525 عضو
زوزه کشید و اومد سمتم . گرگ درونم عصبی بود. جفتش بی روح روی تخت بود و این گرگ
سیاه میخواست جسم اونو هم از بین ببره. بدون اینکه تکون بخورم به کیومرث دستور دادم
تعظیم کنه . اما اون مقاومت کرد و یه قدم دیگه اومد جلو.
خوبه... برای گرگ پیری مثل کیومرث خیلی خوبه.
یه قدم رفتم سمتش و دوباره دستور دادم.
کیومرث یکم خم شد اما مقاومت کرد و ایستاد.
وقت خوبی برای زور آزمایی نبود. کنترل گرگم سخت بود. مخصوصا االن و تو این شرایط.
گرگم غرشی کرد و اینبار با تمام قدرت به کیومرث دستور داد تعظیم کنه.
کیومرث نقس زمین شد و آروم زوزه کشید.
کار درستی نکرد با گرگ درونم در افتاد.
مها :::::::::
دور و برمون از شهر به جنگل و از جنگل به دریا و از دریا به کوهستان تبدیل شد اما ما
همچنان میرفتیم .
البرز ::::::::::::
7 روز بود مها رو نداشتم. 7 روز بود نگام نکرده بود. لبخند نزده بود. گونه هاش سرخ نشده بود.
بعد درگیری با کیومرث کسی جرئت نمیکرد راجب مها چیزی بگه. از اتاق بیرون نمیرفتم.
نمیخواستم مها لحظه ای تنها باشه. گرگ درونم بی تاب بود. کالفه بود.
کنار مها رو تخت دراز کشیدمو دستشو تو مشتم گرفتم.
"مها ... برگرد پیش من... برگرد"
مها:::::::::::::::
انگار سالها بود در حال رفتن بودیم. زمان و مکانو حس نمیکردم.
"چقدر باید بریم؟"
" دیگه چیزی نمونده
وارد یه غار شدیم. یه غار سنگی . همه جا تاریک شد . بالخره ایستاد. تو تاریکی محض بودیم.
آروم گفت " همینجاست مها . روحت باید از این دیوار رد بشه . قبل اینکه بره ازت میخوام
باهاش یکی بشی. "
همه جا تاریک بود. انقدر تاریک که خودمم نمیدیدم. یعنی روح من چه شکلیه؟! زیر لب گفتم
" چطوری؟"
" خودت میفهمی"
تو تاریکی یه نور سفید اومد یه گرگ سفید بود . یه گرگ سفید و شیشه ای .
نگاش کردم.
روح من یه گرگه. یه گرگ ...
یه گرگ به رنگ سفید. مثل نور ماه ...
مثل حرف البرز...
قبل اینکه بهم برسه الهه زمین گفت " مواظب خودت باش دخترم"
صداش تو گوشم پیچید.
مواظب خودت باش دخترم. مواظب خودت باش دخترم.
به گرگ سفید که هر لحظه بهم نزدیکتر میشد نگاه کردم .
انگار همیشه منتظرش بودم. انگار اونم دنبال من بود.
منو میدید. به چشمام خیره بود.
به سمتم اومد و مثل برخورد یه موج بزرگ دریا . مثل یه باد شدید. مثل یه نفس عمیق وارد
وجود من شد .
البرز::::::::::::::::::
به سقف خیره بودمو دست مها تو دستم بود. حتی اگه هیچ وقت برنگرده من مها رو ترک نمی
کنم. حاضرم زندگیمو بدم اما مها زندگی کنه. شاید بتونم با گلبرگ معامله کنم مها برگرده...
صدای نفس عمیق مها منو از افکارم کشید بیرون. مثل آدمی که غرق شده و اولین نفسش را
بعد نجات میکشه . نفس عمیق و کشدار.
مثل زندگی دوباره بود برام.
چرخیدمو نشستم کنارش .
"مها "
اما همچنان بیهوش بود .
گونه اش را نوازش کردمو آروم خم شدم لبشو بوسیدم. گرم بود اما داغ نبود...
پیشونیمو تکیه دادم به پیشونیش و چشمامو بستم.
عطر تن مها را نفس کشیدم . زیر لب گفتم " برگرد... بی تو نمیکشم دختر... "
خدای من عطر تن مها دوباره کامل شده بود... عطر روح مها رو دوباره حس کردم ...
روح مها برگشته.
دوباره نفس عمیق کشیدم بوی یاس و بارون و...
باورم نمیشد... بوی یاس و بارون و زمین ...
کنار گردن مها رو دوباره بو کردم.
یاس و بارون و ... زمین .
"مها ... مها برگرد به من ... مها ..."
مها ::::::::::::::::::
همه جا سفید شد و دوبارهتو فضا غوطه ور بودم. اما اینبا حس غم داشتم. حس شدید غم و
دل تنگی .
صدای البرز انگار از دور میومد. از خیلی دور . میخواستم بهش جواب بدم اما نمیتونستم .
ناتوانیم تو جواب دادن به البرز حس غم وجودمو بیشتر کرده بود.
میخواستم گریه کنم اما نمی تونستم .
صدای البرز دور و دورتر میشد...
البرز... نرو . تنهام نذار. با تمام توانم سعی کردم صداش کنم اما صدایی ازم در نمیومد .
صدای البرز دیگه محو شد...
حتی نمیتونستم گریه کنم . بغض و دلتنگی راه گلوم رو بسته بود.
البرز :::::::::::::::::::::::
بوی گرگ مها هر لحظه کمتر میشد . انگار هر لحظه دور تر میشد. گرگ درونم به مرز جنون
رسیده بود.
کنار گردن مها نفس عمیق کشیدم.
داشت ازم دور میشد.
نفهمیدم دارم چکار میکنم.
گرگ درونم بود که تصمیم گرفت.
با تمام قدرتش جای نشون مها رو دوباره گاز گرفت .
صدای آه مها تو گوشم پیچید.....
ادامه دارد
پایان جلد اول !
1401/08/18 14:35?#قسمت_اول#جلد_دوم#رمان#ماه_مه_آلود?
1401/08/19 00:14دنیا اون چیزی نیست که ما میبینیم.
ما چیزی رو میبینیم که باور داریم.
دختر آرومی که کنارت نشسته ، میتونه هر چیزی باشه غیر از آروم...
پسری که بهت کمک میکنه اگه بفهمی تو وجودش چه موجودیه شاید کابوس شبانه ات بشه...
و عشق ... عشق همیشه پر از گل و پروانه نیست گاهی به داغی آتیش و به قدرت یه... یه چی ؟! هر چیزی
ممکنه وقتی کنار گرگینه ها و خوناشام ها باشی.
عاشقانه، رازآلود، ماوراطبیعی
به سقف خیره بودمو دست مها تو دستم بود. حتی اگه هیچ وقت برنگرده من مها رو ترک نمی کنم. حاضرم
زندگیمو بدم اما مها زندگی کنه. شاید بتونم با گلبرگ معامله کنم مها برگرده...
صدای نفس عمیق مها منو از افکارم کشید بیرون. مثل آدمی که غرق شده و اولین نفسش را بعد نجات
میکشه . نفس عمیق و کشدار.
مثل زندگی دوباره بود برام.
چرخیدمو نشستم کنارش .
"مها "
اما همچنان بیهوش بود .
گونه اش را نوازش کردمو آروم خم شدم لبشو بوسیدم. گرم بود اما داغ نبود...
پیشونیمو تکیه دادم به پیشونیش و چشمامو بستم.
عطر تن مها را نفس کشیدم . زیر لب گفتم " برگرد... بی تو نمیکشم دختر... "
خدای من عطر تن مها دوباره کامل شده بود... عطر روح مها رو دوباره حس کردم ...
روح مها برگشته.
دوباره نفس عمیق کشیدم بوی یاس و بارون و...
باورم نمیشد... بوی یاس و بارون و زمین ...
کنار گردن مها رو دوباره بو کردم.
یاس و بارون و ... زمین .
"مها ... مها برگرد به من ... مها ..."
مها ::::::::::::::::::
همه جا سفید شد و دوبارهتو فضا غوطه ور بودم. اما اینبا حس غم داشتم. حس شدید غم و دل تنگی .
صدای البرز انگار از دور میومد. از خیلی دور . میخواستم بهش جواب بدم اما نمیتونستم .
ناتوانیم تو جواب دادن به البرز حس غم وجودمو بیشتر کرده بود.
میخواستم گریه کنم اما نمی تونستم .
صدای البرز دور و دورتر میشد...
البرز... نرو . تنهام نذار. با تمام توانم سعی کردم صداش کنم اما صدایی ازم در نمیومد .
صدای البرز دیگه محو شد...
حتی نمیتونستم گریه کنم . بغض و دلتنگی راه گلوم رو بسته بود.
البرز :::::::::::::::::::::::
بوی گرگ مها هر لحظه کمتر میشد . انگار هر لحظه دور تر میشد. گرگ درونم به مرز جنون رسیده بود.
کنار گردن مها نفس عمیق کشیدم.
داشت ازم دور میشد.
نفهمیدم دارم چکار میکنم.
گرگ درونم بود که تصمیم گرفت.
با تمام قدرتش جای نشون مها رو دوباره گاز گرفت .
مها ::::::::::::::::::::::
انگار از درون فوران کردم. همه حس های گرفتار شده درونم آزاد شد . صدای آهمو شنیدمو اشکام صورتمو
خیس کرد .
یکم پلک زدم تا تونستم ببینم.
دیگه از اون فضای سفید و بدون بعد خبری نبود. فقط آبی بود.
آبی .
چشمای آبی البرز .
"البرز ..."
" مها ..." اینک گفتو بلندم کرد تو بغلش.
تو بغل البرز رو تحت بودمو منو به خودش فشار میداد. سرش تو گودی گردنم بود .
دستامو به سختی تکون دادمو بازوی البرز رو لمس کردم .
احساس کردم گردنم خیس شد.
یعنی اشک البرز بود !؟
شروع کرد به بوسیدن گردنم و کم کم منو از خودش جدا کرد.
چشماش سرخ بود.
باورم نمیشد البرز ... برای من ... گریه کرده ...
با شصت دستش اشک صورت منو پاک کرد و گفت " باورم نمیشه ... تو برگشتی "
" الهه زمین کمکم کرد"
"الهه زمین؟"
تمام بدنم کرخت بود. سر تکون دادم و گفتم " گلوم خشکه" . البرز دوتا بالشت روی هم گذاشتو کمکم کرد
تکیه بدم. بعد از بطری کنار تخت برام آب ریخت و گفت " هفت روزه بیهوشی .
"هفت روز؟"
" اوهوم. باید چکاپ بشی" اینو گفت و موبایلش رو در آورد و شماره گرفت.
"اما من خوبم "
فقط با لبخند سر تکون دادو با موبایل صحبت کرد " سالم... مها بهوش اومده... مرسی ..."
" امیر و آوا چی؟"
البرز از کنار تخت بلند شد و گفت " امیر مرخص شده . آوا جسمی خوبه اما روحی مثل تو بود "
" الهه زمین بهم گفت تاوان کاری که کردم روحمو از دست دادم"
"آره ... کیومرث گفت بهم "
خم شد روم و دست برد تو موهام. آروم لبمو بوسید . بازوشو گرفتمو خواستم همراهی کنم اما ازم دور شد و
گفت " بوی گرگتو حس کردم ... بوی زمین میداد"
با تعجب نگاش کردم که ایستاد و لبخند زد. زیر لب گفتم "من... من گرگمو دیدم ."
حاال البرز بود که با تعجب نگام می کرد. " گرگتو؟"
" الهه زمین گفت قبل اینکه روحم دور شه باید بهش برسیم. منو برد به یه غار. اونجا روحمو دیدم. شکل یه
گرگ بود . یه گرگ سفید... مثل نور ماه "
کم کم لب های البرز فرم یه لبخند رو گرفت و گفت " می دونستم... "
" از کجا؟ "
رفت سمت در و قبل اینکه بره بیرون لیخند شیطونی زد و گفت " فکر کردی فقط خودت خواب میبینی"
اینو گفتو از در رفت بیرون. چقدر شیرینه که دوباره برگشتم... چقدر شیرینه که البرز رو دارم. به الهه زمین
فکر کردم . چشمای مهربون و لبخندش. زیر لب گفتم " ممنونم کمکم کردی ... ممنونم که تنهام نذاشتی"
صدای مهربونش تو گوشم پیچید " هیچوقت تنهات نمیذارم دخترم"
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد . چقدر خوبه بدونی یکی حواسش بهت هست حتی وقتی تو حواست
نیست...
البرز :::::::::::
درست لحظه ای که گردن مها رو گاز گرفتم یه نفس عمیق دیگه کشید و آه بلندی گفت.
نگاش کردم که آروم چشماش باز شد .
باورم نمیشد بالخره برگشته. تمام وجودم از امید پر شد.
مها، زندگی من ، برگشته.
سریع از پله ها رفتم پایین . رویا پشت میز آشپزخونه نشسته بود و به یه نقطه نا معلوم خیره بود. با شنیدن
صدای پام برگشت سمتمو با تعجب نگام کرد.
لبخند منو که دید صورتش باز شد . بدون اینکه حرفی بزنم بلند شد و دوئید سمت طبقه باال. رفتم بیرون.
امیر رو صندلی تراس نسته بود و به جنگل زل زده بود. با اینکه از نظر جسمی خوب شده بود اما بخاطر آوا
خیلی افسرده بود .برگشت سمت من که گفتم " بهتره بری بیمارستان. آوا هم حتما برگشته "
چشماش برق زد اما همچنان غمگین بود.بلند شد و گفت " آوا جفت من نبود... ما تو چشمه مقدس اینو
فهمیدیم"
میدونستم این اعتراف برای امیر واقعا دردناکه . حقیقتی بود که هیچوقت نمیخواست باور کنه. سر تکون
دادمو گفتم " حاال چکار میکنین؟"
" دوستش دارم ... همه چی به تصمیم اون بستگی داره"
می دونستم چقدر سخته . تا قبل اینکه بدونم منم جفت مها هستم حال مشابه امیر رو داشتم. مها رو
میخواستم اما مطیع خواست اون بودم...حتی اگه منو نمیخواست .
سر تکون دادم فقط . لبخند بی رمقی زد و رفت سمت ماشین.
دوقلو ها شرکت بودن . موبایلمو در آوردمو به آرمین پیام دادم. به سامی هم همینطور . حاال نوبت کیومرث
بود. هرچند بعد اون روز دیگه نزدیک من نشده . اما حاال که مها برگشته و حرفش کامال اشتباه شده باید
جبران کنه...
میدونستم برای جبران چی میخوام . میخوام هر چه زودتر طلسم مها رو بشکنم و کیومرث باید آزاده رو
مجبور کنه به ما کمک کنه.
مها::::::::::::::
در اتاق باز شد و رویا اومد تو. چند لحظه فقط به هم نگاه کردیم . چشماش پر اشک بود اما شاد.
آروم گفتم "رویا"
اومد کنارمو محکم بغلم کرد. " مها ...مها ...ببخشید ...همش تقصیر من بود...اگه برنمیگشتی من میمردم..."
با اینکه بدنم درد می کرد اما رویا رو بغل کردمو گفتم " آروم دیوونه . االن که برگشتم "
از بغلم جدا شد و نگام کرد.
" هنوز باورم نمیشه برگشتی. همه به جز البرز دیگه فکر نمیکردیم برگردی"
با تعجب نگاش کردمو گفتم " چرا؟"
" کیومرث گفت دیگه برنمیگردین. حتی اومد ... اومد جسمتم از بین ببره که تعادل زمین بهم نخوره. اما
البرز نذاشت"
باورم نمیشد... یعنی تمام مدت که من دنبال روحم بودم... اینجا البرز مواظب جسمم بود... با صدای رویا از
افکارم اومدم بیرون .
" مها ... خوبی االن...چیزی میخوای؟"
" نه... خوبم ... فقط بدنم کرخت شده "
"چون هفت روزه تکون نخوردی . غذا نخوردی . همش بهت سرم میزدیم "
" باورم نمیشه هفت روز گذشته . زمانو حس نمیکردم. حس میکردم یه سال شده اما هم زمان انگار زمان
هم نمیگذشت."
" چطوری برگشتی؟"
" الهه زمین کمکم کرد. گفت قبل اینکه روحم بره باید بهش برسم."
با صدای برخورد یه چیزی به شیشه پنجره هر دو از جا پریدیمو خیره به پنجره نگاه کردیم .
رویا آروم گفت "تو هم شنیدی"
"آره . انگار از داخل یه چیزی به شیشه خورد"
" دقیقا" رویا اینو گفت و رفت سمت شیشه پنجره . پایین پنجره و پشت کاناپه را نگاه کرد که یهو گفت "
یه چیزی اینجا افتاده ..." به من نگاه کرد .
" چی؟"
خم شد که اون چیزو برداره اما یهو ایستادو گفت " قبل اینکه دستم بهش برسه غیب شد"
"چی بود؟"
" نمیدونم خیلی تاریک بود اتون پشت دیده نمیشد. اما غیب شد ...االن نیست"
" رویا...فکر کنم پری های گلبرگ باشن"
" آخه امکان نداره تو خونه بیان. نمیتونن بدون اجازه وارد خونه بشن"
" یعنی چی؟"
" این یه قرارداد برای صلحه. گلبرگ با جادوش اجازه ورود پری ها رو به خونه و ملک شخصی ما و خوناشام
ها نمیده در عوضما هم به پری های اون آسیب نمیزنیم"
" پس اگه گلبرگ بخواد میتونه بیاد "
سر تکون داد و اومد سمتمو گفت " باید به البرز بگیم. اما نمیخوام تنهات بذارم"
همون لحظه در باز شد و البرز با یه مرد دیگه وارد شدن.
البرز گفت " چیو باید به من بگی؟"
البرز::::::::::::::::
به کیومرث زنگ زدم اما طبق معمول میدونست چه اتفاقی افتاده. حتی میدونست بخاطر الهه زمینه که مها
برگشته. نمیدونم دیگه چی از این ماجرا میدونست اما بخاطر میونه شکرابمون قصد نداشتم بهش رو بدم و
ازش اطالعات بگیرم.
فقط بهش گفتم آزاده را میخوام. بالخره یه زمانی استاد آزاده بوده. امکان نداره اون از آزاده بخواد و قبول
نکنه. امیدوارم تصمیمم برای مها مفید باشه .
سینا و سامی از راه رسیدن و تبدیل شدن. انتظار داشتم با ماشین بیان اما خب گرگای جوون از هر فرصتی
برای دوئیدن استفاده میکنن. حتی اگه بدونن شکارچی غیر مجاز داریم تو جنگل.
ناومدن سمتمو سالم کرد .
"سالم . مگه نگفتم بخاطر شکارچیا تو روز مواظب باشین"
سامی گفت" این بخش جنگل نمیان رئیس . تازه االن مطمئنن از ترس این اطراف آفتابی نمیشن."
حق داشت اما نمیخواستم بخاطربی احتیاطی، خطری دوباره اعضارو تهدید کنه. سر تکون دادمو گفتم " تو
بتا گروهی ازت بیشتر انتظار دارم"
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت . رو به سینا گفتم " بریم داخل"
سامی گفت " من بیرون میمونم"
میدونستم بخاطر رویا نمیاد داخل. این مدت حال خوبی نداشتم با رویا صحبت کنم. سر تکون دادمو با سینا
رفتم داخل خونه.
در اتاقمو که باز کردم رویا داشت می گفت " باید به البرز بگیم. اما نمیخوام تنهات بذارم"
با تعجب نگاش کردمو گفتم چیو باید به من بگی؟"
اخم کردو گفت " چرا در نزدی؟ "
سینا همون لحظه وارد شد و رویا منو انکار کرد و گفت "سالم سینا"
فقط ته تغاری خونواده است که آلفا سرش نمیشه . اخم کردم اما حتی نگام نکرد. به مها نگاه کردم که
داشت میخندید. اونم متوجه رفتار منو رویا شده بود. بهش چشمک زدمو گفتم " مها ، سینا پزشک گروه
ماست. "
مها آروم سالم کرد. سینا جوابشو داد و رفت کنار تخت نشست و گفت " همه قوانین پزشکی را نقض کردی
و برگشتی"
رویا با لبخند گفت " نه اینکه وجود گرگینه با این قوانین همخونی داره"
همه خندیدیم که سینا گفت " میشه منو مها چند لحظه تنها باشیم "
همه برگشتن سمت من . گرگ درونم میخواست به سینا حمله کنه که این درخواستو کرد . اما سعی کردم
خوتدمو کنترل کنمو به مها نگاه کردم. به نشونه رضایت سر تکون داد.
میترسیدم حرفی بزنمو از صدام خشممو بفهمن. برای همین فقط سر تکون دادمو رفتم سمت در . رویا هم با
من اومد.
نمیفهمیدم این درخواست سینا برای چیه . پشت در ایستادم که رویا آروم گفت " مگه نمیگفتی گوش
وایسادن کار درستی نیست؟"
" برو پایین تا بخاطر بد حرف زدنت با آلفا تنبیه نشدی"
نمیخواستم دستور بدم بهش اما گرگ درونم نظر متفاوتی داشت. رویا تو سکوت اطاعت کرد و رفت طبقه
پایین.
مها ::::::::::::::::::
یکم جا خوردم از اینکه سینا گفت تنها صحبت کنیم. داغی نگاه البرز را حس میکردم. اما میخوام اگه
مشکلی هست اول خودم بدونم.
با رفتن بقیه سینا بهم لبخند زد و گفت " از معاینه ساده شروع کنیم "
اینو گفت و شروع کرد به معاینه چشمم، بعد گلوم و گفت " چشمات خوبه اما گلوت دهیدراته شده باید
مایعات بخوری"
ضربان قلبمو گرفت و گفت " یکم نا منظمه اما خوبه"
فشار خونمو گرفت و با تعجب بهم گفت " االن خوبی؟ سر گیجه نداری؟"
با سر گفتم نه که دوباره پرسید "حس ضعف چی؟ "
"یکم "
"فشارت خیلی پایینه ... خب... بریم سر باید ها و نباید ها ... مایعات زیاد مصرف کن تا معده ات بهش فشار
نیاد. بهتر مایعات گرم باشن و سبک. تا 5 روز غذای سرخ کردنی مصرف نمیکنی. سعی کن هر روز دوش
بگیری و از وان آب داغ برای بیدار شدن ماهیچه هات استفاده کن. ماساژ برات خیلی خوبه و نکته اصلی که
خواستم تنها باشیم ..."
به در اتاق نگاه کرد و آروم گفت " البرز منو میکشه اگه بشنوه "
چشمام گرد شد . زیر لب گفتم "چی؟"
" مها تا یه هفته رابطه جنسی توصیه نمیشه . البته میدونم به یه آلفا نمیشه نه گفت اما ... توصیه نمیشه ...
میتونه باعث خونریزی داخلی بشه ."
مطمئن بودم سر تا پا سرخ شده بود. سرمو انداختم پایین و فقط سر تکون دادم که سینا گفت " تاریخ
سیکلت کیه؟"
سیکل ؟! یکم طول کشید تا متوجه منظورش بشم. زیر لب گفتم گ 72ام هر ماه "
" احتماال بخاطر این مدت بی هوشیت عقب بیافته . اگه اجازه بدی یه نمونه خون ازت بگیرم"
اینو گفت و از داخل کیف کوچیکش یه سرنگ و شیشه نمونه در آورد. همیشه از آزمایش خون میترسیدم.
اما خودمو جمع و جور کردمو دستمو بردم جلو.
وقتی سرنگ رو آماده کرد رومو برگردوندم سمت در تا نگاه نکنم. درد و سوزش سرنگ رو حس کردم و
وقتی خواست سرنگ رو در بیاره دیگه کنترلمو از دست دادمو آروم گفتم " آخ".
در کمتر از چند ثانیه در اتاق باز شد و البرز مثل گرگ زخم خورده اومد تو .
به دست من و سرنگ تو دست سینا نگاه کرد و کم کم آروم شد و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.
به قیافه ترسیده سینا نگاه کردم که کم کم ریلکس شد و برگشت سمت من.
هردو بی صدا خندیدیم و سینا آروم گفت " ه لطفی به من بکن و جفتتو صدا کن. ...به صالحم نیست تنها
بیرون ببینمش " چشمکی به من زد و سایلش را جمع کرد.
خندیدمو تقریبا بلند گفتم " البرز... میشه بی..." هنوز جمله ام تموم نشده بود که البرز دوباره اومد تو اتاق و
گفت " بله؟"
سینا بلند شد و گفت " شرایط خوبه. فعال چیزایی که گفتم را رعایت کنه تا جواب آزمایش خونش آماده
بشه ببینم ویتامین های کمکی چی الزم داره"
البرز سر تکون دادو گفت " نکاتی که باید رعایت بکنه چیه؟"
" مصرف مایعات گرم . غذای غیر سرخ کردنی تا 5 روز . ماساژ و وان آب گرم برای باز شدن عضالت"
"مرسی"
"خواهش میکنم. من دیگه برم اگه کاری ندارین"
البرز سر تکون دادو با سینا رفت سمت در. اما قبل اینکه بره بیرون گفتم " البرز... میشه تنهام نذاری"
"چیزی شده؟"
"آره"
البرز ::::::::::::::
مها برام تعریف کرد چه اتفاقی افتاده بود. حتما وقتی پنجره رو بازکردم هوا عوض شه اومد تو اتاق و متوجه
بسته شدن پنجره نشده بود. نمیدونم االن تو اتاق هست یا نه چون با نیروی غیب شدن اونا هر لحظه میتونن
هر جا میخوان باشن و هیچ دیواری سد راهشون نمیشه.
تنها دلیلی که نمیذاشت وارد خونه ما بشن جادوی گلبرگ بود ... اما گویا گلبرگ این اجازه رو به اونا داده.
نمیدونم دلیل این کارای گلبرگ چیه . مها رو آروم بغل کردمو از رو تخت بلند کردم.
با تعجب گفت " چکار میکنی البرز؟"
" نمیشه اینجا تنها بمونی . نمیدونم برنامه گلبرگ چیه اما نمی خوام تنها بمونی."
" کجا بریم؟"
پایین . اول یه چیزی بخوری بعد یه وان آب گرم و بعد هم یه شب خوب"
حس کردم مها میخواد چیزی بگه اما منصرف شد.
صورتمو لمس کرد و گفت " چند روزه اصالح نکردی؟"
" همونقدر که تو نبودی"
"اگه من بر نمیگشتم چی؟"
" حاال که برگشتی ... به کیومرث گفتم آزاده رو مجبور کنه بیاد کمکمون"
احساس کردم مها جا خورد . سکوت کرد. آرم گذاشتمش رو کاناپه نشیمن . چندتا *** گذاشتم پشتش که
راحت تکیه بده چندتا کوسن زیر پاش .
ایتادمو خواستم برم که گفت " الهه زمین گفت منو تو میتونیم این طلسم رو بشکنیم"
خم شدم. آروم لبشو بوسیدمو گفتم " معلومه که میتونیم "
" پس چرا آزاده بیاد؟"
" مها منو تو میتونیم این طلسم رو بشکنیم اما این دلیل نمیشه به تنهایی بتونیم. احتیاج به کمک داریم "
" اما الهه زمین گفت عشق ماست که موفق میشه "
کنارش نشستم . میدونستم مها از دیدن دوست دختر سابق من خوشحال نمیشه. میدونستم براش کمک
گرفتن از اون سخته. برای خودم سخت تر بود. اما شکستن این طلسم از هر چیزی مهم تره.
نگاش کردمو گفتم " عشق من به توئه که باعث میشه من بخوام از کسی که ترجیح میدم تا آخر عمرم
نبینم کمک بگیرم ... عشق تو به منه که بخاطر شکستن طلسم حاضر میشی اون آدمو تحمل کنی و کمکش
رو قبول کنی ... این عشق ماست که باعث میشه برای شکستن طلسم از هیچ چیزی نگذریم"
نگاهمون بهم قفل شد که با صدای در هر دو برگشتیم . رویا بود. گونه هاش سرخ و قیافه اش کامال متعجب
بود. متوجه ما که شد سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت " رفتم یکم دوئیدم. یه دوش بگیرم سریع میام
شام درست میکنم"
بلند شدمو گفتم " خودم یه چیزی درست میکنم. برو زود بیا"
مها::::::::::::::
البرز بلند شد و رفت سمت آشپزخونه . رویا به من نگاه کرد.
انگار میخواست یه چیزی بگه.
حس کردم یه قضیه ای هست که رویا انقدر مضطرب بود.
بدون اینکه چیزی بگه رفت طبقه باال. البرز گفت " آب میوه میخوری؟"
" سینا گفت ترجیحا نوشیدنی گرم
خب پس بزار برات یکم شیر گرم کنم"
به هیکل مردونه البرز تو آشپزخونه نگاه کردم. خیلی تضاد داشت . اما خب انگار کارشو بلد بود . زیر لب
گفتم "مرسی "
اونم با یه چشمک جوابمو داد.
شیر گرمو آروم میخوردم و به البرز در حال آشپزی نگاه می کردم که رویا با موهای خیس از پله ها اومد
پایین و گفت " چی داری درست میکنی؟"
" سوپ "
" برا مها دیگه. برا ما چی اونوقت"
" سوپ "
" حاال من هیچی تو با سوپ سیر میشی آخه ؟"
" تو نگران خودت باش"
" من عاشق سوپم اونم البرز پز"
از کل کل دوباره ایندوتا خنده ام گرفته بود.
رویا اومد کنارم نشست و گفت " خوبی؟"
"آره. تو خوبی؟ انگار یه چیزیت شده بود"
کنار گوشم آروم گفت " از دست سامی دارم خل میشم"
"چرا؟"
از اتاق تو که اومدیم بیرون گفتم برم تو جنگل یکم بدوئم آروم شم.
وقتی تو جنگل بودم حس کردم یکی دنبالمه. ترسیدمو تند تر دوئیدم که یکی پرید روم"
" وای ...رویا... کی بود"
ریز خندید و به فرش اتاق خیره شد و گفت " سامی بود. زهره ترکم کرد . پرید روم و گرگامون به هم خیره
شدن. هر دو شیفت دادیم تو همون حال . از روم بلند نشد مها . چشماش یه جوری بود . انگار داشت منو
میخورد. خم شدو لبمو بوسید "
"چی؟" حاال فهمیدم چرا رویا سریع رفت دوش گرفت . نمیخواست البرز بوی سامی رو حس کنه.
رویا بدون اینکه نگام کنه گفت " مها ... سامی دوباره منو بوسید ... خیلی شدید و داغ ... اما قبل اینکه بفهمم
چی شد باز گذاشت و رفت ... نمیفهمم چرا اینجوری میکنه. خیلی حس بدی بهم میده. آخه اگه میخوای
خب تا تهش برو . اگه نمیخوای اصال شروع نکن. این چه کاریه دیگه. نمیدونم واقعا "
" اما من میدونم"
با تعجب برگشت سمتمو گفت " چی؟"
من میدونم دلیل کار سامی چیه"
مشکوک نگام کرد که گفتم " قبل اینکه البرز منو نشون کنه ... اونم همینجوری بود. یه دقیقه داغ بود و یه
دقیقه بعد منو میذاشت و میرفت."
" جدی میگی؟"
سر تکون دادمو گفتم " میگفت اگه بمونم نمیتونم جلو خودمو بگیرم"
" یعنی سامی هم از این میترسه ؟"
" آره ... مطمئنم"
" اما مها ... البرز اگه جلو خودشو میگرفت دلیل اصلیش این بود تو گرگینه نبودی و راجب ما نمیدونستی .
سامی چرا ؟ نشون کردن جفتت تو اولین تماس بین گرگینه ها مثل نفس کشیدن طبیعیه"
" نمیدونم. شاید فکر میکنه خودش جفت تو نیست"
رویا ساکت شدو دوباره به زمین خیره شد. زیر لب گفت " باید خودم نشونش کنم ... پسره ترسو"
بلند خندیدم که باعث شد البرز برگرده سمت ما .
با تعجب نگامون کرد و گفت " قضیه چیه؟"
رویا رنگش پرید و به من نگاه کرد .
با خنده گفتم " حرفای دخترونه است"
یه ابرو البرز رفت باال و گفت " با توجه به اینکه من دارم شام درست میکنم حق دارم حرفای دخترونه رو هم
بدونم "
رویا یکم ریلکس شد و خندید. رو به البرز گفت " شما مواظب باش غذات نسوزه "
قبل اینکه البرز بخواد جواب بده دو قلو ها با دوتا پاکت اومدن داخل .
اول از همه به من نگاه کردنو سالم کردیم.
آرمین گفت " ولکام بک زن داداش " اینو گفتو همه خندیدیم.
رویا گفت " پیتزا؟"
رامین پاکت ها رو گذاشت رو میز و گفت " البرز زنگ زد گفت شام بگیریم از تو که بخاری بلند نمیشه . یه
هفته است گشنگی دادی بهمون "
" اوووه . حاال خوبه نمردین از گشنگی. تازه پیتزام غذا حساب نمیشه . یه کبابی چیزی میگرفتین"
البرز خندید و گفت " تا دو دقیقه پیش میگفتی با سوپ مشکل نداری حاال پیتزا هم غذا نیست !"
رویا به من نگاه کرد و گفت " میبینی؟ میبینی چقدر اذیتم میکنن ."
خندیدمو گفتم " از عالقه زیاده" رویا خندیدو ازکنارم بلند شد و گفت " با این حرفا دلمو خوش نکن مها".
بهش چشمک زدم، هرچند حقیقتو گفته بودم
همه دور میز آشپزخونه نشستن و البرز با یه ظرف سوپ اومد پیش من .
خواست کمکم کنه بخورم که گفتم " من راحتم. تو هم برو شامتو بخور"
" نه خوبه "
ظرف سوپو ازش گرفتمو محکم گفتم " برو "
خنده شیطونی بهم تحویل داد. میدونستم تو سرش چیه.
بهش دستور دادمو میخواد تالفی کنه . اونم به روش خودش .
بلند شدو رفت سر میز اما به سمت من نشستو چشم ازم برنداشت.
هرچند خیلی مغروره و اهل رئیس بازیه . اما وجودش واقعا برام آرامش بخشه و نگاهش بهم امنیت میده.
البرز::::::::::::::
بعد شام همه دور هم نشستیم و آرمین یه فیلم جدید گذاشت.
خیلی وقت بود با بچه ها اینجوری وقت نگذرونده بودم و واقعا خوب بود دور هم باشیم.
رو کاناپه مها نشسته بودم و مها تو بغلم بود. موهاشو نوازش می کردمو و عطر تنشو نفس می کشیدم.
زندگی به همین زودی ب گشته بود رو روال. امیر گفته بود شب پیش آوا می مونه و دوقلوهام قرار
خواستگاری گذاشته بودن.
باید با رویا صحبت میکردم اما دلم نمیخواست.
به نیمرخ رویا نگاه کردم.
هرچقدر هم زمان بگذره رویا برای من یه دختر بچه است.
نمیتونم به ازدواجش فکر کنم.
رد دست مها روی زانو پام باعث شد به پام نگاه کنم.
مها داشت با دستش روی پام مارپیچ میکشید .
زیر لب گفت " چرا لمست انقدر حس خوبی میده؟"
خم شدمو تو گوشش گفتم " چون تو مال منی"
آرمین سرفه کردو گفت " اینجا سه تا مجرد نشستن ها "
باید از آرمین تشکر کنم که باعث شد دوباره خجالت کشیدن مها رو ببینم.
واقعا دلم برای اینجور گل انداختن های مها تنگ شده بود .
دوباره موهای مها رو نوازش کردمو گفتم " تا جایی که من میدونم شما دوتا مجردو خیلی وقته رد کردین "
رویا گفت " واال. خودشون بدترن. از ماه دیگه همه جای خونه باید با یا اهلل بیایم ."
رامین خندید و گفت " حاال حسودی نکن نوبت تو هم میشه "
" پر رو حداقل نمیگه نه. پس معلومه برنامه دارین"
نذاشتم آرمین این بحث رو ادامه بده و گفتم " بسه دیگه. فیلمتون رو ببینین. "
واقعا نگران ماه کامل بعدی و جفت دو قلوها بودم.
اما این چیزی نبود که بخوام جلو دخترا بحث کنم.
صدای پیام گوشیم اومد.
کیومرث بود .
گفت آزاده فردا میاد.
فکر نمیکردم انقدر زود بتونه راضیش کنه.
پس از فردا دردسر بزرگ اینجاست.
فیلم که تمام شد به بچه ها گفتم " آزاده فردا داره میاد اینجا"
همه با تعجب برگشتن سمت من. رویا گفت " همون آزاده؟"
سر تکون دادم که آرمین گفت " برای چی؟"
" کیومرث میگه اون باید کمک کنه تا بتونیم طلسم گلبرگ رو بشکنیم"
آرمین بلند شد و گفت " واقعا فکر میکنی کمک کنه طلسم مها را بشکنی؟ اون شاید سعی کنه مها رو
بکشه اما سعی نمیکنه نجاتش بده . شک ندارم"
" رامین ... چرا این حرفو میزنی؟"
" چون بعد اینکه میونش با تو بهم خورد همه مارو اذیت کرد... این کار یه آدم سالم نیست"
" چرا پس زودتر چیزی نگفتین"
" چون رفته بود و نمیخواستیم دردسر بشه"
میدونستم آزاده از من متنفر شده اما فکر نمیکردم بخواد مها رو تهدید کنه.
رویا گفت " فکر نکنم االن دیگه مثل قبل باشه. با البرز دعوا کرده بود و عصبانی بود برا همین با ما اون کارو
کرد وگرنه آدم بدی نبود . بعدشم معذرت خواهی کرد."
آرمین به رویا نگاه کردو گفت " معذرت خواهی کرد"
رویا سر تکون دادو به من نگاه کرد و گفت " زنگ زد خونه و معذرت خواست اما شما انقدر ازش ناراحت
بودین که ترجیح دادم با شما راجبش حرف نزنم."
رامین بلند شدو رفت سمت پله ها و گفت " خوب کاری کردی. چون اسمشم حالمو بد میکنه. "
بعد به من نگاه کردو گفت " تا وقتی اون اینجاست من میرم ویال "
مها بلند شده بود و حاال کنارم نشسته بود.
میدونستم بخاطر این بحث عذاب وجدان داره.
محکم گفتم " این بحث باشه برای بعد فعال ادامه نمیدیم"
همه ساکت شدنو سر تکون دادن.
رویا هم بلند شد و شب بخیر گفت و پشت سر دوقلوها رفت طبقه باال.
حاال من موندمو مها.
میدونستم آماده چه بحثیه.
مها:::::::::::::::::
فکر نمیکردم آزاده برای بچه ها انقدر مهم باشه .
وقتی همه رفتن رو کردم به البرز و گفتم " نباید می گفتی بیاد"
" مها بهش احتیاج داریم "
" نداریم البرز . مگه خودت ندیدی کیومرث راجب برگشتن من اشتباه کرد ... شاید تو این زمینه هم اشتباه
کرده "
ساکت شد و نگام کرد .
بلند شد و رفت سمت پنجره و گفت " راجب تو هم درست گفت ... اما الهه زمین کمکت کرد"
" میبینی ...همیشه یه اما هست ... پس بهش بگو نیاد"
با لحن جدی و آلفا گفت " نه مها . حرف من دوتا نمیشه . فردا میاد و امتحان میکنیم . اگه نشد اون میره"
نمیخواست مخالفت بشنوه .
اما من مخالف بودم.
سعی کردم آروم بلند شم که اومد سمتم .
"کمک نمیخوام"
اینو گفتمو خواستم برم سمت پله ها اما نتونستمو البرز بغلم کرد .
آروم گفت " چرا لج میکنی؟"
بدون اینکه نگاش کنم گفتم " چون تو لج میکنی"
دیگه چیزی نگفتو منو برد طبقه باال. گذاشتم رو تخت و رفت سمت حمام.
ازش ناراحت بودم.
خیلی هم ناراحت بودم.
احساس کردم یکی داره میزنه رو شیشه .
بیرون تاریک بود و چیزی معلوم نبود . آروم سعی کردم خودمو از تخت برسونم به پنجره.
پاهام کرخت بود .
رو کاناپه زیر پنجره نشستمو همه جارو نگاه کردم.
اما چیزی نبود.
خواستم برگردم که ظاهر شد.
همون پری بود که مارو پیش گلبرگ برده بود.
با چشمای کوچیکش نگام کردو یه چیزی لب زد.
نفهمیدم چی میگه .
آروم پنجره رو بازکردم.
نیومد داخل و از بیرون گفت " باید کمکم کنی"
" من؟"
سر تکون داد و گفت " من بهت کمک میکنم طلسمتو بشکنی . تو هم بهم کمک کن از گلبرگ آزاد شم"
" چرا باید باور کنم حرفتو؟"
" چون راه دیگه نداری"
" اینطور نیست"
" هست. طلسم پری فقط با یه پری باطل میشه. "
" شما قابل اطمینان نیستین"
" نه نیستیم. اما من اول بهت کمک میکنم طلسم رو بشکنی اگه به خواستت رسیدی بعد تو کمک کن من
آزاد شم "
قبل اینکه بخوام جواب بدم در حمام باز شد و البرز اومد .
" مها... اوجا چکار میکنی"
به جایی که چند لحظه پیش پری اونجا بود نگاه کردم.
نمیدونم کار درست چیه.
باید فکر کنم.
زیر لب گفتم " دلم هوای تازه میخواست"
البرز:::::::::::::::
حس کردم مها داره با یه نفر صحبت میکنه. در حمامو باز کردم که دیدم رو کاناپه پایین پنجره نشسته و
الی پنجره بازه. با وارد شدن من سریع برگشت سمت من که گفتم "مها ... اونجا چکار میکنی؟".
برگشت سمت پنجره و در حالی که پنجره رو می بست گفت " دلم هوای تازه میخواست"
بهش شک کردم. رفتم رو به روی مها ایستادم. سعی میکرد با من چشم تو چشم نشه . چونه اش را گرفتمو
سرشو سمت خودم گرفتم . نگاهش هنوز رو من نبود.
" مها. به من نگاه کن "
نمیخوام " اینو گفتو دستمو گرفت و از صورتش جدا کرد. نمیخواستم خشن باشم. اما تحمل این حال مها
هم برام ممکن نیست . زانو زدم جلو پاش . با تعجب تو چشمام نگاه کرد .
" مها میدونم بخاطر آزاده ناراحتی . اما بخاطر من تحمل کن"
" میدونی من بخاطرت هر کاری میکنم. اما حس خوبی نسبت به اومدن آزاده ندارم"
" هیچ *** حس خوبی نداره . اما مجبوریم"
لبشو به هم فشار داد و سر تکون داد. بلند نشدمو گفتم " حاال بگو اینجا چکار می کردی؟"
ابروهاش رفت باال و گفت " هیچی. گفتم که میخواستم هوا بخورم "
" انتظار نداری که باور کنم؟"
جواب نداد و فقط نگام کرد. فهمیدم نمیخواد بگه. از اصرار متنفرم . منم به شیوه خودش کار می کنم. بلند
شدمو بغلش کردم .
" خودم میتونم بیام"
جواب ندادم که گفت " البرز ..."
بازم بدون هیچ حرفی با پام در حمام رو باز کردمو مها رو گذاشتم کنار وان و شروع کردم به در آوردن
لباسش. دستامو گرفت تو دستش و گفت " خودم میتونم " اما بهش توجه نکردمو همراهیش کردم.
لباساش که کامل در آومد کمکش کردم بره تو آب . بدون در آوردن لباسام کنار وان نشستمو شروع کردم به
ماساژ شونه های مها.
آروم گفت " تو نمیای؟"
جواب ندادمو به کارم ادامه دادم. بعد ماساژ دستاش رفتم سمت دیگه وان و خم شدم که پاهای مها رو تو
وان ماساژ بدم.
تو چشماش نگاه کردم که گفت " چرا ؟"
سر تکون دادمو همنجور زیر آب از ماساژ ساق پاش رفتم سمت رون پاش. لبشو گاز گرفتو گفت " البرز ...
چرا حرف نمیزنی؟"
دستمو زیر آب باال تر بردم. بازومو گرفت و گفت " بسه . دیگه نمیخوام"
بهش توجه نکردمو ادامه دادم. آه کوتاهی گفت و لبشو گاز گرفت .
چشماشو بسته بود و سرشو تکیه داده بود . میدونستم تو فضاست. دستمو از داخل آب در آوردمو شامپو
بدن ریختم تو دستم.
چشمای خمارشو باز کرد و نگام کرد . بدون توجه بهش دوباره از پشتش شروع کردم به شستن تنش. آروم
گفت " البرز ... بس کن "
سکوت کردمو به کارم ادامه دادم . بازو دستمو گرفت و گفت " این سکوت مسخره رو تموم کن البرز
تو شروع کردی"
لبشو به هم فشار دادو چیزی نگفت . خواستم ادامه بدم که گفت " میگم . اما میخوام قبلش فکر کنم"
مها::::::::::::::::
البرز داشت دیوونه ام می کرد. با اینکه گفتم میگم فقط قبلش باید فکر کنم اما حرفی نزد. کالفه شده بودم.
حرکت دستش رو بدنم دیوونه ام کرده بود. دلم بیشتر میخواست. دلم میخواست بغلم کنه . لمسش کنم.
گرمای تنشو حس کنم.
از درون آتیش بودم. نمیفهمم چطور البرز انقدر آروم و ریلکسه . یعنی برای رسیدن به هدفش انقدر خوب
میتونه خودشو کنترل کنه!
تیشرتش خیس شده بود اما همچنان تنش بود. وقتی داشت شکممو می شست صورتش کنار صورتم بود
یواش رفتم جلو که گونه اش رو ببوسم اما سریع خودشو عقب کشید.
نگاهمون بهم قفل شد.
آخه انقدر لجباز !
زیر لب گفتم " یه پری اونجا بود"
چشماشو ریز کرد و منتظر ادامه اش موند.
" میخواست با من معامله کنه"
یه ابروش رو انداخت باال و گفت " خب؟"
" اول منو میبوسی بعد بقیه رو میگم"
" تو میدونی من ببوسمت دیگه نمیتونم جلو خودمو بگیرم"
پس نقشه امو می دونست.
" گفت کمک میکنه طلسمم بشکنه . اما در عوض من باید کمکس کنم از بند گلبرگ آزاد شه"
قیافه البرز رفت تو هم و گفت " تو چی گفتی؟"
" گفتم قابل اعتماد نیستن. اونم گفت اول کمک میکنه طلسمو بشکنم بعد من کمک کنم آزاد شه"
" خب؟"
" هیچی تو اومدی اونم غیب شد"
سر تکون داد. خم شد و لبمو آروم بوسیدو گفت " سینا گفت تا یه هفته رابطه توصیه نمیشه. منم بیشتر از
این بهت نزدیک شم نمیتونم جلو خودمو بگیرم ."
باورم نمی شد... این نامردی بود... البرز حرف سینا رو شنیده بود ... اما وانمود کرد خبر نداره... وانمود کرد
بخاطر نگفتن منه که بهم نزدیک نمیشه
متوجه حال من شد و گفت " باشه قهر نکن دوباره. سعی میکنم خودمو کنترل کنم " ایستادو لباس هاشو
در آورد و اومد پشتم.
منو کشید تو بغلش و شروع به نوازشم کرد.
هیچ جای دنیا مثل بغل البرز و این حال ما آرامش بخش نیست ...
البرز::::::::::::::::
آب وان دیگه داشت سرد می شد. مها تو بغل من خوابش برده بود. منو برده تو جهنم خواستنو خودش آروم
خوابیده .
بالخره اونم یه گرگینه است. نه شنیدن براش سخته ، وقتی چیزی میخواد باید بهش برسه . خوشحالم منو
لمس تن من چیزی بود که می خواست .
خیلی نگران پری هام. از همین می ترسیدم که بخوان معامله کنن. باید مواظب مها باشم . نمیخوام اشتباه
کنه . اگه تنها راه چاره ما پری ها باشن، کسی که با اونا معامله میکنه منم ، نه مها .
آروم از پشت مها بلند شدمو دوش آب گرمو باز کردم . مها به خودش کش و قوسی دادو گفت " چقدر خوب
بود"
اگه بدونی چقدر برای من سخت بود. تو گلو خندیدمو گفتم " بیا تا سرما نخوردی دوش بگیر و لباس
بپوش"
سر تکون داد و خواست بلند شه که رفتم کمکش.
" دیگه خودم میتونم. خیلی بهترم"
" باشه "
اومد زیر دوش . عطر تنش و حرکت قطره های آب رو بدنش داشت دیوونه ام می کرد . رفتم سمت وان تا
آبشو خالی کنم و داغتر از این نشم.
" البرز..."
"هوم!؟"
" میشه تو شستن موهام کمک کنی . دستم خسته شد"
مها... مها... هرچقدر سعی میکنم ازت دوری کنم چرا نمیذاری...
مها:::::::::::::::
نمیدونم چرا حاال که البرز ازم دوری میکنه میخوام مجبورش کنم بهم نزدیک شه. با اینکه میدونم بخاطر
من این کارو می کنه . میدونم با این رفتارم دارم عذابش میدم. اما نمیتونم جلو خودمو بگیرم.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد