رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

"باشه شرط نیست اما بگو وگرنه انقدر میگم تا کچل شی"
بلند خندید و دراز کشید و پاهاشو زد به تخت باال" عمرا تو بتونی. من میخوام تا فردا قضیه
سهراب را روشن کنی"
رفتم سمت یخچال اتاق و نون و پنیر در آوردم که رویا گفت " نخور اون نون بیاتو دیوونه. یه
"
ربع دیگه نهار میدن
یه لقمه گرفتم و گفتم "خیلی گشنمه بابا، بحثم عوض نکن چه قولی دادی؟"
"اگه بگم چه قولی دادم تو هم امروز به سهراب زنگ میزنی؟"
"دیوونه این دوتا چه ربطی بهم داره؟"
در باز شد و بهاره هم اتاقیمون اومد تو . رویا سریع نشست و گفت " ئه تو اینجا چکار میکنی ؟
مگه نرفتی خونه ؟"
بهاره مثل رویا خوشگل و شیک بود همیشه. برعکس من. با وجود صورتم که زشت نبود لباسام
همیشه کهنه و تو چشم بود. لباس هاش را در آورد و رفت کنار رویا نشست و گفت " با میالد
میخوایم بریم امشب مهمونی، گفتم بمونم فردا برم خونه "
رویا جیغ کشید و گفت " واااااااای پارتییییییی"
بهاره جلو دهن رویا را گرفتو گفت " خفه شو رویا همه فهمیدن. دیوونه "
"
"بهاره منم میام به خدا منو نبری لوت میدم
"خا تنها کجا ببرمت باید جفت باشی "
"بابا میام اونجا پیدا می کنم "
"خطرناکه رویا از اون پارتی خفناست "
رویا بلند شد و رفت سمت کمد. اندام یه مانکن واقعی را داشت . در کمدش که داشت از پری
میترکید و باز کرد و تو لباس هاش گشت. رفت سمت کمد من چون من زیاد وسیله نداشتم
بیشتر کمدم دست رویا بود.
یه پیراهن گل بهی کوتاه در آوردو گفت " اصال این سری اینو آوردم به دلم افتاده بود پارتی
داریم"
بهاره خندید و گفت " اون پیراهن بنفشتم مال منه امشب ها"

1401/08/15 12:05

دیگه صدای بچه ها را نمیشنیدم...
به لقمه نون پنیرم نگاه کردم.
بهش چی میگن ؟
جبر روزگار ؟
یکی تو خانواده مرفه به دنیا میاد یکی تو فقر؟ یکی تو خانواده بزرگ میشه یکی تو پرورشگاه ؟
سوال همیشگیم... چرا من نمیتونم مثل بقیه باشم؟
خرید کنم. بخندم. جوونی کنم ؟
بی اختیار بغض تو گلوم نشست. پا شدم رفتم سمت ظرفا که رویا متوجه من شد.
"کجا مها؟"
میرم نهار بگیرم " اینو گفتمو از اتاق زدم بیرون.
"
سعی کردم با صدای صاف جواب بدم
نزدیک پریودم نیست که باز اینجور احساساتی شدم. اکثرا خوب با زندگیم کنار میام اما بازم
پیش میاد که اینجوری میشم.
فکر کنم یه خواب درست حسابی احتیاج دارم . از خستگی حساس شدم.
البرز :::::::::::
رویا همیشه همه را مجبور می کرد کاری که دوست داره را انجام بدن.
به هیچ وجه موافق نبودم دوستش را بیاره اینجا. اصال با رفتن رویا موافق نبودم چه برسه به
اینکه سه ماه یه انسان را بیاره اینجا .
انقدر التماس کرد. انقدر قول داد که مجبور شدم قبول کنم . امیدوارم پشیمونم نکنه.
از سه ماه پیش که حرفش را زد سابقه مها را دادم چک کنن. یه دختر پرورشگاهی که تو
جنوب شهر تهران بیست سال پیش پیدا شده بود.
به عکسش که تو مدارکی ارسالی از وکیلم بود نگاه کردم. چشم و ابروی روشن و لب های پر .
عجیب بود هیچ *** به فرزندی قبولش نکرد.
تا 81 سالگی پرورشگاه بود . رشته آی تی دانشگاه قزوین قبول شد و بخاطر نمرات خوب و
شاگرد اولی بورسیه شد.
سه ترم گذشته نمره اول بوده.

1401/08/15 12:05

کل داستان زندگی این دختر همین چند خط بود. میدونم رویا چقدر دل نازکه و میترسم
بخشی از اینهمه پولی که اونجا خرج کرده مربوط به این مها باشه.
حاال هم که داره میاردش اینجا . از بابت امیر خیالم راحت بود اما آرمین و رامین تو سن بدی
بودن.
سه ماه یعنی سه تا ماه کامل و سه تا جنگل وحشی.
سرم درد گرفته بود. رویا . رویا . هرچی میکشم از این ته تغاری خانواده است. به عکس مامان و
بابا رو میزم خیره شدم. هرچند مخفی نگه داشتن همه چی برای سه ماه کار سختیه ، اما به
شادی رویا می ارزه .
باید حواسم به این دختره باشه دردسری درست نکنه. اگه از رویا و محبتش سو استفاده کنه
عواقب کارش را بد میبینه .
صدای در اومد و چند لحظه بعد امیر اومد تو " برا فردا هواپیما میخوای؟"
"آره "
بلند شدم و رفتم کنار پنجره
"اما برا چی ؟"
"
برم دنبال جوجه
"
"خب چرا با..."
"آخه داره با مها میاد "
سوت زد و گفت " با همون خوشگله "
برگشتم سمتش و با لحن جدی گفتم " امیر به آرمین و رامین هم بگو ، دست از پا خطا کنین
"...
پرید وسط حرفم " آروم.آروم البرز . حله داداش . شوخی کردم.حواسمون هست"
مها::::::::::::::
رویا و بهاره کل بعد از ظهر داشتن برای شب لباس و رنگ آرایش و مدل مو انتخاب می کردن.
اوایل رویا به منم اصرار میکرد باهاشون برم اما بعد که فهمید هیچ رقمه اینجور جاها نمیرم
بیخیال شد. برای من خیلی تفریحات ممکن نیست. همین جوری بفهمن پرورشگاهی هستم

1401/08/15 12:06

هزار عیب و ایراد روم میزارن . از حروم زاده بودن تا .... فقط کافیه یه جا دزدی یا خراب کاری
شه مضنون اصلی من میشم. حاال فکر کن پارتی هم برم و دوست پسر هم داشته باشم.
خواب بعد از ظهر حالمو بهتر کرد. بلندشدم لباس بپوشم برم خرید. یه جفت کفش تابستونی و
یه شلوار ضروری بود اما اگه پولم رسید چیزای دیگه هم باید بخرم.
پولی که ماهانه به من میدادن پول تو جیبی یه هفته رویا هم نمی شد اما من دوسال تونستم
با این روند همه چی را حفظ کنم. تابستون میخواستم کار دانشجویی بگیرم اما حاال با این
برنامه رویا این تصمیمم پرید. اما از یه طرف چون خونه اونا بودم کلی هزینه کرایه خوابگاه و
خورد و خوراک حذف میشد که خودش برد حساب میشه.
تو دلم به افکارم خندیدم... اگه فقط رویا بدونه با این سه ماه چه لطف بزرگی به حساب بانکی
من می کنه ...
رویا داشت موهاشو اتو مو می کشید و وقتی دید دارم حاضر میشم گفت " کجا مها؟"
"برم یکم خرید"
"ئه تنها " بهش چشمک زدم که یعنی میخوام برم تاناکورا
برند مخصوص خرید من .
فقط رویا میدونست. تو خوابگاه تنهایی خیلی سخته از همه مخفی کنی لباس دست دوم
میخری. چون تا با خرید بیای تو همه میریزن سر خریدت ببینن چی خریدی اما رویا همیشه
هوامو داشت و کمکم می کرد یواشکی خریدامو بیارم و بشورم و اتو کنم و جای لباس خودم
جا بزنم.
امشبم که با بهاره میرفتن بیرون عالی بود برا این کارا. بهاره گفت " شب میای دیگه؟ ما
نیستیم حاضری مارو میزنی؟"
خوابگاه تا ساعت 81 شب ورود داشت و بعد اون در ها بسته می شد. برای همین اینجورشبا
بچه ها میرفتن خونه دوست پسر بهاره . سر تکون دادم وگفتم " باشه . فقط مواظب باشینا"
رویا خندید و گفت " اونا باید مواظب باشن "
بهاره هم با خنده گفت " روانی یکم حیا داشته باش"

1401/08/15 12:06

نا خداگاه منم خندیدم . رویا خیلی مصممه هرچی بخواد باید بهش برسه . مطمئنم اگه پسری
را بخواد هیچی جلو دارش نیست.
لباس پوشیدمو زدم بیرون . از محوطه خوابگاه خارج شدم و منتظر اتوبوس بودم که سهراب با
آی سی سفیدش جلو پام ترمز کرد. شیشه را داد پایین و گفت " مها.... اینجا چکار میکنی؟ "
سرخ شدم. انتظار دیدن سهرابو نداشتم. همه تو دانشگاه فکر میکنن تو بچگی پدر مادرم فوت
شدن و تنها با مادربزرگم زندگی می کنم.
"ام... ئه ... دارم میرم یه چیزایی بگیرم قبل رفتن "
"خب بیا باال با هم بریم"
"نه ...مرسی ..."
مها ... با کسی قرار داری؟"
پیاده شد و اومد سمتمو گفت "
اوه ... گاوم زائید . حاال چی بگم؟ بگم نه میخوام برم تاناکورا خرید کنم ؟ " نه بابا... "
"خب پی چی؟ پس بیا با هم بریم"
" ام... خودم میرم آخه ... "
" مها... راستشو بگو ... برا همین به پیشنهادم جواب ندادی؟" دیگه تحمل چشماش را نداشتم.
سرمو انداختم پایین و گفتم " سهراب ... میخوام برم لباس زیر بخرم"
مطمئن بودم تا نوک پام سرخ شده اما خوشبختانه جز صورتمو سهراب نمیدید. ساکت بود .
وقتی سرمو بلند کردمو نگاش کردم دیدم اونم سرخ شده .
ناخداگاه خندیدم . فکر نمیکردم اونم خجالت بکشه. خندید و گفت " ببخشید اصرار کردم.
خوب بیا تا یه جایی برسونمت "
لبمو گاز گرفتمو سر تکون دادم. بی خیال نمیشه که. خودش نشست و منم نشستم. اولین بار
بود بدون رویا سوار ماشین سهراب می شدم.
"خب کی برمیگردی خونه؟"
" احتماال با رویا برم یه مدت خونه اونا"
"جدی؟ مادربزرگت چی "
"ام... تو کی میری؟"

1401/08/15 12:07

من واال فردا صبح... وسیله هامو جمع کردم... "
"خوبه . ما هم اون موقع میریم"
"مواظب خودتون باشین"
"باشه" دیگه چیزی نگفتم. قلبم تند میزد . انگار مسیر کش میومد . سهراب دوباره گفت" مها
... چرا بهم جواب نمیدی؟"
میدونم خانواده سهراب خیلی قدیمی و معتبرن مسلما اجازه نمیدن سهراب با یکی مثل من
ازدواج کنه. چرا خودمو بیخود امیدوار کنم. بزار حداقل غرورم حفظ شه " سهراب راستش من
حسی بهت ندارم"
" مها ... باور نمی کنم دلیلت اینه "
با تعجب نگاش کردم. منظورش چی بود. بدون اینکه نگام کنه گفت " اگه حسی بهم نداری
چرا هر بار منو میبینی سرخ میشی. چرا پسرای دیگه را میبینی اینجوری نمیشی؟ چرا دهنت
خشک میشه با من حرف میزنی؟ چرا یه جوری نگام میکنی که نمیتونم چشم ازچشمات
بردارم؟"
چی میگفت . من واقعا اینجوری میشم؟ خب از سهراب بدم نمیاد مثل پسرای دیگه. اما
عاشقشم نیستم که. هستم؟ نه نیستی مها نیستی فقط خوشت اومده. مثل اون کفش پشت
ویترین آدیداس که خوشت اومد مثل اون پالک طال قاصدت که خوشت اومد. مثل خیلی
چیزای دیگه که خوشت اومد اما بهشون نمیرسی. چون در اون سطح نیستی . چون به اونا
تعلق نداری.
سهرابم همینه . تو نمی تونی وارد زندگیش بشی چون به این طبقه تعلق نداری تمام قدرتمو
جمع کردمو گفتم " خب... راستش باید یه حقیقتی رو بهت بگم... "
با تعجب نگام کرد که گفتم " میشه بزنی کنار؟"
"چرا؟"
"میخوام راه برم و بگم ." میخوام بعد اینکه گفتم تا می تونم ازت دور شم ....
زد کنار و پارک کرد. پیاده شدیم و تو پیاده رو قدم زدیم.
"بگو مها

1401/08/15 12:09

نفس عمیق کشیدم " سهراب ... درست میگی من ازت خوشم اومده ... اما ما از هزاران چیز
خوشمون میاد ولی دلیل نمیشه برای ما مناسب باشن ..."
"مها چی می..."
دستمو بوردم باال و جلو حرفشو گرفتم و گفتم " بزار بگم . ... " سر تکون داد. به جلو نگاه
من ... من تو پرورشگاه بزرگ شدم.
کردم. به پیاده رو خلوت . به آسمون دم غروب . باید بگم "
"
سهراب ایستاد. منم کنارش ایستادم اما بر نگشتم سمتش و گفتم " خواهش میکنم تو
دانشگاه به کسی نگو... چون... نمیخوام همه بهم جور دیگه نگاه کنن... "
بازم هیچی نگقت بالخره جرئت کردمو نگاش کردم که با تعجب و تو سکوت نگام می کرد...
خب ... گویا تا همینجا کافی بود و منصرف شد. نفس عمیق کشیدم و سر تکون دادمو راه
افتادم... رفتمو منتظر جواب سهراب نموندم. هرچند شک دارم جوابی داشت...
تنها کسی که بهش گفتم تو پرورشگاه بزرگ شدم و بعدش ازم دور نشد رویا بود. شیرین ترین
لحظه زندگیم وقتی بود که به رویا گفتم... تو چشماش اشک جمع شدو به جای اینکه نگام کنه
بغلم کرد. بغلم کرد و منم تو بغلش گریه کردم. برای اولین بار تو زندگیم صادق بودمو جواب
صداقتمو با عشق گرفتم.
از وقتی فهمید دیگه سر خرید کردن و مسافرت رفتن و تعریف از خانواده بهم گیر نداد و خیلی
مراعات کرد. متوجه شدم رسیدم به میدون اصلی و اصال هم حس بدی بخاطر رفتار سهراب
ندارم. شاید دیگه عادت کردم به این برخوردا . شایدم بخاطر انرژی مثبت رویاست که فکر
کردن به محبتش هم آرومم میکنه.
شانس اومد سراغمو تونستم با قیمت خیلی مناسب یه کفش تابستونه و یه شلوار جین بخرم.
دوتا تونیک تابستونه نخی هم خریدم که واقعا نو بودن و اصال کسی شک نمی کرد.
برگشتم خوابگاه . بچه ها رفته بودن. لباس های جدیدو شستم و ضد عفونی کردم. تازه ساعت
9 شده بود . چمدونمو در آوردمو لباس های فردا را هم بستم هر چند کل لباس های من می
شد یه چمدون کوچیک اما بازم بردن همه درست نبود و سعی کردم وسایل نو تر را بردارم.
عکس هایی که از خونه رویا دیده بودم نشون میداد خیلی بزرگ و شیکه.

1401/08/15 12:10

امیدوارم برادرهای رویا هم مثل خودش صمیمی باشن. هرچند از البرز میترسم... اما امیر
داداش دوم رویا خیلی چهره مهربونی داشت و اخالقشم از تعریف رویا حسابی مهربون و گرم
بود. دوقلوهام که شر بودن و همیشه با رویا کل کل داشتن. قیافه شیطونی هم داشتن.
مطمئنن اگه پدر و مادر داشتم اجازه نمیدادن سه ماه برم زیر یه سقف با چهارتا پسر مجرد .
تو این فکرا بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد.
با صدای در و خنده های ریز بیدار شدم . چشمام را به زور باز کردم . رویا و بهاره بودن. مگه
ساعت چنده اینا اومدن. رویا گفت " واااااااای مها هنوز خوابی؟ البرز دیگه میرسه"
"برگشتین؟ ساعت چنده؟"
بهاره با خنده گفت " نه موندیم اونجا روحمون اومده پیشت" و رویام خندید.
بلند شدم و رفتم سمت در و گفتم " ئه پس به روح اعتقاد داری ... " قبل اینکه بالشتشو پرت
کنه سمتم از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت سرویس . سابقه نداشت تا ده بخوام. تو آینه نگاه
کردم چشمام ، دماغم، لبم همه پف کرده بود .
وقتی برگشتم اتاق دیدم رویا به طرز عجیبی وسایلش را جمع کرده ولباسم پوشیده و آماده
است. تا منو دید گفت " مها گفتم افتادی تو چاه خلو . بیا دیگه"
امروز چرا اینجوری شدم ... کال زمان از دستم در رفته... " بهاره کو؟"
"انقدر نیومدی که رفت. خداحافظی کرد ازت. حاال بدو"
"مگه البرز اومده؟"
"زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه پایین باشیم. االن درست 7 دقیقه وقت داری"
7 دقیقه و این قیافه؟ خوب شد دیشب وسایلمو جمع کردم. سریع لباس پوشیدمو باقی مونده
وسایلمو ریختم تو چمدونم. فقط رسیدم یه رژ لب رنگ شالم بزنم که زنگ گوشی رویا نشون
داد البرز پایین منتظر ماست.
از اتاق زدیم بیرون و در را قفل کردیم. قلبم اومده بود تو دهنم... با اینکه همیشه رویا راجب
البرز صحبت میکرد و کلی عکساشو دیده بودم اما نمیدونستم چرا این حال را دارم. وقتی از در
خوابگاه زدیم بیرون رویا چمدونشو ول کرد، جیغ کشید و دوئید سمت البرز که کنار یه پرشیا
مشکی ایستاده بود. اونم رویا را بغل کرد و بلند کرد مثل پر کاه.

1401/08/15 13:25

دیدن اینجور صحنه های رمانتیک همیشه اشک منو در میاره اما نمیخوام دیدار اول اینجوری
باشه. لبمو گاز گرفتمونفس عمیق کشیدمو با چمدون خودمو رویا رفتم سمت اونا. رویا و البرز
گرم حرف بودن که یهو هر دو برگشتن.
عکسایی که رویا بهم نشون داده بود این نبود... البرز... اسمش واقعا برازنده اش بود. نفسم
حبس شده بود تو سینه ام. چشماش رو من بود و انگار تا عمق وجودمو می دید. نمیتونستم
نگاهمو از چشماش بردارم. با صدای صاف کردن گلو رویا ، بالخره نگاهشو از من برداشت و
تونستم نفس بکشم.
رویا گفت " ام... خب ... البرز ...داداش بزرگم...رویا ... هم اتاقی جیگر من ..."
لبخند زدم و مودبانه گفتم " سالم ... از آشنائیتون خوشبختم"
همچنین... خب بهتره بریم "
البرز هم سر تکون دادو گفت "
راننده پیاده شد و چمدون هامون را برداشت و همه سوار شدیم. خوب بود حداقل یه ماشین
خیلی خفن و عجیب غریب ندارن آدم وحشت کنه "
رویا گفت " کی حرکت کردی؟"
البرز به ساعتش نگاه کرد و گفت "دو ساعتی میشه"
دو ساعت؟ از الویج تا اینجا دو ساعت؟ پس رویا میگفت 7 ساعت راهه. رویا دوباره گفت "
خوبه پس، آخه خیلی گشنمه"
البرز :::::::::::::
بوی بدن مها داشت دیوونه ام می کرد. از همون جلو خوابگاه که نزدیک شد از روی بوی بدنش
متوجه حضورش شدم. بوی یاس و بارون و... رویا نگفته بود .فکر نمی کردم انقدر قوی باشه .
هنوز نیومد مشکل اول پیداش شد. با این بو کنترل همه چی مشکل تر از قبل میشه.
باید اعتراف کنم امیر حق داشت. مها واقعا زیبا بود ، یه زیبایی طبیعی که با چشمای غمگینش
انگار ترکیب جادویی شده بود. چشماش ... ترکیب سبز و طوسی بود مثل جنگل مه آلود بهاری
... میدونم حضورش تو خونه دردسره. اگه من اینجوری جذب کرده ، دیگه دو قلوها که به
سوسک ماده هم رحم نمیکنن غیر قابل کنترل میشن.

1401/08/15 13:27

واقعا نمیفهمم رویا تو این دختر چی دیده که با وجود شرایط ما اینجور اصرار کرد. رویا
هیچوقت دوست صمیمی نداشت. هیچوقت کسی را نیاورد خونه. برا همین وقتی به دانشگاه
اصرار کرد قبول کردم. حس کردم الزم داره با هم سن و سالهای خودش باشه .... اما سه ماه
واقعا زیاده امیدوارم به خیر بگذره...
به باند پرواز اختصاصی نزدیک شدیم. دخترا گرم حرف بودن . ماشین که ترمز کرد مها آروم از
رویا پرسید . "اینجا کجاست؟"
"با هواپیما میریم"
"اما ... رویا ... من ..."
در را باز کردمو پیاده شدم. حاال از پروازم میترسه البد . بیا و درستش کن. چمدون ها را
برداشتم و کرایه ماشینو حساب کردم . رویا هم پیاده شد و بالخره مها هم پیاده شد . تازه
تونستم به کامل نگاهش کنم. هیکل خوبی هم داشت. لباس های مرتبی هم تنش بود . اومد
سمتم چمدونش را ازم بگیره. نسبت به چمدون رویا در حد یه ساک حساب میشد و وزنی هم
بریم. میارم "
نداشت . اما سر تکون دادمو گفتم "
منتظر جواب نموندم و به سمت گیت ورودی رفتم . مسئول گیت که منو دید سر تکون داد و
گیت را باز کرد برامون. رضا خلبانم تو سالن انتظار نشسته بود و تلویزیون میدید. با دیدن ما
بلند شد و اومد سمتم و سالم کرد که جیغ رویا رفت هوا.
"وای رضا سالاام... " نیش رضا هم تا بناگوش باز شد و گفت " سالم جوجه . دانشگاه خوب
"
بود
"اوف عالی ...هرجا دور از البرز عالیه "
با اخم نگاش کردم که برام زبون در آورد اما من همچنان با اخم نگاش کردم. همینجوری از سر
و کولم میره باال وای به حال وقتی که بهش رو میدم.
رویا گفت " راستی ایشون مهاست . هم اتاقیم که تعریف میکردم " مها سالم کرد و رضا گفت
" از آشنائیتون خوشبختم . رویا خیلی از شما گفته"
هما با تعجب رویارو نگاه کرد و گفت " از من؟ چی میگفتی؟"
رویا خندید و گفت " چیزای خوووووب "

1401/08/15 13:29

از تاخیر متنفرم و گقتم "خب معرفی تموم شد؟" از لحن صدام همه متوجه منظورم شدن و
رضا گفت " بریم البرز؟"
"آره . اجازه پرواز داری؟"
"آره به موقع اومدین"
چمدون رویا رو ازم گرفت و رفتیم روی باند. باند کوچیکی بود و امکانات زیادی نداشت. همه
باند های خصوصی ایران همینجورین. تعداد افرادی که هواپیمای اختصاصی دارن تو ایران
کمتر از 01 نفره . همین امکاناتم با هزینه خود ما شده.
رضا به مسئول پرواز و باند دست تکون داد که قصد بلند شدن داریم. پیاده رفتیم تا هواپیما.
دخترا پشت سرمون میومدن و پچ پچ میکردن. سوار شدیم . با رضا رفتم کابین خلبان. وقتی
کمک خلبان نداره خودم میرم پیشش...
مها:::::::::::::::::::
اولین بار بود سوار هواپیما می شدم. اونم هواپیمای اختصاصی . البرز و رضا رفتن کابین خلبان
و ومو رویا اومدیم بخش پسنجر. یه تلویزیون بزرگ رو دیوار انتهایی بود که کنارش یه راهرو
بود. 4 ردیف صندلی رو به رو هم قرار داشت و دوتا میز هم بین اونا بود . رویا نشست و
کمربندش را بستو منم رو به روش نشستم و کمربندمو بستم.
تمام مدت تا بلند شدن هواپیما ساکت بودیم و از پنجره بیرون را نگاه کردیم. از ترش دهنم
خشک شده بود . خیلی سریع همه چی اتفاق افتاده بود. وقتی البرز با پرشیا اومد فکر کردن
ماشین خودشه و اونم راننده اوناست. هیچ فکر نمیکردم اون فقط یه تاکسی باشه ... وقتی رویا
گفت با هواپیما میریم اولین چیزی که به ذهنم رسید خریدن بلیط هواپیما بود...
یه لحظه خواستم بزنم زیر گریه ...بلیط هواپیما پول سه ماه منه . اما وقتی گفت هواپیما مال
البرزه انقدر شک شدم که نفسم باال نمیومد. من کجا دارم میرم ... یعنی رویا انقدر پولداره؟
پس چرا تو خوابگاه مونده؟ صدای رویا منو از افکارم کشید بیرون.
رویا گفت " گشنمه مها افتضاح ."
"رویا... چرا به من نگفتی؟"
"چیو؟"

1401/08/15 13:30

با دست به دور و برم اشاره کردم. رویا نفس عمیق کشید و پاهاشو گذاشت رو میز بینمون و
گفت " میگفتم میومدی؟"
نمیدونستم واقعا چکار میکردم. به دستام خیره شدمو گفتم " نه ...فکر نکنم"
"خب دیگه ... مها تو سخت میگیری ... ببین منو ...نگام کن مها..."
نگاش کردمو گفتم " بگو"
" تو دوست منی من نمیخوام از دستت بدم. اینا که میبینی بخشی از زندگی منه . نمیتونم
دروغ بگم مها. هست . هوا پیما اختصاصی و خیلی چیزای دیگه هست اما مهم نیست . مهم
اینه ما دوستیم و میخوایم دوست بمونیم حاال هرچقدر تفاوت بین ما باشه... میفهمی
منظورمو"
یه سخنرانی احساسی دیگه از رویا ... اشکام را افتاد و وسط اشکام به رویا لبخند زدم و گفتم "
حق با توئه"
"خب حاال احساسی نشو باز نزدیک پریودته چشمات چکه میکنه"
خندیدم از ته دل و گفتم " دیجی هم انقدر مثل تو از این مود به اون مود نمیپره ها. آدمو
احساسی میکنی بعد یهو میزاری میری "
" ما اینیم دیگه آبجی"
اشکامو پاک کردمو گفتم " نگفتی چه قولی دادی به البرز؟"
" تو هم زنگ نزدی سهراب"
" زنگ نمیخواست ... دیروز دیدمش "
رویا جیغ کشید و گفت " دورغ میگی"
همین لحظه البرز اومد تو و با صدای بلند گفت چی شده ؟ رویا پشتش به البرز بود و چشمای
البرز بازم با چشمام قفل شده بود . چهره اش جدی و تا حدودی عصبانی بود. دهنم خشک
شده بود. رویا برگشت سمت البرز و گفت " هیچی احساساتی شدم یه لحظه . حله برو "
البرز چشم از چشمام برنداشت و بدون اینکه به رویا نگاه کنه گفت " آدم باش رویا، فکر کردم
اتفاقی افتاده "

1401/08/15 13:31

ببخشید " زیر لب جوری که البرز نشنوه گفت "بی ادب" بالخره این من بودم که سرمو
انداختم پایین و این پل نگاه را شکستم. صدای در کابین خلبان گفت البرز رفته. سرمو بلند
کردم و رویا را دیدم که با تعجب نگام میکرد و گفت " چیزی بین تو و البرزه؟"
از حرفش تعجب کردم. " ام... نمیدونم ... اما راستش ازش میترسم..."
"جدی؟"
"نمیدونم ...شاید ترس نه ، یه جور ...چطور بگم... خودمم نمیدونم ..."
چشماشو ریز کرد و نگام کرد و بعد چند لحظه گفت " خب ولش کن. حق داری . خیلی مودیه
البرز ... از سهراب بگو"
از تغییر موضوع خوشحال بودم . خودمم نمیدونم چرا با چشمای البرز اینجور تو دلم خالی
میشه. گفتم "جلو در خوابگاه منتظر اتوبوس بودم که منو دید."
"جدی؟ شانسی؟"
"آره ...بهش گفتم..." هر دو سکوت کردیم. سرمو انداختم پایین . رویا گفت " چی گفت ؟"
"هیچی هاج و واج نگام کرد منم رامو کشیدمو رفتم "
"همین؟ ... یعنی هیچی نگفت ؟" نمیدونم چرا تعریف کردنش باعث شد حالم گرفته بشه .
خودمو جمع و جور کردمو به رویا نگاه کردمو با لبخند گفتم " نه خنگول خان . بهش گفتم تو
دانشگاه نگه . بازم هیچی نگفت . منگ شد. بهتر خیلی بچه بود . من دوست دارم طرف جا
افتاده باشه"
رویا خندید وگفت " مثال دکتر احمدی ... آره..."
دکتر احمدی استادمون بود و خیلی پیر بود اما عاشق من بود . خندیدمو گفتم " بی شعور اون
منو مثل دخترش دوست داره"
"خدا میدونه. از قدیم گفتن دود از کنده بلند میشه . تو هم که پیر دوست داری"
"
"رویا خیلی نامردی من کی گفتم پیر
"خودت گفتی افتاده باشه پیرا اونجاشون افتاده میشه دیگه"
کمربندمو باز کردم که رویارو بزنم اونم سریع باز کرد کمربندشو بلند شد و منم دنبالش بلند
می گفتم " خیلی چندشی رویا... وایسا دستم بهت میرسه که ... مال خودت آویزون باش..."

1401/08/15 13:33

با صدای عصبانی البرز دوتامون خشک شدیم.
"اینجا چه خبره؟ .... " پشتم به البرز بود و جرئت نداشتم برگردم سمتش. رویام سرشو انداخته
بود پایین. البرز دوباره گفت "بشینین میخوایم فرود بیایم"
برگشت تو کابین . رویا سرشو بلند کرد و نیشش باز شد و گفت " سه بار تو یه ساعت"
"چی؟"
برگشتیم سمت صندلی هامون .پرسیدم
"البرز... سه بار تو یه ساعت عصبانی شد ." بعد خندید و گفت " این تابستون منو تو البرز را
میفرستیم هوا اگه بخواد انقدر عصبانی بشه "
نخندیدم. نمیخواستم دردسر باشم برای کسی . رویا متوجه شد و گفت " بیخیال مها . برسیم
خونه دیگه البرز را زیاد نمیبینیم .همش ما دوتائیم."
خوشحال شدم. ندیدن پسرا یعنی مزاحمت کمتر من. خیلی خوبه. یهو یادم افتاد " رویا نامرد
بگو ببینم چه قولی دادی . من سهراب را تعریف کردم دیگه"
رویا پاشو گذاشت رو میز و گفت " خیلی حال میده ... همیشه من میخواستم از زیر زبونت
بکشم حاال تو میخوای"
چشمامو ریز کردمو با اخم نگاش کردم . برام زبون در آورد منم رومو کردم سمت پنجره.
میدونم تحمل قهر را نداره . چند دقیقه که گذشت گفت " باشه بابا میگم. "
اما من برنگشتم سمتش و ادامه داد " قول دادم مواظب تو باشم"
اینبار با تعجب برگشتم سمتش" مواظب من؟ مگه من مواظبت میخوام؟"
"
"بیا حاال سواال شروع شد. البرز ازم قول گرفت مواظبت باشم . همین
"خب یعنی چی این قول؟"
"چمیدونم بابا . البرزه دیگه قول های الکی میگیره"
"رویا راستشو بگ..."
با تکون هواپیما از ترس خشک شدم که رویا خندید و گفت "نترس بابا داریم فرود میایم "
البرز :::::::::::::::
نمیدونم چرا انقدر حساس شدم . فکر میکنم همش بخاطر بو شدید مهاست. کال تمرکزمو بهم
زده. از رابطشون کامال مشخصه خیلی صمیمی هستن . حس خوبی به مها ندارم. خوب نه

