525 عضو
آرمین با تعجب گفت " چی؟ ماه کامل میخوای خونه بمونی؟ "
رو به آرمین گفتم " رویا قول داده خودش ماه کامل مواظب مها باشه"
رامین گفت " پس کل شب الزم نیست . خوابید بیا بیرون. این ماه قراره بترکونیم . همه هستن
"
رویا نیشش باز شد که گفتم " رویا... مانی دست بردار نیست...فرداشب نیروش از همیشه
بیشتره و همه سرگرمن. نمیتونیم مها را تنها بزاریم. تازه تو تنها هم کافی نیستی هر سه
ساعت یکی از ما هم باید بمونه."
با این حرفم آرمین و رامین هم شلوغ کردن که امیر گفت " البرز راست میگه بخاطر تفریح یه
شب جون یه نفرو نمیتونیم به خطر بندازیم"
رویا گفت " من میمونم. قول دادم . پی میمونم." از این حرفش خوشم اومد پس بالخره داره
بزرگ میشه و مسئولیت کار هاش را قبول میکنه. بلند شدمو گفتم " خب دیگه. برا امشب
کافیه. " بقیه هم بلند شدن . رویا بغلم کرد و صورتمو بوسید و شب بخیر گفت. منم موهاش را
بوسیدمو شب بخیر گفتم. وقتی همه رفتن طبقه باال . در خونه را برای اولین بار قفل کردمو
تمام پنجره ها را چک کردم. رفتم . خونه آروم بود و برق بچه ها خاموش. خواستم برم تو اتاقم
که صدای ناله شنیدم.
گوشمو بردم سمت در اتاق مها.
صدای نفس نفس و ناله میومد. نفهمیدم چکار میکنم فقط در را باز کردمو رفتم تو.
کسی تو اتاق نبود جز مها که وسط تخت به خودش میپیچید. داشت کابوس میدید. سریع
رفتم کنارش و شونا هاش را گرفتمو تکونش دادم
" مها ...بیدار شو ...مها..."
با ترس چشماشو باز کرد و بی حرکت نگام کرد.
" خواب میدیدی"
"اما خیلی واقعی بود"
"چی بود خوابت؟"
یکم خودشو جمع و جور کرد و رو تخت نشست و گفت " تو جنگل گم شده بودم... اما انگار
یکی دنبالم بود"
تمام اتاق بو مها رو میداد. با لمس بدنش گرگ درونم دوباره بی تاب شده بود و کنترلش
مشکل. اما اینبار نرفتم از اتاق بیرون ، مها حال خوبی نداشت. باید به خودم مسلط باشم.
پشت مها را نوازش کردمو گفتم " خواب بوده. االن دیگه بهش فکر نکن"
"قبال هم همین خواب را دیدم ... "
"بهش فکر نکن"
"میترسم بخوابم ...اگه مانی دوباره بیاد تو اتاق"
"دیگه نمیتونه بیاد پنجره ها قفله . "
تو چشمام نگاه کرد و گفت " چرا به من نمیگین مانی چیه؟"
تو این حال و تو این شرایط چطور میتونم حقیقتو بگم. مسلما ترس مها بیشتر میشه و حالشم
بدتر. بازو مها را دست کشیدمو گفتم" مانی چیزی نیست. فقط یکم متفاوته. "
"چیه؟"
نمیخواستم بگم. باید اول مها آماده بشه. اینجوری گفتن درست نیست . گرگ درونم از بوی
مها مست بود. دیگه کنترلش ممکن نبود.
بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.
مها:::::::::::::
دوباره البرز بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون. چرا... چرا با من این کارو میکنه... چرا جواب
منو نمیدن. جای دست البرز رو بازوم داغ بود. از درون گیج بودم. ترسیده بودم. پر سوال بودم.
از طرفی حضور البرز کنارم و تو تاریکی اتاق داغم کرده بود و احساساتمو به سمتی میبرد که تا
حاال تجربه نکرده بود. بلند شدم و رفتم سمت پنجره. به جنگل تاریک نگاه کردم. احساس
کردم مانی تو جنگله. ووحشت وجودمو گرفت و چند قدم عقب رفتم.
یعنی درست دیدم؟
چرا منو طلسم کرد. برگشتم سمت پنجره و دوباره نگاه کردم. کسی نبود. حتما اشتباه دیدم.
یه حس ترس شدید تو وجودم نشستو نکنه االن پشت سرم تو اتاق باشه...
دیگه فکر نکردم دوئیدم سمت در و از اتاق رفتم بیرون. بون فکر کردن در اتاق البرز را باز
کردمو وارد اتاقش شدم و در را بستم.
وحشت تمام وجودمو گرفته بود . البرز برگشت سمتمو گفت " چی شده؟"
نفسم به سختی باال میومد و زانو هام میلرزید. بریده گفتم "مانی... فکر کردم مانی را دیدم اما
دوباره نگاه کردم نبود. حس کردم تو اتاقمه "
البرز اومد جلو و بغلم کرد.گرمای بدنش را که حس کردم تازه متوجه شدم البرز جز یه
شلوارک راحتی چیزی تنش نیست. با این وجود گرما و آرامش بغل البرز در حدی بود که
حاضر نبودم ازش جدا بشم.
زیر لب گفتم " میترسم... "
پشتمو دست کشید و حلقه دستاش را دورم محکم تر کردو گفت " نگران نباش"
نفس عمیق کشیدم. بوی بدن البرز ریه هامو پر کرد. چقدر آشنا بود. بوی خاک بارون خورده و
...برف... زیر لب ناخداگاه گفتم ". بوی خاک بارون خورده و ...برف..."
با این حرفم دست البرز از نوازش پشتم ایستاد و سرمو بلند کردمو به صورتش نگاه کرد. با
تعجب بهم خیره شده بود .نگاهش از چشمام رفت رو لبم. انگار تمام خون بدنم تو لب هام
جمع شده بود. سرشو خم کرد... میدونستم میخواد چکار کنه... چشمامو بستمو منتظر حس
گرمای لبش رو لبام بودم که یهو حلقه دستاش از دورم محو شد و گفت " بیا با هم میریم
اتاقت را چک میکنم"
سریع سرمو انداختم پایین. از خجالت سرخ شده بودم. چکار داری میکنی مها. یکم به خودت
مسلط باش. داداش رویاست . میفهمی ؟ داداش تنها دوست واقعیت! انقدر بیشعور نباش. آروم
سر تکون دادم و البرز در اتاقو باز کرد و رفت سمت اتاقم. یه نفس عمیق دیگه کشیدم و پشت
سرش رفتم.
البرز تو اتاق دور زد و همه جارو چک کرد. همه جا. پنجره ها. همه چی اوکی بود. شرمنده
بودم. خیلی زیاد. اما همچنان ترس تو وجودم بود. نمیخواستم تنها تو اتاق بمونم. کاش میشد
برم اتاق رویا بخوابم. اما روم نمیشد بگم.
البرز گفت " دیگه خیالت راحت باشه. " رفت سمت در و گفت " من فعال بیدارم اگه الزم شد...
بیا پیشم"
فقط نگاش کردمو سر تکون دادم که رفت بیرون و در را بست. نشستم رو تخت. این اتاق
دوست داشتنی حاال برام ترسناک شده بود. دراز کشیدمو خودمو جمع کردم رو تخت. به
چیزای خوب فکر کن مها. به چیزای خوب... مثل آب تنی دیروز . مثل گرفتن مدرک
دانشگات....
البرز::::::::::::
تازه شلوارکمو پوشیدم که مها اومد تو اتاق. تو یه لحظه گرگ درونم از خوشحالی اومد تا سطح
و برگشت... مها را میخواست اما عقلم میگفت اشتباهه.
وقتی بغلش کردم و صورتش را رو سینه ام حس کردم دلم میخواست تا ابد این لحظه ادامه
پیدا کنه و مها برای همیشه پیشم بمونه .
حس کردم گفت بوی زمین بارون خورده و برف ... با چشمای معصومش نگام کرد و ذره ذره
مقاومتمو داشت آب میکرد. برای چشیدن لباش بیتاب بودم... اما آخرین لحظه جلو خودمو
گرفتم. چطور ممکنه بوی منو حس کنه... حتما اشتباه شنیدم... مها از ما نیست اگه بود من
حس میکردم. اگه بود گرگم متوجه میشد... امکان نداره بوی منو حس کنه"
خیلی خودمو کنترل کردم ببرمش اتاق خودش و بیام بیرون. پنجره اتاقو باز کردمو سیگارمو
روشن کردم. فکر میکردم رویا فقط قراره یه هم اتاقیش را بیاره که بزرگترین معضل ما مخفی
نگه داشتن هویتمون ازش باشه. اما االن میبینم چقدر اشتباه میکردم...
سیگارم تموم شد و پنجره را دوباره قفل کردم. فردا باید دعای حفاظت خونه را اجرا کنیم.
میخوام شبا با خیال راحت از مانی بخوابم.
تازه رو تخت دراز کشیدم که صدای جیغ ضعیفی شنیدم. خیلی ضعیف بود ... اگه بیدار نبودم
ممکن نبود بشنوم. سریع رفتم سمت اتاق مها. دوباره داشت خواب می دید. خیس عرق بود .
بیدارش کردم.
خیلی بد از خواب پرید و نفس نفس میزد. کنارش نشستمو بازوشو نوازش کردم.
"خواب میدیدی"
"چرا...چرا دوباره همون خوای؟"
با تعجب نگاش کردم..." نمیدونم ... "
"ببخشید امشب خیلی اذیت کردم"
نا خداگاه دستم رفت جلو و موهایی که تو صورتش اومده بود را دادم کنار گوشش و گفتم "
نه... من میمونم تو اتاق که راحت بخوابی"
خودم از حرف خودم تعجب کردم. مها هم با تعجب نگام کرد. بلند شدمو گفتم " االن میام"
رفتم بالشت و ملحفه ام راآوردم و رو کاناپه کنار پنجره گذاشتم و سعی کردم تو اون فضای کم
دراز بکشم.
مها با تعجب داشت نگام میکرد و گفت " اینجوری که خیلی اذیت میشی"
"خوبه... سعی کن بخوابی"
"آخه"
حرفشو قطع کردمو گفتم " من راحتم مها "
فکر کنم از لحن جدی من ترسید چون سر تکون داد و دراز کشید. از بحث اضافه خوشم نمیاد
و این تو ذاتمه. نمیتونم کاریش کنم. راحت نبودم. اما کار دیگه نمیتونستم بکنم. یکم جا به جا
شدم رو کاناپه تا به پهلو دراز بکشم که مها گفت " این تخت دو نفره من این گوشه میخوابم .
اون سمت هم ..."
میدونستم اه به مها نزدیک بشم کنترلم ممکن نیست. برا همین پریدم تو حرفش و گفتم "
فعال خوبه "
"باشه. من در هر صورت این گوشه میخوابم"
دیگه چیزی نگفتم. اونم حرفی نزد . از صدای نفس هاش معلوم بود خوابیده. جام واقعا تنگ
بود. خواستم برم اتاق خودم اما ترسیدم مها باز خواب بد ببینه. آروم بلند شدمو رفتم سمت
مقابل مها دراز کشیدم . تخت خیلی بزرگ نبود اما برای خوابیدن دو نفر با فاصله مشکلی
نداشت. مها پشت به من به پهلو خوابیده بود.
محو تماشای مها بودم که نفس کشیدنش نا منظم شد. باز داشت خواب میدید. بهش نزدیک
شدمو موهاشو نوازش کردمو آروم گفتم " آروم مها... آروم..."
تو خواب و بیداری برگشت سمتمو باعث شد به پشت دراز بکشم.خواب بود. دستشو گذاشت رو
سینمو زیر لب گفت " نذار به من برسن. " دستشو نوازش کردمو گفتم " نمیذارم"
اینو گفتمو دستمو بردم زیر سرشو گفتم " بیا بغلم بخواب "
سرشو گذاشت رو بازومو زیر لب گفت "چقدر خوشبویی"
اگه بدونی خودت چقدر خوشبویی و منو مست میکین. اگه بدونی االن تو این لحظه و تو این
حال چقدر از کنارت بودن خوشحالمو هم زمان تو عذابم...
گرگ درونمم مثل من بود . از حس مها کنار خودش خوشحال بود اما بیشتر از اینا میخواست .
موهای مها را بوسیدم و سعی کردم بدون توجه به عطر مها و داغی تنش یکم بخوابم.باید امشبو
به صبح برسونم.
مها:::::::::::::
با صدای پرنده ها بیدار شدم. احساس کردم بهترین خواب زندگیم بود.
اما....چرا...کنار تنم گرم بود.
چشمامو باز کردم . اوه ...رو البرز خوابیدم...اما چطوری... سرم رو بازو البرز بود. دست البرز دور
تنمو یه پام رو رون البرز . انقدر شوک شده بودم نمیدونستم چکار کنم. سعی کردم آروم پامو
از رو پای البرز بردارم و بدون بیدار شدن البرز برگردم به حالت قبل.
حتما شب از کاناپه خسته شد و اومد رو تخت. خداکنه نفهمه اینجوری بهش داشتم تجاوز
میکردم. تو دلم به پرروئی خودم خندیدم. مها آخه این چه کاری بود کردی. به صورت البرز
نگاه کردمو آروم پامو برداشتم که سریع چشماش باز شد و نگام کرد.
از خجالت مطمئنم سرخ شدم. لبمو گاز گرفتمو گفتم " ببخشید " و از بغل البرز اومدم بیرون.
تو گلو خندید و گفت " من برم تا کسی منو اینجا ندید "
از این حرفش خنده ام گرفت . هر دو رو تخت نشستیم. البرز تو یه حرکت خیلی عجیب خم
شد و گونه ام را بوسید.
داغی لبش رو صورتم بدنمو بیحس کرد. چشمامو بستمو قبل اینکه باز کنم البرز دیگه تو اتاق
نبود. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. نمیدونستم البرز را بخوام یا جلو خودمو بگیرم.
نفس عمیق کشیدم.
دستمو گذاشتم جایی که البرز چند لحظه پیش بوسید.
هنوز داغ بود.
لعنت به تو البرز ...چرا انقدر برام خواستنی هستی...چرا منو بوسیدی...
بلند شدمو رفتم جلو آینه. به خودم نگاه کردم. من یه دختر مستقلم. اگه چیزی بخوام بهش
میرسم. اینبار البرز حرکتی کرد و تا آخرش نرفت حالشو حسابی می گیرم.
یا شروع نکن یا شروع کردی تا آخرش باید بری البز خان.
تو این فکر بودم که رویا بدون در زدن اومد تو اتاقمو سراسیمه بود. بدنم یخ کرد . نکنه البرز ار
اتاقم رفت بیرون را دید. نگاش کردم که گفت " مها ... باید کمکم کنی ... باید برم سامی را
ببینم اما کسی نفهمه"
یه نفس راحت کشیدم پس به من مربوط نبود.
"سامی؟ " مغزم انقدر درگیر البرز بود که هنگ بودم.
" مها... سامی دیگه . "
"اوه سامی . دوست پسر مخفیت" تازه مغزم جواب داد. سامی. رویا عاشق سامی بود. اما سامی
خیلی از رویا بزرگتر بود برا همین همیشه به چشم یه دختر کوچولو با رویا برخورد میکرد و
رویا حرص میخورد.
"سامی دوست پسر من نیست"
"حرص نخور حاال. چکار از دست من بر میاد؟"
"هیچی االن رفتیم پایین من پیشنهاد میدم بریم اسب سواری تو هم ذوق کن که کسی نگه
نه. بعد من تو جنگل سامی را دو دقیقه میبینم. حله؟"
"اسب؟ رویا من که بلد نیستم"
"کاری نداره به خدا. اول بهت یاد میدم"
"رویا"
بغلم کردو گفت "توروخدا مها عاشقتم . قبول کن"
"باشه رویا. فقط قول بده تو جنگل تنهام نذاری"
صورتمو محکم بوسیدو گفت "خیالت تخت"
البرز :::::::::::::
تمام شب بوی مها و بدن گرمش تحریکم کرده بود اما به هر سختی بود خودمو کنترل کردم.
میدونم مها به من حس داره. حاال دیگه مطمئنم بوی منو حس کرده. اما نمیفهمم چطوری .
نمیخواستم ببوسمش. اما دست خودم نبود. بالخره یه بوس کوچولو جایزه یه شب خودداری
من میشد که.
مها چشماشو بسته بود و میدونم منتظر ادامه بود اما قبل اینکه کار دست هر دومون بدم زدم
بیرون. کل شب خودمو کنترل کردم با یه حرکت اشتباه همه را به باد میدم.
وارد اتاقم شدم و مستقیم رفتم داخل حمام. یه دوش آب سر از هر چیز دیگه ضروری تره.
دوش گرفتمو رفتم پایین برای صبحانه. همه دور میز نشسته بودن با ورود من مها اول به من
نگاه کرد اما بعد سریع سرشو انداخت پایین . گونه هاش رخ شده بود. نمیدونم چرا از این
خجالت مها انقدر لذت میبرم. خیلی برام شیرین بود. امیر گفت " معلوم خوب خوابیدی "
با این حرفش متوجه لبخند رو صورتم شدم. سرخ شدن صورت مها از حرف امیر باعث شد
نتونم اخم کنم و گفتم " آره خیلی وقت بود اینقدر خوب نخوابیده بودم"
با حرف من چای پرید تو گلو مها و به سرفه افتاد . حاال به وضوح نیشم باز بود. نمیدونستم
میشه شب بدون سک..س با یه دختربخوابم و صبح فقط با اذیت کردنش انقدر سر حال شم.
رویا سریع زد پشت مها و گفت " خوبی؟ چت شد یهو "
مها برده بریده گفت " خوبم..خوبم...چایی پرید تو گلوم"
امیر یه لقمه داد به مها و گفت "بیا لقمه بخور بعدش بهتر میشی"
متوجه نگاه دو قلو ها شدم که بین من و مها رد و بدل شد. این دوتا وروجک خیلی شیطونن
باید حواسم بهشون باشه. یه اخم به قیافه متعجب آرمین کردم که حساب خودشو بکنه و
مشغول صبحانه شدم.
رویا گفت " میخوام به مها بعد صبحانه اسب سواری یاد بدم."
مها هم خوشحال گفت " ایول عاشق اسب سواریم"
رامین بلند خندید و گفت " تو ...."
آرمین گفت " مها این خودش ناشیه ها با طنابش نری تو چاه"
بعد رو
با این حرف آرمین مها رنگش پرید و به رویا نگاه کرد که رویا گفت " دروغ میگن مها"
کرد به منو گفت " البرز بگو من بلدم"
خندیدمو گفتم " رویا وارده خیالت راحت . اما از خونه دور نشین "
دخترام سر تکون دادن.
مها ::::::::::::
دستام از ترس عرق کرده بود و سیخ نشسته بودم رو اسب. عجب غلطی کردم قبول کردم. رویا
گفت " مها ریلکس باش. نترس . آروم به شکم اسب ضربه بزن. افسار را شل کن تا حرکت کنه
"
" نمیشه من همینجا وایسم تا تو بری"
"مها بیا خواهش میکنم "
نفس عمیق کشیدمو کاری که گفت را انجام دادم . اسبم شروع کرد به آروم حرکت کردن. رویا
گفت . سمت چپ را بیشتر بکش تا بچرخه این سمت. "
اما اسبم ایتاده بود و تکون نمیخورد . رویا خسته شد و اومد کنارمو گوشه افسار روا خودش
کشید و گفت " اصال بیا با خودم "
با حر حرکت اسب قلبم میومد تو دهنم یکم رفتیم تو جنگل هما هنوز نزدیک خونه بودیم به
رویا من همینجا میمونم تو برو صحبت کن و برگرد"
رویا گفتم "
"اینجا؟"
"آره . برو تو "
یکم دو دل نگام کرد . فکر کنم از اسب سواری من نا امید شده بود . سر تکون دادو گفت "
زود میام. اگه ازیت شدی برگرد سمت خونه"
"باشه خیالت راحت " تو دلم میخواستم رویا بیخیال شه یا منو برگردونه خونه . اما تو ظاهر
من
سعی کردم اوکی باشم. تو رفاقت نمیشه کم گذاشت . رویا هم چنان دو دل بود که گفتم "
عاشق جنگلم تو برو من از اینجا لذت میبرم تا برگردی"
"باشه ... زود میام"
اینو گفت و حرکت کرد. همون لحظه که رویا بین درختا گم شد من پشیمون شدم. اما دیگه
دیر بود. صدای پا شنیدمو برگشتم سمت صدا.
البرز دستاش تو جیبش بود و داشت به من نزدیک میشد و گفت " مربیت کجا در رفت؟"
سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم " از من نا امید شد ...خواست مجبورم کنه برم
دنبالش"
"پس چرا اینجایی"
" نمی دونم چرا راه نمیره "
البرز خندید و اومد کنار پام و گفت " پاتو از رکاب بیار بیرون . برو جلوتر بشین " نمیدونستم
هدفش چیه اما حرفشو انجام دادم. البرز دستشو گذاشت دو طرف زین و پاش را گذاشت رو
رکاب و با یه حرکت پشت سرم نشست .
از شوک حرکتش و تماس بدنم با بدنش خشک شدم. با صدای البرز تازه متوجه شدم نفس تو
سینه ام حبس شده بود و نفس کشیدم . البرز گفت " افسارو بده من. سر زین را بگیر. "
افسارو از دستم گرفت و منم سر زین را گرفتم. دوباره گفت " فقط نباید بترسی"
با این حرف به اسب ضربه زد و حرکت کردیم. با هر حرکت اسب انگار بیشتر به هم نزدیک
میشدیم. حاال قشنگ بدن البرز را حس میکردم... از چیزی که حس می کردم معذب شده
بودم. البرز سرش را آورد کنار گوشمو گفت " با ریتم حرکت اسب همراه شو . خودتو شل کن.
باید با اسب یکی بشی... سوار کار و اسب وقت حرکت یه نفر میشن "
سعی کردم به حرفای البرز تمرکز کنمو به داغی نفسش کنار گوشمو بدنش پشتم فکر نکنم.
یک کم یکم ریلکس شدمو ترسم ریخت که البرز گفت " حاال افسار را تو بگیر "
"نه ... من همینجوری راحتم"
با این حرفم خندید و گفت " پس کی بود گفت عاشق اسب سواریم"
گفتم " فکر نمیکردم انقدر سخت باشه "
"همه چی این زندگی سخته"
با حرفش جا خوردم و برگشتم سمتش که گفت " اما بعد هر سختی یه لذتی هست که به
سختی کشیدن می ارزه." ناخداگاه لبخند زدم. اونم خم شد و گردنمو بوسید ...
موهامو پشت سرم بسته بودم و البرز دسترسی کامل داشت به گردنم. اما پایین گوشمو بوسیده
بود و باعث شد تمام بدنم داغ شه. ناخداگاه گردنمم ازش دور کردم. اما سر البرز هم باهام اومد
و لبش از گردنم جدا نشد. رو اسب بودیم و بیشتر از این نمیتونستم جابه جا شم. البرز لبشو
حرکت داد به به سمت گوشم و تو گوشم گفت " حیف که رو اسبیم "
با این حرفش تمام هوای تو ریه هام خالی شد و نا خداگاه آه گفتم. سریع لبمو گاز گرفتم تا
صدایی ازم در نیاد. سرشو برد عقب و من بالخره نفس کشیدم.
این من بودم که صبح گفتم خودم تا آخرش میرم... پس چرا االن انقدر کم آوردم! حرف با
عمل یه دنیای متفاوته. البرز را میخواستم اما میترسیدم از راهی که داشتیم شروع میکردیم...
نه ... شروع کرده بودیم...
یهو به خودم اومدم دیدم رسیدیم خونه. از جنگل اومدیم بیرونو رفتیم سمت اصطبل. البرز از
اسب پرید پایین و دور کمرمو گرف تا منو بزاره رو زمین. دست گذاشتم رو شونه اش و پریدم
پایین. اما البرز عقب نرفت . هنوز دستش دور کمرم بود. بین اسب و البرز گیر افتاده بودم و
دستام همچنان رو شونه البرز بود که خیره شد به لبام . نمیخواستم اینبار هم مثل قبل ضایع
شم. اما وقتی سرشو خم کرد سمت لبام ناخداگه چشمام بستمو منتظر موندم. داغی لبش را
که رو لبم حس کردم انگار دنیای دور و برم محو شد . تمام بدنم داغ شد و تو دلم پیچید. البرز
یه دستشو از کمرم آورد باال و منو به خودش چسبوند. ناخداگاه دستم رفت تو موهاش و رو
نوک پا بلند شدم . بوسمون شدید تر شد. البرز خیلی حریص لب پپائینمو مکید و در حالی که
سرشو ازم دور میکرد لبمو با دندون گاز گرفت و ول کرد.
چشمامو باز کردم و به البرز زل زدم. هر دو نفس نفس میزدیم. باورم نمیشد من البرز را
بوسیدم... طعمشو حس کردم... لبام هنوز داغ بود ،نا خداگاه لبمو با زبونم تر کردم که البرز
دوباره خم شد و اینبار خیلی شدید تر از دفعه قبل منو بوسید . دستش رو تمام بدم حرکت
می کرد . بین پام از داغی می سوخت. لبشو برد سمت گردنم که با صدای پای اسب هر دو از
هم فاصله گرفتیم. البرز بدون هیچ حرفی افسار اسب را گرفت و اونو برد سمت کابینش . همون
لحظه رویا از در اومد تو و با ترس نگام کرد و گفت " مها...اینجایی..."
نمی دونستم چه قیافه ای دارم اما هر چی بود میدونستم آشفته است. هنوز تو شک بودم.
خواستم چیزی بگم که فقط لبام باز و بسته شد. رویا از اسب اومد پایین و بغلم کرد و گفت "
معذرت میخوام. خیلی ترسیدی ؟!"
"ام.... نه... البرز اومد کمکم"
رویا صورتمو بوسید و گفت " ببخشید ..."
البرز بدون حرفی از کنارمون رد شد و رفت بیرون. رویا آروم گفت " منو میکشه بخاطر این
کار"
یکم به خودم اومدمو گفتم " نترس ... تا تو رفتی اومد. منم گفتم برا اینکه مجبورم کنی
حرکت کنم گذاشتی رفتی"
دوباره بغلم کرد وصورتمو بوسید وگفت " مها به خدا تکی . مدیونتم "
خندیدمو گفتم " حاال دیدی عشقتو "
صورتش برق زدو گفت " اوف آره . خیلییی خوب بود ."
"معلومه چشمات برق میزنه . تعریف کن ببینم"
خندید و اسبش را برد سمت کابینش و گفت " دارم میمیرم از گشنگی . بعد نهار اتاق من
پشت در های بسته باید یه جلسه محرمانه برگزار کنیم."
البرز::::::::::::::
میدونم بخاطر ماه کامل اینجوری شدم. اصال نمیتونم کنار مها خودمو کنترل کنم. دوش آب
سرد را باز کردمو رفتم زیرش. لبمو مزه کردم قبل اینکه آب طعم مها را از لبم پاک کنه. این
دختر عجیب خواستنیه. اگه رویا نیومده بود حتما مها را نشون کرده بودم.
بوی مها دیوونه ام می کرد و حاال که بوسیدمش طعمش هم اضافه شده بود . لبای نرم و
داغش . سرمو تکیه دادم به کاشی های سرد حمام. اینجوری آروم نمیشم... برای اولین بار
اینجور تو زندگی معلق شدم. من قول دادم هیچوقت کسی را تبدیل نکنم. اما وقتی کنار مها
هستم انگار یه آدم دیگه ام.
کاش مها هم گرگینه بود... از اولین بار که دیدمش گرگ درونم دیوونه اش شده. هیچ وقت
سابقه نداشت این احساسم و در عجب بودم از خودم.
امشب ماه کامله اگه نزدیک خونه بمونم مطمئنم گردن مها فردا نشون منو داره. گرگ درونم
با این فکر به وجد اومد . آره تو دوست داری اونو مال خودت کنی... اما به چه قیمتی. مها حتی
نمیدونه ما چی هستیم. شاید اگه بفهمه اومده بین یه گله گرگ که هر لحظه بخوان می تونن
تبدیل بشن برای همیشه از اینجا بره...
کسی نمیدونه چی پیش میاد. فعال مهمترین کار حفظ امنیت مهاست. امشب فقط ما قدرتمون
چند برابر نمیشه . امشب مانی هم قدرتمند تره. باید مطمئن باشم نمیتونه نقشه اش را عملی
کنه.
امروز وقتی مها و رویا وارد جنگل شدن نتونستم بزارم تنها باشن. شیفت دادم و دنبالشون
رفتم. وقتی دیدم مها تنهاست اول فقط میخواستم برش گردونم خونه اما این بوی لعنتی ... این
بو مغزمو از کار میندازه... شیر آب سردو بستم. حتی دیگه دوش آب سردم فکرمو از مها پاک
نمیکنه....
مها ::::::::::::::
با رویا اومدیم تو خونه. بوی قرمه سبزی پیچیده بود و یه خانم میان سال تو آشپزخونه بود. با
ورود ما چرفید سمتمون که رویا دوئید سمتش و گفت " گلی ..."
" رویا از بغل گلی اومد
به دختر کوچولو من
گلی هم با محبت روی رو بغل کرد و گفت "
بیرون و گفت " ای بابا من 01 سالمه چرا همه می گین کوچولو؟"
بعد رو کرد به منو گفت " بیا اینجا ببینمت خانم کوچولو" با
"تو برا من همیشه کوچولویی"
این حرف گلی ناخداگاه لبخند زدمو رفتم سمتش. سالم کردمو دستموبردم جلو که دست بدم
اما گلی بغلم کرد مثل رویا و گفت " خوش اومدی دخترم"
مرسی از آشنائیتون خوشوقتم ."
یکم جا خورده بودم اما خودمو جمع و جور کردمو گفتم "
قبل اینکه گلی منو از خودش جدا کنه حس کردم منو بو کرد. نکنه بوی عرق میدم. شاید
اشتباه فکر کردم. گلی با تعجب نگام کرد و بعد لبخند زدو گفت . "شما دخترا یه ساالد
درست کنین نهار آماده است."
رویا گفت " راستی گلی جون تبریک میگم نوه دار شدی. دور و برت حسابی شلوغ شده دیگه"
مرسی دخترم . خیلی خوبه . حاال این خونه هم به زودی از بچه های
گلی خندید و گفت "
البرز پر میشه "
داشتم دستمو می شستم که با این حرفش برگشتم سمت گلی ... اونم انگار منتظر عکس
العمل من بود چون داشت منو نگاه می کرد . یه لبخند رضایت بخش هم زد و برگشت سر
کارش.
چرا این حرفو زد. چرا اول کنجکاو نگام کرد و حاال لبخند رضایت بخش زد . استرس گرفته
بودم. نکنه البرز قراره با دختر گلی ازدواج کنه. وای نکنه من پریدم وسط یه رابطه عاشقانه .
باید میفهمیدم چه خبره. سعی کردم یه بحث باز کنم و گفتم " گلی جون اسم نوه ات چیه؟"
با لبخند گفت " آرتا، آرتین، آرام"
سه قلو ؟"
چشما گرد شد "
"
خندید و گفت " آره ... کارم تموم شد یادم بندازین عکسشون را بهتون نشون بدم
رویا گفت " دخترت خوبه؟"
"آره خداروشکر زود خوب شد. "
با رویا نشستیم ساالد درست کنیم که رویا گفت " گلی پسرات االن چه حالی می کنن با سه
قلوها".
گلی سر تکون داد و گفت " آره دیوونه بچه هان...."
بحث اون سمتی که من میخواستم نمیرفت. میخواستم ببینم گلی دختر مجرد داره یا نه. تو
فکر این بودم چطور سوال بپرسم که البرز از پله ها اومد پایین. کسی جز من برنگشت سمتش.
تو چشمام زل زد و یه لبخند کج زد. نمیدونم چرا قلبم داشت میومد تو دهنم . نمیدونم چرا
حس می کردم پشت این لبخند کلی حرف نگفته است.
سرمو
درست به موقع اومدی . مادر زنت دوستت داره "
گلی برگشت و با دیدن البرز گفت "
انداختم پایین که کسی متوجه سرخی صورتم نشه.
رویا خندید و گفت " مادر زن نداشته اش "
گلی شروع به چیدن میز کرد و گفت " تو این سن باید بچه هاتو از جنگل جمع میکردی
البرز"
یه جوری میگی انگار چند سالمه... بابا من تازه
به البرز نگاه کردم که رفت سمت در و گفت "
اول جوونیمه" نگام کردو بهم چشمک زد و از در رفت بیرون.
هنگ بودم. چی شد االن؟! با من بود البرز؟! چشمک زد !!! به من !!! با صدای گلی از جام پریدم
که گفت " خرس گنده میگه اول جوونیمه. اگه مادرت زنده بود ..."
رویا خندید و گفت " فکر میکنی مامان از پس البرز بر میومد؟"
گلی سر تکون دادو گفت "آره .مادرت تنها کسی بود که البرز حرفش را گوش می کرد."
از پنجره بیرون را نگاه کردم. البرز کنار نرده ها ایستاده بود و داشت سیگار می کشید. همیشه
دوست داشتم طرف مقابلم جا افتاده باشه اما هیچوقت فکر نمیکردم از یه نفر با 01 سال
اختالف سنی خوشم بیاد. درسته ظاهر البرز این اختالف را به وضوح نشون نمیداد...اما... اما
بیست سال چیزی نیست که بشه راحت ازش گذشت.
یاد بوسمون تو اصطبل افتادم. با فکر کردن بهش دلم دوباره پیچید ... نمیدونم واقعا هدف البرز
چیه... نکنه به من به چشم سرگرمی نگاه کنه. نکنه فکر کنه من با همه اینجوریم.
خیلی احمقم مسلما راجبم اینجوری فکر میکنه. دو روزه طرف را دیدم و ببین به کجا
رسیدم.... اعصابم از دست خودم خیلی خورد شد. رویا گفت " مها.. خوبی؟ چرا یهو عصبانی
شدی؟"
"ام...خوبم ...یاد یه اشتباهم افتادم"
"
بعد رو کرد به گلی و گفت " مها تو خوابگاه مامان منه
"اشتباه ؟ مگه تو اشتباهم میکنی"
پس بگو چرا هنوز سالمی"
گلی خندید و گفت "
رویا خندید و گفت " ای بابا انقدرام من بی مسئولیت نیستما"
البرز همین لحظه وارد شد گفت " پسرا امروز نهار نمیان رفتن چند جا بازدید "
پس بیا بشین که من باید زود
گلی سر تکون داد و سه تا بشقاب را جمع کردو گفت "
برگردم"
البرز سر تکون داد و نشست کنار من. گلی بشقاب های سمت دیگه میز را جمع کرده بود . رویا
انتهای میز نشسته بود و من کنارش اما ضلع دیگه میز. البرز یا باید کنار من می نشست یا کنار
رویا که می شد رو به روی من. انتظار نداشتم بیاد کنار من بشینه. دوباره قلبم تند میزد. حس
میکردم بازیچه شدم. بازیچه و سرگرمی البرز. جسمم برای البرز تو آتیش می سوخت اما مغزم
می گفت دارم خودمو بی ارزش می کنم.
خواستم بلند شم به بهونه کمک برای آوردن غذا جای دیگه بشینم که البرز دستش را گذاشت
روی رون پامو منو سر جام نگه داشت. بخاطر موقیت نشستنمون کسی دست البرز را نمی دید.
"
با تعجب نگاش کردم که گفت " ظرف ساالد را بهم میدی
نمی فهمیدم البرز چرا اینجوری رفتار می کنه. تا دیشب که همش ازم دور میشد . حاال چرا
یهو عوض شد. ظرف ساالد را بهش دادم و گلی هم با دیس برنج اومد و نشست .
گلی رو به البرز گفت " باز تابستون شد و توریست تو جنگل پر شده"
حس کردم البرز با سر به من اشاره کرده اما سرمو بلند نکردم . یه استرس بدی تو دلم بود.
رویا گفت " آره همه جا پر شده از کیسه پالستیکی و بطری یه بار مصرف"
البرز گفت " میگذره . کاریش نمیشه کرد. بی شعوری درمانش زوری نیست"
گلی گفت " مها دخترم جنگل اینجا رو دوست داشتی؟"
با حرف گلی ذهنم رفت سمت اتفاقای جنگل ... چرا ...چرا همه از یادم رفته بود؟ انگار اتفاق
نیافتادن ! همش بخاطر حضور البرزه. ذهنمو از همه چی دور میکنه. سرمو بلند کردمو گفتم "
"
خیلی دوست داشتنیه. اما زیاد مرموزه
با این حرفم گلی بهم لبخند زد و مشغول غذاش شد. برگشتم سمت البرز و خیلی آروم گفتم "
"
قرار بود برام یه توضیحاتی بدی
دوباره دستشو گذاشت رو پام. اما اینبار به همین اکتفا نکرد و پامو نوازش کرد . نفس تو ریه ام
بعد نهار"
حبص شده بود . متوجه حالم شد و لبخند شیطونی زد و گفت "
چی بعد نهار ؟"
رویا با تعجب گفت "
البرز آروم دستشو از روی پام برداشت و گفت " جواب سواالی دیشب مها"
رویا سکوت کرد. منم ساکت بودم. دیگه اشتها نداشتم و دلم می پیچید.
البرز:::::::::::::
داشتم دیوونه می شدم. از حمام با این فکر که دیگه به مها نزدیک نمیشم اومدم بیرون. اما تا
دیدمش تمام تصمیماتم انگار بخار شد. هیجانی که مها تو وجودم زنده می کنه با هیچ چیزی
قابل مقایسه نیست. چشمای مها وقتی خجالت میکشه... وقتی متعجب میشه... وقتی
میخنده... همه وجود این دختر برام جذابه. انگار طلسمم کرده.
گرگ درونم از هر فرصتی برا لمس مها میخواد استفاده کنه. اینجوری ادامه دادن اشتباهه.
باید کم کم حقیقت را به مها بگم . زندگی قماره ... یا مها با من میمونه... یا میره...
مرسی گلی. عالی بود. مها من
غذام که تموم شد ظرفمو بردم داخل سینک گذاشتمو گفتم "
بیرونم هر وقت خواستی بیا." رفتم بیرون. یه سیگار روشن کردمو از پنجره به مها نگاه کردم.
بلند شده بودن و داشتن میز را جمع می کردن. انگار متوجه نگاه من شد. چون اونم یهو نگام
کرد.
از نگاه مها به من رویا هم متوجه نگاه ما شد. مها سر تکون داد به حرف رویا و اومد بیرون .
سیگارمو خاموش کردمو رفتم سمتش. به پله ها اشاره کردم که بریم پایین و قدم بزنیم.
همراهم اومد و وارد جنگل شدیم. مها گفت " البرز "
هم..."
شنیدن اسمم از لب مها برام یه حس شیرین داشت زیر لب گفتم "
"باورم نمیشه واقعا 40 سالته "
از سوالش جا خوردم. نگاش کردمو گفتم "چطور؟"
سر تکون داد و گفت " نمیدونم... گاهی حس میکنم کمتری"
خندیدمو گفتم " سن فقط یه عدده... اما من واقعا 40 سالمه"
یکم تو سکوت راه رفتیم که مها گفت " مانی چیه؟!"
" نمیدونم از کجا شروع کنم برات...اما دنیا همیشه اون چیزی که ما فکر میکنیم نیست... مثال
خود تو ...هیچوقت فکر میکردی چنین توانایی داشته باشی که با طبیعت یکی شی "
"راستش من هنوز نمیدونم چه توانایی دارم"
خندیدمو کنار یه درخت ایستادمو گفتم " چرا دوباره امتحان نمیکنی؟"
با تعجب نگام کردو دست گذاشت رو بدنه درخت و چشماش را بست . بعد چند لحظه
چشماشو باز کرد و گفت " چطور میتونم؟ حتی خودمم از اون باال میبینم "
" این فقط بخشی از توانائئ توئه ...میتونی تو طبیعت محو شی"
"محو شم؟"
"آره مثل اون روز که تو جنگل خوابت برد و رویا تو را ندید "
"باورم نمیشه...من ؟! "
"چرا امتحان نمیکنی؟ تکیه بده به درخت و سعی کن حس کنی با درخت یکی هستی . "
"اونوقت چطور بفهمم محو شدم . "
"امتحان کن خودت میفهمی . همش به خواستنت مربوطه"
حرف منو اجرا کرد و چشماش را بست . بعد چند لحظه محو شد . دست بردم جایی که چند
لحظه پیش بود...اثری از مها نبود . خندید و گفت " دستتو بردار حس قلقلک بهم میدی "
خندیدمو دستمو بردم عقب که دوباره ظاهر شد و گفت " باورم نمیشه ..وای باورم نمیشه من
محو شدم ...من خواب نیستم که؟...مواد نزده باشم تو توهم باشم... باورم نمیشه"
انقدر ذوق داشت و باال پایین میپرید که بی اختیار دست بردم دور کمرشو گفتم " آروم
...آروم... تازه این یه بخشی از توانایی های توئه"
یهو آروم شد و نگام کرد. لب پایینش رو گاز گرفت که منو از خود بی خود کرد لبمو گذاشتم
رو لبش. صدای ضربان قبل مها و خودمو میشنیدم که به طرز عجیبی با هم میزد. سعی کردم
حلقه دستمو دورش محکم کنم که آروم سرشو کشید عقبو از بغلم رفت بیرون.
من... من نمیفهمم چم میشه که..."
سرش پایین بود و نگام نمیکرد و گفت "
لبشو گاز گرفتو ادامه داد " تو اصطبل اولین بارم بود که ... کسی را بوسیدم ..."
ناواردی مها را حس کرده بودم...همین بود که باعث شده بود دوباره ببوسمش ... اما فکر
نمیکردم اولین تجربه اش باشم ... صدای مها منو از افکارم آورد بیرون که گفت " من نمیخوام
یه سرگرمی و تفریح باشم... من هیچوقت اینجوری نبودم... نمیدونم چرا ...چرا با تو مغزم
خاموش می شه و احساسم برای خودش عمل میکنه"
بهش نزدیک شدمو زیر لب گفتم " تو نمیدونی من چی میکشم ..."
یه قدم رفت عقب و خورد به درخت . چونه اش را گرفتمو سرشو بلند کردم. تو چشماش نگاه
کردم. خواستن موج میزد ...اما یه غمی بود . یه غم و تنهایی که انگار وجودمو سمت خودش
میکشید .
خمار گفت " البرز ..." لبمو گذاشتم رو لبشو ساکتش کردم .
نمیتونستم ...نمیتونستم االن از احساسم بهش بگم... برا مها قابل درک نبود ... اما نمیتونستم
بذارم بره . لبشو مکیدمو رفتم سمت گوشش و گفتم " تو برای من از هر اتفاق دیگه زندگیم
جدی تری "
با این حرفم آهی گفت که گرگ درونمو وحشی تر کرد . لبم کنار گردن مها بود . هر لحظه
میتونستم مها را مال خودم کنم.
اما لیاقت مها بیشتر از اینهاست . ازش جدا شدم و نفس عمیق کشیدم .
با بهت داشت نگام می کرد . سر تکون دادمو گفتم " اگه جلو خودمو نگیرم دیگه هیچکس جلو
دارم نیست "
لپاش گل انداختو سرشو انداخت پایین .
این خجالت کشیدن های مها برام خیلی شیرین بود . کاش همیشه از حرفام گونه هاش گل
بندازه. دلم میخواست سرخی گونه اش را ببوسم اما پشت کردمو گفتم " بیا یکم دیگه قدم
بزنیم "
مها ::::::::::::::
همه چی انقدر سریع و پشت سر هم اتفاق افتاد که هنوز داشتم هضم میکردم البرز بهم چی
گفت ... یعنی واقعا اونم حسش به من انقدر شدید و دیوونه کننده بود . داشت ازم دور میشد
سریع خودمو بهش رسوندم و تو سکوت کنارش قدم زدم. بالخره البرز گفت " درست مثل تو
که این نیرو را داری ، مانی هم نیرو داره ... تو این جنگل خیلی ها هستن که نیروهای متفاوت
دارن، بهتره بگم تو این دنیا ... تنها مزیت جنگل ما اینه تمام افراد اینجا صلح طلب هستن "
انگار تو یه فیلم تخیلی بودم... توایالیت ... آره ... انگار اون بود ... فقط کافی بود البرز بگه مانی
گرگینه است و خودش هم خوناشامه که فیلم تکمیل شه .
گفتم " احساس میکنم تو یه فیلم تخیلی هستم "
"شاید فیلمای تخیلی واقعا تخیلی نباشن "
" آره... اگه من واقعا میتونم محو بشم... چرا چیزای دیگه وجود نداشته باشه ..."
"دقیقا ... خیلی ها نیروهای متفاوتی دارن اما خودشون هم نمیدونن . خیلی ها نیروی خاصی
ندارن اما بعد بدست میارن"
" چطوری؟"
از حرفای البرز یکم گیج شده بودم . پرسیدم
" خب مثال مانی ... اون یه آدم عادی بود تا اینکه خودش خواست متفاوت باشه "
"چرا ؟ االن چیه ؟"
نمیخواستم برای مها توضیح بدم مانی خوناشامه. فقط میخواستم کلیت قضیه را بدونه و کم
کم این بحث را باز کنم برا همین گفتم " خب فکر میکرد چیز جدیدی که میشه از یه آدم
عادی باحال تره . برای همین تبدیل شد ... اما االن پشیمونه و میخواد برگرده حالت قبل ... برا
همین تو را طلسم کرد تا با استفاده از نیروی تو خودشو برگردونه "
مها سر جاش ایستاد.
چندبار پلک زد و نگام کرد . بالخره گفت " من میتونم کمکش کنم برگرده ؟"
از این حرفش خنده ام گرفته بود . واقعا رویا راست میگفت مها یه انسان مهربون و بی نقصه ...
واقعا تو این لحظه تنها چیزی که به ذهنش رسید کمک به مانی بود ... کمک به کسی که
میخواست اونو بکشه
سر تکون دادمو گفتم " نمیتونی کمک کنی ...اون باید سعی کنه تو را بکشه ... این وسط شاید
درخت زندگی برای نجاتت درخواست مانی را قبول کنه و اونو برگردونه ... شایدم اینا فقط
افسانه باشه و تو کشته شی "
" یعنی چی ؟"
" کسی تا حاال این کارو نکرده ..همش در حد حرفه "
" مانی چیه ؟ چرا میخواد برگرده؟"
بازم سعی کردم طفره برم و گفتم "نمیدونم ... چه فرقی داره ؟"
"البرز ... مانی چیه ؟ من دیدمش که تو جنگل موازی ماشین ما میومد"
" اون توانایی مانیه مثل توانایی تو ... " دیگه بحث داشت خیلی سخت میشد . به ساعتم نگاه
کردمو به دروغ گفتم " مها من یه جلسه مهم دارم ادامه صحبتمون بمونه برای بعد؟"
چهره اش خیلی مبهوت بود . حق داشت یه کوه اطالعات تو چند دقیقه بهش داده بودم و حاال
باید اونارو هضم میکرد . سر تکون داد برام و تو سکوت برگشتیم سمت خونه.
سر تکون دادمو گفتم " نمیتونی کمک کنی ...اون باید سعی کنه تو را بکشه ... این وسط شاید
درخت زندگی برای نجاتت درخواست مانی را قبول کنه... شایدم اینا فقط افسانه باشه و تو
کشته شی "
یعنی چی ؟"
"
یعنی کسی تا حاال این کارو نکرده ..همش در حد حرفه "
"
" مانی چیه ؟ چرا میخواد برگرده؟"
بازم سعی کردم طفره برم و گفتم "نمیدونم ... چه فرقی داره ؟"
"
"البرز ... مانی چیه ؟ من دیدمش که تو جنگل موازی ماشین ما میومد
" اون توانایی مانیه مثل توانایی تو ... " دیگه بحث داشت خیلی سخت میشد .
به ساعتم نگاه کردمو به دروغ گفتم " مها من یه جلسه مهم دارم ادامه صحبتمون بمونه برای
بعد؟"
چهره اش خیلی مبهوت بود .
حق داشت یه کوه اطالعات تو چند دقیقه بهش داده بودم و حاال باید اونارو هضم میکرد
سر تکون داد برام و تو سکوت برگشتیم سمت خونه.
مها ::::::::::::::
کنار البرز تو سکوت میرفتیم سمتی که گفت خونه است... سرم پر بود. حرفا و رفتار البرز یه
طرف . ماجرای مانی یه طرف . نیروی خودم هم یه طرف دیگه...
یهو بفهمی یه نیروی هیجان انگیز داری اما همین باعث میشه یکی بخواد تورو بکشه و این
وسط یه پسر نه یه مرد خوشتیپ بهت بگه تو جدی ترین اتفاق زندگی منی... حتی با فکر
کردن به حرف البرز هم دلم خالی میشد. تو این فکرا بودم که پام گیر کرد به یه ریشه درخت
و بازوی البرز را گرفتم تا نیافتم. زیر لب خندید و چیزی نگفت .
چی
دیگه خونه از بین درختا معلوم شده بود که البرز ایستاد. منم ایستادمو نگاش کردی "
شده؟"
برگشت سمتمو مرموز نگام کرد . ابروهامو انداختم باال و نگاشو پس دادم.
نگاهش از چشمام رفت رو لبم. فهمیدم میخواد چکار کنه. ناخداگاه یه قدم رفتم عقب که
خوردم به شاخه درخت کنارم.
اونم یه قدم اومد جلو و گفت " امشب نیستم... " دستاشو دو طرف کمرم گذاشت که تنم داغ
تر از قبل شد. قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون. نفس عمیق کشیدم. بازم بوی زمین ، خاک
بارون خورده و برف ... تو چشمای البرز نگاه کردم. به لبش نگاه کردم. دلمو زدم به دریا و اینبار
من لبش را بوسیدم. انگار منتظر بود .
منو کشید تو بغلش با دستاش منو قفل کرد. اما انگار کافی نبود .انگار هنوزم از هم دور بودبم.
لبمو گاز گرفت و لبشو گاز گرفتم . حس سرکش درونم بیشتر میخواست . البرز از لبم رفت
?#قسمت_دوم#جلد_اول#رمان#ماه_مه_آلود?
1401/08/15 23:54سمت گردنم. یه حس هیجان و خواستن شدید تو وجودم بود. دستشو برد زیر تونیکم و با
تماس دستش رو پوست بدنم ، پاهام دیگه داشت شل میشد . گردن البرز را بوسیدمو اونم
گردنمو زبون کشید . دستشو زیر تونیکم برد سمت سینه ام. قلبم تند میزد . انگار زمان
ایستاد.
البرز دستش دیگه تکون نخورد . سرشو برگردوند سمت جنگل. منم برگشتم سمت جایی که
البرز نگاه می کرد . اما چیزی نبود. البرز بدون اینکه از اون نقطه چشم برداره ازم فاصله گرفت
و تونیکم را مرتب کرد تو تنم.
چیزی شده؟"
زیر لب گفتم "
" داره دیر میشه. بهتره بریم خونه"
حس کردم یکی رد شد. بهتره بریم خونه
نمیفهمیدم چه خبره. البرز بالخره نگام کرد و گفت "
" .
سر تکون دادم .
البرز دستمو گرفت و تا خود خونه ول نکرد.
جلو پله ها گفت " تو برو باال. فردا اومدم صحبتمون را ادامه میدیم."
قبل اینکه جواب بدم البرز برگشت سمت جنگل... کجا داشت میرفت؟! اونم پیاده.
زیر
در پشت سرم باز شد . با صدای رویا برگشتم سمتش که گفت " البرز کجا داره میره؟"
لب گفت " نمیدونم "
"چته تو چرا انقدر... انقدر هنگی؟"
" رویا مغزم داره میترکه ... البرز منو ..." میخواستم بگم البرز منو بوسید ...
میخواستم به رویا بگم بهم چی گفت ...
اما ترسیدم...
نمیدونم چرا ...
رویا مشتاق گفت " البرز تو را چی مها ؟"
"ام ..البرز منو شوکه کرد ...ام.. با حرفاش"
حاال دیگه قیافه رویا مشتاق نبود. ترسیده بود. گفت " راجب چی بهت گفت؟"
" مانی... خودم... رویا تو میدونستی ؟"
رویا خودشو جمع و جور کرد و گفت " نه کامال . فقط البرز یه چیزایی نصف و نیمه دیشب
گفت"
"االنم کامل نگفت... گفت فردا میاد بقیه را میگه"
حاال رویا ریلکس شده بود و گفت " خب... پس بیا تو...من از سامی برات بگم"
فصل چهارم
البرز:::::::::::::::
فقط میخواستم به مها راجب شب هشدار بدم . اما حالت نگاه کردنش به من و لباش... اگه مانی
را حس نکرده بودم معلوم نبود چی میشد. باید به مها زودتر همه چیو بگم. گرگ درونم داره
غیر قابل کنترل میشه.
مانی را حس کرده بودم.
میدونستم همین اطرافه.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد