525 عضو
داشت تنمو ذره ذره داغ تر می کرد. دستش انگار صدامو میشنید. چون دقیقا کاری میکرد که
دیوونه تر شم. آثار خواستن البرز را زیر دلم حس کردم.
سعی کردم آروم و خیلی طبیعی جا به جا شمو برگردم رو تخت که البرز سر جام نگهم داشت
و گفت " کجا؟"
"ام... بریم دیگه ؟"
" نه دیگه...چیزی که شروع کردی را باید تا آخرش بری"
اینو گفتو با من چرخید و اومد روم.
فکر نمیکردم با یه شیطنت کوچیک کارم به اینجا بکشه. البرز بین پام جا به جا شد زیر گوشمو
بوسید . نفسم رفت وبازوهاش را گرفتمو زیر لب گفتم " بوی *** چی ؟"
" مهم نیست ... اونا که در هر صورت میدونن" نفس گرمش کنار گوشم باعث شد ناخونامو تو
بازو البرز فرو کنم. آروم حرکت کرد سمت سینه ام.
دیگه ذهنمو جسمم از هم جدا شده بودن. دستم بی اختیار رفت دور گردن البرز و پاهام دور
کمرش حلقه شد.
آماده حرکت بعدی البرز بودم که صدای در هر دوتامونو خشک کرد. از پشت در صدای رویا
بلند شد که گفت " شام آماده است... ام... سهرابم گیر داده مها چرا نمیاد"
خیلی بی موقع بود . البرز بلند گفت " باشه " و به من نگاه کرد.
آروم از رو من بلند شد و گفت " امشب اینجا میخوابی مها "
اما امشب دیگه مانی در کار نیست. تازه سهراب هم اینجاست. خواستم مخالفت کنم که گفت "
برا همین میگم فردا میریم عقد می کنیم. نمیخوام دیگه ازم جدا بشی"
خواستم چیزی بگم که حس کردم یه نفر داره نگام میکنه. برگشتم سمت پنجره. اما چیزی
چیزی حس کردی؟"
نبود. البرز متوجه نگاه من شد و اونم برگشت سمت پنجره و گفت "
"آره... فکر کردم یکی داره نگام میکنه"
با این حرف من البرز سریع لباس پوشیدو رفت اون سمت. یکم نگاه کرد و شیشه را بررسی
کرد. وقتی چیزی ندید گفت " االن که چیزی نیست." اینو گفت و گارد پنجره را بست
شاید اشتباه می کردم... دوست نداشتم گارد پنجره بسته باشه و جنگل و ماه را نبینم ... اما اگه
واقعا کسی اون پشت بود چی ...
"
البرز به من نگاه کرد و گفت " لباس بپوش با هم بریم
به نظرت ممکنه چیزی باشه؟"
"
" تو دنیا هر چیزی ممکنه مها"
حرف البرز تو سرم پیچید. تو دنیا هر چیزی ممکنه... هر چیزی...
صدای البرز منو از افکارم کشید بیرون که گفت " مها... خوبی؟ "
"آره" اینو گفتمو بلند شدم.
البرز ::::::::::::::::
نمیدونم چی پشت شیشه بود. اما حدس میزنم مها اشتباه نکرده باشه .
چون خودمم حس مشابه ای داشتم.
مها ایستاد و ملحفه اش را دورش پیچید و گفت " البرز... اینجا لباس ندارم "
از این آشفتگی متنفرم. از اتاق زدم بیرون و مستقیم رفتم اتاق مها.
کمد لباس ها رو بازکردم و همه لباس هارو برداشتم و آوردم تو اتاق خودم .
مها با تعجب نگام کرد که گفتم " کمد سمت چپ خالیه. بچین اونجا تا بقیه را بیارم "
اینبار که از اتاق زدم بیرون رویا تو اتاق مها بود. من که وارد شدم در رو بست و گفت " چیکار
داری میکین؟"
"مشخص نیست؟"
" نه ... نیست... درسته مها جفت توئه البرز اما تو باید بهش فرصت بدی ... "
بدون توجه به حرفای رویا بقیه لباس های مها را برداشتمو گفتم " بهش فرصت میدم. اما از
نوع خودم"
"از نوع خودت ؟ " با دست به لباسای مها اشاره کرد و دوباره گفت " بزار خودش تصمیم بگیره
بیاد اتاقت "
با باقی لباس ها رفتم سمت در و گفتم " نه."
بحث تموم بود. مها جفت منه و خوشبختانه منم جفت مها هستم . وقتی در نهایت قراره کنار
من باشه پس این تعلل و آشفتگی بیخوده.
وارد اتاق خودم شدمو در را بستم. مها لباس زیرش را پوشیده بود و منتظر باقی لباسا را هم
گذاشتم رو تخت که مها گفت " حاال ضروری نبود همه رو بیاری."
بود... زودتر بپوش بریم."اینو گفتمو تو گذاشتن لباسا داخل کمد کمکش کردم.
"
از پله ها که رفتیم پایین رویا و امیر که تو آشپزحونه بودن برگشتن سمت ما. امیر با سر به
سهراب اشاره کرد.
سهراب و دو قلوها سرشون تو موبایل سهراب بود . مها رفت سمت رویا و من رفتم سمت
دوقلوها.
"چیزی شده؟"
رامین گفت " سهراب رد موبایل مها را گرفته "
" جدی؟ از رو جی پی اس اون؟"
آرمین گفت "نه موبایلش از این قدیمیا بوده. هیچی ندداره. از رو شبکه مخابرات"
سهراب با غرور بهم نگاه کرد و گفت " از رو شبکه کلی پیداش کردم. اطالعا دادم مفقود شده .
بهم موقعیت مکانیش را دادن. همین اطراف باید باشه. حدودن چند کیلومتری شما."
"دردسر های این پسر تمومی نداره. به پلیس خبر داده. شبکه مخابرات را مطلع کرده .
امیدوارم فردا بتونم بفرستمش بره شرش کم شه.
خیلی آرووم و بدون خشم گفتم " خوبه...مختصاتش را بده فردا بریم بگیریم"
" آره مختصاتش را زدم رو جی پی اسم . "
بعد رو کرد به مها اما از ما پرسید " چرا اون حرفارو از زبون مها زد؟"
دو قلو ها به من نگاه کردن که گفتم " حدس میزنن میخواسته از شما دزدی کنه. دقیقا
پیاماش چی بود؟"
" پیاماش را میتونین بخونین"
موبایل سهرابو گرفتمو چک کردم. ازش خواسته بود بیاد کمکش. سهراب شانس آورده بود .
مانی باهاش نزدیک خونه ما قرار گذاشته بود که اونو بگیره و برای تهدید مها بیاره اینجا. اما
چون ما چشمه مقدس بودیم نتونست از این نقشه وارد بشه.... اما دردسر مانی برای ما موند.
تو گوشی سهراب پیام های قبلی را چک کردم. از مها هیچ پیامی نبود اما از سهراب به مها دوتا
پیام بود قبل از پام های مانی.
تو اولی از مها معذرت خواسته بود بخاطر رفتارش.
تو دومی اما گفته بود پیشنهاد ازدواجش سر جاشه.
به سهراب نگاه کردمو موبایلو دادم. پس این فردین بازی برای این بود...
مها :::::::::::
از البرز جدا شدمو رفتم پیش رویا. رویا بازومو گرفت و کشید سمت یخچال. امیر با تعجب
نگامون کرد اما چیزی نگفت و رفت سمت گاز.
"چی شده رویا "
" دیدم البرز لباس هاتو برداشت"
با تعجب نگاش کردم. میدونم حسابی سرخ شدم . رویا دوباره گفت " خب حاال خجالت نکش .
مها به من بگو چه خبره! من بهت گفتم نذار مجبورت کنه کاری را که دوست نداری انجام
بدی. البرز اعصاب نداره هر چیزی را بخواد به روش خودش وارد میشه"
درست می گفت . البرز به من فرصت اظهار نظر نمیده. آروم گفتم " رویا ... نگران نباش...
تقریبا همه چی تحت کنترلمه"
رویا مشکوک نگام کرد که امیر گفت " بیاین ساالد درست کنین"
از این فرصت استفاده کردمو رفتم سر میز نشستم. رویا کنارم نشست و امیر هم سریع اومد
سمت دیگه ام و گفت " چشمه مقدس چی شد؟ پیش گلبرگ رفتین؟"
گلبرگ... با اومدن اسمش تمام غم هام انگار دوباره اومد.
رویا گفت " مها...چرا قیافه ات اینجوری شده؟"
خودمو جمع و جور کردمو گفتم " تو چشمه ... وقتی گرگم کامل بود و درخت زندگی هم
داشتم... البرز حدس زد گرگ درونم طلسم شده باشه..."
امیر آروم گفت " طلسم مرگ؟"
سر تکون دادمو برا چند لحظه هر دو تو سکوت نگام میکردن.
بالخره رویا گفت " کار پری هاست... طلسم مرگ مال وناست ..."
به دستام نگاه کردمو گفتم "آره ...گلبرگ طلسمم کرده... اما مادرم قبل طلسم اون منو رسونده
به درخت زندگی و درخت زندگی نجاتم داده. اینجوری دختر زمین شدم و گرگ درونم کامل
نمرد ... اما خیلی ضعیف شد."
از به زبون آوردن حقیقت مرگ پدر و مادرم دوباره بغض کردم. رویا و امیر همچنان ساکت
بودن. امیر بالخره گفت " فرهاد و لیال؟"
سر تکون دادم. رویا دستمو گرفت تو دستش. نگاش کردم. چشماش پر اشک بود . نگاهمون به
هم گره خورد و اشک هردوتامون سرازیر شد .
دوباره حس کردم یکی داره نگام میکنه. برگشتم سمت پنجره آشپزخونه. اما چیزی اونجا نبود .
امیر متوجه نگاهم شد و گفت " تو هم حس کردی؟"
رویا اشکاشو پاک کرد و گفت " چی ؟"
آروم گفتم " انگار یکی داشت نگامون می کرد"
البرز رقت سمت پنجره و وقتی چیزی ندید پرده را کشید و گفت " امیدوارم توهم زده
باشیم...مانی را که گرفتن ... دیگه کسی نباید باشه"
رویا گفت " مها... گرگت تو چشمه ... چطوری بود؟"
"
"از گرگ البرز کوچیکتر بود
"گرگ البرز؟ مگه اونم باهات اومد ؟"
دوباره سرخ شدم. حاال واجب بود اینم لو بدم ... سرمو انداختم پایین. مشغول ساالد شدم و
گفتم " آره ..."
رویا و امیر چیزی نگفتن اما نگاه هر دو را روی خودمو حس میکردم. خودمو مشغول نشون
دادم که دیگه چیزی نپرسن. اما بالخره رویا گفت " خب... گرگ تو و البرز... چه رفتاری
داشت؟"
هیچی ... به هم نگاه کردن و دور هم چرخیدن . بعدم با هم زیر درخت زندگی نشستن. "
"
اینو گفتمو برگشتم سمت رویا که چشماش کامال گرد شده بود . به امیر نگاه کردم. اونم کال
شبیه عالمت تعجب بود. زیر لب گفتم " چی شده؟"
امیر گفت " تو مه آبی؟ گرگاتون با مه آبی درست شده بودن؟"
"آره... برا همین نمیدونم گرگم چه رنگیه"
رویا گفت " گرگاتون با مه آبی درست شده بودن به هم نگاه کردن و ... اوه خدای من... پس
واقعیه ..."
چی رویا؟"
"
رویا به امیر نگاه کرد و گفت "امیر... اگه جفت هم باشین گرگاتون با هم ارتباط بر قرار
میکنن"
امیر همچنان ساکت بود . بالخره سر تکون دادو گفت " آره..."
صدای البرز مارو از افکارمون کشید بیرون که گفت " مها یه لحظه بیا"
البرز::::::::::::
سهراب اصرار داشت فردا موبایل مها را پیدا کنه و بعد بره. می دونستم هدفش چیه . میخواد
اینجوری خودشو به مها نشون بده . اما بهتره منصرف شه. چون تضمینی ندارم بتونم خودمو
چقدر کنترل کنم.
مخصوصا االن که میدونم هدفش چیه...
مها را صدا کردمو با هم رفتیم رو تراس.
نگام کردو گفت " چی شده؟"
" پیام های مانی به سهرابو خوندم "
"خب ؟"
"قبلش سهراب سعی کرده بهت پیام بده برای همین مانی متوجه ارتباط شما شده "
"ارتباط ما؟"
"آره... سهراب پیام داده بهت و معذرت خواهی کرده "
"اوه ..."
"فقط همین نیست ... گفته پیشنهاد ازدواجش سر جاشه"
مها با چشمای گرد و دهن نیمه باز نگام کرد و چیزی نگفت .
میدونم مها جفت منه.
میدونم من جفت اونم.
اما گرگ درونمه که آروم نمیشه.
گرگم عصبی بود و این استدالل های منو قبول نمی کرد. میخواست بیاد بیرون و سهرابو از
جفت خودش دور کنه. خیلی دور...
بالخره مها گفت " البرز من اصال..."
نذاشتم ادامه بده و گفتم " باید برم وضعیت مانی را بررسی کنم. اما تا وقتی این پسره
"
اینجاست نمیتونم برم
"اما البرز ..."
"نمی تونم حضورشو جایی که تو هستی تحمل کنم... نمیتونم تحمل کنم یکی دیگه جفت
منو بخواد و نگاش کنه "
" اما البرز مهم منم که فقط تو را میخوام "
خیره نگاش کردم.
حرفش تو گوشم پیچید.
مهم منم که فقط تو را میخوام.
فقط تو را میخوام.
تو را میخوام .
گرگ درونم زوزه کشید و گرگ مها را صدا زد. منم تو را میخوام مها... منم فقط تو را میخوام.
چشمامو بستمو سعی کردم گرگ درونمو آروم کنم.
می دونم... میدونم...."
زیر لب گفتم "
"
در باز شد و امیر گفت " میاین شام؟ میزم چیدیم
مها::::::::::::
فکرشم نمیکردم سهراب هنوز سر پیشنهادش باشه. اونم بعد فهمیدن قضیه پرورشگاه.
اما بیشتر از برخورد البرز تعجب کرده بودم. اعتراف میکنم ته دلم یه حس خوبی بهم داد.
اینکه برای یه نفر انقدر خواستنی باشی که حتی نتونه خواستنت از طرف یکی دیگه را تحمل
کنه. اما نگرانمم کرد. میترسم نکنه البرز نتونه خودشو کنترل کنه. کاش سهراب زودتر میرفت.
اینجوری خیالم راحت میشد.
به البرز نگاه کردم که چشماسو بسته بود و داشت سعی میکرد گرگ درونشو آروم کنه. تو دلم
آشوب بود. میدونستم از تو خونه دیده میشیم اما حس خواستن البرز هر لحظه شدید تر می
شد. به لبای البرز نگاه کردم انگار از درون کشیده میشدم سمتش.
میخوامش... یه بوسه از لباش. فقط یه بوس کوچولو. یه قدم گرفتم سمت البرز که صدای در
خشکم کرد.
"
امیر گفت " میاین شام؟ میزم چیدیم
البرز چشماشو باز کرد و نگاهمون بهم قفل شد.
نا خداگاه لبمو گاز گرفتم و البرز به لبام خیره نگاه کرد و گفت " شروع کنین ما االن میایم".
امیر سر تکون داد و رفت داخل.
با بسته شدن در البرز دستمو گرفت و منو کشید سمت انتهای تراس.
قبل اینکه حرفی بزنم پشتم چسبید به دیوار.
دستای البرز رفت تو موهام.
لبای داغش افتاد به جون لبام.
البرز با بدنش منو به دیوار قفل کردو کنار گوشم گفت " فقط مال منی مها "
اینو گفتو جای نشون رو گردنمو بوسید.
"
دوباره گفت " فقط مال من
زیر لب گفتم " فقط مال تو "
آروم ازم فاصله گرفت و گفت " تو اول برو تو ... من آروم شم بعد میام "
هرچند منم حال بهتری نداشتم اما سر تکون دادمو رفتم سمت خونه. لبم هنوز طعم البرزو
داشت.
قبل اینکه برم داخل برگشتم سمتش .
"
داشت نگام میکرو. نگاهمون به هم خیره شد. آروم گفتم " تو هم فقط مال منی
" فقط مال تو"
گوشه لبش رفت باال و بی صدا لب زد
لبخند زدمو رفتم تو. هرچند دلم پیش البرز و تن داغش بود.
البرز ::::::::::::::::::::
این دختر پاک دیوونه ام کرده.
رو نرده های تراس نشستمو سعی کردم خودمو آروم کنم اما بی فایده بود.
چطور میشه آروم بود وقتی با هر حرکتش اینجور مست و پریشونم میکنه. مثل پسربچه ها
شدم. نمیتونم جلو خودمو بگیرمو از لباهای مها بگذرم.
خیلی سعی کردم تا تونستم ازش جدا شم و بفرستمش داخل خونه...
واقعا برام قابل تصور نبود یه روز اینجور کم بیارم. درک نمیکنم چرا انقدر دیوونه وار مها را
میخوام.
خیلی کارای مهم داشتیم. خیلی زیاد. اونوقت تنها چیزی که تو ذهن منه داغی لب مها و
گرمای تنشه. من اینجوری نبودم.
نبایدم باشم.
بیخیال شام شدمو به امیر پیام دادم میرم مانی را چک کنم.
گرگ درونم نمیخواست مها را با سهراب تنها بذاره. اما عقلم میگفت چک کردن مانی مهم تره.
وقتشه به اولویت ها برسم. هرچقدر هم که سخت باشه.
مها ::::::::::::::
اومدم تو و بین رویا و صندلی خالی البرز نشستم.
امیر گفت " البرز نمیاد؟"
"گفت شروع کنیم"
امیر سر تکون داد و همه شروع کردیم. سعی کردم سمت سهرابم نگاه نکنم. اما وقتی خواستم
ظرف ساالد را بردارم . سهراب زودتر برداشت و وقتی خواست به من بده نگاهمون به هم گره
خورد.
بهم لبخند زد و منم سعی کردیم لبخند بزنم اما شک دارم شبیه لبخند شده باشه. بخاطر من
تا اینجا اومده بود و حاال من انقدر دلم میخواست بره...
واقعا منصفانه نبود.
همه چی فرق می کرد اگه بین منو البرز چیزی اتفاق نیفتاده بود. شاید اون موقع من به
سهراب جدی فکر میکردم. آروم سرمو بلند کردمو به سهراب نگاه کردم.
دیگه هیچ حسی نبود... هیچی ... قبال به نظرم سهراب خوش تیپ بود . اعتراف میکنم حسی
بهش داشتم. اما االن هیچی . حتی قیافه سهرابم برام جذاب نیست.
متوجه نگاه من شد و سرشو بلند کرد . نگاهمون دوباره بهم گره خورد. سریع سرمو انداختم
پایین. همین مونده پیام اشتباه بهش بدمو فکر کنه هنوز چیزی بین ما هست.
تو سکوت کامل شام خوردیم. پسرا تشکر کردن و آشپزخونه موند برای ما.
ظرفارو داشتم میزاشتم تو ماشین که رویا گفت " مها... امیر گفت فردا میخواین عقد کنین"
میخواستم به رویا بگم اما اصال فرصت نشد . نگاش کردمو فقط سر تکون دادم که گفت " چرا
حس می کنم ازم دور شدی... چیز به این مهمی را باید از امیر بشنوم... "
" حق داری. چند روزه نشده با هم درست حسابی صحبت کنیم . "
"
"همش تقصیر البرزه . تورو ازم میدزده
"
پس تا نیومده از فرصت استفاده کنیم
خندیدمو گفتم "
هنوز جمله ام تموم نشده بود که با صدای سهراب برگشتم.
"مها... میشه چند لحظه خصوصی صحبت کنیم؟"
رویا رو نگاه کردم... نمیدونم کار درست چیه ... نمیدونم البرز کجاست و کی میاد و چه
برخوردی میکنه.
بیرون نه"
سر تکون دادم و سهراب رفت سمت در. سریع گفتم "
با تعجب برگشت سمتمو گفت "چرا؟"
چون البرز بیرونه و نمیخوام حساس شه . اما نمیشد این جوابو بدم .
نمیدونستم چه جوابی بدم . رویا گفت " آخه بیرون پشه زیاده "
خودمم از جواب رویا خنده ام گرفت . سهرابم خندید و رفت بیرون منتظر من .
برگشتم سمت رویا و گفتم " پشه؟"
همین به ذهنم رسید خب "
"
" امیدوارم البرز این اطراف نباشه"
امیر که تا االن تو سکوت داشت مارو نگاه میکرد گفت " رفته به مانی سر بزنه . اما مواظب
باش. هر لحظه ممکنه بیاد. البرز تو کنترل خشمش همیشه مشکل داشت"
با این حرف امیر بیشتر ترسیدم.
فقط سر تکون دادمو رفتم بیرون. سهراب پایین پله ها ایستاده بود . رفتم پیشش که گفت "
قدم بزنیم؟"
" ام...نه ...میترسم "
من هستم بیا. دور خونه فقط " اینو گفتو راه افتاد. تو بد موقعیتی بودم. قبل اینکه برسه
"
سمت دیگه خونه صداش کردم " سهراب . وایسا"
ایستاد و نگاهم کرد. رفتم سمتش و گفتم " خواهش میکنم. همینجا صحبت کنیم "
" چرا مها؟ چرا اینجوری شدی؟"
چه جوری؟"
"
" ازم فرار میکنی. نگاهتو می دزدی . میدونم برخوردم خوب نبود اون روز و ناراحتت کردم. اما
"
باور کن تو شوک بودم
"
دست به سینه ایستادمو گفتم " سهراب من به این برخودرا عادت دارم. دیگه عادیه برای من
چند لحظه فقط به هم نگاه کردیم. بالخره سهراب گفت " معلومه خیلی ناراحتت کردم"
نمیدونم چرا سهراب همیشه یه برداشت دیگه از حرفای من میکنه. حتی وقتی کامال باهاش
رک حرف میزنم فکر میکنه کنایه است.
من جدی گفتم . ناراحت نشدم. واقعا ممنونم بخاطر اینکه فکر کردی من تو خطر هستم تا
"
اینجا اومدی. اما نگران نباش من اینجا جام خوبه "
به حالت کنایه گفت " آره . دیدم امروز چطوری اومدی "
سر تکون دادمو خواستم برگردم خونه. دیگه نمیخواستم بحث کنم. سهراب بازومو گرفت و
نذاشت برم و گفت " مها. من هنوز سر پیشنهادم هستم. میدونم برای اینکه منو بسوزونی
اینجوری رفتار میکنی. اما این کارات بچه بازیه. من قبول دارم درست برخورد نکردم. اما دلیل
نمیشه انقدر علیه من جبهه بگیری"
بازومو از دست سهراب در آوردمو یه قدم رفتم عققب. میخواستم فاصله بینمون حفظ شه.
" سهراب تو پسر خوبی هستی اما من حسی بهت ندارم. یعنی اون حس خاصی که باید باشه
بین منو تو نیست. "
" قبال که بود ؟" اینو گفت و یه قدم اومد جلو تر . دوباره رفتم عقب و گفتم" هیچوقت نبود"
اینبار سریع تر از قبل خواستم برم که بازومو گزفتو منو کشید سمت خودش و با دست دیگه
کمرمو بین خودش قفل
کرد. سعی کردم از بغلش برم بیرون. از درون آشوب بودم. گرگ درونم انگار تقال میکرد. هرچند
ضعیف بود اما آشوبم کرده بود . سینه سهراب را حل دادمو چند قدم ازش فاصله گرفتم .
حالت تهوع داشتم. سرم گیج میرفت. رستمو زدم به دیواره خونه و سعی کردم به خودم مسلط
بشم. سهراب دوباره اومد سمتم که با دست بهش گفتم "
نیا...خواهش میکنم"
"چت شده مها؟"
یه سایه بزرگ نوری که از خونه به ما میرسید را پوشوند. هر دو برگشتیم سمت سایه. البرز بود.
تو حالت گرگ.
برگشتم سمت سهراب که جلو چشمام نقش زمین شد. حق داشت. البرز تو حالت گرگ خیلی
خیلی بزرگ بود. تقریبا هم قد من. البرز اومد سمتمو منو بو کرد . شروع کردم به نوازش
موهای نقره ایش و از درون گرم شدم. گرگ درونم حاال آروم شده بود. البرز شیف دادو به
حالت انسان برگشت و نگام کرد.
"بغلت کرد"
"نه..."
بوی سهراب رو تنته "
"
"اوه..."
"اگه از حال نرفته بود میکشتمش"
"البرز ..."
هیچی نگو مها . فقط برو تو" این یه دستور بود از طرف آلفا . بدون مخالفت رفتم سمت خونه
"
.
البرز::::::::::::::::::
دوئیدن تو جنگل آرومم کرده بود اما دیدن مها و سهراب تو این حال دوباره اعصابمو بهم
ریخت.
به رفتن مها نگاه کردم. نمیخواستم بهش دستور بدم. اما بوی سهراب رو تنش گرگ درونمو از
کوره در برد.
به سهرا ب رو زمین نگاه کردم. شانس آورد از حال رفت...
رفتم سمت اصطبل و یه سطل آب برداشتم. یه جا ریختم رو سر سهراب. با وحشت به هوش
اومدو اطرافو نگاه کرد .
" چته مثل بچه ها از حال رفتی"
"گرگ...."
" جنگله دیگه میخوای گرگ نداشته باشه؟"
"
" واقعی بود؟ خیلی بزرگ بود
" حاال که رفت . پاشو بیا تو "
به وضوح میلرزید. بلند شد و گفت " مها کجاست؟"
تو"
بدون کمک بهش رفتم سمت خونه اونم سریع همراهم اومد و گفت " اما چطوری رفت؟"
" گرگ به آدم حمله نمیکنه مگه اینکا تهدیدی حس کنه"
"اوه... حیوونه دیگه هم اینجا هست؟"
در را باز کردم. منتظر موندم بره تو و گفتم " اینجا وسط جنگله... چه انتظاری داری؟"
در را بستمو بدون توجه به قیافه متعجب سهراب و چشمای پر سوال بقیه رفتم سمت
آشپزخونه تا برای خودم غذا گرم کنم.
امیر با خنده رو به سهراب گفت " فردا میای دنبال موبایل مها؟"
" من؟ نه بابا . هنوز باورم نمیشه گرگ دیدم... مها تو خوبی؟"
برگشتم سمت مها و رویا که رو کاناپه نشسته بودن . مها داشت به من نگاه می کرد. بدون نگاه
کردن به سهراب گفت " آره ...کسی که غش کرد تو بودی . تو خوبی؟" اینو گفتو به سهراب
نگاه کرد. رویا هم ریز خندید.
امیر گفت " شوخی بسه. سهراب بیا اتاقتو نشون بدم." اینو گفت و رفت سمت راه پله. سهرابم
بدون هیچ حرفی رفت. از مها چشم برداشتم. اگه همینجوری ادامه بدیم تضمین نمیکنم بتونم
خودمو کنترل کنم.
رویا گفت " فردا کی میخواین برین؟"
با تعجب نگاش کردم که گفت " برای ...عقد..."
"
ده
"
"خوبه . منم میام "
"تو کجا؟"
بریم خرید دیگه. همینجور خالی خالی که نمیشه ... اصال حلقه خریدی؟"
"
به مها نگاه کردم دوباره سرخ شده بود.
مها:::::::::::::
از حرف رویا سرخ شدم. اصال به این چیزا فکر نکرده بودم. هیچوقت فکر نمیکردم سیر ازدواجم
اینجوری بخواد پیش بره. انقدر سریع و انقدر عجیب.
البرز نگام کرد. گوشه لبش یه کوچولو رفت باال و گفت " اونم میخریم" لبمو گاز گرفتمو سرمو
انداختم پایین.
"
رویا گفت " خوبه. بالخره یه خرید درست حسابی میریم
امیر از پله ها اومد پایین و گفت " از مانی چه خبر؟"
البرز نشست سر میز و گفت" تقریبا ترمیم شده اما بهوش نبود"
" امنیتش خوب بود؟ در نره؟"
"مشکلی نبود"
" اگه تو فاز خون نبود پس چرا چشماش سرخ بد؟"
یاد چشمای مانی افتادم. پرسیدم
رویا گفت " خوناشام ها وقت شکار چشماشون سرخ میشه. تو فاز خون مردمک نداره"
"اوه... "
آرمین و رامین ساکت بودن و سرشون تو مبایل بود . البرز گفت " شما دوتا چه کردین؟"
هر دو با تعجب به البرز نگاه کردن.
رامین گفت " چکار باید میکردیم؟"
"مگه نمیخواین ماه کامل بعدی دخترا رو تبدیل کنین؟"
آرمین سریع گفت " چرا میخوایم"
البرز بدون نگاه کردن به اونا گفت "خب... "
پسرا همدیگه را نگاه کردن هر دو ساکت شده بودن . با تعجب به البرز نگاه کردن. البرز گفت "
خب. خانواده اونا مشکلی نداره که اینجا زندگی کنن ؟"
"اینجا زندگی کنن؟"
آروم از رویا پرسیدم
با اینکه آروم پرسیدم اما انگار همه شنیدن و برگشتن سمت من. البرز گفت " تبدیل شدن یه
ماهی طول میکشه. باید اینجا بمونن"
تبدیل شدن... یعنی چطوریه... یعنی برا منم طول میکشه؟ یعنی ممکنه گرگ درونم طلسمش
شکسته شه؟ با صدای آرمین از افکارم پریدم بیرون که گفت " باید بریم خواستگاری دخترا .
به بهونه ماه عسل بیان پیش ما"
"
همه به البرز نگاه کردیم . سر تکون دادو گفت " خب پس هماهنگی ها رو انجام بدین
از صدای دست دو قلوها منو رویا یه متر پریدیم هوا. امیر گفت "چتونه" اینو گفت و از خونه
" امیر چش شده؟"
زد بیرون. همه به رفتن امیر نگاه کردیم. آروم از رویا پرسیدم
یه
بعد به البرز نگاه کرد و گفت "
رویا بلند شد و گفت " ما یکم باید گپ دخترونه بزنیم. "
"
ساعت مها مال من
یه ساعت دیگه"
البرز داشت شام میخورد. به ساعتش نگاه کرد و گفت "
خنده ام گرفت از حرکتش . به من نگاه کرد و جواب لبخندمو با چشمک داد. و خودشم با
لبخند مشغول شامش شد. از این کارش داغ شدم. میدونم منتظر چیه.
بریم ؟"
رویا گفت "
به نظرت
بلند شدم و دوتایی رفتیم طبقه باال. به نشیمن طبقه دوم رسیدیم رویا گفت "
سهراب خوابه؟"
"نمیدونم چه فرقی داره؟"
"
"حیف وقت کم داریم وگرنه دوتایی یه کاری میکردیم که صبح آفتاب نزده در بره
"بیخیال رویا فردا تو دانشگاه برامون شر میشه"
" اما می خندیدیم ها"
" االن چیزای مهم تر هست . نگفتی امیر چشه؟"
رفتیم تو اتاق رویا و هر دو رو تخت ولو شدیم. رویا گفت " امیر سر در گمه. نمیدونه آوا
جفتش هست یا نه"
" مگه میشه؟ یعنی ... " نمیدونستم چطور منظورمو بگم
رویا گفت " آوا را نشون نکرده... با اینکه خیلی با همن ... منظورم س..ک.سه..."
" اگه جفت هم باشن حتما ... ام...
"اوف مها چرا اینجوری حرف میزنی . همه کارتو کردی حاال برا من ام ام میکنی. اگه جفت هم
باشن موقع س..کس گرگش حتماآوا نشون می کرد. مثل تو البرز. کنترلش ممکن نیست .
البته بعضیا میگن هست . اما تا حاال ندیدیم"
تا گوشام از خجالت داغ شده بود. رویا درست میگفت. همه کار کردم اما خودمم باورم نمیشد.
با صدای رویا از افکارم اومدم بیرون که گفت " مها...فکر میکنم سامی جفت منه"
"چی؟ سامی؟"
نشست رو تخت و گفت " وقتی نزدیکه ... گرگ درونم میاد تا سطح... همش صداش میکنه.
همش میخواد بره سمتش..."
" وقتی نزدیکش میشیمیتونی خودتو کنترل کنی؟"
"راستش... راستش مها اون روز که تنهات گذاشتم... اون روز سامی را برای اولین بار بوسیدم..."
با این حرفش منم نشستمو گفتم "رویا... دروغ میگی... لبشو ؟"
لپ رویا گل انداخت و گفت " اوهوم ... " نفس عمیق کشید و گفت " اما فقط همون شد ... "
"چرا؟"
" هر دو رفتیم سمت گردن هم . اما سامی غقب کشید و گفت نمیخواد منو محدود کنه "
"اوه اوه چه رمانتیک..."
بی رمق خندید و گفت " رمانتیک کجا بود... ازم فرار میکنه... " برای اولین بار رویای سر حال
و سر خوش را اینجور افسرده میدیدم. تو چشماش اشک جمع شد و گفت " مها همش حس
میکنم تو وجودم یه چیزی کمه . قلبم درد میگیره " دیگه اشکش راه افتاد .
دستشو گرفتم تو دستمو گفتم " رویا ... تو همیشه به هر چی خواستی رسیدی. به جای غصه
خوردن دست به کار شو سامی را مال خودت کن "
نگام کرد و باز بی رمق لبخند زد و گفت " مها . میخوام اون منو بخواد. مثل البرز که تو را
میخواد. چرا ازم فرار میکنه"
"چون احمقه. چون فکر میکنه دوست داشتن اینه که آزادت بزاره . اما باید بفهمه دوست
داشتن احترام به خواستن تو هم هست
سر تکون دادو اشکاشو پاک کرد و گفت " زیاد وقت نداریم . باید راجب چیزای مهم تر حرف
بزنیم"
با تعجب نگاش کردمو گفتم " چی؟"
"تو . عقدتون. گرگت"
" اوه ... رویا باورت میشه کال تو شوکم ... اصال باور نمیکنم تو این مدت کوتاه زندگیم اینجور
زیر و رو شده."
خندید و دوباره ولو شد رو تخت و به سقف خیره شد .
"رویا؟"
"مها... باورت میشه من میدونستم... هیچکس باور نمیکنه . اما من میدونستم"
"چیو رویا؟"
"اینکه البرز تو را ببینه عاشقت میشه"
"البرز عاشق من نشده ...گرگ درونش منو میخواد"
" هوا اینجا بهت نمیسازه خل شدی یا همیشه انقدر خل و چل بودی من نفهمیده بودم "
"دیووونه"
"جدی میگم. البرز دیوونته . عاشقو رد کرده. البرز و گرگش دوتا چیز مجزا نیستن مها . فقط
تو حالت انسان منطقی تر و تو حالت گرگ نترس تر میشی"
کنار رویا دراز کشیدمو گفتم " درلم میخواد گرگ درونمو کامل حس کنم"
"االن چقدر حسش میکنی؟"
"وقتی پیش البرزم...مخصوصا پیش گرگ البرز ... خیلی بیشتر حسش میکنم."
"موقع س..کس چی؟"
"رویا ..."
" مها لوس نشو دیگه عصر صداتون کل طبقه را گرفته بود "
"دروغ میگی "
" حاال کل طبقه نه اما گوش وایمیستادی میومد . مخصوصا اونجا که می گفتی به البرز دیگه
نمیتونی... واقعا دیگه نمیتونستی تحمل کنی؟ "
صحنه های حمام جلو چشمم زنده شد . البرز . کاشی های سرد حمام. آب داغ دوش. التماس
من برای تموم کردن .
اوه خدای من .
بلند شدم از رو تخت و سریع از اتاق زدم بیرون. اصال روم نمیشد به رویا نگاه کنم. باورم نمیشد
صدای مارو شنیده باشه. آخه تو حمام بودیم... وای ...
رفتم تو اتاق خودمو در را بستم.
پشت در نشستمو رو زمین.
رویا در زد و خواست درو باز کنه اما با وزنم مانع شدم که گفت " مها ... منظوری نداشتم . چرا
ناراحت شدی"
"رویا ... بزار تنها باشم."
صدای البرز را از پشت در شنیدم که گفت " رویا اینجا چه خبره؟"
هیچی . جفتت وسط یه بحث جدی خجالت کشیده رفته تو اتاق قایم شده"
"
"جفتش؟" صدای سهراب بود که با تعجب پرسید. فقط همینو کم داشتیم.
صورتمو با دستم پوشوندمو اشکام راه افتاد.
بلند داد زدم " میخوام تنها باشم. "
البرز گفت " کافیه. همه برین اتاقاتون."
بدون هیچ حرف دیگه ای صدای در اتاق ها اومد. نمیدونم چقدر تو این حال نشستمو گریه
کردم اما با حس اینکه یه نفر داره نگام میکنه سرمو بلند کردمو به پنجره خیره شدم.
اما کسی اونجا نبود.
اینبار دیگه مطمئنم سنگینی یه نگاه رو رو خودم حس کرد. با ترس بلند شدمو رفتم سمت
اتاق البرز . بدون در زدن رفتم تو اتاقشو در و بستم.
اتاقش نیمه تاریک بود. البرز با همون لباس ها کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید
. با تعجب برگشت سمت من که گفتم " قسم میخورم یکی از پنجره داشت نگام میکرد.
سنگینی نگاهشو حس کردم."
سیگارشو تو زیر سیگاری خاموش کرد و اومد سمتم
بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و با هم رفتیم اتاق من. کنار پنجره اتاقم ایستادو همه جارو
چک کرد. اما چیزی نبود . یهو به یه نقطه رو پنجره خیره شد و خم شد سمت اون.
"چیه؟"
"اینجارو نگاه کن...رو شیشه"
روی شیشه جای دست بود . دستای خیلی ریز و کوچیک . مثل دست اون پری های کوچولو
که تو جنگل دیدیم...
" جای دست پریه؟"
"آره"
"اما برای چی؟"
"نمیدونم... احتماال گلبرگ مارو زیر نظر گرفته."
"اما برای چی؟"
"االن نمیدونم اما به زودی میفهمیم"
البرز اینو گفت و پرده اتاقمو کشید . بعد رو کرد به منو گفت " با من میای؟"
انتظار داشتم دستمو بگیره و با خودش ببره . اما از اینکه بهم حق انتخاب داد تعجب کردم.
فقط با سر گفتم آره. امکان نداشت بتونم تنها بخوابم. مخصوصا با فکر اینکه گلبرگ منو زیر
نظر داره .
دوباره گوشه لبش باال رفت و یه لبخند شیطون زد.
دوباره دستمو گرفت و برگشتیم اتاقش. در اتاقو اینبار قفل کردو برگشت سمت من .
نمیدونم چرا یهو مردد شدم. سرمو انداختم پایین که چونمو گرفت و زل زد تو چشمام و گفت
" از چی خجالت میکشی که لپات گل میندازه مها؟"
لبمو گاز گرفتمو گفتم " نمیدونم "
خم شد لبمو آروم بوسید و رفت سمت گوشمو گفت " میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟"
با دستش کمرمو نوازش کرد .
زیر چونمو بوسید و با لبش آروم تنمو لمس کرد تا کنارگوش که گفت " منتظر امشب...که
دوباره تو را برای خودم داشته باشم...که حست کنم ..."
"البرز ..."اینو گفتمو به پیراهنش چنگ زدم.
زیر گوشمو بوسید و گفت " بگو..."
به بوسیدن ادامه دادو آروم رفت پایین. حرکت لبش باعث میشد تمرکزم از بین بره . البرز
"
دوباره گفت " بگو مها... بگو تو هم منتظر من بودی
البرز:::::::::::::::::::::
بودم..."
مها دستشو برد تو موهامو گفت "
"چی؟"
" منتظر این لحظه بودم ..."
عطر تنش را نفس کشیدم. مها مال منه. مال من.
بغلش کردمو بردمش رو تخت. اما خودم نرفتم روش . ایستادمو نگاش کردم. موهای ابریشمی
که رو تختم پخش شده بود . گونه های گل انداخته . با چشمای خمار ... نگام کرد .
شروع کردم به باز کردن دکمه های پیراهنم . چشماش دستمو دنبال می کرد . پیراهنمو که
کامل در آوردم لبشو گاز گرفت و به چشمام نگاه کرد .
شلوارمو باز کردم اما مها از چشمام چشم بر نداشت. سرخی گونه هاش بیشتر شدو لبشو ول
کرد. زیر لب گفتم " میدونی اون لب مال منه که بی اجازه گاز می گیری"
بالخره یه لبخند شیطون زد و آروم گفت " اوه..."
اینو گفت و به دستم نگاه کرد که داشتم شلوارمو در میاوردم. از چشماش پیدا بود مثل من
حسابی داغ شده. خم شدم رو تخت و آروم آروم رفتم سمتش. به کمرش که رسیدم تونیکش را
دادم باال و شکمشو بوسیدم.
آهش بلند شدو دستشو برد تو موهام.
کمر شلوارشو باز کردم و یکم پایین تر را هم بوسیدم. پاهاش را جمع کرد که با دستم جلو این
کارش را گرفتمو رو پاهاش نشستم.
سعی کردم بیشتر وزنم رو پاهای خودم باشه تا مها اذیت نشه.
دستش روی رون پای من بود . خطوط ماهیچه پامو خیره نگاه کرد ودست کشید.
زیر لب گفت " مثل سنگی"
خندیدمو گفتم " دوست نداری"
نگام کرد و گفت " مگه ممکنه" خم شدم روش و آروم لبشو بوسیدم. هم زمان مشغول باز
کردن دکمه های تونیکش شدم.
تونیکش که باز شد دوباره رفتم عقب و از لبای مها جدا شدم. نگاش کردم. مثل یه تابلو نقاشی
بود . دوست داشتم ساعت ها بهش نگاه کنم . اما گرگ درونم برنامه دیگه ای داشت. حاال
نوبت اون بود .
خم شدم رو مها و مشغول لباش شدم. چرخوندمش رو خودم. حاال مها رو کمرم نشسته بود .
گرگ درونم دیگه بی طاقت بود. دستای مها همه جا میرفت و هر لحظه داغ ترم می کرد.
باقی لباس های مها را در آوردمو دوباره چرخیدم روش. از لبش رفتم سمت گوشش و دستم از
سینه هاش رفت سمت زیر شکمش.
مها نقس نفس میزد . زیر لب گفت " البرز ... تمومش کن" تو گلو خندیدم. پس اونم بی طاقت
شده. حاال گرگ درونم هوس شیطنت کرده بود. تو گوشش گفتم " تازه شروع کردیم"
اینو گفتمو با بوسه رفتم پائین.
دستش تو موهام بود . وقتی رسیدم به شکمش فهمید میخوام چکار کنم و سعی کرد منو
بکشه سمت خودش اما دستاشو تو یه دستم قفل کردمو رفتم پایین تر. سعی کرد پاهاشو ببنده
و نذاره ادامه بدم .
اما نتونست . گرگم میخواست طعمشو حس کنه. بوی تنش دیوونه ام کرده بود. حاال نوبت مها
بود جنون را حس کنه.
بین پاش را بوسیدم. با اولین تماس لبم آه بلندی گفت و به زور دستشو خواست آزاد کنه. با
آرنجم پاهاشو از هم باز نگه داشتمو دستاشم دو طرف بدنش قفل کردمو ادامه دادم.
دیگه صداش حسابی بلند شده بود . نمیخواستم تموم کنم. برام مهم نبود صدای مارو بشنون
اما امشب سهراب اینجا بود. نمیخواستم صدای مها را با اون قسمت کنم. حتی اگه صدای مها
از لذتی باشه که با من میبره.
دستای مها را ول کردمو آروم بلند شدم.
باقی لباسامو در آوردمو خودمو بین پاهاش جا کردم. دیگه حسابی بی رمق بود . اما کار من
تازه شروع شده بود .
با اولین حرکتم آه بلندی گفت و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.
زیر لب گفت " البرز... میخوای دیوونم کنی... "
"مگه تو دیوونم نکردی... " محکم تو بغلم گرفتمش و ادامه دادم. اما سعی کردم از خود بی
خود نشم. نمیخوام تا گرگ درونش بیدار نشده تمام توان منو حس کنه. میترسم نتونه تحملم
کنه . سرمو بردم گودی گردنش و جای نشونشو دوباره بوسیدم.
گرگ درونم دوباره میخواست مها را نشون کنه. اما خودمو کنترل کردم. صدای مها باز داشت
بلند می شد . لبمو گذاشتم رو لبشو ساکتش کردم.
ناخونای مها تو کتفم فرو رفت. میدونستم دیگه تحمل نداره . اما گرگ درونم آروم نمی شد...
گرگ درونم تازه شروع کرده بود.
مها :::::::::::::::
با نوازش موهام بیدار شدم. البرز بود . عطر تنش را حس می کردم. موهامو دست کشیدو گفت
" بیدار نمیشی خوابالو؟"
خوابالو؟ اما ما که تازه خوابیدیم. خمار گفتم " مگه ساعت چنده؟"
"
" نه صبحه
چشمام از تعجب باز شد. البرز به پهلو کنارم دراز کشیده بود . یه دستش زیر سرش بود و به
من نگاه میکرد. دست دیگه اش تو موهام بود و خمارم میکرد.
"کی صبح شد؟! تازه خوابیدیم که، همه تنم کوفته است"
ابروهاشو داد باال و لبخند زد و گفت "تازه؟ یک تا حاال خوابی . 1 ساعت بسه دیگه"
باورم نمیشد هشت ساعت خوابیده بودم. تمام بدنم درد می کرد و گرفته بود. دیشب از جلو
یعنی میخواد همیشه انقدر شدید و طوالنی
چشمام رد شد. نا خداگاه گفتم " اوه... دیشب"
باشه. دیشب تقریبا از حال رفته بودم...
البرز تو گلو خندید و گفت " دیشب حسابی با گرگ درونم آشتا شدی
یعنی چی؟"
با تعجب نگاش کردم و گفتم "
" توضیحش سخته... خودت بعدا میفهمی"
"آخه رویا گفت تو و گرگ درونت یکی هستین اما االن تو داری میگی انگار از هم جدائین"
بلند شد و شروع کرد به ماساژ تنمو
" جدا نیستیم . اون فقط مثل من نمیتونه خودشو در برابر تو کنترل کنه... " اینو گفتو رون
پامو دست کشیدو ادامه داد" مثال من میدونم تنت کوفته است... ماساژ میدم آروم شه ...اما
اون وقتی دستم میرسه اینجا ... میخواد بره اینجا " دستش که رفت بین پام آهم بلند شد که
البرز دوباره خندید و گفت " یا وقتی تو آه میکشی اون میخواد کاری کنه که آهت بلند تر شه
. منم همینو میخوام اما میدونم باید بریم و وقت کمه".
از رو تخت بلند شد و گفت " مثال االن میدونم اگه بلند نشم ... تا شب اینجا میمونیم"
نگاش کردمو گفتم " اگه بدونی چقدر دلم میخواد تا شب بمونیم "
و بخوابیم... بمونیم و بخوابیم "
لبخند شیطونی زد و خواست بیاد سمتم که گفتم "
ابروهاش رفت باال و با تعجب نگام کرد. لبخند کجی زد و گفت " باشه پس منو اذیت میکنی "
تومد سمتمو گفت " بمونی و بخوابی "
خم شد رو تخت و آروم آروم اومد روم . " با من... اینجا بمونی و ... بخوابی "
از رون پام دست کید تا کنار سینه ام. تو چشمام خیره نگاه کرد و با انگشتش دور سینه ام را
لمس کرد و گفت " مگه ممکنه ؟" خم شد و خیلی مالیم سینه ام را بوسید. با تماس لبش
ناخداگاه آهم بلند شد و خواستم دستامو ببرم تو موهاش که سریع از روم بلند شد و رفت
سمت حمام. قبل وارد شدن به حمام برگشت سمتمو گفت " تنهات میزارم تا دوش بگیرم
بخوابی" اینو گفت و به قیافه خمار و شوکه من پوزخندی زدو رفت تو حمام.
تمام تنم از لمس دست البرز داغ شده بود و پر از خواستن شده بودم. بدنم قبول نمیکرد تموم
شده . دیگه خبری نیست . البرز از قصد این کارو کرد... خب دیگه مها درس شماره 8 :
هیچوقت تو این زمینه با البرز شوخی نکن . چون در نهایت به جای خندیدن می مونی تو
خماری.
از رو تخت سعی کردم بلند شم. اما تمام تنم درد میکرد. یعنی گرگ درونم بیدار شه شرایط
فرق میکنه! لبه تخت نشستم. شانس آوردیم تخت نشکست با این قدرت بدنی البرز .
لخت رفتم جلو آینه قدی اتاق. جای انگشتای البرز پشتم بود . نمیدونم چرا با دیدنش تو دلم
قند آب شد.
رو شونه ام یه جای گاز دیگه بود. لمسش کردم. دلم میخواد زودتر رو تن البرز نشون خودمو
ببینم.
با این فکر انگار گرگ درونم ذوق کرد. حسش کردم. خیلی بیشتر از دفعه قبل.
البرز از حمام اومد بیرون و با تعجب نگام کرد. فقط لباس زیر پوشیده بود و داشت موهاشو با
حوله خشک می کرد. سر تا پامو نگاه کرد. لبخندی از رضایت زد و گفت " جای دستام مونده
رو تنت "
"اوهوم "
"خوبه... دوست دارم "
سریع بیا. خیلی کار داریم "
" خندید و رفت سمت کمد لباس هاش و گفت "
منم
"
سر تکون دادمو رفتم داخل حمام. خیلی سریع دوش گرفتم فقط در حدی که بویی برا گرگینه
ها نداشته باشم. حوله را پیچیدم دورم و اومدم بیرون. البرز تو اتاق نبود. آماده شدمو رفتم
طبقه پائین.
رویا و البرز تو آشپزخونه داشتن صبحانه میخوردن رویا با دیدن من گفت " مها این چه تیپیه .
"
مگه میخوایم بریم پیاده روی
البرز نگام کرد و گفت " خیلی هم خوبه "
"ای بابا البرز کجاش خوبه . داریم میریم خرید عروسی و عقد کنین ها".
برا خودم چایی ریختمو گفتم " رویا. خیلی چیزای مهم تری االن هست. بیخیال ظواهر . اصل
"
قضیه مهمه
"واال اصل قضیه را که شما تا تهش رفتین دیگه چه عقد کردنی "
البرز جدی گفت " رویا "
رویا ساکت شد. هرچند با رویا موافق بودم. اما خب با عقد حس بهتری داشتم.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد