رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

این چیزیه که از روز اول به همه کسایی که باهاشون بودم گفتم . از من انتظار عشق و رابطه
دراز مدت نداشته باشن ... من تو یه رابطه چیزی که میخوامو میگیرم و میرم ... هیچ تعهدی
نمیدم برا آینده ... مهتاب هم مثل بقیه .
"
مهتاب گفت " اما ... ما دوساله با همیم
انگار امروز قراره کال اعصاب منو خراب کنه. ایستادمو بهش نگاه کردمو گفتم " ما با هم
نیستیم مهتاب . ما با هم میخوابیم فقط "
ایستاد جلوم و دست به کمر زد و گفت " چرا نمیخوای قبول کنی رابطه ما بیشتر از سک...س
عادیه ... "
چون نیست"
"
" شاید برا تو نیست اما برا من هست "
" معلومه ... کنار آبشار من بودم که با کیوان خوش میگذروندم"
چشماش گرد شد و از حدقه زد بیرون. چندبار دهنش را باز کرد که چیزی بگه اما صدایی در
نیومد.
فقط نگاش کردم.
امروز از مهتاب چیزی به من نمیرسه ...
ترجیح میدم تنها بدوئم انرژیمو تخلیه کنم...
به اندازه کافی از خونه دور بودیم...
مها :::::::::::::::::
ساعت پنج عصر بود که بیدار شدم. دو ساعتی خوابیدم. کش و قوسی به خودم دادم و رفتم
کنار پنجره.
دیگه تحملم تموم شده بود دوست داشتم زودتر بزنم به دل جنگل.
شال و کتونیم را برداشتم رفتم اتاق رویا .
در زدم اما صدایی نیومد از داخل . دوباره در زدم .
خبری نبود

1401/08/15 13:49

دو دل بودم چکار کنم. اینبار که در زدم صدای خواب آلود رویا بلند شد .
"بیا تو "
درو باز کردم و رویا رو دیدم که وسط تخت ولو شده بود.
"پاشو تنبل بریم دور بزنیم "
"
"مها به خدا دیشب تا صبح بیدار بودم یه ساعت دیگه بخوابم بعد بریم
یکم نگاش کردم که تو همین لحظه دوباره خوابش برد.
از کارش خنده ام گرفت . بیهوش شد از خواب.
از اتاقش رفتم بیرون و در را بستم .
خودم رفتم طبقه پائین . کسی نبود.
خودم اطراف خونه که میتونم یه دوری بزنم.
شالمو سرم کردمو از خونه زدم بیرون. نشستم رو پله ها و کتونیمو پوشیدم.
خب ...
از کجا شروع کنم ...
نمیخوام گم شم و دردسر درست کنم .
تا جایی که خونه دیده میشه فقط .
صدای پرنده ها و باد ال به الی درختا انگار منو میکشید سمت خودش .
آروم وارد جنگل شدم.
دستمم زدم به تنه درختی که کنارم بود... حس زندگی ... با درستم تنه درختو لمس کردم...
چه حس شیرینیه ...
به آسمون از البه الی برگ درختا نگاه کردم . اینجا واقعا بهشته. چند قدم دیگه رفتم داخل
جنگل . سبز و انبوه.
پائین درختا پر از چمن بود و نور از البه الی برگاشون خیلی جذاب شده بود. بی اختیار رو
زمین دراز کشیدم. و محو تماشای آسمون شدم.
برگایی که تو باد میرقصن . نفهمیدم چطور چشمام خمار شد و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم هوا داشت تاریک میشد.

1401/08/15 13:50

با اینکه زیاد از خونه دور نبودم انا ترس همه وجودمو گرفت .
آخه آدم تو جنگل میخوابه .
بلند شدم و نشستم که حس کردم یه چیزی سمت راستم حرکت کرد.
از ترس خشک شده بودمو نمیتونستم بچرخم. اما وقتی نگاه کردم چیزی نبود.
بلند شدم که صدای یه مرد خشکن کرد .
"تو اینجا چکار میکنی؟"
برگشتم سمت صدا . یه پسر جوون خوش تیپ بود شاید هم سن دو قلوها.
"
نگاش کردم فقط که خودش گفت " تو اینجا جدیدی
"آره... شما ؟"
من مانی ام"
خندیدو دست برد تو موهاش و گفت "
گفتم " خوشبختم منم مها هستم " اومد جلو و دست داد.
اما با لمس دستش حس عجیبی بهم داد... خیلی حس آشنایی بود... مثل ... مثل وقتی
درختارو لمس کردم.
با تعجب نگاش کردم که اونم با تعجب نگام کرد.
صدای رویا باعث شد دستش را ول کنم و برگردم سمت صدا .
رویا داشت میومد سمت ما.
برگشتم سمت مانی...
اما دیگه اونجا نبود...
چطور ممکنه ... یعنی خواب دیدم ؟ به دستم نگاه کردم .
خواب نبود . لمسش کردم ...
رویا رسید بهم و با نفس نفی گفت " مها ... دیوونه... کجا بودی ؟"
"
"همینجا ؟... رو زمین خوابم برد
رو زمین ؟"
با تعجب نگام کرد

1401/08/15 13:51

"آره . دراز کشیدم آسمونو نگاه کنم نفهمیدم کی خوابم برد
"همینجا؟"
"آره "
"اما من دوبار از اینجا رد شدم ... ندیدمت ".حاال من بودم با تعجب نگاه میکردم .
"چطوری منو ندیدی ؟"
"
صدای آرمین اومد که گفت " از اولشم کور بود
برگشتم سمت صدا دیدم داره از داخل جنگل میاد سمت ما. فقط یه شلوارک پاش بود و باال
تنه لخت.
معذب شدم . عادت ندارم اینهمه پسر دور و برم باشن اونم با این وضعیت .
رامینم از پشتش پیدا شد با وضعیت مشابه و گفت " خب حاال که مها پیدا شد بریم خونه که
تاریک داره میشه".
رویادستمو گرفت و گفت " دیگه نمیزارم از جلو چشمم دور شی داشتم دق میکردم"
زیاد با خونه فاصله نداشتیم برا همین زود رسیدیم.
به موقع رسیدین البرز همین االن اومد"
امیر تا مارو دید گفت "
رویا گفت " االن کجاست؟"
"رفت دوش بگیره "
رامین گفت " با مهتاب؟"
با این حرفش چشمام زد بیرون. با مهتاب؟ جدی؟ رامین اصال تو لهنش شوخی نبود !
امیر گفت " نه تنها اومد"
هیچی پس همچنان اخالقش گهیه "
آرمین گفت "
بسه دیگه . رویا تو و مها برین سریعتر شام را آماده کنید. پسرا شمام بیاین "
امیر گفت "
اینو گفتو از در زد بیرون و دوقلوهام رفتن بیرون.
با تعجب به رویا نگاه کردم که گفت " مها دیگه بدون من جائی نرو. حتی برا یه لحظه هم تو
جنگل نرو . اونم غروب و شب. "
سر تکون دادمو گفتم " ببخشید نگرانت کردم

1401/08/15 13:52

بغلم کردو گفت " داشتم میمردم. این جنگل تو شب خیلی خطرناکه"
" این اطراف کسی زندگی میکنه ؟"
رفتیم سمت آشپزخونه و پرسیدم
"آره گفتم بهت که . هستن اما با فاصله "
"خیلی دورن ؟"
"تقریبا هم کسی برای خودش یه فضای مناسب داره تا بقیه خونه ها که بتونه داحت باشه "
"برا خمین دوقلوها اینجوری میگشتن "
خندید و گفت " آده ... منم این دور و بر شال نمیزارم. کم پیش میاد کسی جز ما باشه این
اطراف"
نمیدونستم راجب مانی بهش بگم یا نه. شاید توهم بود. حس دستش بیشتر باعث میشد فکر
کنم خواب بوده.
چی درست کنیم راحت ترین باشه ؟"
صدای رویا منو از افکارم کشید بیرون که گفت "
"کوکو؟"
فریزر را باز کرد و چک کرد و گفت . خوبه سبزی داریم یه کوکو سبزی بامن . یه کوکو سیب
زمینی هم با تو .
"موافقم "
البرز::::::::::::::::::::
به قطره های آب که رو بدنم حرکت میکرد نگاه کردم. بیشتر از 3 ساعت زیر نور خورشید
دوئیدم. ماهیچه هام خسته بودن . اما آروم تر نشده بودم. فقط خسته بودم.
مهتاب بعد اون بحث دنبالم نیومد. باید دنبال یه کیس جدید باشم . مهتاب خیلی خوب بود.
اما دوره اش تموم شد. حقم داشت. دیگه وقتش بود یه جفت دائم انتخاب کنه...
شیر آبو بستمو حوله را برداشتم.
منم باید یه جفت انتخاب کنم. نمیدونم چرا هیچ دختری گرگ درونمو راضی نمیکنه. با این
حرفم انگار بیدار شد و شروع کرد به رژه رفتن.
سرکش تر از من اون بود...

1401/08/15 13:53

دلش میخواست آزاد شه . با جفتش تو جنگل تا طلوع خورشید بدوئه و طلوع خورشید
جفتگیری کنه .
رابطه من رو تختخواب تمام خواسته اونو برآورده نمیکنه ... قبال جواب میداداما خیلی وقته
فهمیدم دیگه جوابگو نیست... دیگه مجبورم جفت انتخاب کنم.
لباس هام پوشیدمو رفتم پائین. با هر قدمم سمت طبقه پائین بوی مها بود که شرید تر میشد.
گرگ درونم خوشحال شده بود. مها را دوست داشت. انگار میخواست بیاد بیرون و مها را نشون
کنه. اونو مال خودش کنه.
نفس عمیق کشیدم. مها از ما نیست. ما خیلی وقته کسی را تبدیل نکردیم و نمی کنیم.
خالف قانونه.
با نفس عمیقی که کشیدم به جای اینکه آروم شم عطر تن مها تا عمق وجودم نفوذ کرد و
گرگ درونم وحشی تر شد. بدون نگاه کردن به آشپزخونه و دخترا زدم از خونه بیرون.
به هوای آزاد احتیاج داشتم.
بوی مها دیوونه ام میکنه.
رفتم سمت اصطبل. پسرا مشغول تمیز کردن اسب ها بودن. امیر خوب بهشون کار میداد.
با دیدن من برگشت و گفت " چرا تنها برگشتی"
میدونستم منظورش مهتابه . اما دوست نداشتم توضیح بدم . بدون جواب دادن بهش رفتم یه
برس برداشتم اسب مها را قشو کنم.
امیر اومد سمتمو بازومو گرفت و گفت " البرز ... "
"نمیخوام راجبش صحبت کنم "
"اما من میخوام "
جدی ؟ خوبه پس راجب آوا بگو"
"
با اخم نگام کردو گفت " چرا همیشه انقدر غدی؟!"
"
چون الفا منم

1401/08/15 13:55

سر تکون داد و بازومو ول کرد و گفت " نمیخوام اوضاع از کنترلت خاج شه"
برس را گذاشتم سر جاش و گفتم " تحت کنترله"
از اصطبل زدن بیرون. خیلی مونده تا اوضاع از کنترل من خارج شه . از گوشه خونه که
پیچیدم یه چیز محکم خورد بهم.
دوباره بی اختیار دستم دور کمرش حلقه شد ...
بوی یاس و بارون و...
نفس عمیق کشیدمو اینبار ولش نکردم. اونم تکون نخورد. حسش تو بغلم باعث شده بود داغ
شم . گرگ درونم میخواست بیاد بیرون و مها را مال خودش کنه. با دستم کمر مها را نوازش
کردم . اونم آروم سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد.
خواستنو تو چشم هاش میدیدم.
به لب هاش نگاه کردم. با نگاه من لبشو تر کرد که داغ ترم کرد .
اوضاع حسابی خارج از کنترل منه.
کمر مها را ول کردمو یه قدم رفتم عقب و گفتم " جلو پاتو نگاه کن "
بدون توجه به قیافه متعجب مها از کنارش رد شدم و رفتم سمت خونه. باید خودمو آروم کنم
قبل اینکه کار دست خودم بدم.
مها ::::::::::::::
نمیدونم چند لحظه تو اون حال بودیم. رویا بهم گفت برم اصطبل همه را صدا کنم برای شام
که با صورت رفتم دوباره تو بغل البرز.
بغلم کرد مثل دفعه قبل.
اینبار ولم نکرد و من تمام وجودم میخواست تا ابد تو اون حال بمونیم.
وای مها تو روانی شدی.
اون داداش بزرگ رویاست.
دو برابر تو سن داره.

1401/08/15 13:56

میخوای زندگی و آینده و دوستیت با رویا را یه جا خراب کنی؟
یه لحظه فکر کردم االن خم میشه و لبمو میبوسه.
قلبم هنوز تند میزد.
اما خودشو عقب کشید و رفت ... دعوامم کرد...
یه نفس عمیق کشیدم خواستم برم سمت اصطبل که حس کردم یکی صدام میکنه.
برگشتم سمت صدا.
مانی بود. با دست اشاره کرد برم پیشش.
دو دل بودم که برم ... به رویا قول دادم یه قدم هم وارد جنگل نشم مخصوصا شب .
چند قدم رفتم سمتش و با فاصله ازش ایستادمو گفتم " اینجا چکار میکنی؟"
"تو نباید اینجا باشی. اینا خطرناکن "
"چرا یهو غیب شدی ؟"
" مها با من بیا . اینجا برات خطرناکه"
صدای امیر از پشت سرم باعث شد برگردم سمت صدا .
"مها"
"بله"
برگشتم سمت مانی که بازم غیب شده بود.
از حرفش ترسیده بودم. از خودشم ترسیده بودم.
منظورش چی بود. خودش کی بود . چرا فرار میکرد ؟
امیر گفت " جنگل تو شب خیلی خطرناکه هانی نزدیکشم نشو "
سر تکون دادمورفتم پیشش و گفتم " اومدم بگم شام آماده بیاین "
"باشه تو برو ما هم با پسرا میایم "
رفتم داخل خونه. رویا داشت میز را میچید. رفتم کمکش کنم که با تعجب نگام کرد .
چیزی شده رویا؟"

1401/08/15 13:57

"ام... نه ... هیچی ... گفتی به همه؟."
به امیر گفتم . البرز داشت میومد تو دیگه نگفتم."
"
" ئه. رفت باال که . منم نگفتم . میری صداش کنی؟"
"ام.... خودت میری ... بیرون خوردم بهش ازم عصبانی شد "
"خوردی بهش؟ عصبانی شد ؟"
"آره بازم مثل ظهر ... االن فکر میکنه من چقدر چلمنگم"
رویا خندید و رفت سمت راه پله و گفت " چلمنگ که هستی ...."
رویااا..."
"
امیر و دو قلو ها اومدن تو . منم بقیه کار های میز را انجام دادم . همه نشستیم دور میز تا رویا
و البرز بیان.
البرز :::::::::::::::::
دراز کشیده بودم رو تخت. چی تو مها هست که منو دیوونه کرده .
بوی مها ... درسته خاصه اما فقط اون نیست... صدای در اتاقم اومد .
"بیا تو"
رویا اومد تو. حتی رویا هم حاال بوی مها را داشت.
" البرز بیا شام"
نشستم رو تخت و نگاش کردم .
"چرا آوردیش اینجا رویا"
اومد تو و در را بست.
"البرز... مها مثل خوارمه... خواهری که هرگز نداشتم"
"بوش دیوونه ام میکنه"
"انقدر زیاده؟"
"آره.... حتی رو تو هم بوی اونو حس میکنم "
چشماش گرد شد و نگام کرد و گفت " مها بوی تو را میداد... بغلش کردی باز؟!"

1401/08/15 13:58

" نه خورد بهم . گرفتمش نیافته "
بلند شدمو هوا را از ریه هام دادم بیرون
"گرگت اونو میخواد؟"
"نه"
"
"البرز خواهش میکنم نمیخوام مها را از دست بدم
نگاش کردم. متوجه منظور رویا نشدم. سر تکون دادم و گفتم " منظورت چیه ؟"
هیچی . همینجوری گفتم . پائین منتظرن برا شام."
رویا لبشو گاز گرفت و گفت "
سریع در را باز کرد و رفت.
بچه ها زود بزرگ میشن....
مها::::::::::::::::::
ساعت دو شب بود. البرز برای شام دیر اومد و زود بلند شد و رفت و دیگه ندیدیمش. اصال تو
بحث ما شرکت نکرد. نخندید. نگامم نکرد.
آه اصال دارم برا چی به البرز فکر میکنم.
دو قلوها خیلی باحال بودن . قراره فردا صبح همه با هم بریم آبشاری که نزدیک اینجاست. باید
خوب بخوابم فردا انرژی داشته باشم.
هرچی غلت زدم خوابم نبرد. کوکویی که رویا درست کرد خیلی شور بود. حسابی تشنه بودم .
بلند شدم برم آب بخورم. برا خواب شلوارک پوشیده بودم که خیلی کوتاه بود. اگه پسرا بیدار
باشن خیلی بد میشه.
اما حال عوض کردنم ندارم. 88 همه رفتیم اتاقمون.
البد تا االن خوابن.
در اتاقمو آروم باز کردم. همه جا تاریک بود. نور موبایلمو روشن کردمو رفتم سمت طبقه اول.
پائینم کامال تاریک بود.
واقعا ترسناکه خونه وسط جنگل.
در یخچالو باز کردم و آب را در آوردم. رفتم لیوان بیادم که المپ نشیمن روشن شد.

1401/08/15 13:59

ترسیدمو لیوان از دستم افتاد. برگشتم سمت سالن . البرز نیمه لخت ایستاده بود و با تعجب
نگام می کرد.
البرز گفت " خوبی؟" اینو گفت و اومد سمتم.
به لیوان خرد شده نگاه کردم. دوباره با البرز نگاه کردم. قلبم تند میزد. البرز رسید به منو.
کمرمو گرفت و بلندم کرد و خیلی راحت منو نشوند رو میز.
همچنان زبونم بند اومده بود.
نگاه البرز به پاهای لختم افتادو یه لحظه مکث کرد. تازه یادم افتاد با چه وضعی از اتاق زدم
بیرون.
البرز رفت سمت کابینت و جارو و خاک انداز در آورد و مشغول تمیز کردن خورده شیشه ها
شد . ماهیچه های دستش با هر حرکتی که میکرد برجسته میشد.
محو تماشای رفتار البرز بودم. که سرشو بلند کرد . همو نگاه کردیم فقط. نفسم تند شده بود.
نمیدونم چرا تو حضور البرز اینجوری میشم.
وقتی تمام شیشه ها را جمع کرد یه لیوان آب ریخت و اومد جلوم ایستاد.
تمام مدت هر دو ساکت بودیم.
لیوانو داد دستم.
لیوانو نگاه کردم . ازش گرفتم. با البرز نگاه کردمو لیوانو بردم باال. لیوانو گذاشتم رو لبم .
اما قبل اینکه آب بخورم البرز آروم لیوانو از جلو لبم کنار زد .
دستم با لیوان کنار صورتمم بود.
اومد جلو تر.
لیوانو ازم گرفت گذاشت رو میز.
سرشو خم کرد .
فقط نگاش میکردم.
زبونم بند اومده بود.
میدونستم میخواد چکار کنه.
چشمامو بستم.

1401/08/15 14:00

منتظر جس کردن داغی لباس بودم.
اما....
هیچ اتفاقی نیافتاد.
چشمامو که باز کردم البرز اونجا نبود.
چندبار پلک زدم تا مطمئن شم.
چطور ممکنه.
به اطراف نگاه کردم اما اثری از البرز نبود. یعنی خواب بود ؟!
به لیوان کنارم نگاه کردم...
نه بیداری بود . اما البرز کجا رفت.... من داشتم چکار میکردم. چرا انقدر منگ شدی مها. لیوانو
برداستم و تمام آب را خوردم . گذاشتمش رو میز و اومدم از میز پائین.
جای دست البرز دور کمرم انگار هنوز داغ بود.
به حماقت خودم سر تکون دادمو رفتم سمت پله ها.
مها عاقل باش. *** نباش. البرز خط قرمزه . مهم نیست چه حسی داری بهش.
برق را خاموش کردمو از پله ها رفتم باال
البرز :::::::::::::::
گرگ درونم تا سطح اومده بود. شیر آب سردو باز کردم و سعی کردم خودمو آروم کنم.
مها...
مها...
انگار عطر بدنش رو تنم نشسته بود.
وقتی رفتم پائین فکر میکردم پسران دوباره دارن سیگار میکشن.
اما مها بود... اونم با اون لباس ...
لیوان از دستش افتادو صدای شکستنش تو گوشم تکرار میشد. انگار یه چیزی درونم شکست.
گرگ درونم رژه میرفت و میخواست بیاد بیرون. میخواست مها را مال خودش کنه.

1401/08/15 14:01

فقط یک لحظه مونده بود تا همه معادالت زندگی مها تغییر کنه.
اگه به خودم نمیومدم االن... االن ... چرا البرز چرا تو که میدونی اشتباهه پس چرا افسوس
میخوری که االن مها سالمه.
بوسیدن لبش مساوی بود با گاز از گردنش مساوی بود با تبدیل مها... مساوی بود با تنها نبودن
من ...
نه . نه . من دیوونه شدم.
مها...
لبش که خورد به لیوان وجودم آتیش گرفت.... لب هاش باید خیلی نرم باشه...
با مشت کوبیدم به دیوار و نفس عمیق کشیدم. نباید به مها اصال فکر کنم...
بهترین کار اینه چند وقت دور باشم...
شیر آب را بستم.
دو روز دیگه روسیه جلسه گله های آسیاست. نمیخواستم برم اما االن بهترین فرصت برای دور
بودنه ....
با صدای رویا از خواب بیدار شدم. تمام شب صحنه توی آشپزخونه تکرار میشد و ناتموم
میموند .
" مها پاسو دو قلوها منتظرن "
سریع نشستم رو تخت " وای مگه ساعت چنده ؟"
"9 شده . بدو وسایلتو جمع کن "
"اوه ... باشه ... چی بگیرم ؟"
یه دست لباس یدک بگیر چون حتما الزمت میشه "
"
اینو گفت و سرخوش زد بیرون.
هنوز منگ و گیج بودم. رفتم دست و رومو شستمو یه کوله کوچیک با یه دست لباس اضافی و
حوله برداشتم و زدم پائین.

1401/08/15 14:02

دو قلوها تو آشپزخونه بودن و تا منو دیدن سوت زدن هر دو .
خنده ام گرفت از کارشون اما خجالتم کشیدم . سالم کردمو رفتم سمت میز که رویا هم از پله
ها اومد پائین . دو قلوها شروع کردن به هو کردن رویا. اونم براشون زبون در آورد و گفت
مجمع دیوونه ها"
"
امیر از بیرون اومد داخل . تمام بدنش خیس عرق بود . معلوم بود ورزش کرده.
هنوز نرفتین ؟"
با دیدن ما گفت "
پس البرز کجاست ؟"
رویا گفت "
"
"دیشب رفته جلسه روسیه
"
آرمین گفت " دیشب؟ قرار نبود بره
امیر یه لیوان از کابینت برداشت و تکیه داد به کابینت و گفت " نمیدونم . بهم پیام داد کار
ضروری پیش اومده. مواظب شماها باشم "
نمیدونم چرا وقتی گفت البرز دیشب رفته ناراحت شدم. یعنی بخاطر من این کارو کرد ؟.
احمق نباش مها تو برا اون مهم نیستی داری اشتباه رفتار هاش را تعبیر میکنی.
دیشبم نمیخواست لبتو ببوسه. تو چشماتو بستی گذاشت رفت.
میلم به صبحانه رفته بود. خوشبختانه بقیه هم زود بلند شدن و رفتیم بیرون که بریم آبشاری
که رویا میگفت خیلی باحاله.
رویا گفت " آخر هفته ها خیلی شلوغه اما وسط هفته خوبه"
سوار ماشین شدیم و از جاده پر پیچ و خم جنگلی رفتیم سمت آبشار. از ال به الی درختا تو
جنگلو نگاه میکردم که زیر نور سایه روشن شده بود.
حس کردم یه نفر تو جنگل داره نگام میکنه.
دقت کردم...
بخاطر سرعت ماشین خوب نمیشد ببینم.
انگار داشت میدوئید موازی ما... اما چطور ممکنه ...
اون مانی بود ...

1401/08/15 14:03

چند بار پلک زدم اما واضح نبود و یهو محو شد . موهای تنم شیخ شده بودن. یعنی چی دیدم.
درست دیدم واقها . رویا برگشت سمتمو آروم گفت " چیزی شده ؟"
"نمیدونم ...حس کردم یه نفر را تو جنگل دیدم"
"بخاطر سایه روشنه . منم همیشه این مسیر کلی خیال پردازی میکنم"
شاید واقعل حق با رویا بود. حتما توهم زدم.
سرعت ماشین کم شد و رامین ماشینو پارک کرد. همه پیاده شدیم و آرمین گفت " موبایل،
ساعت و هرچی آب بخوره خراب میشه را بزار تو ماشین مها"
رویا خندید و تو گوشم گفت " باید حاشون را بگیریما"
با خنده سر تکون دادم. امروز روز دخترهاست. سمت آبشار میرفتیم که صدای جیف یه دختر
بلند شد و از دور میدوئید سمت ما .
"رامیییییین ..."
سحر ... کی اومدی
اینو گفت و پرید بغل رامین و رامین هم بلندش کرد توهوا و گفت "
دیووونه"
ناخداگاه از این حرکتشون خندم گرفت. خیلی باحال بود . سحر هم سن ما میخورد باشه. رویا
نگام کرد و دماغشو جمع کرد و آروم گفت " احساس خواهر شوهر دارم " بعد خندید . پس
سحر دوست دختر رامین بود.
سحر گفت " صبح اومد . شنیدم یاین اینجا یه کله اومدم. از ترس البرز نزدیک خونتون نمیشه
اومد دیگه " بعد بلند خندید و رو کرد به ما و سالم کرد و رو من مکث کرد . رویا دست
انداخت دورمو گفت " مها هم خوابگاهیم " سحر که گویا خیالش راحت شده بود خندید و
گفت " خوشبختم . بیاین بچه ها منتظرن "
پشت سر سحر از بین درختا گذشتیم. دیگه صدای آبشار میومد . صدای جیغ و خنده همه هم
بلند بود . آرمین رفت سمت یه دختر و از پشت بغلش کرد . اونم برگشت و آرمین را بوسید .
رامین رو به سحر گفت " یاد بگیر از سارا . منم میخوام از اونا

1401/08/15 14:04

سحر برا رامین زبون در آورد و گفت " بیخود . اونا جایزه است برا مواقع خااااااص " منو رویا
دوتا کفترای عاشقو گذاشتیمو رفتیم سمت آبشار . رو به رویا گفتم گ فکر نمیکردم دو قلوها
این مدلی باشن "
رویا گفت " اوف باید ببینی برا سحر وسارا میمیرن ها "
"خواهرن ؟"
" نه دختر خاله هم میشن اما هم سن هستن "
"چه باحال . هم سن ما میشن؟"
"نه یه سال کوچیکترن . سال اول دانشگاه بودن"
"رویا..."
پاچه شلوارمو زدم باال که برم تو آب
"بگو"
رویا بدون اینکه به خودش زحمت بده رفت تو آب . گفتم " تو واقعا اینجا کسی را نداری؟"
خندید و گفت " نه . دوست ندارم محدود بشم " بهم چشمک زد و گفت " با وجود البرز
بخوامم اینجا کسی نمیاد سمتم "
"یعنی همه انقدر از البرز میترسن؟"
"اوف آره بیشتر از انقدر"
دیگه آب رسیده بود باالی زانو هر دوتامون. بیخود زحمت کشیدم شلوارمو تا زدم. ایستاده
بودیم و به پسرایی که از باال آبشار میپریدن تو آب نگاه میکردیم که هر دو پرت شدیم تو آب.
وقتی از آب اومدم بیرون صدای خنده دو قلو ها میومد . رویا با جیغ افتاد دنبالشون اما من
همچنان هنگ بودم. سرتاپا موش آب کشیده شده بودم. رامین از دست رویا در رفته بود و
داشت میومد سمت من که من افتادم دنبالشو تا تونستم سمتش آب پخش کردم...
خوبه... امروز تفریحات رسما شروع شده...
البرز :::::::::::::

1401/08/15 14:05

تازه رسیده بودم به هتلی که محل اقامت ما بود . خسته بودم اما بیشتر خستگی روحم بود نه
جسمم. سرم پر سوال بود . این دختر حسابی رفته بود زیر پوستمو ذهنمو مشغول کرده بود.
چرا انقدر شدید بهش کشش دارم.
بین جفت ها این طبیعیه اما آخه اون گرگینه نیست . مها اصال شیپ شیفتز ) shape
shifter : تغییر شکل دهنده( نیست. از هیچ نوعی . اگه بود حس می کردم. پس چرا انقدر
بهش کشش دارم. حتی االنم بهش فکر میکنم گرگ درونم بیدار میشه.. میخواد بیاد بیرون و
تا پیش مها ببی وقفه بدوئه.
رو تخت دراز کشیدمو به سقف اتاق خیره شدم. اتفاقات دیشب تو سرم رژه میرفت و داغم
میکرد . بلند شدم و نشستم.
اینجوری فقط بیشتر به مها فکر میکنم. زدم از اتاق بیرون و رفتم سمت بار هتل. بهترین کار
مست کردن با ودکا روسی و خوابیدن با چندتا دختر خوشگله. حسابی ذهنمو از مها پاک
میکنه.
وارد بار که شدم یه نگاه کلی به محیطش انداختم. اکثرا آدم معمولی بودن. هرچند ترجیح من
هم نوع خودمه تا مجبور به کنترل خودم نباشم اما خب یه انسان معمولی هم هر از چند
گاهی بای تنوع بد نیست .
مها :::::::: انقدر دنبال هم دوئیدیمو تو آب بودیم که حسابی خسته شده بودم. رو شاخه یه
درخت نزدیک نشستمو بچه ها را نگاه میکردم. سحر و سارا خیلی با نمک بودن و باعث شدن
کلی بخندیم. رویا هم که متخصص مسخره بازی . به صندل هام نگاه کردم. خوب دووم آورده
بودن اما اگه بخوام تا آخر تابستون بمونن بهتره دیگه نرم تو آب.
حس اینکه دارم از جایی دیده میشم باعث شد بچرخم سمت جنگل .
مانی ایستاده بود تو چند قدمیم . " تو توهمی یا واقعی؟"
خندید و گفت " واقعیم ... مگه منو نمیبینی؟"
"پس چطور غیب میشی؟"
مجبور بودم . نمیخواستم ببینن منو اومدم تو قلمرو اونا"

1401/08/15 14:07

"قلمرو؟ اونا؟"
با سر به رویا و بچه ها اشاره کرد که گفتم " یعنی االن مشکلی نیست ببینن تو را؟"
"نه ...اینجا زمین آزاده."
قلمرو منظورش چی بود . دیشب چی میگفت " منظورت چی بود دیشب؟"
اومد با فاصله از من به تنه درخت تکیه داد و گفت " خانواده بدی نیستن... اما ...تو خیلی
چیزارو نمیدونی...خطرناکن..."
"منو رویا دو سال هم اتاقی هستیم. خیلی هم مهربون و بی خطره. تو چی میدونی که میگی
خطرناکن؟"
من...خیلی چیزا میدونم"
بدون اینکه نگام کنه گفت "
برگشتم سمت رویا و بقیه و گفتم " چرا باید به تواعتماد کنم. من رویا را دوساله میشناسم. اما
تو رو تازه دیدم"
" مخوای بهت ثابت کنم؟"
با تعجب برگشتم سمتش که گفت " با من بیا "
دو دل بودم. به رویا قول دادم تنها وارد جنگل نشم " کجا؟ نمیخوام از بچه ها دور شم "
"دور نیست . بچه ها رو میبینی همچنان"
سر تکون دادمو راه افتادم پشت سرش. قلبم تند میزد . حس کنجکاوی باعث شده بود نترس
بشم. یکم وارد جنگل شدیم رو به روی یه درخت ایستادو گفت " دستت را بزار رو این درخت .
"
نمیدونستم هدفش چیه . اما کاری که گفت را انجام دادم. همون حس لذت بخش همیشکی .
مانی گفت " حاال چشماتو ببند وسعی کن درختو حس کنی " چشمامو بستمو سعی کردم.
نمیدونستم دقیقا منظور مانی چیه که گفت " حس کن تو درختی . انگار وارد درخت شدی
حس کن تمام شاخه ها و برگ هاش را . حس کن تو و درخت یکی هستین. "
با حرفای مانی سعی کردم همراه بشم. دمای مالیم درخت زیر دستم باهام همخونی داشت.
انگار دست خودم بود . سعی کردم شاخه ها را تو ذهنم سجسم کنم. تو یه لحظه انگار...انگار
من درخت بود. انگار من از باال ترین نقطه درخت داشتم نگاه میکردم. جسم خودمو مانی را

1401/08/15 14:08

دیدم پایین درخت. بچه ها را تو آبشار دیدم که رو سر و کول هم می پریدن. آسمون باالی
سرم . جنگل دور و بر ....
یهو انگار همه چی قطع شد و برگشتم سر جام.
دیدی ... تو هم مثل
با تعجب به مانی نگاه کردم که به تنه درخت تکیه داد و بود و گفت "
مایی "
"شما؟" چی داشت میگفت. گیج شده بودم.
مانی خواست جواب بده که صدای رویا اومد . اینبار از مانی چشم بر نداشتم. نمیخواستم باز
غیب شه. جواب سوالمو باید بده. رویا رسد به ما و گفت " مانی ...تو اینجا چکار میکنی؟"
مانی خیلی ریلکس جواب داد "سالم... داشتم با مها آشنا میشدم"
تو شوک بودم از اتفاقی که افتاده بود . از حرف مانی و از غیب نشدنش اینبار.
رویا گفت " خوبه . چه عجب تصمیم گرفتی معاشرت کنی ... بچه ها منتظرن نهار
بخوریم....مانی تو هم بیا با ما باش"
من همچنان ساکت بودم و به مانی نگاه میکردم که برگشت سمت منو گفت " شما برین . من
بعد به شما ملحق میشم." اینو گفت و رفت سمت داخل جنگل.
رو کردم به رویا و گفتم " میشناسیش؟"
رویا با تعجب نگام کرد و گفت "آره...چطور؟"
"کیه؟"
"مانی ؟ همسایه ما میشن تقریبن. سمت چشمه ای که برات تعریف کردم زندگی میکنن. "
"تو جنگل؟ مثل شما؟"
"آره مها . اینجا خیلی عادیه " اینو گفتو دستمو گرفتو منو کشید سمت آبشار " بیا مردم از
گشنگی "
ذهنم حسابی درگیر حرفای مانی بود که رسیدیم به بقیه . رویا ولو شد رو موکتی که پهن
کرده بودن و منم نشستم کنارش . آرمین و سارا داشتن کباب را آماده می کردن اما رامین و
سحر نبودن. رویا گفت " ای بابا حاال اون دوتا کجا رفتن؟"
به اطراف نگاه کردم . خبری ازشون نبود . آرمین گفت " موقعیت اضطراری پیش اومد

1401/08/15 14:09

با ترس برگشتم سمتش و گفتم "اضطراری؟"
رویا خندید و گفت " نترس ... اصطالح دو قلوهاست . وقتی میخوان خصوصی حرف بزنن"
سارا خندید و گفت " آره حرف بزنن..."
متوجه منظورش شدم و خندیدم. آرمین هم پهلو سارا را یه نیشکون گرفت و گفت " تیکه
میندازی؟ وایسا بعد نهار باهات حرف خصوصی دارم "
سارا زبون در آورد و همینجور که کمرش را ماساژ میداد اومد سمت ما . کنار من نشست و
آروم گفت " پشت آب آبشارو نگاه کنی سایه اونارو میبینی"
برگشتم سمت جایی که می گفت . آره ...درست میگفت . دقت میکردی پشت آب آبشار سایه
اونارو میدیدی. تو بغل هم مشغول لبای هم بودن. ناخداگاه لبخند زدم. این چندروز بیشتر از
تمام عمرم صحنه عاشقانه و محبت آمیز دیدم. واقعا دلم خواست چنین روابطی را تجربه کنم.
یه آغوش گرم. یه خانواده واقعی.
بالخره رامین و سحر هم اومدن و نهار خوردیم. بعد نهار همه زیر درختا دراز کشیدیم و گرم
حرف بودیم که دوباره حس کردم یکی نگام میکنه. بلند شدم و نشستم. مانی را دیدم که به
درخت نزدیک ما تکیه داده و داره نگام میکنه.
تمام صحبتمون و اتفاقی که افتاده بود دوباره ذهنمو مشغول کرد و دلم آشوب شد. رویا هم
برگشت و مانی را دید و گفت " راستی مها ... با مانی راجب چی صحبت میکردین؟"
نمیدونستم چی بگم ...بگم راجب اینکه شما خطرناک هستین یا اینکه با لمس درخت چه
اتفاقی افتاده بود؟! از دروغ گفتنم متنفرم . فقط گفتم " راجب درختا حرف زد ."
رامین گفت " مانی خوراکش طبیعته"
میخواستم بدون جلب توجه بتونم با مانی حرف بزنمو رامین با این حرفش بهم یه ایده خوب
داد. گفتم " جدی؟؟؟ چه خوب من کلی سوال دارم."
رویا گفت " بیخیال مها . لذت ببر . سوال چیه "
بلند شدم و گفتم " جواب سواالتو بگیری هم لذت بخشه دیگه تنبل خانم

1401/08/15 14:11

اینو گفتم و خیلی عادی رفتم سمت مانی. امیدوارم کسی شک نکرده باشه. مانی با دیدن من
که دارم میرم سمتش لبخند پیروزمندانه ای زد و خیلی آروم جوری که فقط من بشنوم گفت
" روش خوبی بود "
حس بدی داشتم. حس خیانت به رویا . فقط گفتم " زودتر بگو میخوام برگردم پیش بچه ها"
مانی گفت " اینجا گوش زیاده بیا بریم یکم تو جنگل "
سر تکون دادمو چند قدم رفتیم داخل جنگل اما بر خالف دفعه قبل مانی به قدم زدن ادامه داد
که من ایستادمو گفتم " زیاد دور نشیم "
"بیا مها همه میدونن با منی . کاریت ندارم"
تکیه دادم به درخت و گفتم "همینجا بگو . منظورت چی بود گفتی مثل شما هستم. چرا به
درخت دست زدم اونجوری شد؟"
دست به سینه ایستادو نگام کرد . بالخره گفت " حاال من به تو اعتماد ندارم. نمیدونم چرا
اومدی اینجا. اهل کجایی . واقعا اینارو نمیدونی یا خودتو زدی به ندونستن "
با این حرف مانی رومو ازش برگردوندم سمت دیگه که از ترس خشک شدم. یه سگ بزرگ
مثل همون که تو خونه رویا دیدم داشت با فاصله پنجاه متری ما رد میشد. انگار با نگاه من
ایستادو به من نگاه کرد...
اوه خدای من... سگ نبود...
گرگ بود...
از ترس سر جام خشک شدم. نفسم باال نمیومد . اما اون گرگ بی توجه به ما سرشو برگردوند و
رفت . هنوز تو شوک بودم که مانی گفت " چت شد؟خوبی؟"
برگشتم سمت مانی و گفتم "گرگ ... بود؟!"
با تعجب نگام کرد و گفت " آره ...اولین بارت بود دیدی؟"
" برگردیم پیش بقیه . اگه برگرده بهمون حمله کنه چی؟"
"نترس حیوونای اینجا از آدما میترسن... یعنی اکثرا "
"اما من میخوام برگردم ."

1401/08/15 14:11

"باشه ." اینو گفتو دستمو گرفت . به دستامون نگاه کردم و بعد به مانی نگاه کردم. حرکتش
برام عجیب بود . اما دستمو در نیاوردم. انقدر ترسیده بودم که اگه مانی بغلمم میکرد اعتراض
نمی کردم. نزدیک آبشار بودیم.
دلم میخواست کامال از جنگل بیام بیرون.
بچه ها دوباره برگشته بودن تو آب. با مانی رو یه سنک کنار آب نشستیم و گفتم " حاال بگو"
"اینجا همه میشنون"
یواش بگو"
"
مکث کرد و بعد چند لحظه گفت " راستش منظور خاصی نداشتم... ام... اون شب تو را تو بغل
البرز دیدم ترسیدم... اون سابقه خوبی نداره تو روابطش ..."
از حرفش قرمز شدم هرچند میدونستم این واقعیت نیست . تو چشماش نگاه کردمو گفتم "
من اون شب تو بغل البرز نبودم. خوردم بهش فقط... دلیل تو هم این نبود فکر نکن من
احمقم"
سرشو انداخت پایین و دوباره چیزی نگفت که خودم دوباره گفتم " من چطور درختو حس
کردم و تونستم از باال همه چیو ببینم؟"
نگام کرد و گفت " بعضی آدما اینجوری هستن . ما از روح طبیعتیم."
"روح طبیعت؟"
"واقعا هیچی نمیدونی؟"
"نه..."
"پس برا چی اومدی اینجا؟"
"منظورت چیه ؟!"
"نمیفهمم ...تو چرا اینجایی؟"
"مها گفت تابستون بیام پیشش"
"خانواده ات چی؟"
نمیدونستم چی جواب بدم. یه حسی داشتم که بازم بگم با مادربزرگم هستم. اما دلو زدم به
دریا و گفتم " من کسی را ندارم..."

1401/08/15 14:28

با تعجب نگام کرد . همون رفتار همیشگی . خواستم بلند شم از کنارش که بازومو گرفت و
منم مثل تو ام."
نگهم داشت و گفت "
حاال من بودم که با تعجب نگاش میکردم.اونم مثل منه؟ دوباره نشستم که مانی گفت " 87
سالم بود تو یه مغازه لوازم یدکی شاگرد بود. یه روز یه مشتری متفاوت اومد... بهمن ... کسی
که االن باهاش زندگی می کنم ... به من گفت اگه دوست داشته باشم میتونم بیام اینجا و با
اونا کار کنم... منم اومدم اینجا ... اینجا بهشته برای ما"
چیزی نداشتم بگم. تو سرم داشتم حرفای پراکنده مانی را تجزیه و تحلیل میکردم که دوباره
گفت " ما خوب معرفی نشدیم. من مانی هستم 02 ساله . میگن متولد تهران . دیپلم مکانیک
و تو ؟" اینو گفت و دستشو آورد جلو . از کارش خنده ام گرفت دوباره باهاش دست دادمو
گفتم " خوشبختم. منم مها هستم 01 ساله . میگن متولد تهران. دانشجو آی تی"
"منم خوشبختم "
هر دو خندیدیم که گفتم " حاال میشه بگی منظورت چی بود؟"
هیچی ...اشتباه فکر کردم..." با صدای موبایل مانی حرفشو نا تموم گذاشت. موبایلش را چک
"
کرد و گفت " من باید برم اما میام پیشت برای ادامه حرفامون"
"ام.... باشه ... کجا میای پیشم اما؟"
"خونه رویا اینا"
"گفتی قلمرو اوناست که..."
بی اجازه نمیشه بیام با اجازه مشکلی نیست... شماره موبایلتو میشه داشته باشم؟"
"
"ام...آره ...حتما ..."
البرز::::::::::::::
با اینکه تو روز بار خلوت بود اما خب برای من کافی بود . دوتا دختر روس بهم چراغ سبز نشون
داده بودن و اومدن اتاقم. حاال هر دو لخت دو طرفم خوابیدن . بلند شدم رفتم سمت پنجره و
سیگارمو روشن کردم.
خوب بود . گرگ درونم یکم آروم شده بود. تو دل خندیدمو گفتم گرگ پیردلش دخترای
جوون میخواست. با این حرف خودم ذهنم دوباره رفت سمت مها ... عجیب بود امیر و دوقلوها

1401/08/15 14:30

مشکلی برای کنترل خودشون کنار مها نداشت اما من که همیشه راحت بودم اینبار کم آورده
بودم.
حتما بخاطر تنها بودن منه...اونا یه ماده کنار خودشون دارن...آره...بخاطر اینه...امیدوارم این
چند روز اینجا گرگ درونم حسابی آروم بگیره. دلم میخواست تو جنگل اطراف بدوئم. اما تغییر
شکل تو روز اونم اینجا خطرناکه.
فردا جلسه اصلیه ...چهار روز دیگه ماه کامله و گرگ درونم قوی ترین حالتش میرسه... برای
اون موقع باید برگردم الویج. هم مواظب دخترا باشم هم با خیال راحت تبدیل بشم.
مها ::::::::::::::
بعد از رفتن مانی رفتم پیش بچه. رویا مشکوک نگام کرد و گفت " چه خبرا؟"
"هیچی وسط حرفمون موبایلش زنگ خورد و رفت ...گفت باز میاد"
رامین گفت " جدی؟معلومه تو گلوش گیر کردیا"
میدونستم سر تا پا سرخ شدم . گفتم " نه بابا مگه فیلم هندیه . اما آدم عجیبیه نود درصد
حرفاشو نفهمیدم"
رویا انگار ریلکس شده بود ، خندید و گفت " بیخیال بیا حاال تو تیم ما "
چیه قضیه؟"
"
سحر گفت " مسابقه ... سر اعضای هر تیمی بره زیر آب باخته.... بیا تیم ما... تیم دخترای
خوشگل در برابر تیم پسرای پاره "
رامین گفت " پسرای خمپاره"
سارا گفت " پاره پاره است دیگه حاال چه خم چه راست"
با این حرفش انگار سوت مسابقه را زدن همه افتادیم به جون هم. منو سحر افتادیم به جون
رامین اما اون لنگار خیلی از ما قوی تر بود . بیشتر داشتیم فرار میکردیم تا بتونیم حمله کنیم.
خیلی خوب بود . در عمرم انقدر نخندیده بودم و بیخیال نبودم.
بالخره همه خسته شدیم و تصمیم گرفتیم برگردیم. قرار بعدی را برا هفته دیگه این موقع و
دریا گذاشتیم.

1401/08/15 14:31

از خستتگی تو ماشین خوابم برد و نفهمیدم کی رسیدیم خونه. با صدای رویا بیدار شدم و
وسایلمو گرفتمو رفتیم باال. از البرز خبری نبود ... سعی کردم بهش توجه نکنم. من کار
اشتباهی نکردم اما نمیدونم این حس عذاب وجدان چیه با فکر کردن به البرز سراغم میاد.
فقط یه دوش گرفتم و لباس های کثیفمو شستم. بدون شام یا حرفی با رویا رو تخت اتاقم
بیهوش شدم. بیشتر از هر چیز دیگه به خواب احتیاج داشتم.
میدونستم دارم خواب میبینم اما نمیتونستم بیدار شم. خواب یه جنگل پائیزی . کم سو و
ترسناک. انگار گم شده بودم و نفس نفس میزدم اما صدای مفس های خودم نبود. با ترس از
خواب پریدم.
تمام بدنم از ترس خیس عرق شده بود و میلرزیدم. همه جا تاریک و ترسناک بود. تنها نور
بیرون خونه نور ماه بود. رفتم سمت پنجره و به جنگل نگاه کردم.
یعنی چرا این خوابو دیدم !
انگار یکی دنبالم بود.
ترس هنوز تو جونم بود. احساس کردم پائین پنجره چیزی حرکت کرد. خیلی سریع. نگاهم
دنبالش کرد....
یه گرگ بود که دوئید سمت جنگل...
چرا هیچ جا ننوشته بود این جنگل انقدر گرگ داره...
برگشتم رو تخت. انقدر ترسیده بودم که خوابم نمیبرد.
نکنه واقعا رویا اینا خطرناک باشن. چرا مانی اون شب گفت خطرناکن. اما امروز زد زیر حرفش.

1401/08/15 14:34