش و تو مشتم فشردم و بلند شدم که بند ال استارم زیر اون
یکی کفشم گیر کرد۔
مشتم باز شد و گردنبند افتاد تو آب۔
با وحشت جیغی زدم و بدون فکر خودم و پرت کردم تو آب تا
گردنبندش و گم نکنم۔
نمیتونستم تنها یادگارش و از دست بدم۔
دنبال گردنبند میگشتم۔
چشمام درست جایی و نمیدید۔
نفسم و حبس کرده و دنبال گردنبند میگشتم۔
اما نبود
تو اعماق آب دنبال گردنبند شنا میکردم۔
و مدام پایین تر کشیده میشدم۔
دهنم و یه لحظه باز کردم ک آب تو دهنم فرو رفت۔
دستم چیزی و لمس کرد فوری چنگش زدم
چشمام و باز کردم۔
خودش بود نفسم گرفت۔
به گردنبند چنگ زدم۔
رو به باال شنا کردم۔
نفسم نمیکشید۔
خودم و به سختی به سطح آب رسوندم و دستام و به لبه اسکله بند
کردم و خودم به سختی درحالی ک سرفه میکردم و نفس نفس
میزدم باال کشیدم۔

1401/08/14 14:15

روی زمین دراز کشیدم و سرفه کنان گردنبند و به چنگ گرفتم و به
اسمون زل زدم۔
انگار همه چیز دوباره تکرار شده بود۔
بغض کردم۔
اما این بار اون نبود۔
نمیدونم چه قدر سرفه کردم و یا با بغض هق زدم ک تو همون حال
بی حال و خیس خوابم برد۔
با تکونای شدیدی ک شونم میخورد به سختی چشمام و با اخم باز
کردم۔
هوا تاریک شده بود۔
غلطی زدم با دیدن نگاه آبی وحشی و عصبی مقابلم یخ بستم
تو همون حالت خشکم زد ۔
شونم و گرفت و یهو بلندم کرد و منو کوبوند به سینش۔
-خفه شو￾میالد!
من و از خودش جدا کرد و داد زد۔
-میخواستی خودکشی کنی اره؟
با حیرت فقط نگاهش میکردم باورم نمیشد۔
شونه هام و به شدت تکون داد۔
-میدونی نگهبانه زنگ زد گفت با یه حال بدی از ساختمون رفتی و
برنگشتی چه حالی شدم؟
انگشت سبابش و به پیشونیم کوبید۔
با بغض دست مشت شدم و اوردم باال و گردنبندش و نشونش￾مغز نداری؟ از ازمیر تا اینجارو نفهمیدم چه طور اومدم
دادم۔
-ن نمیخواستم خودکشی کنم این افتاد تو آب ولی ببین نجاتش
دادم۔
با نگاه کالفه و عصبیش نگاهم میکرد۔
چنگی به موهاش زد و یهو کمرم و گرفت و محکم بغلم کرد۔
-باشه ببخشید
با بغض زمزمه کردم۔
-نگهبان و خریدی؟
صداش و شنیدم:
-ادمه خودمه مراقبت بود خیر سرش
گریم گرفت ب خودم اومدم۔
-تو ولم کردی۔

1401/08/14 14:16

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/14 14:17

چشمک زد:
-جذاب تر
لبخندم و ازش قایم کردم۔
با استارت ماشین سرنوشت جدید ما ام شروع شد۔
راه طوالنی ای در پیش داشتیم
یه راه طوالنی پر از نامالیمی ها
منی ک باید با همه رفتارای متفاوت شخصیتاش کنار میومدم۔
منی ک عاشقش بودم۔
و اونی ک عاشقم بود
و این شروع ماجرای ما بود۔
*
تاب و با سرعت بیشتری هول داد
-چی نقاشی می کشی؟
متفکر گفت:
-تورو
با خنده گفتم:
-من؟
سر تکون داد۔
-خوشگل بکشیم
خیره به دفترش گفت:
لبخند عمیقی زدم￾خوشگل هستی۔
اینجا خونه من و میالده یه حیاط رو به دریا و یه تاب سفید
پنجره های زیاد چون دوست داریم خونه روشن باشه
خونمون پر از بوم نقاشی و کتابای روانشناسی و شیشه های خالی
نوشابست
ماگ قهومون همیشه کنار قاب پنجرست۔
یه پیانو وسط پزیراییه ک شخصیت اهنگ سازش گاهی ازش
استفاده میکنه۔
گاهی میرقصیدیم چون ایاز خودی نشون میداد
گاهی دعوا داشتیم بوراک رو مخ بود
البته ک خودش رو مخ تر
زیاد از دیوارا باال میرفتیم و زمین میخوردیم
گاهی دونفره نقاشی میکشیدیم۔
و یه وقتایی مثل دیشب بیکار روی تخت کتابمون و میخوندیم
قصه ای ک تو فضای مجازی پخش شده و دست ب دست میشد

1401/08/14 14:17

قصه ای با طعم دریا
قصه ای به نام طالع دریا۔
-تموم شد
با هیجان دفتر و ازش گرفتم۔
به چهرم زل زدم موهام و شکل موج دریا کشیده بود و چشمای
خودش و باالی سرم کشیده بود
لبخند عمیقی زدم
زیرش امضا زده بود میالد۔
با لبخند مداد و ازش گرفتم و زیر اسم میالد نوشتم
9 تیر ماه￾میالد و دنیز در طالع دریا۔
)صفحه اخر در رابطه با پروژه کنترل ذهن(
و صحبت های اخر۔۔۔حتما مطالعه شه(
22:22
به قلم:مرجان فریدی
طراح:یگانه رنجبر کهن
ویراستار: الناز ندایی
mym#
نیاز و فریاد )رمان دختر بد پسر بد تر(
شادی و آرکا)رمان تیمارستانی ها(
آرشین و مهراب)با هم در پاریس()چاپ(
خیمه شب بازی)چاپ(
زندگی سیگاری
جلد دومش انتقام آبی
پانتومیم۔
به طعم خون آنالین در کانالم
کالهداران
یکی بود یکی نبود
@marjan_roman کانال تلگرامم
اینستاگرامم marjan_faridi_m2@
#کنترل_ذهن
ریشه "MK "شاید به "Kontrolle Mind "برگردد. ترجمه واضح
واژه آلمانی "Kontrolle "به انگلیسی"Control "است )منبع7.)
گروهی از پزشکان آلمانی نازی، سرمایه بسیار با ارزشی برای ایجاد
ULTRA MK بودند. ارتباط بین آزمایشهای اردوگاههای کار اجباری
و پروژه های بیشمار زیرمجموعه ULTRA MK به وضوح مشهود

1401/08/14 14:18

است. راههای گوناگونی که برای کنترل رفتار انسان استفاده میشد
شامل پرتوافشانی، شوک الکتریکی، روان شناسی، روانپزشکی،
جامعه شناسی، انسان شناسی، دست خط شناسی، اجسام آزار
دهنده و ابزار نیمه نظامی بود و ماده "acid lysergic" (LSD
diethylamide )گسترده ترین ماده توزیع شده بود. یک روش
خاص، که با MKDELTA نشان داده شد، برای حکومت کردن بر
ممالک بیگانه با استفاده از MKULTRA اجرا شد. مفاد
MKULTRA یا MKDELTA برای آزار، بی اعتبار یا ناتوان ساختن
اهداف به کار میرفتند)منبع8.)
از 149 پروژه شناخته شده جزئی زیر چتر MKULTRA ،به نظر
میرسد پروژه MONARCH که رسما توسط ارتش ایاالت متحده در
اوایل سال 1960 آغاز شد )هرچند که به طور غیر رسمی خیلی زودتر
آغاز شده بود(، برجسته ترین باشد و هنوز جزو اطالعات خیلی
محرمانه برای امنیت ملی تلقی می شود
MONARCH ممکن است از پروژه کوچک MKSEARCH به اوج
رسیده باشد، همچون عملیاتSPELLBINDER( سخنران فریبنده و
مجذوب کننده(، که برای ایجاد تروریستهای "خواب رونده" برپا شد
) مثل کاندیداهای منچوری}6 ،) }کسانی که در حالت از خود
بیخود پس از هیپنوتیزم می توانند با دریافت یک واژه یا عبارت
کلیدی فعال شوند. عملیات OFTEN ،مطالعه ای بود که برای تحت
کنترل درآوردن توان نیروهای رازآلود تالش میکرد، و احتماال یکی از
چندین دستور سرپوش گذاری جهت مخفی کردن واقعیت پر از
توطئه پروژه MONARCH بود
تعریف و تشریح پروژه MONARCH
اسم مونارش لزوما در محدوده طبقه اشراف سلطنتی محدود نمی
شود، بلکه به نوعی پروانه به نام مونارش )پروانه شهریار( اشاره
دارد. وقتی شخصی از طریق القای شوک الکتریکی متحمل آسیب
روحی شود، احساس میکند که سرش سبک شده است و وجود
ندارد، مثل اینکه شخص همانند یک پروانه، شناور یا در حال بال و
پر زدن است.
باقی مطالب و میتونید از گوگل سرچ کنید۔۔۔
#نویسنده
#توجه:
دوستان تئوریه کنترل ذهن تقریبا اثبات شده
کلیه فیلم ها و کلیپ ها و عکس های مربوط بهش تو گوگل هست
من فقط قسمت کوچیکی ازش و قرار دادم براتون که فکر نکنید

1401/08/14 14:18

تخیلیه
همچنین بیماریه چند شخصیتی میالد کامال اثبات شده با مدارک و
شواهد و تحقیق نوشتم۔ و اولین فردی ام ک تو یه رمان به هردوی
این موضوعات پرداختم۔
دوما کلیه اسم ها و مطالب رمان فقط از ذهن من بر گرفته شده و
واقعیت نداره۔
ممنون میشم کانالم و دنبال کنید۔
امیدوارم ک شخصیت های طالع و۔۔۔
قصه طالع و۔۔۔تکه تکه شده و کشته شده تو دیگر قصه ها نبینیم۔
)کپی و دزدی(
مرسی ک وقت با ارزشتون گذاشتید۔
امیدوارم خوشتون اومده باشه۔
دوست دارتون مرجان فریدی۔۔۔
خلاص ۔

1401/08/14 14:18

دوستان اگر پیشنهادی برای رمان جدید دارین تو گروه نظرتون رو بگین

1401/08/14 14:51

nini.plus/romantanz2

1401/08/14 14:51

?#قسمت_اول#جلد_اول#رمان#ماه_مه_آلود?

1401/08/15 12:01

دنیا اون چیزی نیست که ما میبینیم.
ما چیزی رو میبینیم که باور داریم.
دختر آرومی که کنارت نشسته ، میتونه هر چیزی باشه غیر از آروم...
پسری که بهت کمک میکنه اگه بفهمی تو وجودش چه موجودیه شاید کابوس شبانه ات بشه...
و عشق ... عشق همیشه پر از گل و پروانه نیست گاهی به داغی آتیش و به قدرت یه... یه چی
؟! هر چیزی ممکنه وقتی کنار گرگینه ها و خوناشام ها باشی.
عاشقانه، رازآلود، ماوراطبیعی

1401/08/15 12:02

فصل اول
مها ::::::::
صدای موتور اتوبوس داشت دیوونه ام می کرد . دیشب بخاطر امتحان فقط دو ساعت خوابیدم.
صبحانه نخورده بودمو 3 ساعت سر جلسه فسفر سوزوندم . دیگه واقعا کم آوردم.
اما این آخرین امتحان بود. ترم چهار هم تموم شد و دو سال تا زندگی مستقل من مونده فقط...
تنها چیزی که سر پام نگه میداره همینه...
"
پس کی میرسیم
سرمو گرفتم تو دستمو شقیقه هامو دست کشیدم. زیر لب گفتم "
رویا دست گذاشت پشتمو گفت " سردرد؟"
"اوهوم"
"خنگی دیگه به خودت فشار میاری . "
مجبور بودم. زندگی من با همه فرق داره. وقتی خانواده و پشتوانه ای نداری مجبوری ...
مجبورم رویا. اول نباشم بورس تحصیلیمو میگیرن "
"
"
" میگم خنگی نگو نه. دنیارو میتونی داشته باشی اما بورس رو چسبیدی
میدونستم منظور رویا پیشنهاد ازدواج سهرابه . برا یه دختر پرورشگاهی مثل من که همیشه
تنهایی و بی پولی بزرگترین مشکل زندگیم بوده، پیشنهاد ازدواج سهراب مثل یه در به سمت
بهشته. اما من اینو نمیخوام.
"رویا سهراب از رو ترحم منو میخواد"
"ترحم ؟ مها تو واقعا کم داری . یه نگاه تو آینه بنداز . کیه تو رو نخواد ؟ میدونم االن میگی
همه چی ظاهر نیست . اما سهرابم ازت شناخت داره . کی بهتر از تو آخه ؟"
حالم از این بحث بهم میخورد از دو هفته پیش که سهراب پیشنهاد داد رویا منو کچل کرده و
ول نمیکنه. دستامو نگاه کردمو گفتم "نمیدونم .رویا به خدا من حسی بهش ندارم..."
پرید وسط حرفمو گفت " حاال اونو بیخیال. با من میای ؟"
وای نه...کاش برگرده سر بحث سهراب. این قضیه تعطیالت تابستون شده بالی جونم. سه ماهه
مخ منو خورده و هیچ رقمه بیخیال نشده

1401/08/15 12:02

تو دانشگاه تنها کسی که میدونه من از کجا اومدم رویاست. با محبت ترین و پر انرژی ترین
آدمیه که تا حاال دیدم. از وقتی فهمید سه ماه تابستون را باید تنها تو خوابگاه بمونم همه
تالشش رو کرده تا راضیم کنه تابستون برم خونه اونا.
واقعا با فکر کردن به اینکه سه ما تو یه خانواده زندگی کنم شبا از ذوق خوابم نمیبره. انقدر از
خونه و جنگل اطراف و طبیعت الویج صحبت کرده که هر شب خوابش رو میبینم. اما از وقتی
مکالمه رویا و برادرش را پشت تلفن شنیدم مردد شدم.
پدر مادر رویا فوت شدن و با چهارتا داداش بزرگترش اونجا زندگی میکنن. یه ویال بزرگ وسط
جنگل ... نمیدونم شغل بردارهاش چیه اما رویا هیچوقت تو این دوسال مشکل مالی نداشته و
همیشه در حال خرید بوده...
داداش بزرگ رویا پشت تلفن از پیشنهاد رفتن من استقبال نکرد . هر چند سه نفر دیگه خیلی
خوشحال شدن اما نمیدونم چرا برادر بزرگش..
دوست ندارم جایی برم که نمیخوان منو...
عادت دارم به نخواستنم. اما عادت ندارم به اجبار کردن خودم.
تکیه دادم به صندلی اتوبوس و نفس عمیق کشیدم. بهتره بهش حقیقت رو بگم
"رویا راستش وقتی با البرز صحبت کردی من مکالمتونو ناخواسته شنیدم ."
ابروهاش رفت باال و چیزی نگفت.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم . نزدیک خوابگاه بودیم . بدون اینکه برگردم سمتش گفتم "
میدونم امیر و دو قلو ها استقبال کردن ... اما وقتی البرز راضی نیست ... نمیخوام خودمو ..."
بازومو گرفت و پرید وسط حرفم " مها تو دیوونه ای . من که هزار بار بهت گفتم اخالق البرز
چطوریه . اصال کال اولش به همه چی گیر میده اما بعد راضی میشه.. بهش حق بده مها ،
تنهایی بعد فوت بابا اینا همه مسئولیت ها افتاد رو دوش اون باعث شده انقدر جدی و سخت
گیر بشه اما تو دلش هیچی نیست. اولش موافق نبود اما بعد راضی شد به خدا . اگه موافق نبود
من هیچوقت بهت نمیگفتم بیای . به خدا راست میگم مها . به جون رویا "
تو چشماش نگاه کردم . داشت اشک جمع میشد توش . " باشه .... باشه... گریه نکن ... یه
شرط داره

1401/08/15 12:03

هر شرطی حله "
"
اتوبوس جلو خوابگاه نگه داشت و پیاده شدیم .
" شرطش اینه جلو من زنگ بزنی مطمئن شم البرز موافقه "
"حله " همینطور که سمت خوابگاه میرفتیم موبایلش را در آورد و شماره گرفت، گذاشت رو
بلندگو.
قلب تند میزد. نمیدونم این هیجان بخاطر چیه . این تابستون میتونه رویای زندگی من باشه یا
تبدیل به کابوسم بشه. اولین تجربه حضورم تو یه خانواده واقعی .
"
صدای مردونه البرز که اومد دلم مثل یه شیشه هزار تیکه شد " سالم جوجه
مودب باش البرز رو بلندگو گوشی"
"
خندید و گفت "کی به کی میگه ! چی شد یاد ما کردی ؟"
" خب .مها قبول نمیکنه تابستون بیاد پیشمون . میخوام اینجوری بشنوه که تو هم موافقی"
سکوت شد و بعد چند لحظه با لحن جدی گفت " موافقم. فردا خودم میام دنبالتون "
مرسیییی البرز"
رویا نگام کرد و نیشش باز شد "
البرز دوباره جدی گفت "قولت که یادت نرفته "
لبخند رویا خشک شد و گفت " ام. نه . پس تا فردا خدافظ"
از حالت رویا حس کردم قولش به من مربوطه. چیزی نگفتم تا رسیدیم اتاق.
داشتیم لباس هامونو عوض میکردیم که دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و گفتم " رویا چه
قولی دادی؟"
منو رویا هم اتاقی بودیم . دوتا هم اتاقی دیگه هم داشتیم که چون شهرشون تا دانشگاه نزدیک
بود اکثرا خوابگاه نبودن و یه جورایی اتاق اختصاصی ما بود. رویا طبق معمول با لباس زیر
نشست رو تختش و خودشو باد زد .
بر عکس رویا که انقدر راحت بود تو در آوردن لباس، من تازه بعد دو سال هم اتاقی بودن جلو
رویا با لباس زیر می گشتم اما بچه های دیگه تا حاال اینجوری ندیده بودنم.
همینجور که لباس راحتیمو میپوشیدم رو به رویا گفتم " بگو دیگه رویا ، نمیام وگرنه ها"
اخمو گفت" مها نشد دیگه. یه شرط گذاشتی من عملی کردم. باز شرط نزار ؟"

1401/08/15 12:04