رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

باور نداره. به ما به عشقمون باور نداره.
به افکار خودم سر تکون دادم که البرز گفت " به چی فکر میکنی ؟ "
" به اینکه تو چقدر به عشقمون باور داری ؟"
" چطور؟"
"جواب بده "
" نمیدونم "
با تعجب برگشتم سمتش که لبخند تلخی زد و گفت " مها . درسته تو چشمه مقدس دیدیم جفت همیم اما
تا نشونتو نداشته باشم نمیتونم این با هم بودنو حس کنیم. "
ایستادمو بازوشو گرفتم.
" یعنی تو به با هم بودن و عشق بینمون شک داری؟"
نفس عمیق کشید و گفت " نه . شک ندارم مها! من فقط نمیتونم حسش کنم... میفهمی؟ تو تمام
لحظاتمون، حتی وقتی تو بغل منی انگار یه چیز کمه. انگار هر لحظه ممکنه از دستت بدم. "
حرفای البرز مثل اعتراف بود.
اعتراف به ترس برای کسی که تو لغتنامه اش ترس جایی نداره.
بازو هامو گرفت و با لباش غافل گیرم کرد. اینبار با حرص و یه خواستن متفاوت...
البرز ::::::::::::::::::
حاال مها میدونه.
میدونه اینجا یه حسی کمه.
حس آرامش.
اینجا یه گرگ تنهاست که جفتشو نشون کرده اما نشون نشده.
یه گرگ که سالها با طلسمش جنگیده.
جفتشو در کمال ناباوری بعد اینهمه مدت پیدا کرده،
اما به یه در بسته رسیده ...
به طلسم مرگ رسیده.
انگار زندگی من همیشه به طلسم میرسه.
با طلسم آلفا به دنیا اومدم و تمام عمرم با اون جنگیدم .
درست وقتی به جفتم میرسم و از این طلسم سخت آزاد میشم میبینم طلسم مرگ منتظرمه.

1401/08/19 14:27

طلسم مرگ !
برای اولین بار بدون کنترل کردن گرگ درونم مها رو بوسیدم.
وقتی لبامون جدا شد ، مها چشماش هنوز بسته بود.
لباش حسابی قرمز و پف کرده شده بود. میدونم سرخی لبش بره کبودی ها رو میشه.
مها آروم چشماشو باز کرد.
نگاهمون قفل شد و گفت " دوست داشتم ... البرز ... خود واقعیتو دوست داشتم "
درست فهمیده بود. خود واقعی من اینجور بوسه رو لب های مها رو میخواد .
محکم بغلش کردمو گفتم " باید لباتو ببینی. اونوقته که نظرت عوض شه "
لب پائینشو مکید و گفت " دوست دارم "
" این فقط لبت بود مها . میدونی میتونم باهات چکار کنم ؟"
" نه ... اما فکر کردن بهش هم داغم میکنه . "
از بغلم اومد بیرون و گفت " البرز . خواهش میکنم با من خودت باش. مثل من که خودمم"
خودم باشم! بدون هیچ کنترلی ؟!
اگه میخواستم خودم باشم االن مها رو برگا بود و از لباسامون چندتا تیکه پارچه باقی نمونده بود.
به فکر خودم سر تکون دادم.
یه قدم رفتم عقب .
تبدیل شدمو منتظر مها موندم تا بیاد پشتم.
بهتره قبل اینکه کنترلمو کامل از دست بدم برگردیم خونه.
مها:::::::::::::
البرز دوباره وسط بحث همه چیو ول کرد.
شیفت داده بود و منتظر من بود.
بازم البد دلیلش اینه اگه االن نریم دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه .
واقعا دلم میخواد خودشو کنترل نکنه.
البرز واقعی رو ببینم و حس کنم.
دلم میخواد مجبورش کنم خودش باشه .
اما اعتراف میکنم میترسم. میترسم نتونم تحمل کنم و حق با البرز باشه.
بدون مخالفت رفتم پشتش و گرگ نقره ایمو دوباره بغل کردم.
حس خونه. حس رسیدن به جائی که تعلق داری تمام وجودمو گرفت.

1401/08/19 14:29

خیلی حس شیرینیه .
یعنی البرز این حسو کنار من نداره ؟!
غرق افکار پراکنده خودم بودم که متوجه شدم جلو خونه ایم.
اولین چیزی که نظرمو جلب کرد زمینی بود که آزاده درست کرده بود.
چندتا حلقه تو هم رو زمین با پودر سفید و سیاه درست کرده بود و بین دایره ها یه چیزای گرد گذاشته بود.
مثل شعم اما مطمئن نبودم.
البرز تبدیل شد و گفت " پس آزاده بالخره یه کار مفید کرد."
صدای آزاده باعث شد برگردیم سمت در خونه.
آزاده با پوزخند گفت " فکر نمیکردم هیچوقت اجازه بدی کسی بره پشتت "
البرز بیخیال گفت " تو همیشه اشتباه فکر میکنی "
بعد کمرمو بغل کرد و آروم تو گوشم گفت " بهترین کار برای حرص دادن آزاده بی تفاوت بودن به حرفاشه"
چهره آزاده نشون میداد حق با البرزه.
رفت سمت ماشینش و بدون اینکه نگامون کنه گفت " ماه که در اومد مراسمو شروع میکنیم"
هیچکدوم جواب ندادیم. رفتیم سمت خونه و بی تفاوت از کنار آزاده رد شدیم.
کسی تو نشیمن نبود. رفتیم طبقه باال.
" میترسم موقع طلسم آزاده اذیتم کنه"
"منظورت چیه ؟"
"یعنی یه طلسم دیگه بزنه رو من "
" نمیتونه . اینجا قلمرو منه پس فقط میتونه چیزی که من بهش اجازه میدمو استفاده کنه"
"خب اگخ بگه و تو اجازه بدی و اون طلسم بدی باشه چی ؟"
" مها من آلفا اینجام ازم انتظار نداری طلسم هارو نشناسم که؟! اگر هم چیزی گفت من نمیدونستم اول
میپرسم از کیومرث بعد اجازه میدم"
" چیو تو نمیدونستی ؟" صدای رویا بود که از نشیمن طبقه دوم اومد.
البرز خندید و گفت " طلسمی که آزاده میخواد اجرا کنه رو میگم. "
" آها. بالخره رفت ؟"
منو البرز هم صدا گفتیم " کی ؟"
" آزاده دیگه . گفت میخواد بره پیش یه دوست قدیمی"
" کدوم دوست قدیمی؟

1401/08/19 14:47

رویا بی خیال گفت "نمیدونم. مخ منو تا االن خورد با چرندیاتش. فقط بره ... وای مها ... تو چرا انقدر بوی
البرزو میدی "
سریع گفتم " بخاطر مانی" .
رویا خندید و گفت " آها. من میرم پائین . گرسنه نیستین ؟"
قبل اینکه چیزی بگم البرز گفت " باید صحبت کنیم رویا"
با تعجب برگشتم سمت البرز که رو به من گفت " تو یه دوش بگیر مها"
منو رویا به هم با نگرانی نگاه کردیم. یه حسی تو دلم میگفت راجب سامیه.
البرز::::::::::::::::::
مها باید دوش می گرفت.
تمام بدنش بوی منو میداد و این برا رویا و بقیه جالب نبود.
از طرفی کنترل خودمم کنار مها سخت بود و بهترین وقت برای صحبت با رویا االن بود.
باید ببینم نظرش راجب سامی چیه.
دور میر آشپزخونه با رویا نشستیم.
به وضوح استرس رو تو چهره رویا میدیدم.
نمیدونم به چی فکر میکنه که انقدر نگرانه.
تکیه دادم به صندلیم و گفتم " میدونی راجب چی میخوام باهات صحبت کینم"
رویا آروم سر تکون دادو گفت " نه "
" حدس هم نیمتونی بزنی؟" باید میفهمیدم تو سر رویا چه خبره. همیشه ما با هم صحبت میکنیم اما این
نگرانی هیچوقت تو چهره رویا نبوده.
رو صندلیش جا به جا شد و گفت " راجب مهاست؟"
" نه . راجب خودته"
نفس عمیق کشید و گفت " کار اشتباهی کردم؟"
"خودت چی فکر میکنی؟"
ساکت شد. فقط به هم نگاه کردیم تا بالخره رویا گفت " فکر میکنم کردم"
"خب؟" خوب بود رویا داشت خودشو لو میداد. اما جمله بعدیش حسابی غافل گیرم کرد.
" اما پشیمون نیستم البرز"

1401/08/19 14:51

نمی دونستم راجب چی حرف میزنه اما رویا آدمی نیست که اشتباه کنه و پشیمون نباشه برای همین گفتم
" میشنوم دالیلتو"
نگاهشو ازم دزدید و به دستاش خیره شد. با بغض گفت " درسته من شیطون هستم. اما . اما تو این زمینه
قصدم شیطنت نبود و نیست. وقتی کنارشم قلبم انگار میخواد از سینه بزنه بیرون . گرگم وحشی میشه و
کنترلش غیر ممکن میشه. عطر تنش دیوونه ام میکنه . دیگه نمیتونم از رو عقل و منطق پیش برم . همه
چی میشه احساس. "
چند قطه اشکش ریخت رو دستش. تازه فهمیدم چی شده. پس رویا فکر میکنه جفتشو حس کرده. نمیدونم
راجب سامی حرف میزنه یا ... امیدوارم یکی دیگه نباشه ...
رویا دوباره گفت " وقتی ازش دورم انگار قلبم نمیزنه. تو وجودم یه چیز خالی هست. یه حفره که هر لحظه
انگار بزرگ و بزرگتر میشه . یه حجم بزرگ از تنهایی و حسرت . البرز من میدونم تو از من انتظار دیگه ای
داری . اما من نمیتونم با این حسم بجنگم "
" اما از کی حسش کردی؟"
" همیشه بود اما نه انقدر عمیق . برای اولین بار که ... که لمسش کردم ... "
دست بردم تو موهامو نفس عمیق کشیدم. خیلی سخته راجب این مسائل بخوای با خواهر کوچولوت حرف
بزنی. گرگ درونمو میخواست بره سامی یا هر *** دیگه که رویارو لمس کرده تیکه تیکه کنه. اما سعی
کردم خودمو آروم کنم.
چشمامو دست کشیدمو سعی کردم با لحن آروم تری بگم " اون کیه رویا؟"
بازم بهم نگاه نکرد . اما بالخره گفت " بتا گروه "
یه نفس راحت کشیدم. " سامی؟"
سر تکون داد. نمیدونم این احساسی که رویا میگه واقعیه یا بخاطر اینکه االن قضیه منو و دو قلو ها پیش
اومده فکر میکنه خودشم جفتشو پیدا کرده. گفتم " سامی با من صحبت کرده. اما اون به تو شک داره"
با این حرفم رویا خیره بهم نگاه کرد. چشمام سرخ و خیس بود. قلبم با دیدن چهره غمگین رویا تیر کشید.
هیچوقت نذاشتم رویا ناراحت باشه . اما حاال ...
" به من شک داره؟"
سر تکون دادمو گفتم " آره . فکر میکنه جفت تو نیست. "
با بهت بهم خیره بود که یهو لبشو گاز گرفت. با عصبانیت بلند شد وگفت" سامی احمقه. فقط یه احمقه که
نمیتونه حس طرف مقابلش رو درک کنه ."
خواست از کنارم رد شه که بازوشو گرفتمو و گفتم " صبر کن خانم کوچولو. سامی حق داره تو هنوز

1401/08/19 14:54

پرید تو حرفمو گفت " مها هم سنه منه اما تو جدی گرفتیش. سحر و سارا از من گوچیکترن اما پسرا اونارو
جدی گرفتن . فقط این وسط من؟! من بچه ام؟! من کوچیکم؟! به من شک دارین همه؟! " دستشو به زور از
دستم در آورد و رفت سمت پله ها و گفت " به سامی بگو دیگه بهش نزدیک نمیشم . ترجیح میدم از درون
بمیرم تا با کسی باشم که به حسم شک داره"
اینو گفت و از پله ها رفت باال.
اوضاع اصال اونجور که انتظار داشتم پیش نرفت...
امان از این جنس مونث ... مهم نیست چه نسبتی باهات دارن اما خیلی خوب میتونن تو یه لحظه نقشه هاتو
زیر و رو کنن و مغزتو از کار بندازن.
مها ::::::::::::::::
بخار آینه حمام رو با دستم کنار زدمو به صورت خودم نگاه کردم. اولین چیزی که جلب توجه می کرد لبم
بود. چند جای لبم خون مرده شده بود . دلم میخواست بدونم اول چه شکلی بود که االن بعد یه ساعت
اینجوری شده.
وقتی اومدیم خونه اصال حواسم به لبم نبود اما وقتی نگاه رویا رو لبم ثابت شد تازه یادم اومد ...
دوباره به لبم نگاه کردم. با دیدن کبودی ها بی اختیار لبخند زدم.
دوست دارم . اینکه کنترلشو از دست میده دوست دارم. اینکه من باعث این آشفتگی البرز میشمو دوست
دارم.
اینکه منو انقدر میخواد ... قبلم با فکر کردن به البرز تند تر میزد . کاش االن اینجا بود . یه نفس عمیق
کشیدم تا ضربان قلبم مرتب بشه و دوش آب رو بستم.
باید با رویا صحبت کنم . میدونم البرز جواب بده نیست اما امشب باید بفهمم این طلسم آلفا چیه.
حوله رو پیچیدم دور خودمو از حمام زدم بیرون . البرز لبه تخت نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت .
به چشمام نگاه کرد و آروم از چشمام رفت به سمت پائین. حوله ام کوتاه بود اما جاهای اصلی رو پوشونده
بود.
دلم میخواست حولمو باز کنمو مجبورش کنم بیاد سمتم. اما اگه این کارو میکردمو نمیومد خیلی حالم
گرفته می شد.
بدون توجه به نگاهش رفتم سمت کمد لباسام. سنگینی نگاهش رو خودمو حس میکردم .
بالخره گفت " من میرم دوش بگیرم. " و صدای بسته شدن در حمام اومد
تو دلم بهش خندیدم.
انگار با سرعت نور ازم فرار کرد.

1401/08/19 14:56

دلم شیطنت میخواست. میخواستم برم تو حمام . چند قدم با در فاصله داشتم که در حمام باز شد و البرز با
تعجب بهم نگاه کرد.
پیراهنشو در آورده بود و کمر شلوارش باز بود. وقتی دوباره به صورتش نگاه کردم لبخند شیطونی زد و گفت
" وقتی منو دید میزنی دوست دارم ."
اخم کردمو گفتم " من؟ داشتم تو حمامو نگاه میکردم"
" باشه . باور کردم. میشه با رویا صحبت کنی . "
" مگه چی شده؟"
" فهمیدی به منم بگو . با اجازتون در حمامو قفل میکنم به من تجاوز نشه"
چشمام از این حرفش گرد شد که چشمکی زد و در حمامو بست. صدای قفل در هم اومد . البرز در حمامو
قفل کرد ! روی من؟! باشه . ! دارم برات آقای آلفا . امشب پشیمونت میکنم . وایسا و ببین.
البرز ::::::::::::::::
درسته خواستن مها داره نفسمو میبره اما دلیل نمیشه اذیتش نکنم.
میدونم میخواست بیاد حمام . میدونم هوس شیطنت کرده بود.
اما وقتی بهش گفتم در حمامو قفل میکنم صورتش خیلی خنده دار شده بود.
هرچند فقط اذیت کردن مها نبود ، واقعیت اینه بخاطر خودش مجبورم . نمیخوام آسیب ببینه .
لباسامو در آوردمو رفتم زیر دوش آب سرد. شاید اینجوری تب خواستن مها آروم شه هرچند اگه بخواد ادامه
بده به این شیطنت هاش هیچ تضمینی نیست بتونم آروم بمونم.
مها:::::::::::::::
لباسامو سریع پوشیدمو رفتم اتاق رویا.
در زدم اما کسی جواب نداد.
" رویا . اونجایی؟"
" تویی مها؟ بیا تو"
رفتم تو " میخواستی کی باشه؟ " چشمای رویا قرمز بود و رو تخت دمر دراز کشیده بود . نشست رو تخت و
گفت " البرز "
" البرز ؟ مگه چی گفت؟ چرا این طوری شدی؟" رو تخت کنارش نشستمو یه دستمال کاغذی از رو پا
تختی بهش دادم.

1401/08/19 14:58

رویا اشکاشو پاک کرد. اما تا خواست حرف بزنه دوباره اشکاش راه افتاد و گفت " مها . به البرز حسمو راجب
سامی گفتم . "
"خب؟"
" هیچی باور نکرد . گفت سامی هم به حس من شک داره . دلم میخواد هر دوتاشونو له کنم "
" سامی با البرز صحبت کرد؟ گفت تو جفتشی؟؟"
" نمیدونم چی گفت ، فقط البرز گفت سامی باهاش صحبت کرده . گفته شک داره جفت من باشه"
" رویا. دیوونه. حتما سامی گفته تو جفت اونی اما شک داره جفت تو باشه"
" البرز که اینو نگفت "
" خب حاال چرا گریه میکنی؟"
" مها . به من توهین شده . همه به حس خودشون باور دارن . اما به من رسید همه شک کردن"
" خب اینکه ناراحتی نداره . شما هم میرین چشمه مقدس "
" آره . اما . اما اگه بریم و جفت هم نباشیم چی "
" رویا تو منو خل کردی. االن میگی بهت توهین شده چون به حست شک کردن اونوقت خودتم شک داری
که!"
" نه . ندارم . خب. دارم . وای مها میترسم. میترسم برم اونجا سامی جفت من نباشه ... "
" رویا با رفتن شما به چشمه مقدس حقیقت که تغییر نمی کنه. وقت آگاهی شماست که تغییر میکنه"
یکم نگام کرد و گفت " باز مثل مامانا شدی . باشه . بزار به سامی پیام بدم"
" اول نباید از البرز اجازه بگیری؟"
" چرا حس میکنم االن مثل زن داداش ها شدی؟"
خندیدمو رو تختش به پهلو دراز کشیدم.امان از این دختر که هیچوقت دوتا حرفو پشت سر هم قبول نمی
کنه.
رویا به سامی پیام دادو گوشیشو انداخت رو بالشت " حاال ببینم آقای ترسو کی پیام می ده"
خندیدمو گفتم " سامی عاقله . ترسو نیست "
" لبات چی شده مها؟"
سریع لبمو با دستم پوشوندم و گفتم " هیچی "
میخواستم با رژ لب ، خون مردگی رو لبمو بپوشونم اما البرز به کل حواسمو پرت کرده بود.
" هیچی بد از خود بی خود شده لبات کبود شده ها"
" بیخیال رویا . یه سوال داشتم ازت"
رویام دراز کشیدو دستشو گذاشت زیر سرشو گفت " بپرس ببینم

1401/08/19 14:59

طلسم آلفا چیه ؟"
چشماش گرد شد و نشست.
منم نشستم و به قیافه اش که یهو نگران شد نگاه کردم.
" طلسم آلفا البرز؟"
سر تکون دادم که گفت " خودش بهت گفت؟"
نمیدونستم چه جوابی بدم تا ادامه بده فقط سر تکون دادم .
ابروهاشو انداخت باال و تکیه داد به تخت .
قلبم داشت از دهنم می ومد بیرون. این طلسم چیه که رویا انقدر رفته تو فکر . نفس عمیق کشیدو گفت "
راستش . طلسم آلفا مثل یه نفرین میمونه. بعضی افراد با اون به دنیا میان. این طلسم باعث میشه گرگ
درونشون قدرتمند تر از حالت عادی باشه"
" خب اینکه خوبه . پس چرا بهش میگن طلسم؟"
نگام کرد و غمگین خندید " نه خوب نیست. باعث میشه تعادل بهم بخوره . باعث میشه نتونن گرگشون رو
کنترل کنن."
" یعنی بدون کنترل تبدیل میشن به گرگ ؟"
" خب نه همشه . وقتی عصبانی میشن نمیتونن خوب اعصابشون رو کنترل کنن یا تو حالت انسان بمونن. اما
بدترین عذابش میدونی چیه؟"
" چی؟"
" مها قول بده به البرز نگی. اما باید بدونی . چون نمی خوام راجب البرز بد قضاوت کنی . "
صدای قلبمو می شنیدم. سر تکون دادم که رویا دستمو گرفت و گفت " تمام افرادی که آلفا گله میشن
قدرت بیشتری نسبت به بقیه دارن. اما همیشه برتر بودن تاوان داره . تاوان این قدرت به طلسم آلفا معروفه .
"
سر تکون دادم. هر دو نفس عمق کشیدیم. رویا ادامه داد " بهش میگن طلسم چون آروم بشو نیست . یه
گرگ وحشیه که رام نمیشه . زود از کوره در میره . زود عصبانی میشه حتی میتونه راحت بکشه ... "
" بکشه؟"
رویا سر تکون داد و گفت" بدتر از این خشم غیر غابل کنترل... جز جفتش، *** دیگه سیرش نمیشه"
ابروهام رفت باال که رویا گفت " از نظر ... جنسی ... منظورمه "
" چی میگی رویا؟"
" مها ، فکر می کنی برای چی بهش میگن طلسم؟ چون از نظر روانی اون آدمو انقدر تحت فشار میزاره که
خیلیا به جنون می کشن . خیلی ها کنترلشونو از دست میدن و کارای وحشتناک انجام میدن . یه قدرت

1401/08/19 15:19

زیاد درونشون هست که هیچ رقمه آروم نمیشه . یه آلفا تا زمانی که جفتشو پیدا نکنه گرگ درونش مدام
عاصیه . نمی دونم منظورمو میفهمی یا نه"
" نه ... نمی فهمم."
" بزار اینجوری بگم . البرز تو تمام زندگیش تونسته گرگ درونشو با وجود قدرتمند بودن کنترل کنه. برای
همین بین ما خیلی قابل احترامه . میخوام اینو بهت بگم اگه تو گذشته اش افرادی مثل آزاده یا مهتاب بودن
از البرز ناراحت نشی . اون نمیتونست بدون *** تا امروز سالم بمونه . شاید مثل خیلی های دیگه کارش
به جنون می کشید . اما وقتی تو اومدی این طلسم یه جورایی شکسته شد. گرگ البرز بالخره جفتشو پیدا
کرد. آروم شد . سیر شد"
فقط رویا رو نگاه می کردم. تو سرم یه کوه اطالعات بود.زیر لب گفتم " نمیفهمم اینا یعنی چی ؟ یعنی
گرگ البرز آروم نمیشد . سک..س میخواست ؟ "
" نه نه مها . سک...س نمی خواست . تورو می خواست . جفتشو می خواست . اما جفتش نبود . برا همین با
سک..س تخلیه می شد و تا حدودی آروم میشد . میفهمی چی میگم ؟! "
" رویا ... اونا آدم بودن با کلی حس و احساس . یعنی البرز ..."
رویا بازومو گرفت و تکونم داد و گفت " مها . خدای من فکر کنم بد توضیح دادم. البرز که به کسی تجاوز
نکرد یا قول ازدواج بده ... اما رابطه داشت . با افرادی که رابطه میخواستن نه چیز بیشتری . مها . گند زدم
گویا . کاش من نمی گفتم . اصال چرا گفتم "
دست رویارو از بازوم زدم کنارو رفتم سمت پنجره .
جنگل تو نور غروب یه جورایی غمگین شده بود.
البرز مثل من تو وجودش طلسم داشت .
یه طلسم که کنترل گرگشو مشکل می کرد.
اما به قول رویا خوب تونست گرگشو کنترل کنه .
برگشتم سمت رویا و گفتم " پس برای همین البرز می گفت از گذشته ام شرمنده نیستم؟ "
رویا اومد سمتمو گفت " آره ... چون می تونست خیلی بد باشه ...خیلی بدتر از این ...نمیخوام بترسونمت اما
انقدر اتفاقات بد ممکن بود بیافته که همیشه از البرز به عنوان یه آلفا که می تونه تحت کنترل بمونه یاد می
کنن."
نشستم رو کاناپه لب پنجره و پاهامو تو دلم جمع کردم . زیر لب گفتم " خیلی سخته؟"
رویا کنارم نشست و گفت " طلسم؟ آره . خیلی سخته ... وقتی البرز با طلسم به دنیا اومد پدر و مادرم برای
کنترل البرز انقدر اذیت شدن که دیگه به بچه فکر نمیکردن. اما وقتی البرز 17 ساله شد یهو همه چی تغییر
کرد. تونست خودشو کنترل کنه و به قول مامانم زندگی دوباره رو روال افتاد ."

1401/08/19 15:21

اوه ... پس برا همین انقدر اختالف سنی دارین"
" آره ."
" اما خیلی سخته"
" چی؟"
" اینکه بدونی جفتت قبل تو با دیگران بوده"
رویا ساکت شد و این سکوتش برام مشکوک بود . برگشتم سمتشو گفتم " رویا ؟"
بدون اینکه نگام کنه گفت " خیلی سخت نیست وقتی خودتم قبال رابطه داشته باشی"
اول نفهمیدم منظور رویا چیه اما کم کم متوجه شدم. " تو قبال رابطه داشتی؟"
سر تکون دادو بازم نگام نکرد .
نفس عمیق کشید و برگشت سمتم " مها ... وقتی یه گرگ تو وجودت باشه ... خیلی نترس تر میشی
...خیلی غیر قابل کنترل تر میشی ... تو گرگینه ها رابطه.. قبل ازدواج یه جورایی..طبیعیه ... "
باورم نمیشه.
باورم نمیشه رویا ...
هر لحظه باورهام زیر و رو میشه. بین گرگینه ها طبیعیه . یعنی چی ! صدای رویا افکارمو بهم ریخت که
گفت " مها . نمیخوام دیدت به من عوض شه . اما خودتو تصور کن. تو تازه گرگ درونتو حس کردی. حاال
راجب البرز فکر کن. راجب بدنش و رابطتون . چه حسی بهت دست میده؟"
" منظورت چیه رویا؟"
" میخوام قدرت گرگ درونت حتی وقتی آزاد نیستو بفهمی"
تو شوک این اطالعات بودم . االن مطمئنم به شب اول با هم بودنمونم فکر کنم حس خاص..
. با تصور شب اولمون...
لب البرز رو بدنم و سنگینی وزنش رو تنم داغ شدم... رویا متوجه تغییر حالم شد و گفت " میبینی ."
بی هدف از کنار رویا بلند شدمو رفتم سمت در .
" کجا میری مها ؟"
" نمیدونم. باید هوا بخورم"
آروم رفتم طبقه پایین و از خونه زدم بیرون.
هوا دیگه تاریک شده بود.
چندتا نفس عمیق کشیدم.
" خوبی مها؟"
با صدای امیر بگشتم سمتش . یه کوله و یه چمدون دستش بود . " کجا داری میری؟"

1401/08/19 15:23

لبخند تلخی زد و از کنارم رد شد و گفت " یه مدت میخوام دور باشم "
" چرا؟"
صدای البرز جواب سوالمو داد " میخواد یکم ذهنش باز بشه"
برگشتم سمت البرز . موهاش خیس بود و فقط یه شلوارک تنش بود . سعی کردم نگاهمو سریع از بدن
لختش بردارم . اما به اندازه کافی سریع نبودمو لبخند کج البرز مدرکش بود.
اومد کنار امیر و گفت " برا جلفا برات هماهنگ کردم"
" آره یه ساعت پیش بتا اونجا زنگ زد بهم آدرس داد"
" خوبه. اما بهتر نیست صبح بری؟"
" نمیتونم... میخوام دور باشم "
" پس برا خواب برو هتل"
" شب میرم ویال پیش دو قلوها"
همدیگرو بغل کردن .
" یعنی نمیخواستی از من خداحافظی کنی؟" صدای رویا بود که بغض داشت.
امیر بغلش کردو گفت " میخواستم وسایلو بذارم تو ماشین بیام خداحافظی کنم از همه "
" امیر ...زود برگرد. خواهش میکنم "
پشت رویارو نوازش کرد و گفت " زود میام. زود و پر انرژی"
از رویا جدا شد و اومد سمت من . خواستم باهاش دست بدم که منو کشید تو بغلشو گفت " اول مواظب
خودت باش مها بعد هم مواظب اون داداش کله شق من"
" تو هم مواظب خودت باش "
موهاموبوسیدو ازم فاصله گرفت .
البرز ::::::::::::::
وقتی ماشین امیر تو جنگل محو شد مها رو کرد به منو گفت " البرز . سامی دقیقا بهت چی گفت ؟"
"سامی؟! چطور؟"
"آره . میخوام بدونم"
به رویا نگاه کردم که دست به سینه ایستاده بود و منتظر جواب بود. نمیفهمیدم منظور مها چیه . به نرده ها
تکیه دادمو گفتم " به رویا گفتم که."
مها هم دست به سینه ایستادو گفت "دقیقا جمله سامی رو میشه بگی"
" گفت رویا جفتشه اما به حس رویا به خودش شک داره "
با این حرفم مها لبخند پیروزمندانه ای زد و برگشت سمت رویا " دیدی حق با من بود؟!"

1401/08/19 15:28

اما رویا با اخم نگام کرد وگفت " پس چرا از اول نگفتی ؟"
منتظر جواب نموند و رفت داخل خونه و درم محکم بست.
با تعجب به مها نگاه کردمو گفتم "من که بهش گفتم . چش شده ؟"
اما بدون اینکه بهم جواب بده اخم کرد و به نشونه تاسف برام سر تکون داد.
" شما دوتا چتونه. میشه به منم بگی؟"
" رو من درو قفل می کنی حاال جوابم میخوای"
اینو گفتو پشت سر رویا رفت تو ، درو هم محکم بست .
هنگ بودم. این دوتا جوجه رو من درو میکوبن!
فکر نمیکردم بخاطر قفل کردن در حمام مها انقدر ناراحت شه.
آلفا گله ام و اینا با من اینجوری رفتار میکنن!
به اطراف نگاه کردم. خوبه کسی نیست شاهد این ماجرا باشه.
نوری که بین درختا افتاد باعث شد برگردم سمت جاده که ماشین آزاده رو دیدم.
فقط همین غرغرو اعظم رو کم داشتم.
از رو نده ها بلند شدمو رفتم داخل خونه. مها سر میز آشپزخونه نشسته بودن. اما رویا نبود. همچنان دست
به سینه و عصبانی بود.
" آزاده اومده . یه ساعت دیگه باید طلسمو امتحان کنیم"
نگاهشو ازم برداشت و بدون هیچ جوابی رفت سمت پله ها. اصال از این رفتار خوشم. نمیاد. اینکه ندونم چی
شده و باهام اینجوری برخورد کنن. پشت سر مها رفتم. انگار متوجه عصبانیت من شد چون شروع به دوئیدن
کرد و پرید تو اتاقمو درو رو صورتم بست.
حاال نه فقط خودم که گرگمم کالفه بود.
درو هل دادم اما پشت در بود و نذاشت در باز شه.
" مها . این مسخره بازیو تموم کن"
صدای قفل شدن در اومد .
خونم به جوش اومده بود . گرگم میخواست بیاد بیرونو درو بشکنه. با هر جمله ام کوبیدم به در و با لحن آلفا
گفتم " در. رو. باز . کن"
قفل در پیچید و در باز شد.
مها:::::::::::::::

1401/08/19 15:30

از البرز عصبانی بودم. حرصمو در آورده بود . بخاطر اینکه کامل حرف سامی رو به مها نگفته بود. بخاطر
اینکه آزاده رو آورده بود. بخاطر اینکه خیلی سک..سی جلو من مانور میداد. بخاطر اینکه در حمامو رو من
قفل کرد. یا بخاطر اون خنده شیطونش. یا ...
نه.
همه اینا چرنده.
من البرز عصبانیم چون قبل من با خیلی ها بوده... چون حس میکنم قبل من دیگران اونو لمس کردن و
حس کردن. آره اینه که باعث میشه ازش عصبانی باشم. برا همن وقتی اومد تو و گفت آزاده اومده با
عصبانیت رفتم سمت اتاق. چون داشتم به این طلسم آلفا لعنتی فکر می کردم.
وقتی دیدم داره پشت سرم میاد حس کردم که عصبی شده.
واقعا ترسیدم. نمیدونم از چی .
البرز عصبانی ترسناکه... یه آلفا عصبانی برای همه ترسناکه.
حاال رو به روم تو چهاچوب در وایساده و واقعا عصبانیه. خیلی بیشتر از قبل.
یه قدم رفتم عقب که اومد تو و درو پشت سرش بست. بدون اینکه چشم ازم برداره در اتاقو قفل کرد.
با حرص گفت " دلیل این لوس بازیاتو میشه بدونم؟"
با این حرفش خشمی که از ترس گم شده بود دوباره برگشت بهم. یه قدم رفتم جلو .
زدم به سینه لختشو گفتم " ازت ناراحتم . میفهمی؟ ناراحت "
دستمو جلو سینه اش گرفتو کشید سمت خودش.
" چرا؟"
چرا؟ چی باید بگم . چی باید بگم تا حسمو بفهمه ...
" چرا مها؟ چرا ناراحتی؟"
خواستم ازش دورفاصله بگیرم اما کمرمو محکم گرفتو نذاشت برم.
" چرا ناراحتی؟"
عطر تن البرز. داغی بدنش . خواستن گرگم. عصبانیت چشمای البرز . غم تو دلم. همه چی انگار بهم ریخته
بود و قدرت تمرکزو ازم گرفته بود بی اختیار گفتم " چون جز من خیلیا تورو داشتن. "
از عصبانیت البرز کم شدو حاال با تعجب نگام می کرد.
" چی ؟"
" البرز ... ازت ناراحتم چون قبل من به خیلیا اجازه دادی لمست کنن. حست کنن. کنارت لذت ببرن.
میفهمی؟ چرا باید از چیزی که مال منه دیگران خاطره داشته باشن؟!"
" تو چی داری میگی مها؟"

1401/08/19 15:33

دارم میگم چرا .چرا با کسی جز من بودی؟ دلم میخواد تمام دوست دخترای قبلیتو دونه دونه پیدا کنمو
ذهنشونو از تو پاک کنم. دلم میخواد حافظه تو رو هم از اندام و حس اونا پاک کنم. دلم میخواد گذشته یه
جور دیگه بود. میخوام فقط مال من باشی. فقط ما..."
نذاشت ادامه بدمو افتاد به جون لبام. انگار نفس بود که ازم دور بود . مکث نکردمو همرایش کردم اما خیلی
شدید تر از همیشه .
البرز::::::::::::
نمیدونم مها چرا این بحث رو باز کرده . اما تنها چیزی که میدونم... تنها چیزی که حس می کنم... لذت از
احساس مالکیت مهاست.
لذن از این خواسته شدن. از این فقط مال من گفتن مها...
باید بهش می گفتم هیچ *** و هیچ چیز وقتی کنارشم تو خاطرم نیست.
باید بهش می گفتم حضورش و گرمی تنش تنها چیزیه که میخوام.
باید بهش می گفتم با ورودش به زندگیم مثل یه مه سفید همه خاطرات گذشتمو محو کرده .
اما لب های مها . لب های نرم و داغش نذاشت حرف بزنم .
انگار جونم به لبهای مها بسته بود. خم شدمو لبایی که حاال مال من بودو به دندون گرفتم. همراهی مها و
خواستنش داغ ترم کرد .
بغلش کردم که بازوهاش قفل شد بین دستامو اونم کمرومو بغلم کرد . با شدت گرفتن بوسمون ناخوناشو تو
کمرم فرو کرد.
انگار نمیخواد بزاره اوضاع تحت کنترلم باشه.
انگار میخواد عذابم بده.
دست بردم تو موهاشو سرشو چرخوندم و کنار گوششو بوسیدم.
" فقط مال تو؟"
با نفس بریده گفت " آره ... "
اینو گفتو دستش از کمرم اومد باال تر. تمام مسیر ناخوناش تو تنم بود . انگار میخواست پوستمو بشکافه و
گرگمو لمس کنه .
زیر گوششو گاز گرفتمو گفتم " تو زن منی مها. تو جفت منی . دیگه چی میخوای؟"
سرشو چرخوند کنار گوشمو گفت " تورو . تمام تورو..."
تو بغلم بلندش کردمو گفتم " تو "
گذاشتمش رو تختو گفتم " تمام

1401/08/19 15:35

رفتم روش و گفتم " منی"
سرشو بین بازوهام قفل کردمو قبل بوسیدن لبش گفتم " تو تمام منی مها "
دست برد تو موهامو با ولع لبمو بوسید اما ازش جدا شدمو نگاش کردم.
لبشو با دستم لمس کردمو گفت " لب هات تنها لبیه که هر لحظه تو فکر و جون منه..."
دستمو آروم از کنار لبش حرکت دادمو رفتم سمت قلبشو گفتم " اینی که اینجا میزنه انگار قلب منه.
میفهمی مها؟ "
لبشو گاز گرفتو سر تکون داد.
خم شدمو لبشو از بین دندوناش آزاد کردم اما مها لبمو گاز گرفت .
نه این دختر نمیخواد آروم شه.
پاهاشو دور کمرم حلقه کردو با حس داغی تنش داغترم کرد.
دیگه کنترلی نمونده بود . دستمو بردم زیر تونیک مها و تنشو لمس کردم با تماس دستم آه بلندی گفتو
لبمو ول کرد. از فرصت استفاده کردمو زیر گردنشو بوسیدم.
جای نشونشو بوسیدمو کمر شلوارشو باز کردم.
مها::::::::::::::
حالم دست خودم نبود. یه تب داغی تو وجودم بود که هر لحظه شدید تر می شد.
البرز با چشمای سرخ نگام می کرد.
نفهمیدم چطور همه لباسام تیکه تیکه افتادن تو اتاقو تنها چیزی که تنم حس می کرد بدن داغ البرز شد.
خم شدو لبمو به دندون گرفت . طعم خونو حس می کردم. اما خون خودم نبود . خون لب البرز بود .
نمیتونستم خودمو کنتر کنم.
لبمو ول کرد و تو گوشم گفت " پس گرگ کوچولوی من داره بیدار میشه "
گردنش نزدیک لبم بود . از درون سراپا خواستن بودم . میخواستم البرزو مال خودم کنم .
لبمو بردم کنار گردنش اما با حرکت البر بین پام نفسم رفت ...
البرز :::::::::::
مها امشب واقعا عوض شده بود .
از لبم گازی گرفت که طعم خون تو دهنم نشست.
گرگشو به وضوح حس میکردم.
تمام بدنم رد ناخونای مها افتاده بود

1401/08/19 15:45

هرچند تن مها هم از رد دندونای من بی نصیب نشده بود.
تو بغلم قفلش کردمو به هوا حرکت اولو زدم. نفسش رفت و آه عمیقی گفت.
صداش انگار تا عمق جونم رفتو گرگمو صدا کرد.
دیگه حتی اگه بخوامم کنترلی باقی نمونده.
مها::::::::::::::
نمیدونم چقدر تو این حال بودیم .
تمام حس های بدنم از کار افتاده بود و تنها چیزی که حس میکردم گرمای البرز و خواستنش بود.
چشمامو بستم. سر البرز تو گودی گردنم بود و دستام حلقه دور بازوهاش.
لبمو رو رگ گردن البرز گذاشتم.
نبض گردنشو حس می کردم.
با تماس لبم انگار البرز بی تاب تر شد و حرکت آخر با آه بلند البرزو گاز دوباره من از گردنش همراه شد.
اما اینبار...
اینبار طعم خونو چشیدم...
البرز::::::::::::::
وقتی لب داغ مها از گردنم جدا شد تیزی یه زخم بازو رو گردنم حس کردم.
ازش فاصله گرفتمو به لبای خونی مها نگاه کردم.
دندونای نیشش آروم به حالت عادی برگشت ...
چیزی که میدیدم باورم نمی شد.
مها سرمو کشید سمت خودشو گردنمو بوسید.
اینبار که نگاش کردم رو لبش لبخند بود .
" جای نشون تو قشنگ تر شده"
مها:::::::::::
گرگ درونم خوشحال بود. بالخره البرزو نشون کرده بود .
وقتی البرزو دوباره بوسیدم زخمش خوب شد کامل اما ...اما جای دندونام موند.
این یه نشون واقعیه.
یه نشون واقعی.

1401/08/19 15:48

جای دندونام صورتی مالیم بود رو گردن البرز.
به صورت متعجب البرز نگاه کردم فقط با بهت بهم نگاه کرد .
زیر لب گفتم " جای نشون تو قشنگ تر شده"
چشماش گرد شد و خیره به لبام بود . بعد چند لحظه بالخره تکون خوردو گردنشو لمس کرد. انگار هنوز
باورش نشده بود.
سریه بلند شدو رفت جلوی آینه .
اتاق تاریک بود اما کدوم گرگینه ای برای دیدن به نور احتیاج داره.
وقتی البرز برگشت سمت من توچشماش یه برق خاصی بود.
آروم اومد سمتم.
مثل یه ببر گرسنه که میاد سمت آهویی که شکار کرده .
آهویی که هیچ راه فراری نداره.
خیز برداشت رومو گفت " گرگ کوچولوی من بیدار شده "
لبمو به دندون گرفت دستشو برد سمت شکمم که صدای در اتاق هردومونو ثابت کرد.
" اگه بالخره دست از لرزوندن خونه برداشتینو کارتون تموم شده من تو حیاط منتظرم " آزاده بود و صداش
خیلی شاکی بود.
بدون اینکه منتظر جواب ما بشه رفت و صدای قدم هاش که از پله ها میرفت پایین شنیده میشد.
البرز آروم از روم بلند شدو گفت " بهتره بریم . "
" دیگه چرا؟"
" نمیخوای گرگتو کامل آزاد کنی؟"
اینو گفتو رفت سمت پریز المپ . با روشن شدن اتاق تازه متوجه رد ناخونم رو بدن البرز شدم. زیر لب گفتم
" اینا کار منه؟"
خندیدو گفت " آره . اینام کار منه "
با این حرفش به جایی که اشاره میکرد نگاه کردم. دوتا جای دندون داخل رون پام بود .
" اینام همینطور" به جای جدیدی که اشاره کرد نگاه کردم . یه دونه رو کمرمم بود.
" و اینجا ... اینجام هست ...و این ..."
زیر سینه ام. زیر بازوم . روی کتفم. خدای من همه جای تنم جای دندون البرز بود و دیدنش هم برام لذت
بخش بود .
بهش نگاه کردمو گفتم " کاش هیچوقت جاشون نره"
" نگران نباش ...خودم برات هر شب جدیدشو میذارم"

1401/08/19 15:49

خندیدم که البرز بلند شدو رفت کنار آینه . جای ناخونای منو با دقت نگاه کرد و یه لبخند رضایت بخشی به
لبش بود. دوباره نشونشو نگاه کردو گفت " راست میگی . مال من قشنگ تره"
خندیدمو گفتم " ما اینیم دیگه ... البرز..."
برگشت سمتمو سر تکون داد.
" به آزاده احتیاجی نیست . گرگم تا این حد آزاد شده ... کم کم کامل آزاد میشی . من میدونم ."
" دوست دارم باور کنم مها . اما همین االن گرگت دوباره حس نمیشه . شاید ما بتونیم لحظه ای آزاد
کنیمش اما تا طلسم نشکنه گرگت کامل آزاد نمیشه"
البرز:::::::::::::::::
سالها بود چنین حس آرامشی نداشتم. یا بهتره بگم هیچوقت از درون گرگم انقدر آروم نبود. دوباره تو آینه
به جای دندون مها رو نگاه کردم. نمیتونستم با دیدنش لبخند نزنم.
مها بالخره از رو تخت بلند شد. میدونستم چی فکر می کنه. دلم میخواست حق با مها بود و خودمون از پس
این طلسم بر میومدیم اما واقعیت چیز دیگه ایه.
هر طلسمی با نیروی تولید کننده خودش شکسته میشه. این طلسمم فرقی نداره.
از تو آینه نگاش کردم که ملحفه رو پیچید دور خودشو آروم رفت سمت در حمام "من یه دوش سریع می
گیرم"
میدونسنم بهش فشار اومده. از حالت راه رفتنش معلوم بود.
پست سرش رفتم تا کمکش کنم.
"بزار کمکت کنم"
" نه البرز بیای حاال حاال ها به آرزو نمیرسیم"
" خیالت راحت خودمو کنترل میکنم"
اومد جلو و لبمو آروم بوسید اما قبل جدا شدنمون لب پایینمو گاز گرفت و سرشو کشید عقب و گفت " من
نمیتونم خودمو کنترل کنم"
فرصت نداد مخالفت کنم و پرید تو حمام.
از حرف مها خنده ام گرفته بود . باید مواظب این گرگ کوچولو باشم . زیادی شیطونه.
عجب دنیاییه. صبح من نذاشتم مها بیاد باهام و حاال مها نمیذاره...
از پنجره به ماه نگاه کردم. وقت داشتیم فعال. لباس هامو پوشیدمو رفتم طبقه پائین. نه از رویا و نه از آزاده
خبری نبود.
برق حیاط روشن کردم و رفتم بیرون.

1401/08/19 15:52

آزاده رو دیدم که وسط زمین طلسم نشسته بود و به آسمون نگاه می کرد. با حضور من چشماشو باز کرد و
بلند شد.
لباس هاش رو تکوند و گفت " قدیما انقدر بی مالحضه نبودی"
ابروهامو انداختم باال و با تعجب نگاش کردم که گفت " سر و صدای خودتو ، جفتت و تخت اتاقتون تا اینجا
میرسید"
خندیدمو گفتم " پس از این ناراحتی که به ما خوش گذشته"
دستاشو به کمرش زد و گفت " بهت خوش نمیگذره تا من طلسم جفتتو نشکنم. بیخود تظاهر نکن"
"جدی؟"
" میدونم دوست داری تظاهر کنی کار من مهم نیست . اما خوب میدونی بدون کمک من مها نمی تونه
نشونت کنه"
"جدی؟"
" نکنه شک داری؟"
دست بردمو جای نشونمو حس کردم . آزاده تو تاریکی مثل ما خوب نمی دید. خندیدمو گفتم " شک که نه
. اما نشون دارم"
اول مکث کرد. بعد انگار حرف منو تازه درک کرد به جای دستم نگاه کردو خواست بیاد جلو که یه قدم رفتم
عقب و گفتم " حاال امشب کاری ازت بر میاد؟"
چشماشو ریز کردو نگام کرد. " شرط من چی میشه؟"
" اینجا نمیشه اما با یه آلفا دیگه هماهنگ کردم بری اونجا"
" کجا؟ "
" مطمئن باش از اینجا برات بهتره "
" میخوام بدونم کجاست؟"
"روسیه"
"روسیه؟ چرا اونجا؟"
" چون آلفای اونجا ششمین آلفاست"
چشماش از خوشحالی برق زد و سر تکون داد .
" اما... فقط اگه موفق بشی طلسم مها رو بشکنی ... اگه موفق نشی از هیچی خبری نیست"
خواست چیزی بگه که دستمو بردم باال و گفتم " در ازای شکستن طلسم مها شرط گذاشتی. خودت گفتی .
یادت که نرفته؟"

1401/08/19 15:53

عصبی گفت "نه" برگشت سمت جایگاه طلسم و شروع کرد به روشن کردن شمع ها.
نسیم مالیمی می ومد .حس کردم عطر تن مها رو حس کردم.
برگشتم سمت خونه.
مها با موهای خیس و یه پیراهن تابستونه کوتاه ایستاده بود روی تراس.
نگاهمون بهم گره خورد. از چشمام رفت رو گردنمو جای نشونم.
نمیدونم از این فاصله و تو این نور مثل ما چیزی میتونه ببینه یا نه . اما لبخند شیرینی زد و اومد سمتمون.
بدون توجه به آزاده اومد تو بغلمو لبمو بوسید .
انگار مها کمر بسته تو تمام لحظات منو بی قرار کنه.
" شروع کنیم؟" صدای آزاده بود که کالفگی ازش می بارید.
مها یه قدم رفت عقبو جای نشونمو لمس کرد . بدون نگاه کردن به آزاده گفت " رویا بیاد . بعد"
ازاده کنار ایستادو گفت " مگه اون قراره طلسمو بشکنه. برو اون وسط تا شمع ها تموم نشده"
مها زیر لب گفت " واقعا اینو چطوری تحملش می کردی؟"
تو گوشش گفتم " به سختی "
مها زیر لب خنده تلخی کرد و رفت سمت جایی که آزاده مشخص کرده بود. همن لحظه رویا هم اومد و
دوئید سمت ما.
رویا رو به من گفت " شروع شده؟"
آروم گفتم " نه به موقع رسیدی"
آرزو چهار زانو نشست رو زمین و به مها گفت " به سمت من می ایستی و به ماه نگاه میکنی"
مها سر تکون دادو چرخید سمت آزاده، اما به من نگاه کرد. با صدای آزاده نگاهمون از هم جدا شدو مها رو
کرد به ماه.
آزاده گفت " با اجازه آلفا ... طلسم روشنایی رو ... برای از بین بردن طلسم مرگ ...که به ناحق اجرا شده بود
... اجرا می کنم..."
با هر جمله آزاده اطراف مها یه حلقه باد میچرخید.
آزاده شروع کرد به خوندن یه دعا زیر لب و باد اطراف مها شدید تر شد.
مها:::::::::::::::
قلبم تند میزد.
جریان بادی که دورم می پیچیدو حس می کردم اما چشم از ماه بر نداشتم.
نمیدونم این طلسم روشنایی جواب میده یا نه.

1401/08/19 15:56

صدای زمزمه آزاده تو صدای باد قطع شده بود.
اما کم کم مه غلیظی ماه رو پوشوند .
باد دورم کم شد .
صدای آزاده دوباره شنیده میشد.
البرز گفت " ماه مه آلود شده"
با این حرف البرز آزاده ساکت شدو به ماه نگاه کرد
آزاده گفت "امکان نداره..."
همچنان به ماه نگاه می کردم هرچند االن دیگه مشخص نبود.
سرمو آوردم پائین و به آزاده نگاه کردم. چشماش از تعجب گرد شده بود . از ماه چشم برداشتو به من نگاه
کرد. زیر لب گفت " امکان نداره "
سه تایی گفتیم " چی؟"
آزاده همچنان با ترس بلند شد و یه قدم رفت عقب " نمیذاره"
اینبار صدای البرز بلند تر از همه بود " کی؟"
"من"
همه برگشتیم سمت صدا. گلبرگ چند قدمی ما بین زمین و هوا ایستاده بود و بال هاش آروم تکون می
خورد. زری و چندتا پری دیگه هم اطرافش بودن.
گلبرگ رو کرد به آزاده و گفت " دیگه نبینم تو کار من دخالت کنی"
آزاده با ترس سر تکون داد. گلبرگ رو به البرز گفت " طلسم جفتت تا ابد باهاش می مونه... تا هیچکس
سعی نکنه منو دور بزنه"
البرز دست به سینه زد و محکم گفت " این توئی که باید یاد بگیری عشق با زور بدست نمیاد"
" اون به من قول داد برمیگرده"
البرز عصبانی تر گفت " تو به ناحق خانوادشو طلسم کردی؟"
" کسی نمیتونه طلسم منو بشکنه"
زیر لب گفتم " عشق میتونه"
گلبرگ به من نگاه کردو گفت " نمیتونه... "
دوباره گفتم " میتونه"
تو یه لحظه گلبرگ رو به روی من بود. با خشم بهم نگاه کرد و زیر لب گفت " اگه بتونه من برای همیشه از
اینجا میرم"
اینو گفت و محو شد.

1401/08/19 15:57

آزاده بدون گفتن هیچ حرفی دوئید سمت ماشینش و زد به دل جنگل .
با تعجب برگشتم سمت البرز که خنده کجی زد و گفت " حق با تو بود . خودمون از پسش بر میایم"
انتظار هر برخوردی رو داشتم جز این. فکر میکردم االن ناراحت یا حتی عصبانی باشه البرز . اما با لبخند
اومد سمتمو بغلم کرد . موهامو بوسیدو گفت " میدونی چند ساله همه میخوایم گلبرگ از این جنگل بره ؟!"
" نه ... البرز... باورم نمیشه اینهمه اتفاق یه جا و انقدر سریع افتاد "
رویا گفت " منم هنگم هنوز . گلبرگ چطور یهو پیداش شد "
سرمو بلند کردمو به ماه نگاه کردم. دیگه مه آلود نبود .
البرز پیشونیمو بوسیدو پشتمو نوازش کرد" با مه، نذاشت نیروی ماه طلسمو بشکنه "
" نیروی ماه؟"
" اوهوم. نیروی درونی گرگینه ها"
منو از بغلش جدا کرد و رو به رویا گفت " شما برین داخل خونه تا من اینارو جمع کنم"
البرز ::::::::::::::::
شاید 5 دقیقه هم نشده بود . آزاده طلسمو شروع کرد . ماه مه آلود شد . گلبرگ شرط بست که طلسم
بشکنه از اینجا میره . گلبرگ غیب شد. آزاده بدون هیچ توضیحی رفت.
انقدر سریع !
به مها و رویا که میرفتن سمت خونه نگاه کردم .
یعنی واقعا عشق می تونه؟
باید بتونه . من گرگ مهارو میخوام . میخوام این شب و این جنگلو دوتایی فتح کنیم .
با پام طلسم رو زمینو خراب کردم و سنگ ها وشعم هارو جمع کردم.
آزاده حسابی از گلبرگ ترسیده بود .
تمام ادعا و قدرتی که میگفت در همین حد بود .
اما حضور گلبرگ اونم اینجا عجیب بود. حتما پری هاش بهش خبر دادن اینجا چه خبره . اونا تمام مدت در
حال فضولی هستن. مخصوصا اون پری که با مها حرف زد. اونم بود .
کاش به حرف مها توجه می کردم. باید یه قضیه ای باشه که اون پری میخواست از گلبرگ جدا شه . شایدم
همش یه نقشه برای فریب دادن مها باشه .
باید اینو بفهمم و تنها راهمون گرفتن اون پریه

1401/08/19 15:59

فصل سوم
مها :::::::::::::::
گیج بودم . با فکر اینکه امشب طلسم می شکنه رفتم جلو ، هرچند به آزاده امید نداشتم . اما انتظار گلبرگ
رو هم نداشتم.
اعتراف میکنم با اومدنش ترسیدم.
ترسیدم بالیی سرمون بیاره.
با حرفی که زد حتی اگه یه درصد میخواستم با زری قول و قراری بزارم پشیمون شدم.
چقدر کینه ای و غیر قابل اعتمادن.
رویا رفت سمت آشپزخونه و گفت " مثل فیلم از جلو چشمام همه چی گذشت. هنوز هضم نکردم چی شده
"
فقط براش سر تکون دادم چون خودمم حال بهتری نداشتم. نشستم سر میز که رویا گفت " چه خبرتون بود
شما دوتا؟ خونه میلرزید"
" ما ؟" یکم طول کشید تا بفهمم منظورش چیه با دستام صورتمو پوشوندمو گفتم " رویا ... خیلی بلند
بود؟"
" متاسفانه ... "
" البرزو نشون کردم"
"چی؟"
رویا دستمو از صورتم زد کنار و دوباره گفت " البرزو نشون کردی؟ گرگت مگه..."
همون لحظه البرز اومد تو و رویا دستمو ول کرد.
مثل روح سرگردون رفت سمت البرز و گردنشو نگاه کرد.
"وای ...جدی نشونت کرده ...اما چطوری؟ گرگش هنوزم حس نمیشه"
نگاه منو البرز گره خود. بالخره البرز جواب رویارو داد " یه لحظه گرگش آزاد شد. "
نگاه رویا بین منو البرز چرخید زیر لب گفت " چرا اینجوری بهم نگاه میکنین"
سرمو انداختم پایین.
واقعا چرا اینجور گرسنه البرزو نگاه میکنم.
تازه باهم بودیم.
همه تنم درد میکنه.
اما آروم نشده بودم.

1401/08/19 16:00

البرز حالمو فهمیده بود با خنده گفت " من میرم یه دوری اطراف خونه بزنم. "
اینو گفتو رفت بیرون. تا آخرین لحظه سرم پایین بود. اما درست وقتی که خواستم به رفتش نگاه کنم
برکشت سمتمو چشمک شیطونی زد و رفت.
رویا دست به سینا به من نگاه میکرد .
سر تکون دادم که گفت " خب. خب. خب . شما کلی توضیح به من بدهکاری "
میدونستم تا ریز ماجرا رو براش نگم ول نمی کنه . از طرفی نمیخواستم خیلی وارد جزئیات شم.
بالخره به هر سختی بود بخش زیادی از ماجرا ، حسی که داشتم و طعم خون نشون البرزو برای رویا تعریف
کردم. اما چیزی از جای گاز البرز رو کل بدنمو ناخونای من رو تن البرز نگفتم.
رویا به صندلیش تکیه دادو گفت " اگه با گرگ تو که طلسم شده انقدر داغ میشه قضیه ... بین منو سامی
چی بشه ..."
" پس بگو همه اینارو میپرسیدی اطالعات جمع کنی"
" پس چی فکر کردی؟"
" منه ساده دل فکر کردم برا من می خوای بدونی"
" با اون آه و ناله های شما دوتا من خیالم راحت بود بهتون بد نگذشته"
" اما رویا ...واقعا بین تو و سامی چی بشه" اینو گفتمو خندیدم.
رویام خندید و بلند شد " غذای ظهر مونده گرم کنم همونو بخوریم؟"
" آره . البرز کجاست؟"
" زنگ بزن بهش"
" شمارشو حفظ نیستم"
" اوه تو هنوز موبایلم نداری... "
" آره بس که نقش مهم داشت تو زندگیم به کل یادم رفته. فکر کن اگه از بنیاد بورسیه بهم زنگ زده باشن
چی"
" هیچی . دیگه تو به اونا احتیاج نداری مها"
نمیخواستم وارد این بحث بشم. درسته االن جز خانواده اونام اما نمیخوام کسی خرج منو بده. برای همین
چیزی نگفتمو رفتم سمت تلفن و دادمش به رویا.
البرز:::::::::::
هوای شب خنک و مرطوب بود. ماه هنوز معلوم بود. چرخی دور خونه زدمو منتظر موندم. احتماال اون پری
ها دوباره برمیگردن برای فضولی

1401/08/19 16:03