1401/08/15 13:34

...حس عجیبی به مها دارم. بالخره رسیدیم و فرود اومدیم. این فرودگاه نزدیک ساحل نور بود .
بهترین جایی که میشد برای پروازهای کوچیک و دور از دید عموم استفاده کرد.
رضا گفت " شما برین من باید برم تا بیس. "
سر تکون دادم و در کابین خلبان را باز کردم که محکم یه چیز خورد بهم . بوی یاس و بارون
و... مها بود ... بی اختیار دستم حلقه شد دورش. تمام ریه هام از عطر بدنش پر شده بود ...
سریع به خودم اومدمو دستمو انداختم و رفتم سمت در. باید ازش دور میشدم. هنوز پله ها را
نیاورده بودن اما در را باز کردم و پریدم رو کف باند. مقصر خودمم خیلی وقته با کسی نخوابیدم
و این شد عاقبتش. موبایلمو در آوردمو به مهتاب پیام دادم.
مها:::::::::::::::::::
رویا جلو نشسته بود و من پشت . البرز در حال رانندگی بود و از تو آینه چشماش را می دیدم.
چشماش خیلی خوشرنگ بود. سرمو چرخوندمو سعی کردن به بیرون توجه کنم نه به چشمای
البرز.
بعد توقف هواپیما رفتیم با رویا سمت در که من پام گیر کرد به داک کف کابین و پرت شدم
سمت در کابین خلبان. اما تو یه لحظه در جاش را با البرز عوض کرد ... دست البرز دورم حلقه
شد و نفس عمیق کشید ... تمام وجودم تو همون چند لحظه داغ شد. همونقدر سریع که رفتم
تو بغل البرز به همون سرعت هم ازم فاصله گرفت و رفت . من موندم مگ و سر در گم.
رویا هم مثل من شک شده بود. هیچکدوم دیگه حرفی نزدیم. از خجالت روم نشد حتی به رویا
نگاه کنم. حسم به البرز برام خیلی عجیبه یه جور کنجکاوی و ترس ...ترس نه ... نمیدونم چی
میشه اسمش را گذاشت.
دو طرف جاده پر بود از درختای انبوه. سبز سبز . هوا فوقالعاده مطبوع بود . اولین بار بود
جنگل را از نزدیک تجربه می کردم. سعی کردم به جنگل و نور خورشیدی که از البه الی
درختا میاد توجه کنم . سه ماه تو این طبیعت بکر ...
کم کم جاده باریک تر شد و راه از آسفالت به ماسه تغییر کرد. همینجور تو دل جنگل پیش
رفتیم تا رسیدیم به یه فضای بدون درخت که یه خونه دو طبقه چوبی وسطش بود. دهنم از

1401/08/15 13:36

تعجب باز بود . نه از قشنگی خونه ...خونه قشنگ زیاد دیده بودم ... از مکان خونه... وسط
جنگل ... نه دیواری ... نه حفاظی ... چطوری این وسط ...
البرز کنار سه تا ماشین دیگه پارک کرد و خودش سریع پیاده شد . رویا سریع برگشت سمت
منو با خوشحالی گفت " نظرت چیه ؟"
زبونم بند اومده بود . اما قیافه ام داد میزن تعجب کردم . رویا گفت " میدونستم هنگ میکنی
... وای مها اینجا بهشته بزار بریم تو خونه و اطرافو ببینی"
"رویا باورم نمیشه خونتون واقعا تو دل جنگاه"
با خنده پیاده شد و گفت " گفتم بهت که ..."
منم پیاده شدم و دیدم البرز بدون هیچ حرفی چمدون منو رویارو داره میبره داخل . رویا
دستمو گرفت و کشید و گفت " بیا اول از همه دختر منو ببین"
"دختر؟"
"آره . جیگر منه"
رویا دختر داره؟ مگه ممکنه ؟ اونم مثل من بیست سالشه !!!مگه نیست . همینجور که دستمو
میکشید منو برد پهلو خونه و وارد یه کلبه شدیم . اوه ... اسب . دو ردیف دوتایی اسب بود ...
"مها ببین این جیگر خانم اسمش سالی یه. از وقتی جیغیلی بوده من بزرگش کردم "
با ترس و لرز نزدیک شدم. "خطر ناک نیست رویا؟"
"نه بابا کاری نداره ، بی آزاره . میخوای سوار شی ؟"
"نه... نه... میترسم ..."
"ترس نداره مها امسال تابستون عاشق اسب سواری میشی"
"نم..."
حرفم با صدای سوتی که از پشت سرمون اومد قطع شد . برگشتم سمت صدا . یه پسر
خوشتیپ با موهای جو گندمی ... امیر باید باشه .
امیر با خنده گفت " جوجه و دوست او "
رویا پرید بغل امیر و امیر هم بغلش کرد و یه دور رویا را تو هوا چرخوند و گفت " چظوری
جوجه ؟"

1401/08/15 13:37

رویا از امیر فاصله گرفت و گفت " تو چطوری خرس گنده ؟"
امیر رو کرد به منو گفت " مها؟ درسته ؟ خوشبختم . امیر هستم " بعد دستش را آورد جلو و
منم موودبانه دست دادمو گفتم " منم همینطور . ببخشید مزاحمتون شدم "
امیر خندید و گفت " مزاحم ... خیلی فاصله داری باهاش ... هرچی جوجه را خوشحال کنه ما
را هم خوشحال میکنه"
رویا نیشش تا بنا گوش باز بود و گفت " خب دیگه امیر مخ زنی کافیه ، بریم نهار؟"
"
با این حرف رویا فکر کنم سر تا پا سرخ شدم . امیر خندید و گفت " امان از دست تو . بریم
از اصطبل اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه . از رویا پرسیدم " اینجا شما تنها هستین یا مثل
خونه شما بازم هست ؟"
رویا گفت " چندتا خانواده دیگه هم هستن اما اکثرا تو روستای اطراف زندگی میکنن. مثل ما
کم هستن . این تیکه زمین از قدیم مال ما بوده وگرنه االن اجازه ساخت و ساز تو جنگل
نمیدن"
"خیلی باحاله وسط جنگل بکر . اونوقت برق و اینا چطوریه؟"
"قبال موتور برق بنزینی داشتیم اما االن همه چی را زیر زمینی کشیدن تا خونه که برای
محیط زیستم خظر نداشته باشه"
"چه جالب واقعا"
دیگه رسیدیم به در ورودی خونه. امیر جلو تر وارد شده بود. از پله ها رفتیم باال اما به در که
رسیدی م رویا کنار در ایتادو به منم اشاره زد . بعد آروم در و باز کرد و هل داد داخل . با
اینکارش دوتا گوجه فرنگی با سرعت از داخل پرت شدن بیرون و بعد رویا سرشو برد داخل و
گفت "خیت..." حرفش تمام نشد که یه آلمه آب پاشیده شد روش و صدای خنده بلند شد.
حدس میزدم کار دوقلوهاست.
رویا با عصبانیت گفت " البرز....... اینا خیلی بیشعورا چرا هیچی بهشون نمیگی جلو مه ببین
چکار کردن با من "
منم کم کم جرئت کردمو سرک کشیدم داخل . هیچ کسی در محدوده دید ما نبود. داخل
خونه هم مثل بیرونش قشنگ بود . سمت چپ شومینه و مبل بود و سمت راست میز نهار

1401/08/15 13:39

خوری بود. رویا رفت داخل و منم پشت سرش وارد شدم که البرز از پله های رو به رو در اومد
پایین.
با دیدن رویای خیس گفت " این چه وضعیه برو باال لباستو عوض کن بیاین نهار ."
رویا با عصبانیت گفت " تقصیر دو قلوهاست . "
بعد رفت سمت پله ها و منم بدون هیچ حرفی پشت سرش رفتم باال. طبقه دوم یه نشیمن
ساده داشت با دوتا راهرو دو طرف . رویا رفت راهرو سمت راست که توش سه تا در بود و رو به
من گفت اتاق منو انتهای راهروئه. اتاق تو اینجاست اتاق البرزم در روبه روته. اون راهرو هم دو
قلو ها و امیر هستن. پیشنهاد میکنم نزدیکشون نشی . میبینی که چقدر قاطی دارن "
خندیدمو گفتم " حرص نخور رویا . باحال بود واقعا "
چپ چپ نگام کردو گفت " دستت درد نکنه دیگه طرف منی یا اونا؟"
در اتاقی که گفت مال منه را باز کردمو گفتم " اونا دیگه مگه شک ... " با دیدن اتاق ساکت
شدم و گفتم " یعنی رویایی تر از این اتاقم وجود داره؟" با اینکه کوچیک بود ولی طراحی
داخلش باب میل من بود . یه تخت دونفره کوچیک وسط اتاق بود یه کتاب خونه و یه ست
مبل دیواری پای پنجره . جون میداد برا لم دادن کنار پنجره و رمان خوندن.
پس بیا اتاق منو ببین" دستمو کشید سمت اتاق خودش . اتاق رویا واقعا
رویا خندید و گفت "
عالی بود . دوتا پنجره رو به جنگل داشت و کتابخونه بزرگتر از اتاق من . چمدون رویا پایین
تختش بود . اما بدون توجه به اون رفت سمت کمد اتاقش و یه تونیک خشک در آورد . شال و
مانتوش را انداخت رو تخت و منم رفت سمت پنجره . واقعا قشنگ بود این منظره . خوشبحال
رویا که اینجا زندگی میکنه. انگار بهشته.
با صدای رویا از افکارم اومدم بیرون که گفت " بیا رویا لباساتو عوض کن بریم "
"همین خوبه "
"رویا سه ماه میخوای باشیا بیخود سخت نگیر "
"با رویا رفتم سمت اتاق . چمدون منم رو زمین بود . بازش کردمو یکی از تونیکایی که تازه
خریدمو جای مانتوم پوشیدم. رویا مشغول دید زدن من بود . گفتم " چرا تو انقدر هیزی؟"
"بس که تو جیگری"

1401/08/15 13:40

"خاک بر سر هیزت کنن."
"هیز ندیدی آبجی. اون شالتم سر نکن "
"نگن دختره چه پر روئه"
" دیوونه بیا بریم مردم از گشنگی"
در اتاق را که باز کردم دوتا سگ بزرگ از پله ها داشتن میرفتن پائین جیغ کشیدمو اومد تو
اتاق .
رویا با ترس گفت "چی شده مها؟"
"سگ ..."
"سگ؟ " رفت بیرون و بعد چند لحظه گفت " بیا بابا مال دو قلوهاست نترس "
"االن کجان؟"
"بیرونن بیا"
با ترس و لرز رفتم پیش رویا و با هم پله ها را رفتیم پایین. همه دور میز نشسته بودن . با
دیدن من آرمین و رامین بلند شدن و اومدن سمت ما. خیلی شبیه هم بودن میدونستم آرمین
رو دست راستش خالکوبی داره. رامین گفت " بهههه جوجه جان "
"جوجه خودتی بی ادب . بغلم نمیدم با اون خوش آمد گوئیتون."
آرمین گفت " برو بابا کی با تو بود . ... سالم مها جان من آرمینم " دستش را آورد جلو و با من
دست داد.منم گفتم " سالم خوشبختم بخخشید مزاحم شدم "
رامین پرید جلو و دست داد باهامو گفت " تا باشه از این مزاحمتا " و یه چشمک شیطون به
من زد. حدس میزنم باز سر تا پام سرخ شده باشه .
هیچی نگفتم و همه رفتیم سمت میز نهار . البرز سر میز نشسته بود و امیر انتهای میز منو رویا
هم کنار هم و رو به رو دوقلو ها نشستم. نهار خورشت قیمه بود. عجیب بود یهنی این چهاتا
مرد آشپزی هم میکنن. رویا گفت " وای قیمه چقدر دلم برا قیمه های گلی تنگ شده بود "
البرز شروع کرد به کشیدن برای خودش و گفت " گلی نوه دار شده دیگه زیاد نمیرسه بیاد .
امروزم بخاطر تو اینو فرستاد"

1401/08/15 13:42

حدس میزدم این غذا کار این هرکول ها نباشه . حرف امیر افکارمو بهم ریخت . " حاال که تو
و مها اومدین خیالم راحته البرز از بس به ما کباب داد شبیه کباب شده بودیم"
البرز با اخم امیر و نگاه کرد و گفت" حداقل کسی کارش به بیمارستان نمی کشید " با این
حرفش دو قلو ها از خنده رفتن رو هوا .
رامین گفت " دو بار امیر شام درست کرد هر دو بار همه مسموم شدیم "
امیر خندید و گفت " از قصد این کارو کردم ازم کار نکشین"
از بحثشون خنده ام گرفته بود . آرمین به رویا گفت " چه خبر ؟ پسر مسر زنده گذاشتی
دانشگاهتون؟"
البرز دوباره جدی گفت " آرمین ..."
نمیدونم چرا تن صدای البرز با اینکه نگاهش نمیکنم اما موهای تنمو سیخ میکنه. سعی کردم
به غذام تمرکز کنم و البرز را نگاه نکنم هرچند انگار یه دشت نامرئی هی سرمو میچرخوند
سمت البرز.
وسط نهار بودیم که صدای در زدن اومد و پشت سرش در خونه باز شد.
تو هنگ بودم. نه دیواری نه در ورودی.... در اصلی خونه هم که همینجور باز میکنن میان تو.
پشت به در بودم و با صدای سالم زنونه ای که از پشت سرم میومد برگشتم سمت صدا . رویا
با حالت کالفه برگشت و زیر لب گفت " باز این ان خانم از کجا پیداش شد"
یه دختر لوند با موهای مشکی بلند جلومون ایستاده بود . کسی جواب سالم نداد که همون
خانم گفت " تازه دارین نهار میخورین "
امیر گفت " سالم ... بفرما نهار "
آرمین گفت " البته اگه رژیم نداری " رامین هم خندید .
صدای البرز که کامال شاکی بود دوباره تمام تنمو داغ کرد که گفت " فکر میکنم رو ساعت
تاکید کردم مهتاب"
مهتاب رفت سمت کاناپا و با خنده گفت " آره اما برات یه سوپرایز دارم. تازه گفتم زودتر بیام
رویا را ببینم . خوبی رویا؟"

1401/08/15 13:43

مرسی . خو.." مهتاب وسط حرفش پرید رو به من گفت " تو
رویا چشمی چرخوند و گفت "
دیگه کی هستی؟ گرگ جدید؟"
ابروهام پرت شد رو پیشونیم که البرز گفت " مها دوست دانشگاه رویاست . پس مواظب زبونت
باش"
با این حرف البرز چشمای مهتاب از تعجب گرد شد و زل زد به من. از حرف زشتش خیلی
بدم اومد . سرمو برگردوندمو مشغول غذام شدم که رویا گفت " بهش توجه نکن . کال چندشه
"
آروم پرسیدم " کی هست ؟"
"بعد نهار برات میگم"
بریم!"
البرز زودتر از بقی بلند شد و رفت سمت در ورودی و رو به مهتاب گفت "
بدون منتظر موندن از در خارج شد و مهتابم بلند شد و گفت " خب فعال بچه ها"
کسی جوابشو ندادو اونم رفت از در بیرون.
رویا بلند گفت " نمیدونم البرز تو این چندش چی دیده که باهاش بهم نمیزنه"
البرز ... اوه... دوست دختر البرز بود... حالم یه جوری شد ... رامین گفت " الزم نیست چیزی
ببینه که ..." آرمین گفت " واال فقط کافیه چیزی بک..."
امیر بلند گفت " مودب باشین بچه ها "
رامین دوباره گفت " واقعیته البرز مهتاب را فقط برا "
ایمر بلند شد و گفت " جدی میگم. تمامش کنید "
رامین دستاشو به نشونه تسلیم برد باال ودیگه چیزی نگفت . متوجه منظور پسرا شده بودم...
البرز مهتاب را برا سک...س میخواست و اینم حالمو بدتر کرده بود . دیگه میل به نهار نداشتم
تشکر کردم و بلند شدم و مثل امیر و البرز ظرفمو بردم سمت سینک و گذاشتم داخل ماشین
ظرف شویی. رویا هم اومد و رو به پسرا گفت " میز با شما ما خیلی خسته ایم" دستمو گرفت
و کشید منو سمت طبقه باال.
به طبقه دوم که رسیدیم رفت سمت اتاق من. منو کشید داخل و در بست و گفت " مها من
همش فکر میکردم البرز میخواد با مهتاب ازدواج کنه"

1401/08/15 13:45

خودشو انداخت رو تخت و گفت " ایول فقط برا کرد..ن میخوادش خیالم راحت شد"
من همینطور منگ و گیج نگاش میکردم. میدونستم خانواده راحتی هستن اما فکر نمیکردم در
این حد راحت باشن و راجب همه چی هم صحبت کنن.
ناخداگاه پرسیدم " رویا البرز چند سالشه"
با تعجب نگام کرد و گفت " 40 ، چطور؟"
"40؟؟ یعنی 00 سال اختالف سنی دارین؟"
"آره بچه اول بوده خب ... "
"چه جالب . امیر و دو قلو ها چی؟"
"امیر 31 سالشه و دو قلو هام 02 هستن"
"فاصله سنی شما معقول تر ..."
"آره ... قدیم عجیب غریب بودن خب ..."
"پس بیخود نیست البرز مثل بابا ها برخورد میکنه "
"آره .... از بعد فوت بابا اینا بیشترم شده... "
"متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم"
"نه خوبم . البرز کال خودشو وقف وا کرد . اون موقع این اتفاق افتاد 32 سالش بود میتونست
ازدواج کنه اما میترسید کسی که وارد خونه بشه آرامش مارو بهم بزنه . کال دیر اعتماد میکنه
... برا همین برا عجیب بود مهتاب انقدر طوالنی شد... معموال 0 ماه بیشتر روابطش دووم
نداشت "
کنار رویا رو تخت دراز کشیدمو به سقف نگاه میکردم. هر لحظه که میگذره همه چی اینجا
عجیب تر میشه...
" چرا مهتاب به من گفت گرگ جدید ؟ "
بدون اینکه به رویا نگاه کنم پرسیدم
به دل نگیر . چرت زیاد میگه "
سکوت کرد و بعد چند لحظه گفت "
" رویا .... فکر نمیکنی که این حرفتو باور کنم

1401/08/15 13:46

"اما راست میگم ... خب ... راستش ... مهتاب خودش نه اینکه دنبال ازدواج با البرزه ... کلی
دختر هم همیشه این دور و بر برای تور کردن البرز بودن ، فکر کرد تو رقیب اونی . او اول
خواست وارد عمل بشه"
باورم نمیشد... یعنی فکر کرد من اومدم مخ البرز را برنم ؟
البرز ... دو برابر من سن داره ... هرچند ... وای مها *** نشو این فکرا چیه . برادر های رویا
خانواده حساب میشن . جز گروه غدغن ها میشن. اصال نباید فکر کنم راجب هیچکدوم ....
اما چهره البرز...
نگاه تیزی که به من داشت ...
چشماش تو آینه ماشین ...
گرمای بدنش تو هواپیما ...
سرمو تکون دادمو بلند شدم. میخواستم این افکارم راجب البرز از سرم پاک شه .
رویا هم بلند شد و گفت " یکم بخوابیم عصر بریم اطرافو نشون بدم بهت "
اینو گفت و رفت .
برای پرت کردن حواسم رفتم سراغ وسایلم. سه ماه کم نیست بهتره بچینم همه را تو کمد.
کار همیشه ذهنمو پاک میکنه .چیزی که االن بهش واقعا احتیاج دارم.
کارم تموم که شد واقعا خوابم گرفته بود.
رو تخت دراز کشیدم و به نگاه کردن به شاخه های درختا زیر نور خورشید خوابم برد.

1401/08/15 13:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/15 13:47

فصل دوم
البرز ::::::::::::::
غیر ممکنه. مخفی نگه داشتن همه چی غیر ممکنه. نمیشه یه انسانو بیاری بین یه دسته گرگ
و بخوای بوئی نبره .
مهتاب همیشه سرکشه. هیچوقت طبق چیزی که بهش میگم کار نمیکنه. اما لوس نیست ...
تنها دلیلی که رابطه ام باهاش بهم نخورده همینه.
اصال تحمل لوس بازی های دخترونه را ندارم.
از مهتاب خواستم بیاد برای شب... اما االن اومده . با هم تو جنگل حرکت می کردیم. اگه مها
نبود اینهمه فاصله الزم نبود.
مهتاب گفت " دختره چیزی نمیدونه ؟"
"نه"
"باورم نمیشه موافقت کردی بیاد اینجا"
"رویا خیلی تنهاست"
"ما هستیم"
دوست نداشتم این بحث را ادامه بدم. رویا با دخترای گروه جور نبود. حقم داشت ...
بحث را عوض کردمو گفتم " چرا زود اومدی؟"
" خیلی وقت بود با هم ندوئیدیم"
"
می دونی ترجیح میدم تنها برم
"
"اما من دوست ندارم تنها باشم"
"تنها نیستی "
"
"منظورت چیه
"زیاد دیدمت با کیوان"
سکوت کرد. فکر نمیکرد بدونم. بالخره گفت " اول توئی برای من البرز ... اما ... تو یهو میری و
هیچ خبری ازم نمیگیری ...بعد یهو میای..."
"مهتاب ... تو میدونی من ازت چی میخوام درسته ؟"

1401/08/15 13:48