525 عضو
"باشه ..."
مها :::::::::::::::
تو آب بودیم و پستم به دیواره چشمه سائیده میشد. البرز... البرز را بین پام حس میکردم ...
با هر حرکت البرز ذهنم خالی تر میشد.
گرگ درونم بیدار تر میشد.
انگار منتظر بود .
دوباره بی اختایر با حرکت آخر البرز گردنش را گاز گرفتم.
محکم تر از دفعه قبل ...
تالش گرگ درونم بود برای نشون کردن البرز اما بازم موفق نبود...
به زودی... به زودی تو هم نشونم میکنی ... من
البرز آروم گرفت و گردنمو بوسید و گفت "
منتظر اون لحظه ام "
منم... منم منتظر اون لحظه ام... لحظه ای که بتونم برای همیشه مال تو باشم.
اما نتونستم حرفی بزنم. انگار تمام توانمو از دست داده بودم.
با مه آبی نگاه کردم.
گرگ هامون کنار هم آروم گرفته بودن. زیر درختی که البرز گفت درخت زندگیه ... درخت
زندگی من ...
البرز ::::::::::::::::
مها بی حال تو بغلم بود. عطر تنش و بوی چشمه مستم کرده بود. دوست نداشتم این لحظه ها
تموم شه. جای گازش رو گردنم داغ بود اما نشون نبود.
مهای من گرگینه است .
حدس میزنم چرا گرگ درونش زندانیه. چرا نمیتونه آزاد شه اما نمیخوام تا مطمئن نشدم مها
را نگران کنم.
آروم پاهاش را از دور کمر باز کردمو کمکش کردم وایسه.
هر بار بغلم میکنی انگار از درون آروم تر میشم "
تو چشمام نگاه کرد و گفت "
لبشو بوسیدمو گفتم " تو نمیدونی با من چه کار میکنی "
با این حرفم چشماشو بستو گفت " فکر نکنم بدتر از کاری باشه که تو با من میکنی"
خندیدمو آروم چشمش را بوسیدم.
از هم فاصله گرفتیم .
"بهتره برگردیم "
البرز؟"
"جانم؟"
"حاال که من گرگینه کاملم پس خون من برا مانی کشنده میشه ؟"
" نمیدونم. فعال که نبوده ... بهتره برگردیم ..."
مها:::::::::::::
تو سکوت تمام راه را تا جایی که لباسامون را گذاشته بودیم اومدیم.
هر دو تو افکار خودمون غرق بودیم.
گرگینه ها تعداد محدودی دارن... یعنی ممکنه بفهمن پدر و مادر من کی هستن ؟
امید تو دلم جونه زده بود. همیشه آرزوم بود بدونم چرا سرنوشت منو تو پرورشگاه گذاشته.
پس دیگه منو تبدیل نمیکنی؟"
"
لباسامونو که پوشیدیم از البرز پرسیدم
با تعجب نگام گرد و گفت " تو یه گرگینه کاملی مها"
"آخه پس چرا ... چرا نمیتونم نشونت کنم و به گرگ شیفت بدم؟"
"خیلی احتماالت هست. فعال قطعی نمیدونم"
"حدست چیه؟"
" بزار مطمئن شم بهت میگم " اینو گفت و را افتاد . رفتم جلو و بازو البرز را گرفتم و گفتم "
میخوام بدونم"
" نه ..."
خیلی محکم گفت. صداش تو گوشم پیچید. ساکت شدم.
تو سکوت سریع حرکت می کردیم. بالخره خوش گفت " از اصرار خوشم نمیاد مها... باید با
چند نفر مشورت کنم تا مطمئن بشم... "
" فقط میخواستم حدست را بدونم "
" شاید بخاطر باال بودن نیروی روح طبیعت، گرگ درونت ضعیف شده... یا شاید بخاطر یه
طلسم یا ... نفرین..."
خشک شدم سر جام.
طلسم و نفرین ... چرا؟ " چطور ممکنه؟"
"مها غیر از ما موجودات دیگه ای هم وجود دارن ... موجوداتی که از جادو استفاده میکنن...
دنیا پیچیده تر از اینه که میبینی ..."
"جادو؟ مثل جن و پری؟"
"
البرز خندید و گفت " حاال نه اونجوری ... اما خودت میبینی
"کی ؟ "
"قبل اینکه بریم خونه. "
"
"البرز توروخدا درست بهم جواب بده
"باور کن مها بهترین جوابی که میتونم به سواالت بدم همینه. یه سری چیزا توضیح دادنش
سخته "
دوباره همه جا تاریک شده بود و دیست البرز را گرفتم که انگار تو وجودم دوباره آشوب شد.
حال عجیبی بود. انگار زندونی حصار تنم بودم.
البرز آروم گفت " گرگ درونته "
"تو هم حسش میکنی؟ آره ... خیلی نزدیک شده "
"چرا انقدر تغییر کرده ؟"
"نمیدونم مها اما حدس میزنم بخاطر گرگ منه. اون صداش میزنه "
" باورم نمیشه هنوز.... واقعا منم یکی از شمام "
" آره... باورش سخته اما شیرینه "
"
اینو گفت و دستش را دور شونه ام حلقه کرد و موهامو بوسید
حس خوبه آغوش البرز آرومم کرد.
به نظرت گرگ من چه رنگیه ؟ "
"
زیر لب پرسیدم
" سفید "
"چرا ؟ "
"نمیدونم ... حس میکنم سفید باشه... مثل نور ماه "
از حرف البرز تنم داغ شد.
آروم گفتم " اما کاش نقره ای باشه. مثل تو "
البرز :::::::::::::
من عاشق مهام.
گرگم عاشق مهاست .
مها جفت منه.
عطر تن مها منو مست میکنه.
زندگیم تو یه هفته زیر و رو شده .
درست وقتی فکر میکنم از این دیوونه تر نمیشم مها با این حرفش مجنون ترم میکنه.
کاش مثل من باشه...
نتونستم تحمل کنم و چرخوندمش سمت خودم. تو تاریکی غار خم شدمو لبشو بوسیدم.
ابش داغ بود . انگار منتظر من بود. داغتر از من مشغول لبام شد. دست برد تو موهامو منم
محکم بغلش کردم .
صدای فریادی که از بیرون غار بلند شد هردوتامونو خشک کرد. صدای رامین بود.
دیگه نفهمیدم چکار دارم میکنم. دست مها را گرفتم و دوئیدم سمت ورودی غار
مانی با زانو پاش گردن رامین را به زمین فشار میداد و آرمین رو زمین افتاده بود.
برگشت و به ما نگاه کردن.
چشماش سرخ و دور دهنش خونی بود... خون برادر من...
شیفت دادم ) تبدیل شدن از انسان به گرگ ( و به مانی حمله کردم.
مانی با این کارش فاتحه خودشو خوند.
مها:::::::::::::::::
مانی...
رامین و آرمین رو زمین...
خون ...
نگاه مانی به چشمای من ...
همه انقدر سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم چی شده.
البرز تبدیل شد و به مانی حمله کرد. دوباره با هم گالویز شدن.
رامین به سخته بلند شد.
دوئیدم سمت آرمین.
محو شو مها ... من هوای
گردنش خونی بود. اما نفس میکشید. رامین اومد سمت ما و گفت "
آرمینو دارم " اینو گفت و شیفت داد و شروع کرد به تمیز کردن زخم گردن آرمین با زبونش.
سریع تمرکز کردم تا محو بشم.
مانی خیلی سریع تر از گرگینه هاست. میتونه تو یه لحظه دوباره منو با خوش ببره.
چشمامو بستمو محو شدم. آروم چشمامو باز کردم. آرمین کم کم تو بیهوشی شیفت داد و
گرگ شد. البرز و مانی همچنان درگیر بودن.
رامین رفت کمک البرز .
مانی به جایی که من بودم نگاه کرد . اما منو ندید تو همین لحظه البرز بهش حمله کرد و اونو
انداخت رو زمین .
قبل اینکه مانی بخواد بلند شه البرز گردن مانی را گاز گرفت.
تو آخرین لحظه مانی به من داشت نگاه میکرد. انگار منو میدید.
لباش تکون خورد . حس کردم گفت : تو . مال. منی.
اینو گفت و چشماش بسته شد.
وحشت تمام وجودمو گرفته بود.
وحشت از صحنه ای که دیدم. وحشت از البرز و قدرتی که داشت... وحشت از جمله ای که
مانی حس کردم گفت.
البرز و رامین با حالت انسان برگشتن.
البرز به من نگاه کرد.
گونه اش خونی بود.
اومد سمتم. رامین رفت سمت مانی .
خم شد و رو به روم نشست و گفت " مها ...خطر رفع شده ... برگرد"
تازه متوجه شدم هنوز محوم .
زیر لب گفتم " مرد؟ "
"
"نه ... خوناشام ها اینجوری نمی میرن
البرز دستشو آورد سمتم. حس ترس تو وجودم با اینکه فهمیدم مانی زنده است کم نشده بود.
از قدرت البرز ترسیده بودم.
باورم نمیشد این مردی که چند ثانیه پیش انقدر داغ منو بوسیدمیتونه انقدر خشن باشه...
باورم نمیشد منم یکی از اونام.
مانی حقش بود اما ... اما همه فراتر از تحمل من بود.
البرز دوباره گفت " مها... برگرد ..."
دستمو گذاشتم تو دست البرز و آروم آروم ظاهر شدم .
دستاش دیگه داغ نبود . دستمو محکم گرفت و با هم بلند شدیم.
به آرمین که رو زمین بود نگاه کردمو گفتم " آرمین ..."
یه ساعت دیگه خوب میشه"
"
بغلم کرد و موهامو بوسید و گفت " مانی زود ترمیم میشه و بهوش میاد. برا کشتن اونا باید
قلبش از سینه در بیاد."
"خیلی وحشتناکه
"متاسفانه"
موبایلش را از جیبش در آورد و پیام داد.
بهمن و بقیه تو راهن"
رو به رامین گفت "
با هم رفتیم کنار دیوار غار و رو سنگا نشستیم.
مانی و آرمین را هم آوردن .
نصف گردن مانی از بین رفته بود.
نمیتونستم نگاه کنم. رو به البرز گفتم " میشه یه چیزی بندازین روش. نمیتونم نگاه کنم "
"بیا به این سمت بشین. باید حواسمون باشه داره ترمیم میشه متوجه شیم"
چی
سر تکون دادمو جهتمو عوض کردم. از تو کوله البرز برام آب ریخت و به را مین گفت "
شد مانی حمله کرد تو حالت گرگ نبودین شما دوتا؟"
" داشتیم به دخترا مسیج میدادیم "
"خیلی اشتباه کردین"
"
"آره... میدونم ... حماقت بود
"دقیقا ... ماه کامل بعدی هر دوتارو تبدیل میکنین. نمیخوام دیگه اینجوری حواستون پرت
باشه "
چشمای رامین گرد شد و برق زد.
"
مرسی
لبخند زد. لبخندی که کل صورتش را روشن کرد و گفت "
البرز سر تکون داد اما لبخن نزد و گفت " بیا یه چیزی بخور . امشب نمیریم خونه "
"چرا ؟ باید بریم پیش گلبرگ"
"گلبرگ ؟ چی شده ؟ مها چی بود؟"
من دو رگه نیستم "
خودم بی اختیار گفتم "
رامین با تعجب نگاهم کرد و گفت " فقط دختر زمینی؟"
البرز گفت " نه... هم دختر زمینه هم گرگینه .... گرگینه کامل . "
هم درخت زندگی کامل داری هم یه گرگ کامل "
نگام کرد و ادامه داد "
رامین گفت "چطور ممکنه... پس چرا گرگ درونش را حس نمیکنیم ؟"
"برا همین میریم پیش گلبرگ"
میخواستم راجب گلبرگ بپرسم که بهمن و سه تا خوناشام دیگه از راه رسیدن.
مثل سایه . مثل شبح . انقدر سریع اومدن که هیچکس متوجه نشده بود.
بهمن گفت " متاسفم ... بچه ها ردش را گم کردن "
" میتونین از پسش بر بیاین ؟ "
"آره... تو فاز خون بود؟"
" نه دیگه "
پس چرا چشماش سرخ بود
نبود ؟ پس چرا چشماش سرخ بود. نتونستم ساکت بشم و گفتم "
؟ "
همه با تعجب نگام کردن. البرز پشتمو نوازش کرد و کسی جوابی نداد.
بهمن به آرمین اشاره کرد و گفت " کمک میخواین ؟"
"
البرز گفت "نه ... رو به بهبوده
بهمن دوباره به من نگاه کرد و گفت " فهمیدی چی هستی؟"
سر تکون دادمو گفتم " گرگینه "
ابروهای بهمن رفت باال و با تعجب نگام کرد که گفتم " مانی قبل بیهوش شدن بهم گفت تو
مال منی... "
"دست البرز دورم محکم شد و بهمن به البرز نگاه کرد و گفت " دیگه جای نگرانی نیست.
تحت کنترل ماست"
بریم ؟"
برگشت سمت بقیه که در حال بستن مانی با یه زنجیر نقره ای بودن و گفت "
همه سر تکون دادن و تو چند ثانیه همه رفتن.
به البرز نگاه کردم.
زخم رو گونه اش هنوز تازه بود.
ناخداگاه بلند شدم زخم رو گونه اش را بوسیدم.
وقتی لبمو از رو صورتش برداشتم دیگه زخمی اونجا نبود ...
شاید از اول نبود...
یعنی اشتباه دیدم!
رامین با تعجب گفت " البرز.... زخم روی گونه ات ..."
چیزی نیست " با دست گونه اش را لمس کرد و با تعجب به من نگاه کرد. سر
البرز گفت "
تکون دادم و گفت " دیگه نیست... "
همه تو سکوت به هم نگاه کردیم. البرز گفت " میتونی رو آرمین امتحان کنی؟"
چیو ؟"
"
همین کاری که االن با زخم من کردی"
"
من کاری نکردم... خودش ... خودش خوب شد. "
"
"مها... تو لمسش کردی و خوب شد "
"آخه چطوری؟"
البرز بلند شد و دستمو گرفت و رفتیم سمت آرمین. کنار آرمین رو زمین نشستمو دستمو
گذاشتم رو زخمش . چشمامو بستم. به خوب شدن زخم و بهبود دردش فکر کردم . حس
کردم آرمین زیر دستم تکون خورد. چشمامو باز کردم و آرمین را دیدم که برگشت به حالت
انسان.
زخمش کامل خوب شده بود.
با تعجب به من نگاه می کرد.
برگشتم سمت البرز و گفتم " چطور ممکنه ؟"
البرز بغلم کرد و گفت " گرگینه ها با زبونشون میتونیم زخم را بهبود بدن و دختر زمین با
دستش میتونه درد را کم کنه. تو با ترکیب این دو نیرو زخم را درمان کردی."
هر دو نیرو ؟"
آرمین نشست رو زمین و با تعجب گفت "
البرز بلند شد و کمکم کرد بلند شم و گفت " حاال که خوب شدی و مانی را هم گرفتن شما
برین خونه . "
رامین گفت " کمک نمیخواین ؟
"نه ... فقط به گروه اطالع بدین داریم وارد قلمرو گلبرگ میشیم."
"اوکی ." اینو گفتن و هر دو شیفت دادن و دور شدن.
خودش هم شیفت داد و نشست تا برم پشتش.
فصل هفتم
البرز :::::::::::::::
گرگینه بودن مها خیالم را از بابت تبدیلش راحت کرد اما نگرانیم بخاطر وضعیت گرگش بیشتر
شد.
حدس من طلسم مرگه...
اما نمیخوام تا مطمئن نشدم چیزی بگم.
مها زخم عمیفگق آرمین را تو چند ثانیه درمان کرد. این نشون میده نیروی گرگینه ها هنوز تو
وجودش هست...
امیدوارم گلبرگ کمکمون کنه... قلمرو اونا خیلی کوچیکه شاید در حد یک دهم جنگل ما ...
اما پر از جادو...
اگه بی اجازه وارد شی دیگه هیچوقت نمیتونی خارج شی.
هیچکس فکرشم نمیکنه موجودات کوچیکی اندازه پروانه قدرتی به این بزرگی داشته باشن.
اگه گرگ مها گرفتار طلسم مرگ باشه کار یکی از اوناست... درمانشم به دست اوناست...
اما طلسم مرگ رو دختر زمین ! واقعا سر در نمی آوردم ...
از بین جنگل با سرعت رد میشدم. مها محکم بغلم کرده بود. گرگ درونش را حس میکردم.
هرچند خیلی ضعیف بود.
به محدوده جنگل مه رسیدیم . ایستادم .
اینجا دیگه آخر قلمرو ماست .
نشستم تا مها از پشتم بیاد پائیو شیف دادم.
مها گفت " رسیدیم ؟ "
"
"نه هنوز ... اینجا آخر قلمرو ماست... باید صبر کنیم تا بهمون اجازه ورود بدن
از اینجا به بعد قلمرو پری هاست ؟"
" آره ... جنگل مه ... بدون اجازه وارد شی تو این جنگل گم میشی و هیچوقت دیگه راهتو پیدا
نمیکنی "
"البرز... من این جنگل را تو خواب دیدم... اون شب که تو جنگل میدوئیدم "
بدنش به وضوح میلرزید . بغلش کردمو گفتم " فکر میکنی... تو که این جنگل را تا حاال ندیده
بودی ... نگران نباش"
"اما چند شب پشت سر هم... همینجور مه آلود بود... "
"
موهاشو بوسیدمو گفتم " نگران نباش ... نمیذارم ازم دور شی... اگه گم شیم هم با همیم
سرشو بلند کردو به من نگاه کرد. چشماش پر اسک بود.
عطر تنش تو هوای مه آلود جنگل حسابی مستم کرده بود.
خم شدمو لبشو بوسیدم. انگار منتظر بود . دست برد تو موهام و بوسمون شدید تر شد.
صدای سرفه ریزی که از کنار صورتمون اومد باعث شد هر دو از هم فاصله بگیریم
مها:::::::::::::::::
یه پروانه سخنگو...
نه نه ... یه دختر پروانه ای ...
چیزی که میدیدم باورم نمیشد... یه دختر کوچولو با بال های پروانه . یکم شاید بزرگ تر از یه
پروانه ... کنارمون پرواز میکرد و داشت به ما میخندید.
یعنی پری اینان ؟
اما اینا که ... اینا بیشتر شبیه ... خدای من اینا چی هستن ؟
یکی دیگه هم از دور نزدیک شد.
پسر بود .
به چی میخندی ؟ "
شاید یکم بزرگتر از دختره ... با اخم به دختره گفت "
اونم اومد سمت من و جلو صورتم پرواز کرد و گفت " ترسیدم اعالم وجود نکنم کارتون به
"
جاهای حساس برسه
?#قسمت_سوم#جلد_اول#رمان#ماه_مه_آلود?
1401/08/17 15:03با چشمای گرد فقط نگاهش میکردم که البرز گفت " ما میخوایم گلبرگ را ببینیم
پسره دوباره خشن گفت " نمیشه ... کسی نمیتونه ..." اینکه قد یه انگشت باشی و بال پروانه
داشته باشی و خشن باشی اصال با هم جور در نمیاد. بی اختیار خنده ام گرفت اماخودمو
کنترل کردم تا یه وقت بهش بر نخوره.
"
من آلفا گرگینه ها هستم
البرز گفت "
پس اینجا چکار میکنی؟"
اینو که گفت پسره اومد جلوی صورت البرز و گفت "
"باید با گلبرگ صحبت کنم "
البرز جمله آخر را با همون لحن ولفا و به حالت عصبانی گفت. هر دوتا پری عقب رفتن و با
تعجب به ما نگاه کردن. بعد مثل ترکیدن یه حباب محو شدن.
به البرز نگاه کردمو گفتم " اینا پری هستن ؟"
"آره ... به قد و قواره اینا نگاه نکن مها. قوی ترین جادو و نیرو مال ایناست "
چشمام گرد شد و گفتم " اینا ؟!"
قبل اینکه البدر جواب بده اون دوتا ریزه میزه پیدا شدن و دختره گفت " گلبرگ قبول کرد. با
ما بیاین "
اینو گفت و راه افتادن.
منو البرز هم راه افتادیم.
با وجود ریز بودن اما تند حرکت میکردن. هوای ظهر و جنگل مه آلود حسابی خیس عرق شده
بودیم.
جنگل حسابی انبوه شده بود و شاخ و برگ درختا اذیت میکرد.
اون دوتا خودشون ریز بودنو سریع میرفتن. با اینکا بال هایی شبیه پروانه داشتن اما خیلی
تندتر از ای پروانه پرواز میکردن.
به حرف البرز فکر کردم. واقعا قوی ترین جادو و نیرو مال ایناست!
بااخره به یه تنه درخت خیلی بزرگ رسیدیم که روی اونو خزه و گیاه های دیگه پوشونده بود.
پسره دوباره با اون لحن جدی و خنده دارش گفت " همینجا منتظر باشین
البرز به یه سنگ کنار یه درخت دیگه اشاره کرد و رفتیم اونجا نشستیم.
" خیلی باید منتظر بمونیم ؟"
پرسیدم
"احتماال "
"چرا؟"
چون بدون هماهنگی اومدیم. گلبرگ زیاد معاشرتی نیست بخصوص با افراد خارج از
"
گروهش"
"گلبرگ هم مثل اینا ریزه میزه است ؟"
"نه ... گلبرگ هم اندازه ماست ... اما یه جورایی تمام این پری ها و گلبرک یکی هستن. اینا
مثل بچه های گلبرگن... به دنیا نمیان . گلبرگ اونارو درست میکنه...."
یعنی همیشه تو این سن هستن ؟ "
"
" دقیقا . تو همین سن از گل های زنبق به دنیا میان و به ندرت پیش میاد بمیرن. مگه اینکه
خالف قانون عمل کنن یا حادثه ای پیش بیاد."
"اینجوری که خیلی زیاد میشن "
"نه ... هر سال فقط فصل گل زنبق سه تا پری با اشک ملکه که گلبرگ باشه به دنیا میان ... "
"البرز فکر میکنم تو رمان پیتر پن هستیم. باورم نمیشه واقعیت باشه . "
" اما واقعیه "
قبل اینکه بتونم حرفی بزنم گلبرگ ظاهر شد ... درست جلوی درخت ... یه دختر حدودا هم
سن خودم... فوق العاده زیبا بود...
موهاش طالیی و بلند بود... خیلی بلند ... با بالهای بزرگ و رنگارنگ. با هر حرکت بالش انگار
رنگ اون تغییر می کرد.
چشماش درشت و روشن بود...نمیتونستم بگم چه رنگی چون با حرکت بالش رنگ چشماش
هم تغییر می کرد.
صورتش شبیه نقاشی بود...دقیقا شبیه نقاشی پری های کوچیک و پیکسی ها... باورم نمی شد.
آروم اومد سمتمون و رو به البرز گفت " پس بالخره پیداش کردی؟"
البرز دستمو گرفتو گفت " آره
چند لحظه به هم تو سکوت نگاه کردنو چیزی نگفتن ... تو دلم انگار یه مار پیچید... احمقانه
است فکر کنم چیزی بین اونا بوده... اما حس دلهره تو وجودم نمیدونستم از چیه.
بالخره گلبرگ به من نگاه کرد و گفت " چی میخوای بدونی؟"
از سوالش شوکه شدم اما سریع خودمو جمع و جور کردمو گفتم " گرگ درونم کجاست؟"
لبخندی زد که نمیشد از اون حسی را درک کرد ...نمیشد فهمید از محبته یا از تمسخر...
بالخره گفت " تو طلسم شدی ... طلسم مرگ ... "
چند لحظه طول کشید تا مطمئن شم درست شنیدم. چی داشت میگفت ...من طلسم
شدم...طلسم مرگ؟ اصال چی هست .
"
گلبرگ ادامه داد" برای همین گرگ درونت تقریبا مرده
ناخداگاه گفتم " مرده؟! اما من حسش میکنم..."
"چون دختر زمینی گرگت با طلسم کامل از بین نرفت اما ضعیف شد...خیلی ضعیف"
البرز گفت " چرا طلسم شده؟"
گلبرگ به البرز نگاه کرد که البرز دوباره گفت " اونم طلسم مرگ "
دوباره نگاهشون به هم عمیق شد که بالخره گلبرگ گفت " من نمیدونم ... "
البرز دوباره پرسید " چطور میشه این طلسم را باطل کنیم؟"
گلبرگ به من نگاه کرد و گفت " این طلسم ماست ... اما فقط کسی که طلسمت کرده میتونه
باطلش کنه ... "
" از کجا بفهمم کی این کارو کرده؟"
پرسیدم
"کمکی از من بر نمیاد"
البرز گفت" راه دیگه شکستن طلسم چیه؟"
" راه دیگه ای نیست... جز اینکه گرگ درونش انقدر قوی باشه طلسم را باطل کنه"
تو سرم پر سوال بود ناخداگاه پرسیدم" چطور شده من هم گرگینه ام هم دختر زمین؟"
گلبرگ خیره شد به من. انگار تو یه دنیای دیگه بود . بالخره گفت " بخاطر مادرت. اون تو را
قبل طلسم شدن به درخت زندگی سپرد "
دهنم باز مونده بود . موهای تنم سیخ شده بود. زیر لب گفتم " تو از کجا میدونی؟"
به البرز نگاه کرد و گفت " چون من اونجا بودم "
قبل اینکه پلک بزنیم گلبرگ محو شد .
جمله آخرش تو گوشم تکرار میشد...
چون . من . اونجا. بودم...
گلبرگ میدونه مادر من کیه. گلبرگ اونجا بود...
البرز ::::::::::::::
تو شک ایستاده بودم و به جایی که چند لحظه پیش گلبرگ ایستاده بود خیره شده بودم.
چیزی که شنیدم باورم نمی شد. خاطرات درد ناک گذشته زنده شد...
مها گفت " البرز... گلبرگ از چی حرف زد؟" اینو گفت و به هق هق افتاد.
محکم بغلش کردم و گفتم "هش... برات تعریف میکنم... اما االن نه "
با بغض گفت " خواهش میکنم .همین االن میخوام بشنوم"
گفتنش برام خیلی سخت بود...اما مها حق داشت بدونه... باورم نمیشد مها دختر فرهاد و لیال
باشه . پشت مها را نوازش کردمو گفتم "بیست سال پیش... بیست سال پیش گلبرگ عاشق یه
گرگینه میشه ...
گرگینه ای که پدر تو بود. فرهاد... فرهاد عاشق جفتش لیال بود . اونا منتظر تولد دخترشون
بودن. گلبرگ به فرهاد پیشنهاد میده پادشاه قلمو اونا بشه. بهش میگه تمام نیرویی که داره را
در اختیارش میزاره. اما فرهاد قبول نمی کنه. گلبرگ تهدیدش میکنه اگه قبول نکنه لیال را از
بین میبره. فرهاد و لیال تصمیم میگیرن از اینجا برن. اما بخاطر بارداری لیال نمیتونستن... از
طرفی پری ها فوق العاده قدرتمندن، نمیشه با اونا در افتاد . فرهاد برای آروم کردن گلبرگ ،
بهش میگه منتظر تولد دخترشه و بعد اون لیال را ترک میکنه و برای همیشه میاد به جنگل
مه. وقتی دختر اونا به دنیا میاد شبونه و بی خبر فرار می کنن.... گلبرگ میفهمه و تو جنگل
غافل گیرشون میکنه. روز بعد ما جنازه اونارو تو جنگل نزدیک درخت زندگی پیدا میکنیم. از
دختر اونا خبری نبود ... هیچوقت هم خبری نشد ... "
مها زیر لب گفت " اون دختر من بودم؟!
"آره... تو بودی ... مها... دختر فرهاد و لیال"
یعنی خواب اون جنگل، تعقیب و گریز پدر و مادرم بود..."
"
"آره..."
"البرز ...اونا منو رسوندن به درخت زندگی...که از طلسم گلبرگ در امان باشم... اون پدر و مادر
منو کشته... اون منو طلسم کرده..."
نمیتونستم چه جوابی بدم. میدونستم گلبرگ داره نگامون میکنه و حرفامونو میشنوه آروم تو
گوش مها گفتم "متاسفانه ... بهتره بریم و بیرون از این جنگل مه صحبت کنیم"
متوجه منظورم شد و بدون مخالفت با من هم قدم شد.
هیچوقت فرهاد و لیال از یاد هیچکدوم از ما نمیرن. عاشق هایی که قربانی خودخواهی گلبرگ
شدن.
هرچند حاال بخاطر وحدت ما با بقیه گروه ها و پری ها گلبرگ نمیتونه این کار خودش را تکرار
کنه. اما نمیشه ازش بگذریم بدون اینکه بخاط کاری که کرده تاوان بده.
اون نه تنها فرهاد و رویا را کشت ...سعی کرد مها را هم از بین ببره. اما درخت زندگی از مها
حمایت کرد و اونو نجات داد...
گلبرگ به یه نوزاد رحم نکرد... اونو برد و تو یه محله جنوب شهر تهران ول کرد تا شاید
اینجوری از بین بره . اما دست سرنوشت و روزگار مها را برگردوند اینجا ...مها را جفت من
کرد... شاید گلبرگ طلسم مها را باطل نکنه اما من میتونم کاری کنم که گرگش طلسم رو
بشکنه. اینو مطمئنم.
من نمیذارم برنده این نبرد نابرابر گلبرگ باشه...مهای من میتونه...
نیروی درخت زندگی و نیروی گرگ درون مها در کنار هم از پس هر طلسمی میتونه بر بیاد.
بالخره به قلمرو خودمون رسیدیم. مها کل مسیر ساکت بود اما محکم دستمو رفته بود.
خیلی محکم تر از چیزی که الزم بود. میدونستم از درون پر از خشمه. وارد قلمرو خودمون
شدیم و چرخوندمش سمت خودمو گفتم " مها... خوبی؟"
نگام کرد و خیلی مصمم گفت " من میخوام طلسم را بشکنم... کمکم میکنی؟ "
از این تصمیم و ایستادگی مها خوشم اومد. دلم گرم شد. مها جفت یه آلفاست . اون کم نیماره
بغلش کردمو گفتم "ما میتونیم ...مطمئن باش"
"
مرسی
اونم دستاشو دور من حلقه کرد و گفت "
موهاشو بوسیدمو سریع تبدیل شدمو نشستم تا مها بیاد پشتم. اونم درنگ نکرد.
میخواستم هرچه زودتر برسم به گروه و بگم مها کیه...بگم همه باید متحد شیم تا این طلسم از
بین بره.
مها:::::::::::::
البرز را محکم بغل کرده بودم... بوی تن البرز تنها چیزی بود که تو این
شرایط آرومم میکرد. کلی سوال تو سرم بود... قلبم از درون فشرده میشد.
تمام عمر فکر میکردم چرا پدر و مادرم منو ول کردن. فکر میکردم شاید پدرم
معتاد بوده و مادرم منو نمیخواسته که منو تو اون منطقه ول کردن. یا حتی
به این فکر میکردم که پدر نداشتمو مادرم یه زن... خدای من... پدر و مادرم
عاشق هم بودن...عاشق من بودن...
باورم نمیشه...تمام حقایقی که این چند وقت شنیدم در برابر چیزی که االن
فهمیدم به چشم هم نمیان.
اگه گلبرگ اونارو نمیکشت...اگه زنده بودن... فکر کردن به محبت پدر و
مادری که هرگز نداشتم. پدر و مادری که بخاطر خودخواهی یه نفر ازم دریغ
شدن... قلبم درد می کرد. احساس کردم نمیتونم نفس بکشم. سرمو تو موهای نرم
البرز فرو کردمو گفتم . نفس عمیق کشیدم.
من دیگه تنها نیستم. من جفتمو دارم .
من میتونم .
گرگ درونمو حس کردم. از امید من خوشحال بود هرچند خیلی ضعیف بود.خیلی دور
بود. مثل دیدن یه ستاره تو یه آسمون تاریک.
خیلی ریزه و کوچیک اما هست... اما بزرگه. اما قدرتمنده . فقط باید بهش
برسی تا عظمتش را ببینی.
میدونم که میتونم.
با کند شدن سرعت البرز فهمیدم نزدیک خونه شدیم. دم غروب بودو جنگل به
تاریکی میزد. سرمو بلند کردم و خونه را از دور دیدم.
تو جنگل نرسیده به خونه البرز ایستاد. به اطراف نگاه کرد و بو کشید. بعد
یه غریبه تو
چند لحظه نشست و من ایستادم کنارش. خودش هم تبدیل شد و گفت "
خونه است"
"مانی؟"
"نه یه انسان عادی"
دیگه چیزی نگفت و دستمو گرفت . با هم رفتیم سمت خونه . کسی نیومد استقبال ما.
بخاطر انبوه درختای جنگل مه لباس هر دوتامون حسابی کثیف و خیس بود. موهام
پر از پرز درخت ها شده بود و شالم دور گردنم بود .
البرز هم وضعیت بهتری از من نداشت.
وارد خونه که شدیم پنج جفت چشم چرخیدن سمت ما.
رویا . آرمین. رامین.امیر و ... سهراب ...
سهراب!!!
سهراب اینجا چکار میکنه!!
با دیدن ما سهراب بلند شد و گفت " مها... چرا اینجوری شدی؟"
بیا راضی شدی؟!"
رویا بلند شد و گفت "
البرز گفت " اینجا چه خبره؟ "
صدای البرز دوباره لحن آلفا گرفته بود. من همچنان زبونم بند اومده بود.
انتظار هر اتفاقی را داشتم جز دیدن سهراب.
من نامزد مها هستم. خودش بهم پیام داد بیام
سهراب اومد سمتمو گفت "
دنبالش. االنم اومد مها را با خودم ببرم."
با این حرفش سکوت شد. سهراب چی داشت میگفت. البرز برگشت سمت منو با تعجب
و عصبانی نگام کرد . فقط تونستم بگم " موبایلم... مانی..."
چشمای البرز یکم نرم تر شد اما همچنان عصبانی بود. برگشن سمت سهراب و گفت
" اون پیام از طرف مها نبوده"
سهراب انگار منتظر چنین جوابی بود چون سریع اومد سمت منو دستمو کرفت و
کشید سمت در. دستمو ازش جدا کردمو گفتم " سهراب...معذرت میخوام... اما
گوشیم دزدیده شده. اون پیاما از طرف من نبوده."
امیر گفت " ما هم یه ساعته داریم همینو بهش میگیم"
سهراب نگام کرد و گفت " مها ...راستش را بگو... از چیزی نترس... من به
پلیس خبر دادم "
همه با هم گفتیم "پلیس؟"
پی چی؟ پس فکر کردین میام تو خونه یه
سهراب به البرز نگاه کرد و گفت "
مشت قاچاقچی انسان و به پلیس خبر نمیدم. مها همه چیو به من گفته. اونا
"
االن میرسن
البرز خیلی آروم بازومو کشید سمت خودشو تو گوشم گفت " با رویا برین باال "
همون لحن آلفا بود. لحنی که حتی برای من سرپیچی ازش مشکل بود. سر تکون
دادمو به رویا نگاه کردم. اونم متوجه نگاهم شد. با هم رفتیم سمت راه پله
که سهراب گفت " مها. بیا پیش من. "
"
"سهراب اون پیاما از من نبود . خواهش میکنم برو
البرز زیر لب گفت " دخترا ... باال..."
دیگه سرپیچی ممکن نبود. هر دو پله ها را آروم رفتیم طبقه باال.
البرز::::::::::::
خسته بودم. کالفه بودم. تمام بدنم از عرق و مه جنگل سنگین بود و به امید
یه همون داغ با مها خودمو رسونده بودم خونه . حاال یه پسر کم عقل جلوم
ایستاده بود و منو تهدید میکرد.
حاال یه درس میگیره که دیگه هیچوقت یه گرگ را تهدید نکنه ... اونم یه گرگ خسته را
آروم گفتم " وارد ملک شخصی من شدی و منو تهدید میکنی؟ "
" االن پلیسا میان"
هیچ پلیسی نمیاد... مگه نمیدونی خالف کارا همیشه پلیس هارو هم میخرن"
"
رنگش پرید و یه قدم رفت عقب .
گفتم " واقعا به نظرت سیستم ما با یه تلفن مها و زنگ زدن تو به پلیس لو میره ؟! "
آب دهنشو قورت داد و یه قدم دیگه رفت عقب. کم سن میزد . شاید هم سن مها و
رویا. حتما هم کالسی بودن. برام سوال بود چرا مانی اونو انتخاب کرده و
بهش پیام داده.
به قیافه ات نمیخوره انقدر *** باشی که با پای خودت بیای
"
دوباره گفتم
اینجا...اونم تنها...اونم وقتی میدونی کار ما چیه ..."
یه قدم گرفتم سمتش که خورد به در. به وضوح رنگش پریده بود و دهنش باز
بود. ترسیدم ادامه بدم از حال بره .
پوزخند زدمو گفتم " تو که انقدر میترسی غلط میکنی فردین بازی در میاری"
با تعجب نگام کرد که گفتم " گوشی مها را یه *** روانی دزدیده بود. امروز
گرفتنش. پیام ها از طرف اون بوده. هیچ پلیسی این مسیر را تو شب بلد نیست.
تو هم بهتره شب بمونی صبح برگردی. جنگل تو شب خطرناکه"
با دهن باز داشت نگام می کرد . آروم گفت " واقعا ؟!"
سر تکون دادمو گفتم " زیاد فیلم توهمی دیدی!" قبل اینکه چیزی بگه برگشتم
من میرم باال دوش بگیرم. یه چی برا شام درست کنین ."
سمت پسرا و گفتم "
اونام سر تکون دادم. از قیافشون معلوم بود حسابی از نمایش خوششون اومده.
از پله ها رفتم طبقه باال.
مها::::::::::::::
با رویا اومدیم طبقه دوم. تو شوک تمام اتفاقات امروز بودم. تو نشیمن
ایستادمو به رویا گفتم " سهراب اینجا چکار میکنه؟"
یه ساعته اومده... میگه اومده دنبال تو. میگه ما به زور نگهت داشتیم. تو
"
بهش پیام دادی!"
"گوشیمو مانی از تو اتاق برداشته بود."
همون شب که گفتی نیست؟"
"
"آره... عجیبه به سهراب پیام داده"
"آره...حتما سهراب یه پیامی چیزی داده "
"نمیدونم ... البرز چکار میکنه االن؟"
"نگران نباش اون کارش را بلده"
"پلیس نیاد!"
"بیادم مگه چیزی برا مخفی کردن داریم؟"
"راست میگی... خیلی خسته ام دیگه مغزم کار نمیکنه"
خندید و گفت " مثال وقت دیگه کار میکرد مگه؟"
چی شد؟ چشمه مقدس چس شد دقیقا. این دو قلوها که
خندیدم که دوباره گفت "
درست حرف نمیزنن. گفتن میخواین برین پیش گلبرگ!!!"
"آره..."
صدای البرز حرفمو نیمه کاره گذاشت که از پشت دست برد دور کمرمو گفت "
رویا برو پایین . من با جفتم کار دارم" اینو گفتو منو برد سمت اتاقش.
رویا چشماش گرد شد و بعد خندید . همینجور که میرفت سمت راه پله گفت " اول
دوست من بودا "
من هنوز از حرکت البرز زبونم بند اومده بود که در اتاقشو بستو منو چرخوند سمت خودش و
نگام کرد . منم فقط نگاش کردم. نمیتونستم بفهمم چی شده . چه
" این پسره کیه؟"
هدفی داره. با لحن جدی ازم پرسید
از سوالش جا خوردم و ناخداگاه گفتم "سهراب؟"
چی بینتونه؟"
سر تکون دادو گفت "
هیچی!"
پس چرا مانی تو مخاطب هات اونو انتخاب کرده و اونم کوبیده اومده تا اینجا؟"
"
هیچی واقعا... منم نمیدونم "
"
لبمو گاز گرفتمو سرمو انداختم پایین که البرز محکم گفت "مها.... کامل میخوام بشنوم"
روز قبل اومدن به اینجا ازم خواستگاری کرد "
زیر لب گفتم "
"تو چی گفتی؟"
همه حقیقت نبود . اما بخش مهمش همین بود . من حسی به سهراب نداشتم.
من گفتم نه "
"
"مها... کامل..."
من حس خاصی به سهراب نداشتم. بدم نمیومد . با محبت بود و
نفس عمیق کشیدمو گفتم "
هوامو داشت. اما حسی که باید باشه ...یعنی... یعنی مثل حسی که به تو دارم نبود . وقتی گفتم
نه ، قبول نکرد...گفت من ازش خوشم میاد چرا میگم نه... منم بهش گفتم یه حقیقتی را
راجبم باید بدونه... تا حاال جز مها به هرکی گفتم کجا بزرگ شدم ازم دور شده. سهرابم مثل
بقیه... اینجوری همه چی راحت تموم شد "
به البرز نگاه نمیکردم. نمیتونستم نگاهش را تحمل کنم. بی اختیار اشکم را افتاد. حس غمی
که از یاداوری خاطرات تلخی که حاال میفهمم مقصر تمامش گلبرگ بود وجودمو گرفت البرز
منو کشید سمت خودش و بغلم کرد .تو گوشم گفت " اونا همه احمقن...دیگه مهم نیستن"
فقط سر تکون دادم که چونمو گرفتو سرمو بلند کرد تا تو چشماش نگاه کنم و گفت " تحمل
اشکتو ندارم..."
اینو گفت و چشمامو بوسید . ناخداگاه لبخند رو لبم نشست.
البرز هم بهم لبخند زد و گفت " با یه وان آب داغ چطوری؟"
بعد اینهمه اتفاق تو جنگل واقعا بهش احتیاج داشتم.
البرز:::::::::::::::
آب داغ را باز کردم تا وان پر شه. به مها نگاه کردم. که به چهارچوب در تکیه داده بود و به من
نگاه می کرد. خندید و گفت " چرا من نمیتونم بهت نه بگم؟! تو فقط کافیه بگی بپر...من
نمیپرسم از کجا و چقدر ...
خندیدمو سر تکون دادم... اگه بدونی دختر...فقط اگه بدونی با من چه کردی... رفتم سمتش و
بغلش کردم. لبمو بردم کنار گوشش و گفتم " دیوونه ترم نکن مها... " با این حرفم یه آه
کوچیک گفت و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنم.
به دستای ظریفش که آروم آروم دکمه های پیراهنمو باز میکرد نگاه کردم . گرگ درونم بد بی
تاب بود. مها سرشو بلند کردو به من نگاه کرد .
دیگه کنترلمو از دست دادمو لباشو بوسیدم. مها داغتر از من بود و دست برد تو موهامو
بوسمون را شدید تر کرد.
هم زمان سعی کردم از شر لباسامون خالص شم.
بدون اینکه لبامون جدا شه مها هم کمکم کرد. لبامون بالخره جدا شد و محکم بغلش کردم .
سرشو گذاشت رو سینه ام .
اشک مها رو رو تنم حس کردم . نگاش کردم که دیدم چشماش خیسه " چی شده؟"
زیر لب گفت"قلبم سنگینه... سرم پر فکر و خیاله..."
"حق داری مها ... میخوای ادامه ..."
پرید وسط حرفمو گفت " نه... فقط لمس دست توئه که ذهنمو خالی میکنه ..."
درک میکردم. چون برای منم همیشه تنها راه تخلیه مشکالت و فشار های روحیم سک...س
بود ... میدونستم مها چطور آروم میشه... تو گوشش گفتم " بیا... یه کاری میکنم آروم شی"
رفتیم کنار وان و اول خودم نشستم داخل آب گرم. واقعا بعد این روز سخت آب گرم بهترین
درمان بود. دست مها را گرفتمو یه پاشو گذاشت تو وان و گفت " چه خوبه "
"هرجا تو باشی خوبه "
لبخند بی رمق اما با محبتی زد و کامل اومد داخل وان. کمک کردم بین پاهام بشینه. به سینه
ام تکیه داد و گفت " گلبرگ انگار هم سن من بود..."
شروع کردم به نوازش کمرش و گفتم " اگه اشتباه نکنم سیصد سال بیشتره که اینجاست...
شاید حتی خیلی بیشتر"
برگشت سمتمو گفت " پیر نمیشن؟"
"نه..."
"چطور به وجود میان؟"
"نمیدونم "
نگام کرد ... خم شدمو لبشو بوسیدم و گفتم " فردا میریم عقد می کنیم"
با تعجب نگام کرد و گفت " تو که گفتی به این چیزا اعتقاد نداری؟"
"دستمو از کمرش بردم بین پاهاش و گفتم " با تو اعتقادات من زیر و رو شد "
سعی کرد به دست من عکسالعمل نشون نده اما بالخره نتونست و آه آرومی گفت . با دست
دیگه ام سینه اش رانوازش کردم و لبمو بردم سمت گودی گردنش.
مها زیر لب گفت " البرز... کارت عادالنه نیست... "
"یادم نمیاد گفتم عادالنه است." همینطور که گودی گردنشو میبوسیدمو میرفتم پایین
چرخوندمش سمت خودم. دستشو دور گردنم حلقه کرد و پاهاشو گذاشت دو طرفم. از این
همراهی مها خوشم میومد. همین اشتیاقش بود که داغ ترم می کرد .
مها::::::::::::::
دارم مطمئن میشم دیگه بهترین جای دنیا اینجاست.
همینجا روی این تخت. رو به رویاین پنجره بزرگ و مسلما تو بغل البرز...
تنها جایی که آرومم . که دنیا برام ترسناک نیست . قلمرو آرامش من اینجاست. البرز پشتمو
نوازش کرد و گفت " دیگه باید بریم پایین برای شام"
نه . نمیخواستم بریم. آروم چرخیدم روی البرز و همینطور که سرم رو سینه اش بود گفتم "
میشه یکم دیگه بمونیم؟"
شروع کرد به دست کشیدن کمر و پشتمو گفت " باشه... به من بود تا صبح میگفتم بمونیم. اما
فردین تو اون پایینه."
چونه البرز را بوسیدمو گفتم "فردین ؟"
"آره دیگه...گفتی اسمش چی بود... سهراب"
"اوه..." به کل سهراب را فراموش کرده بودم. یهتره زودتر بریم پایین تا شک نکرده. بازو البرز را
نوازش کردم که دستش از کمرم رفت پایین تر و رشته افکارمو پراکنده کرد. دوباره مثل تو وان
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد