رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/15 23:59

خواست لب باالمو بمکه که لب پایینشو گاز گرفتم. با این کارم انگار از خود بی خود شد و
محکم تر منو به خودش فشار دار و چرخید . حاال کامال روی البرز بودم و پاهام دو طرف کمر
البرز بود. آثار خواستنش را به وضوح زیر دلم حس می کردم.
بزرگی چیزی که حس کردم تو دلم ترس انداخت . البرز لبمو ول کرد و رفت سمت گردنم.
هنوز دکمه های باالی تونیکم بسته بود و البرز دستاش زیر تونیکم در حال دست کشیدن
پشتم بود . دستاش رفت سمت بند سوتینم...
قلبم تند میزد و انگارهر لحظه ترسم بیشتر می شد. داغ بودم . میخواستم البرز را اما
میترسیدم. اولین بارم بود.
البرز بند سوتینمو باز کرد و دستش رفت سمت سینه هام . وقتی با دستاش هر دو را گرفت و
نوازش کرد دیگه آهم بلند شد و کنترلم کال شکست .
البرز پایین گردنم را زبون کشید و زیر لب گفت " نمیتونم مها...دیگه نمیتونم خودمو کنترل
کنم ... اگه هنوز آماده نیستی همین االن بگو... "
خشک شدم ...نمیدونستم چی بگم... میخواستمش اما نه اینجوری ... نه اینجوری برای اولین بار
...
انگار متوجه حالم شد . چون سینه هامو ول کرد و آروم بند سووتینمو بست .
زیر لب گفتم " معذرت میخوام..."
گوشه لبمو بوسیدو منو برگردوند کنار خودش و گفت " الزم نیست ...من زیاده روی کردم "
نمیدونستم چی بگم ... خودش دوباره گفت " دوست ندارم اولین تجربه ات اینجوری باشه ..."
آروم سر تکون دادمو چیزی نگفتم . البرز بلند شد از رو تخت و گفت " من یه دوش آب سرد
باید بگیرم "
اینو گفت و رفت سمت سرویس.
میدونستم بد بالیی سر البرز آوردم . خودمم حال خوشی نداشتم اما میدونم تصمیم درستی
گرفتم. اگه تو لحظه ها غرق شم ، بعد افسوس می خورم.
صدای دوش آب بلند شد .
با فکر اینکه البرز االن لخت زیر دوش آبه بدنم دوباره داغ شد

1401/08/16 13:51

کاش همه چی یه طور دیگه بود. کاش االن میشد با خیال راحت برم تو حمام به البرز ملحق
شم...
با این فکرا فقط دارم خودمو اذیت میکنم. چشمامو بستم.
بهتره سعی کنم بخوابم.
اینجوری برا هردومون بهتره .
البرز:::::::::::::::
آب سرد رو بدنم یکم آرومم کرد .
تکلیفم با خودم روشنه...من مها را میخوام...همه جوره و تا آخرش . تا حاال تو عمرم ایم حس
نبوده . هیچوقت . هرگز اینجور خواستن تو وجود خودمو گرگ درونم مشترک نبوده .
اما تکلیفم با مها روشن نیست ... امشب حقایقو فهمید ... حاال باید ببینم اونم منو میخواد .
حاضره بمونه و تبدیل شه... حاضره تا آخر عمرش برای من من باشه ....
تا آخر عمر ... جفت من ...
واقعا نمیدونم چطور انقدر از خواستن مها مطمئنم .
قاعدتا نباید اینجوری باشم . مها گرگ نیست و این حس شدید جفت بودن فقط بین دوتا
گرگینه اتفاق میافته.
دورگه بین گرگینه و انسان هیچوقت سابقه نداشته. اما غیر ممکن نیست ... شاید مها دو رگه
باشه .
اما دو رگه انسال و گرگینه با توانایی دختر زمین؟! واقعا چنین ترکیبی ممکنه؟!
قبل اینکه بخوام برای تبدیل کردن مها تصمیم بگیرم باید از وجود حقیقی مها مطمئن بشم.
در اولین فرصت باید مها را ببرم چشمه مقدس . فقط اونجاست که حقیقت وجود همه ما
مشخص میشه .
امیدوارم این حقیقت برای داشتن مها بهم کمک کنه.
آب سرد را بستم.

1401/08/16 13:52

امیدوارم مها خوابیده باشه . تو چشماش خواستن موج میزنه و تمام توانمو برای کنترل گرگ
درونم از بین میبره.
اگه چند لحظه دیرتر میفهمیدم مها آماده نیست دیگه کار از کار گذشته بود. با فکر کرده به
اون لحظه هم دوباره داغ شدم .
اصال نشونه خوبی نیست .
دوباره آب سردو باز کردم. یه دوش آب سرد دیگه ضروریه. انگار واقعا این دختر منو طلسم
کرده. خواستن مها دیگه برام از تمام حد و مرز هایی که داشتم گذشته.
مها ::::::::::::
از تکون تخت متوجه شدم البرز اومده . اما اینبار بغلم نکرد . با فاصله ازم دراز کشید. چشمامو
باز نکردم که بفهمه بیدارم. با اینکه خیلی طوالنی شد دوش گرفتن البرز اما خوابم نبرد .
نمیتونستم ذهنمو خالی کنم و مدام فکرای مختلف میومدن تو سرم.
از مانی و رویا گرفته تا البرز و آینده و آرزو هام.
اما حاال که البرز اومده بود تو سرم فقط عطر تنش بود .
البرز زیر لب گفت " فردا روز سختیه . سعی کن بخوابی "
از اینکه فهمیده بود بیدارم هم خوشحال بودم هم ناراحت.
"
آروم گفتم " سرم پر فکرای مختلفه . خیلی اتفاقات افتاده
"میدونم... به زمین فکر کن . به طبیعت . آرومت میکنه "
میخواستم بگم اگه دست بکشی تو موهام بیشتر آرومم میکنه اما ترسیدم. شاید دوباره کار به
جاهای باریک بکشه . فقط گقتم " چشم"
البرز دیگه چیزی نگفت . منم سعی کردم به زمین فکر کنم به جنگل . به درخته به ماه . به
گرگ نقره ای ...
البرز ::::::::::::

1401/08/16 13:53

ساعت 7 صبح بود و من تقریبا کل شب را نتونستم بخوابم . قبل اینکه کسی بدار شه بهتره
برگردم اتاق خودم.
هرچند کسی نمیتونه منو بازخواست کنه. اما بخاطر مها چون فکر میکنم اینجوری راحت تره .
آروم از رو تخت بلند شدم.
دیشب بعد دوشی که گرفتم سعی کردم دیگه نزدیک مها نخوابم . نمیخواستم دوباره اختیار
رفتارمو از دست بدم و زیاده روی کنم.
بلند شدم از رو تخت و ملحفه روم مها را مرتب کرد . اگه مها گرگ بود االن جفت من بود .
شک ندارم . دل کندن ازش برام سخته . تمام این احساسات برام جدید و عجیبه .
عجیب تر از همه اینا حال گرگ درونمه . حتی با خوابیدن کنار مها اونم با فاصله آروم میشه .
انگار آرامش و سالمت مهاست که آرومش کرده .
انگار بالخره گرگ درونم با چیزی جر سک...س داره آروم میشه .
این عجیب ترین اتفاق این سالهای منه.
در اتاق را آروم باز کردم و راهرو را چک کردم. کسی نبود . نمیدونم تا کی این روند را باید
ادامه بدیم اما امیدوارم تا وقتی مجبور به این پنهون کاری هستیم کسی بوئی نبره.
مها::::::::
وقتی بیدار شدم البرز کنارم نبود. با اینکه دیشب تو بغلش نخوابیدم اما حضورش باعث آرامشم
بود.
آروم از سمت سالم پهلوم بلند شدم و نشستم رو تخت. حالم بهتر بود اما همچنان کمرم و
پهلوم درد داشت. لباسای دیروز تنم بود
زانو شلوارم پاره شده بود. اما زخمش جدی نبود. بلند شدمو رفتم سمت حمام که در اتاقمو
زدن.
قبل اینکه جواب بدم رویا اومد تو اتاق.برای چند ثانیه هر دو به هم خیره شدیم . هنوز باورم
نمیشد رویا گرگینه است.
شاید اگه جلو روی خودم تبدیل نشده بود باور نمیکردم...چشمم افتاد به کبودی گردن رویا ...

1401/08/16 13:54

زیر لب گفتم " گردنت رویا "
خندید و گفت " گردن خودتو ندیدی"
مرسی بخاطرم با مانی
اینو گفت و اومد سمتم. بغلم کرد و منم بغلش کردم. زیر لب گفتم "
درگیر شدی"
مرسی که هستی مها... "
"
از حرفش تعجب کردم. محکمتر بغلم کرد که آیم رفت هوا . سریع ولم کرد . نگام کرد و گفت
" چی شد ...اذیتت کردم؟ خوبی؟"
" نه... خوبم... البرز گفت یکی از دنده هام ترک برداشته "
"البرز؟ دنده ات؟ کی اومد پیشت"
همون دیشب که بغلم کرد گفت. گفت امروز باید
متوجه سوتی که دادم شدمو سریع گفتم"
برم چکاپ مطمئن شیم"
رویا مشکوک نگام کرد و بالخره گفت " اومدم کمکت کنم دوش بگیری"
"خودم میتونم "
"با یه دست باند پیچی و یه دنده شکسته؟!"
"نشکسته..."
پرید تو حرفمو گفت " اگه نذاری کمکت کنم میگم البرز بیاد ها "
چیه . ابروهات از پیشونیت زد بیرون. بده پایین اونارو . "
با تعجب نگاش کردم که گفت "
"
بدع هلم داد سمت حمامو گفت " بیا بریم زیاد وقت نداری . نباید اصال بوی خون بدی
با این حرفش تنم لرزید.
"مگه بوی خون میدم؟"
"آره... اعضای گروه مانی دارن میان برای بررسی وضعیت. اگه اینجوری باشی معلوم نیست چی
پیش بیاد"
رویا کمک کرد تونیکمو در بیارم. ترس همه وجودمو گرفته. اما نمیخوام کم بیارم .
" رویا ...من باید چکار کنم؟ اگه یکی بهم حمله کرد؟"
پرسیدم
رویا ایستاد و با تعجب نگام کرد " کی مها؟"

1401/08/16 13:55

"مثال مانی دوباره حمله کرد "
تازه متوجه شدم از سوالم چه برداشتی کرده بود. فکر کرد منظورم از یکی، گرگینه هم هست.
اما گرگینه اصال تو ذهنم نبود.
خدای من رویا گرگینه است... گرگینه ها هم میتونن به من حمله کنن...
رویا که حاال داشت کمک میکرد شلوارمو در بیارم گفت " تو نمیتونی با یه خوناشام بجنگی مها
. اونا خیلی قوی و سریع هستن. اما میتونی تو محیط محو شی. باید تمرکز کنی. اگه تمرین
کنی هر جایی که بخوای میتونی محو شی حتی تو خونه یا تو ماشین یا وقتی گردنتو گرفته تو
دستش .... متوجه منظور من میشی؟"
" تقریبا... یعنی همیشه میتونم غیب شم . حتی اگه منو گرفته باشه"
"دقیقا"
"باید تمرین کنم"
"آره..."
مرسی رویا بقیه را خودم میتونم "
رویا خواست لباس زیرمو در باره که گفتم "
"مها بزار کمکت کنم بابا چرا انقدر خجالتی هستی"
" خوبه بقیه را میتونم"
رویا سر تکون داد و گفت " بالخره یه روز دید میزنمت " خندید و از حمام رفت بیرون.
مطمئن بودم بالخره این کارو میکنه از حرفش خنده ام گرفت. پشت سرش در حمام را قفل
کردمو شیر آب گرم را باز کردم.
البرز::::::::::
وقتی وارد اتاقم شدم.رویا رو تختم نشسته بود . با تعجب نگام کرد و گفت " تو اصال نخوابیدی
نه ؟ ... تختت مرتبه ..."
نمیدونستم از کی اینجا نشسته برا همین بدون جواب دادن به سوالش گفتم " چیزی شده ؟"
رویا بلند شد و ایستاد کنار تخت. میترسیدم بیاد سمتم و بوی مها رو حس کنه. برا همین
رفتم سمت پنجره و سیگارمو از رو میز برداشتم.

1401/08/16 13:56

هرچند برای من هیچ سیگاری بوی مها را محو نمیکرد . اما سیگارمو روشن کرد . رویا با تعجب
نگام کرد و بالخره گفت " البرز ...حاال که مها راجب ما میدونه چی میشه؟"
"چی میخوای بشه؟"
" ام... منظورم اینه طبق قانون حافظه اش رو باید پاک کنیم؟"
به صورت نگران رویا نگاه کردم. صورتش بهتر شده بود اما گردنش هنوز کبود بود . رومو
برگردوندم سمت پنجره و گفتم " رویا ، مها دختر زمینه... اون انسان عادی نیست که الزم
باشه حافظه اش را پاک کنیم "
خوشحال دوئید سمتمو بغلم کرد .
امیدوارم تنم بوی مها را نده . پشتش را نوازش کردمو و گفتم " کافیه دیگه خودتو لوس نکن
برو به مها کمک کن دوش بگیره. خوناشام ها میان نباید بوی خون بده"
خوشحال نگام کرد و گفت " اطاعت میشه " اینو گفت و دوئید سمت در .
"کجا؟"
برم به مها کمک کنم دیگه"
"
"االن که خوابه . خودتم یکم دیگه بخواب تا صبحانه بیارم"
با تعجب نگام کرد و گفت " خوابه؟"
"آره ... 7 صبحه ... اینکه تو بیداری عجیبه"
بهم
خندید و همینطور که از در داشت میرفت بیرون گفت " برو بابا . من همیشه سحر خیزم"
چشمک زد و در را بست. رفتار رویا مشکوک بود. اما زیاد وقت نداشتم که به تجزیه و تحلیل
شیطنت رویا فکر کنم. طبقه پایین حسابی با خاک یکسان شده بود . برای صبحانه و نهار
دیشب با گلی هماهنگ کرده بودم. لباس پوشیدمو رفتم طبقه پایین.
بدون اینکه به چیزی دست بزنم زدم بیرون . قبل اینکه مها و بقیه بیدار شن بهتره برگردم.
بهتره همه برای اومدن خوناشام ها آماده باشیم.
مها ::::::::::::::::

1401/08/16 13:58

حق با رویا بود. حمام کردن تنهایی واقعا سخت بود . اما بالخره تونستم یه دستی همه کار ها
را بکنم هرچند پهلوم حسابی تیر میکشید دیگه .
حوله را دور خودم پیچیدمو از حمام زدم بیرون .
رویا رو تخت نشسته بود و با موبایلش ور میرفت. با دیدن من گفت " حمام عروسی رفته بودی
. 8 ساعته اون تویی . "
"سخت بود واقعا"
"گوش نمیدی که . میذاشتی کمکت کنم"
" خب حاال بیا کمک کن موهامو خشک کن ."
" نه من میخوام کمکت کنم اینارو بپوشی" اینو گفت و یه ست لباس زیر از رو تخت برداشت و
بهم نشون داد. با تعجب فقط به لباسا نگاه کردم و گفتم " اینا چیه ؟"
بلند خندیدو گفت " بهش میگن لباس زیر . تا حاال نداشتی؟"
خندیدمو گفتم " خودتو مسخره کن بچه پر رو . از کجا اومدن؟"
" خب رفتم برات لباس بردارم. خود خنگت که بر نداشتی . چالقم شدی نمیتونی اگه هم
بخوای. خالصه دیدم لباس زیر تمیز نداری. اینارو برات آوردم . نوئه . استفاده نشده. برا من
کوچیکه اما فکر کنم برا تو خوب باشه ."
نگاش کردم. نمیدونستم داره راست میگه یا دروغ. رویا عادت داشت با این روش کلی از
وسایلش را به من بده . چشمامو ریز کردم که گفت " بیا حاال کارگاه بازی در نیار . بعدن یکی
سایز من بخر"
پیشنهاد خوبی داد. اینجوری خیالمم راحت بود . گفتم " باشه . بده خودم میپوشم "
" نه ...نه ...نه ...نه ... پس دید زدن من چی میشه"
رفتم سمتش و لباس ها را از دستش گرفتمو گفتم " اگه نمیدونستم چقدر دنبال سامی هستی
فکر میکردم به من چشم داری"
رویا بلند خندید و منم برگشتم سمت حمام که گفت " تو حساسی آدم حال میکنه اذیتت کنه
"

1401/08/16 13:59

بالخره به هر سختی بود لباس پوشیدم تنهایی. رویا کمکم کرد موهامو خشک کنم. هنوز
کارمون تموم نشده بود که با صدای در برگشتیم سمت در.
آوا بود . اومد تو و گفت " بچه ها بیاین پایین صبحانه بخوریم"
رویا گفت " چشم . اومدیم"
از برخورد رویا قشنگ حس میکردم از آوا خوشش میاد. هم محترمانه جواب میداد هم با
محبت نگاه میکرد. نمیدونم اگه راجب منو البرز بفهمه چه برخوردی میکنه.
واقعا بین من و البرز چه خبره...
نمیدونم البرز منو در چه حد میخواد . از طرف خودمم مطمئن نیستم. اون گرگینه است . من
اما... من اما واقعا چی هستم ؟
اصال امکان داره من و البرز؟
بی اختیار از رویا پرسیدم " رویا ... شما گرگینه به دنیا میاین فقط یا تبدیل هم میشین؟"
با تعجب نگام کرد و گفت " ما به دنیا اومدیم اما خیلی ها تبدیل میشن ... چطور؟"
همینجوری ... خوناشام هام به دنیا میان؟"
"
" نه مها... ما از ذات طبیعت هستیم... مثل هزار جانور دیگه رو زمین اینجور متولد میشیم و
زندگی میکنیم. اما خوناشام ها از طبیعت نیستن اونا روح طبیعت را از دست دادن. خیلی سال
پیش برای اولین بار تولید شدن . نه به دنیا میان و نه میمیرن. خوناشام ها با تبدیل شدن به
وجود میان و با کشته شدن از بین میرن."
با این حرف مها موهای بدنم سیخ شد از ترس... چه موجودات وحشتناکی ... چطور ممکنه
کسی بخواد تبدیل بشه...چطور مانی خواست...
با رویا رفتیم از اتاق بیرون که پرسیدم "چرا بعضیا میخوان تبدیل به خوناشام بشن؟"
" بخاطر قدرت مها. قدرت و عمر جاودانه"
درک نمیکردم... یعنی عمر جاودانه وقدرت انقدر ارزش داره که روحت را قربانی کنی... از پله
ها میرفتیم پایین که عطر البرز را حس کردم... حاال خیلی بیشتر و شدید تر از قبل میتونستم
حسش کنم. سرمو بلند کردمو البرز را دیدم. رو بالکن به نرده ها تکیه داده بود و داشت نگام
میکرد.

1401/08/16 14:00

از درون آشوب بودم. حسی تو وجودم بود که خودم نمیفهمیدم.
حس سرکش درونم قدرتمند تر از قبل شده بود . نمیتونستم آروم نفس بکشم. احساس کردم
تمام بدنم داغ شده . دستمو گرفتم به دیوار .
سرم گیج میرفت .
نمیتونستم از البرز چشم بردارم . انگار از درون به سمتش کشیده میشدم.
دیگه چیزی نفهمیدم و البرز بود که میومد سمتم اما چشمام سیاه شد.
البرز :::::::::::
داخل خونه بد آشفته بود . صبحانه را رو میز بیرون چیدیم. کنار نرده ها ایستاده بودم که عطر
مها را حس کردم. داشت از پله ها میومد پایین. گرگ دونم دوباره شروع کرد بیاد بیرون .
میخواست خودش مها را نشون کنه.
اولین بار بود تو زندگیم اینجور آشوب شده بودم.
انگار مها هم منو حس کرد چون سرشو بلند کردو به من نگاه کرد.
با دیدنم آه کوتاهی گفت و لباش از هم باز شد. لبایی که با تمام وجود میخواستم همین لحظه
ببوسم. از درون گرگم مها را صدا کرد و براش زوزه کشید . مها را عجیب میخواست.
خیلی سخت بود کنترل خودم تو این شرایط . مها دستشو گذاشت به دیوار . حس کردم داره از
حال میره دوئیدم سمتش. رویا متوجه شد و قبل افتادن مها اونو گرفت .
"مها .... البرز.... چی شد یهو "
چیزی نگفتم . نفهمیدم دارم چکار می کنم مها را بغل کردمو از پله ها رفتم باال.
خودمم نمیدونستم چی شد . رویا و امیر پشت سرم اومدن.
مها را گذاشتم رو تخت که آوا با یه لیوان آب و قند اومد داخل. امیر گفت " از فشارش نیست
... اثر گرگ البرزه ...."
با تعجب برگشتم سمتش که گفت " تو مها را میخوای ... گرگ درونت اونو میخواد ... این
کشش انقدر قویه که همه ما اینو حس کردیم... تو آلفایی البرز ... قدرت زیاد گرگت با توان مها
هم خونی نداره ... اون شب تو جنگل هم برای همین مها کنار گرگت بیهوش شد."

1401/08/16 14:01

حق با امیر بود . من آلفا گله بودم. وقتی دستوری به کسی بدم نمیتونه خالفش عمل کنه. این
تاثیر قدرت گرگ درونمه.
وقتی گرگ درونم مها را صدا می کنه . مها نمی تونه تحمل کنه ...
" فکر کنم حق با توئه. اونبار هم تو جنگل گرگ درونم مها را صدا کرد "
رویا گفت " اما چطور ممکنه... مها که از ما نیست "
آوا گفت " شاید دو رگه اشت "
آوا چیزی را گفت که تو ذهن من بود. امیر گفت " دو رگه گرگ و انسان ؟! مگه ممکنه؟"
"واقعا نمیدونم ... باید بریم چشمه مقدس "
رویا با این حرفم جا خورد و گفت " چشمه مقدس؟! با مها ؟! "
سر تکون دادمو گفتم "راه دیگه نداریم"
رویا نشست رو تخت و گفت "خب چرا مها را نشون نمیکنی... چرا اونو تبدیل نمیکنی؟"
امیر گفت " رویا مها دختر زمینه ...تبدیلش به این راحتی نیست ... "
رویا با ترس گفت " اگه دو رگه باشه چی؟"
بلند شدمو رفتم سمت پنجره . واقعا جواب سوالو نمیدونستم . واقعا نمیدونستم باید چکار کنم
. دوباره گفتم " تنها راهمون همینه... باید بریم چشمه مقدس..."
دیگه
دیگه کسی حرفی نزد. از پنجره خوناشام ها رو دیدم که تو حیاط ایستاده بودن و گفتم "
باید بریم پایین برای مذاکره. رویا تو پیش مها بمون تا بیایم دنبالتون"
مها::::::::::::::
با نوازش موهام بیدار شدم. میدونستم البرز نیست ...
احساس ضعف داشتم. چشمامو که باز کردم رویا را دیدم. کنار نشسته بود و موهامو نوازش
میکرد .
نگاش که کردم گفت " خوبی؟"
"نه زیاد"
"بیا یه چیزی بخور

1401/08/16 14:03

سعی کردم بلند شم که پهلوم تیر کشید . رویا کمکم کرد تا از سمت دیگه بلند شم. نشستم رو
تخت و رویا برام یه لقمه و یه لیوان شیر آورد .
" نمیتونم رویا . میل ندارم"
"بخور از دیشب هیچی نخوردی"
" رویا من چم شد یهویی؟"
"نمیدونم واقعا مها ... "
"احساس کردم یه چیزی درونم تالش میکنه بیاد بیرون ..."
رویا با تعجب فقط نگام کرد و چیزی نگفت .
با صدای در هر دو چرخیدیم سمت در که امیر در را باز کرد و گفت " می تونین بیاین پایین؟
، میخوان با شما صحبت کنن."
رو یا به من نگاه کرد . سر تکون دادمو خواستم بلند شم که رویا بازومو گرفت و گفت " اول
این لقمه را میخوری"
ازترس اینکه دوباره ضعف کنم ، قبول کردم. هرچند از گلوم به زور پایین میرفت.
امیر رفت و منو رویا هم پشت سرش رفتیم طبقه پایین.
بر عکس دفعه قبل همه چی سر جای خودش بود و خونه مرتب شده بود جز شیشه خونی
پنجره .
با ورود ما همه نگاه ها چرخید سمت ما .
اولین کسی که نگاه کردم البرز بود.
البرز محکم و آروم کنار شومینه استاده بود . نگاش کردم . نگام کرد و یه لبخند خیلی مالیم
زد. اما همونم برای داغ کردن من کافی بود. از ترس تکرار اتفاق صبح سریع به زمین نگه
کردمو که با صدای امیر چرخیدم سمتش.
امیر گفت " مها این آقایون ... بهمن ، کیان ، یاشار و سیامک هستن... رئیس و دستیارهای
گروه مانی"
به افرادی که معرفی کرد نگاه کردم.

1401/08/16 14:04

بهمن و کیان همون دو نفری بودن که دیشب تو جنگل با مانی درگیر شدن. بهمن چهره آروم
اما خشنی داشت. به نظر هم سن البرز بود. اما کیان جوون تر و خوش تیپ تر بود. یاشار و
سیامک هم هم سن امیر به نظر میرسیدنو. همه مثل مانی پوست روشن و رنگ پریده ای
داشتن.
به همه سالم کردم که بهمن گفت " بابت رفتار مانی خیلی متاسفم... اما میشه برای ما از
ابتدای آشنایی تا اتفاقات اون شب را کامل تعریف کنی"
با تعجب نگاش کردمو بعد البرز را نگاه کردم که اونم سر تکون داد. زیر لب گفتم " باشه ..."
با این حرفم کیان اومد جلو و یه محره مشکی بهم داد و گفت " این گوی خاطراته . یه کپی از
خاطراتی که تعریف میکنی برای ما ضبط میکنه"
سر تکون دادم و گوی را گرفتم تو دستم. البرز برام یه صندلی آورد و نشستم. همه منتظر من
بود.
تو جمع حرف زدن هیچوقت برام سخت نبود. چون همیشه دختر مستقلی بودم. اما نمیدونم
چرا امروز این حس عجیب را داشتم.
نفس عمیق کشیدم که با بوی البرز همراه شد و فکرمو تا حدودی از استرس خوناشام های
روبه روم خالی کرد.
گفتم " اولین بار تو جنگل نزدیک خونه ، مانی را دیدم...."
فصل پنجم
البرز::::::::::::
مها داشت برای بهمن و بقیه، خاطراتش از مانی رو تعریف می کرد، اما من فقط به حرکات
صورت و لب هاش نگاه می کردم.
آهنگ صدای مه مثل یه موسیقی مالیم بود .
با هر نفسم عطر بدنش دیوونه ترم میکرد . فقط دلم میخواست با مها تنها شم تا دوباره طعم
لبهاش را بچشم.
گرگ درونم آروم کز کرئه بود . از اینکه به مها فشار آورده بود ناراحت بود.

1401/08/16 14:05

از طرفی مها را میخواست و از طرفی نمی تونست اونو داشته باشه.
یه غم بدی تو وجودم حس میکردم.
بهمن بلند شد و گفت " از همکاریتون ممنونیم. چند نفر از اعضامون با اجازه البرز برای امنیت
شما اطراف خونه میمونن "
گفتم " الزم نیست . ما خودمون مواظبیم "
بهمن نگام کرد و گفت " طبق تعریف مها ، مانی همچنان تو فاز خونه . خوناشام تو فاز خون
حتی به هم نوع خودش رحم نمیکنه. "
حق با بهمن بود . خوناشام تو فاز خون تو حالت جنونه ... اما من شک داشتم مانی تو فاز خون
باشه . گفتم " مانی از رگ مها خون نخورده . فقط خون دست مها را چشیده . با این وجود
یعنی همچنان تو فاز خونه؟"
کیان بلند شد و به شیشه خونی پنجره نگاه کرد و گفت " مها دختر زمینه... حتی بوی خون
مها مارو به جنون میکشه... خود خونش دیگه ..."
بهمن گفت " آره... منطقی اینه چند نفر از ما بمونن. "
اینبار دیگه راضی شدمو سر تکون دادم . مها پرسید " مانی را بگیرین چکارش میکنین؟"
بهمن به من نگاه کرد . چون این من بودم که باید سرنوش مانی را مشخص می کردم. مانی به
خونه ما ، خواهر و مهمان من حمله کرده بود...
بهمن برگشت سمت مها و گفت " ما خوناشامی که تو فاز خون هست را زندانی میکنیم تا از
این فاز بیاد بیرون کامل و بتونه دوباره فکر کنه... اما مانی قوانین را نقض کرده... برای اونا مجزا
تنبیه میشه"
اینو گفت و به بقیه اشاره کرد برای رفتن.
با رفتن اونا به امیر گفتم " بهتره شیشه پنجره را عوض کنی . خون مها را هم از رو شیشه ها
بشورین"
مها با تعجب گفت " چطور خونه انقدر مرتب شد؟"
رویا بلند شد و گفت " حیف شد ندیدی . خوناشام ها تو یه روز میتونن یه طبقه ساختمون
بسازن. اینکه چیزی نیست"

1401/08/16 14:06

رو کردم به مها و گفتم " بهتری؟"
سرخ شد و سر تکون داد .
رفام سمت راه پله و گفتم " میشه بیای ، باید صحبت کنیم"
دیگه به کسی نگاه نکردمو رفتم باال ...
مها :::::::::::::
البرز ازم خواست برم باال تا باهام صحبت کنه.
چرا همینجا صحبت نکرد .
از فکر تنها بودن با البرز قلبم تند زد.
سنگینی نگاه رویا و بقیه را روی خودم حس کردم. اما کسی چیزی نگفت. آروم بلند شدمو
رفتم سمت پله ها . رویا گفت " خوبی مها؟"
بدون اینکه نگاش کنم گفتم " آره..."
اینو گفتمو از پله ها رفتم باال . خوب نبودم . اما نمیخواستم اعتراف کنم.
یه چیزی درونم منو می کشید سمت البرز .
اول فکر کردم البرز تو اتاق من منتظرمه. اما در اتاق را که باز کردم کسی اونجا نبود .
در زدو و وارد اتاق البرز شدم. کنار پنجره بزرگ اتاقش ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد .
آروم در اتاق را بستم و همونجا ایستادم.
پنجره اتاق البرز خیلی بزرگ و دقیقا رو به روی تختش بود .
جنگل کامال از این پنجره پیدا ست .
بیدار شدن با این منظره چقدر میتونه لذت بخش باشه.
تو افکارم غرق بودم که البرز برگشت سمتمو گفت " مها... میخوام باهات رک صحبت کنم"
قلبم تند میزد و با این حرف البرز انگار یه چیزی تو دلم فرو ریخت.
دهنم خشک شده بود و نتونستم چیزی بگم.
فقط سر تکون دادم و سرمو انداختم پایین. البرز چند قدم اومد سمتم.
عطر تنش تو اتاق شدید بود و چشمامو خمار می کرد.

1401/08/16 14:07

البرز حاال باهام فقط یه قدم فاصله داشت . دلم میخواست این فاصله را خودم تموم کنم و
بغلش کنم.
اما ایستاد.
بالخره جرئت کردمو سرمو بلند کردم.
نگاهمون بهم گره خورد .
" خواستنت برام غیر قابل کنترله "
البرز اینو گفت و فاصله بینمون را تموم کرد .
گونه ام رو با دستش نوازش کرد و سرشو آورد پایین .
هم زمان چشمام بسته شد و دستام رفت رو شونه های البرز.
داغی لبش انگار لبامو سوزوند.
کمرمو گرفتو منو چسبوند به خودش .
دستام رفت تو موهاش.
دستشو برد تو موهامو بوسه مون شدید تر شد .
با دستش کمرمو نوازش می کرد و آروم به سمت پایین میرفت .
تو وجودم همون حس دوباره بیدار شد . البرز لبمو ول کرد و رفت سراغ گوشم .
پاهام دیگه قدرت نداشت و این البرز بود که منو سر پا نگه داشته بود .
از گوشم رسید به گردنم.
روی رگ گردنمو بوسید .
دوباره همون حس ترس اومد سراغم و باز انگار البرز حسمو فهمید.
ایستادو کم کم ازم جدا شد .
نمیخواستم ازم جدا شه.
میخواستم ادامه بده .
تو چشمام نگاه کرد و گفت " گرگا ترس را حس میکنن مها. وقتی میرم سمت گردنت ازم
میترسی."
لبمو گاز گرفتم. البرز گفت " نمیخوام ازم بترسی ...من هیچوقت خالف میلت کاری نمیکنم"

1401/08/16 14:08

"نه این نیست... خودمم نمیدونم از چی میترسم... "
" از اینکه من نشونت کنم میترسی"
"نشون؟"
" گرگ درونم تو را میخواد . اگه رگ گردنتو گاز بگیرم نشون میشی. برای من میشی ... اما من
تا تو اجازه ندی این کارو نمیکنم"
"البرز ... من... " واقعا نمیدونستم چی بگم.
البرز را میخواستم...اما ...
اما چی... خودمم نمیدونم.
انگار جای یه قول خالی بود. جای یه خواستن. یه حس اطمینان.
البرز رفت سمت پنجره. دستاش تو جیب شلوارش بود و به بیرون نگاه می کرد. حتی نگاه
کردن به البرز هم برام لذت بخش بود اما نمیدونم چرا نمیتونستم بهش اجازه بدم بیشتر از این
جلو بره.
البرز گفت " اون شب تو جنگل یا امروز صبح ، گرگ درونم بود که صدات میکرد ...برای همین
از حال رفتی"
حس می
پس این بود . این حسی که از البرز به من میرسه و منو از پا میندازه. آروم گفتم "
کنم یه چیزی از درونم میخواد بیاد بیرون. یه چیزی که نمیتونه "
البرز سر تکون دادو بدون اینکه برگرده سمت من گفت "میدونم"
"چطور میدونی البرز؟"
برگشت سمتمو نگاهمون دوباره به هم گره خورد، گفت " مها... حدس میزنم دو رگه باشی "
از حرفش شوک شدم. دوباره حس کردم زانوهام شل شد.
من همیشه خیلی قوی بودم .
خیلی.
اما این روزا، این زندگی و اتفاقات، داره بد بهم ضربه میزنه.
من دو رگه باشم ؟! پدر و مادری که هرگز ندیدم گرگینه و انسان باشن؟ چطور ممکنه.

1401/08/16 14:09

رفتم سمت تخت و رو تخت نشستم . همینجور شوک فقط به البرز نگاه می کردم که گفت "
این فقط یه حدسه . باید بریم چشمه مقدس تا مطمئن شیم . "
"چشمه مقدس؟"
" آره... حقیقت وجود هر کسی تو آب این چشمه مشخص میشه. "
" اگه دو رگه باشم چی میشه؟"
" واقعا نمیدونم "
یاد حرفی که البرز بهم زد افتادم.البرزگفت خواستنم براش غیر قابل کنترله . نمیتونستم درک
" این حسی که بین ماست ممکنه به دو رگه بودن
کنم. حس مشابه منم همین بود . پرسیدم
من ربط داشته باشه؟"
سر تکون داد و با صدای خمار گفت" این حسی که بین ماست به هیچ چیزی جز ما دوتا
مربوط نیست مها. "
نمیدونم صداش داغم کرد یا حرفی که زد.
فکر کردن به اینکه البرز هم حس مشابه من داره هم آرومم میکرد هم آشوبم.
اینبار آروم تر از دفعه قبل گفتم " من نمیفهمم. تو گرگینه ای . من یه آدم عادی.. یعنی دختر
زمین ...شایدم دو رگه..."
چند قدم اومد سمتمو گفت "مها... تو میتونی مثل ما بشی...اگه بخوای"
نگاش کردم.... داره چی میگه...
قلبم تند میزد .
مثل اونا...
مثل رویا...
اونوقت منم بالخره جزئی از یه خانواده میشم ؟! حصرتی که تمام عمر داشتم.
حس تعلق . حس خانواده ...
زیر لب زمزمه کردم "اگه بخوام؟"
البرز اومد رو به روم رو تخت نشست و گفت " آره ...اگه بخوای مها... اپه بخوای جفت من
میشی...

1401/08/16 14:10

دوباره تو چشماش نگاه کردم.
چشماش پر خواستن بود. زیر لب گفتم " االن داری ازم خواستگاری میکنی؟"
خندید و گفت " فکر کنم دیروز تو جنگل این کارو کردم "
چند لحظه مبهون فقط نگاش کردم... باورم نمیشه ... البرز ازم خواستگاری کرد... لبمو گاز
گرفتمو سرمو انداختم پایین .
نمیدونم دارم چکار می کنم. نمیتونم با خواستن البرز بجنگم.
البرز برام مثل نفس کشیدنه. نبودش رو حتی نمیتونم تصور کنم. اما هزار تا نباید این وسط
هست. هزار تا خط قرمز...
پس چرا هیچکدوم یادم نمیومد؟! ... چرا نباید البرز رو بخوام؟!...
زیر لب گفتم " باید چیزای زیادی راجب گرگینه ها یاد بگیرم "
چونمو گرفت دستشو سرمو بلند کرد . زل زد تو چشمامو گفت " این یعنی بله؟"
ناخداگاه به چشمایی که از خواستن برق میزد لبخند زدموگفتم "فکر کنم دیروز وقتی
بوسیدمت جوابمو گفتم "
لبخند زد و لباشو گذاشت رو لبام.
اینبار انگار فرق می کرد. دنیای دور و برمون آروم شده بود. لبای داغ. دستای داغ...
بدنم به هر حرکت البرز جواب میداد.
منو خوابوند رو تخت و اومد روم. من هیچی راجب گرگینه ها نمیدونم . اما قبول کردم تبدیل
بشم. واقعا عقلمو از دست دادم. دست البرز از رو کمرم رفت سمت دکمه پبراهنمو همنقدر
توان فکرکردنی که برام مونده بود هم از بین رفت.
دکمه های تونیکم کامل باز شده بود . لب پاینمو گاز گرفت با سرش کشید عقب. پیراهنمو داد
کنار و رو پاهام طوری که به من فشار نیاد نشست و نگام کرد.
لبخند شیطونی زد و گفت " اووووم ... باب میل من ..."
اینو گفت و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش...

1401/08/16 14:11

از خجالت سرخ شده بودم. ست مشکی توری که رویا داده بود تنم بود . نمیدونم منظور البرز
اون بود یا ... اوه ... دوباره بدن لخت البرز ... بی اختیار دستم رفت جلو خواستم لمسش کنم .
اما خجالت کشیدمو دستمو آوردم عقب که دستمو گرفت.
دستمو گرفت و گذاشت روی قلبش و گفت " دوست دارم لمسم کنی مها "
دوباره خم شد و لبمو بوسید اینبار خیلی شدید تر از دفعه قبل .
دستش را برد زیر سوتینم و سینه هام را گرفت. نفس هام بریده بریده بود. این انصاف نیست .
البرز خیلی آروم و با اعتماد به نفس بود . اما من داشتم از درون ذوب می شدم.
دستشو برد پشتمو بند سوتینمو باز کرد .
سرشو برد کنار گوشمو مکید و گفت " مها هروقت بگی بسه من تمام میکنم "
آهی گفتم از گرمای نفسش و ناخونمو تو کمرش فرو کردم . از کنار گوشم رفت سمت سینه
هام و مشغول اونا شد.
از داغی لبش و فشار دستش رو سینه هام دیگه رو نفسام کنترل نداشتم. دست بردم تو موهای
البرز و سرشو کشیدم سمت خودمو لباشو بوسیدم.
اونم دستاش رفت سمت کمر شلوارم. دوباره کنار گوشم گفت " مها اگه میخوای تموم کنم
االن بگو... "
نمیدونم این جرئت را از کجا پیدا کردم که منم دستم رفت سمت کمر شلوار البرز.
از این برزخ خسته شده بودم.
تصمیم را گرفتم. کمربند البرز را باز کردم . که صدای آه تو گلو البرز داغ ترم کرد. باورم نمی
شد این حرکت من اونو هم از کنترل خارج کرد.
حس خوبی بود . اینکه منم میتونم البرز را از خود بی خود کنم بهم احساس قدرت میداد. اما
البرز هر دو دستمو گرفت و برد باالی سرمو آروم تو گوشم گفت " آروم مها ... نمیخوام قبل
اینکه شروع کنم همه چی تموم شه"
کنار گوشم را بوسید. دستامو ول کرد و دوباره رفت سراغ شلوارم. آروم دتشو برد داخلو و با
لمس بدنم شلوارمو داد پائین . از روم کنار . با بوسه از کنار گوشم میرفت پایین و هم زمان

1401/08/16 14:13

شلوارمم میداد پایین تر . داشت دیوونم میکرد . ناخونامو تو کتفش فرو کردمو زیر لب گفتم "
داری دیوونم میکنی البرز "
تو گلو خندید و گفت " اگه بدونی تو با من داری چکار می کنی "
البرز :::::::::::::::::::
کنار مها رو هیچی کنترل ندارم.
میخواستم بهش بگم حدس میزنم دو رگه است و باید بریم چشمه مقدس. میخواستم بگم
نمیتونم از خواستنش دست بکشم حتی اکه معلوم بشه موجود متفاوتیه.
اما... اما وقتی گفت حاضره تبدیل شه... حاضر مال من شه... انگار دیگه هیچی مهم نبود.
درسته االن مها رو تبدیل نمی کنم.
اما دلیل نمیشه جفتمو نشون نکنم.
گرگ درونم خوشحال بود. آماده بود . لباس های مها را از پاهاش در آوردمو هم زمان زیر دلش
رو بوسیدم. با این حرکتم به رو تختی چنگ زد و آه آرومی گفت .
تمام حرکاتش منو بیشتر از قبل داغ می کرد.
رفتم پای تخت و لباس های خودمم کامل در آوردم. مها با چشمای خمار نگام می کرد .
نگاهش از چشمام پایین تر نمی رفت.
باورم نمیشد بالخره رو این تخت جفت خودمو دارم میبینم.
گرگ درونم مها رو دوباره صدا کرد . مها لبشو گاز گرفتو چشماشو بست. خیلی کارا میخواستم
با مها بکنم اما میدونستم اینبار بیشتر از این نمیشه... گرگم بی تاب بود... برگشتم روی مها و
آروم پاهاشو از هم باز کردم . دوباره لبشو گاز گرفت. بغلش کردم و تو گوشش گفتم " آماده ای
؟ "
دست برد تو موهامو منو کشید سمت خودش . تو چشمام نگاه کرد و گفت "تبدیل میشم ؟"
لبخند زدمو گفتم " اول نشونت میکنم"
سرمو کشید پایین و لبمو گاز گرفت . با چشمای خمار نگام کرد و گفت "حاال آماده ام

1401/08/16 14:14

سرمو بردم سمت گردنش . آروم روی رگ گردنش را بوسیدم و هم زمان بین پاش خودمو جا
به جا کردم حسابی برام آماده بود. زیر لب گفتم " مها این درد را هیچ رقمه نمیتونم برات کم
کنم..."
صدای ضربان قبل مها را حس میکردم.
با اولین حرکتم آه بلندی گفت . مکث کردم تا بدنش با تغییر جدید هماهنگ شه . ناخوناش را
تو کتفم فرو کرده بود . وقتی دستاش شل شد فهمیدم درد اولیه آروم شد. حرکتمو آروم شروع
کردم . کنترلم دیگه دست خودم نبود.
این گرگ درونم بود که حاال دستور میداد.
ناله های مها دیوونه ام می کرد .
بدنشو نوازش کردمو لبشو بوسیدم. دیگه نزدیک بود . لبمو بردم سمت گردن مها . از فشار
ناخون مها رو بازوهام فهمیدم که مثل من به آخر خط رسیده.
هم زمان با حرکت آخر گردن مها را گاز گرفتم . طعم خون زیر زبونم مزه داغی داشت. طعمی
که برای اولین بار حس می کردم . مها دیگه مال من بود . تمام بدنم بی حس شده بود.
با زبونم زخم جای دندونام رو گردن مها را تمیز کردم.
حاال همه میفهمن تو این اتاق چه خبر بود.
اما برام مهم نیست.
مهم اینه مها حاال مال منه . چه دورگه ، چه عادی ، چه هر موجود دیگه.
مها::::::::::::::::::
مثل خواب بود. مثل یه رویا. مطمئنم هیچوقت فراموش نمی کنم. هیچوقت یادم نمیره این
اولین بار را...
درونم آروم بود. مثل آرامش بعد از طوفان. مثل یه صبح آروم بعد یه شب طوفانی . برای اولین
بار تو قلبم احساس خالی بود و ترس نداشتم.
البرز پشتم خوابیده بود و دستش دور کمرم بود.
نمیدونم چقدر خوابیدم اما آسمون تغییر محسوسی نکرده بود.
یهو یاد رویا و بقیه افتادم...

1401/08/16 14:15

رویا راجب من چی فکر میکنه...خدای من بقیه راجب من چی فکر میکنن...
دست البرز رو شکمم تکون خورد و منو از افکارم کشید بیرون. البرز کتفمو بوسید و گفت "
داری به چی فکر میکنی؟"
"
هیچی
"
"دروغ نگو . قلبت یهو تند تر زد ..."
به
نمیدونستم چی بگم. ذهنم با حرکت دست البرز رو بدنم درست کار نمیکرد. زیر لب گفتم "
رویا و بقیه ... راجب من چی فکر میکنن... ما عمال نامحرمیم ..."
البرز منو چرخوند سمت خودشو تو چشمام نگاه کرد. میدونستم از خجالت سرخ شدم. درسته
ملحفه رو تنمون بود اما بعد سک..س این اولین نگاه مستقیم ما بود.
لبخند یه طرفه ای زد و گفت " همه قبل اینکا بیایم تو این اتاق میدونستن... "
با تعجب گفتم " میدونستن؟"
"آره... مها تو تمام مدت بوی منو میدادی ... حتی گلی هم فهمیده بود ... "
تازه فهمیدم...اون نگاه ها و تیکه های گلی برای چی بود ...
رویا که گفت بو میدم و حس میکنه البرز تو اتاقه ... اوه خدایا ...چه گندی زدم...
البرز دستشو از روی شکمم برد بین پامو گفت " درد داری؟"
از حرکت دستش داغ شدم. از حرفش حسابی خجالت کشیدم و از یادآوری کاری که کردیم
چشمامو بستم.
البرز اینبار بلند تر خندیدو سرشو برد تو گودی گردنم. جایی که گاز گرفته بود و بوسیدو گفت
" اگه تو بخوای همین امروز میتونیم محرم بشیم...هرچند من به این چیزا اعتقاد ندارم..."
فقط سر تکون دادم. بدنم انقدر داغ بود که نمیتونستم درست فکر کنم. خودمم نمیدونستم
منظورم از این تکون سر چیه . دستمو بردم دور کمر البرز و منم گردنشو بوسیدم. با این کارم
نفس عمیق کشیدو گفت " نمیدونی چقدر منتظر نشون تو رو گردنم هستم"
"مگه منم میتونم؟ "
"آره ... بعد تبدیل شدنت ..."
"کی تبدیل میشم؟"

1401/08/16 14:17

"ماه کامل بعدی"
"اوه ..." نذاشت ادامه بدم و با لباش ، لبهام را قفل کرد. با دستش بین پامو نوازش کرد . بی
اختیار آه کشیدم و لب البرز را ول کردم. سرشو برد کنار گوشمو گفت " تحمل یه بار دیگه را
داری؟"
لبمو تر کردمو گفتم " اگه بزاری بعدش بخوابم چرا که نه"
خندید و رفت سمت سینه ام و گفت " همممم ته توالی خوبی ..."
البرز :::::::::::::
به ساعت اتاق نگاه کردم. سه و نیم بود .
از یازده صبح تا حاال....
دست خودم نبود. االنم مها را میخواستم. اما میدونستم بهتره بهش فرصت بدم. نمیخواستم
وقتی خوابه تنهاش بذارم.
اما وقتی بیدار شه هم نمیتونم بهش دست نزنم...
آروم از کنار مها بلند شدمو رفتم سمت حمام.
دوش آب سرد گرفتمو اومدم بیرون. مها با صدای در برگشت سمتمو نگام کرد. ناخداگاه بهش
لبخند زدمو گفتم " بدی زندگی با گرگینه ها اینه اگه دوش نگیری تعداد دفعات سک..ستم
متوجه میشن."
خندید و آروم رو تخت نشستم. اومدم سمتش که ملحفه را پیچید دور خودشو بلند شد.
از این حرکتش خنده ام گرفت . اما خوب خجالت کشیدن مها برام خیلی لذت بخش بود.
قبل رد شدن از کنارم بغلش کردم.
بهش فرصت مخالفت ندادمو لبشو بوسیدم. دستش اومد سمت گردنمو ملحفه دورش افتاد
پایین.
سریع سرمو کشیدمو عقبو نگاش کردمو گفتم " اممممم . حاال خوب شد."
لبشو گاز گرفتو گفت " خیلی نامردی " خواست سریع بره سمت حمام که دویاره بازوشو
گرفتمو کشیدمش سمت خودمو لبشو بوسیدم

1401/08/16 14:18