رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

اصال یادم نمیاد "
"یه جا افتاده البد تو هم بی حواس . بیا بریم صبح دنبالش بگرد دارم میمیرم از خستگی"
سر تکون دادمو رفتیم سمت اتاق رویا. در اتاق البرز بسته بود. یعنی االن اونجاست. رو اون
تخت ....
سرمو تکون دادم تا فکر البرز از سرم بره بیرون.
مها انقدر زود وا نده . برا خودت ارزش قائل باش.
البرز :::::::::::::::
80 شب بود اما خوابم نمی برد . به دو قلوها گفتم فردا میریم چشمه مقدس. اونام عاشق
هیجان . حسابی ذوق کردن.
هرچند وقتی گفتم بخاطر مها نمیشه تا اونجا بدوئن یکم حالشون گرفته شد . اما وقتی اجازه
دادم به فرم گرگ باشن راضی شدن.
امیر هنوز نیومده بود و به مها هم نشده بود برنامه فردا رو بگم.
یه ساعت پیش رفتم اتاق مها... اما خالی بود . بوی مها از اتاق رویا میومد. معلوم بود بالخره
راضی شد بره اتاق رویا بخوابه.
هرچی رو تخت چرخیدم نشد بخوابم. موبایلمو برداشتمو به امیر پیام دادم.
"کجایی؟"
بعد چند لحظه جواب اومد " پیش جفتم"
از جوابش تعجب کردم . براش نوشتم "خوبه پس بمون. شب بر نگردی بهتره"
"آره فردا قبل رفتن شما میام"
"خوبه میبینمت. شب بخیر"
"شب خوش"
نشستم رو تخت.
لعنتی بوی مها گرگمو دیوونه کرده.
از اتاق زدم بیرون. برق اتاق رویا خاموش بود

1401/08/16 14:49

دلم میخواست برم تو اتاقش و مها را ازش پس بگیرم.
اما میدونستم با این کار زیاده روی کردم. فقط گرگ درونم بود که نمیفهمید.
مدام میچرخید و زوزه میکشید. انگار این من بودم که مها را ازش جدا کرده بودم.
رفتم طبقه پایین.
کنار میز بار نشستمو برا خودم یه شات ویسکی ریختم.
شاید یکم ذهنم خاموش شه و گرگم آروم شه.
لم دادم رو صندلی و پامو گذاشتم رو زیر پایی. از پنجره کنارم به بیرون خیره شدم.
به فردا فکر کردم و چشمه مقدس. مسیر سختیه برای مها. اما میدونم از پسش بر میاد ...
امیدوارم فردا مها فقط دختر زمین باشه. اینجوری کار خیلی راحت تر میشه .
یهو عطر مها عمق تر شد و برگشتم سمت راه پله. بعد چند لحظه خودشم از پله ها اومد پایین.
با دست دنبال پریز برق می گشت رو دیوار.
همون لیاس های عصر تنش بود که بیشتر از قبل خواستنیش می کرد.
بالخره المپ آشپزخونه را پیدا کرد و رفت سمت یخچال .
با دقت نگاش کردم. متوجه من نشده بود.
از داخل یخچال یه پارچ آب در آورد و گذاشت رو میز. رفت سمت سینک و یه لیوان برداشت و
برای خودش آب ریخت.
اما آب نخورد نشست پشت میزو به لیوان آب خیره شد.
بعد چند لحظه برگشت سمت من.
با تعجب نگام کرد . بهش لبخند زدم. اونم با لبخند جوابمو داد.
گرگ درونم میخواست بیاد بیرون از خوشحالی.
مها بلند شد و اومد سمتم .
آروم گفتم " تو هم خوابت نمیبرد؟"
سرخ شد و گفت " نه...."
خواست بشینه کنارم که دستشو گرفتمو کشیدمش سمت خودم . نشست رو پامو سرشو
گذاشت رو سینه ام. دست بردم تو موهاش و عطر مها را عمیق نفس کشیدم.

1401/08/16 14:50

مها گفت " اصال نمیفهمم دارم چکار میکنم. فقط میدونم کنار تو آرومم"
حرفای مها تفسیر حال من بود .
موهاش را بوسیدمو گفتم " فردا میریم چشمه مقدس... "
"خیلی دوره؟"
"نه خیلی اما مسیرش سخته... آرمین ورامین هم میان "
"بخاطر مانی؟"
"آره ... فکر نمیکنم تو فاز خون باشه اما در هر صورت تا اونو نگیرن باید احتیاط کنیم."
با دست دیگه ام رون پای مها را نوازش کردم.
گرگ درونم به وجد اومده بود . اما نمیخواستم از کنترلم خارج شه .
مها گفت " میشه پیش تو بخوابم؟ صبح زود برمیگردم سر جام پیش رویا "
" من از خدامه...اما صبح زود را بهت قول نمیدم "
تو گلو خندیدو یهو نگران گفت " راستی ...موبایلم نیست... نگرانم مانی گرفته باشه"
"مانی؟... اون موقع اومد تو اتاقت؟"
"آره... اگه بخواد بره سراغ کسایی که منو میشناسن چی؟"
"ممکنه... کسی هست برات خیلی مهم باشه یا پیام خاصی فرستاده باشه که مانی بفهمه برات
مهمه؟"
یکم مکث کرد و گفت " راستش ... هیچکس..."
از جوابش ناخداگاه رو لبم لبخند نشست. هرچند این درست نیست از تنهایی گذشته مها
خوشحال باشم. اما از اینکه مها با کسی رابطه عاطفی نداشت خوشحال بودم.
گفتم " به موبایلت زنگ زدی؟"
"نه "
" پس بزار امتحان کنیم" موبایلو دادم به مها. شماره خودش را گرفت. چند بار بوغ خورد و
کسی جواب نداد.
بهش گفتم " آخرین بار کجا موبایلتو دیدی؟ شاید همون دور و بر افتاده"
بلند شد از رو پامو گفت " اتاقم. کنار تخت"

