525 عضو
البرز اومد پشتم تا بهم کمک کنه. یه قدم رفتم عقب و بهش چسبیدم .
متوجه هدفم شد . محکم بغلم کرد. تو گوشم گفت " گویا دوست نداری کسی مراعاتتو بکنه"
البرز :::::::::::::
این دختر می خواد منو دیوونه کنه. نمیخواستم اذیت شه اما خودش اصرار داشت. حاال چنان بغلم خوابیده
بود که انگار یک ساله نخوابیده.
امیدوارم وقتی بیدار میشه هم مثل وقتی که خوابش برد راضی باشه.
آروم از کنارش بلند شدمو لباس هامو پوشیدم.
رفتم لب پنجره . میدونم اون پری که مها گفت هنوزم این دور و بره . منتظر موندم تا خودشو نشون بده.
زیر لب گفتم " میدونم اینجایی "
اما خبری نشد.
میدونه با من نمیتونه راحت معامله کنه رفته سراغ مها.
مها :::::::::::::::::
حالم خیلی خوب بود. خیلی خوب. بدنم گرم از تن البرز بود. خاطرات دیشب تو ذهنم مرور شد. تن داغ
البرز ، کاشی های سرد حمام...گاهی شیطنت هم خوبه .
آروم خواستم بلند شم که حلقه دست البرز دورم محکم شد و گفت " کجا؟"
خندیدمو گفتم " صبح بخیر . فکر کردم خوابی"
" منتظر بودم بیدار شی"
" مگه ساعت چنده؟"
" ده"
" جدی؟" یهو یاد آزاده افتادم. نکنه اومده باشه. قلبم شروع کرد به تند زدن .
البرز اضطرابمو حس کرد و گفت " چی شده؟"
" آزاده کی میاد؟"
" ساعت دقیقش رو نمیدونم . اما االن نیومده"
بلند شدم و ملحفه رو دور خودم پیچیدم. رفتم سمت کمد لباس ها. نگاه البرز رو رو خودم حس می کردم.
در کمدو که باز کردم حس کردم اشتباه گرفتم.
کمد پر بود از لباس های دخترونه که مال من نبود.
با تعجب برگشتم سمت البرز که گفت " چون میدونستیم بهت بگیم خرید نمی کنی. رویا اون روز خودش
برات خرید کرد. می گفت سلیقتو میدونه"
بغض گلومو گرفته بود. پس اونهمه خرید مال من بود... بغض و حس حقارت داشت خفه ام می کرد.
میخواستم بگم من مهتاج نبودم که این کارو بکنین اما حرف بعدی البرز ساکتم کرد " مها اینا با عشق
خریده شدن نه پول. امیدوارم حسش کنی"
چشمام از اشک می سوخت. عشق تو زندگی من خیلی جایی نداشت. محبت بی منت . هدیه بدون تحقیر و
حقارت . فقط تونستم سر تکون بدم.
البرز بلند شد و اومد سمتم. محکم بغلم کرد و موهامو بوسید . زیر لب گفت " تو الیق بهترین هایی"
ازم فاصله گرف و نگام کرد.
سعی کردم لبخند بزنم هرچند بغض تو گلوم نمیذاشت .
البرز خم شد و گونه ام رو بوسید و گفت " صبحانه رو آماده میکنم تا بیای"
وقتی دررو بست اشکام سرازیر شد. میخوام الیق اینهمه محبت البرز باشم. میخوام جبران کنم. عشقی که
الیقشه رو بهش بدم. من باید طلسم گرگمو بشکنم. سریع لبس های جدید و بررسی کردم. رویا سلیقه اش
عالی بود خوب میدونست من چی دوست دارم. یه پیراهن تابستونه نخی با زمینه سفید و گل های شاد رنگی
چشممو تو نگاه اول گرفت. همونو پوشیدم.
دوباره حس کردم یکی داره نگام می کنه. برگشتم سمت پنجره. گارد پنجره کشیده شده بود. رفتم سمت
پنجره و آروم بازش کردم.
همون پری دیشب لب پنجره به سمت جنگل نشسته بود و بدون اینکه برگرده سمت من گفت " چرا بهش
گفتی؟"
" به کی؟"
" به آلفا"
منظورش البرز بود. چطور فهمید به البرز گفتم . نکنه تو حمام بوده با ما !
" از کجا میدونی بهش گفتم؟"
" دیشب اومد اینجا و صدام کرد . اگه نگفتی از کجا میدونست؟"
" باهاش حرف زدی؟"
" نه . ازش میترسم. "
" میترسی؟"
برگشت نگام کرد و گفت " قبول میکنی کمکم کنی؟"
نمیدونستم باید چکار کنم. باید بیشتر راجب این موجود کوچولو و دلیل کارش بدونم. برای همین پرسیدم "
اسمت چیه؟"
" من شماره 712 هستم . گلبرگ به ما اسم نمیده اما دوستام منو زری صدا میکنن" بعد بال های رنگیش
رو تکون داد که یه گرد زردو صطالیی ازش پخش شد.
" این چیه؟"
" رنگ جادو منه"
" هرکدومتون یه جادو متفاوت دارین؟"
" نوچ. همه مثل هم ... همه هزارتا پری گلبرگ یه جادو داریم ... "
"چیه جادوت؟"
" تقریبا همه چی . "
بحث کردن تو این زمینه منو به جایی نمیرسونه برای همین پرسیدم " چرا میخوای از گلبرگ جدا شی؟"
" من نمیخوام ازش جدا شم. من میخوام آزاد باشم "
" بیشتر توضیح میدی؟"
بلندش شد از لبه پنجره و شروع کرد به پرواز کردن رو به روم و گفت " نمیتونم بیشتر از این توضیح بدم
مگه اینکه قول بدی کمکم کنی "
" تا ندونم چه خبره و چطور باید کمکت کنم نمیتونم بهت قول بدم"
دهنشو باز کرد که جواب بده اما یهو غیب شد.
حس کردم یه نفر پشت سرمه .
نفس عمیق کشیدم.
البرز بود..
البرز::::::::::::::::
مها دیر کرد . نگرانش شدمو رفتم طبقه باال . اما پشت در اتاق حس کردم صدای صحبت میاد. آروم در اتاقو
باز کردمو دردم دوباره پای اون پنجره داره صحبت می کنه.
به مها هشدار داده بودم اما نمیدونم چرا انقدر راحت جذب این پری میشه .
متوجه من نشده بود.
رفتم پشت سرش .
مها گفت " تا ندونم چه خبره و چطور باید کمکت کنم نمیتونم بهت قول بدم"
با دیدن من پری غیب شد.
مها تازه متوجه حضور من شد .
سعی کردم آروم و بدون عصبانیت باشه صدام و گفتم " پنجره رو ببند"
مها سریع پنجره رو بست و برگشت سمتم .
" تا ندونی چه خبره نمیتونی قول بدی پس! یعنی اگه بدونی قول میدی؟!"
" البرز اون..."
نذاشتم ادامه بده و گفتم " اون یه پریه . یه موجود قدرتمند که به کمک تو هیچ احتیاجی نداره "
با تعجب فقط نگام کرد .
" مها ... پری ها هر کاری میتونن انجام بدن. تو هیچ زمینه ای کمک نمیخوان "
" چطور انقدر مطمئنی البرز ؟"
" اگه شک داری بهش بگو از رو محبت کمکت کنه طلسمو بشکنی و اگه کمک کرد تو از رو محبت کمک
می کن آزاد شه . بدون هیچ قول و قرار و شرطی"
" نمی فهمم چی میگی؟ چه فرقی داره این که االن تو گفتی؟"
" فرق؟ یه دنیا فرق داره مها . هیچوقت به یه پری قول نده. هیچوقت شرطش رو قبول نکن. هیچوقت
باهاش قرار نذار و معامله نکن ! فکر میکنی اینارو من میگم؟ اینا نتیجه سالها زجر و درد آدماییه که تو این
دام افتادن. یعنی انقدر استفاده از تجربه دیگران برات سخته؟ حتما باید خودت امتحان کنی؟"
سکوت کرد و نگام کرد.
یکم نسبت به اول بحثمون از حالت حق به جانبش اومده بود بیرون.
دوباره گفتم" وقتی به یه پری قول میدی در واقع خودتو بهش میفروشی . اون هر زمان و هر لحظه از این
قول تو سو استفاده میکنه"
" البرز من نمیدونم منظورت چیه ! یا چطور میخواد از حرف من سو استفاده کنه ! اما مطمئن باش نه بهش
قول میدم نه معامله میکنم"
" مطمئن نیستم مها ... ازت مطمئن نیستم "
قیافه اش رفت تو همو گفت " چرا؟"
" چون قلبت زیادی مهربونه"
مها::::::::::::::
تصمیم گرفتم دیگه با البرز مخالفت نکنم. بالخره خودخواهی این پری ها بود که پدر و مادرمو از بین برد و
منو طلسم کرد. پس باید خیلی احتیاط کنم. پدرم به پری قول داد بعد زایمان زنش برگرده پیش اون. اما
وقتی برنگشت نابود شد.
شاید آزاد کردن یه پری از گلبرگ اصال ممکن نباشه و وقتی من قبول کنم و نتونم ... معلوم نیست چه بالیی
سرم بیاد.
البرز بلند شد و گفت " بیا بریم پایین . "
سر تکون دادمو بلند . شدم. البرز سر تا پامو برانداز کرد و گفت " به رویا امیدوار شدم. واقعا بهت میاد "
اولین بار بود البرز اینجوری ازم تعریف کرده بود . اما سعی کردم زیاد تابلو نشون ندم ذوق کردمو فقط گفتم
" مرسی"
البرز یه لیخند شیطون بهم زد و یه قدم اومد جلو . انگار چشمام قفل شده بود به چشماش. آروم دستشو
گذاشت کنار صورتمو با شسن دستش لبمو لمس کرد.
نگاهش رفت به لبمو گفت " چرا لبات اینجور منو دیوونه میکنه "
منتظر جواب من نموند . خم شد و لبمو بوسید.
نمیدونم چرا انگار نسبت به لمس البرز حریص شدم . دستام بدون کنترل من رفتن تو موهای البرز و خودمو
بهش چسبوندم.
اونم کمرمو محکم بغل کرد و یه دستشو برد تو موهام.
لبمو گاز گرفت و لبشو ازم جدا کرد.
پیشونیش رو به پیشونیم تکیه دادوبدون اینکه از هم جدا بشیم گفت " مها اگه ادامه بدیم فکر نکنم بتونم
مثل دیشب کنترل خودمو کنم ".
دیشب... دیشب و شیطنتم دوباره از جلو چشمم رد شد. درسته منو راضی کرد اما خودش فکر نکنم چندان
راضی شده باشه ... سر تکون دادم. اینجوری البرزو اذیت میکنم . باید خودمو کنترل کنم . حلقه دستم تو
موهای البرز شل شد و اونم ازم جدا شد.
با چشماش نگاه کردم.
داغ خواستن بود .
حاال دیگه از شیطنت دیشبم راضی نبودم. چقدر البرز رو اذیت کردم ... اما تو وجودم یه شعله روشن بود. یه
شعله که کنترلش دست من نبود . زیر لب گفتم " بیخیال حرف سینا " و یه قدم فاصله بینمون رو کم
کردم. اما البرز رفت عقبو گفت " مها همینجوری سخته . سخت ترش نکن"
اینو گفت و بدون منتظر موندن برای جواب من از اتاق رفت بیرون.
زیر لب گفتم " مها همینجوری سخته . سخت ترش نکن. چرا نمیفهمی آخه"
انگار گرگ درونمو حس کردم که زوزه کشید .
زیر لب بهش گفتم " چرا نمیفهمی آخه ... "
البرز :::::::::::::
تمام اراده ای که تو وجودم بود رو استفاده کردم تا تونستم از اتاق بیام بیرون. دیشب برای اینکه مها اذیت
نشه فقد در حد رضایت اون باهاش رابطه داشتم و این باعث شده بود تمام شب بیدار باشم و تو جهنم.
حاال بدتر از قبل بودم. مثله تشنه ای که یه لیوان آب خنک بزارن روبروش اما نتونه بهش دست بزنه. اما
نمیخوام کم بیارم.
باید بتونم خودمو کنترل کنم .
بدون اینکه نفس عمیق بکشم و با عطر مها گرگ درونمو دیوانه تر کنم رفتم طبقه پایین.
رویا تو آشپزخونه بود و با دیدن من گفت " پس مها کو "
" االن میاد ... رویا . اونی که تو اتاق دیده بودی پری بود . به مها پیشنهاد داد با هم معامله کنن"
چشماش گرد شد و گفت " مها که قبول نکرد؟"
صدای مها اومد که گفت " چرا نمیپرسی پیشنهادش چی بود رویا؟"
رویا به مها که تازه از پله ها اومد پایین نگاه کرد و گفت " چون مهم نیست پیشنهادش چی باشه . اگه با
پری معامله کنی ضرر می کنی"
مها سر تکون دادو اومد کنار من سر میز نشست و گفت " من قبول نکردم. قصدم ندارم قبول کنم . اما اگه
آزاده نتونه کمک کنه مجبورم با اونا معامله کنم."
گفتم " نه . هیچوقت مها. گلبرگ هم یه قیمتی داره . مطمئن باش"
به هم نگاه کردیم. تو چشماش تردیدو میدیدم. باید خیلی مواظبش باشم که دور از چشم من کاری نکنه.
صدای رویا گره نگاه مارو شکست که گفت " میبینم که حدسم درست بوده. مها برگشت سمت رویا و گفت
" چی؟"
" پیراهن. انتخاب اولت شد "
مها خندید و به پیراهنش نگاه کرد و گفت " وای رویا آره . عاشقش شدم. مرسی " اینو گفت و دست رویارو
رو میز گرفت .
خوشحالم رابطه مها و رویا بعد اینهمه اتفاق فرقی نگرده.
مها::::::::::::::::::::
بعد صبحانه البرز رفت بیرون و گفت کار داره. اما به رویا سفارش کرد مواظب من باشه . از این کارش خنده
ام گرفت اما چیزی نگفتم .
با رویا نشستیم روی صندلی های تراس و به جنگل نگاه می کردیم. آروم پرسیدم " از سامی چه خبر؟"
" هیچی . بازم دوری کردنش از من شروع شد. تا دوباره اتفاقی ببینمش"
" پس اینکه گفتی خودت گیر میندازیش چی؟"
" مها خیلی فکر کردم. اگه واقعا من جفتش باشم خودش میاد سمتم . فقط باید صبور باشم ."
سر تکون دادمو گفتم "آره ..."
اونم سر تکون دادو برگشت سمت جنگل .
پرسیدم " آرمین و رامین کجان؟"
" شرکت . امیر و البرز که نمیرسن این روزا . اون دوتا تنبل مجبورن همه کار هارو انجام بدن"
" ای وای . بخاطر من ؟"
" ناراحت نباش خیلی خوبه . هم اونا واجب بود از تنبلی در بیان. هم البرز الزم بود یه مدت سرش خلوت
شه."
" امیدوارم . سارا و سحر چی میشن؟"
" دو هفته دیگه ماه کامله ... پدر و مادر سارا قبول نکردن برای خواستگاری . اما سحر به خانواده اش گفت
اونا اوکی بودن. "
"خب؟"
" آرمین و رامین جدا نشدنی هستن. منتظرن هر دو خانواده اوکی کنن."
" برای چی اونا قبول نکردن؟"
" نمی دونم. با البرز صحبت کردن. به من در همین حد گفتن"
" رویا ...االن گردن دخترا جای نشون هست یعنی؟"
رویا به گردن من نگاه کرد و گفت " آره . اما نه مثل تو"
" چرا؟"
" چون اونا هنوز رابطه نداشتن . نشون تو رابطه خیلی محسوس تر و مشخص تره"
ساکت شدم. انگار بدون دونستن عمق استخر پریدم توش و حاال هرچی دست و پا میزنم فایده نداره. هیچی
از این دنیا نمیدونستمو انقدر راحت واردش شدم.
فاصله دیدن البرز و رابطمون یه هفته هم نشده بود ... از نظر خودم خیلی وجهه بدی داره چه برسی به
دیگران که از بیرون ماجرا رو میبینن و میشنون.
رویا گفت " مها . به چی فکر میکنی؟"
هیچی ... برای نهار چی درست کنیم؟"
با تعجب نگام کرد و گفت " انقدر تابلو آخه بحث رو میپیچونن؟!"
خندیدمو بلند شدم . " دیگه در همین حد در توانم بود . پیچیده شد االن؟"
رویا هم بلند شد و گفت " نه متاسفانه . بیرم تو بگو"
میدونستم رویا ول کن نیست . اونم وقتی فهمیده من نمیخوام بگم .
البرز::::::::::::::
احتیاج داشتم فکرمو از مها خالی کنم. بعد صبحانه اومدم اصطبل . خیلی کار عقب افتاده داشتیم و کار
جسمی بهترین گزینه برای آرامش من بود.
نمیدونم چقدر زمان گذشت اما تقریبا بیشتر کارهارو انجام دادم. داشتم به اسب رویا میرسیدم که صدای
آزاده رو شنیدم.
" درست مثل ده سال پیش ... تو اونجا وایسادی و من اینجا... میبینی ... دست سرنوشت مارو دوباره رو به رو
کرد ..."
اینو گفت و چند قدم اومد داخل اصطبل. با گذشت ده سال زیاد تغییر نکرده بود. شاید میشد گفت جا افتاده
شده . اما هنوز زیبا بود.
دست به سینه ایستادمو گفتم " خوب یادمه. نیاز به مرور خاطرات نیست " آزاده برای کار دیگه اینجا بود و
من نمیخواستم وارد بحث های گذشته بشه. با حرف من ابروهاشو باال انداخت و ایستاد.
اونم دست به سینه زد و گفت " اما من برای مرور خاطرات اومدم... و البته دیدن جفت تو ... کسی که
بالخره نشونش کردی"
" چه جالب. من فکر کردم کیومرث گفت برای چی میخوام بیای"
پوزخندی زد و گفت " ده سال گذشته آقای آزاد... همه چی تغییر کرده... حتی کیومرث هم دیگه نمیتونه به
من دستور بده... من به تصمیم خودم اینجام و کاری که خودم بخوامو انجام میدم"
با این حرف آزاده فهمیدم الزمه یادآوری کنم رئیس کیه اینجا. رفتم روبه روش ایستادم. قدش به وضوح از
من کوتاهتر بود . تو چشماش خیره شدمو اجازه دادم گرگ درونم تا سطح بیاد بیرون و گفتم " اینجا قلمرو
منه. تو اینجایی برای کاری که ازت خواستم. کسی بهت دستور نمیده . تو هم حق نداری دستور بدی و سر
خود کاری کنی وگرنه قبل اینکه بفهمی چی شد تاوانشو میدی. مفهومه؟"
هر چند سعی میکرد مقاومت کنه اما بالخره سر تکون داد و یه قدم رفت عقب.
گرگ درونمو کنترل کردمو سر تکون دادم.
زیر لب گفت " هنوزم همونقدر مغروری
تو هم همینطور" اینو گفتمو از کنارش رد شدم. همیشه اینجوری بودیم. همیشه با هم بحث داشتیم.
همیشه میخواست به من دستور بده و همیشه این بحثامون به یه سک..س داغ و خشن می کشید . تنها
چیزی که باعث میشد با هم بمونیم.
االن میفهمم چقدر بی ارزش بود. رابطه ای که بخواد با سک..س حفظ شه از بنیان خرابه .
از اصطبل زدم بیرون. آزاده هم پشت سرم اومد. قبل اینکه از پله های خونه بریم باال گفت " من به خواست
خودم اینجام نه درخواست کیومرث یا تو . اینو یادت نره البرز"
با پوزخند نگاش کردمو گفتم " میخوای چندبار دیگه بگو"
" هیچوقت عوض نمیشی"
" نه تا وقتی برخورد تو تغییر نکنه"
از پله ها رفتیم باال. در خونه رو با تقه به در باز کردم و رفتم تو .
رویا رو کونتور آشپزخونه نشسته بود و مها خم شده بود و داشت فر گازو تنظیم می کرد. با ورود ما هر دو
برگشتن به سمت ما و مها آروم ایستاد.
آزاده قبل اینکه من چیزی بگم گفت " سالم . آزاده هستم " رفت سمت آشپزخونه و گفت " تو باید رویا
باشی. چقدر بزرگ شدی" و با رویا دست داد. بعد رو به مها کرد و گفت " پس جفت معروف البرز توئی؟
خوشبختم"
مها دست آزاده رو گفت و گفت " همچنین. "
سکوت شد . دست مها همچنان تو دست آزاده بود. بالخره آزاده گفت " واقعا طلسم مرگه... اعتراف می کنم
فکر نمی کردم حقیقت داشته باشه."
دست مها رو ول کرد و رو به من گفت " البرز میشه اتاقمو بهم نشون بدی؟"
رویا از رو کونتور آشپزخونه پرید پایین و گفت " من نشون میدم. بفرمائید"
باید یادم باشه از رویا تشکر کنم منو از دست آزاده نجات داد. آزاده نگاهشو ازم گرفت و همراه رویا رفت
طبقه باال. به مها نگاه کردم که ابروهاش باال بود . رفتم سمتش. تکیه داد به کابینت و دستشو زد به سینه
اش و گفت " البرز میشه اتاقمو بهم نشون بدی؟"
رفتم روبه روی مها و کمرشو گرفتمو نشوندمش رو کابینت . با این کارم دستاشو دو طرف خودش تکیه داد
به کابینت. بین پاهاش ایستادمو گفتم " میخواد حساسیت ایجاد کنه"
مها چشماشو ریز کرد، مشکوک نگام کرد، گفت " چرا اونوقت؟"
" که ناراحتت کنه"
" ناراحت کردن من چه سودی براش داره؟"
صورتش هم تراز من بود، آروم لبشو بوسیدمو گفتم " که من ناراحت شم."
"تا دلش خنک شه؟"
سر تکون دادمو دوباره لبشو بوسیدم. دست برد تو موهامو نذاشت ازش جدا بشم . صدای سرفه رویا باعث شد
از هم فاصله بگیریم.
رویا گفت " نمیخوام مزاحمتون بشم اما خب باال یه مشکلی پیش اومده"
با تعجب برگشتم سمتشو گفتم " چی شده؟"
" خب... مهمونمون بیهوش شده"
"چرا اونوقت؟"
" نمیدونم . پنجره اتاقش رو باز کرد . یهو جیغ کشید افتاد رو زمین"
مها گفت " چی؟ چیشده یعنی؟"
" نمیدونم. خودتون بیاین باال"
رویا اینو گفت و رفت سمت پله ها. با مها پشت سر رویا رفتیم باال و وارد اتاق مهمان شدیم. آزاده بی هوش
رو زمین افتاده بود.
مها::::::::::::::::
به آزاده بی هوش رو زمین نگاه کردم. موها فر و قهوه ای قشنگی داشت و از همه جای شالش بیرون بود.
صورت ظریف و سفیدی داشت با یه عینک قهوه ای به رنگ موهاش.
چیزی که تو چهره آزاده جلب توجه می کرد چشماش بود . مردمک چشماش خیلی درشت و قهوه ای بود.
انگار از جنس تیله بود. تیله های شیشه ای.
البرز خم شد و به پیشونی آزاده دست کشیدو گفت " چیزی ندیدی رویا؟"
" نه . رفت پنجره رو باز کرد یهو بی هوش افتاد اینجا. انگار یه چیز خورده باشه به سرش"
" سرد که نیست . بیا کمک کن بذاریمش رو تخت"
رویا و البرز|، آرزو بلند کردنو گذاشتن رو تخت اتاق . البرز به رویا گفت " یکم آب بیار بزنیم به صورتش"
رویا سر تکون داد و رفت سمت سرویس.
رفتم سمت پنجره. حس میکردم یه ربطی به زری داره . حدسم درست بود چون کنار دیوار پنجره داشت
پرواز میکرد و با دیدن من زبون در آورد برامو غیب شد.
همینو کم داشتیم یه پری لجباز. برگشتم سمت البرز و گفتم کار زری بوده.
"زری؟"
" همون پری که میاد پیشم"
از کی تا حاال اسم دارن؟"
" چطور؟"
قبل اینکه البرز جواب بده رویا با یه ریوان آب اومدو کل لیوانو خالی کرد رو صورت آزاده .
آزاده پرید از جاش و جیغ آرومی زد.
یکم که حالش جا اومد با جیغ گفت " من اون پری احمقو میکشم. "
همه با تعجب بهش نگاه کردیم. یکم آروم شد و از رو تخت بلند شد که البرز گفت " چه اتفاقی افتاده؟
کدوم پری؟"
" همون که منو بیهوش کرد. اصال اینجا چکار میکنه؟ مگه اینجا قلمرو تو نیست؟"
البرز سر تکون دادو گفت " من که از حرفات سر در نمیارم. فکر کنم زیاد تو راه بودی "
آزاده به رویا نگاه کرد و گفت " تو ندیدیش؟"
رویا شونه باال انداخت و گفت " نه" و از اتاق رفت بیرون.
آزاده به من نگاه کرد و گفت " اما من دیدمش. یه پری این دور و بره . حسش می کنم "
نمیدونم چرا البرز واقعیتو نگفت . اما حتما دلیلی داره برای خودش . برای همین گفتم " فکر میکنی برای
چی این دورو برا باشه؟"
" البد برای گلبرگ خبر میبره"
البرز رفت سمت در و گفت " تو همیشه توهم پری داشتی آزاده"
اینو گفتو بدون اینکه منتظر جواب آزاده بشه از اتاق رفت بیرون.
اعتراف میکنم دلم براش سوخت.
هاج و واج وسط اتاق ایستاده بود و به قاب در خالی خیره شده بود.
گفتم " حق با توئه ... یه پری اینجاست"
با تعجب برگشت سمتمو گفت " تو هم دیدیش؟"
آروم سر تکون دادمو گفتم " اومده با من معامله کنه "
چشماش گرد شد و گفت "معامله؟"
" آره ... گفت طلسممو میشکنه به شرطی که کمکش کنم از گلبرگ آزاد شه"
آزاده اومد سمتموپنجره رو بست و گفت " تو که قبول نکردی؟"
سر تکون دادم و گفتم " نه... اما اگه تو نتونی ..."
" چیزی نیست که من نتونم"
حاال من بودم که با تعجب نگاش می کردم. واقعا انقدر توانایی داره یا از سر غرور اینو میگه.
از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت " سوال من اینه... چرا میخواد از گلبرگ آزاد شه ...
"نگفت ..."
" باید بفهمیم ... پری ها از ملکه جدا نمیشن مگه اینکه ..."
" مگه اینکه چی؟"
" هیچی . مهم نیست . نهار چی درست کردین؟"
یهو از این تغییر بحث آزاده تعجب کردم. اما اون بروی خودش نیاورد و از اتاق رفت بیرون.
باید بفهمم قضیه چیه .سریع پشت سر آزاده رفتمو قبل اینکه از پله ها بره پایین بازوشو گرفتم.
"مگه اینکه چی؟"
بازوشو از دستم در آوردو گفت " به تو ربطی نداره" اینو گفت و از پله ها رفت پایین. بهش مشکوک بودم.
از پله ها رفتم پایین . رویا تو آشپزخونه داشت میزو میچید. گفتم " البرز کو؟"
" رفت بیرون"
رفتم بیرون. آزاده داشت میرفت سمت ماشینش. البرز اون دور و برا نبود حدس زدم اصطبل باشه . نمیدونم
چرا قلبم تند میزد . رفتم داخل اصطبل .
"مها"
با صدای البرز یک متر پریدم . پشت سرم بود و گفت " خوبی؟ برا چی اومدی اینجا؟"
" البرز من به آزاده مشکوکم. "
"چطور؟"
" من بهش قضیه پری رو گفتم ..."
"خب؟"
" گفت پری ها نمیخوان از بند ملکه آزاد شن مگه اینکه... بقیه جمله اش رو نگفت و انگار یه چیزی
فهمید."
" چی؟ "
" نگفت . ما باید بفهمیم . از کیومرث میپرسی؟"
فقط با تعجب نگام می کرد حس کردم حرفمو جدی نگرفته. اما از درون یه چیزی بهم میگفت خیلی مهمه .
نباید بیخیال شم . بازوشو گرفتمو گفتم " خواهش میکنم. "
فصل دوم
البرز:::::::::::::
نمیخواستم قضیه پری ها رو آزاده بدونه . بین اون و گلبرگ همیشه رقابت بوده و نمیخوام حاال وارد حاشیه
بشه. فقط میخوام به مها کمک کنه و از اینجا بره. برا همین وا نمود کردم توهم زده. اما مها لو داد. حاال
ایستاده جلو مو میگه به آزاده مشکوکه ...
" خواهش میکنم البرز . به کیومرث زنگ بزن"
" مها کیومرث چیزی در این رابطه نمیدونه . اون خیلی چیزا میدونه اما جزئیات پری ها تخصص اون نیست
"
" من مطمئنم یه چیزی هست که آزاده نمیگه"
" بیا . بالخره میفهمیم"
دست مها رو گرفتمو رفتیم سمت خونه. هیچی در رابطه با پری ها برام جذاب نیست برام مهم نیست به چه
دلیلی اون پری میخواد جدا شه یا آزاده چی تو سرشه. فقط برام مهمه طلسم مها شکسته شه.
وقتی رسیدیم جلو خونه بهمن رو تراس ایستاده بود . با دیدن ما اومد جلو و گفت " مانی میخواد با مها
صحبت کنه"
" با من؟"
بهمن سر تکون داد که گفتم " هنوز زندانیه؟"
" آره... پشیمون نیست ... هیچ پیشرفتی نداشتیم با مانی . "
این چند وقت انقدر درگیر مها بودم که نتونستم به مانی سر بزنم. سر تکون دادمو گفتم " بعد از نهار میایم"
بهمن سر تکون دادو بدون هیچ حرفی با سرعت رفت.
مها گفت " مانی چی میشه؟"
" بعد از ظهر که دیدیمش معلوم میشه"
مها::::::::::::
سرم داشت میترکید.
مانی. پری . آزاده . طلسم . همه و همه تو سرم می چرخید. سر میز کنار البرز نشسته بودیم. نهار ماهی شکم
پر درست کرده بودیم. اما خودم اصال میل نداشتم بخورم. البرز زیر میز دستشو گذاشت رو پام و رون پامو
نوازش کرد .
نفس عمیق کشیدمو سعی کردم یه لقمه دیگه بخورم که آزاده گفت " بعد نهار زمین طلسم رو آماده می
کنم برای شب"
با تعجب برگشتم سمتش که گفت " انتظار نداری که بشکن بزنم طلسمت شکسته شه"
رومو ازش برگردوندم. بهش مشکوکم. حس خوبی بهش ندارم. البرز گفت " چه طلسمی میخوای استفاده
کنی؟"
نگران نباش من قصد ندارم بالیی سر جفتت بیارم"
اینبار البرز با لحن آلفا گفت " چه طلسمی؟"
آزاده با حرص جواب داد" دعای روشنایی. یه بار دیگه بهم دستور بدی مطمئن باش میزارم میرم"
البرز با همون لحن گفت " پس بهتره جواب سواالمو درست بدی"
بقیه نهار تو سکوت خورده شد و تنها دلیل موندنم سر میز نوازش دست البرز بود.
البرز::::::::::
آزاده به همین زودی رفته بود رو اعصابم.
نه . آزاده همیشه رو اعصابم بود. فقط یادم رفته بود. از سر میز بلند شدمو رو به مها گفتم " برو آماده شو
بریم پیش مانی" با لبخند برام سر تکون داد و از خونه زدم بیرون.
از پنجره تراس مها و رویارو میدیدم که داشتن میزو جمع میکردن و آزاده که همچنان نشسته بود و به مها
نگاه میکرد.
خودم از اینکه مها و آزاده با هم رو به رو شدن حس خوبی نداشتم . اما خدا میدونه راه دیگه ای نداشتم.
صدای موتور ماشین که از دور میومد بعث شد برگردم سمت جنگل. امیر بود .
ماشینو پارک کرد و اومد سمت خونه.
نزدیک که شد گفتم " چه خبر ؟"
لبخند تلخی زد و گفت " آوا خوبه . خیلی خوبه. البته جسمی "
" خودت چطوری؟"
" داغون. انگار قلبم داره دو تیکه میشه . آوا میگه تموم کنیم." از پله ها اومد باال . دست گذاشتم رو شونه
اش و گفتم . تو هر تصمیمی بگیری من ازت حمایت می کنم. "
" میخوام یه مدت دور باشم. شاید اینجوری تصمصم گیری برای هر دومون راحت تر شه"
دوست نداشتم امیر از گله دور باشه اما منم فکر میکردم براش بهتر باشه. شاید حتی با افراد جدید آشنا شه .
" با گله های دیگه تماس میگیرم اطالع میدم بری هر جا خواستی"
" مرسی. خیلی خوبه. فردا میخوام برم"
" باشه . اما زود باید برگردی. دوست ندارم انسجام خانواده بهم بخوره"
" حتما" اینو گفت و رفت داخل .
مها:::::::::::::
داشتیم میز آشپزخونه رو جمع میکردیم. آزاده نشسته بود و تکون نمیخورد. زیر نگاه سنگینش کالفه شده
بودم.
یهو برگشت گفت " چرا نشونتو با موهات پوشوندی؟"
با تعجب برگشتم سمتش که گفت " من اگه جای تو بودم موهامو باال میبستم که نشونم قشنگ معلوم
باشه" بعد چشماشو ریز کرد و موزیانه گفت " البرز هم که نقطه ضعفش گردن خانماست"
با این حرفش دلم پیچید . میخواستم همون قدر غذایی که خوردم باال بیارم. رویا خیلی تلخ گفت " واقعا
انقدر بدبخت شدی که با این حرفا بخوای آروم شی؟! اصال فکر نمیکردم در این حد باشی!"
آزاده به وضوح از حرف رویا جا خورد اما بازم حالش به حال من نمیرسید. به رویا نگاه کردمو گفتم " من
میرم آماده شم"
نگران نگام کرد و سر تکون داد.
سریع رفتم طبقه باال و تو سرویس اتاقمون هرچی خوردمو باال آوردم.
از فکر کردن به البرز و آزاده حالم بد می شد.
خدای من .
البرز حتما با آزاده خوابیده وگرنه این نگاه های پر از نفرت بی دلیل نیست. باورم نمیشه البرز ... نفس عمیق
کشیدم . بهتره بهش فکر نکنم. فقط خودم عذاب میکشم. کاش البرز یه آدم دیگه بود. یه مردی بود که برای
منصبر کرده بود. که تن من تنها تنی بود که لمس کرده بود.
حس حسرت شدید وجودمو گرفت. یعنی من لیاقتم این نبود؟ اینکه تنم تنها تن تو ذهن و خاطر البرز
باشه؟ که لبم تنها لبی باشه که بوسیده؟
خیلی دردناکه . شاید اگه منم قبل البرز تجربه مشابه داشتم انصاف بود. اما االن این انصاف نیست . صورتمو
شستمو سریع آماده شدم. لباسای جدیدم واقعا راحت و مناسب بودن. یه تونیک صورتی خیلی کمرنگ و
شلوار جین روشن پوشیدم. کتونی و شال هم رنگ شلوار جینمم بود. واقعا رویا تکه. کاش میشد یه جوری
ازش تشکر کنم.
سریع رفتم طبقه پایین . امیر سر میز نشسته بود و داشت نهار میخورد با دیدن من لبخند تلخی زد. اما
آزاده نبود. ایستادمو سالم کردم.
" مها...میخواستم ازت تشکر کنم بخاطر آوا "
" من کاری نکردم. الهه زمین هردوتامونو نجات داد"
"اما من ازت ممنونم " لبخند زدو رفتم سمت در.
با دیدن البرز و آزاده کنار پله ها خشک شدم. کاش میشد این طلسمو بشکنمو این دختره رو با گرگ درونم
تیکه تیکه کنم.
از حس خشمی که یهو بهم غالب شد وحشت کردم. نفس عمیق کشیدمو خودمو آروم کردم. صدای امیر از
پشت سرم اومد که گفت " نگران آزاده نباش . اون هیچ جایی تو زندگی البرز نداشت و نداره "
بدون اینکه برگردم سمتش گفتم " مرسی " درو باز کردمو رفتم بیرون.
البرز و آرزاده برگشتن سمت من. آزاده پشت چشمی نازک کردو رو به البرز گفت " شرط من اینه . حاال
تصمیم با خودته"
بعدم با عشوه از پله ها اومد باال و از کنارم رد شد.
البرز چشم ازم بر نداشته بود.
نمیخواستم از اتفاق داخل خونه چیزی بهش بگم. گفتم " چه شرطی گفت؟"
"مهم نیست"
" اما گویا براش مهم بود "
" تو چرا رنگت پریده؟ خوبی؟"
" نه . اما مهم نیست" اینو گفتمو منتظر البرز نموندم راه افتادم سمت جنگل. اومد کنارمو دستمو گرفت.
تو سکوت زدیم به دل جنگل. حسابی از خونه دور شده بودیم که البرز ایستادو منو چرخوند سمت خودش.
تو چشماش زل زدم که گفت " بگو چی شده؟"
" تو بگو چه شرطی؟"
" مربوط به منه !"
" هر چیزی که مربوط به توئه به من ربط داره"
" میخواد بهش اجازه زندگی تو قلمروم رو بدم"
" چی؟ میخواد اینجا زندگی کنه؟"
" آره. حاال بگو قضیه چیه؟"
تو سرم آشوب بود. آزاده در عوض شکستن طلسم من میخواد اینجا زندگی کنه. اونوقت دیگه از شرش
خالص نمیشم. هر لحظه میبینمش. نه . ترجیح میدم گرگ درونم نباشه تا اون جادوگر نزدیک البرزم باشه.
" مها ... خوبی؟"
" نه البرز . نه خوب نیستم" یه قدم رفتم عقب و از تو دستای البرز اومدم بیرون و گفتم " آزاده راجب
نشونم نذر میده. راجب اینکه تو عاشق گردن زنا هستی حرف میزنه. میخواد به من بفهمونه قبل از من تورو
داشته. حاال میخواد اینجا بمونه. نه البرز . من خوب نیستم. نمیخوام طلسمم با این شرط شکسته شه. فقط
میخوام از اینجا بره. دور شه. نمیخوام دیگه ببینمش"
اشکام بی اختیار میومد و بدنم میلرزید. البر اومد سمتمو بدون توجه به مخالفت من منو محکم بغل کرد.
بالخره باهاش نجنگیدمو تو بغلش آروم شدم. سرم رو سینه اش بود و فقط گریه می کردم.
" شششش... مها ...آروم باش... تو جفت منی . من نشونت کردم . عقدت کردم. هیچ چیز و هیچ *** بین ما
قرار نمی گیره. گرگ درونم جز تو با کسی آروم نمی گیره . از چی نگرانی . از یه رابطه پوسیده بعد ده سال
؟ از یه دختر پراز نفرت و خشک که میخواد با نیش و کنایه ناراحتت کنه شاید تلخی شکستش از بین بره؟
"
البر اومد سمتمو بدون توجه به مخالفت من، محکم بغلم کرد.
بالخره باهاش نجنگیدمو تو بغلش آروم شدم.
سرم رو سینه اش بود و فقط گریه می کردم.
" شششش... مها ...آروم باش... تو جفت منی . من نشونت کردم . مهفهمی یعنی چی . از اون گذشته عقدت
کردم. هیچ چیز و هیچ *** بین ما قرار نمی گیره. گرگ درونم جز تو با کسی آروم نمی گیره . از چی
نگرانی . از یه رابطه پوسیده بعد ده سال ؟ از یه دختر پراز نفرت و حسرت که میخواد با نیش و کنایه
ناراحتت کنه تا شاید تلخی شکستش از بین بره؟ "
موهامو نوازش کردو سرمو چرخوند. تو چشمای هم نگاه کردیم.
حرفاش شاید آرامش بخش بود اما قلبم هنوز فشرده بود.
البرز با شست دستش لبمو نوازش کرد و گفت " مها گذشته قابل تغییر نیست. اما آینده دست ماست. شاید
یه روزی بتونی گذشته منو درک کنی. اما االن ازت میخوام بهش فکر نکنی. به ما فکر کن. به گرگ هامون.
به رابطمون. به این خواستن نفس گیر بینمون "
سعی کردم به حرفای البرز تمرکز کنم .
به حسی که تو وجودمو و البرزو میخواد.
این حس مشترکه.
این کشش دو طرفه است.
البرزم همین حسو داره.
همین حس داغ منو .
نگاهمون از چشم های هم به لب هامون رفت.
البرز خم شد و لبمو بوسید .
آروم همراهیش کردم.
میخواستمش اما ... همی که تو وجودم حس میکردم انگار نمیذاشت. نمیذاشت آتبشم شعله ور شه.
البرز متوجه حالم شد و آروم ازم دور شد.
چشماش مهربون اما غمگین بود .
آروم گفت " بهتره بریم "
البرز :::::::::::::::::::
دردسر حضور آزاده هر لحظه بیشتر میشد. فکر نمیکردم بخواد اینجوری به مها کنایه بزنه.
گرگ درونم حسابی عصبی بود .
آزاده جفتمو خیلی ناراحت کرده بود... این کارش بدون جواب نمیمونه.
از نوع بوسیدن مها حس کردم هنوز ناراحته.
حق داشت .
اما کاری ازم بر نمی اومد.
حس کردم باید بهش فرصت بدم تا آروم شه. زمان حالل مشکالته.
دوباره تو سکوت راه افتادیم.
یکم که گذشت مها گفت " آزاده چرا میخواد تو قلمرو تو زندگی کنه ؟"
"چون اینجا جادوی اون قوی تره. "
" چرا ؟"
"جدا از اینکه نزدیک پری ها و اصل خودش میشه. اینجا درخت زندگی و چشمه مقدس داره. هرچی آزاده
به اینا نزدیک تر باشه قوی تره ."
" مانی چی میشه ؟ "
"تنبیه میشه"
" چه تنبیهی؟"
" اول باید باهاش صحبت کنیم"
" چرا تبدیل نمیشی سریع تر بریم ؟"
خندیدمو گفتم " فکر کردم تو اینجوری راحت تری "
" اینجوری هم دوست دارم که حرف میزنیم . اما دلم برا گرگت تنگ شده "
از این حرف مها گرگ درونم انقدر خوشحال بود که بهم فرصت جواب دادن نداد. تبدیل شدمو نگاهمون
دوباره گره خورد.
مها دستشو آورد جلو و توموهای دور گردنم فرو کرد.
گرگ درونشو حس میکردم دوباره . انگار قوی تر شده بود.
مها ::::::::::::::
گرگ نقره ای من دوباره رو به روم بود. به چشمای تیله ایش نگاه کردم. رو پیشونیش حاال یه نگین سورمه
ای بود. نگین حلقه ازدواجمون.
دست برم تو موهاش.
گرمای تن البرزو حس کردم.
قلبم تند میزن. گرگ درونم دوباره نیرو گرفته بود.
البرز نشست رو زمین و من رفتم پشتش و بغلش کردم.
صورتمو دوباره تو موهای نقره ایش فرو کردمو عطر تنشو نفس کشیدم.
آره .
بوی زمین .
بوی خاک بارون خورده .
بوی برف.
چشمامو بستمو به گرگ درونم اجازه دادم تا میتونه البرزو حس کنه.
دوباره مثل باد از بین درختا میگذشتیم.
کاش منم میتونستم آزادانه اینجوری بدوئم.
گرگ درونم برای این آرزو زوزه کشید.
زیر لب گفتم به زودی.
به زودی با گرگ نقره ایت تمام این جنگلو زیر پا میزاری.
بالخره البرز ایستادو فهمیدم رسیدیم. نشست تا من برم رو زمین و دوباره تبدیل شد.
" گرگ درونت انگار قوی تر شده " اینو گفتو کمرمو گرفت .
" آره. وقتی گرگ مقره اینو میبینه انرژی میگیره "
منو چسبود به خودشو گفت " گرگ نقره ایت " خندیدمو قبل اینکه جواب بدم البرز لبابو با لباش ساکت
کرد. بازمون بوسمدن شدید نشد اما البرز رفت سمت گردنم و از لب تا نشونمو بوسید . با اینکه ازش ناراحت
بودم اما این کارش داغم کرده بود. دست بردم تو موهاشو گفتم " بسه"
"چرا ؟"
" چون تحملم تموم شده "
تو گلو خندید و گفت " میخوام بوی من رو تنت تازه باشه وقتی میریم اونجا "
"تمام تنم بوی تو رو میده
خوبه." اینو گفتو دوباره جای نشونم و اطرافشو بوسید.
ناخداگاه پرسیدم " خوناشام هام با گاز از گردن تبدیل میکنن ؟"
البرز بوسه آخرو به گردنم زد و ازم فاصله گرفت. دستمو گرفت.
راه افتادیم و گفت " رگ گردن ... با گاز گرگینه تو ماه کامل تبدیل به گرگینه میشی و با گاز خوناشام و
ورود زهرش به بدنت تبدیل به اونا میشی"
" هیچ برگشتی نیست ؟"
"هیچی ... بعضی تصمیمات تو زندگی قابل برگشت نیست "
" مثل نشونی که تو به من دادی "
البرز دستمو ول کرد وشونه ام رو بغل کرد.
گفت " اوهوم... "
تو سکوت ادامه دادیم.
تو وجودم یه دو دلی عجیبی هست. از یه طرف میدونم البرز مال منه. نشونم کرده . اما از یه طرف انگار
نمیتونم باور کنم به همین سادگی البرز فقط ماله منه ...
فقط مال من...
تو افکار خودم بودم که البرز موهامو بوسیدو گفت " رسیدیم "
با این حرفش نگاهم از بین درختا رسید به یه خونه .
یه خونه که شبیه قلعه بود تا خونه.
نمیدونم چند طبقه بود.
کامال مشکی .
مثل یه مکعب مستعطیل بزرگ و سیاه.
بصورت پراکنده پنجره های سیاه داشت اما بخاطر بی نظم بودن پنجره ها نمیشد فهمید چند طبقه است .
شاید سه طبقه...
با خونه البرز خیلی فرق داشت.
فرق اصلیش این بود که اینجا اصال خونه نبود.
زیر لب گفتم " ترسناکه "
"چون واقعا هست "
"چندتا خوناشام اینجا زندگی میکنن ؟"
" 72 تا"
72 تا! اگه خونمو مزه کنن چی ؟ مثل مانی تو فاز خون برن؟!"
" بهتره به این اتفاق فکر نکنی چون اگه بیافته از هر دومون چیزی باقی نمیمونه"
وقتی این حرفو زد رسیده بودیم نزدیک در خونه. از ترس بدنم سرد شد و ایستادم .
البرز با تعجب بهم نگاه کرد .
گفتم "واقعا چنین امکانی هست و ما داریم میریم تو ؟ "
" آره. چون من نمیزارم اونا حتی بهت نزدیک بشن که بخوان خونتو بچشن "
"اگه ..."
"به من اطمینان داری؟"
" بیشتر از خودم "
" پس مطمئن باش نمیذارم مها "
البرز ::::::::::::::::::
مها لبشو گاز گرفت و بالخره سر تکون داد.
با باز شدن در هر دو برگشتیم سمت خونه.
بهمن بود اومد سمت ما و گفت " هنوز بوی مها حس میشه "
فکر می کردم مها به اندازه کافی بوی منو میده اما گویا کم بوده.
به چشمای پر سوال مها گفتم " بوی ما باعث دور شدن خوناشام ها ازت میشه."
اینو گفتمو تبدیل شدم .
مها:::::::::::::
درست نفهمیدم بهمن و البرز چی گفتن .
بوی من حس میشه ؟!
بوی البرز باعث دور شدن اونا میشه؟
البرز سریع تبدیل شد.
گرگ نقره ای شروع کرد به بو کردن بدنم.
اول گردنم و بو کرد و کم کم به سمت پائین رفت.
پوزه اش رو به تنم میزد. سینه ام . شکمم. حتی بین پام.
بهمن داشت نگاهمون می کرد.
سعی کردم از حسم چیزی نفهمه
اما از درون داشتم میسوختم.
دوست داشتم دستامو تو موهای نقره ای گرگم فرو کنمو حسش کنم.
البرز رفت پشت سرمو پوزه اش رو تو موهام فرو کرد.
بهمن گفت " دیگه خوب شد "
با این حرفش البرز به حالت قبل برگشت و پشت سر بهمن رفتیم داخل...
داخل خونه کامال تاریک بود.
فقط از نور در ورودی بود که میشد فضا رو دید.
وقتی البرز درو بست دیگه چیزی نمیدیدم.
بازو البرزو گرفتمو گفتم " هیچی نمیبینم "
انگار بهمن صدامو شنید. چون یهو یه نور کم سو کل خونه رو روشن کرد.
بهمنو دیدم که کنار راه پله ایستاده بود و رو به ما گفت " طبقه پائینه "
اینو گفتو رفت سمت زیر زمین.
دنبالش رفتیم تا به طبقه پائین رسیدیم.
یه راهرو با عرض دو متر بود که هر دو قدم تو دو طرف در های آهنی قرار داشت.
تا انتهای سالن رفتیم و آخرین در رو بهمن باز کرد. وارد شد و ما هم پشت سرش رفتیم.
داخل اون اتاق یا بهتره بگم سلول مانی که دست و پاهاش به دیوار ذنجیر شده بود رو یه تخت ساده نشسته
بود.
با ورود ما نگاهش به من گره خورد.
زنجیره دست و پاهاش بلند بود و بهش اجازه میداد آزادانه حرکت کنه .
بلند شد و اومد سمت من.
البرز سریع جلوی من ایستاد. مانی انگار تازه اونو دید.
با هم چشم تو چشم شدن و بهمن گفت " بهتره زودتر شروع کنیم "
مانی رو به بهمن گفت " میخوام باهاش تنها صحبت کنم "
البرز خیلی آروم اما خشن گفت " امکان نداره "
بهمن هم گفت " یا جلو ما میگی یا همین االن مها از اینجا میره؟"
"از چی میترسین. اون سر تا پا بوی گند کرگینه هارو میده. قبل اینکه بهش نزدیک شم خفه میشم "
البرز دوباره گفت " میگی یا بریم ؟
مانی به من نگاه کرد و گفت " میگم "
البرز اما تکون نخورد.
بهمن در سلول رو بست و تکیه داد به در.
درست پشت سر من بود.
گفت " میشنویم"
مانی بدون اینکه چشم از من برداره گفت " من جای تو با گلبرگ معامله می کنم. "
جای من !
با گلبرگ!
چرا؟
"چرا؟" صدای البرز بود که انگار سوال ذهن منو پرسید .
مانی گوشه لبش رفت باال و دندون های نیشش مشخص شد و گفت " در عوض من خیلی کم. در حد چند
قطره خونتو..."
مشت البرز اجازه نداد مانی ادامه جملشو بگه.
چند قدم پرت رفت عقب اما سریع تعادلشو بدست آورد.
از گوشه لبش یه قطر خون سیاه بیرون اومد که با زبونش اونو پاک کرد و خندید.
البرز بدون اینکه از مانی چشم برداره گفت " بریم"
با این حرفش بهمن سریع در سلول رو باز کرد .
مانی تو چشمام زل زد و گفت " به پیشنهادم فکر کن "
تو چشماش نفرت موج میزد.
انگار من گناهکار جرمی بودم که خودم خبر نداشتم.
البرز برگشت سمت در و دشت منو کشید و با خودش برد بیرون.
بهمن در سلول رو بست و تو سکوت رفتیم طبقه باال.
البرز :::::::::::::::::::
سخت گرگمو کنترل کردم تا تبدیل نشم . فکر نمیکردم مانی چنین پیشنهادی بده.
خون مها!
چند قطره خون مها!
اصال چرا گذاشتم زنده باشه؟!
دلیل کافی برا گشتنش داشتیم!!
رسیدیم به نشیمن که بهمن گفت " نمیتونیم کنترلش کنیم... تا ابد هم نمیشه اونجا بمونه "
مها که تا االن ساکت بود گفت " چرا خون منو میخواد؟"
بهمن رو به مها گفت " چیزی که تو رو نکشه، قوی تر میکنه "
" خون من مانی رو قوی تر کرده؟!"
بهمن مارو به سمت نشیمن های کنار ورودی برد و گفت " دقیقا ! فکر میکنه حاال که با چشیدن خونت
انقدر قوی شده اگه از رگت خون تازه بخوره حتی از پس گلبرگ هم بر میاد"
" واقعا میاد؟"
" نمیدونم" اینو گفتو به من نگاه کرد . منتظر نظر من بود.
منم نمیدونستم اما گفتم " نه. نمیتونه"
نمیخواستم به مها امید بی خود بدم .
خوناشام تو فاز خون از نظر انسانیت و خطرناکی یه چیزی بدتر از گلبرگ میشه.
بهمن گفت " تنبیه مانی چی میشه ؟"
"پیشنهاد خودت چیه ؟"
" دوست ندارم اینو بگم البرز ، اما من نمیتونم کنترلش کنم. نمیخوام تاثیر منفی بزاره رو بقیه اعضا گروه .
نظرم اینه تبعید شه البته قبلش اگه اجازه بدی طلسم آلفا. برا یه مدت البته، شاید عقلش بیاد سر جاش"
مها گفت " طلسم آلفا ؟"
بهمن خواست جواب بده که گفتم " بعد برات میگم مها"
رو کردم به بهمنو گفتم " باشه. هماهنگی ها رو انجام بده. سامی رو میفرستم برا طلسم"
مها::::::::::::::::
هر لحظه یه سوال جدید به سواالم اضافه میشه.
حاال طلسم آلفا.
چیه که به عنوان تنبیه استفاده میشه !؟
البرز رو به من گفت " بهتره بریم"
بهمن گفت " باشه . قبل انتقال مانی هماهنگ می کنیم "
"خوبه . فعال"
بهمن برام سر تکون دادو از اون خونه تاریک زدیم بیرون.
تو سکوت جنگل میرفتیم.
دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم " طلسم آلفا چیه؟"
"برای امروز به اندازه کافی اطالعات منفی گرفتی. خواهش میکنم اینو بزار برا بعد"
نمیخواستم بزارم برا بعد. اما البرز گفت خواهش می کنم ... سر تکون دادمو گفتم " باشه. اما سوال بعدیمو
باید جواب بدی"
" از دست تو مها . بپرس "
" تو میخوای شرط آزاده رو قبول کنی؟"
" تو چی فکر میکنی ؟"
من چی فکر میکنم ؟
من خیلی چیزا فکر میکنم و دقیقا بخاطر این فکراست که از درون تو آتیشم.
بی تعارف گفتم " من فکر میکنم قبول میکنی"
به هم نگاه نمی کردیم و هر دو به جنگل رو به رو خیره بودیم.
البرز گفت " پس منو نشناختی هنوز "
"یعنی قبول نمیکنی؟"
" یادته بهت گفتم هر چیزی قیمتی داره و کافیه قیمتشو بدونی؟ قیمت آزاده رو من میدونم. اون میخواد
جادوش تقویت شه . تشنه قدرته . منو نشون منو هم برا قدرت میخواست. اگه بهش بگم یه قلمرو قوی تر از
اینجا اجازه زندگی بهش میده... اونوقت میبینی با چه سرعتی از اینجا دور میشه "
نفس عمیق کشیدم که عطر تن البرز و درختای اطرافمون مستم کرد.
زیر لب گفتم " یادمه اینو گفتی . راجب اینکه گلبرگ هم قیمتی داره ... راستی مانی چطور راجب گلبرگ
میدونه "
"اینجا خبرا زود میرسه "
" یعنی اینجا همه فکر میکنن تنها راه شکست طلسم من معامله با گلبرگه ؟"
" اینجا همه فکر میکردن روحت دیگه بر نمیگرده ... اما تو االن اینجائی..."
" آره ... "
من االن اینجام.
الهه زمین کمکم کرد .
همون الهه بهم گفت منو و البرز این طلسمو میتونیم بشکنیم .
عشقمون میتونه .
اما البرز باور نمیکنه
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد