رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

اینبار خیلی طوالنی تر.
بالخره لبامون جدا شدو نفس گرفتیم. زیر لب گفتم " نامرد نیستم... نگاه کردن به بدنت برام
لذت بخشه"
دوباره سرخ شد.
خیلی با نمک میشد.
اینبار که خواست بره سمت حمام مانع نشدم. فقط محکم زدم به پشتش که با تعجب برگشت
سمتم .
چشمک زدمو گفتم " کار من نبود ...گرگ درونم بود "
خندید و دوئید سمت حمام.
به هیکل بی نقصش از پشت نگاه کردم که جای انگشتامم رو پشتش بود.
حاال دیگه تمام اثر دوش آب سرد از بین رفت.
اما باید صبر کنم...
برگشتم سمت تخت . خب... اینجا یه تمیز کاری اساسی الزم داره .
مها ::::::::::
آب گرمو باز کردم. تو آینه حمام به خودم نگاه کردم. از درون حس میکردم یه نفر دیگه ام. اما
ظاهر همون بود.
آب گرم رو بدنم حس دستای البرز را بهم میداد.
تمام فکر و ذهنم از البرز پره. اصال نمیدونم دارم چکار میکنم. باید تمرکز کنم.
من البرز را میخوام. میخوام مال من باشه.
برای اولین بار تو زندگیم اینجور حس خواستن شدید به یه نفر دارم.
کم کم ذهنم برگشت سمت حقایقی که بی جواب موندن.
من اگه دورگه باشم چی میشه؟
پدر و مادرم ممکنه پیدا شن؟
اگه دو رگه نباشم چی؟ اگه یه چیز دیگه درونم باشه؟ یه موجود خبیث؟ یه خوناشام؟

1401/08/16 14:19

اما رویا گفت خوناشام ها متولد نمیشن...
دیگه مغزم جواب نمیداد. تنها چیزی که مطمئنم اینه باید برم اون چشمه لعنتی و حقیقتو
بفهمم.
دوش آب گرم را بستم.
خب خانم عقل کل. اینجا نه حوله داری نه لباس زیر .
همینجور هنگ ایستاده بودم که البرز در حمام را باز کرد و خیلی با دقت نگام کرد .
بی اختیار خودمو بغل کردم تا بپوشونم خودمو. انگار نه انگار من بودم رو تخت که آهم تو هوا
بود.
البرز لبخند شیطونی زد و اومد تو . تازه حوله تو دستش را دیدم. حوله من بود. از تو اتاقم
آورده بود. دو قدمی من ایستادو گفت " حیف مهمون داریم "
"مهمون؟"
حوله را گرفت سمتمو گفت " زود بیا ... لباسات رو تختن"
سر تکون دادمو حوله را گرفتم و دورم پیچیدم . نگاهش افتاد به سینه هام که حاال کامال در
معرض دید بود. آروم دستشو آورد جلو و سینه ام را لمس کرد . زیر لب گفت " خیلی سخته
..." بعد سر تکون داد و سریع از حمام زد بیرون و در را بست.
چی خیلی سخته؟.... به سینه ام نگاه کردم. هنوز از داغی دست البرز میسوخت....
البرز::::::::::
سامی و بقیه اومده بودن . هم باید خبر جدید راجب مانی را به همه میدادم. هم خبر جفت
خودم...
مها...
مها جفت من...
یه حس متفاوتی بود . حسی که تاحاال تجربه نکرده بود.
می خواستم بعد دوش گرفتن مها باهاش صحبت کنم .
اما وقتی رفتم پایین سامی و بقیه را دیدم و برنامه تغییر کرد.

1401/08/16 14:20

ز رویا خواستم حوله و لباس مها را براش بیاره. دیگه مخفی کاری فایده ای نداشت. حتی اگه
صدای مارو هم نشنیده بودن که شک دارم... چهار ساعت تو اتاق بودن ما کافی بود برای
فهمیدن همه.
رو تختی خونی را جمع کردم. نمیخواستم این بخش خصوصی ما را کسی ببینه. تا کردمو
گذاشتم پایین کمدتا سر فرصت بهش رسیدگی کنم.
رویا در زد و لباس های مها با حوله اونو گذاشت رو تخت. به طرز عجیبی خوشحال بود . طوری
که حس کردم یه چیزی تو سرشه و به من نمیگه.
" چرا حس میکنم مشکوکی؟"
پرسیدم
خندید و گفت " مشکوک؟ چرا؟"
" خیلی خوشحالی"
نیشش باز شد و گفت " یه تیر و دو نشون"
"چی؟"
"هم خیالم از بابت تو راحت شد هم مها"
از این حرف رویا خنده ام گرفت... میدونستم از دوست دخترای من متنفره اما فکر نمیکردم در
این حد. انتظار داشتم ازم ناراحت باشه اما گویا برعکس بود. سر تکون دادمو گفتم " امیدوارم
به زودی خیالم از بابت تو راحت شده"
برام زبون در آورد و گفت " ها ها....من به داداش بزرگم رفتم به این زودی ها دم به تله
نمیدم" اینو گفتو قبل اینکه دستم بهش برسه از اتاق پرید بیرون.
صدای بسته شدن آب اومد.
حوله مها را گرفتم و در حمام را باز کردم.
مثل یه تابلو نقاشی با بدن خیس رو به روم ایستاده بود و شوکه نگام می کرد. سعی کرده بود
با دست هاش خودش را بپوشونه اما مگه ممکن بود...
میتونستم ساعت ها بایستم و به مها نگاه کنم.
تمام حرکاتش برام لذت بخش بود.

1401/08/16 14:21

رفتم جلوتر... دلم میخواست لبای داغ و نمناکش را ببوسم. زیر لب گفتم " حیف که مهموم
داریم"
با تعجب نگام کرد. از خجالت باز گونه هاش سرخ شده بود و همین باعث میشد بیشتر داغ شم.
آروم گفت "مهمون؟"
حوله را گرفتم سمتش و گفتم " زود بیا ... لباسات رو تختن"
حوله را گرفت و انداخت رو شونه اش. ناخداگاه دستم رفت سمت سینه لخت مها... آروم
نوازشش کردم ... دلم میخواست رو تمام بدن سفید مها نشون من باشه ...اما هیف که فرصت
نبود . باید میرفتم پیش گروه . لمس نکردن مها اونم تو این وضعیت خیلی سخته... زیر لب
تکرار کردم " خیلی سخته..."
با صدای خودم به خودم اومد. سر تکون دادو قبل اینکه نتونم جلوی خودمو بگیرم از اتاق زدم
بیرون.
کلی کار هست که هرچه سریع تر باید انجام شه...
اولویت های زندگی ما همیشه باب میلمون نیستن. اما بهتره کار سخت را اول انجام بدیم.
اول معرفی مها به گروه .
بعد چشمه مقدس.
بعد غرق شدن تو عطر تنش...
مها:::::::::::
موهام, خشک کردمو آروم در حمام را باز کردم.
کسی تو اتاق نبود.
هنوز باورم نمیشد . مثل یه فیلم اتفاقات این چند ساعت از جلو چشمم گذشت...
دستم بی اختیار رفت روی نشون گردنم.
هفته پیش اگه کسی بهم میگفت گرگینه وجود داره حتما میگفتم دیوونه است. اما االن جای
نشون یه گرگینه را لمس میکنم.
به افکار خودم سر تکون دادم.
دنیا عجیب داره سوپرایزم میکنه.

1401/08/16 14:22

لباسام رو تخت بود . فکر کردم منظور البرز از لباس، لباس های قبلی خودمه. اما رو تخت یه
دست لباس زیر جدید و تنها تیشرت تمیز باقی مونده ام و یه شلوارک بود.
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. کاش میشد هیچوقت از این اتاق نرم بیرون و با رویا و بقیه
چشم تو چشم نشم.
لباس هامو پوشیدمو به آینه نگاه کردم. اصال اینجوری مگه میشه رفت پایین. شلوارکم که از یه
شلوار جین کهنه درست کرده بودم تا وسط رونم بود.
تیشرتمم حسابی نازک...
درسته رویا تمام مدت با این تیپ میگرده. اما البرز گفت مهمون داریم.
سر چرخوندم تو اتاق، لباس قبلیم هیچ جا نبود . شاید البرز لباسامو برده تو اتاق خودم.
آروم در اتاق البرز را باز کردم. تو راهرو کسی نبود. سریع رفتم تو اتاق خودم. اما هر جارو
گشتم لباس هام نبود . حتی لباس کثیف های قبلی هم نبود.
کالفه نشستم رو تخت که در اتاقم باز شد. البرز نگران نگام کرد و گفت " اینجا چکار
میکنی...."
"ام...اومدم دنبال لباسام"
سر تا پامو نگاه کرد و گفت "لباسات؟"
"گفتی مهمون داریم. خواستم لباس مناسب بپوشم"
نگاه البرز رو پاهام مونده بود . و بعد چند لحظه بالخره به چشمام نگاه کرد و گفت " خب
عوض کن سریع بریم پایین"
"
"لباسام نیست... اونا که صبح تنم بود
"اونارو رویا ریخت تو ماشین ." اینو گفتو با تعجب نگام کرد .
"
" با اونا راحت بودم
"مها اونا االن بوی سک...س میدن... "
"اوه..." لبمو گاز گرفتم. دردسر زندگی با گرگینه ها...
نمیخواستم بفهمه انقدر آدم نامرتبی بودم که سه دست لباسی که با خودم آوردم همه کثیفن.
از همه بدتر جز اون سه دست چیز دیگه ندارم. سر تکون دادمو گفتم " باشه. االن میام"

1401/08/16 14:24

اینو گفتمو بلند شدم رفتم سمت کمد . میدونستم تو کمد هم خبری نیست اما میخواستم
حفظ ظاهر کنم.
البرز همچنان ایستاده بود و نگاهم می کرد.
در کمدو باز کردمو پشت در از نگاه البرز مخفی شدم.
چطوره یه بیژامه نخی و مانتو بپوشم ... همه شاد میشن با تیپ من... تو این فکر بودم که
کمرم داغ شد...دستای البرز بود...
البرز از پشت بهم چسبید و کمرمو کشید سمت خودش.
خشک شدم سر جام . سرشو که برد تو گودی گردنم نفسم برید . زیر گوشمو بوسید و گفت "
"
من تو آتیشم و تو با این لباس ها جلوم مانور میدی
با صدای صاف کردن گلو یه نفر البرز ازم فاصله گرفت که صدای آرمین را شنیدیم.
" میدونم بی موقع اومدم . اما همه رسیدن دیگه"
لبمو گاز گرفتم. آبروریزی از این بیشتر.
البرز با صدای عصبانی گفت " باشه... تو برو من اومدم"
چرخیدم سمت البرز که بی اتالف وقت لبموبوسید و قبل اینکه بفهمم چی شد رفت بیرون.
شوک وهنگ بودم.
دیگه تو روی آرمین هم نمیتونم نگاه کنم.
سریع تنها شلوار جین باقی مونده از لباسام را پوشیدم با مانتوی نخی تابستونه . یه شال هم
انداختم و رفتم پایین. نمیدونم این همه کیا هستن. اما بهتره مجهز برم پایین.
البرز:::::::::::::::
مها...مها...مها...
گرگ درونم بی تاب بودو هی تو ذهنم رژه میرفت. نمیدونم چرا نمیتونم فاصلمه حفظ کنم.
من میدونستم اگه دوباره به مها نزدیک شم گرگم بی تاب میشه اما وقتی با اون لباس ها
دیدمش نتونستم جلوی خودمو بگیرم.

1401/08/16 14:25

تو این سن. واقعا دارم دور از عقل کار میکنم. اون از ظهر. این از االن. تا ماه کامل بعد چطور
میخوام دووم بیارم ...
سریع پله ها را رفتم پایین...
بعد از ظهر که اومدم پایین انگار همه منتظر من نشسته بودن. تا وارد نشیمن شدم برگشتن
سمت من و سکوت شد.
طبق عادت خبر مهم را اول دادم.
من مها را نشون گردم.
مثل فشنگ همه از جاشون پریدن و نتیجه اش این شد ... 30 نفر تو نشیمن منتظر دیدن
جفت من نشستن.
آرمین زودتر از من رسیده بود و حدس میزنم گفته بود مارو در چه حالی دیده. داشت انتقام
تمام سخت گیری های منو ازم می گرفت. پشتش به من بود و با رامین و سامی و رویا می
خندیدن.
با وارد شدنم دوباره همه برگشتم سمتم.
باورم نمیشد اینهمه آدم تو کمتر از نیم ساعت خودشون را رسوندن اینجا.
قیافه مها دیدنیه وقتی بیاد پایین.
بهروز، احمد، گلی، مریم،سینا، بهار، کیوان .... همه اومده بودن ...همه اعضای گروه یکی یکی
بهم تبریک گفتن . خنده ام گرفته بود . هیچوقت فکر نمیکردم اینهمه آدم مشتاق پیداشدن
جفت من باشن.
اول بوی مها را حس کردم و بعد با برگشتن سر همه سمت راه پله فهمیدم رسیده پایین.
حدسم درست بود صورتش از خجالت سرخ شده بود.
با ورودش رویا بلند گفت " به افتخار عروس خانم ما " همه دست زدن و شروع کردن به
تبریک گفتن . رویا مها را محکم بغل کرد . قیافه متعجب مها خیلی خندده دار شده بود.
بی اختیار رفتم سمتش که با دیدنم گفت " البرز اینجا چه خبره"
سر تکون دادمو گفتم " من بی تقصیرم"
رویا خندید و گفت " مقصر اصلی توئی." بعد رو به مها گفت " نشونت را ببینم"

1401/08/16 14:26

امیر اومد کنارمو آروم گفت " البرز باید صحبت کنیم"
لحن امیر نگرانم کرد.
مها::::::::::
از صدای صحبت تو سالن فهمیده بودم خبریه اما فکر نمیکردم اینهمه آدم ... کال طبقه اول پر
شده بود ... از همه بدتر همه برای دیدن من اومده بودن .
از تمام اینا وحشتناک تر رویا بود ... وقتی بلند گفت به افتخار عروس خانم ما...
تو عمرم انقدر شرمنده نشده بودم که دوباره با حرف رویا فهمیدم همیشه از چیزی که فکر
میکنی بازم بدتر هم هست .
رویا باذوق گفت " نشونت را ببینم"
منتظر من نموند و شالمو زد کنار و به جای دندون بابک رو گردنم نگاه کرد. میخواستم زمین
باز شه و من محو شم.
با این حرکت مها چندتا از خانمای اطرافمون هم اومدنو همه زل زدن به گردنم.
دنبال البرز گشتم. کنارمون بود . نفهمیدم کجا رفت یهو.
آوا هم اومد کنار رویا و به گردنم نگاه کرد. نمیدونم آخه جای یه گاز چی داره همه نگاه
میکنن.
رویا گفت " داداشم کارش بیسته ." بعد بلند خندید و دوباره بغلم کرد. تمام مدت من هنگ
بودم. آوا گفت " امیدوارم امیر هم بتونه انقدر تمیز در بیاره."
از دهنم در رفتو گفتم " تمیز؟! "
با این حرفم یکی از خانم های گفت " آره . یه جوری شده کسی شک نمیکنه"
دوباره با تعجب گفتم " شک؟"
رویا چپ چپ نگام کردو گفت " مها ... چرا اینجوری شدی تو؟"
"چطوری؟"
دستمو گرفتو منو از وسط جمعیت کشید و رفتیم بیرون رو بالکن. بالخره یه نفس عمیق
کشیدم. اون تو داشتم خفه میشدم. رویا گفت " مها.... البرز برات توضیح داده همه چیو؟"

1401/08/16 14:27

ز لحن نگرانش ترسیدمو با تعجب نگاش کردم .
آروم و با شرمندگی گفتم " راستش به توضیحات نرسید"
خندید و سر تکون داد و گفت " اصال هیچوقت فکر نمیکردم البرز اینجوری هوش و حواسش
"
بپره
خنده ام گرفت . راست میگفت . به چهره جدی و اخالق البرز نمیخورد از کنترل خارج بشه.
احساس قدرت کردم که میتونم اینجوری البرز رو تحت تاثیر بذارم.
رویا گفت " خب... بزار من برات بگم مها... عشق بین ما خیلی با دنیای آدما متفاوته"
اینو گفت و نشست رو نرده ها.
منم کنارش رو نرده ها نشستم.
یه حسی بهم میگفت از شنیدن چیزی که رویا میگه خوشحال نمیشم.
درون همه ما یه گرگه . گرگی که گاهی از ما قوی تره. با یه خوی خشن . اما همه
رویا گفت "
ما با گرگ درونمون در تعادلیم. چه وقتی تو این شکلیم . چه وقتی تو هیبت گرگ هستیم .
اما اگه گرگ درون ما چیزی را با تمام وجود بخواد قدرتش از حد مقاومت ما خارج میشه . "
یعنی چیزی را گرگ درونتون بخواد اما شما نخواین؟"
"
"نه ... هیچوقت اینحالت نیست. چون دوتا روح متفاوت نیستیم . خواسته هامون یکیه. مثال
البرز.... هم خودش تو را میخواد هم گرگ درونش... اما خودش شاید میخواست بخاطر خیلی
چیزا صبر کنه . اما گرگ درونش نه. سر خود تورا صدا میکرد که باعث میشد از حال بری.
گرگ دون البرز تو خواستن تو نمیخواست صبر کنه. نمیتونست یعنی ..."
"نمیفهمم رویا... نمیفهمم چی میگی"
"ام... خب بزار اینجوری بگم ... گرگ درون البرز تو را انتخاب کرده ..."
همین که نشونم کرده؟"
"
"آره ... اما این فقط نشون نیست"
با تعجب نگاش کردم که روشو ازم برگردوند.
به زمین خیره شد و گفت " این یعنی گرگ درون البرز انتخاب کرده تا آخر عمر با تو باشه و
اون جای نشون هیچوقت از روی گردن تو پاک نمیشه

1401/08/16 14:29

"تا آخر عمر ... هیچوقت پاک نمیشه ..."
بازم نگام نکرد و گفت " اوهوم.... خیلی ها ازدواج میکنن اما همدیگه را نشون نمیکنن..."
نمیشنیدم رویا چی میگفت .
باورم نمیشد چیزی که االن شنیدم.
یعنی البرز با این کار ... خدای من ...
گفت منتظره تا من نشونش کنم...
من البرز را نشون نکردم چی ... یعنی من میتونم با یکی دیگه باشم اما
"
بی اختیار پرسیدم
البرز نه؟"
با تعجب برگشت سمتمو گفت " مها... تو البرز را نمیخوای ؟"
دهنم باز موند . من نمیخوام ؟ میخوام ؟ میخوام ... حضو البرز مثل نفس کشیدنه برام...
رویا دوباره گفت " مها... "
سریع جواب دادم "میخوام. منم میخوام"
رویا چشماش غمگین شد و گفت " تو اگه نخوای ... اگه بری ... مها... گرگ البرز تا آخر عمر
تنها میمونه . اون فقط تو را میخواد.... اگه مطمئن نبودی نباید اجازه میدادی البرز نشونت کنه
"...
سوال بدی پرسیده بودم. خودم فهمیدم.
اما حرفی که زده میشه دیگه نمیشه پس گرفت...
محکم گفتم " رویا ... منم میخوام. البرز ازم پرسید و من گفتم بله . خودت خوب میدونی رو
حرفی که بزنم همیشه هستم . اما همه چی خیلی جدیده برام. بهم حق بده سوال بپرسم."
رویا حق داشت ناراحت بشه . نگران برادرش بود .
اما منظوری از سوالم نداشتم. فقط سوال بود.
رویا بلند شد از روی نرده ها و برگشت سمت جنگل و گفت " ماه کامل بعدی البرز میتونه تو
را تبدیل کنه. البته اگه بخوای. اونوقت تو یکی از ما میشی.... میتونی تو هم البرز را نشون کنی

1401/08/16 14:30

113
همه چی جدیده. مثل خواب میمونه. به نظرت من چی ام ؟"
"
من روز اول که دیدمت حس کردم تو و البرز برای همین .
برگشت سمتمو لبخند زد و گفت "
اما هیچکس حس های منو باور نمیکنه"
منم روز اول دیدمت حس کردم تا آخر عمر قراره مخمو بخوری "
بهش خندیدمو گفتم "
هه هه پس حس کرده بودی خواهر شوهرت میشم ... "
"
با این حرف رویا یهو خنده از لبم پرید . واقعیت های زندگی دوباره اومد تو ذهنم . زیر لب
گفتم " االن چی میشه ؟ منو البرز ازدواج می کنیم؟"
رویا بلند خندید و گفت " اوه شما دوتا چقدر عجله دارین . ماه کامل بعدی هم حتما بچه
میارین ".
با این حرف رویا دیگه یخ شدم. شاید از بیرون خنده دار به نظر بیایم اما از داخل ماجرا همه
چی جدی بود.
یاد رابطمون افتادم. زیر لب گفتم " وای رویا... نکنه االن ..."
رویا متوجه منظورم شد و گفت " خیالت راحت . اوال تا تو هم مثل ما نشی اتفاقی نمی افته .
دوما االن تو فصلش نیستی کم پیش میاد خارج از فصل"
"فصل؟"
"آره ... خب بالخره یه گرگ درون ماست ... یه خصوصیاتمون متفاوته دیگه شبیه گرگا میشه
"
"رویا باورم نمیشه... هفته پیش جدی ترین حرف منو تو منطق فازی بود و حاال داریم راجب
گرگینه و جفت حرف میزنیم "
رویا خندید و گفت " االنم همونه. منطق فازی بین آدم و گرگ را در نظر بگیر... میشه
گرگینه... با خصوصیات هر دو طرف"
حق با رویا بود . یه چیزی بین هر دو طرف. هم گرگ هم انسان.
حاال سرم پر سوال جدید بود.
انقدر سوال داشتم که نمیدونستم از کجا شروع کنم .
" رویا... میشه دو نفر تو شما ازدواج کنن اما نشون نکنن؟ گردن گلی جای نشون نداشت..."

1401/08/16 14:32

"آره. تا دلت بخواد. ما خیلی منطقی هستیم. اگه تو از کسی خوشت میاد اما نه در اون حد که
گرگت دیوونه اش بشه مجبور نیستی نشون کنی...چون شاید یه روز جفت واقعیت پیدا شه....
شایدم هیچوقت پیدا نشه... میفهمی چی میگم؟"
"تقریبا... یعنی تا صد در صد مطمئن نباشین کسی را نشون نمیکنین"
"آره. اگه کسی جفتت باشه گرگ درونت چنان اون فرد را میخواد که نشون کردن غیر قابل
"
اجتناب میشه. اما در حالت های دیگه راحت میشه بیخیالش شد
" رویا... اگه ازدواج کنن و بچه داشته باشن بعد طرف پیدا شه چی ؟"
"گفتم منطقی هستیم . جدا میشن "
بچه ها چی؟"
"
"مها این منطق ماست. ما با این منطق بزرگ شدیم. سعی میکنیم تا جایی که میشه منتظر
جفت خودمون بمونیم . اما همیشه همه جفت ندارن ... بالخره زندگی جریان داره... "
"برام درکش خیلی سخته... "
"حق داری . اما کم کم تو هم درک میکنی"
با صدای پا برگشتیم سمت صدا. یه گرگ مشکی و طوسی بود. نزدیک خونه ایستادو شیفت
داد. اولین بار بود تو روز روشن تغییر حالت از گرگ به آدمو می دیدم .
از چیزی که فکر میکردم هم سریع تر بود تو یه لحظه گرگ خم شد و لحظه بعد یه آدم
ایستاد.
با دهن باز داشتم نگاه میکردم . مهتاب بود. اومد سمت ما.
از چشماش خشم و نفرت میریخت. یه پیراهن بهاره سبز تنش بود. با موهای باز و خوش حالت
مشکی. انگار اومده بود مهمونی عصرونه . کامال مرتب و با آرایش.
یه لحظه حس بدی به خودم پیدا کردم.
اما صدای رویا نذاشت تو افکارم غرق بشم که گفت " سالم. تو هم خبر را شنیدی؟"
"
مهتاب گفت " آره. باورم نمیشد. گفتم خودم ببینم
اینو گفت و اومد سمتم. نمیدونم چرا نا خداگاه دستم رفت سمت گردنمو جای دندونای البرز را
لمس کردم و بلند شدم.

1401/08/16 14:33

چیزی برا دیدن نیست "
به مهتاب نگاه کردمو گفتم "
از حرفم ابروهاش رفت باال و خشم چشماش بیشتر شد اما فقط نگام کرد. رویا متوجه تنش
بین ما شد و گفت " آروم دخترا"
مهتاب بدون هیچ حرفی پشت کرد به ما و رفت سمت در خونه.
برگشتم سمت رویا و گفتم " نمیدونم یهو چم شد . نمیخواستم بی ادبی کنم ."
رویا خندید و گفت " تو باید دو رگه باشی مها. گرگ درونت غیرتی شد. مهتابم اینو حس کرد.
واسه همین هنگ کرد"
"اوه... جدی ؟ "
"باحال بود. باید برای البرز تعریف کنم . یهو رفتی تو فاز دفاعی . تا حاال اینجوری ندیده
بودمت "
"ام... خودمم هنگ کردم از خودم..."
" رویا... وقتی گرگ میشین
دوباره سرخ شده بودم. خواستم بحث را عوض کنم و پرسیدم
لباساتون چی میشه ؟"
هیچی سر جاشه. "
"
"اما گرگتون که لباس نداره "
رویا بلند زد زیر خنده و گفت " وای مها ... فکر کن... مثال یه گرگ با پیراهن سبز بیاد سمتت
... وای خدا... فکرت خیلی خوب بود "
از خنده های رویا خودمم خنده ام گرفت... لباس مهتاب را تو تن گرگش تصور کردن. واقعا
خنده دار میشد.
رویا گفت" مها وقتی من اینجام ، گرگم درونمه. وقتی گرگم بیرونه ؛ من درون اونم . "
با حرف رویا فکرم رفت سمت البرز...اون گرگ نقره ای ...
خدای من درون البرز یه گرگ نقره ایه که منو تا آخر عمر میخواد...
گرگ نقره ای من...
البرز :::::::::::::::

1401/08/16 14:34

با امیر رفتیم طبقه باال.امیر رفت سمت تراس کوچیک نشیمن و به منم اشاره کرد بیرون
صحبت کنیم.
همراهش رفتم رو تراس که گفت " خواستم بیرون باشیم که بوی مها مغزتو باز از کار نندازه"
با تعجب نگاش کردم. هیچ از لحن طعنه آمیزش خوشم نیومد. گفتم " تو نگران من نباش.
قضیه چیه؟"
" اتفاقا دقیقا نگرانتم. مگه قرار نبود صبر کنی تا چشمه مقدس؟ پس چی شد؟"
"امیر واقعیت اینه. مها جفت منه. حاال هرچیزی که میخواد باشه. "
"البرز این دلیل نمیشه که تو مها را نشون کنی ... اینهمه سال صبر کردی تا آخر انقدر بی فکر
یکی را نشون کنی؟"
از حرفش خنده ام گرفته بود . سر تکون دادمو گفتم " هنوز جفتت را ندیدی تا بفهمی "
"اتفاقا دیدم. اما خودمو کنترل کردم. آوا جفت منه اما عقلم میرسه تا از موندنش با من مطمئن
نشم نشونش نکنم."
نفس عمیق کشیدمو گفتم " امیر... اگه آوا جفت تو باشه ...گرگت براش مهم نیست آوا میمونه
تا همیشه یا نه... اونو نشون میکنه... حتی اگه مطمئن باشه آوا ترکش میکنه"
"قبول ندارم حرفتو"
"منم قبول ندارم آوا جفت تو باشه"
"آرمین و رامین هم میگن جفتشون را پیدا کردن اما میبینی هنوز اونارو نشون نکردن"
"اشتباه میکنی هر دو نشون کردن..."
با تعجب نگام کرد... میدونستم دو قلوها دخترارو نشون کردن... خیلی وقت پیش ... برا همین
سحر و سارا چند وقته این طرفا آفتابی نشدن. از ترس اینکه من بفهمم.
اما دیگه با خیال راحت میتونن بیان. جدا از اینکه انجمن اجازه تبدیل را صادر کرده... حاال من
خودم هم یه غیر گرگینه را نشون کردم.
امیر دست برد تو موهاش و گفت " باورم نمیشه" اینو گفتو برگشت سمت جنگل. دم غروب
بود.

1401/08/16 14:35

امیر و آوا یکسال بیشتره که با همن. رابطه خیلی خوبی دارن. اما جفت هم نیستن . میشد
حسش کرد. اون کشش دیووانه کننده وجود نداشت. اگه بود هر کسی میفهمید. مثل منو مها .
برای خیلی از ما هیچوقت جفتی پیدا نمیشه . خیلی ها بدون نشون کردن ازدواج میکنن و تا
آخر عمرم خوشبختن.
یا بدون اینکه واقعا جفت هم باشن نشون میکنن.
شاید امیر و آوا جز این دسته باشن. من نمیدونم. اما چیزی که مطمئنم اینه...امیر و آوا جفت
هم نیستن...
امیر نفس عمیق کشید و برگشت سمتمو گفت " برای فردا بریم سمت چشمه؟"
از این سوال یهو تعجب کردم اما سر تکون دادمو گفتم " فردا نه ... اول تکلیف مانی روشن شه
بعد میریم ... "
"اینجوری ممکنه خیلی طول بکشه"
حق با امیر بود . اما نمیخواستم ریسک کنم . امیر دوباره گفت " من و دو قلو هام میایم.
اینجوری از بابت مانی هم خیالمون راحته"
"نمیشه... رویا تنها بمونه ..."
" اون از پس خودش بر میاد . "
" نه . تو بمون. با دوقلوها میریم"
امیر سر تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
هر دو به جنگل خیره شده بودیم. خورشید در حال غروب بود . گفتم " به نظرت مهمونا کی
میرن؟"
امیر خندید و گفت " به نظرم ریلکس باش و برو پیش مهمونا . بعد مدت ها سوژه پیدا کردن.
عمرا حاال حاال ها برن"
حق با امیر بود .بدون هیچ حرفی رو شونه امیر زدمو رفتم پایین.
هنوز به نشیمن نرسیدم که مهتاب اومد سمتمو گفت " من که نشونت را ندیدم. اما تبریک
میگم"
مرسی. چیزی برای دیدن نیست"
با تعجب نکاش کردم و گفتم "

1401/08/16 14:37

پشت چشم برام نازد کرد و گفت " نمیدونم قضیه چیه ... اما همتون مشکوکین ..."
با پوزخند بهش گفتم " تو که زرنگی . خیلی زود سر در میاری نگران نباش"
اصال حوصله مهتاب را نداشتم. تو نشیمن و آشپزخونه را دید زدم اما خبری از رویا و مها نبود .
سامی باهام چشم تو چشم شد و برام دست تکون داد. از این فرصت استفاده کردمو از کنار
مهتاب رد شدم.
سامی و چند نفر از اعضای گروه کنار کونتور آشپزخونه ایستاده بودن و چای میخوردن. نزدیک
که شدم سامی گفت " رئیس چای ؟"
"نوش جان . چه خبر؟"
کیوان گفت " میگن تو جلسه جدید دوباره اجازه تبدیل دادن؟"
"آره... جمعیتمون کم شده ... تصمیم گرفتن دوباره اجازه تبدیل بدن اما به شرطی که طرف
جفتت باشه . یا اینکه تا آخر عمرت مسئولیتش را قبول کنی"
احمد گفت " سخت شد که. جفتت باشه مشکلی نیست اما فکر کن یکی را تبدیل کنی بعد
بزنه و خراب کاری کنه... دردسرش با تو میشه"
"آره . اما بازم خوبه. خیلی ها هستن میخوان با غیر ما ازدواج کنن یا حتی ازدواج کردن.
اینجوری میتونن تبدیل بشن و بچه دار شن"
سامی گفت " رئیس... جدی ممکنه مها دو رگه باشه؟"
" نمیدونم واقعا . تا حاال هیچ انسانی از یه گرگینه باردار نشده . اما خب حالت مها باعث شده
بهش شک کنیم. فردا میریم چشمه مقدس . معلوم میشه چه خبره"
کیوان گفت " میخواین ما هم بیایم؟ بخاطر مانی میگم "
" با آرمین و رامین میریم. اما خب خوناشام ها را نمیشه دست کم گرفت. اگه وقتتون آزاده
بیاین"
سامی گفت " فکر خوبیه . منم میام"
" نه سامی . من نیستم بتا باید باشه"
"اوکی پس کاری بود بهم بگین"
قبل اینکه بخوام جواب بدم بوی مها دوباره پیچید و باعث شد برگردم.

1401/08/16 14:38

با رویا از در اومدن تو و هم زمان چندتا از دخترای گروه دورشون جمع شدن.
همه این اتفاقات خیلی سریع اتفاق افتاد اما برای مها سخت تره ...چون باید با دنیای ما هم
آشنا شه.
خواستم برم سمت مها که با صدای کیوان به خودم اومدم.
"رئیس ... اگه مها دو رگه باشه چکار میکنی؟"
"نمیدونم واقعا... "
احمد گفت " باید با انجمن تماس بگیریم . اونجا حتما آمار ثبت شده یا اطالعاتی برای این
مورد هست"
سر تکون دادمو چیزی نگفتم. گام اول شناخت مهاست . بعد اون هزارتا راه هست برای ادامه
روند تبدیل.
فصل ششم
مها::::::::::::::::
پاهام حسابی خسته شده بود. ساعت نزدیگ 1 شب بود که شام آماده شد.
پسرا از تو انبار چند سری میز آوردن و تو حیاط بیرون خونه چیدن. البرز و امیر و سه نفر دیگه
کباب چنجه درست کردن و مام روی میز ها را چیدیم.
برام عجیب بود به همه چی حتی ساالد کنار غذا برای اینهمه آدم توجه داشتن اما به صندلی
اهمیت نمیدادن.
همه تمام مدت ایستاده بودن .
ایستاده حرف میزدن.
ایستاده چای میخوردن.
ایستاده دور میز شام بودن.
چطور واقعا خسته نمیشن.
من میرم رو پله ها بشینم"
به رویا گفتم "
با تعجب نکام کرد و گفت " بشینی؟ حالت خوبه؟"

1401/08/16 14:39

"آره. از بس سر پا بودیم دیگه کمر و پام داغون شد."
" آها . برو عزیز دلم . "
هوا دیگه کامل تاریک شده بود. هرچندچراغ های حیاط روشن بود و نور مالیمی به محیط
میداد.
نشستم رو پله های ورودی و به رویا و بقیه نگاه کردم. درست مثل یه خانواده پر جمعیت و
بزرگ بودن .
همه با هم صمیمی.
همه از حال هم خبر دارن.
با صدای پایی که از پشت سرم اومد برگشتم سمت خونه.
مهتاب و کیوان بودن.
کیوان بهم لبخند زد اما مهتاب با اخم رد شد. کیوان قبل اینکه بره برگشت سمتمو گفت " ما
همه از حضورت تو جمعمون خوشحالیم مها. "
مرسی ."
لبخند زدم و گفتم "
مهتاب بدون اینکه برگرده سمت ما رفت سمت جمعیت . کیوان اومد سمت دیگه پله ها
نشست و گفت " نمیدونم چقدر با خصوصیات ما آشنایی داری.... مهتاب شاید بد برخورد کنه
اما هیچوقت تهدیدی برات نیست "
چه تهدیدی؟"
با تعجب برگشتم سمتش. متوجه منظورش از کلمه تهدید نشدم... گفتم "
خندید و گفت " بالخره اونم عاشق البرز بوده ... مثل خیلی از دخترای دیگه گروه ... اما بین ما
گرگا بعد جفت شدن دیگه هیچ رقابتی سر عشق سابق نیست... االن البرز مهره سوخته است
برای دخترا"
خندیدمو قبل اینکه چیزی بگم صدای مردونه البرز ساکتم کرد .
" کیوان.... برو شام"
با اینکه صدای البرز زیادی خشک بود اما کیوان با لبخند بهم چشمک زد. بلند شد و گفت "
اطاعت"
بالخره برگشتم سمت البرز. فکر میکردم عصبانیه اما چهره اش آروم بود.

1401/08/16 14:40

بهم چشمک زد و گفت " بالخره آلفا گروه باید جذبه داشته باشه "
"
خندیدم که گفت " صدای خنده هات منو کشوند اینجا. از عصر اصال نخندیده بودی
از توجه البرز به خودم تعجب کردم.
لبخند زدمو گفتم " یکم سخته. اینهمه آدم ... همه بخاطر ..." با دستم به گردنم اشاره کردم.
البرز اومد کنارم نشست.
هر دو به جمعیت مشغول شام نگاه میکردیم که البرز گفت " میدونم. حق داری... فکر نمیکردم
اینجوری بشه "
همه واقعا دوستت دارن "
"
" تو را هم دارن مها"
" آره. همه با محبت بودن با من اما بخاطر تو "
به خاطر من؟"
"
به نیمرخ مردونه البرز نگاه کردمو گفتم "آره چون جفت تو ام"
خندید و برگشت سمتمو گفت " مها... گرگ ها ذاتو حس میکنن. تو را به خاطر خودت دوست
دارن "
نمیدونم چرا اشک تو چشمام جمع شد. چشمامو بستم که اشکم سرازیر نشه... حس خانواده.
حس تعلق ...
گرمای لب البرز را رو لبم حس کردم.
اما قبل اینکه بخوام عکس العمل نشون بدم با صدای جیغ و دست و هورا از هم فاصله گرفتیم.
همه داشتن نگامون میکردن و دست میزدن.
آرمین بلند گفت " دوباره ...دوباره... یه بار فایده نداره "
"
سرمو انداختم پائین و لبمو گاز گرفتم که البرز گفت " امیدوارم بعد شام برن
با این حرفش خنده ام گرفت.
رویا اومد سمتمون و گفت " نامزد بازی بسه پاشین بیاین دور هم باشیم . بزنیم برقصیم "
به خدا پاهام دیگه توان نداره . خیلی خسته ام "
واقعا در توانم نبود. به رویا گفتم "

1401/08/16 14:41

رویا نگران گفت " مها اگه خیلی خسته ای برو اتاقت استراحت کن . کسی ناراحت نمیشه.
همه درک میکنن"
از خجالت سرخ شدم. چرا هر حرفی میزنیم یه جور دیگه تعبیر میشه!!
فقط سر تکون دادمو به البرز نگاه کردم که اونم سر تکون داد.
بلند شدمو رفتم سمت اتاقم. بدون اینکه با کسی خداحافظی کنم.
واقعا انقدر شرمنده بودم که این بهترین نوع خداحافظی برای من بود.
البرز:::::::::::::::::
بعد رفتن مها کم کم همه رفتن. با پسرا در حال جنع کردن وسایل بودیم که حس کردم به
چیز از کنار خونه رد شد.
منو رامین هر دو تو یه لحظه به یه سمت نگاه کردیم.
چیزی اونجا نبود.
اما پنجره اتاق خواب مها هم همون سمت بود. بی اختیار دوئیدم سمت خونه.
پله ها را نفهمیدم چطور رفتم باال.
در اتاق مها را باز کردم.
پنجره اتاقش باز بود و تخت مها خالی .
رفتم سمت پنجره . به جنگل سیاه رو به روم نگاه کردم.
بی اختیار فریاد زدم " مانی...."
کوبیدم به قاب پنجره.
"البرز ..."
صدای مها باعث شد برگردم سمت صداش. تو چهارچوب در سرویس ایستاده بود و با تعجب
نگام میکرد .
حس آرامش از دیدن مها وجودمو گرفت. اما هنوز عصبی بودم. پنجره را بستمو گفتم " چرا
پنجره را باز کردی . خیلی خطرناکمه"
مها اومد سمتمو گفت " من باز نکردم"
با تعجب برگشتم سمت مها

1401/08/16 14:42

اونم با ترس نگام کرد.
چند قدم بینمون را سریع اومد . منم رفتم سمتش و بغلش کردم.
بدنش از ترس یخ شده بود.
"یعنی اومده دنبالم؟"
پشتش را نوازش کردمو گفتم " دیگه نمیذارم از جلو چشمام دور شی"
خطر از بیخ گوشمون رد شده بود.
رویا اومد تو اتاقو گفت " دوقلو ها رفتن تو جنگل ..."
باز سر خود این پسرا یه کاری کردن. با عصبانیت گفتم "برای چی ؟"
مها از بغلم اومد بیرون و با ترس به منو رویا نگاه کرد .
رویا رو به مها گفت "رامین گفت مانی را دیده ..."
مها سر تکون داد. رویا هم حاال حسابی رنگش پریده بود .
گفتم " امیر کجاست؟"
" رفت آوا را برسونه"
کالفه بودم. از یه طرف امنیت مها و رویا . از یه طرف حرکت احمقانه دو قلوها . امیر هم که
نیست.
کالفه گفتم " هر دوتاتون از کنار من جم نمیخورین تا بقیه بیان. اینو گفتمو رفتم سمت در.
باید زودتر همه کارهارو تموم کنیم. دوباره پنجره ها و گارد ها را ببندیم.
هیچوقت درگیر این مسائل نبودیم. همیشه امنیت کامل برقرار بود.
اما حاال تو خونه خودمونم امنیت نداشتیم.
نگران دو قلو ها بودم. جنگیدن با خوناشام برای اونا خیلی زوده.
مها و رویا رو پله های خونه نشستن و من سریع کارهای باقی مونده را انجام دادم. سعی
میکردم بیشتر از دو قدم از دخترا دور نشم.با صدای پا برگشتم سمت جنگل. دو قلوها اومده
بودن.
با دیدن ما شیفت دادن.
رامین گفت " مانی بود .... مطمئنم ...اما هیچ ردی نذاشت."

1401/08/16 14:43

با عصبانیت گفتم " مانی بود یا نبود مهم امنیت و جون خودمونه نه گرفتن مانی."
آرمین گفت " نمیشه منتظر بمونیم تا اون بیاد . باید ما زودتر وارد عمل بشیم"
به این حماقت پسرا سر تکون دادم. هنوز جوونن و داغ .
اینبار آروم تر گفتم " مانی تو فاز خونه...حتی اگه نباشه هم انقدر قوی هست که از پس
هردوتاتون بر بیاد..."
آرمین پرید تو حرفمو گفت " تو مارو دست کم میگیری...تو کال خوناشام هارا زیاد جدی
میگیری"
رو
بسه... بسه... دیگه امشب نمیخوام هیچی راجب خوناشام بشنوم. "
رویا بلند شد و گفت "
کرد به مها و گفت " فکر کنم تو هم حس منو داری مها. بیا بریم تو "
مها به من نگاه کرد. منتظر نظر من بود. سر تکون دادم که اونم بلند شد و با رویا رفتن داخل .
منم پشت سر دخترا رفتم تو و بدون اینکه برگردم به دوقلو ها گفتم " بقیه وسایل را بزارین
انبار . تمام گارد ها را ببندین و سریع خودتون بیاین تو"
منتظر جواب اونا نموندم.
دخترا از پله ها رفتن باال. رویا اول رفت و پشت سرش مها.
منم پشت سر اونا.
رویا گفت " مها امشب بیا اتاق من بخواب. اینجوری خیالمون راحت تره"
رویا پشتش به ما بود. مها برگشت و به من نگاه کرد. میدونستم چی تو ذهنش بود .
منم داشتم به با هم بودن شب فکر می کردم.
با ابرو به مها گفتم بگه نه.
مها لبشو گاز گرفتو برگشت سمت رویا. اما چیزی نگفت .
دیگه رسیدیم طبقه دوم که رویا برگشت سمت ما و با چشمای گرد گفت " نکنه شما میخواین
شب با هم بخوابین؟"
مها جا خورد و گفت " وای رویا خواهش میکنم" دیگه هیچی نگفت و دوئید سمت اتاقش و در
را بست.
دستامو زدم به سینه و به رویا نگاه کردم.

1401/08/16 14:45

رویا کالفه گفت " البرز ... اینجوری نگام نکن... خب عادت ندارم به خوابیدن کسی کنار تو "
فقط سر تکون دادم که خودش گفت " اصال زنت نیست که. بیخود میکنی بخوای کنار دوستم
بخوابی. هروقت عقدش کردی اجازه داری"
اینو گفتو با اخم رفت سمت اتاق مها و در را بست.
هنگ بودم.
امان از دست جنس مونث . همیشه حق به جانبن.
رویا درست میگفت. مها زنم نیست... اما زنم میشه ... اونم خیلی زود...
مها :::::::::::
با رویا رو پله ها نشسته بودیم و به البرز که داشت وسایل باقی مونده را جمع میکرد نگاه
میکردیم.
تو شوک مانی بودم. جنگلی که انقدر برام دوست داشتنی بود حاال کامال ترسناک بود .
تو اتاق فقط کافی بود چند لحظه البرز دیر تر برسه.
فقط کافی بود وقتی قفل در سرویس را باز میکنم به جای البرز مانی تو اتاق ایستاده باشه...
با فکر کردن بهش هم از ترس بدنم یخ میشه...
دو قلوها اومدن ....
اما من انقدر غرق افکارم بودم و چشمام درگیر البرز بود که اصال نفهمیدم چی گفت. فقط یه
لحظه به خودم اومدم که رویا گفت بریم داخل. نمیدونم چرا بی اختیار به البرز نگاه کردم و
منتظر اجازه اون بود. وقتی سر تکون داد بلند شدم و با رویا رفتیم داخل.
چند لحظه بعد البرز هم اومد .
عطر تن البرز تمام مدت مستم کرده بود. دلم میخواست برگردمو بغلش کنم . اما به امید
امشب خودمو جمع و جور کردم که رویا گفت " مها امشب بیا اتاق من بخواب. اینجوری
خیالمون راحت تره"
با حرفش هنگ کردم. انتظار نداشتم. همه امیدم به این بود البرز باز شب یواشکی بیاد اتاقم.
هرچند دیگه همه میدونن رابطه داشتیم اما خب اینکه شب با هم خوابیدیمو کسی نمیدونه.

1401/08/16 14:45

برگشتم سمت البرز که با ابرو بهم اشاره کرد بگم نه.
اما آخه چطوری.
بگم نه من میخوام برم اتاق البرز ؟
یهو رویا برگشت سمت ما و با چشمای گرد گفت " نکنه شما میخواین شب با هم بخوابین؟"
با این حرفش انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم.
آخه چرا... آخه چرا انقدر آبرو ریزی . قبل اینکه رویا یا البرز بخوان چیزی بگن رفتم تو اتاق و
دراز کشیدم رو تخت.
تو قلبم احساس شدید غم داشتم.
نمیدونم بخاطر این موقعیت با رویائه یا بخاطر اینکه شب با البرز نیستم.
اگه بخوام با خودم رو راست باشم میدونم این حس غم از مورد دومه ...
سرمو بردم زیر بالشت و داد زدم " آروم شو مها آروم شو. انقدر زود وا نده"
با صدای در اتاقم از زیر بالشت نگاه کردم.
کاش البرز بود ...اما رویا بود...
دوباره سرمو زیر بالشت بردمو و گفتم " تنهام بزار رویا"
اومد کنارم رو تخت نشست و گفت " مها ... منظور بدی نداشتم"
"میدونم... از خودم ناراحتم"
"نباش... مقصر البرزه ... "
با تعجب نگاش کردم که گفت " خب راست میگم دیگه. دوست منو از راه به در کرده "
خندیدم از دست رویا. هیچوقت فکر نمیکردم با رویا تو این موقعیت باشم و راجب رابطه ام با
برادرش بخواد نظر بده.
رویام خندید و گفت " مها... تو پسرارو نمیشناسی. من کل عمرم با 4 تا پسر از خود راضی
بودم. اگه یه ذره جلو پسرا کم بیاری فوری پر رو میشن. پرو بشنم دیگه از دستت در رفته.
البرز هم از همه بدتره. همینجوریش مغرور و جدی و صد البته بداخالقه . وای به حال روزی
که یه چیزیو زیاد بخواد"
"یه چیزی را زیاد بخواد"

1401/08/16 14:47

رویا زد تو سرمو گفت " مها چت شده . مخت تعطیل شده ها . میگم البرز تو را خیلی میخواد
. نذار مجبورت کنه خالف اعتقاداتت کاری کنی"
"اوه...آره... رویا... من گند زدم... دیگه کاری که نباید میکردمو کردم که."
رویا بلند خندید و از رو تخت بلند شد و گفت " منظورم اون نبود دیوونه . بیا بریم اتاق من
بخوابیم"
اگه می گفتم نمیام خیلی ضایع بود . بلند شدمو رفتم سمت کمد تا دوباره لباس راحتی هامو
بپوشم.
یهو یادم اومدو گفتم " رویا ...لباسام... هیچی لباس تمیز ندارم."
" لباسات کثیف شد میتونی طبقه سوم بریزی تو ماشین لباس شویی سفید. اون مال منه پسرا
استفاده نمیکنن"
"مگه طبقه سوم دارین؟"
" پس اون پله های تو نشیمن کجا میره مها؟"
"واقعا؟ آخه رو سقف چیزی نیست که "
"هست .... کوچیکه توش فقط ماشین لباس شویی و یه تراس کوچیک برا رخت پهن کردنه"
"خب چرا اون باال؟"
"اینجا جنگله مها . پایین پهن کنی که از قبلم کثیف تر میشه"
شلوارکمو پوشیدمو گفتم " راست میگیا مغزم کار نمیکنه"
" دقیقا... معلوم نیست البرز چطور کردتت که مغزتم از کار افتاده. "
سرخ شدمو با جیغ گفتم "رویا!!!"
"منظورم چکار کردتت بود " اینو گفتو بلند خندید. من که میدونستم منظورش چی بود ...
انصافا هم حق داشت...
رویا ملحفه و بالشتمو از رو تخت برداشت و گفت " بعد از ظهر شستم همه لباس کثیف ها رو .
لباسای تو ام اون باالست. دفعه بعد نوبت توئه"
"باشه . موبایلمو ندیدی؟"
" نه. کجا گذاشته بودی؟"

1401/08/16 14:48