رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

البرز گفت " مها شناسنامتو برداشتی؟"
" نه ... اصال هواسم نبود"
رویا ریز خندید . حقم داشت. البرز سر تکون داد و به رویا گفت " بقیه کجان ؟"
"دوقلوها که رفتن دنبال سحر و سارا. امیر هم از شب بر نگشته "
"سهراب چی ؟"
" رفت "
منو البرز یک صدا گفتیم "رفت ؟"
"آره. صبح زود. هوا روشن شد. رفت."
البرز باز با لحن آلفا گفت " رویا. چکار کردی؟"
هیچی. فقط رفتم تو اتاقش"
"
" رویا تو چکار کردی؟"
ناخداگاه گفتم
با یه خنده شیطونی گفت " به حالت گرگ رفتم تو اتاقش ."
البرز بلند شد و گفت " رویا . کار درستی نکردی. اگه مشکوک بشه چی؟"
"نمیشه . یه کاری کردم فکر کنه در باز بوده گرگ اومده تو "
من میرم ماشینو روشن کنم.
البرز سری به نشونه تاسف تکون داد و رفت سمت در و گفت "
شمام بیاین زودتر"
البرز که رفت به رویا گفتم " کار خوبی نکردی. دردسر نشه تو دانشگاه"
"نمیشه مها . خیالت تخت . برا حفظ آبرو خودشم شده حرفی نمیزنه"
"اگه دروغ بگه چی ؟"
" سهراب بچه سالمیه . دروغ نمیگه "
"خوبه سالمه اینقدر اذیت کردی بنده خدارو"
" بیخیال مها. انقدر مامان نشو. من برم حاضر شم بریم"
با رفتن رویا صبحانمو سریع خوردمو میزو جمع کرد. شناسناممو از اتاقم برداشتمو رفتم بیرون.
البرز کنار ماشین ایستاده بود و داشت با موبایلش کار میکرد. با نزدیک شدن من نگام کرد و
گفت " خوبی؟"

1401/08/17 15:59

البرز هم تیپ ساده ای زده بود . اما بخاطر حرف رویا یکم دو دل شده بودم .
"آره . خوبم . لباسم جدی مناسبه؟" هرچند مناسب تر از این نداشتم و اگه میخواستم لباسمو
عوض کنم گزینه ای نبود اما نمیخواستم البرز بفهمه.
البرز دوباره نگام کرد و گفت " از نظر من هیچ ایرادی نداره..."
"خوبه. چون منم راحتم"
"خوبه ... مها هماهنگ کردم عصر بریم یکی از دوستامو ببینیم. شاید برای شکستن طلسم
بتونه کمکمون کنه"
" چه خوب... مرسی... کی هست؟"
"خودت میبینی. فقط باید زودتر بقیه کار ها را تموم کنیم."
صدای رویا زودتر از خودش رسید که گفت " هنوز نرفته چیه زودتر زودتر راه انداختی. من
کلی خرید دارم"
البرز رفت سمت ماشین و گفت " رویا . االن اولویت طلسم گرگ مهاست"
رویا اخم کرد و گفت " البرز ... میشه بیای دو دقیقه خصوصی صحبت کنیم"
با تعجب برگشتم سمت رویا. اما کامال جدی بود. البرز هم تعجب کرده بود اما چیزی نگفت و
رفت سمت رویا.
منم برای اینکه فضولی نباشه سوار ماشین شدم و نشستم رو صندلی عقب. خیلی دلم
میخواست بدونم رویا چی داره میگه. اما از فضولی متنفرم. بالخره البرز و رویا اومدن. رویا
برگشت سمتمو گفت " چرا عقب نشستی؟"
" راحتم. "
البرز از تو آینه نگام کردو بهم یه چشمک شیطون زد. خوشحال بودم موود البرز خوبه . راه
افتادیم و تو مسیر دیگه کسی حرفی نزد. به جنگل نگاه میکردم که یاد مانی افتادم... انگار یک
سال گذشته بود . چقدر دنیا پر از غافل گیریه . باورم نمیشه انقدر دنیام زیر و رو شده . از تو
آینه به البرز نگاه کردم. متمرکز رو مسیر بود اما بعد چند لحظه نگاهش با من گره خورد و
گفت " خوبی؟"
لبخند زدمو سر تکون دادم. رویا برگشت سمتمو گفت " لباس مجلسی با خودت نیاوردی نه؟"

1401/08/17 16:02

"لباس مجلسی برا چی؟"
"بابا بعد عقدتون باید مهمونی بگیریم. همه گروه مثل اونبار میان خونه ما. بهتره خودمون همه
را دعوت کنیم"
عابر بانکمو با خودم آورده بودم که در صورت نیاز خرید کنم. اما هدفم این بود چیزی نخرم.
تمام زندگیم مستقل بودم و االنم نمیخواستم استقاللم از دست بره برای همین باید سیستم
خرج قبلیم را حفظ کنمو حساب شده کار کنم. دوست ندارم وابسته و مهتاج کسی باشم. رو به
رویا گفتم "رویا بیخیال این چیزا ترو خدا . من چیزی الزم ندارم. حتی حلقه هم از نظر من
ضروری نیست".
البرز از تو آینه نگام کرد و گفت " حلقه ضروری"
رویا رو کرد به البرز و گفت " اوه اوه چه معتقد شدی تو یهو "
"رویا "
رویا به من نگاه کرد و چشماشو چرخوند. از این ارتباط خواهر برادری رویا و البرز خنده ام
میگرفت اما واقعا دوست داشتنی بود.
تکیه دادم به صندلی . تو فرصت باقی مونده اگه بتونم یکم بخوابم خیلی خوبه.
البرز:::::::::::::::::::
دیگه رسیده بودیم. مها همون اول راه خوابش برده بود و رویا هم سرش تو موبایل بود. رویا بهم
گفت چرا انقدر به خرید اصرار داره.
مها شخصیت مستقلی داره. از همون برخورد اول کامال مشخص بود . برام عجیب نبود دربند
خرید نباشه اما تعجب من از رویا بود. هیچوقت فکر نمیکردم انقدر پخته و عاقل باشه و به
چیز های کوچیک و نیاز های روحی و جسمی یه نفر دیگه انقدر توجه داشته باشه.
هر روز که می گذشت متوجه پختگی بیشتر رویا می شدم. خواهر کوچولو من حاال دیگه خانم
شده بود و به فکر یکی دیگه بود.
تو پارکینگ مجتمع پارک کردمو به رویا و آروم گفتم " این کارت پیش تو باشه . خودت
هرچی فکر میکنی ضروریه برا مها بگیر. ما هم میریم حلقه میگیریم و بعد میایم پیشت"

1401/08/17 16:02

"خوبه . هماهنگ میکنیم"
سر تکون دادمو رو کردم به مها . خواب خواب بود . دیشب حسابی خسته شده بود .
رویا پای مها را تکون داد و گفت " عروس خانم . بیدار نمیشی"
مها خمار گفت " رسیدیم؟"
"آره. پاشو خابالو. " پیاده شدمو دخترارو داخل ماشین تنها گذاشتم.
عطر مها فضا رو اشباع کرده بود. نفس عمیق کشیدمو فکرمو آروم کرد. نگرانی مانی کم بود،
گلبرگ هم اضافه شد. باید 6 میرفتیم دفتر کیومرث. امیدوارم اون بدونه این طلسم چطوری
باطل میشه.
موبایلمو در آوردمو به امیر زنگ زدم. حدس میزنم با آوا رفته باشن چشمه مقدس . اما بازم
نگران بودم کار احمقانه ای بکنه. موبایلش در دسترس نبود.
دخترا پیاده شدن و رفتیم سمت آسانسور.
مها یهو ایستادو به پشت سرش نگاه کرد.
"چی شده؟"
همون حسه. انگار یکی پشت سرمه "
"
دستشو گرفتم و گفتم " بهتره ازم دور نشی. دستمو ول نکن"
رویا گفت "چیزی شده؟"
" انگار یه نفر زیر نظر گرفته مارو"
" کی؟"
"حدس میزنم پری های گلبرگ باشن"
"اما اینجا"
مها گفت " نمیدونم ... حس کردم ..."
"بهتره بریم. دیر میشه

1401/08/17 16:03

مها::::::::::::
وقتی به طبقه اول پاساژ رسیدیم البرز گفت ما میریم دنبال حلقه و با رویا خداحافظی کرد .
عجیب بود رویا نق نزد.
رفتیم سمت در خروجی. با اینکه برام سوال بود چرا با رویا نرفتیم و داریم میریم بیرون از مرکز
خرید اما چیزی از البرز نپرسیدم. شاید طال فروشی خارج از پاساژه.
دیگه حس نمی کردم کسی داره نگام می کنه. اما از گرما دست البرز لذت میبردمو
نمیخواستم دستمو ول کنه. پس به روی خودم نیاوردمو تو سکوت از بودن کنار البرز لذت
بردم.
برای من که تمام عمرم تنها بودم حتی پیاده روی دوتایی هم شیرین بود . چندتا خیابون را رد
کردیم و وارد یه کوچه باریک شدیم.
به قیافه کوچه نمیخورد طالفروشی داخل اون باشه اما باز چیزی نگفتم . از اون کوچه باریک
وارد یه کوچه بن بست شدیم. اینجا دیگه نتونستم ساکت بمونم. به البرز نگاه کردمو گفتم "
البرز اینجا..."
بدون اینکه برگرده سمتم گفت " خودت میبینی"
تا انتهای کوچه رفتیم . رو به روی دیوار قدیمی ته کوچه ایستادیم و البرز سرفه کوتاهی کرد.
در کمال ناباوری دیوار مثل در کرکره ای جمع شد باالی سرمون.
به دیوار جمع شده نگاه کردم. چقدر واقعی و هوشمندانه ساخته شده بود . اصال متوجه نشده
بودم دیوار واقعی نیست و طرح دیواره.
البرز با شیطنت گفت " پشه نره تو دهنت" سریع دهنمو که از تعجب باز مونده بود بستم.
وارد شدیم. یه حیاط قدیمی و بزرگ با گل های رز، ساناز و شعمدونی. بین سنگ فرش ها
سبزه در اومده بود و پیچک از در و دیوار باال رفته بود.
مسیر سنگ فرش رو رفتیم تا به خونه وسط باغ رسیدیم.
خونه هم کامال قدیمی بود . سقف شیرونی خونه پر شده بود از گیاه های خود رو . از دوتا پله
باال رفتیم تا به ایوون خونه رسیدیم. یه حس عجیبی داشتم. ترس و کنجکاوی . دستام هنوز
تو دست البرز بود.

1401/08/17 16:04

البرز در را باز کردو وارد شدیم.
از چیزی که میدیدم سر جام میخکوب شدم.
به پشت سرم نگاه کردم.
حیاط خونه بود.
به روبه رو نگاه کردم.
یه تاالر بزرگ با کلی آدم از همه رنگ و نژاد.
تاالر انقدر بزرگ بود که آخرش مشخص نبود. دور تا دور تاالر درهای مشابه دری که ما وارد
شدیم بود و آدمای مختلف وارد و خارج میشدن.
وسط تاالر مثل باجه های بانک بود فقط با این تفاوت که به جای کارمند های بانک یه عالمه
کوتوله نشسته بودن پشت میز .
"چطور ممکنه... دارم خواب میبینم ... "
"نوچ ...کامال بیداری"
" اینا واقعا کوتوله هستن؟"
"آره ...اما اینو هیچوقت جلو اونا نگو. فقط بگو الفین )elfin")
به اولین باجه خالی رسیدیم و البرز خم شد و گفت " البرز آزاد"
با صدای البرز الفین سرشو بلند کرد و به البرز خیره شد . بعد به من نگاه کرد و گفت " حلقه
ازدواج بود؟"
البرز گفت "اوهوم"
بدون اینکه ازم چشم برداره گفت "اما اون که گرگینه نیست "
"هست ... گرگ درونش طلسم شده"
حاال چشماش حسابی گرد شد و گفت " طلسم مرگ!!!! چطور زنده است ؟"
"دختر زمینه "
با جواب البرز با تعجب برگشت سمت اونو گفت " باید اطالع بدم"
اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب ما بشه یه دکمه رو میزش را زد و غیب شد.

1401/08/17 16:05

با تعجب برگشتم سمت البرز . قیافه اش کالفه بود و گفت " بدترین ایراد اینا فضول بودنه.
امیدوارم زود تموم شه "
تو شوک بودم . دقیقا وقتی که فکر می کنم اوضاع از این عجیب تر نمیشه یه اتفاق دیگه می
" حلقه ازدواج از اینجا؟"
افته تا بفهمم در اشتباهم. پرسیدم
" اوهوم. مها تمام چیزهایی که در حالت انسان تنته وقتی به حالت گرگ میری با تو میمونه.
هیچکدوم رو گرگت اثر نداره. اگه بخوای چیزی بین گرگت و خودت مشترک باشه باید اینجا
سفارش بدی. الفین ها از جادو استفاده میکنن. جادوهای کوچیک . مثل حلقه ازدواج برای
شیفتر هایی مثل ما"
"یعنی گرگ درونت وقتی بیاد بیرون حلقه داره"
البرز خندید . اما سعی کرد خنده اش تابلو نباشه تا ناراحت نشم. نگاهشو ازم گرفتو گفت "
نه... حلقه که نه ..."
تصور یه گرگ با حلقه ازدواج برا خودمم خنده دار بود. نمیدونم چرا یهو چنین حرفی زدم.
البرز دستمو که تو دستش بدو برد سمت لبشو آروم بوسید و گفت " حلقه ازدواج تو حالت
گرگ یه نگین میشه رو پیشونی گرگت."
"اوه... خیلی ..."
ظاهر شدن الفین باعث شد حرفم نیمه کاره بمونه . به ما نگاه کرد و گفت " رئیس میخواد
شمارو ببینه"
اینو گفت و مارو به سمت دیگه سالن راهنمایی کرد. البرز خیلی ریلکس بود اما من تو دلم
آشوب شده بود . آروم پرسیدم " کجا داریم میریم"
" پیش یه فضول دیگه"
از حرفش خنده ام گرفت . به یه در کوچیک رسیدیم . حدودا تا شونه های من. خم شدیم و
پشت سر الفین رفتیم تو . سقف هم کوتاه بود . یه میز بزرگ انتهای اتاق بود که کلی برگه و
کتاب روش بود. از پشت برگه ها یه صدایی اومد که گفت " بشینین االن میام "
رو صندلی های نسبتا کوچیک اتاق نشستیم. البرز همچنان دست منو گرفته بود.
با سر ازش پرسیدم چه خبره . اونم به نشونه اینکه مهم نیست سر تکون داد.

1401/08/17 16:06

بالخره از پشت کوه برگه ها یه الفین دیگه پیداش شد. مسن به نظر میرسید . کله نیمه طاسی
داشت و یه عینک کوچیک زده بود. یه دفترچه یادداشت و خودکار دستش بود. اومد جلو ما
نشست و گفت " گرگینه طلسم شده که دختر زمینم هست . جالبه ... االن داشتم نگاه می
کرد آخرین مورد گزارش شده مال چهارصد سال پیش بوده. که اونم ..." به دفترچه اش نگاه
کرد و گفت " اونم مرده ... "
نا خداگاه گفتم " مرده ؟! از طلسم؟"
" ام... بزار ببینم ... نه به مرگ طبیعی... راجب طلسمش چیزی ننوشته"
البرز گفت " مورد مشابه دیگه نبوده؟"
بوده... اما اول باید به سوال های من جواب بدین "
"
انگشتای البرز دور دستم محکم تر شد. حس کردم داره از کوره در میره . آروم با شصت دستم
روی دست البرز را نوازش کردم. نگام کرد و سر تکون داد و گفت " اول باید مطمئن شم
اطالعاتت به کار ما میاد"
الفین لبخند مرموزی زد و یه برگ کاغذ از بین درفترچه اش در آورد و گفت " اینجاست... 2
مورد ... تصمیم با خودتونه"
"باشه . شروع کن. اما سوالی که نخوام جواب نمیدم"
"منم برگه را نمیدم"
پس مهم نیست . مها بلند شو بریم " اینو گفت و بلند شدیم
"
" بشینین. پنجاه درصد سواالمو باید جواب بدین حداقل"
"3 تا سوال فقط جواب میدم. قبوله بشینم . "
"2 تا"
"فقط سه تا"
" باشه باشه " اینو گفت و زیر لب شروع به غرغر کرد و با خودش گفت" گرگینه های مغرور. "
"
بپرس
از این کل کل البرز تعجب کرده بودم. نشستیمو البرز گفت "
" کی طلسمت کرده؟"
خواستم جواب بدم که البرز گفت " گلبرگ . پری قلمرو 380"

1401/08/17 16:41

الفین یاداشت کرد و گفت " چرا طلسمت کرد؟"
دوباره البرز جواب داد "طلسم مرگ را روی پدر و مادر و مها که نوزاد بود اجرا کرد. اما درخت
زندگی مها را نجات داد"
"جواب من این نبود . من پرسیدم چرا !؟"
اینبار خودم جواب دادم " چون عاشق پدرم بود اما پدرم اونو نخواست"
" گرگ درونتو حس میکنی؟"
الفین خیره بهم نگاه کرد و بعد چند لحظه پرسید
"آره...اما ضعیف"
البز بلند شد و گفت " برگه را بده"
الفین هنوز داشت خیره به من نگاه می کرد. بدون اینکه ازم چشم برداره برگه را داد به البرز و
گفت " حلقه های ازدواجتون رو میزه"
به میز رو به رومون نگاه کردم. تازه متوجه باکس روی اون شدم. البرز برگه رو نگاه کرد و با
دقت خوند . بعد گذاشت تو جیب پیراهنش و یه پاکت کوچیک از تو جیبش در آورد و گذاشت
رو میز.
باکس را برداشت و باز کرد .بلند شدم که داخل باکس را ببینم اما البرز سریع باکس رو بست .
دستمو گرفت و گفت " تا بعد".
الفین هم ایستادو گفت " تا بعد".
از اون اتاق کوتاه زدین بیرون و مستقیم رفتیم سمت در خروجی . وارد حیاط شدیم دوباره و
البرز در خونه را پشت سرمون بست و به ساعتش نگاه کرد و گفت " دیر شد ."
"دیر؟" کل زمانی که اونجا بودیم شاید بیست دقیقه هم نشده یود.
البرز سر تکون دادو گفت " ساعت 4 شده"
"چهار!؟!؟! اما چطوری؟"
"زمان نسبیه هانی . پشت این در زمان ده برابر کند تر از اینجا میگذره. هر ساعت ما میشه 6
دقیقه اونا" اینو گفت و حرکت کردیم سمت در خروج . یا بهتره بگم دیوار خروجی. زیر لب
گفتم " وقتی بچه بودم... تنها کتابی که داشتم آلیس در سرزمین عجایب بود ... نمیدونم چند
بار خوندمش اما هر بار آرزو میکردم جای آلیس بودم ... انگار به آرزوم رسیدم

1401/08/17 16:41

رسیدیم به دیوار و ایستادیم . البرز نگام کرد و گفت " خیلی وقت ها چیزی که االن داریم
آرزوی گذشته ماست . اما ما فراموش می کنیم. درگیر آرزوی دیگه میشیم و از چیزی که
داریم لذت نمیبریم."
میدونستم منظور البرز چیه . االن آرزوی من شکستن طلسم گرگمه ... در حالی که موقعیت
االنم رویای بچگیم بود . لبخند زدمو قبل اینکه چیزی بگم البرز خم شدو آروم لبمو بوسید .
خیلی سریع و ریز .
سرشو برد عقب و دوباره یه سرفه ریز کرد که در باز شد.
البرز:::::::::::::::::
با مها به سمت مرکز خرید برمیگشتیم. هر دو ساکت بودیم. گرفتن حلقه بیشتر از انتظارم
طول کشیده بود . موبایلمو در آوردمو به رویا زنگ زدم .
"البرز... معلومه کجایین؟"
" تو کجایی؟"
" من نشستم تو فود کورت سفارش نهار دادم برا خودم . برا شمام بدم؟"
" آره . اومدیم"
قطع کردم که مها گفت " طفلک رویا ... خیلی منتظر ما شد"
"نگران نباش. رویا وقتی خرید میکنه کیفش کوکه"
مها خندید و چیزی نگفت . منم شماره آرمین رو گرفتم.
" الو سالم"
"سالم . کجایین؟"
" کجا بیایم؟"
" چهل دقیقه دیگه محضر"
"حله . اما امیر جواب نمیده"
" بهش زنگ میزنم"

1401/08/17 16:41

از پله های مرکز خرید رفتیم باال و به امیر زنگ زدم. اما در دسترس نبود. امیدوارم کار احمقانه
ای نکرده باشه. با مها رفتیم طبقه فود کورت . رویا رو که پیدا کردیم مها زیر لب گفت " اوه
... همه اون خریدا مال رویاست؟"
کنار رویا یه کوه وسیله بود . مارو دید و برامون دست تکون داد.
"بازم خوبه . نگران بودم انقدر خرید کنه که تو ماشین جا نشه"
رسیدیم پیش رویا . مها را بغل کرد و گفت " واییی اگه بدونی چیا خریدم"
نهارمون را آورده بودن و روی میز بود.
نشستم سر میز و گفتم " عجله کنین . نیم ساعت دیگه باید محضر باشیم"
رویا نشست و گفت "چرا انقدر زود ؟ "
"6 با کیومرث قرار داریم"
"برا چی ؟"
مها گفت " برا طلسم گرگم"
مها::::::::::::::::
البرز بیرون خونه بدتر از توی خونه بود . خیلی جدی تر و نمیدونم شاید میشه گفت رئیس
میشد. بیشتر دستور میداد و به سواال خالصه تر جواب میداد.
تو سکوت داشتیم نهار میخوردیم که رویا گفت " راستی حلقتون را ببینم"
"
بعد میبینی
خودمم واقعا دوست داشتم ببینم. به البرز نگاه کردم که گفت "
رویا رو به من گفت " چه شکلیه؟"
سر تکون دادمو گفتم " منم ندیدم"
رویا با چشمای گرد به البرز نگاه کرد اما البرز همچنان سرگرم غذاش بود و به ما نگاه نمی
کرد.
چه خبره؟"
رویا دوباره به من نگاه کرد و سر تکون داد و لب زد "
منم فقط لب زدم "نمیدونم"
رویا چشمک زد بهم و خواست چیزی بگه که البرز بلند شد و گفت " بهتره بریم دیگه"

1401/08/18 13:35

رویا با نق گفت " من هنور سیر نشدم"
البرز بدون توجه به اعتراض رویا رفت سمت خرید ها
سریع چندتا لقمه آخرمو خوردمو بلند شدم.
البرز گفت " اینهمه رو چطوری آوردی اینجا؟"
رویا با دهن پر گفت " کمکم کردن" اینو گفتو بهم چشمک زد. میدونستم منظور رویا چی بود.
خندیدمو رفتم کمک البرز . خرید ها را برداشتیم و رفتیم پارکینگ. رویا اندازه پنج سال من
خرید کرده بود. همه خرید ها را گذاشتیم تو ماشین و راه افتادیم سمت محضر. به اصرار رویا
جلو نشستم.
دوباره اون حس دیده شدنو داشتم. اما وقتی برگشتم عقب رویا بود که داشت نگام می کرد.
بهم لبخند زد و گفت "استرس داری؟"
"یه کوچولو "
البرز از گوشه چشم نگام کرد اما چیزی نگفت .
آرمین و رامین جلو در محضر بودن. تا رسیدیم رویا پرید پایین و رفت سمت اونا . البرز از
فرصت استفاده کرد و دستمو گرفت. انگشتاش را بین انگشتام قفل کرد.
نگاهمون به هم گره خورد .
قلبم انقدر تند میزد که حس می کردم هر لحظه ممکنه از سینه ام بزنه بیرون. به خطوط
صورت البرز نگاه کردم.
من دارم چکار میکنم... من چکار کردم...
لبمو گاز گرفتم که البرز گفت " مها اگه مطمئن نیستی همین االن بگو"
نگاهمو ازش دزدیدم. سخت بود مستقیم نگاه کردن به چشمای البرز. بخصوص االن که انقدر
جدی نگام میکنه.
. به دستامون نگاه کردمو گفتم " اعتراف می کنم نمیدونم دارم چکار می کنم... درست از
لحظه ای که دیدمت تمام برنامه های زندگیم بهم خورد . " ساکت شدم.
البرزم آروم گفت " مها..."

1401/08/18 13:37

نگاش کردمو نذاشتم ادامه بده . از صورتش نمیشد فهمید چه حالی داره. چهره اش کامال بی
احساس بود. گفتم "البرز... شاید ندونم دارم چکار می کنم اما تا حاال تو عمرم انقدر مطمئن
نبودم ".
آروم چهره اش روح گرفت و لبخند زد.
با لبخند البرز ناخداگاه منم لبخند زدم. نگاه البرز رفت به لبم .
با ضربه به شیشه ماشین هردو به اون سمت نگاه کردیم .
رامین بود . خندید و گفت " ترسیدم حماسه سازی کنین "
از خجالت سرخ شدم. البرز سعی کرد جلو خنده اش را بگیره . ماشینو خاموش کرد و پیاده
شدیم.
وارد محضر شدیم و البرز به منشی شناسنامه هامونو داد. از دیروز هماهنگ کرده بود . قبل از
ما یه دختر و پسر جوون بودن با کلی فک و فامیل. با اینکه عقد تمام شده بود دور سفره عقد
داشتن عکس می گرفتن. منشی یه نگاه به لباس های ما کرد . همه اسپرت پوشیده بودیم. با
" اتاق عقد که نمیخواین "
حالت کنایه پرسید
رویا سریع با یه لحن خیلی مغرورانه ای گفت " نه خودمون مراسم داریم"
برگشتم سمت رویا که چشمک زد و گفت " بزار کف کنه " .
از حرف رویا منو آرمین آروم خندیدیم. البرز برگشت سمت ما و سوالی نگام کرد . آروم گفتم
هیچی . داریم برای مراسم هماهنگ می کنیم"
"
با حرف من، رویا و آرمین دوباره خندیدن و تعجب البرز بیشتر شد.
رامین گفت " امیر جواب نمیده . پیامم دادم بهش دلیورد نشد"
البرز سر تکون داد و گفت " نمیدونم بی خبر کجا رفته. دیروز بهش گفتم باید باشه"
رویا گفت " نگران نباشین اونکه عادت داره "
آرمین گفت " آخه امروز"
واقعا چرا امروز ... شاید اینجوری میخواست مخالفتشو نشون بده. اما دلیلی نمیدیدم بخواد
مخالف باشه . با صدای منشی از افکارم پریدم که گفت " بفرمایید نوبت شماست"
همه به من نگاه کردن. بلند شدمو هم قدم با البرز وارد اتاق شدیم.

1401/08/18 13:38

کنار میز عاقد نشستیم. بقیه هم رو به رو ما نشستن.
عاقد رو به رویا و آرمین که کنار میزش نشسته بودن گفت " عروس و داماد شما هستین؟"
البرز گفت " نه منو ایشونیم".
عاقد با تعجب برگشت سمت ما و نگاهمون کرد. البرز گفت " مدارک مورد نیاز داخل پوشه
هست"
نمیدونم منظورش چی بود . اما عاقد پوشه را بررسی کرد و سر تکون داد و گفت " خوب مهریه
چقدره "
اصال تو ذهنمم مهریه نبود . برگشتم سمت البرز. با لبخند گفت " هرچقدر عروس خانم بگه"
همه به من نگاه کردن .
دهنم خشک شده بود . تنها چیزی که همیشه دوست داشتم جز مهریه ام باشه رز زرد بود. به
هیچ چیز دیگه فکر نکرده بودم. آروم گفتم " هفت شاخه رز زرد "
عاقد با تعجب گفت " همین؟"
سر تکون دادم که البرز گفت " هفت هزار و هفت شاخه گل رز زرد"
پس عروس خانم مهریه شد هفت هزار و
با تعجب نگاش کردم . فقط لبخند زد. عاقد گفت "
هفت شاخه گل رز زرد؟ "
سر تکون دادمو گفتم " بله "
البرز :::::::::::::::::
عاقد گفت " عروس خانم وکیلم ؟"
مها سرش پایین بود . ساکت بود . ترس اینکه پشیمون شده باشه هر لحظه تو دلم بیشتر
میشد . نفس عمیق کشیدم که عطر مها دیوونه ترم کرد. چشمامو بستم. باید بهش فرصت بدم
. همه چی سریع اتفاق افتاده . اونم حق داره زمان بخواد .
نباید اصرار می کردم .
"بله " صدای مها تو گوشم پیچشد. آروم چشمامو باز کردم. گویا نفس همه تو سینه حبص
شده بود و با بله گفت مها همه یه نفس راحت کشیدن.

1401/08/18 13:47

رویا و دو قلوها دست زدن و گفتن مبارکه.
عاقد گفت " آقای داماد حاال نوبت شماست ..."
نذاشتم ادامه بده و گفتم " بله "
رویا خندیدو گفت " داداشم زیاد اذب مونده"
بهش اخم کردم اما فایده نداشت همه حتی مها خندیدن و عاقد گفت " بیاین اینجارو امضا
کنین"
مها:::::::::::::::
همه چی مثل فیلم از جلو چشمام گذشت. انگار خواب بود. از پله های محضر رفتیم پایین و
کنار ماشینا ایستادیم. رویا و دو قلو ها جلوم بودن و البرز پشت سرم.
رویا برگشت سمت ما و گفت " باورم نمیشه تموم شد"
"
من چی بگم پس
زیر لب گفتم "
"
هیچی نگو . فقط از داشتن کسی که دوستت داره لذت ببر
رویا خندید و بغلم کرد."
به چشمای مهربون رویا نگاه کرد. راست میگفت.
البرز گفت " شما برین خونه . منو مها باید بریم پیش کیومرث"
پس بزار خریدارو ما ببریم تا بیاین من مرتب کنم"
رویا گفت "
"
"باشه . اگه خبری از امیر بود خونه بهم خبر بدین
آرمین گفت " اوکی . امشب میاین؟"
از سوالش تعجب کردم. مگه امشب قراره نریم خونه... البرز گفت " بستگی به کیومرث داره"
"چرا؟"
به البرز نگاه کردمو پرسیدم
" بازم همون جواب همیشگی را داد و بدون نگاه کردن به من به رویا کمک
"خودت میبینی
کرد وسایل را ببرن تو ماشین دو قلو ها . خواستم کمک کنم که رویا گفت " شما برو بشین
زن داداش که میگن شمایی؟!"
عروس خانم. " آرمین در ماشینو برام باز کرد و گفت "
با این حرفش همه خندیدیم. حس کردم همه منتظرن من برم تو ماشین. از حس اضافی بودن
متنفرم. نشستم تو ماشینو درم بستم.

1401/08/18 13:48

نمیدونم چرا حس می کنم یه چیزی را از من مخفی میکنن. امیدوارم برای امیر اتفاقی نیافتاده
باشه.
رویا و پسرا برام دست تکون دادن و رفتن. البرز اما هنوز سرگرم صندق عقب بود. یه حس
غریبی داشتم . قلبم تند میزد. انگار اولین بار بود با البرز تنها می شدم. به عبور ماشینا تو
خیابون خیره بودم که البرز بالخره اومد. همچنان خیره بودم به جلو . نگاه البرز را رو خودم
حس کردم.نفس عمیق کشیدمو برگشتم سمتش .
"خوبی ؟"
"نمیدونم "
می تونم خوبت کنم ... "
با جواب من لبخند شیطونی زد و گفت "
متوجه منظورش شدم . خندیدمو گفتم " نه مرسی االن که فکر میکنم میبینم خیلی خوبم"
خندید و ماشینو روشن کرد.
"
" ساعت پنج و نیمه فکر کنم به موقع برسیم
"
"خیلی دوره
"یکم خارج از شهره"
"کیومرث هم مثل شما گرگینه است؟"
"آره اونم مثل ما ... مثل تو ...گرگینه است ."
هنوز باورم نمیشه منم گرگینه ام "
"
می دونم... کم کم درست میشه ... چرا گفتی هفت تا گل رز؟"
"
"نمیدونم . همیشه دلم میخواست گل رز زرد تو مهریه ام باشه . تنها چیزی که به ذهنم رسید
"
اون بود
"چرا هفت؟"
" ناخداگاه اومد به زبونم. چطور مگه؟"
"
" هفت عدد آلفای منه
یعنی چی؟" اما نگاه البرز به رو به رو بود. بدون اینکه نگاهم
با تعجب نگاش کردمو گفتم "
کنه دستمو گرفت و برد سمت لبش و بوسید.

1401/08/18 13:49

یعنی من هفتمین آلفا هستم"
آروم گفت "
" تو گروه خودتون؟"
" نه . تو کل آلفا هایی که وجود دارن"
"آها . از نظر قدرت؟"
"تقریبا"
چندتا آلفا وجود داره"
"
نگام کرد و با خنده گفت " میخوای ببینی جفتت چقدر قوی ئه؟"
خندیدمو گفتم " نباید بدونم؟"
"چرا... دقیق نمیدونم چندتا اما بیشتر از سه هزار تا"
انتظار صد ... یا حتی پونصد را داشتم اما سه هزار!!! البرز به قیافه متعجب من نگاه کرد و گفت
" گویا راضی نیستی "
"ام... جدی میگی؟"
"اوهوم ... چرا تعجب کردی؟"
"آخه... خیلیه ... بین سه هزار آلفای دیگه... اونوقت چطور معلوم میشه؟ با هم جنگیدین؟"
البرز خندید و گفت " نه مها... از افسانه ها بیا بیرون... وقتی تو حالت گرگ هستیم به اونا که
از ما ضعیف تر هستن میتونیم دستور بدیم و اونا نمیتونن مخالفت کنن. اینجوری مشخص
میشه کجای محور قدرت قرار داریم."
چه جالب " اینو گفتمو به بیرون نگاه کردم. دیگه از شهر خارج شده بودیم. یهو یاد مانی
"
افتادم و گفتم " مانی چی میشه؟"
" فعال میمونه تا تنبیه بشه "
چه تنبیهی؟"
"
هنوز تعیین نکردیم"
"
البرز وارد یه راه فرعی شد. به بیرون نگاه کردم. دور تا دور مسیر پر از بوته های مردابی بود .
معلوم بود نزدیک دریا هستیم. راه رو ادامه دادیم تو سکوت. حدسم درست بود از دور دریارو
دیدم . بی اختیار گفتم "دریا..."

1401/08/18 13:51

البرز نگام کرد و فقط لبخند زد. محو دریا بودم که جاده کم کم منحرف شد و موازی ساحل
حرکت می کردیم. خیلی خوب بود. عاشق دریا بودم. هر لحضه فاصله جاده با دریا کمتر می
شد و ذوق من بیشتر.
البرز وارد یه راه فرعی دیگه شد و رفتیم سمت دریا . دور تا دور مسیر زمین های ماسه ای و
خالی بود. جاده تموم شد اما البرز همچنان از تو ماسه ها ادامه داد تا رسیدیم به ماسه های
مرطوب لب آب. خورشید نزدیک افق بود و نور سرخی رو دریا انداخته بود.
البرز بالخره ماشین را نگه داشت . نگام کرد و گفت "دوست داشتم بیشتر وقت داشتیم. "
فقط نگاش کردم. نمیدونم منظورش چیه که جوابی بدم. دست کرد تو جیبش و باکس حلقه
ها را در آورد . به کل حلقه ها را فراموش کرده بودم.
البرز خیلی آروم گفت " امیدوارم دوست داشته باشی" و باکس رو باز کرد.
از چشمای البرز چشم برداشتم و به حلقه ها نگاه کردم. باورم نمیشد انقدر با چیزی که تو
ذهنم بود فرق داشته باشه. حتی نمیدونستم جنسش چیه. فلز مشکی با نگین های سورمه ای .
گرگ نقره ای من با نگین سورمه ای روی پیشونیش واقعا زیبا میشد.
حلقه البرز یه رینگ بود که دور تا دورش نگین سرمه ای داشت و حلقه من یه نگین سورمه ای
بزرگ با کلی نگین های کوچیک سورمه ای و بنفش اطرافش.
واقعا زیبا بودن. غافل گیر شده بودم. به البرز نگاه کردم. منتظر جواب من بود.
آروم گفتم "خیلی قشنگن"
" دوست داری؟"
"آره"
پس چرا گریه می کنی"
"
تازه متوجه اشکام شدم . زیر لب گفتم "نمیدونم... از شوقه"
با خنده گفت " امیدوارم " حلقه منو در آورد و منتظر دستم شد. تماس دستامون تنمو داغ
کرد. البرز حلقمو دستم کرد و به دستم نگاه کرد . به دستم میومد و رنگ تیره اش با رنگ
پوستم تضاد قشنگی داشت.
البرز حلقه خودشو برداشت که دستش کنه اما من ازش گرفتمو گفتم " با اجازه"

1401/08/18 13:52

خندید و گفت " بفرمایید خانم آزاد"
خانم آزاد ... خدای من تو کمتر از ده روز از خانم احمدی شدم خانم آزاد ...خانم آزاد... اما
چقدر شیرینه...
البرز::::::::::::::::::::::
به دست ظریف مها نگاه کردم. انگشتر ازدواجمن حسابی به دستش میومد. نگین سورمه ای
برای حفاظت روح . نگین بنفش برای حفاظت جسم. به چشمای خیس مها نگاه کردم. دلم
میخواست بغلش کنم و تمام نگرانی ها را از وجودش خالی کنم.
اما فقط چند دقیقه تا قرارمون با کیومرث فرصت باقی بود.
امشب برای خلوت با مها وقت هست.
ماشینو روشن کردمو از کنار ساحل رفتم سمت ویالی کیومرث.
"
رسیدیم
بیرون ویال پارک کردم و به مها گفتم "
"دفتر کیومرث اینجاست؟"
"آره... هم دفتر هم ویال"
پیاده شدیم و دست مها را گرفتم. با هم رفتیم سمت در . قبل در ایستادمو به مها نگاه کردم .
تو نور غروب خواستنی تر شده بود اما به وضوح نگرانی را از چشماش میخوندم.
"مها ... هر چیزی کیومرث گفت دلیل نداره صد در صد درست باشه ."
سر تکون داد فقط . خم شدمو آروم لبشو بوسیدم. وقتی خواستم سرمو عقب بکشم رو نوک پا
بلند شد و نذاشت لبامون جدا شه. فهمیدم خیلی نگران تر از چیزیه که فکر میکردم. محکم
بغلش کردم. لبامون جدا شد و سرشو گذاشت رو سینه ام و آروم گفت " نفسم باال نمیاد البرز
... اگه بگه راهی نداریم چی؟"
"داریم مها ...داریم... همیشه راهی هست"
مها:::::::::::::::::::::
کاش میشد تو بغل البرز بمونمو همه چی خودشون درست شه. کاش میشد چشمامو ببندمو
فقط به صدای قلبش گوش بدم.

1401/08/18 13:53

چرا زندگی همیشه مسیر سخت رو میره . هرچند خودم جواب سوالمو میدونستم ...تا قدر
داشته هامون رو بدونیم. قدر اینکه البرز را دارم. تو این راه سخت تنها نیستم. گذشته مجهولم
حاال برام روشن شده بود . طلسم درونم هم شکسته میشه.
نباید کم بیارم.
من میتونم.
"
بریم
از بغل البرز اومدم بیرون و گفتم "
خم شد و موهامو بوسید و زنگ در را زد.
یه در آهنی بزرگ بود با کلی نقش و نگار . دیوار های خونه بلند بود اما از کمر به باال پر از
پیچک و شب بو بود. عطر شب بو و نم دریا همه جارو پر کرده بود .
در باز شد و وارد حیاط شدیم. حیاط خونه خیلی بزرگ نبود اما حسابی سر سبز و قشنگ بود.
خونه کیومرث دو طبقه بود که هر طبقه تراس خیلی بزرگ داشت. برق خونه کامال خاموش
بود انگار کسی اون تو نیست. با البرز وارد خونه شدیم.
هوا هنوز خیلی تاریک نشده بود اما با ورود ما داخل خونه تاریک بود.
بهتره بگم برای من تاریک بود . چیز درستی نمیدیدم . اما به نظر یه پذیرایی بزرگ میومد.
البرز دستمو گرفت و به سمت در بزرگ انتهای سالن رفتیم. البرز در زد و یه صدای مسن
جواب داد " بفرمائید"
در که باز شد البرز سالم کرد و من با اینکه نمیتونستم خوب ببینم سالم کردم. یه پنجره بزرگ
رو به دریا بود و غروب خورشید ازش پیدا بود سایه یه مرد پشت یه میز بزرگ مشخص بود.
جواب سالم مارو دادو گفت " دیر کردین "
رفتیم سمت میز و البرز گفت " نه . راس 6 زنگ زدم"
خندید و بلند شد و اومد سمت ما. بلالخره تو نور غروب چهره اش پیدا شد. مسن بود شاید 71
بعد به من
ساله. اما خیلی مرتب و شیک میزد. با البرز دست دادو گفت " مثل همیشه مصمم"
نگاه کرد و دستشو آورد جلو . البرز دستمو ول کرد و با کیومرث دست دادم . اما دستمو ول
نکرد و نگام کرد.
سکوت شده بود.

1401/08/18 13:55

صدای موج دریا و پرنده های دریایی از دور و خفیف میومد. صدای تیک تاک ساعت و صدای
قلب من.
بالخره دستمو ول کردو نگاهشو ازم برداشت و گفت " بشینیم"
رو کاناپه های کنار میز نشستیم. کیومرث کنترل را از روی میز برداشت و کرکره پنجره را زد.
نور اتاق را هم روشن کرد ولی نه خیلی. همچنین اتاق در حد سایه روشن بود .
البرز گفت " فکر کنم خبر را شنیده باشی. "
"آره... دختر زمین و گرگینه طلسم شده ...و البته جفت تو ... ترکیب جالبیه"
" چند سالته؟"
اینو گفت و به من نگاه کرد و پرسی
"بیست"
ابروهاش رفت باال اما چیزی نگفت و فقط نگام کرد.
برگشت سمت البرز و گفت " رابطه داشتین؟"
سرتا پا سرخ شدم. این چی میگه. سرمو انداختم پایین و به دستام نگاه کردم. البرز گفت "
نشونش کردم کیومرث . امروزم عقد کردیم"
"تو رابطه گرگشو حس کردی؟"
"اولین بار نه. اما به مرور زمان هر بار بیشتر حس میکنم. مخصوصا بعد چشمه مقدس"
"چشمه مقدس ؟ چی دیدی اونجا؟"
"دیدم مها جفت منه "
"گرگاتون تو مه آبی به هم توجه کردن؟ "
"آره ...کامال"
"درخت زندگی هم داشت؟"
"آره . کامل و بزرگ. گرگا زیر درخت نشستن"
"خیلی جالبه ... خیلی ... گلبرگ خیلی قوئه . اما گویا درخت زندگی جفتتو خیلی میخواسته
که اینجور ازش حمایت کرده "
"مها با دستش زخم منو تو چند ثانیه محو کرد"
سرم همچنان پائین بود اما سنگینی نگاه کیومرث را رو خودم حس کردم.

1401/08/18 13:56

"این خیلی نادره ...یعنی نیروی گرگ درونش با نیروی دختر زمین ترکیب شده ... گرگ
درونش داره تالش میکنه طلسم را بشکنه"
"آره ... مها هم میتونه حسش کنه"
"بدون گلبرگ شکستن طلسم مرگ ممکن نیست مگه اینگه از درون گرگش رها بشه ... اونم
به تنهایی هرچقدر تالش کنه نمیتونه . احتیاج به جادو دارین ... "
جادو؟؟؟ لبمو گاز گرفتم که سوالی نپرسم. البرز گفت "کی ؟ چه جادویی؟"
" آزاده ... جادو سفید "
سکوت شد . کسی حرفی نزد . به البرز نگاه کردم . نگام کرد فقط . دوباره صورتش کامال بی
روح بود. به کیومرث نگاه کرد و گفت " مطمئنی؟"
" نه... اما باید امتحان کنی. قبال تو شکستن طلسم پری ها موفق بوده."
"جز این چه راهی داریم؟"
"کمک یه پری دیگه "
"این بهتره "
"اما غیر ممکنه . اونا علیه هم کاری انجام نمیدن"
"آزاده هم برای من کاری انجام نمیده"
"ده سال گذشته البرز . زمان همه چیو حل میکنه"
" بیست سال گذشته و گلبرگ حاضر نیست طلسم مها را باطل کنه. مطمئنم هزار سال هم
بگذره برای آزاده فرقی نداره"
" من نمیتونم مجبورت کنم. فقط میتونم برات مکاتبه کنم"
" میدونم... "
کیومرث به من نگاه کرد و گفت " هیچوقت با یه پری معامله نکن. هیچ منطقی ندارن"
نمیدونم چرا این حرف را به من زد . فقط سر تکون دادم که البرز گفت " با هر موجودی که به
نظرت میتونه کمک کنه مکاتبه کن... فقط یه سوال "
بعد به من نگاه کرد و گفت " اگه مها را دوباره تبدیل کنم چی میشه؟"
نگاهمون به هم گره خورد

1401/08/18 13:57

کیومرث گفت " تبدیل نمیشه ... اون گرگینه است . هرچند گرگ درونش تو طلسم اسیره"
بالخره البرز پل نگاهمونو شکست و رو به کیومرث گفت " چه کاری گرگ درون مها را قوی تر
میکنه؟ "
"رابطه ...رابطه...رابطه...از هر نوعی . جسمی . جنسی . روحی . مخصوصا با گرگت"
دوباره سرمو انداختم پایین . دلم میخواست بلند شمو از اتاق بزنم بیرون.
البرز از جیبش یه پاکت دیگه در آوردو گذاشت روی میز .
"
کیومرث به پاکت نگاه کرد و گفت " الزم نیست . به عنوان هدیه ازدواجت این کارو میکنم
مرسی . ما بهتره بریم"
البرز پاکتو برداشت و گفت "
بلند شد و منم بلند شدم.
کیومرث گفت " البرز ... اگه پدرت زنده بود میدونم اول جادوی سفید را امتحان میکرد. پری
ها قابل اعتماد نیستن "
البرز دستمو گرفت و گفت " میدونم اون نمیاد ...اما اول با ان مکاتبه کن"
کیومرث بلند شد و گفت " باشه. بهت خبر میدم"
البرز ::::::::::::::
از خونه کیومرث زدیم بیرون. دست مها همچنان تو دستم بود. دیگه هوا تاریک شده بود. مها
آروم پرسید " چرا آزاده کمکمون نمیکنه؟"
دوست نداشتم قضیه ده سال پیش را باز کنم. اما مها حق داشت بدونه. نگاش کردمو گفتم "
چون ازم چیزی خواست که بهش ندادم"
اینو گفتمو در ماشینو براش باز کردم. کمک کردم سوار بشه که پرسید "چی؟"
جواب ندادمو در ماشینو براش بستم. خودمم سوار شدم که مها دوباره گفت " چی البرز ؟"
ماشینو روشن کردم و گفتم " چیزی که تو رو گردنت داری "
"اوه ..." اینو گفتو دستش رفت سمت گردنش . " ازت خواست نشونش کنی؟"
این بحثی نبود که بخوام با جفتم داشته باشم. اما همیشه سخت ترین کارو اول انجام میدم

1401/08/18 13:58

ماشینو انداختم تو جاده و گفتم " قضیه مربوط به ده سال پیشه. آزاده زیاد میومد تو جنگل ما
. به قول خودش برای تمرین جادو . اونا از نسل پری ها هستن اما دورگه انسان . "
" یعنی مادرش پری بوده؟"
" نه انقدر مستقیم ... یه جایی یه مادربزرگش پری بوده . اما از اونجایی که پری ها جز
خودشون نمیتونن به *** دیگه توجه کنن، دو رگه ها رو هم تحویل نمیگیرن. دورگه ها به
تنهایی با تمرین و تالش سعی میکنن نیروهای درونی خودشون را تقویت کنن"
دست مها را گرفتم تو دستم . وقتی حسش میکنم خیالم راحت تره. ساکت بود و به جاده خیره
شده بود .
زیر لب گفت " خب ..."
نگاش کردم که همچنان خیره به جاده بود . زیر لب گفتم " دوست نداشتم بحث شب عقدمون
این باشه "
منم ... اما از حقایق نمیشه فرار کرد..."
"
درست میگفت ... از حقایق زندگیم نمیتونم فرار کنم . اما گفتن تمام حقیقت هم کار درستی
نبود برای همین گفتم " ما دوست شدیم ... با هم خوب بودیم " مخصوصا تو تختخواب...
"آزاده ازم خواست نشونش کنم. بهش گفتم من هیچوقت بهش قولی تو این زمینه ندادم و
فقط کسی را نشون میکنم که جفتم باشه "
خاطرات اون روز جلو چشمم زنده شد. با دخترای زیادی بودم. چه برای یه شب چه برای چند
ماه. خیلیا ازم خواسته بیشتر داشتن. ازدواج . تعهد .
اما تنها کسی که نشون منو میخواست .آزاده بود . حتی سعی کرد با طلسم مجبورم کنه... از
اولین روز آشنائیمون هدفش این بود و وقتی که موفق نشد ازم متنفر شد...
خودخواهی تو وجود آزاده مثل خودخواهی گلبرگ بود . خواسته طرف مقابل مهم نیست تا
وقتی اونا چیزی را بخوان ...
چطور ممکنه همچین آدمی بخواد به من کمک کنه...اونم به جفت من ... صدای مها منو از
افکارم کشید بیرون که گفت "بعدش؟"
"بعدش همه چی بهم خورد. ازم متنفر شد و گذاشت و رفت"

1401/08/18 14:00

"اوه البرز... فکر نمیکنم اون حاضر بشه برای ما کاری کنه"
" موافقم ... برا همین باید دنبال یه پری باشیم"
دیگه رسیده بودیم به در ویالی شخصیم . ماشینو نگه داشتمو ریموت را زدم .
مها با تعجب به در ویال نگاه کرد و گفت " اینجا کجاست ؟"
"
" ویالی من ... االن تاریکه اما صبح دریا رو میتونی از اتاق خواب ببینی
لیشو گاز گرفت و گونه هاش گل انداخت . آروم صداش کردم " مها ..."
لبشو ول کرد و آروم برگشت سمتم. چیزی نگفت و فقط نگام کرد . این حال مها حسابی داغم
کرده بود
"خوبی؟"
پرسیدم
"
نگاشو ازم دزدیو گفت " نه
خم شدم سمت لبشو گفتم" میتونم خوبت کنم " چشماشو بستو لبشو گذاشت رو لبم .
داغ داغ بود. داغترم می کرد . برق حیاط روشن شد و از هم فاصله گرفتیم.
مها بریده گفت " کسی اینجاست؟"
خندیدمو گفتم "نگهبان ویالست . "
مها::::::::::::::::::::
به نگهبان که با چراغ میومد سمت ما نگاه کردم. مسن بود و یکم خمیده. البرز گفت "
خواستم شب عقدمون حداقل تنها باشیم".
حسابی غافل گیر شده بودم. فکر می کردم برمیگردیم پیش بقیه حتی حدس جشن عقد
سوپرایزی هم زده بودم اما تو دلم خداروشکر کردم می تونیم دوتایی تنها باشیم.
با این فکرم دلم حسابی آشوب شد . مثل دریا طوفانی .
البرز شیشه پنجره را داد باال و گفت " فقط زنجیرو برداری کافیه ".
"چشم آقا"
با برداشتن زنجیره کنترلی زیر در وارد شدیم و البرز پارک کرد. همه جا حسابی تاریک بود اما
حیاط سبز و بزرگ به نظر میرسید. ویال هم دو طبقه با سقف شیرونی بلند بود.

1401/08/18 14:01