1401/08/16 14:51

منم بلند شدمو همراه مها رفتم سمت اتاقش. مها آروم گفت " شما تو تاریکی میتونین خوب
ببینین؟"
" خیلی بهتر از خوب"
"
ایستادو گفت " پس تو جلو برو. من هیچی نمیبینم
از اینکه وئ. خوبی که داشتمو از دست دادم حالم گرفته شد . اما دست مها را گرفتمو گفتم "
بیا... تو هم به زودی خوب میبینی"
مکث کرد . برگشتم سمتش.
"البرز...من میترسم ..."
"از چی؟"
"از خودم "
"چرا؟"
سر تکون دادو گفت " نمیدونم "
بی اختیار بغلش کردمو گفتم " نگران نباش" هرچند خودم حسابی نگران بودم.
مها::::::::::::
نمیدونم دارم چکار میکنم. انگار دوتا آدم متفاوتم. یکی منطقی یکی عاشق.
مها عاشق فقط دنبال رسیدن به البرزه.
مها منطقی شرایط و موقعیت را سبک و سنگین میکنه.
مها عاشق االن تو بغل البرز آرومه.
مها منطقی اما میترسه.
بالخره مها منطقی پیروز شد. از بغل البرز اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقم. تو تاریکی خوب
نمیدیدم. اما میترسیدم دست البرز را بگیرم و کنترلم دوباره از دستم بره.
بالخره پریز را پیدا کردمو برق اتاق را روشن کردم. البرز دوباره تماس گرفت با موبایل من. اما
صدایی تو اتاق در نیومد.
همه جای اتاق را زیر و رو کردیم. اما پیدا نشد.

1401/08/16 14:52

نستم رو تخت که البرز گفت " میترسم حدست درست باشه"
"آخه موبایل من چه بدرد اون میخوره؟"
" متاسفانه خیلی به کارش میاد اگه بتونه یکی از دوستاتو پیدا کنه"
ناخداگاه تو چشمام اشک جمع شد. سرمو انداختم پایین. البرز اومد پایین تخت نشستم و
چونمو گرفت دستش و تو چشمام زل زد.
دیگه اختیار اشکامو نداشتم . سرازیر شدن . البرز گفت " تحمل اشکاتو ندارم "
زیر لب گفتم " دست خودم نیست..."
کم آورده بودم.
واقعا توان اینهمه نگرانی و تغییر را نداشتم.
من هفته پیش این موقع بزرگترین نگرانیم حساب بانکیم بود. اما االن اونا برام چقدر بی معنی
شدن. وقتی جون خودتو دیگران وسط باشه... هیچی ...هیچی دیگه ارزش نداره.
زیر لب گفتم "اگه بخاطر من مانی به کسی آسیب بزنه چی؟"
"نمیزنه مها. ما نمیذاریم."
البرز بلند شد و دستمو گرفت " بیا ... بیا اتاق من "
مها منطقی میگفت نه . اما مها عاشق انقدر غمگین بود که هیچی جز البرز آرومش نمیکرد.
بلند شدمو با البرز رفتم سمت اتاقش.
چرا من نمیتونم یه زندگی عادی داشته باشم. یه زندگی آروم و عادی و کسل کننده...آره
...زندگی کسل کننده بهتر از اینهمه ترس و نگرانیه...
البرز ::::::::::::::
مها حال خوبی نداشت. از نظر روحی خیلی بهم ریخته بود. نمیدونستم چکار کنم تا بهتر بشه.
حقایق راجب خودش و ما انقدر زیاد و سنگین بود که از درون داشت خرد میشد. ترسش از
مانی و حاال گم شدن موبایلش.
اگه کار مانی باشه مسلما هدف خوبی نداره.

1401/08/16 14:54

یه هم کالسی عاشق یا یه دختر بی دفاع میتونه طعمه خوبی برای مانی باشن. حاال مانی
شماره تمام دوستای مها را داره و این یعنی دردسر.
با مها اومدیم تو اتاق من . نشست رو تختم.
گرگ درونم منتظر بود . منتظر بود که آروم آروم لباس های مها را براش در بیارم و جشن
امشب را شروع کنه.
اما حال روحی مها خوب نبود .
سمت دیگه تخت دراز کشیدمو گفتم " بیا مها ... خیلی خسته ای... استراحت کنی فکرتم آروم
میشه "
حرفمو گوش کرد و اومد بغلم.
باورم نمیشد تو چند روز رابطمون از معرفی ساده جلو در دانشگاه رسیده به خوابیدن با هم.
هرچند لپ گل انداخته مها نشون میداد هنوزم چندان صمیمی نیست.
سرشو گذاشت رو بازومو به پهلو کنارم دراز کشید.
آروم با همون دستم پشتش را نوازش کردم .
عطر بدنش داشت دیوونم می کرد.
مها گفت " این بوی گرگ توئه؟ "
"چی حس میکنی؟"
"بوی زمین ، خاک بارون خورده....و برف"
آروم خندیدمو گفتم " برف... برف بوی گرگ منه... خاک بارون خورده بوی روح منو گرگمه ،
زمین بوی منه..."
"دوستش دارم "
"چیو؟"
"گرگتو ... بوی برف... خیلی خاصه ..."
"آره...پدرمم بوی گرگش برف بود...مها بوی گرگ رویا را هم حس کردی؟"
"
"نه ... جز تو برای هیچ *** دیگه ای رو حس نکردم
"خیلی عجیبه ...

1401/08/16 14:55

"آره...چون اولین بار که دیدمت هم چیزی حس نگردم. اما اون شب تو جنگل برای اولین بار
حس کردم و هر روز انگار شدید تر شد."
اون شب تو جنگل برای اولین بار گرگم مها را صدا کرد.
همه چی مثل تیکه های پازل میمونه...
میدونم فردا بالخره همه چی روشن میشه.
مها دستشو گذاشت روی قلبمو گفت " من چی؟ ... منم سه تا بوی متفاوت دارم؟"
"نمیدونم.... تو بوی یاس و بارون میدی .... اما همیشه انگار یه چیز دیگه هست که حس
نمیشه... یه چیزی که هر بار انگار ذهنمو درگیر میکنه"
موهای مها رو بوسیدمو دوباره نفس عمیق کشیدم.
مها پرسید" همه آدم های عادی اینجورین؟"
"چطوری؟"
"دوتا بوی متفاوت دارن؟"
"برای ما همه آدم ها یه بوی خاص دارن اما نه مثل تو. .. اولین بار رویا اومد خونه به ما گفت
هم اتاقیش بوی یاس و بارون میده ... رویا فکر میکرد تو دورگه ای... "
"واقعا ممکنه من دورگه باشم؟"
"نمیدونم. تا حاال نداشتیم... اما هیچ چیز غیر ممکن نیست"
مها نفس عمیق کشید و گفت " دوستش دارم "
"اونم دوستت داره "
مها دستشو برد سمت نشون گردنش و گفت " باورم نمیشه جای نشونم تا همیشه میمونه"
چرخیدمو رفتم روی مها.
سرمو بردم تو گودی گردنشو جای نشونش را بوسیدم.
با زبونم از کنار نشونش تا گوشش رفتمو کنار گوشش گفتم " دوستش داری؟"
با صدای خمار گفت " آره..."
منم ..."
چونه اش را بوسیدمو گفتم "
کنار لبشو بوسیدمو دست بردم زیر تاپش و شکمشو نوازش کردم.

1401/08/16 14:56

دست برد تو موهامو گفت " البرز ..."
"هممم؟"
" میخوای دوونه ام کنی؟"
"مگه تودیوونه ام نکردی؟"
اینبار خمار خمار گفت "البرز... "
صداش و عطر تنش گرگ درونمو دیوونه کرده بود .
دست بردم سمت سینه اش و دوباره زیر گردنشو بوسیدم.
با تماس دستم با سینه اش آه بلندی گفت و صدام کرد
کنار گوشش گفتم " جونم "
دست برد تو موهامو گفت" لباتو میخوام "
" خودت باید بگیریش"
با حرف من سرمو کشید سمت خودشو مشغول لبم شد. بهش امون ندادمو داغ تر از خودش
شروع کردم.
چرخیدیم و مها اومد روم. رو شکمم نشست و نگام کرد .
با دستش تنمو لمس کرد و گفت " میدونم درست نیست ... اما نمیتونم جلوی خودمو بگیرم"
دست بردم زیر تونیکش و کمرشو نوازش کردمو گفتم " میخوامت مها "
خنده شیطونی کرد و خم شد روم و لبامون باز قفل شد.
مها:::::::::::::
نمیدونم... نمی فهمم... کنار البرز انگار یه آدم دیگه میشم. یه آدم پر خواستن... خواستن البرز...
وقتی البرز کمرمو نوازش کردو بهم گفت منو میخواد حس شیرینی تو دلم داشتم. دیگه مهای
منطقی وجود نداشت. دیگه مهم نبود چی میشه. فقط البرز و حس کردن اون مهم بود.
خم شدمو لبشو بوسیدم. دستامون شروع کردن به ماجراجویی رو بدن همدیگه...
لمس البرز برام شیرین بود .
حس دست البرز رو تنم آرومم می کرد

1401/08/16 14:57

دست برد تو موهامو دوباره چرخیدیم و اومد روم.
حاال البرز رو پام نشسته بود و نگام می کرد .
لبخند یه طرفه مرموزی زد و شروع کرد به باز کردن دکمه های شلوارم.
لبمو گاز گرفتم تا صدایی ازمم در نیاد اما وقتی البرز خم شد و زیر دلمو بوسید دیگه نتونستم
ساکت باشم.
با آه من نگام کرد و گفت " این تازه اولشه ...."
البرز ::::::::::::
دوباره گردن مها را گاز گرفتم.
نتونستم خودمو کنترل کنم . گرگ درونم پیش مها غیر قابل کنترل میشه.
حاال حتی اگه صبح مها به موقع هم برگرده اتاق رویا ، فایده نداره. همه میفهمن.
مها پشت به من تو بغلم بود . موهاشو دادم کنار و به جای دندونام سمت دیگه گردن مها نگاه
کردم.
هرچند این مثل جای نشون برای همیشه نمیموند. اما برای لو دادن ما کافیه...
خم شدمو گردن مها را بوسیدم.
با حرکت من مها چرخید سمتمو خابالو گفت "البرز"
"هم؟"
" ساعت چنده؟"
"
"4 صبحه
"ئه پس برگردم پیش رویا"
" نمیدونم"
چشمای پف کرده اش را به زور باز کرد و چند بار پلک زد و گفت " نمیدونی؟"
" خب ... " چای گازی که گرفته بودمو نوازش کردمو گفتم "گردنتو دوباره گاز گرفتم..."
"اوه ..." مها دست برد و گردنشو لمس کرد و گفت " اصال متوجه نشدم ..."
منم..."

1401/08/16 14:58

اومد روی پهلوم خوابید و گفت " خب حاال که در هر صورت لو میریم من ترجیح میدم اینجا
بخوابم"
از کارش خنده ام گرفت و گفتم " حاال که در هر صورت لو میریم من ترجیح میدم ..." مها رو
کشیدم روی خودمو ادامه دادم " یه بار دیگه حست کنم " با حرکت من آه بلندی گفت و
سرشو برد تو گودی گردنم...
مها :::::::::::::
من البرز را گاز گرفتم...
هرچند میدونم جاش نمیمونه...
اما خیلی غریزی بود ...
به انتخاب من نبود. اصال نفهمیدم چی شد . سرمو بردم تو گودی گردن البرز . عطر بدنش و
حرکتش هر احظه داغ ترم کرد .
درست لحظه ای که ذهنم از همه چی خالی شد ناخداگاه گردن البرز را گاز گرفتم...
درست روی رگ گردنش...
دقیقا همونجایی که برای منو گاز گرفت ...
باورم نمیشد...
حتی البرز هم باورش نمیشد . با گاز من البرز محکم تر منو تو بغلش فشار داد و شونه ام را گاز
گرفت.
هر دو نفس نفس میزدیم. یکم که آروم شدیم دستای البرز دورم شل شدو چرخیدیم. دوباره
اومد رومو و تو چشمای هم خیره شدیم .
هر دو ساکت بودی.
به گردنش نگاه کردم.
جای دندون من حسابی سرخ بود .
اما خونی نبود .
لبمو گاز گرفتمو دوبار به چشمای البرز نگاه کردم.

1401/08/16 14:59

دیوونه ام میکنی مها ..."
"تو هم ... "
لبمو با شدت بوسید و کنارم دراز کشید.
رفتم تو بغلش و پاهامو دور پاهاش قفل کردم.
البرز با صدای غمگینی گفت " غافل گیرم کردی ..."
" ببخشید... نفهمیدم یهو چی شد "
"چرا میگی ببخشم؟"
"چون ناراحت شدی "
"ناراححت نیستم مها... "
"پس چرا چشمات و صدات غمگینه؟"
"چون دلم میخواست اون لحظه واقعی بود ... تو واقعا منو نشون کرده بودی..."
سینه اش را بوسیدمو گفتم " البرز... "
نذاشت ادامه بدم و گفت " بعد چشمه مقدس میریم عقد میکنیم"
از شوک البرز بلند شدمو نشستم کنارش و با تعجب نگاش کردم. نور دم صبح اتاقو نیمه روشن
کرده بود.
عقد ...تصمیم مهمیه ... انتظار صیغه محرمیت داشتم اما نه عقد . البرز با دیدن تعجب من گفت
" مها ... میخوام مطمئن باشم تنهام نمیذاری"
"البرز...من نمیتونم بی تو بودنو تصور کنم..."
"پس حال منو میفهمی؟"
"چرا فکر میکنی من میرم؟"
"من اگه نشونت نکرده بودم تو نمیترسیدی؟"
"نمیدونم... اما... " میخواستم بگم اگه کسی بخواد بره عقد چیزی نیست که جلوشو بگیره .اما
ترسیدم با این حرفم بیشتر نگرانش کنم.
من نمیخواستم برم. اما نمیخوام شتاب زده تصمیم بگیرم.

1401/08/16 15:00

لبمو گاز گرفتمو چشمامو بستمو گفتم " باشه... اگه باعث میشه خیالت راحت شه من
موافقم..."
"
مرسی
"
چشمامو باز کردم. لبخند زدمو دوباره برگشتم سر جام.
البرز گفت " دو ساعت وقت داری بخوابی"
ریز خندیدم و گفتم " بله اگه تو بزاری" اینو گفتمو شکم البرز را دست کشیدم. دستمو گرفت
تو دستش و گفت " اگه می خوای بزارم بخوابی بهتره شیطونی نکنی "
یه گاز کوچیک از سینه اش گرفتمو گفتم " من شیطونی بلد نسیتم که"
خندیدوگفت " آره ...تو فقط دیوونه کردن منو بلدی"
البرز ::::::::::::::
با صدای ساعت بیدار شدم. اولین بار بود انقدر راحت خوابیدم.
ساعتو خاموش کردم و به مها که آروم بغلم خوابیده بود نگاه کردم.
ساعت 7 بود.
اگه االن حرکت کنیم برای ظهر میرسیم چشمه و تا شب میتونیم برگردیم.
بازو مها را نوازش کردم.
"
همممم
"
" باید بریم "
"یکم دیگه بخوابم "
" دیر میشه مها "
" تروخدا البرز یکم..."
هنوز جمله مها تموم نشده بود که در اتاق باز باز شد و آرمین پرید تو رامین هم پشت سرش
اومد تو اتاق و پرید پایین تخت و گفت " اینجا یکی خواب مونده"
مها جیغ آرومی کشید و ملحفه را کشید تا باالی سرش.
رامین چنان شوک شد که از رو تخت افتاد پایین آرمین هم سر جاش میخکوب شده بود.

1401/08/16 15:01

از وقتی بچه بودن اخالقشون همین بود. روزی که قرار بود یه جای مهم بریم اگه زودتر از من
بیدار میشدن اینجوری رو سرم خراب میشدن.
نشستم رو تخت و سعی کردم خنده ام را بخورم. چون قاعدتا باید االن من عصبانی باشم. اما
قیافه شوکه پسرا نمیذاشت جذبه ام را حفظ کنم .
سعی کردم محکم بگم " اگه دید زدنتون تموم شد ممنون میشم برین بیرون و در رو هم
ببندین ."
رامین دهنشو مثل ماهی باز و بسته کرد بدون اینکه صدایی در بیاد و آرمین گفت " اوه خدایا
االن زیر ملحفه شما ..."
با دست کوبید به پیشونیش. بازوی رامینم گرفتو با خودش کشید بیرون.
در اتاقو که بستن محلحفه را از روی مها زدم کنار و گفتم " حسابی خوابت پرید"
"البرز من دیگه از این اتاق بیرون نمیام"
خندیدمو گفتم " فکر کنم تا دو روز روشون نشه تو چشمات نگاه کنن"
" من از این اتاق نمیام بیرون"بهتره زودتر دوش بگیری و لباس بپوشی تا رویا همینجوری
نپریده تو اتاق"
با این حرفم مها ترسیدو سریع بلند شد و ملحفه را پیچید دور خودش و گفت " آبرو... آبرو
نمونده برام البرز... باورم نمیشه ..." اینو گفتو دوئید سمت حمام قبل اینکه بره داخل گفت "
لباسام را برام میاری؟ رویا گفت پهن کرده طبقه سوم"
یه چیزی
بلند شدمو بدون توجه به لخت بودنم رفتم سمت مها. با تعجب نگام کرد که گفتم "
یادت رفت
" البرز ..."
نذاشتم ادامه بده دستامو بردمو تو موهاشو لباشو قفل کردم با لبام.
یه حموم دو نفره عالی میشد اما میدونستم اگه با مها وارد حمام بشم زودتر از یه ساعت دیگه
در نمیایم. برا همین ازش جدا شدمو گفتم " بوسه من یادت نره... من رو اموالم حساسم"
خندید و لبشو گاز گرفت که گفتم " انقدرم اموال منو گاز نگیر"

1401/08/16 15:02

برام زبون در آورد و رفت تو حمام.
مها:::::::::::
دیگه آب گرم هم آرومم نمی کرد. فقط لمس دست البرز را برام زنده میکرد.
سریع دوش گرفتم و حوله ام را که از دیروز تو حمام البرز آویزون بود برداشتم.
منتظر لباسام نشسته بودم لبه تخت که بالخره در باز شد و البرز با یک کوه لباس اومد و گفت
" نمیدونم کدوم مال تو بود . همه را آوردم"
از کارش خنده ام گرفت. چشمای البرز رقت سمت بدنمو اما سریع به تخت نگاه کرد و لباسارو
ریخت رو تخت .
اومد سمتم. گونه ام را بوسید و بدون هیچ حرفی رفت داخل حمام.
دستمو گذاشتم جایی که بوسیده بود .
انگار هنوز لب هاش اونجا بود.
چرا انقدر به البرز کشش دارم. چرا انقدر حضورش برام دیوونه کننده است.
رفتم از تو کوه لباسا اول لباس های خودمو برداشتمو پوشیدم. بعد هم باقی لباس ها را تا
کردم.
لباس های خودمو بردم اتاقم و لباس های رویا را هم بردم اتاقش.
بالشو محلفه خودمم از رو کاناپه اتاق رویا برداشتم اما قبل اینکه برم بیرون رویا گفت " مها..."
آروم برگشتم سمتشو گفتم " بیدارت کردم؟"
چرخید رو تختو نگام کرد " نه... بیدار بودم ... دستشویی دارم... کی بیدار شدی تو؟"
"ام... نیم ساعت میشه ... البرز گفت آماده شم بریم چشمه مقدس"
رویا نشست رو تخت و نگام کرد. موهامو ریخته بودم دورم تا خشک شه، امیدوارم باعث شه
رویا گردنمو نبینه.
رویا بلند شد و گفت " خب منم میام"
"باشه من برم صبحانه دست کنم"
"اوکی

1401/08/16 15:03

اینو گفتو رفت سمت سرویس . از فرصت استفاده کردمو از اتاقش زدم بیرون. برگشتم اتاقم.
موهامو بستمو لباس پوشیدم. یقه لباسم باعث میشد جای گاز جدید البرز زیاد پیدا نباشه .
شالمو سرم کردم. که اونم گردنمو باز میپیچوند. هر چند بازم اگه دقیق نگاه می کردی جای
دندون البرز پیدا بود.
از پله ها رفتم پایین. آرمین و رامین دور میز نشسته بودن. با دیدن من. هر دو سرشون را
انداختن پایین.
دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من محو شم.
رویا از پشت سرم رسید و گفت " مها تو که اینجایی... اینجوری صبحانه آماده میکنی"
لبمو گاز گرفتمو رفتم سمت آشپزخونه.
رویا رو به دوقلوها گفت" شما دوتا چتونه؟"
هیچی ... "
آرمین بلند شدو گفت "
رامینم بلند شد و گفت " مها ... ما معذرت میخوایم ... "
آرمین گفت " باید در میزدیم"
مطمئن بودم دیگه کامال سرخ شده ام. زیر لب گفتم " عیبی نداره... پیش میاد..."
برای هم سر تکون دادیم و دو قلوها رفتن بیرون.
رویا با دهن باز مارو نگاه می کرد. بعد رفتن دو قلوها منو چرخوند سمت خودشو گفت "
ببینمت ... چی شده بین شما ؟"
هیچی ... "
سعی کردم از دست رویا در برم اما نتونستم. فقط گفتم "
رویا به گردنم نگاه کرد و گفت " ببینمت مها "
شالمو داد کنار و خندید و گفت " ها... پس برا همین شال انداختی از سر صبح... دوباره دیشب
...آره... حاال منو میپیچونی؟!"
نشستم رو صندلی و با دستام صورتمو پوشوندمو گفتم " رویا دلم میخواد بمیرم . آبروم رفت
همه جا"
" پیش من که رفته بود حاال مظلوم نمایی نکن"
"تو را نمیگم"

1401/08/16 15:04

"پس چی؟"
"دوقلو ها "
"یا خود خدا دختر بگو ببینم چی شده ؟ "
" صبح بدون در زدن اومدن اتاق البرز ... "
رویا جیغ زد و گفت " واااااااااااااای دورررررررررروغ میگی مها "
سر تکون دادم که گفت " پس واسه همین اینجور پکر بودن....وای چه سوتی دادن... وای
عاشقشونم تا یه سال یا بیشتر میتونم دست بندازمشون.... شما لخت بودین؟ وسط عملیات؟"
اینم از رویا ... فقط گفتنش حالمو بد تر کرد . سر تکون دادمو بلند شدم" نه رویا...میشه انقدر
اوضاع را بدتر نکنی؟... ما خواب بودیم زیر ملحفه"
" بعد البرز گذاشت اونا زنده بمونن و االن سالمن؟"
صدای البرز اومد که گفت " بسه رویا . تمومش کن "
به قیافه رویا نگاه کردم که حاال رنگش پریده بود . بدون نگاه کرد به البرز گفت " ام...
ببخشید... من
البرز گفت " کجا؟"
"منم باهاتون میام"
"نه تو و امیر میمونین"
دوباره لحن البرز متفاوت بود . رویا بدون مخالفت سر تکون داد و نشست سر میز.
نمیفهمم چرا هر وقت با این لحن حرف میزنه همه بدون مخالفت اطاعت میکنن.
شاید بخاطر آلفا بودن البرزه...
سه تا لیوان برداشتمو چای ریختم.
روی میز وسایل صبحانه را دوقلو ها گذاشته بودن . نشستیم اما اصال میل نداشتم. جو خیلی
سنگین بود . اما سعی کردم چندتا لقمه بخورم نمیخوام وسط راه کم بیارم. البرز بلند شد و رو
به رویا گفت " یه کیف سبک برام ببند. نهار و آب" اینو گفتو رفت سمت در.
بعد رفتن البرز رو به رویا گفتم " خوبی؟"
"آره"

1401/08/16 15:05

"حس کردم ناراحت شدی...آخه یهو ساکت شدی"
" نه... این قدرت آلفا گروهه مها... وقتی دستوری مستقیم از منظر آلفا داده بشه همه ما بی برو
برگرد اطاعت میکنیم. گرگ درون البرز به گرگای ما دستور میده و اونا سریع اطاعت میکنن. "
"یعنی نمیتونین مخالفت کنین؟"
"تقریبا... نه توانش را داریم و نا جرئت"
"اما البرز داداش توئه... "
"فرقی نداره مها. من عضو گله اونم. اون رئیسه...رئیس دستور بده ما اطاعت میکنیم"
منم بعد تبدیل جز گله میشم؟"
"
"آره... مها این قدرت البرز اصال بد نیست... واقعا برای مدیریت یه گله گرد الزمه..البرز معموال
دستور بیجا نمیده. "
سر تکون دادمو به حرفای رویا فکر میکردم. "
دستور یه نفر را بدون مخالفت اطاعت کنی...واقعا سخته... هرچند رویا میگه برای امنیت و
کنترل گروه الزمه اما ... برام قابل درک نیست.
البرز::::::::::
از خونه زدم بیرون اما خیلی دور نشدم. عطر مها کنترلمو سخت میکرد و چشمای نگرانش
باعث میشد بیشتر از قبل بخوام تو بغل من باشه.
یه سیگار روشن کردم تا برا چند لحظه هم شده فکرم بدون عطر تن مها کار کنه.
امیر از دور داشت میومد سمت خونه. به من که رسید شیفت داد و گفت " سالم"
"سالم. به موقع اومدی"
" خوبه...چه خبر؟"
هیچی ... مواظب رویا باش"
"
"حله ...االن میرین؟"
"آره ، دیشب مانی اومده بود . حدس میزنیم موبایل مها را برده"
" پس از فاز خون اومده بیرون، مغزش دوباره کار افتاده"

1401/08/16 15:06

"آره... اینطور باشه احتماال"
"به بهمن خبر دادی؟"
"آره به سامی هم گفتم. حواستون باشه"
" حله"
پک آخرو به سیگار زدم که دوباره بوی مها فضارو پر کرد. داشت میومد سمت ما . با اینکه
نشونش کردم اما گرگ درونم اصال آروم نشده بود. میدونم منتظر گرگ مهاست...اما باید تا ماه
کامل صبر کنه.
بدون اینکه چشم از مها بردارم گفتم " فردا با مها عقد میکنیم"
"چی؟ البرز تو عقلتو از دست دادی؟"
"نه..."
" پس چرا انقدر عجله؟"
" امیدوارم تو هم یه روز بفهمی "
مها دیگه رسیده بود به ما. به امیر سالم کرد . امیر فقط سر تکون داد و رفت سمت خونه.
از این رفتار امیر عصبی بودم اما نمیخواستم تنش ایجاد کنم. مها با تعجب نگام کرد و گفت "
چیزی شده؟"
"نه ...بریم؟"
"آره . رویا این کیف را داد"
کوله را از مها گرفتم و انداختم رو دوشم.
"
بریم
"
"دو قلوها چی؟"
"اونام دارن میان...تو جنگلن...هوامونو دارن "
"اوه... ازم معذرت خواهی کردن"
"کار درستی کردن "
" اما اونا مقصر نبودن که... تقصیر من بود ."
حوصله ادامه این بحث را نداشتم. محکم گفتم " باید در میزدن."

1401/08/16 15:07

دیگه هیچی نگفت . نمیدونم دستور آلفا رو مها هم تاثیر داشت یا خودش حوصله ادامه بحث را
نداشت.
با اینکه تند حرکت میکردیم اما با این سرعت نمیرسیدیم تا ظهر.
دست مها را گرفتمو گفتم " اینجوری تا ظهر نمیرسیم. خیلی راهه"
" خب؟"
"محکم بشین"
کوله را دادم دست مها و خودم شیفت دادم. با چشمای گرد نگام میکرد. نشستم رو زمین و
منتظر موندم تا بیاد پشتم.
اما مها همچنان هنگ بود .
مها::::::::
البرز جلو چشمم دوباره تبدیل شد.
گرگ نقره ای حاال رو به روم بود. دوباره از درون آشوب شدم. انگار زندانی حصار تن خودم
شدم. وقتی بهم نگاه کرد چشماش تا عمق وجودمو دید.
رو زمین نشست و منتظر من بود. بالخره به خودم اومدم. کوله را انداختم رو دوشمو رفتم
سمتش.
قلبم تند میزد.
دوباره دستامو بردم تو موهای نقره ای و نرمش.
دوباره داشت سرم گیج میرفت. نفس عمیق کشیدم.
برف... برف... گرگ من... تمام وجودم را غم و خواستن گرفته بود...چراش را نمیدونستم... چرا
این غم...چرا این دل تنگی...
بالخره جرئت کردم و پشتش نشستم.
سریع بلند شد که باعث شد تعادلم کم بشه و خم شم روش.
صورتم به موهای نرمش میخورد.

1401/08/16 15:12

دلم میخواست باهاش یکی میشدم. هیچوقت جدا نمیشدم. انگار گم شده من بود . شروع به
دوئیدن کرد.
محکم بغلش کردم.
چشمامو بستم و تو عطرش غرق شدم. میدونم یه گرگ تو وجودم. حاال میتونم حسش کنم.
حاال که گرگ البرز را بغل کردم انگار گرگ درونم داره بیدار میشه. اما اون خیلی تنهاست.
خیلی خسته است. خیلی غمگینه. نمیدونم چرا .
بی اختیار اشکام سرازیر شد. انگار بعد مدت ها به یه گم شده رسیده بودم اما ...اما نرسیده بود.
این حس دوگانه عذابم میداد.
نمیدونم چقدر البرز بین درختا دوئید و چقدر گریه کردم.
اما وقتی ایستاد هنوز چشمام خیس بود.
نشست تا برم پایین اما دل کندن سخت بود. نمیخواستم از گرگم جدا شم.
ایستادمو برگشت سمتم.
تو چشمای گرگم نگاه کردم.
با پوزه اش صورتمو نوازش کرد. که دست بردم دور شونه اش. تو بغلم بود که تبدیل به البرز
شد.
بغلم کرد . خیلی محکم و گفت " تو هم حسش کردی؟"
"آره...خیلی غمگین بود ..."
دستمو گرفتو گفت "بیا ... دیگه چیزی نمونده"
تازه متوجه اطراف شدم.
دیگه جنگل حسابی از انبوه درختا تاریک شده بود . دست البرز را گرفتمو راه افتادیم.
دوتا گرگ هم رنگ رویا کنارمون اومدن ، آرمین و رامین بودن.
از بین درختا رد شدیم.
هوا به طرز عجیبی خنک شده بود . کم کم یه غار تو دل زمین جلومون پیدا شد. دهانه اش از
شاخ و برگ درختا سبز بود.
آرمین و رامین جلو غار موندن و منو البرز وارد شدیم.

1401/08/16 15:13

قلبم خیلی تند میزد. میترسیدم از چیزی که قراره بفهمم.
داخل غار حسابی تاریک شده بود. جسبیدم به دست البرز .
آروم گفت " رسیدیم دیگه"
خیلی سخت بود . تو تاریکی مطلق راه میرفتیم. هر لحظه دلم میخواست برگردم و سمت
ورودی غار فرار کنم.
البرز تو گوشم گفت " تو میتونی مها... خیلی نزدیکیم"
دست البرز را محکم تر گرفتمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم و به عطر تن البرز تمرکز کنم.
کم کم یه نور آبی کم سو از جلو دیده شد. با هر قدم همه جا روشن تر میشد و نقطه های
روشن کوچیکی رو سقف غار دیده میشد.
نقطه های نورانی آبی...
رسیدیم به یه فضای نسبتا بزرگ . سقف حاال پر این نقطه های نورانی بود و پایین آب کم
عمقی جریان داشت. البرز گفت " لباسامونو اینجا در میاریم"
"رسیدیم؟"
"نه کامال. بقیه مسیر از داخل آبه"
دو دل بودم . اما البرز سریع شلوار و پیراهنش را در آورد و گذاشت کنار کفشاش.
منم پیروی کردمو مانتو و شالمو در آوردم گذاشتم رو کفشام که البرز گفت " بهتره شلوارتم در
بیاری. آب میاد باال حرکت برات مشکل میشه"
"من شنا بلد نیستم"
" من هستم. نگران نباش"
البرز::::::::::::
مها حاال فقط با لباس زیر بود. مثل من. نگاهمو از بدن مها برداشتم قبل اینکه نتونم خودمو
کنترل کنم.
از لحظه ای که تو جنگل گرگمو لمس کرد تونستم گرگ درونش را حس کنم.
اما خیلی ضعیف بود.

1401/08/16 15:16

انقدر ضعیف که فقط تو حالت گرگ تونستم حسش کنم.
فقط چند قدم تا حقیقت مونده.
مها دستمو گرفت و وارد آب شدیم.
با حرکت سمت چشمه آب کم کم باال اومد.
دیگه تا باالی کمرمون رسیده بود که مها گفت " چطور حقیقت وجود من معلوم میشه؟"
نفس عمیق کشیدمو گفتم " یکم دیگه به منشا این آب میرسیم. اونجا مثل حوضچه میمونه...
تو واردش میشی و خب ... بهتره خودت ببینی"
" تو هم با من میای؟"
"میترسی؟"
"آره"
" اینجا هیچ خطری وجود نداره. خیالت راحت باشه"
"حتی مانی؟"
"حتی اون... اینجا زمین مقدسه ... مانی نمیتونهوارد این غار بشه"
"چرا؟"
"چون اونا نفرین شده ان...قدرتشون سیاهه... برای داشتن نیرو و زندگی ابدی حاضر میشن
روحشون را اسیر کنن... مها اونا خواشامن... درسته بهمن و بقیه خون انسان نمیخورن. اما همه
تو یه دوره از زندگی بخاطر زیاد خواهی تبدیل شدن... بعد که پشیمون شدن راه برگشتی
نداشتن... فقط میتونن جوری زندگی کنن که کمتر آسیب بزنن"
"باورش سخته... کل این دنیا برام باورش سخته...اما باور اینکه یه عده برای قدرت و زندگی
حاضر بشن خوناشام شن از همه سخت تره"
مها را کشیدم سمت خودمو دستمو دورش حلقه کردم.
نمیدونم چرا فقط حس کردم باید این کارو بکنم. باید حسش کنم.
مها گفت " همه جا گرگینه داره یا فقط اینجا؟"
"هرجا جنگل وجود داشته باشه ما هستیم مها... هرجا جنگل باشه..."

1401/08/16 15:17

مها::::::::::::
آب زیر گردنم رسیده بود. خیلی راه اومده بودیم و بدنم حسابی خسته بود. فقط بازو البرز منو
نگه داشته بود .
تو این عمق اگه شنا بلد بودم مسلما راحت تر حرکت میکردیم.
به نفس نفس افتاده بودم. صدای آب بلند تر شده بود . البرز گفت " اونجاست "
به جائی که اشاره کرد نگاه کردم.
از تعجب دهنم باز موند. چیزی حوضچه مانند بین زمین و سقف معلق بود .
از اطرافش آب انگار میجوشید و پائین میریخت. نور و مه آبی اطرافش را گرفته بود.
" واقعا معلقه؟"
با تعجب از البرز پرسیدم
"آره "
" اونوقت چطور باید بریم داخلش"
"
"خودت میبینی
بقیه مسیر را تو سکوت رفتیم تا رسیدیم به پائین چشمه.
منو محکم بگیر"
البرز بغلم کرد و گفت "
دستمو دور گردنش حلقه کردم که البرز یه قدم دیگه برداشت و یهو رفتیم زیر آب.
اما قبل اینکه بفهمم از آب اومدیم بیرون.
یکم طول کشید تا چشمام دوباره ببینه.
تو مه و نور آبی غرق بودیم.
ما حاال روی چشمه بودیم و آب تا زیر سینه ام بود. البرز آروم ازم جدا شد اما چیزی نگفت.
نگاش کردم که دیدم به سقف داره نگاه میکنه.
به سقف نگاه کردم.
باورم نمیشد.
مه آبی باالی سرمون به شکل یه درخت بزرگ شد ...
این یعنی من دختر زمینم...
از منو البرز نور آبی رفت سمت درخت و دوتا گرگ شده.

1401/08/16 15:18

یکی بزرگ و یکی کوچیکتر....
دوتا گرگ که دور هم میچرخیدن. و به هم خیره نگاه میکردن.
گرگ بزرگ زوزه کشید. گرگ کوچیک رفت کنارش و سرش را گذاشت رو شونه اش.
احساس کردم چقدر آشناست...
گرگ بزرگ البرز بود و گرگ کوچیک تر ... من ...
البرز ::::::::::::::
مها گرگینه است... مها گرگینه کامله ... گرگینه ای که دختر زمین هم هست.
اما گرگ درونش کجاست... چطور ممکنه ...
به مها نگاه کردم که هنوز داشت به گرگ هامون نگاه میکرد.
من گرگینه ام؟"
زیر لب گفت "
به من نگاه کرد .
"
چشماش پر از ترس و تعجب بود. سر تکون دادم و گفتم " گرگینه و دختر زمین
دو رگه؟"
"
"نه ... هر دو کامل "
" مگه ممکنه؟"
"تو نشون دادی ممکنه"
پس گرگ درونم کجاست؟"
"
"نمیدونم... امروز حسش کردم ... اما خیلی ضعیف"
منم... " اینو گفت و دوباره به سقف خیره شد.
"
مها زیر لب گفت " چطور دختر زمین شدم ؟"
"مها .... دختر زمین یه موهبته... یه موهبت که به هر دختری با روح بزرگ میرسه... یعنی
ربطی به پدر و مادرت نداره. تو وقتی به دنیا میای با این نیرو میای. "
یعنی مادرم دختر زمین نیوده؟"

1401/08/16 15:19

"نه... "
پدر و مادر من گرگینه بودن ؟"
"
"آره "
پس من دو رگه نیستم ؟ "
"
"نه ... تو هر دو نیرو را کامل داری... هیچوقت تو گرگینه ها دختر زمین نداشتیم... حاال توانایی
تو بیشتر از همه ماست..."
همه عمرم یه حس سرکش درونم بود اما انگار زندونیه "
مها دو باره به من نگاه کرد و گفت "
"گرگ درونت ؟"
سر تکون دادو گفت " آره... اون شب تو جنگل ... برای اولین بار دیدمت ... گرگ درونم انگار
نیرو گرفت... انگار به سطح نزدیک شد... "
اشک از چشماش راه افتادو گفت "دلم میخواد بیاد بیرون... "
منم مها... مطمئن باش میاد..."
"
رو نوک پا بلند شد و لبمو بوسید.
نذاشتم دور شه و بوسه را عمیق کردم .
مها جفت واقعی منه. گرگامون تو مه آلی با هم ارتباط برقرار کردن. این یعنی مها مال منه...
مال من...
گرگ درونم از شدت ذوق آروم و قرار نداشت.
دستمو بردم سمت پای مها و بلندش کردم. پاهاشو حلقه کرد دورم .
لبشو ول کردمو کنار گوشش گفتم " میخوامت "
"البرز ..."
کمرش را نوازش کردمو دستمو از پشتش بردم بین پاش . نفسش رفت و حرفش نیمه کاره
موند
دوباره زیر گوشش گفتم "فقط بگو باشه ..."
"البرز..."
"بگو مها"

1401/08/16 15:21