525 عضو
قلبم داشت از سینه میزد بیرون. انگار اولین با بود با البرز تنها میشم. البرز پیاده شد و با
حسین آقا احوال پرسی کرد . خیلی محترمانه باهاش برخورد می کرد. دستم قدرت نداشت در
را باز کنمو پیاده شم. تمام بدنم از استرس کرخت شده بود.
نفس عنیق کشیدمو عطر البرز و نم دریا ریه هامو پر کرد. قوی باش مها . این بچه بازیا چیه .
یه نفس عمیق دیگه کشیدمو در ماشینو باز کردمو رفتم سمت اونا .
"سالم "
به سالم دخترم . خوش اومدی "
"
"
ممنون
"
"آقا بفرمائید داخل شام تو آشپزخونه آماده است"
" البرز اینو گفت و از صندق عقب ماشین یه ساک برداشت. چشمام گرد شد. اینو کی
مرسی
"
آورده بود.
اومد سمتمو دست منو گرفت و رفتیم سمت ویال .
"البرز "
"هوم؟"
"کس دیگه ای هم اینجا هست؟"
" بهرام و سیما تو خونه انتهای حیاط زندگی میکنن . کارای ویالرو هم میرسن. جز اینا کسی
نیست. "
"آها " عادت نداشتم به اینجور زندگی . زندگی من کجا و این جور زندگی کجا... نمیخوام
خودمو گم کنم. هرچقدر امکانات و رفاه زیاد باشه من نباید یادم بره از کجا اومدم و چقدر
تالش کردم تا خودمو باال بکشم. نمیخوام پول شخصیت منو تعریف کنه. میخوام تالشم منو
تعریف کنه.
وارد ویال شدیم. داخل خونه یه سالن بزرگ ولی غیر تجمالتی بود. تمام وسایل از چوب قهوه
ای سوخته بود و یه دست مبل و راحتی سمت چپ ما و یه میز نهار خوری بزرگ سمت
راستمون بود . اما البرز دستمو کشید و رفتیم سمت پله ها .
تو سکوت از پله ها رفتیم باال.
طبقه باال یه نشیمت کوچیک با یه تلویزیون بزگ و یه کاناپه رو به روش بود. چهارتا در دو
طرف نشیمن بود و یه در بزرگ هم رو به روی ما. رفتیم سمت همون در. با هر قدم قلبم تند
تر میزد.
البرز در اتاقو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد شم. نفس عمیق کشیدمو وارد اتاق شدم. البرز
تو گلو خندید و گفت " خوبی مها؟"
خوب نبودم اما گفتم " چطور؟"
البرز ساک را گذاشت کنار تخت و گفت " آخه رنگت پریده ... لباس راحتی برات آوردم.
میخوای دوش بگیری؟"
میخواستم...نمیخواستم... مغزم جواب نمیداد. زیر لب گفت " آره ..." شاید آب گرم و دور شدن
از البرز یکم آرومم کنه.
"
" باشه پس من میرم ببینم شام چیه
"باشه"
البرز اینو گفت و از اتاق زد بیرون. چند دقیقه به همون حال ایستادم. از خودم بدم اومد. چرا
انقدر گیج میزنم. سریع رفتم سمت ساک. سه دست لباس زیر و چند دست تاپ و دامن و
شلوارک. هیچکدوم مال من نبودن و کامال نو بودن. میدونستم کار رویاست. بزار دستم بهش
برسه.
یه دست لباس زیر برداشتمو یه تاپ و شلوارک. انگار قراره چند وقت اینجا بمونیم اینهمه لباس
گذاشته رویا. یاد حرفش پایین محضر افتادم. از بودن با کسی که دوستم داره لذت ببرم.
دلم گرفت . امیدوارم رویا هم به سامی برسه... صدای پا شنیدم. البرز بود. قبل اینکه برگرده و
ببینه من چقدر دارم گیج میزنم پریدم تو حمام و دوش آب را باز کردم.
فصل نهم
البرز:::::::::::::::::
این استرس توام با خجالت مها خیلی شیرین بود. خواستم بهش یکم فرصت بدم تا آروم شه.
جالبه با اینکه اولین بارمون نیست انقدر استرس داره. سیما شام ته چین شمالی مورد عالقه
منو درست کرده بود. یکم خوردم حسابی عالی شده بود. زیر گاز رو خاموش کردم. فکر نکنم تا
دو سه ساعت دیگه نوبت شام بشه.
برگشتم سمت اتاق. میخواستم منتظر مها بمونم تا از حمام بیاد. اما گرگ درونم نظر دیگه ای
داشت. لباس هامو در آوردمو رفتم سمت در حمام و آروم بازش کردم. مها زیر دوش بود و
پشتت به من بود. رفتم تو بدون اینکه لمسش کنم گردنشو بوسیدم. خشکش زد و آروم کمرشو
بین دستام قفل کردمو کشیدمش سمت خودم.
میخواستم منتظرت بمونم... اما گرگ درونم کم طاقته "
تو گوشش گفتم "
سرشو چرخوند سمت منو لبامون قفل شد. لبای داغ مها چیزی نیست که بشه ازش گذشت.
صدای موبایلم از تو اتاق بلند شد. مها لبشو ازم دور کرد و گفت " البرز موبایلت"
مهم نیست "
"
کامل چرخوندمش سمتم و بین خودمو دیوار قفلش کردم. بدنشو دست کشیدمو زیر گوشش را
بوسیدم که دوباره گفت " اگه مهم باشه چی؟"
هیچی مهم تر از تو نیست "
"
"اما البرز ..."
دستمو بردم بین پاش که نفسش رفت و حرفش نیمه کاره موند. تو گوشش گفتم " گرگم تو
رو میخواد مها. همینجا و همین لحظه ... حسش کن"
با حرکت دستم آه مها بلند شد. گرگ درونش را حس می کردم. خیلی نزدیک به سطح بود.
گرگ درونم بیتاب تر شده بود . زوزه کشید و گرگ مها را صدا کرد.
مها هم انگار گرگ درونمو حس کرد. با نفس داغش گفت " البرز ..."
کمرشو گرفتمو بلندش کردم. پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و به چشمام نگاه کرد . چشماش
حسابی خمار بود. لبشو گاز گرفت. زیر گردنشو بوسیدم.
دستشو دور گردنم حلقه کرد
منتظر من بود . منتظر گرگ درونم . زیر لب گفتم " مها تو مهم ترین اتفاق زندگی منی "
حرکت آخرو زدم.
مها ::::::::::::::::
ناخونامو تو کتف البرز فرو کردم. دیگه تحمل نداشتم. گرگ درونمو دوباره حس می کردم اما
خیلی دور بود... خیلی دور ....
البرز را میخواست ...
نه...
گرگ البرز را میخواست...
گرگ البرز را میخواست تا نجاتش بده . منتظر اون بود.
حس کردم زوزه می کشه.
آره ...
با هر حرکت البرز گرگ درونم زوزه می کشید.
لبم رفت سمت گردن البرز.
رگ گردنشو بوسیدم . با تماس لبم با گردن البرز انگار گرگ درونم نزدیک تر شد. میخواست
البرز را نشون کنه. اما نمیتونست.
اختیار خودمو از دست داده بودم.
با حرکت آخر البرز آهم بلند شد. تو مرگ منی البرز ... تو مرگ منی ...
البرز :::::::::::::::
مها بی حال تو بغلم بود. خیلی سعی کردم گرگ درونمو کنترل کنم. اما وقتی گرگ مها
صداش کرد دیگه کنترلش ممکن نبود. دیگه آروم نشد . هنوزم آروم نیست . آروم مها را بغل
کردمو دوش آب را بستم .
گذاشتمش رو تخت و کنارش دراز کشیدم.
ملحفه را دادم رو هر دومون. به صورت آروم مها نگاه کردم. گونه اش را نوازش کردم. تو مال
منی مها تو مال منی.
آروم چشماشو باز کرد و خمار نگاه کرد.
خم شدمو چشماشو بوسیدم.
زیر لب و با لبخند گفت " همیشه انقدر طول میکشه"
میدونستم بهش فشار اومده. اما خوشحال بودم که کم نیاورد. پیشونیش را بوسیدمو با خنده
گفتم " راضی نبودی؟"
تنمو دست کشیدو گفت" مگه میشه؟"
چرخیدم روش و خیره به چشماش نگاه کردمو گفتم " خوبه... چون گرگ درونم منتظره تا
گرگت آزاد شه و مجبور نباشه خودشو کنترل کنه "
از گرد شدن چشماش خنده ام گرفت . لبشو بوسیدمو گفتم " باورت میشه ...همین االنم دوباره
تو رو میخواد؟!"
چشماش گرد تر شد و گفت" البرز... دوباره ؟"
خندیدمو از روش بلند شدمو گفتم " آره... اما االن دیگه نه... بعد شام... "
مها::::::::::::::
البرز بلند شد و از تو کیف یه شلوارک در آورد و پوشید. پیراهنش را از رو صندلی برداشت و
گفت " فقط اینو بپوش"
"این؟"
چشمک زد و رفت سمت در " منتظرتم پایین"
همه تنم کوفته بود . اما کلی سوال هم تو سرم بود. بلند شدم و موهامو خشک کردم . نمیدونم
منظور البرز از فقط چی بود اما من فقط با یه پیراهن اونم تو این خونه بزرگ احساس امنیت
ندارم. لباس زیرمو پوشیدم و بعد پیراهن البرز رو برداشتم. عطر تنش بیداد می کرد . قلبم
شروع کرد به تند زدن. انگار گرگ درونم دوباره به وجد اومده بود. بوی برف...بوی برف... می
دونستم گرگ البرز را میخواد. دلم برای گرگ درونم میسوخت... بیست ساله حبص شده ...
بخاطر خودخواهی یه نفر دیگه ...
پیراهن را پوشیدمو رفتم پایین. بوی غذا همه جا پیچیده بود. تازه فهمیدم چقدر گرسنمه.
انتهای پذیرایی آشپزخونه اوپن بود. البرز را دیدم که از تو کابینت داشت ظرف در میاورد.
نگام کرد و آروم سر تا پامو چک کرد. لبخند شیطونی زد و میز را چید. نمیدونستم چکار کنم .
برا همین نشستم سر میز و گفتم " کمک میخوای؟"
"آره . میشه پیراهنمو پس بدی؟"
"چی؟"
با شیطنت نگام کرد و گفت " همون که تنته... پسش بده"
حاال فهمیدم چرا گفت فقط همینو بپوش . تو دلم از اینکه لباس زیر پوشیده بودم راضی بودم .
اما به روی خودم نیاوردمو گفتم " باشه اما یه شرط داره"
دستاشو به سینه زد و گفت " پیراهن خودمو میخوای پس بدی شرط میذاری؟"
"اوهوم. تصمیم با خودته"
" میشنوم"
"سه تا سوال میپرسم هر سه را باید کامل جواب بدی"
" یه دونه"
انگشتمو تکون دادمو گفتم "نه نه نه نه... من اون الفین پیر نیستم که چونه بزنی . 3 تا سوال .
اونم کامل . وگرنه بیخیال لخت دیدن من سر شام باید بشی"
با این جمله ام چشماش انگار برق زد . نشست سر میز و گفت " باشه . "
از موفقیتم خوشحال بودم اما از جواب هایی که به سواالم میخواست بده می ترسیدم.
نفس عمیق کشیدم و گفتم " سوال اول ... تا حاال عاشق شدی؟"
ابروهاش رفت باال دوباره و کمک کم اومد پایین و خندید و گفت " مسلمه ... االن رو به روم
نشسته"
حاال من بودم که مبهوت شده بودم. دهنم باز مونده بود و نمیتونستم از چشمای البرز چشم
بردارم. باورم نمیشد چیزی که شنیدم. میدونستم تمام صورتم سرخ شده . سرمو انداختم پایین
و به دستام نگاه کردم. انتظار این جوابو نداشتم.
خودمو جمع و جور کردمو دوباره نگاش کردمو گفتم " جز من منظورمه .
چشماشو ریز کرد و گفت " این میشه سوال دوم"
"نه . سوال اولمه. باید کامل جواب بدی. "
رفت عقب و به صندلی تکیه داد و نگام کرد. سعی کردم کم نیارم و نگاهمو ازش ندزدم. بالخره
گفت " تو تا حاال عاشق شدی مها؟"
لبخند زدو گفتم " اگه نشده بودم االن اینجا بودم؟"
اونم آروم لبخند زد. انگار داشت جواب منو مزه مزه میکرد و لذت میبرد . بالخره با لبخند
شیطونش گفت " جز من منظورمه"
"البرز من فقط بیست سالمه ... فرصتی برای عاشقی نداشتم. اما تو دو برابر منی ... میخوام
بدونم قبل من کیا بودن؟"
"این میشه سوال دوم"
"باشه سوال دوم میشه. حاال جواب بده. کامل"
"قبل تو خیلی ها بودن مها خیلی ها ... اما هیچکدوم مهم نبودن و نیستن"
خیلی ها ...خیلی ها بودن... مها خیلی ها بودن... دهنم خشک شده بود . سعی کردم به جمله
آخر تمرکز کنم. هیچکدوم مهم نبودن و نیستن...
اما تنها چیزی که تو ذهنم می چرخید البرز بود در حال لذت بردن از دخترای دیگه. سرمو
تکون دادم تا این افکار شاید پاک شه. آب دهن خشکمو به زور قورت دادمو اما نتونستم چیزی
بگم که البرز گفت " خیلی وقت بود نا امید شده بودم. خیلی وقت بود دیگه فکر نمیکردم
کسی بیاد که عاشقم کنه. که گرگ درونمو آروم کنه ... فکر نمیکردم جفتمو پیدا کنم"
فقط تونستم به حرفاش سر تکون بدم . خودش ادامه داد " واقعا دوست نداشتم این بحث
امشبمون باشه اما انگار اومدن اسم آزاده کارو خراب کرد . "
" بالخره که باید بدونم"
"وقتی تو آینده تاثیری نداره چرا بدونی مها. تا ناراحت شی؟"
" که تو رو بهتر بشناسم"
" نه . هیچ ارتباطی بین شناخت من و آدمهایی که گذرا تو زندگی من بودن نیست ... به اونا
برای آروم کردن گرگ درونم احتیاج داشتم. فقط همین...
هیچ حسی بینتون نبود؟"
"
" مها با این سواال دنبال چی هستی؟ "
" خودمم نمیدونم ... شاید میترسم منم به سرنوشت اونا دچار شم... منم از چشمت بیافتم "
سرمو انداختم پایین اختیار اشکامو نداشتم. اگه خیلی ها بودن که دیگه نیستن ...چه تضمینی
هست من جز اونا نشم؟
البرز خم شد رو میزو دستمو گرفت " مها به من نگاه کن ... "
وقتی نگاش نکردم با لحن آلفا گفت " مها... به . من. نگاه. کن"
سرم بی اختیار بلند شد و تو چشماش نگاه کردم. یعنی این حسی که تو چشمای البرز میبینم
واقعیه؟ یعنی واقعا عشقه؟
"مها . من هیچ قولی به کسی ندادم که بزنم زیرش. هیچ رابطه ای را با قول و قرار شروع نکردم
و بعد جا بزنم. به هیچ دختری نگفتم دوستت دارم یا حتی برام مهمی و بعد خالفش را نشون
بدم. خودت گفتی من دو برابر تو سن دارم. امکان نداشت تو این سالها با کسی نباشم. گذشته
را نمیتونم پاک کنم. ازش شرمنده هم نیستم. چون اگه دوباره برگردم به اون زمان میدونم کار
درستی انجام دادم . تو تو دنیای ما جدیدی . گرگ ها رام نمیشن ، آروم نمیشن ، جز با جفت
خودشون."
جز با جفت خودشون. جز با جفت خودشون . البرز جز با من آروم نمیشه . جز با من ...
سر تکون دادم. البرز دستمو ول کرد و دوباره به صندلی تکیه داد و گفت " سوال سوم؟"
یه نفس عمیق کشیدم . تو ذهنم هنوز حرفای البرز تجزیه و تحلیل نشده میچرخیدن . اما
سوال سومم آماده بود . گفتم " اگه گرگ درونم هیچوقت آزاد نشه تکلیف ما چی میشه؟"
البرز فقط نگام کرد و چیزی نگفت . دوباره گفتم " چی میشه البرز ... اگه این طلسم نشکنه؟"
با این حرفم سر تکون دادو گفت " میشکنه مها . میشکنه. تو این دنیا جز مرگ چیزی نیست
که چاره نداشته باشه"
جز مرگ... ناخداگاه گفتم " اما اگه فقط به دست گلبرگ بشکنه چی ؟"
" هر چیزی یه قیمتی داره... گلبرگ هم یه قیمتی داره..."
میدونستم منظور البرز پول نیست. منظورش معامله است... برای همه ما چیز هایی هست تو
زندگی که حاضریم به خاطرش جونمونم بدیم... اما برای گلبرگ چی میتونه باشه...
" حاال پیراهنمو بده"
با صدای البرز از افکارم اومدم بیرون . "چی؟"
"پیراهنم ! سه تا سوالتو پرسیدی . حاال نوبت منه از نگاه کردن بدن خانمم لذت ببرم"
پس بیخیال نشده بود. خندیدمو آروم آروم دکمه های پیراهن رو باز کردم. نفس عمیق کشید
اما هوا رو تو ریه اش نگه داشت و آروم با حرکت دست من داد بیرون. از اینکه این قدرتو رو
البرز دارم خیلی لذت میبردم. دکمه ها که کامل باز شد آروم از یه سمت شونه ام پیراهنو دادم
کنار که حس کردم لب و لوچه البرز آویزون شد .
بند لباس زیرمو دیده بود و فهمید اون زیر هیچیه هیچی هم نیست . سعی کردم جلو لبخندمو
بگیرمو پیراهنو کامل در آوردم. انگار از چشماش سمت من آتیش میومد.
چشم از تنم برنداشت و گفت " گفته بودم فقط پیراهنو بپوشی"
"یادم نمیاد گفته بودم چشم"
به چشمام نگاه کرد و مرموز خندید . نمیدونستم چه نقشه ای تو سرشه . بلند شد و رفت
سمت قابلمه رو گاز و گفت " پس یادم باشه برای دفعه بعد بیشتر دقت کنم "
میدونستم تا تالفی نکنه بی خیال نمیشه . قانون شماره دو : قانون شماره یک رو جدی بگیریم.
البرز :::::::::::::
میدونستم مها ته دلش ازم ناراحته... اما کاری از دستم بر نمیومد. گذشته من چیزی نیست که
بهش افتخار کنم. اما ازش شرمنده هم نیستم. درست یا اشتباه این روند زندگی من بود که
البرز امروز رو ساخته.
هیچ گرگینه ای وقتی جفت نداره زندگی جنسیش رو تعطیل نمی کنه. شاید بخش انسانی
وجود من بتونه بی همدم آروم بگیره . اما گرگ درونم آروم نمیشه. سک...س بین گرگینه ها
خیلی طبیعیه ، نمیشه انکارش کرد. خوی گرگ قابل انکار نیست.
به مها نگاه کردم که تو سکوت داشت شام میخورد . به بشقاب غذاش خیره بود اما انگار تو یه
دنیای دیگه بود.
" به چی فکر میکنی؟"
با حرف من سرشو بلند کرد . به من نگاه کرد و گفت " به تو "
" فکر خوب یا فکر بد؟"
خیلی شیطون گفت " فکر بد..."
خندیدمو به سینه هاش نگاه کردم و گفتم " اومممم... من فکر بد خیلی دوست دارم "
ایندفعه شاکی گفت " البرز از اون فکرای بد نه . نامرد "
" تقصیر خودته لخت نشستی جلو من میگی داری فکرای بد میکنی راجب من "
مها اخم کرد . دستاشو زد به سینه و ویو منو خراب کرد . با اخم گفت " اوال من لخت نیستم
لباس زیر تنمه. دوما تو مجبورم کردی اینجوری بشینم. سوما ..."
دستمو بردم باال که ادامه نده و گفتم " تسلیم . خودت بگو به چی فکر میکردی"
پوفی کردو گفت " به اینکه االن باید خوشحال باشم تو به من دروغ نگفتی یا ناراحت باشم که
حقیقتو میدونم ؟ "
پس همچنان تو بحث قبلیمون بود. سر تکون دادمو گفتم " شاید بهتر بود بهت حقیقتو
نمیگفتم "
" نه ... ترجیح میدم بدونم و ناراحت باشم تا ندونم و خوشحال"
" پس باید االن خوشحال باشی من حقیقتو بهت گفتم "
ابروهاشو داد باال و سر تکون داد " حق با توئه ... هر چند جمله خودمو بهم گفتی ..."
بحث را عوض کردمو گفتم " ته چین شمالی دوست داشتی؟"
نقشه ام گرفت چون چشماش برق زد و گفت " وای آره خیلی ترکیب جالبی بود. مخصوصا اون
سیب زمینی های ریز وترش کنار گوشت. چه ترشی ای زده؟ "
"رب انار. سیما تو همه غذاهایی که درست میکنه رب انار میریزه "
"خوشمزه بود "
"خوبه . پس ..."
صدای تلفن خونه نذاشت ادامه بدم. بلند شدمو جواب دادم.
" بله؟"
آرمین بود "البرز ... می دونم گفتی امشب واسه هیچی زنگ نزنیم... اما ... امیر بیمارستانه "
"چی؟ بیمارستان برا چی؟"
" تیر خورده ... از بیمارستان خبر دادن . االن اومدیم اینجا "
" باشه . آدرسو برام مسیج کن االن میام"
"البرز ..."
"بگو "
" آوا مرده "
انگار زمان ایستاد . آوا مرده !؟ آوا... باورم نمیشد .
" البرز "
فقط تونستم بگم " میام " و قطع کردم.
مها :::::::::::::::::
رنگ البرز پریده بود. فقط بیمارستان رو شنیده بودم . بلند شدمو رفتم سمتش " چی شده ؟"
نگام کرد اما انگار اینجا نبود و گفت " باید برم "
"کجا؟"
انگار منو تازه دید سر تا پامو نگاه کرد و گفت" مها سریع لباس بپوش باید بریم بیمارستان"
اینو گفت و خودش رفت سمت طبقه باال.
تا حاال البرز رو انقدر آشفته ندیده بودم. سریع دنبالش رفتم. تو اتاق داشت موبایلش را چک
می کرد . بدون اینکه حرفی بزنم لباس هامو برداشتم و پوشیدم. اونم موبایلشو انداخت رو تخت
و لباس پوشید. نگام کرد و گفت " بریم؟"
سر تکون دادم. و همراش رفتم طبقه پایین.
بدون برداشتن ساک لباسا . بدون جمع کردن تخت یا حتی میز شام از خونه زدیم بیرون و
سوار ماشین شدیم.
به شلوغی شهر رسیدیم . دیگه نتونستم ساکت باشمو گفتم " چی شده البرز "
بدون اینکه چشم از خیابون برداره گفت " امیر تیر خورده . بیمارستانه"
" اوه ... االن حالش چطوره؟"
"نمیدونم ... اما خبر بدتر اینه که ... آوا مرده. "
آوا !!!! دوست دختر امیر!!! چهره آوا اومد جلو صورتم. نگاه با محبتش . وقتی نشونمو نگاه کرد و
حرفی که زد ...
باورم نمیشد آوا مرده . با اونهمه امید و آرزو ... دیگه نیست ...
"باورم نمیشه ..."
البرز فقط سر تکون داد.
دوباره پرسیدم "چی شده؟"
" اینو گفت و پارک کرد و پیاده شدیم. البرز سریع رفت سمت بیمارستان اما یهو
رسیدیم
"
ایستاد تا بهش برسمو دستمو گرفت . انگشتاشو تو دستم قفل کرد و گفت " متاسفم مها "
نمیدونستم منظورش چیه . اما سر تکون دادمو دستشو محکم تر گرفتم.
با هم وارد اورژانس بیمارستان شدیم. ساعت دوازده شب بود و همه جا تقریبا خلوت بود .
البرز از پذیرش پرسید " امیر آزاد"
منشی به دفترش نگاه کرد و گفت " میخواستن منتقل کنن بخش . اگه نرفته باشه هنوز اتاق
انتهای راهرو "
قلبم انگار یخ زده بود. تمام بدنم سر بود. وارد اتاق شدیم. سه تا تخت خالی تو اتاق بود و رویا.
با چشمای سرخ و پف کرده . تا مارو دید اومد بغل البرز و زد زیر گریه. البرز رویا رو محکم بغل
کرد و موهاش رو بوسید.
هاج و واج مونده بودم که البرز گفت " منتقل شد بخش؟"
رویا با هق هق گفت " آره . همین االن "
"بقیه کجان؟"
"سامی و آرمین رفتن سردخونه... رامینم همراه امیر رفت "
"باشه شما بمونین اینجا تا من بیام" اینو گفتو از اتاق زد بیرون.
به هم نگاه کردیم . زیر لب گفتم " رویا... امیر خوبه ؟"
سر تکون داد و با بغض گفت " تیر خورده به ریه اش... مها... آوا...آوا دیگه نیست ... "
رویا به وضوح میلرزید. بغلش کردم. مثل من سرد بود. نشستیم رو تخت و دستش را گرفتم تو
دستم . "چی شد اینجوری شد؟"
"هیچکس نمیدونه... رسیدیم خونه . از امیر خبری نبود. یهو از بیمارستان تماس گرفتن امیر و
آوا تو جنگل تیر خوردن و بیمارستانن. آرمین گفت به شما خبر ندیم . اما من زنگ زدم به
البرز که جواب نداد. با سامی اومدیم بیمارستان دیدیم آوا تموم کرده... دیگه آرمین زنگ زد ...
مها ... آوا مرده ..."
" باورم نمیشه ..."
" از شکارچیا متنفرم... "
"شکارچیا؟"
"میگن شکارچیای غیر مجاز بودن.امیر و آوا تو حالت گرگ بودن"
بازو رویارو نوازش کردم. چیزی برای گفتن نداشتم... انگار تمام اتفاقای مهم زندگی من با مرگ
همراهن...تولدم با مرگ پدر و مادرم . عقدم با مرگ آوا...
البرز :::::::::::::::
به سامی زنگ زدم و رفتم پیش اونا. رامین گفت شرایط امیر مناسبه و جای نگرانی نیست. اما
آوا چی ... بیرون سرد خونه سامی و آرمین ایستاده بودن.
چشمای هر دو سرخ بود ... ایستادمو گفتم " به خانواده اش خبر دادین؟"
سامی گفت " نه . گفتم خودت خبر بدی بهتره "
سر تکون دادمو از آرمین پرسیدم " نمیدونی چه اتفاقی افتاده؟"
" امیر چند لحظه بهوش اومد اما چیز زیادی نگفت . کار شکارچیای غیر مجاز باید باشه. تو
حالت گرگ بودن و اونا بهشون شلیک کردن. "
" کی بچه هارو رسوند بیمارستان"
" یه خانواده که تو جنگل دور میزدن"
مگه کجا این اتفاق افتاد؟"
" نزدیک آبشار"
"اونجا چرا ! اونجا چکار میکردن ؟" دست بردم تو موهامو به آسمون نگاه کردم. آخه اونجا
چکار میکردی تو فصل توریست . فکر میکردم رفته باشن چشمه مقدست. نه خارج از قلمرو و
جایی که پر از انسانه. امیر انقدر بی دقت نبود. حتما اتفاقی افتاد که اونارو به سمت آبشار
کشوند.
"
رو به آرمین گفتم " با دخترا برو خونه، من و سامی کارای اینجارو انجام می دیم
آرمین سر تکون دادو رفت . یهو تو دلم نگران مها شدم و آرمین را صدا کردم . برگشت سمتم
و گفتم " تمام در و پنجره ها را چک کن قفل باشن. دیشب پری پشت پنجره مها بود"
با تعجب نگام کرد و گفت " دیدی؟"
" جای دستش رو شیشه بود "
" باشه . حواسم هست" اینو گفت و رفت .
سامی پرسید " قضیه پری ها چیه؟"
" داستانش طوالنیه . بزار اول به خانواده آوا زنگ بزنم"
" بهتر نبود میرفتیم حضوری میگفتیم؟"
" بهتر بود ... اما تا برسیم و برگردیم خیلی دیر میشه"
سامی سر تکون دادو موبایلمو در آوردم.
مها:::::::::::
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به صدای آروم آهنگ گوش میدادم. خوشبختیت آرزومه ،
حتی با من نباشی ، حتی از خاطره هام جدا شی...
انگار برای آوا و امیر میخوند ...
اشکام بالخره سرازیر شد... تو بیمارستان دیگه البرز را ندیدم. آرمین اومد دنبالمون و گفت
بریم خونه. البرز و سامی به کار های آوا میرسن. دلم میخواست البرز را ببینم . اما چیزی
نگفتم. موبایلم هم نبود بتونم بهش پیام بدم.
به رویا نگاه کردم که اونم مثل من به شیشه تکیه داده بود. کاش میتونستم کاری کنم حالش
بهتر بشه . کاش کاری از دستم بر میومد.
یهو یه چیزی به ذهنم رسید و گفتم " آرمین ... برگرد"
آرمین زد رو ترمز و گفت " چی ؟!"
"آرمین نیروی من . من میتونم امیر را خوب کنم... یادت رفت ...تو جنگل "
رویا با تعجب گفت " چی؟ چه نیرویی؟"
آرمین داشت دور میزد و گفت " مها زخم منو تو جنگل خوب کرد. تو چند لحظه . ترکیب
نیروی زمین و نیروی گرگینه"
" آره مها؟ تو میتونی؟"
"آره ... فکر کنم "
" مها ...آوا چی ...میتونی اونو برگردونی؟"
از حرف رویا دهنم باز موند. آوا ...مرده ... یعنی من میتونم؟! " نمیدونم رویا... فکر نکنم "
سر تکون دادو برگشت به سمت رو به رو . موبایلش را در آورد و زنگ زد .
"البرز ... چیزی نشده ... داریم برمیگردیم... نیروی مها میتونه امیر رو خوب کنه ... چرا نمیشه
؟! حاال کامل نه اما تا یه حدی که میشه ... آوا چی ؟ ... البرز ... شاید بشه ... ما میایم" اینو
گفت و قطع کرد.
آرمین گفت " چی میگفت البرز؟ گفت نریم؟"
"میگه امیر تو بیمارستانه یهو خوب شه شک میکنن"
"اینم حرفیه . چکار کنم حاال؟ بریم؟"
نمیدونستم کار درستیه یا نه اما گفتم "آره ... برای آوا میریم " آرمین از تو آینه نگام کرد و
"
مرسی
رویا برگشت سمتم و گفت "
شاید نتونم . اما اگه روزی بفهمم که میتونم و این فرصتو از آوا گرفتم هیچوقت خودمو
نمیبخشم.
البرز:::::::::::::
موبایل را قطع کردم. چرا به فکر خودم نرسیده بود...
شوک مرگ آوا انقدر سنگین بود که اصال یاد نیرو مها نبودم. هرچند با توجه به اینکه از زخم
تیرخوردگی امیر عکس گرفتن و تو مدارک پزشکیش هست خوب شدن یهو امیر دردسر سازه.
همین االن بخاطر سریع تر خوب شدن ما احتمال داره بهمون مشکوک بشن.
صدای سامی منو از افکارم در آورد .
چیزی شده؟"
"
بچه ها دارن برمیگردن"
"
"چرا؟"
" بخاطر نیرو مها ." سیگارمو در آوردمو روشن کردم. قبل اینکه سامی بخواد دوباره سوال
یه نیروی ترکیبی دختر زمین و گرگینه داره. زخم آرمین را تو چند لحظه
بپرسه گفتم "
تونست خوب کنه. رویا میگه شاید آوا رو برگردون"
سامی فقط خیره نگام میکرد . مبهوت و غمگین زیر لب گفت " امکان نداره... روح از بدن جدا
میشه... دیگه امکان نداره"
سر تکون دادمو گفتم " آره... رویاست دیگه ... میخواد امتحان کنه"
"رویا نمیخواد قبول کنه ..."
" با مرگ سخت کنار میاد. سخت تر از همه. "
سامی دست برد تو موهاش و گفت " البرز... میدونم وقت مناسبی نیست ... اما باید راجب یه
قضیه مهم باهات صحبت کنم"
جلو در سردخونه منتظر نگهبان بودیم تا بیاد و اجازه دیدن جسد آوا رو بده. تازه به پدر و مادر
آوا خبر داده بودم و صدای گریه مادرش از گوشم نمیرفت. شب عقدمون خراب شده بود و امیر
تیر خورده بود . واقعا تو این شرایط سامی میخواد راجب چی حرف بزنه! حتما موضوع مهمیه .
"
پوک آخر سیگارو زدمو گفتم " بگو . گوش میدم
حاال سامی مردد بود . نگاهشو ازم برداشت و به یه نقطه نامعلوم خیره شد.
با اینکه از درون کالفه و بی تاب بودم اما بهش زمان دادم تا بگه. بالخره به من نگاه کرد و
"
گفت " رویا جفت منه
چند دقیقه به هم خیره نگاه کردیم. رویا ! رویای من؟ خواهر کوچیک من؟ گرگ درونم دوباره
از کوره در رفته بود . نفس عمیق کشیدم. اما آروم نمیشد . اگه اینجا نبودیم مطمئن بودم االن
اومده بود بیرون. سامی متوجه حالم شد و یه قدم رفت عقب و گفت " از روزی که فهمیدم
سعی کردم ازش فاصله بگیرم. "
یه نفس عمیق دیگه کشیدم. این سامیه . سامی . بتا گروه. صادق و وفادار . عاقل . آروم باش.
اون کار اشتباهی نمی کنه. یکم آروم شدم .
سامی دوباره گفت " اگه تو بگی دیگه هیچوقت بهش نزدیک نمیشم البرز ... اما خودت حسش
کردی ... دوری از رویا برا من دیوونه کننده است "
حال سامی رو درک میکردم. خودم کشیده بود. مثال جهنم این دنیاست. گرگ درونت یه
چیزی را با تمام وجود میخواد و مقابله باهش سخته. وقتی ازش دوری گرگت کز کرده و
غمگینه. انگار غم دنیا رو دوشته . وقتی نزدیکی و نمیتونی بهش برسی انگار تو آتیش داری
میسوزی.
" اما رویا چی؟"
سامی به زمین خیره شد و گفت " نمیدونم ... میاد سمتم... اما نمیدونم خواستنش واقعیه یا
شیطنت جوونیه"
جوونی ؟! سامی هم جوون بود ... سامی فقط 31 سالشه اما همیشه جوری رفتار میکنه انگار
خیلی بزرگتر و پخته تره .
سر تکون دادمو گفتم " با رویا صحبت میکنم. اما تا اون موقع نزدیکش نشو"
من میرم پیش امیر . میگم رامین بیاد. "
بدون اینکه نگام کنه سر تکون داد و گفت "
"باشه" اینجوری بهتر بود. االن دیگه رویا و بقیه میرسیدن.
نگهبان از دور داشت میومد. اجازه نمیدادن امشب جنازه رو ببینیم. اما با چندتا تماس درست
شد.
قیمت... قیمت... هر چیزی تو این دنیا یه قیمتی داره. کافیه قیمتشو بدونی و بدی تا کارت راه
بیافته.
مها::::::::::::::::
آرمین بیرون بیمارستان پارک کرد و رفتیم داخل. اینباربه سمت انتهای حیاط رفتیم و البرز رو
از دور دیدم.
دستش تو جیبش بود و بیتاب قدم میزد.
نزدیک که شدیم مارو دید و گفت " فقط دو نفر میتونن برن داخل"
"
رویا نگام کردو گفت " تو و البرز برین پس
سر تکون دادمو با البرز رفتیم سمت سرد خونه. از در که وارد شدیم انگار هوا سر شد.
بازو البرز رو گرفتم.
ایستادو نگام کرد " مها ... مطمئنی؟ چیزی که میبینی اصال خوشایند نیست"
"میدونم . اما میخوام امتحان کنم"
چند لحظه نگام کرد و بالخره سر تکون داد و راه افتادیم.
انتهای راهرو از یه در دیگه رد شدیم تا رسیدیم به یه اتاق بزرگ و سرد با کمد های کوچیک
از کف تا سقف اتاق...
ترسناک تر از چیزی بود که فکر میکردم. نگهبان با دیدن ما رفت سمت یه کمد و بازش کرد .
از داخل اون یه تخت مثل کشو اومد بیرون.
روش یه کیسه برزنتی طوسی بود.
زیپ کیسه رو باز کرد و نگاه کرد.
پنج دقیقه دیگه میام "
بعد رو کرد به ما و گفت "
اینو گفتو از اتاق رفت بیرون.
سرجام خشک شده بودم.
رو به روم جنازه آوا بود...
تو تمام این کمد ها جنازه بود...
از درون یخ کرده بودم.
البرز بازومو نوازش کرد و گفت " زیاد وقت نداریم"
اینو گفتو رفت سمت جنازه آوا .
نترس مها. سرنوشت همه ما مرگه. مرده ها بی ازار ترینن. زنده هان که ترسناکن. بالخره به
ترسم قلبه کردمو رفتم پیش البرز .
با دیدن صورت سفید آوا و لبای بیرنگش دلم پیچید. البرز زیپ کیسه رو بیشتر باز کرد و به
قفسه سینه آوا اشاره کرد و گفت " اینجاست . نیر به قلبش خورده "
احساس کردم چقدر فکرم احمقانه است. آوا مرده. مگه ممکنه من بتونم مرده را زنده کنم...
دستمو گذاشتم رو سینه سرد آوا و سعی کردم به زندگی فکر کنم. به آوای زنده . به آوای سالم
. به لبخند مهربون آوا . به قلب گرم و پر از عشق اون. به صدای قلب آوا . آره . صدای قلب آوا .
انگار تو گوشم پیچید .
بوم... بوم... بوم...
خواستم چشمامو باز کنم اما انگار یه چیزی منو کشید از درون... همه جا سفید شد...
البرز ::::::::::::::::::
چیزی که میدیدم باورم نمیشد .
امکان نداشت .
غیر ممکن بود .
آوا زیر دست مها کم کم رنگ گرفت .
زخمش هنوز باز بود اما قلبش ترمیم شد .
یهو حس کردم مها داره میافته. بغلش کردمو تو بغلم از حال رفت .
چی شد ؟ جنازه را دید ترسید؟"
نگهبان اومد تو و گفت "
" جنازه انگار زنده است؟"
"آره خیلیا همین فکرو میکنن . اما دکتر دیده گفته مر..."
با دیدن قیافه جون گرفته آوا ساکت شد.
با بهت به من نگاه کرد و گفت " یا خدا ... این چرا زنده شد؟"
" گفتم که ... زنده است ..."
دوئید سمت تلفن اتاق و شماره گرفت و گفت " از سردخونه تماس میگیرم. یه مرده زنده شد .
آوا مقدم."
مها را بغل کردمو رفتم بیرون اتاق.
نه صندلی بود نه جایی برای مها .
قبل اینکه به در ورودی برسم دکتر با عجله وارد شد و از کنار ما رد شد.
از در که رفتم بیرون رویا و دو قلوها اومدن سمت ما. همه با تعجب به مها نگاه کردن.
رویا گفت " نشد؟"
چشمای قرمزشو نگاه کردمو گفتم " شد ... اما مها از حال رفت. "
همه یک صدا گفتن " زنده شد؟"
سر تکون دادمو گفتم " دکتر االن رفت باال سرش" رفتم سمت نیمکتی که نزدیکمون بود و
مها را گذاشتم روی اون. بدنش سرد نبود . انگار خواب بود. رو به آرمین گفتم " ماشین نزدیکه
یا میشه بیاری داخل؟"
" اینو گفت و رفت.
" االن میرم از نگهبانی میپرسم
چندتا پرستار دیگه هم با عجله اومدن سمت سرد خونه و بعد چند دقیقه آوا رو با برانکارد
آوردن بیرون.
"رویا مواظب مها باش تا بیام" اینو گفتمو رفتم سمت دکتر .
" دکتر. چی شده ؟"
عجیبه. قلبش سوراخ شده بود و از کار افتاده بود اما دوباره میزنه. باید بریم اتاق عمل"
"
سرتکون دادم و همراه دکتر رفتم.
مها :::::::::::::
مثل یه خواب بی رویا بود.
تو فضا معلق بودم.
همه جا سفید بود.
سفید و آروم.
دلم میخواست بمونم.
هیچ حس بدی نداشتم.
هیچ حسی نداشتم .
آرامش مطلق بدون هیچ نگرانی .
حس کردم از دور یکی داره میاد سمتم. چقدر آشنا بود... پر از آرامش و زیبایی بود. موهای
رنگ نور چشمای مهربون... روبه روم ایستاد و گفت"مها... دخترم... "
دخترم ؟! من؟!
دستش رو آورد جلو و گفت " با من بیا قبل اینکه دیر بشه... من الهه زمین هستم "
دیر بشه ؟ الهه زمین ؟ "
دستمو بردم جلو و زیر لب گفتم "
سر تکون داد و گفت " قبل از اینکه روح تو و آوا دور بشن "
البرز ::::::::::::
مها رو گذاشتم رو تخت اتاقم. هنوز انگار خواب بود. چند ساعته از حال رفته و دیگه داشتم
نگران میشدم.
باورم نمیشه مها تونست آوا رو برگردونه.
آوا رو بعد بستن زخمش بردن بخش. خوشبختانه چون زخمش کامل خوب نشده بود به ما
مشکوک نشدن.
اما همه تعجب کرده بودن.
از کادر پزشکی تا پدر و مادر آوا.
دو قلو ها موندن بیمارستان و منو رویا با مها برگشتیم.
به همه تاکید کردم راجب نیرو مها چیزی نگن. حتی به پدر و مادر آوا.
هنور اثر این کار مها رو روی آوا و خودش نمیدونیم. تنها کسی که شاید بتونه کمک کنه
کیومرثه . اونم از تماس تلفنی متنفره.
هرچند فکر میکنم تو این مورد اطالعی نداشته باشه .
موهای مها رو نوازش کردمو پیشونیشو بوسیدم.
گوشیمو برداشتمو به کیومرث مسیج دادم.
"موضوع اضطراری. باید صحبت کنیم"
به ساعت نگاه کردم.
چهار صبحه .
امیدوارم کیومرث هنوز سحر خیر باشه و زودتر پیاممو ببینه.
کنار مها دراز کشیدم.
آرامش و معصومیت چهره مها گرگمو آروم می کرد .
نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. مها همچنان آروم خواب بود . موبایلمو جواب دادم، کیومرث
بود .
"سالم"
با فریاد گفت "شما چکار کردین !"
"چی؟"
" دیشب چکار کردین؟ تمام تعادل دنیا بهم خورده "
چی !"
"
" البرز . مها دیشب چکار کرده؟ االن بیدار شدمو دیدم همه گوی ها بهم ریخته. تعادل جسم و
روح از بین رفته. میدونم یه کاری کردین. جز مها در حال حاضر کسی رو نداریم این توانایی رو
داشته باشه."
تازه به خودم اومدم... گوی های جهان بین کیومرث... تعادل جسم و روح روی زمین ... ما چکار
"
کردیم... صدای کیومرث منو به خودم آورد " الو. جواب بده
"دیشب مها یه مرده رو زنده کرد"
سکوت شد... سکوت محض ... حتی صدای قلب خودمم نمیشنیدم. خدای من. ما چکار کردیم.
به مها نگاه کردم .
" البرز ... االن مها کجاست؟"
"اینجاست"
"زنده است؟"
یعنی چی؟"
جا خوردم . "
"زنده است؟ نفس میکشه؟ بیداره؟"
"نفس میکشه اما بیدار نیست. از همون موقع از حال رفت هنوز به هوش نیومده"
" خدای من... اون االن روح نداره... شما چکار کردین... پس واسه همینه دوتا جسم داریم بدون
"
روح
هیچوقت فکر نمیکردم این حجم ترس و وحشت وجود داشته باشه. این حجم درد . این حجم
پشیمونی... مها...مهای من ...مهای من روحشو از دست داده...
مها ::::::::::
دستش تو دستم بود و پشت سرش کشیده میشدم. معلق بودیم. هیچ حسی نداشتم. هیچی .
انگار از وسط یه شهر شلوغ رد میشدیم اما با سرعت نور . آدمای اطراف رو کامل نمیدیدم. زیر
لب گفتم " چرا هیچی حس نمیکنم؟"
چون روحتو از دست دادی"
"
"روحم؟! چرا؟"
چون سعی کردی یه نفر که روحش رفته رو برگردونی"
"
"آوا؟! اون زنده شد نه؟"
" جسمش برگشت اما روحش رفته... "
روح من چرا رفت؟"
مها... همیشه باید حد خودمون را بدونیم... تو نیروی زیادی داری ... اما باید درست از نیروت
استفاده کنی... یه کارایی هست شاید بتونی اما نباید انجام بدی ... میفهمی چی میگم ؟" با این
حرفش برگشت و به من نگاه کرد. سر تکون دادم. بهم لبخند زد و گفت " تو دختر عزیز منی .
ترو خودم نجات دادم وقتی یک روزت بود... تمام لحظات زندگیت نگات کردم. نمیخوام بخاطر
این اشتباه از دستت بدم. اما هر چیزی یه تاوانی داره..." با این حرفش چشماش غمگین شدو
دوباره پشت کرد به منو رفتیم.
باورم نمیشد... یعنی مثل یه مادر اما از دور همیشه مواظبم بوده... باورم نمیشد... نجات دهنده
زندگیم دوباره اومده کمکم. دفعه اول مقصر من نبودم . اما اینبار اشتباه از من بود .
زیر لب گفتم " جدا شدن روحم تاوان کار منه؟"
" آره... چون سعی کردی تعادل دنیارو بهم بزنی... "
" االن چی میشه؟ آوا چی؟ آوا میمیره؟"
" اگه بتونیم روحتو پیدا کنیم تو برمیگردی . آوا هم با تو برمیگرده "
"با من؟"
" آره"
"گرگ درونم چی ؟ اونم برمیگرده؟"
" آره "
هنوز طلسمه؟"
"
" اون طلسم رو تو و جفتت باید بشکنن"
البرز... منو البرز...
"ما میتونیم؟"
"عشق همیشه میتونه"
عشق ... عشق همیشه میتونه ...
البرز ::::::::::::::::
سومین روز بیهوشی مهاست. امیر از بیمارستان مرخص شده اما آوا و مها همچنان بی هوش
هستن. کیومرث میگه برنمیگردن. برای توازن زمین باید جسم اونارو هم از بین ببریم. اما من
نمیتونم. توازن زمین یا دنیا هیچکدوم برام مهم نیست. مها برمیگرده. میتونم حسش کنم.
موهای مها رو نوازش کردم و سرمی که تو دستش بود رو در آوردم. با صدای در اتاق از کنار
مها بلند شدمو گفتم " بیا تو"
رویا بود با چشمای پف کرده .
چیزی شده رویا؟"
"
اشکاش سرازیر شد و گفت " کیومرث اومده... میگه باید کار رو تموم کنیم ... البرز اگه من از
مها نمیخواستم اینجوری نمیشد... " رفتم جلو وبغلش کردم.
"این تصمیم خود مها بود... مطمئن باش مها برمیگرده "
"اما کیومرث میگه ..."
نذاشتم ادامه بده و گفتم " کیومرث که خدا نیست. ما نمیذاریم به مها دست بزنه"
جمله ام تموم نشده بود که کیومرث تو قاب در پیدا شد و گفت " *** نباش البرز. اون دیگه
برنمیگرده. روحس خیلی وقته سفر به اون دنیا رو شروع کرده"
من میگم برمیگرده. پس برمیگرده. "
دست به سینه رو به روش ایستادمو گفتم "
" این چیزی نیست که به دستور تو باشه"
"
"شاید . اما تو جز گله منی پس به دستور من گوش میدی
چشماش گرد شد و نگام کرد و گفت " شاید عشق عقلتو از بین برده. شاید دیگه مناسب آلفا
بودن نباشی"
"جدی؟ اونوقت کی میخواد اینو ثابت کنه؟"
"
من
"
تو چشماش خیره شدمو گفتم " میتونیم امتحان کنیم"
سر تکون داد و هر دو تبدیل شدیم. رویا رفت کنار مها و منو کیومرث تو حالت گرگ رو به
روی هم ایستادیم.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد