525 عضو
روح طبیعت چیه ؟!
چقدر سوال دارم.
به ساعتم موبایلم نگاه کردم 0 نیمه شب بود برا تماس با مانی خیلی دیر بود. بالشتمو بغل
کردمو سعی کردم به یه چیز خوب فکر کنم. یه چیز خوب... مثل بغل البرز... چقدر حس
آرامش داشت. هرچند کوتاه بود . هر چند اتفاقی بود. اما پر از امنیت و آرامش بود... تو این
فکرا بودم که خوابم برد.
البرز:::::::::::::::::::
گرگ و میش بود و وقت جلسه. کوهی که محل جلسه بود حدودا ده کیلومتر با شهر فاصله
داشت. گله ها همیشه بدون هیچ وسیله نقلیه و تو حالت گرگ تا جلسه میومدن.
پیاده قدم زدم تا به جنگل پشت هتل رسیدم. تغییر شکل دادم . گرگم حاال کامال آزاد بود.
شروع کردم به دوئیدن سمت محل قرار...
به محل جلسه رسیدم. از همه جان دنیا الفا ها هر فصل اینجا جمع میشن برا اعالم قوانین
جدید. اکثرا عالقه به حضور اینجا ندارم. خوی وحشی این فضا گرگمو غیر قابل کنترل میکنه.
مها:::::::::::::
یه نسیم خنک و حس خارش تو دماغم باعث شد بیدارشم. چشمامو باز کردم. یه پروانه کوچولو
سبز بود که از روم پرواز کرد و رفت سمت پنجره...
پنجره اتاق باز بود و یه نسیم مالیم میومد تو که پرده های اتاق را آروم تکون میداد.
منظره جنگل... سه نفس عمیق از رضایت کشیدم که یهو یادم اومد.
پنجره چرا بازه ...
با ترس نشستم که صدای خنده تو گلو خشکم کرد.
"نترس خوابالو"
مانی بود .... تو اتاق من... کنج اتاق تو سایه روشن دیوار نشسته بود و داشت به من نگاه میکرد.
"خدای من اینجا چکار میکنی؟"
هرچی بیرون منتظرت موندم بیدار نشدی مجبور شدم بیام تو"
"از پنجره؟"
به نظرت از در رام میدادن؟:
"
یهو متوجه وضعیتم شدم. یه پسر غریبه تو اتاقمه . من ... من یه تیشرت و یه شورتک پامه ...
پاهام زیر ملحفه بود اما باال را کاری نمیشد کرد .
با عصبانیت گفتم " چرا اومدی تو من تو وضعیت مناسبی نیستم"
بلند شد و از تو سایه اومد سمتمو گفت " وضعیتت مناسب بود وگرنه نمیموندم...."
دست و رومو نشسته بودم . لباسم مناسب نبود . موهام نمیدونستم تو چه وضعیتیه . اونوقت
میگفت مناسبه .
با عصبانیت گفتم " نمیدونم از چه روسی اوندی تو اما لطفا برو بیرون از اتاق م..."
هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاقم با شتاب باز شد .
ناخداگاه چرخیدم سمت در.
رویا بود....حاال چطوری به این ثابت کنم مانی سر خود اومده تو...
رویا با تعجب گفت " داشتی خواب میدیدی؟"
خواب؟! برگشتم سمت مانی ... دیگه نبود ... یا خدا ... یعنی چی....کجا رفت این یهو ...
"
رویا اومد کنارم نشستو تکونم دادو گفت " مها... مها... حرف بزن
از شدت شوک فقط لبام میخورد به هم و صدایی در نمیومد . بالخره تونستم بگم "خیلی...
واقعی بود..."
" االن خوبی مها... پاشو دست و روتو بشور . نزدیکه نهاره... دیشب شامم نخوردی حتما از
"
ضعف بوده
فقط تونستم سر تکون بدم. یعنی خواب بود ؟ یا بیدار بودم ؟
به پنجره باز نگاه کردم... نه نمیتونست خواب باشه... تمام تنم یخ کرده بود. به زور از تخت
اومدم بیرون .
موبایلمو چک کردم . ساعت 88 ظهر بود... یعنی انقدر خوابیدم؟ همون لحظه مسیج اومد برام.
مانی بود . نوشته بود ببخشید.
من میرم پائین ...تو هم بیا ... خوبی االن دیگه؟"
رویا بلند شد و گفت "
"آره .... برو منم میام
رویا که از در رفت بیرون ولو شدم رو تخت دوباره. اینجا چه خبره ... چرا همه چی انقدر عجیبه
؟!
مانی خیلی عجیبه... چیه واقعا؟ اون عجیبه و میگه از رویا که انقدر عادیه بترسم... مگه میشه...
حس کردم یکی داره نگام میکنه.
با ترس نشستم رو تخت اما کسی نبود. پیام دادم به مانی " تو چی هستی؟"
سریع جواب داد " یکی مثل تو "
من ؟"
مثل من... بهش پیام دادم "
"مها باید باهات صحبت کنم بیا تو جنگل "
"اول بگو چطور انقدر سریع رفتی"
ترسیده بودم...نکنه مانی اون آدم خطرناکیه که باید ازش دوری کنم. نکنه یه موجود
وحشتناک باشه"
جواب مانی اومد " اینجوری نمیشه ... باید ببینمت"
من تا نفهمم تو چی هستی نمیام پیشت "
"
این پیامو فرستادمو گوشی را پرت کردم رو تخت و رفتم سرویس. وقتی برگشتم تو اتاق
گوشیم رو تخت نبود. با ترس اطرافو نگاه کردم. مانی همون گوشه اتاق رو مبل تکی اون کنج
نشسته بود و داشت با گوشیم ور میرفت. در اتاق را بستمو اینبار آروم که جلب توجه نکنه به
مانی گفتم " با گوشیم چکار داری؟"
رفتم سمتش که موبایلمو گرفت سمتمو گفت " داشتم پیامامو پاک میکردم ...خطرناکه"
چی خطرناکه . تو چرا اینجوری حرف میزنی . برا
با عصبانیت وست به کمر زدمو گفتم "
خودت میای تو اتاق من میگی دوستم خطرناکه . چرا . دلیلت چیه . اصال تو چی هستی؟"
بلند شد رو به روم ایستاد. خیلی نزدیک بهم بود. یه قدم رفتم عقبو بین خودمون فضا ایجاد
کردم که گفت " بهت که گفتم ما از روح طبیعتیم "
" این یعنی چی... همه از طبیعتیم
"درسته ... اما ما از روح طبیعتیم... ما نگهبان طبیعتیم... " اینو گفتو اومد سمتم. باز من یه
قدم رفتم عقب که اینبار با صدای خماری گفت " تو هم مثل منی فقط خودت نمیدونی ... بهم
اعتماد کن تا بهت نشون بدم چه نیرویی داری"
نمیدونم چرا صداش اینبار رفت زیر پوستم. بدنم بیدار شد و مغزم داشت خواب میرفت. دستم
ناخداگاه خواست بره سمتش اما یه چیزی تو وجودم مانع میشد...
همون قسمت سرکش وجودم ...
همون که از همه مردا بیزار بود...
همون که تو بغل البرز فقط آروم بود...
البرز ...
البرز...
فکر کردن به البرز باعث شد مغزم دوباره کار کنه
"
نفس عمیق کشیدمو رفتم عقب و گفتم " از اتاقم برو بیرون
اینو گفتمو دوئیدم سمت در و از اتاق زدم بیرون.
نمیدونم چرا . اما حسم میگفت باید از مانی دور شم. بهم اطالعات نمیداد . نمیدونستم هدفش
چی شده مها... چرا میدوئی؟ چرا
چیه . رسیدم طبقه پائین و رویا با ترس نگام کرد و گفت "
"
رنگت پریده
رفتم تو بغلش و گفتم " رویا ... مانی تو اتاقم ظاهر شد "
چی میگی مها؟ مانی؟ اتاق تو؟"
"
نمیدونستم کارم درسته به رویا گفتم یا نه. تنها چیزی که میدونستم این بود مانی با حرفاش
داشت منو جذب کاری میکرد که تو حالت طبیعی انجام نمیدادم.
خیلی ترسیده بودم . به رویا گفتم " آره... رویا... اون گفت من یکی از اونام..."
رویا شونه هامو گرفت و منو از بغلش در آورد و بهم نگاه کرد. صورتش کامال متعجب بود.
دوباره بغلم کرد اینبار محکم تر و گفت " چرت میگه مها. اون یه تخته اش کمه"
اینبار خودم از بغل رویا اومدم بیرون و گفتم " رویا ... مانی چیه ؟ بهم بگو ..."
لبشو گاز گرفت و سر تکون دادو گفت " مها... مانی را فراموش کن.... اصال بزار البرز بیاد
"
خودش توضیح میده
" تو چرا نمیگی؟"
من نمیدونم کامل ... البرز بهتر میدونه ... من فقط میدونم متفاوته اما نمیدونم چیه ..."
"
رویا تو چشماش اشک جمع شده بود... سر تکون دادمو چیزی نگفتم. با ورود دو قلوها به خونه،
منو رویا خودمونو جمع و جور کردیم و نشستیم دور میز.
موبایلم تو دستم ویبره زد. پیام داشتم از مانی. گفت بود باید حتما منو ببینه . بدون جوا دادن
بهش گوشیمو خاموش کردم .
البرز:::::::::::::::
بالخره تموم شد. قانون تبدیل نکردن انسان ها را تغییر دادن.
هنوزم جرمه و غدغنه ... اما در صورتی که اون انسان جفتت باشه میتونب تبدیل کنی.
دو قلوها حتما خوشحال میشم... اما نگران تصمیم اونام. اگه اشتباه فکر کرده باشن و سحر و
سارا جفت اونا نباشن طبق این قانون نمیتونن بعد برن سداغ بکی دیگه. مسئولیت کسی که
تبدیل کنی تا آخر عمرت با توئه.
برگشتم هتل ...
مسئول البی گفت یه تماس از ایران داشتم که خواستن تماس بگیرم.
حتما اتفاق مهمی بود که تماس گرفتن.
زنگ زدم خونه ... اما کسی جواب نداد. شماره امیر را گرفتم " امیر"
"البرز... از روسیه زنگ میزنی؟ چیزی شده؟"
"میخواستم همینو از تو بپرسم... گفتن از ایران تماس گرفتن باهام کار داشتن "
من نبودم... خبر ندارم از بچه ها... من پیش آوا هستم"
"
"اوکی . خوش بگذره . به بقیه زنگ میزنم".
"باشه... آوا سالم میرسونه "
لبخند زدم. حتما بد موقع زنگ زدم . گفتم " سالمت باشه. ببخشید به خاطر وقفه تو کارتون
میر بلند خندید و قطع کرد. پس درست حدس زدم وسط سک...س بودن.
دوباره شماره خونه را گرفتم. اینبار صدایی که اینهمه مدت ازش فراری بودم جواب داد .
"بله؟"
"سالم"
"آه...البرز؟... ام... سالم"
سکوت شد. نفس عمیق کشیدمو گفتم " رویا هست ؟"
حمامه".
"
"شما به هتل اینجا زنگ زدین ؟"
"ام... رویا زنگ زد ..."
"چرا ؟ چیزی شده ؟"
"ئه ... خودش بیاد بگه بهتره "
شنیدن صدای مها و جواب درست ندادن به سوال من باعث شده بود گرگ درونم دوباره کالفه
شه. اینهمه آرومش کردم فقط با صدای این دختر ... اینبار با عصبانیت گفتم "مها ... بگو"
صداش از پشت تلفن میلرزید که گفت " مانی... مانی تو اتاقم ظاهر شد و حرفای عجیبی زد
"
... رویا گفت باید بهت خبر بده ... گفت برگردی بهم توضیح میدی قضیه چیه
چی گفت "
خشک شدم... مانی... این گروه دیگه چرا ؟! دست بردم تو موهامو گفتم "
"گفت منم از اونام... اما ... اونا چی هستن ؟"
یکی از اونا ؟ روح طبیعت ؟ اما پس این بوی شدید مها چی ... نه نمیتونه درست باشه حرف
مانی ... حضور مها از اول داره دردسر میشه .
مها زیر لب گفت " خیلی ترسیدم "
من شب خونه ام ... برات میگم... نگران نباش... از خونه
این حرفش حالمو عوض کرد. گفتم "
بیرون نرین تا من بیام"
"باشه"
بدون خداحافظی قطع کردم . یه راست رفتم سمت اتاقم. میخواستم فردا برگردم اما دیگه
نمیشه . باید همین االن برگردم.
در اتاقو که باز کردم یکی از دخترای دیروز تو اتاق منتظرم بود.
" اینجا چکار میکنی؟".بلند شد و اومد سمتمو دست گذاشت رو سینه امو گفت " سوپرایز... "
"
برو بیرون
"
"
دیروز خوب بود. مرسی . اما باید برم. لطفا برو بیرون
با تعجب نگام کرد که دوباره گفتم "
بازم با تعجب نگام کرد. اینبار دستشو گرفتمو از اناق بردم بیرون و در را بستم.
فکر کنم انگلیسی جز همین چندتا کلمه روتین بلند نبود. با اینکه تو سک...س عالی بود اما
دیگه وقت نداشتم. گرگ درونم از حرف مها عصبی بود. میدونستم با هیچی آروم نمیشه جز
برگشتن به خونه.
مها:::::::::::::
از رفتار البرز خشک شده بودم. قرار نبود شب بیاد. چرا باهام اینجوری حرف زد. تا گفتم
میترسم نذاشت ادامه بدم و گفت شب میام. بدون خداحافظی قطع کرد. چی شده... چرا کسی
به من نمیگه چیه قضیه.
گوشی همچنان دستم بود که رویا از پله ها اومد پایین و گفت " مها... کی بود؟"
به رویا و بعد به گوشی نگاه کردمو گفتم " البرز بود... گفت شب میاد"
"امشب؟"
"آره"
" بهش گفتی چی شده؟"
"آره... گفت بیرون نریم تا بیاد"
"ای بابا ...تو که نگفتی باشه؟"
"ها...من؟...گفتم"
"حاال چطوری بریم خرید "
"رویا فردا میریم بزار البرز بیاد ... من میترسم"
اومد جلو شونه هامو گرفتو تکونم داد و گفت " میترسی؟ آخه از چی؟"
"نمیدونم رویا... یه ترسی تو وجودمه ..." نمیتونستم بگم... یه ترسی از همه تو وجودم بود.
نشستم رو مبل و موبایلمو روشن کردم. سه تا پیام از مانی داشتم. رویا نشست کنارمو گفت "
کیه؟"
"مانی ..."
"مگه شمارتو داره؟ "
دیروز بهش دادم"
"
"مها...تو که از مانی خوشت نیومده؟"
"خوشم؟"
"آره ... حس بهش داری؟"
" نه رویا... نمیدونم یعنی... یه لحظه انگار ازش خوشم اومده. یه لحظه ازش میترسم ... یه
لحظه وجودشو فراموش میکنم کال... نمیدونم چیه قضیه..."
منم نمیدونم... اما اینو میدونم اگه بهش حس داشته باشی ... خب ...همه چی پیچیده تر
"
میشه"
"رویا درست حرف بزن ببینم چی میگی"
"مها به خدا خودمم نمیدونم. یه چیزای پراکنده میدونم فقط...حاال پیام های مانی را بخون"
نگاش کردم...آخه تو چی میدونی بهم نمیگی... بحث بی فایده است. از اصرار به دیگران متنفرم.
هیچی پیام اولش ... باید ببینمت... دومی... ضروریه باید حرف
گوشیمو چک کردم و گفتم"
بزنیم... سومی ..." با خوندنش خشک شدم...
سومی چی ؟"
"
وقتی جواب ندادم رویا موبایلمو از دستم گرفتو خودش نگاه کرد و خوند " اونجا برات امن
نیست "
رویا با تعجب به من نگاه کرد. منم فقط نگاش کردم. رویا گفت" این واقعا کم داره...اینجا امن
ترین جا تو جنگل برای هر کسیه..."
با صدای در هر دو پریدیم. در باز شد و امیر اومد تو و با تعجب نگامون کرد " چتونه...مگه جن
دیدین؟"
رویا زودتر از من به خودش اومد و گفت " البرز شب میاد"
امیر با تعجب نگاهش بین ما رد و بدل شد و گفت " شما زنگ زده بودین بهش؟"
رویا گفت " آره... مانی صبح رفته اتاق رویا..."
امیر اومد رو کاناپه رو به رو ما نشست و گفت " مانی را از کجا میشناسی تو مها ؟"
دیروز آشنا شدیم... "
نمیدونستم چی بگم... بیخیال اولین مالقاتمون شدم و گفتم "
رویا گفت " حاال اینا مهم نیست که... به مها گفته مثل اوناست...االنم گفته اینجا جاش امن
نیست"
امیر با تعجب نگاهم کرد و گفت " نمیفهمم... بهتره صبر کنیم البرز بیاد."
چرا... چرا همه چی به البرز ختم میشه.چرا هیچکس جواب درست حسابی نمیده . امیر
دوباره گفت " مها... ماجرا هرچی باشه...تو اینجا مطمئن باش جات امنه..."
من نمیفهمم قضیه چیه.. شمام که هیچی نمیگین. چطور مطمئن باشم.. انگار همه یه چیزی
"
را ازم مخفی میکنن..."
منم نمیدونم واقعا. باید البرز بیاد. تا اون نیومده از خونه بیرون نرین"
امیر بلند شد و گفت "
رویا بلند شد و گفت " شلوغش نکنین این مانی همیشه کم داشت. ما قراره بریم خرید. شامم
میخوام مها را ببرم رستوران مخصوصم"
خواستم جواب بدم که امیر گفت " ما که نمی دونیم چه خبره. احتیاط شرط عقله"
من که میدونم البرز بیاد میره حال مانی را میگیره که اینجور
رویا ولو شد رو کاناپه و گفت "
مارو ترسونده"
امیر رفت سمت آشپزخونه و گفت" حاال که وقت زیاد دارین چطوره یه شام مخصوص درست
کنین"
رویا گفت " عمرا... ما حالمون گرفتست. "
نمیدونم واقعا رویا نگران نیست یا خودشو ریلکس نشون میده.
من
یا شاید من بی خود نگرانم و حق با رویاست. بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه و گفتم "
درست میکنم. اینجوری سرمم گرم میشه."
رویا پوفی کرد و امیر هم سر تکون داد و رفت طبقه باال.
دلم میخواست یه غذای سخت درست کنم که ذهنم حسابی درگیر بشه. تسمیم گرفتم رولت
گوشت درست کنم. به رویا گفتم " بخوام رولت گوشت درست کنم موادش هست؟"
"نمیدونم بزا بیام"
اومدو با هم کابینت ها را گشتیم خوشبختانه هم آرد بود و هم باقی مواد. شروع کردم به کار و
رویا رو کنتر آشپزخونه نشست و گفت " مها... سهراب دیگه زنگ نزد"
" نه... فرار کرد فکر کنم"
رویا خندید و گفت " فکر نکنم. اون کال اسلو موشن بود هنوز داره تجزیه تحلیل میکنه"
"شاید ..."
از رو کونتور اومد پایین و رفت سمت تلویزیون و گفت " فردا بریم آفتاب بگیریم؟"
"بهت نمیاد رویا . تو پوستت روشنه اینجوری قشنگی"
"
" مها لوس نشو . االن رو بورسه
"آره بعدشم بری لباتو شکل *** مرغ کنی "
رویا بلند خندید و گفت " خیلی خری . من گفتم دوست دارم لبام درشت تر بود. کی گفتم
میخوام برم ژل بزنم"
" از تو بعید نیست یهو جو گیر میشی"
" همش تقصیر این کلیپ سروش رضائیه . تا آدم اسم تزریق میاره همه میگن *** مرغ"
امیر از پله ها اومد پایین و گفت "خب راست میگن"
خجالت کشیدم امیر صحبت مارو شنید . من انقدر راحت نبودم این کلماتو بگم. اما از دست
رویا ...
رویا گفت " اصال مگه *** مرغ چشه."
دیگه حسابی قرمز شدم و شاکی گفتم " رویا...."
امیر نگام کرد و با لبخند گفت " مها ... تا آخر تابستون مطمئنم از دست رویا و دو قلوها
"
حسابی خجالتت میریزه
رویا خندید و گفت " باید روش بیشتر کار کنم"
صدای آرمین اومد " روش؟"
رامین هم ادامه داد " نه توش؟"
دو قلوها با هم از پله ها اومدن پایین . حسابی سرخ شده بودم. سرمو انداختم پایین و سرمو به
"
بی ادبا راجب رویا داشتم حرف میزدم
کار گرم کردم که رویا گفت "
مزه دیگه
هیچی نگفتمو به حرف رامین جواب ندادم. امیر گفت "
" اوخ اوخ... شرمنده... "
بسته. بیاین کلی کار دارین. البرز شب برمیگرده"
"ای بابا قرار بود فردا شب بیاد که"
رویا گفت " میاد تا حال شمارو بگیره"
"عمرا... حال ما کردنیه گرفتنی نیست"
آرمین اینو گفتو رفتن . رویا گفت " آخ کی میشه اینا مزدوج شن تیم ما قوی شه"
به سحر و سارا؟"
خندیدمو گفتم "
"نمیدونم... امیدوارم"
"رویا شغل داداش هات چیه؟"
"
بلند خندید و گفت " همیشه برام سوال بود چرا نمی پرسی
خندیدمو گفتم " نمیخواستم فضولی کنم"
" نه بابا فضولی نیست... البرز شرکت ساختمونی داره ... بقیه هم پیش اون کار میکنن"
چه خوب ...آدم رئیس خودش باشه عالیه"
"
"آره دیگه همش تو کیف و حالن"
"خوبه دیگه..."
رویا بلند شد و گفت " مها کمک میخوای؟"
"نه ... چطور؟"
بیرون. یکم راه برم پوسیدم اینجا"
"
"نرو رویا..."
حرفمو قطع کردو گفت " مها ببیخی .. . دور خونه میچرخم. پسرام هستن دیگه خیالت راحت"
منتظر جوابم نموند و رفت بیرون. شاید واقعا زیادی نگرانم. کارامو ادامه دادمو دیگه همه چی
آماده بود. رولت ها را گذاشتم تو فر، ساعت تازه 7 بود... دمای فر را تنظیم کردم که یه دو
ساعتی نرم بپزه...
رویا هنوز نیومده بود... یه ساعت میشد رفته...
نشستم پای تلویزیون ... ساعت 1 شد از رویا و بقیه خبری نبود... حس ترس دوباره نشست تو
" باید حرف بزنیم.
وجودم. موبایلمو گرفتم زنگ بزن رویا که دیدم از مانی پیام دارم گفته بود
فقط حرف. همونجایی که دوشب پیش دیدمت."
نا خداگاه بلند شدمو رفتم سمت پنجره . مانی همونجا ایستاده بود. هوا تاریک بود و برق
چشماش نشون میداداونجا ایستاده.
دو دل بودم.
برگشتم رو کاناپه نشستم.
نمیرم. البرز گفت نرم ...
" مها بیا... نمیخوای بدونی چی هستی؟"
دوباره گوشیم ویبره زد
با این حرفش بدنم شل شد. فقط چند ساعت صبر کنم البرز میاد ... فقط چند ساعت ... اما اگه
البرز هم مثل بقیه جواب نده چی...
بلند شدمو رفتم سمت در.
یه نفس عمیق کشیدمو در را باز کردم و رفتم سمت مانی. با فاصله ازش وایستدم و گفتم "تو
چی هستی"
"بهت که گفتم . منم مثل تو ام ... ما همه از روح طبیعتیم ."
"این یعنی چی ؟"
"
"بیا تا خودت ببینی
"نه همینجا بگو"
" باید خودت لمس کنی " اومد جلو و دستمو گرفت و کشید سمت جنگل... از دست مانی
حس فوق العاده آشنایی داشتم. حسی که باعث شد دستمو نکشم از دستش بیرون و باهاش
برم. خونه داشت پشت سرمون محو میشد...
خیلی رفتیم. جنگل کامال تاریک بود و فقط نور ماه بود... مانی نزدیک یه درخت بزرگ ایستاد
برو جلو و دستتو بزار رو اون درخت"
و گفت "
رفتم سمت درخت قبل اینکه بتونم کاری که گفت انجام بدم مانی پرت شد رو زمین ....
یه گرگ بزرگ و سیاه روش بود...
گرگ برگشت و به من نگاه کرد... درست به چشمای من ...
نفهمیدم دارم چکار میکنم
با بیشترین سرعتی که داشتم دوئیدم . حتی به پشت سرمم نگاه نکردم... صدای پا پشت سرم
نمیومد. اما.... وقتی که روی مانی پدید هم صدای پاش نیومده بود....
یه نور از دور بین درختا دیدمو دوئیدم سمتش ... اما... خونه نبود.
نور چراغ یه ماشین بود که داشت میومد سمتم...
تنها امیدم این بود راننده ماشین منو ببینه بیاد کمکم .
دستمو بردم باال تا صداش کنم اما با پرش گرگ رو بدنم افتادم رو زمین ...
صدای قرش گرگ و گرمی نفسش روی گردنمو حس کردم...
انگار زمان ساکن شده بود... نفس گرگ ... صدای قلبم...
نفهمیدم چی شد. تو یه لحظه وزن گرگ از رو بدنم کم شد و صدای زوزه گرگ بلند شد. سریع
چرخیدمو بلند شدم از رو زمین .
آماده فرار کردن بودم که خشک شدم سر جام. زیر نور نقره ای ماه... یه گرگ نقره ای... رو به
روی اون گرگ سیاه ایستاده بود ...
نمیتونستم ازش چشم بردارم. حس سرگش درونم انگار سالها منتظر این لحظه بود... حتی
نتونستم چشم بردارم از اون گرگ...
نمیدونم چرا ازش نمیترسیدم.
غرشی کرد و گرگ سیاه چند قدم دیگه عقب رفت ...
بهم حمله نکردن. فقط به هم نگاه میکردن تا بالخره گرگ سیاه دور زد و دوئید تو جنگل ...
نمیدونم این نیرو از کجا پیدا کردم که به جای فرار کردن رفتم سمت گرگ . اونم برگشت
سمت منو بهم نگاه کرد.
با حرکت من اونم اوند سمتم. تقریبا هم قد من بود... خیلی بزرگ بود...
رسیدم رو به روش ... لرزون دستمو بردم سمتش و تو موهای نقره ایش که زیر نور ماه
میدرخشید بردم. اونم سرش را گذاشت رو شونه ام ...
یه چیزی تو وجودم آروم شده بود و هم زمان میخواست بیاد بیرون... نمیفهمیدم حال خودمو...
نفس عمیق کشیدم... بوی زمین میداد... بوی خاک بارون خورده ... بوی برف ...
چشمامو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم.
با حس نوازش صورتم چشمامو باز کردم. تو اتاقم خونه رویا اینا بودم و رویا کنارم نشسته بود و
صورتمو نوازش میکرد.
"خوبی؟"
چی شده بود ؟"
"
"البرز تو جنگل پیدات کرد"
یهو همه اتفاقات مثل خواب از جلو چشمم رد شد... مانی... گرگ سیاه... گرگ نقره ای ...
اون گرگ نقره ای ...
به دستام نگاه کردم . من واقعا حسش کردم ...
"چطور البرز منو پیدا کرد؟"
تو مسیر داشت میومد دیدت ..."
"اون ماشین... ".
من ازتون خواستم
"آره" صدای البرز بود که وارد اتاقم شد و رو به روی تخت ایستادو گفت "
بیرون نرین ... اما هر دوتاتون نا امیدم کردین."
یه چیزی تو نگاه البرز به من عوض شده بود اما سر در نمی آوردم.
زیر لب گفتم " معذرت میخوام ... نمیدونم یهو چم شد ...."
البرز یکم نرم شد و اومد سمت دیگه ام رو تخت نشست و به رویا گفت " میشه بری بیرون در
را هم ببندی؟ باید با مها خصوصی صحبت کنم."
رویا نگام کرد و من به نشونه رضایت سر تکون دادم. خم شد و گونه ام را بوسیدو از اتاق رفت
بیرون و در را بست.
همون لحظه که در بسته شد انگار هوای اتاق داغ شد... بوی عطر مردونه البرز همه جا پیچید و
بین پام داغ شد.
نمیفهمم چه مرگمه ...
البرز نفس عمیق کشید و گفت " از اول اول میخوام بشنوم مها.... تا کامل ندونم نمیتونم بگم
"
قضیه چیه
فاصلمون کم بود شاید کمتر از یک متر . حرکت لبش موفع حرف زدن . خطوط صورتش ...
چشماش ... تمرکزمو بهم زده بود...
البرز بازومو گرفت و تکونم داد و گفت " حالت خوبه ؟"
من همیشه مستقل و تنها بودم. االنم بهتره به خودم
به خودم اومدمو گفتم " آره... خب ..."
من روز اول
مسلط باشم. این کارا نشونه ضعفه. من ضعیف نیستم. انرژیمو جمع کردمو گفتم "
که تو جنگل خوابم برد مانی را دیدم. با هم دست دادیم و خودش را معرفی کرد... اما حس
دستاش خاص بود..."
"چطوری؟"
"انگار ... انگار یه درخت را لمس کردم... با دست من هم دما بود... من به درختا دست میزنم
انگار دست خودمه... نمیدونم چطور بگم "
"
"متوجه شدم . ادامه بده
"خب همونجاوقتی رویا صدام کرد غیب شد. اصال نفهمیدم کجا رفت ... بعد شب که اومدم برا
شام صداتون کنم دوباره کنار خونه دیدمش که صدام کرد. رفتم سمتش گفت شما خطرناکین
اینجا نمونم که امیر اومدو باز مانی گم و گور شد"
" گفت ما خطرناکیم ؟ نگفت چرا؟"
"نه .... دوباره روز بعد کنار آبشار دیدمش... اونجا بهم گفت برم رو یه درخت دست بزارم... بعد
یه اتفاقی افتاد ...چطور بگم ..."
"انگار وارد درخت شدی و از داخل اون اطراف را دیدی... جسمت بود اما روحت تو درخت بود
با تعجب البرز را نگاه کردم. دقیقا همین اتفاق افتاد... اما چطور میدونست ... البرز گفت " خب
ادامه "
" خب بعد به من گفت مثل اونام و از روح طبیعتم که مها اومد . اما مانی فرار نکرد . گفت اون
روز چون بی اجازه تو محدوده... نه... قلمرو شما اومده بود، اونجوری فرار کرد. ". البرز سر تکون
بعد نهار دوباره اومد. اما اینبار که ازش توضیح خواستم
دادو چیزی نگفت منم ادامه دادم "
انگار حرفاش عوض شد. البته اول میپرسید چرا اومدم اینجا... راجب پدر مادرم... اما بعد اینکه
فهمید کسی را ندارم... حرفش عوض شد."
چی گفت "
"
من پرسیدم چرا گفت خطرناکین من و من کرد و گفت منظورش اینا نبوده" نمیخواستم
"
به
راجب دیدن من تو بغل البرز چیزی بگم . خجالت میکشیدم راجبش یادآوری کنم. گفتم "
من راجب خودش گفت و موبایلش زنگ خورد بره. شمارمو گرفت و شمارشو داد.... اما صبح که
تو اتاق بیدار شدم تو اتاقم بود... پنجره باز بود... فکر کنم از پنجره اومده بود. "
از اینجا به بعد را واقعا نمیدونستم چطور تعریف کنم....دیگه همه چی حسابی سریع و عجیب
شده بود. البرز منتظر نگام کرد . گفتم " نمیدونم چطور بگم... وقتی فاصله اس با من کم شد و
صداش خمار شد... انگار داشتم خواب می رفتم... تو یه لحظه به خودم اومدمو ازش دور شدم"
چی باعث شد به خودت بیای؟"
"
با این سوالش جا خوردم... چی بگم ... بگم تو ؟ فکر تو تو سرم باعث شد؟ زیر لب گفتم " یادم
نیست..."
به چی فکر
البرز مشکوک نگام کرد . سرمو انداختم پایین و به دستام نگاه کردم . البرز گفت "
می کردی که طلسمش شکست ؟"
با تعجب نگاش کردم "طلسم؟"
سر تکون داد و گفت " به چی فکر کردی مها؟"
به حرکت لبت ... به صدات... بع خطوط چهره ات... دوباره تنم داغ شد... من چم شده ...
نمیخواستم جواب البرز را بدم. نمیخوام خودمو کوچیک کنم... البرز گفت " خب ادامه را بگو
مها"
میخواستم بپرسم منظورش از طلسم چیه؟ این حرفا چیه؟ یعنی این چیزا واقعا وجود داره ...
نکنه همه خوابه... نکنه همه اینا دیوونه باشن...
صدای البرز منو از فکرام در آورد و گفت " مها..."
به چشماش نگاه کردمو گفتم " بعدش من اومد پایین پیش رویا و به تو زنگ زدیم... البته مانی
هی پیام داد که میخواد منو ببینه اما من توجه نکردم... "
"خب پس چی شد تو جنگل پیدات کردم؟"
سر جام جا به جا شدمو گفتم " رویا نبود ... مانی زیر درختا ایستاده بود . نمیخواستم برم اما
یه ترسی تو وجودم منو آروم نمیذاشت... منو کشید سمت مانی ... بعد اون دستمو گرفتو دیگه
کنترلمو از دست دادم... منو برد کنار یه درخت بزرگ و گفت دستمو بزارم رو درخت تا خودم
ببینم..."
البرز پرید وسط حرفمو گفت " گذاشتی؟"
نگاهمو ازش گرفتمو به پنجره و ماهی که توش معلوم بود خیره شدمو گفتم " نه ... قبل اینکه
دستمو بزارم یه گرگ سیاه به مانی حمله کرد و منم فرار کردم ... یه گرگ نقره ای نجاتم
داد... " نقره ای رنگ ماه... برگشتم سمت البرز و گفتم "اون با من نبود وقتی منو پیدا کردی؟"
با تعجب داشت نگام می کرد
هیچ جوابی نداد.
زیر لب گفتم " اینا یعنی چی؟ من کی هستم؟"
بازم البرز جواب نداد و نگام کرد فقط.
لبمو گاز گرفتمو سرمو انداختم پایین.
فصل سوم
البرز ::::::::::::::::::
به مها نگاه کردم. به لبش که بین دندوناش بود... این دختر مرگ منه! هم زمان داغم میکنه و
سرد میشم!
هنوز نمیفهمم چرا سامی بهش حمله کرد....
تو جاده بخاطر خاکی بودن مسیر سرعتم کم بود. سایه یه آدمو تو جنگل دیدم، فکر نمی
کردم مها باشه اصال فکر نمی کردم واقعا یه آدم باشه که این وقت شب و نزدیک ماه کامل تو
جنگله.
یه حسی درونم باعث شد از ماشین پیاده شم ، سامی را دیدم که با سرعت رفت سمت اون
آدم. وقتی سامی پرید و افتادن رو زمین ف تازه فهمیدم مها بود... بوی مها بود... دیگه نتونستم
گرگ درونمو کنترل کنم. هیچوقت بدون خواست من نیومده بود بیرون. هیچوقت اینجوری
شیفت نداده بودم. اما اینبار گرگم تصمیم گرفت . اومد بیرون و به سامی حمله کرد...
وقتی سامی را فراری دادم برگشتم سمت مها انتظار داشتم فرار کنه اما فرار نکرد... اومد
سمتم... دست برد تو موهامو منم بهش نزدیک شدم. گرگم آروم بود. راضی بود . منتظر بود .
میخواست مها را نشون کنه و مال خودش کنه.
با پوزه اش پشت مها رو نوازش کرد ... اما مها از حال رفت...
برگشتم به حالت خودم. بغلش کردم و رفتم سمت ماشین اما داشتم دیوونه میشدم از بوی مها.
همین بویی که حاالم داشت دیوونه ام می کرد. دو دل بودم حقیقتو بگم یا نه ... مطمئنم مها
برا شنیدن تمام حقیقت آماده نیست. گفتم " مها.... تو با مانی فرق داری ... تو از روح
طبیعتی... "
روح طبیعت یعنی چی؟"
با تعجب نگام رکد و گفت "
یعنی پاک و خالص از مادر زمین... "
"
مها ::::::::::::::
پاک و خالص از مادر زمین؟! با تعجب به البرز نگاه کردم که گفت " خیلی ها مثل تو هستن
مها... یه پیوند خیلی خاص با طبیعت دارین... به شما میگن دختر زمین. اما تو با مانی فرق
داری... اونا ... اونا خب... متفاوتن... االن نمیتونم بیشتر از این برات بگم . اما قول میدم همه
چیو برات بگم"
ترس بدی تو وجودم بود. قرار بود تعطیالت تابستونی باشه. اما داشت کابوسم میشد...
زیر لب گفتم " شما هم متفاوتین؟"
نگام کرد فقط... یه چیزی تو نگاهش بود...نگاهش آشنا بود... چرا...
چیزی نگفت فقط بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
با تعجب رفتنش را نگاه کردم.
دراز کشیدمو خودمو جمع کردم. چرا...چرا این اتفاقا برا من میافته...چرا ... اشکام بی اختیار راه
افتادن.
رویا اومد تو و با دیدن من تو اون حال مکث کرد و گفت " البرز ناراحتت کرده؟" با تکون سرم
گفتم نه
اومد کنارم نشست و موهامو نوازش کرد و گفت " مها ... نگران نباش. هر اتفاقی بیافته من
مواظبتم."
"رویا... چرا کسی به من نمیگه چه خبره؟"
"
به خدا منم نمیدونم. البرز اومد بیرون و گفت میره خونه مانی اینا بعد برگشت توضیح میده
"
نفهمیدم چقدر تو این حال بودیم که با نوازش دست رویا کم کم خوابم برد.
البرز::::::::::::::
نمیدونستم جواب مها را چی بدم! بگم مانی چیه...بگم ما چی هستیم... بگم این جنگل پر
شیفتر ها و خوناشام ها و پریه؟ گفتن یه سری حقایق خیلی سخته.
بوی مها دیگه داشت دیوونم میکرد. اگه یه لحظه دیگه میموند مطمئن بودم نمیتونستم
خودمو کنترل کنم. هر بار مها لبشو تر می کرد میخواستم خم شمو لباشو بچشم.
هر بار سرشو تکون میداد میخواستم دست ببرم تو موهاش...
هر بار نفس عمیق می کشید گرگ درونم زوزه میکشید. میخواست بیاد بیرون و نفس مها را
نفس بکشه. از اتاق زدم بیرون و به رویا گفتم برگشتم توضیح میدم.
اول باید بفهمم قضیه طلسم چیه. به بهمن پیام دادم و اطالع دادم وارد قلمرو اونا میشم.
هرچند اونا همیشه بی اجازه به محدوده ما میان... اما کسی نمیتونه اونارو محدود کنه... انقدر
سریع هستن که تا نخوان دیده نمیشن. انقدر آروم که تا نخوان شنیده نمیشن.... اینه قدرت
اصلی خوناشام ها.
از خونه زدم بیرون و شیفت دادم . به پنجره اتاق مها نگا کردم... یعنی ممکنه مال من باشه؟!
جفت گرگ من! اما مطمئنم گرگ نیست.
اگه بود حس می کردمش.
مها دختر زمینه ... .نمیتونه چیز دیگه باشه.
وقتی رسیدم به خونه بهمن چراغ ها خاموش بود ...کدوم خون آشامی به نور احتیاج داره تو
شب؟! شب بهشت اوناست. مثل ما...
به حالت خودم برگشتمو رفتم سمت در. در زدم... بهمن در را باز کرد. خیلی وقت بود همو
ندیده بودیم. بهمن مثل قبل بود، هیچوقت تغییر نمیکرد و این یعنی موقع خوردن خون کسی
را نمیکشت... با کشتن هر نفر خوناشام ها پنج سال پیر میشن... هرچند این باعث مرگشون
نمیشه اما باعث زوال جسمی میشه. در حدی که از گرسنگی میمیرن.
زیر لب گفتم " فکر کنم بدونی برای چی اومدم"
"تقریبا...بیا تو"
" از دفعه قبل که اومدم اینجا خونه را بزرگتر کردین"
"آره اعضای جدید زیاد شدن. تصمیم گرفتیم یه طبقه اضافه کنیم"
"خوبه..." گروه بهمن از خون حیونا به جای آدما استفاده میکنن وروز به روز افرادی که هم
فکر بهمن هستن بیشتر میشن. این یعی امنیت بیشتر برای آدما و دردسر کمتر برای همه ما.
"آره . خوبه. بیا بشین تا مانی هم بیاد"
نشستم رو نزدیکترین مبل و منتظر موندم. مانی با بهمن اومدن. گرگ درونم با دیدن مانی
دوباره وحشی شد. این روزها زیاد داره از کنترلم خارج میشه. نفس عمیق کشیدمو خودمو آروم
کردم. مانی بهم سالم کردو سر تکون دادم. مانی و بهمن اومدن رو به روم نشستن.
بهمن گفت " مانی گفته بی اجازه وارد قلمرو شما شده... "
مانی سرشو انداخت پایین. واقعا پسر معصومی بود . چند سال میشد که تبدیل شده بود و
خیلی سخت با این قضیه کنار اومده بود. اما هیچوقت دردسر درست نکرده بود.
گفتم " چرا مها را طلسم کردی" صورت متعجب بهمن نشون میداد مانی همه ماجرا را نگفته.
مانی نگام کرد و گفت " مها دختر زمینه... اون میتونه منو به حالت قبل برگردونه"
بهمن سر تکون داد و گفت " نمیتونه مانی... هیچ چی نمیتونه تو را به حالت قبل برگردونه..."
"میتونه...مادر زمین میتونه..."
پس مانی میخواست از مها استفاده کنه و دوباره انسان معمولی بشه. برای همین سعی کرد مها
را با طلسم بکشونه سمت درخت زندگی. گفتم " اونوقت کنار درخت زندگی میخواستی چکار
کنی؟"
"مها را معامله کنم"
با این حرفش گرگ درونم تا سطح اومد ... چندتا نفس عمیق کشیدم. بهمن و مانی متوجه
شدن و خیره بهم نگاه کردم. با صدایی که سعی کردم از عصبانیت نلرزه گفتم " بهتره نزدیک
مها نشی ... همینجا بهت هشدار میدم نزدیک مها بشی فاتحه خودتو خوندی..." بلند شدم برم
که بهمن گفت " البرز... باید خصوصی صحبت کنیم"
بعد برگشت سمت مانی و گفت " میتونی برگردی سر کارت. " مانی بدون اینکه به ما نگاه کنه
بلند شد و رفت"
بهمن گفت " میدونم مانی بیخیال نمیشه..."
"میدونم"
"البرز ...اون حاضر حتی بمیره اما خوناشام نباشه... میدونی منظورم چیه؟"
میدونستم... یعنی حاضره با من در بیافته ... خون آشاما نمیمیرن مگه از گشنگی... یا با گاز
گرگینه... یه خوناشام سالم اگه از یه حدی گرسنه تر بشه کنترلشو از دست میده و به آدما
حمله میکنه. تو فاز گشنگی یه خوناشام سالم هیچی جلودارش نیست... مانی نمیتونه خود
کشی کنه... پس یا با استفاده از مها موفق میشه برگرده یا با من در میافته تا کشته شه... پسر
زرنگ...
گفتم " میدونم... "
بهمنم سر تکون دادو گفت " فرداشب ماه کامله ...با اینهمه مسافر و توریست کنترا سخت تر
میشه"
"آره . فردا لیست محل های ممنوعه را میفرستم"
"باشه"
"فعال"
از خونه بهمن زدم بیرون. فرداشب ماه کامله و برای یه شب محدوده قلمروها بی اهمیت میشه.
همه میتونن هرجا میخوان برن اما قبلش باید محل هایی که مردم چادر میزنن را به هم اطالع
بدیم که کسی اون مناطق نره...هیچ *** نمیخواد دردسر درست کنه و آرامشی که داریم از
بین بره.
موبایلمو در آوردمو به سامی زنگ زدم. حاال که قضی مانی روشن شد باید دلیل حمله اونم
بدونم. با دومین زنگ جواب داد و گفتم " چرا به مها حمله کردی"
" اول سالم بر آلفا گروه . دوم این چه طرز برخورد با بتا گروهته؟"
حوصله شوخی های سامی را نداشتم و محکم گفتم " چرا . به . مها. حمله. کردی؟"
"با مانی بود. فکر کردم خوناشامه اومده تو قلمرو ما. اما بعد که بوش کردم فهمیدم نیست که
تو امون ندادی."
با عصبانیت گفتم "سامی... بو مها از صد متری حس میشه"
یه متری هم حس نمیشد. کنار گوشش را بو کردم فهمیدم."
خندید و گفت"
نمیدونستم داره راست میگه یا دروغ...اما برای من بوی مها خیلی شدید و قویه.... بدون بحث
گفتم " اوکی. از این به بعد بیشتر دقت کن"
"حله رئیس. فرداشب میبینمت"
"آره تا فرداشب"
قطع کردم. شیفت دادم و راه افتادم سمت خونه. یعنی بوی مها واقعا برا بقیه اینجوری نیست؟!
فقط برا من بوی مها مست کننده است؟
رویا گفت بود مها خیلی خوشبوئه اما هیچوقت نگفته بود از صد تری هم بود مها حس میشه...
مها... با فکر کردن بهش هم داغ می شم. یاد چند ساعت پیش افتادم که بیهوش بغلش کردم.
کنترل خودم تو ماشین سخت ترین کاری بود که تا حاال انجام داد. هر لحظه میخواستم تمام
لباس های مها را پاره کنم و کاری کنم که دیگه هیچوقت از من دور نشه. کاری کنم که تو
ذهنش فقط من باشم. فقط من.
ایستادمو به خودم اومدم. به چی دارم فکر میکنم. گرگ درونم حسابی مسلط شده و عقلمو از
دست دادم. مها دوست رویاست. مها جای دختر منه. نفس عمیق کشیدمو به راهم ادامه دادم.
مهم نیست چقدر خواستنیه. من باید کار درستو انجام بدم.
رسیدم خونه برق طبقه اول روشن بود و معلوم بود بچه ها بیدارن. هر چهارتا تو آشپزخونه
چی شد البرز؟"
نشسته بودن و با ورود من ساکت شدن. رویا بلند شدو اومد سمتمو گفت
باید حقیقتو به بچه ها میگفتم اینجوری بیشتر مراقب بودن. رو به پسرا گفتم " همه بیاین باید
صحبت کنیم " رفتم رو کاناپه نشستم. بقیه هم اومدن و اطرافم نشستن و گفتم " رویا تو
میدونستی مها دختر زمینه؟"
رویا چشماش گرد بود و این جواب سوال بود گفت " نه... مگه میشه همینجوری بفهمی کسی
دختر زمینه؟"
جواب دادم " نه ... منظورم اینه متوجه نشده بودی تو طبیعت متفاوته؟! هیچوقت محو طبیعت
شد، غیب نشد؟"
"نه... اما... اما روز اول که تو جنگل دنبالش گشتم پیداش نکردم و اون گفت رو زمین خوابش
برده...اما من از اونجا دو بار رد شدم و ندیدمش"
سر تکون دادمو گفتم " پس مانی اینجوری متوجه دختر زمین بودن مها شده..."
امیر گفت " خیلی وقته دختر زمین نداشتیم... اگه درز کنه بین خوناشام های دیگه جون مها
در خطره"
رویا رنگش پرید و گفت " چرا؟"
گفتم " بخاطر خونش ... گروه بهمن از خون انسان نمیخورن ..اما همه اینجوری نیستن...خون
دختر زمین بر عکس خون ماست... "
رویا گفت " برعکس؟ "
آرمین گفت " آره دیگه . خون مارو بخورن پیر میشن...خون مها را بخورن جوون میشن...
میدونی چقدر خوناشام پیر داریم."
دیگه رویا عمال رنگ گچ شد. به آرمین اخم کردن بخاطر این توضیح اضافه اش که گفت " باید
بدونه دیگه. رویا که دیگه بچه نیست "
هرچند درست میگفت اما رویا همیشه برای من بچه است. امیر گفت " مانی هدفش چی بود؟"
"برا همین گفتم باید صحبت کنیم... مانی از چیزی که هست متنفره "
رامین گفت " چون به زور تبدیل شده؟"
رویا گفت " نه... خودش خواسته اما بعد تبدیل شدن پشیمون شده"
چیز جدید میشنیدم. همه فکر میکردیم این نارضایتی مانی بخاطر تبدیل زوری اونه . رو به
رویا گفتم " اینو از کجا میدونی؟"
"خب... سامی گفت... "
مشکوک نگاش کردم و گفتم " سامی؟"
صورتش گل انداخت و گفت "آره. کسی که مانی را تبدیل کرد گفته"
آرمین گفت "اونوقت اون نفر کی بود؟"
" نگفت..."
بحث داشت از مسیر اصلی خارج میشد و گفتم " بسته . این موضوع مهمی نیست. مانی از
چیزی که هست متنفره و فکر میکنه با استفاده از مها میتونه برگرده حالت قبل یا بمیره"
یعنی چی؟ مگه ممکنه؟"
با این جمله من همه با تعجب نگام کردن و رویا گفت "
" بزار حرفم تموم شه رویا بعد سوال بپرس... مانی امشب مها را برد کنار درخت زندگی .
میخواست مها را معامله کنه." رویا دهنش باز و بسته شد میدونستم پر سواله اما جلو خودشو
گرفت . ادامه دادمو گفتم " داستان زندگی بخشیدن درخت زندگی از قدیم بوده. اما کسی
نمیدونه واقعیت داره یا نه. همه میدونیم درخت زندگی از دخترای زمین حمایت می کنه. اما
میگن وقتی یه دختر زمین با درخت زندگی یکی شده باشه درخت زندگی برای حفاظت از اون
معامله می کنه"
دیگه رویا نتونست ساکت بمونه و گفت " مانی میخواست وقتی روح مها وارد درخت شد به
جسمش حمله کنه و با درخت زندگی مها را معامله کنه؟ "
سر تکون دادم که امیر گفت " و اگه این ماجرا واقعی نبود و مها واقعا میمرد چی؟"
رامین گفت " بازم باب میل مانی بود... مانی میمرد اما به دست گروه ما"
همه ساکت شدیم... رویا گفت " چرا مانی به مها گفت مثل اوناست؟"
امیر گفت " برای کشوندن مها پیش درخت زندگی"
"اوه...پس سامی باعث شد نقشه مانی خراب شه"
سر تکون دادمو گفتم " آره... فردا شب ماه کامله . رویا قولت که یادت نرفته؟"
رویا سر جاش جا به جا شد و گفت " نه. یادمه . کل شب را خونه میمونم"
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد