525 عضو
دخترا تو آشپزخونه بودنو احتمال اینکه پری ها اطراف پنجره آشپزخونه باشن بیشتر بود . اما قبل اینکه
بخوام برم اون سمت بهمن رو به روم ظاهر شد.
" سالم"
"سالم. چیزی شده بی خبر؟"
" کارای تبعید مانی رو انجام دادم. میتونی االن بیای طلسم آلفا رو روش انجام بدی؟"
" االن؟"
" غیر غابل کنترل شده البرز... قدرتش به طرز عجیبی زیاد شده"
موبایلم زنگ خورد .
جواب دادم. رویا بود .
" چی شده؟"
" شام بخوریم؟"
" شما بخورین من یه سر میرم پیش مانی و برمیگردم"
" چیزی شده؟"
" نه بهمن اومده کارای تبعید مانی رو انجام بدیم"
"این وقت شب؟"
" تنها میترسین؟"
" نه بابا من هستم. "
" پس درو قفل کنین. کلید دارم. پنجره هارو هم همینطور"
"چشم"
قطع کردمو رو به بهمن گفتم " بریم"
مها:::::::::::
از مکالمه رویا معلوم بود البرز شام نمیاد. وقتی قطع کرد گفت " البرز داره میره پیش مانی"
"االن؟"
"آره گفت کارای تبعیدو انجام بدن"
"طلسم آلفا؟"
" طلسم آلفا ؟ قضیه چیه مها؟ "
" بهمن گفت با اجازه البرز رو مانی طلسم آلفا رو بزنن موقت برای تبعید"
رویا زد به پیشونیشو نشست رو صندلی " یا خود خدا . تو منظورت از طلسم آلفا این بود ....من فکر کردم...
چه گندی زدم"
" چی شده رویا؟"
" من فکر کردم تو از طلسم آلفای البرز با خبر شدی... البرز اگه بفهمه برات توضیح دادم منو میکشه"
"چرا رویا؟ چی شده ؟ مگه این طلسم آلفا با اون فرق داره ؟"
" آره ...آره ... مها این طلسم آلفا یه طلسمه که آلفا گله روی هر کسی بخواد میذاره . اونوقت اون طرف
هرکاری کنه آلفا می فهمه "
چشمام گرد شده بود . " این دیگه چیه ؟! چطوری اونوقت؟"
" البرز تو حالت گرگ پشت کتف مانی رو گاز میگیره . نه یه گاز عمیق. یا گاز مخصوص که به طلسم آلفا
معروفه. اونوقت از همه کارای مانی با خبر میشه . البته تا یه مدت محدود. شاید چند هفته"
" چقدر ترسناک"
" ترسناک تر از گندی که من زدم نیست ... مها ... اگه البرز بفهمه من چیز به این خصوصی بدون اجازه
اش..."
اجازه ندادم بقیه حرفشو بگه و گفتم " نگران نباش رویا . حواسم هست. تازه باید میدونستم . این حق من
بود بدونم"
" آره اما حق البرزم بود خودش تعریف کنه"
" اوف اون که میخواد حرف بزنه دق میده منو"
رویا خندید و غذای ظهرو در آورد تا گرم کنیم.
البرز::::::::::
مانی همچنان تو همون سلول بود .
فقط اینبار سه تا نگهبان پشت در بودن.
بهمن در سلول رو باز کرد و وارد شدیم.
مانی رو تخت نشسته بود و انگار منتظر ما بود.
با دیدن من گفت " پس بالخره راضی شدی؟"
به این فکرش پوزخند زدمو گفتم " خون مها شاید به تو قدرت بده اما در نهایت تو رو میکشه"
" مهم نیست ... هر دو هدف منه "
بهمن زیر لب گفت " حیفه توئه مانی"
اما مانی بلند خندید و گفت " آدم باید برای هدفش بجنگه .
بهمن اینبار با عصبانیت گفت " مانی. اگه عاشقی باید برای بدست آوردن روشا بجنگی، نه اینکه بخوای ..."
مانی نذاشت بهمن ادامه بده و گفت "بسته...این زندگی منه ... به کسی مربوط نیست"
به بهمن سر تکون دادم که شروع کنیم.
تو یه حرکت ناگهانی قبل اینکه مانی بفهمه چی شده گردنش رو چرخوند و بیهوشش کرد.
پیراهن مانی رو زدم کنار و رو بهمن گفتم " برای چند وقت؟"
"تا دو هفته دیگه اثر خون مها پاک میشه "
" خوبه پس برا یه ماه"
اینو گفتمو کتف مانی رو طلسم کردم. حاال می تونم بفهمم در چه حالیه اما این کافی نیست. باید ذهنشم از
اتفاقات چند وقته گذشته پاک کنیم.
رو به بهمن گفتم " ذهنشو پاک می کنی ؟"
یکی از دالیلی که بهمن تونسته گروهش و مردم منطقه رو مدیریت کنه همین توانایی خاصیه که تو پاک
کردن ذهن داره ...اما متاسفانه دائمی نیست.
بهمن سر مانیو تو دستش گرفت و گفت " مجبورم کرد ...وگرنه دوست نداشتم"
" امیدوارم تا همه چی یادش بیاد خون مها اثرش از بین بره"
" امیدوارم"
بعد چند لحظه بهمن دستشو از سر مانی جدا کرد .
زنجیر دست و پای مانی رو باز کرد و از سلول اومدیم بیرون.
رو به نگهبانا گفت " زودتر منتقلش کنین. کمتر از سه ساعت دیگه بهوش میاد. بهتره تو اتاق جدیدش
باشه"
اونام سر تکون داد و با سرعت همیشگی غیب شدن
" کجا میفرستیش؟"
" جلفا "
"چرا اونجا؟ لب مرز میشه" لب مرز بودنش مهم نبود مشکل اصلی سیروس بود... رئیس گروه جلفا... بیش از
حد تشنه قدرته...
" فقط اون قبول کرد . بقیه گروه ها گفتن از پس این شرایط بر نمیان. اما سیروس گفت مشکلی ندارن"
" گفتی خوب مها رو خورده ؟"
" نه گفتم خون انسان خورده رفته فاز خون"
" خوبه... امیدوارم یه مشکل به مشکالتمون اضافه نشه ..."
بهمن بازومو گرفتو گفت " البرز ، سیروس درسته قدرت طلبه اما دنبال قدرت و جنون نیست . آدم سالمیه"
خوناشام سالمی منظور بهمن بود ...اما چیزی نگفتمو فقط سر تکون دادم.
بیرون از خونه قبل اینکه از بهمن جداشم یاد روشا افتادم.
"بهمن ... این روشا کیه؟"
" نامزد سابق مانی "
" همون که باهاش تبدیل نشد؟ "
" آره ... با مانی تبدیل نشد اما االن یکی از ماست . "
" تبدیل شده ؟ پس مشکل مانی چیه؟"
" روشا دیگه نمیخواد با مانی باشه . االن تو گروه دامونه . فکر می کنم با دامون هم رابطه خوبی داره "
دامون ... خوناشام تهران ... کسی که هیچ اعتقادی به نخوردن خون آدما نداره ... زیر لب گفتم " پس روشا
عاشق خشونته"
بهمن سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت " ظاهرا . برای همینم مانی دنبال قدرته . میدونم میخواد با
دامون در بیافته . اما نمیدونم دیگه واقعا براش روشا مهم نیست یا میخواد انتقام بگیره!"
" انتقام... فکر نکنم مانی به این راحتی ها از انتقام بگذره "
"متاسفانه"
مها:::::::::::::
ساعت 11 شب بود و البرز هنوز نیومده بود . با رویا بالخره فیلمی که اون شب میخواستیم ببینیم و قسمت
نشده بودو دیدیم.
از رو کاناپه بلند شدمو گفتم " من میرم بخوابم . تمام تنم درد می کنه"
" منم جای تو بودم تمام تنم درد می کرد ..."
" راستی چشمه مقدس چی شد؟"
" سامی گفت باید از البرز اجازه بگیره . آقای ترسو"
" نگو انقدر رویا، بد بالیی سرت میاره ها "
" آخ جووون . آقای ترسو ، آقای ترسو، آقای ترسو "
به ذوق رویا خندیدم . واقعا یه گرگ شیطون انگار رو به رومه که تشنه خطر و هیجان بود .
سر تکون دادم براشو رفتم طبقه باال.
اتاقمون تاریک بود.
فقط چراغ خوابو روشن کردم و بدون هیچ کار دیگه رفتم زیر ملحفه و تو نرمی تخت فرو رفتم .
همه جا بوی البرزو میداد.
بالشتشو بغل کردمو چشمامو بستم.
کاش االن اینجا بود...
البرز:::::::::::::
برگشتم خونه. برق پایین روشن بود. رویا جلو تلویزیون نشسته بود و سرش تو گوشی بود . با ورود من
چرخید سمت در و گفت " چقدر طول کشید "
" با بهمن صحبت می کردم"
" منو سامی فردا میخوایم بریم چشمه مقدس"
" فردا؟ "
" آره . ده صبح میاد دنبالم"
خودمو کنترل کردم که یهو نگم نه. به هیچ وجه.
نگم اگه سامی بهت نزدیک شه خودم تیکه تیکه اش می کنم.
با آروم ترین لحنی که میشد گفتم " میدونی که شکارچی غیر مجاز تو جنگله . نمیخوام بالی امیر و آوا سر
شمام بیاد "
" تبدیل نمیشیم تا خود چشمه "
" اونجوری که خیلی طول میکشه که"
" با اسب میریم"
رویا دوباره رو یه چیز کلید کرده بود . نفس عمیق کشیدمو گفتم " خب اینجوری خوبه ... یه دست لباس
یدک ببر لباست خیس میشه اونجا"
شیطون خندید و گفت " باشه"
دلم نمی خواست برن، یا حداقل خودمم همراه اونا برم، اما هیچکدوم درست نبود .
رفتم سمت راه پله اما دوباره برگشتم سمت رویا و گفتم " رویا. همدیگرو نشون نمی کنین تا بعد عقد "
" عقد؟ اما ... "
" اما نداره . "
" پس بقیه چی؟"
" همین که گفتم . بهت دست بزنه من میدونمو اون "
" خودت میدونی غیر ممکنه"
حق با رویا بود اگه بفهمن جفت همدیگه هستن اونم تو چشمه مقدس ، غیر ممکنه بتونه به رویا دست نزنه
و نشونش نکنه . اما من نمیتونستم قبول کنم. نمیتونستم اجازه بدم. برا همین گفتم " باشه . باشه . اما
رابطه فقط بعد عقد . "
رویا سرتا پا سرخ شده بود.
خوبه حداقل برای یه چیزی خجالت میکشه .
برگشتم سمت پله ها و بدون هیچ حرف دیگه رفتم اتاق خودمون.
عطر مها همه جا پیچیده بود.
در اتاقو که باز کردم انگار یه باغ یاس بود.
نفس عمیق کشیدمو درو پشت سرم قفل کردم.
مها بالشت منو بغل کرده بود و بین ملحفه های سفید غرق خواب بود .
لباسامو در آوردمو رفتم کنارش دراز کشیدم.
آروم زیپ پیراهنشو باز کردم و سعی کردم بدون اینکه بیدار شه از تنش در بیارم.
نمیخواستم کاری کنم .
فقط میخواستم گرمای تنشو کامل حس کنم.
گرمای تن جفتم.
مها::::::::::::::::
تو خواب و بیداری حس کردم البرز بغلم کرده . تنم داغ شد . دستش دور کمرم بود و شکممو نوازش میکرد.
نفهمیدم پیراهنم چی شد. اما گرمای تن البرز خیلی شیرین بود.
چرخیدم سمتشو " کی اومدی"
" چند دقیقه ای میشه"
" پس لباسام کو"
"سردته؟"
" اگه سردم باشه چی میشه؟"
اومد رومو گفت " خودم گرمت میکنم "
البرز :::::::::::
با مها همه چی غیر قابل پیش بینی میشه .
فقط میخواستم بغلش کنم و بخوابیم اما شیطنت مها آتیش زیر خاکستر گرگمو شعله ور میکنه...
مها:::::::::::
نمی دونم ساعت چند بود . با صدای ویبره موبایل البرز بیدار شدیم. همه جا تاریک بود . روی البرز خوابیده
بودم و دوست نداشتم تکون بخورم. اما البرز آروم از زیرم جا به جا شد و موبایلشو نگاه کرد.
جواب داد اما نمیدونم به چه زبونی صحبت می کردن.
فقط میدونستم انگلیسی نیست.
البرز کامل بلند شد و رفت سمت پنجره .
اتاق تاریک بود و صورت البرزو نمیدیدم.
اما صداش خیلی خشک و جدی بود.
نمیدونم چرات نگران شده بودم. چشمامو مالیدمو نشستم رو تخت .
حاال تنم از قبل هم کوفته تر بود . ملحفه رو پیچیدم دور خودمو سعی کردم موهامو ببافم تا صحبت البرز
تمام شه.
همیشه بافتن موهام بهم آرامش می داد.
البرز برگشت سمت منو انگار تازه متوجه شد من بیدارم. همینجور که صحبت میکرد اومد کنارم نشستو
دستمو گرفت و از موهام جدا کرد و آروم گیس موهامو باز کرد.
تلفنش تموم شد.
گوشیو گذاشت رو پا تختی و بدون هیچ حرفی دراز کشیدو منو کشید تو بغلش.
دست برد تو موهامو گفت " بهم آرامش میده "
منم عاشق نوازش موهام بودم. مخصوصا وقتی اینجور تو بغل البرز بودم .
زیر لب گفتم " به منم ... کی بود این وقت شب؟"
موهامو بوسیدو گفت " از گله روسیه بود. همون که برای آزاده هماهنگ کرده بودم..."
" خب؟ آزاده که کاری نتونست بکنه"
" دقیقا . اما من خواهش کرده بودمو اونا قبول کرده بودن ... حاال اونا ازم یه چیز خواستنو مجبور شدم قبول
کنم"
" چی خواستن؟"
" پسر آلفا گروه میخواد یه مدت دور باشه"
" مثل امیر؟"
" فکر نکنم ."
" مگه تو روسیه گله دیگه ای نیست که بره اونجا؟"
هست اما میخواد بیاد تو گله سابق مادرش."
" مادرش ایرانی بود؟ از گله تو؟"
" آره . البته اون موقع من آلفا نبودم. اما خب ایرانی بود "
"قبل تو کی آلفا بود؟"
" پدر بزرگم. اما وقتی اون فوت شد من شدم"
" معموال اینجوریه؟ تو یه خانواده پیش میاد؟"
" اوهوم"
" این که داره میاد اسمش چیه؟ کی میاد؟ "
دست البرز دور کمرم محکم تر شد و دست تو موهام ثابت شد. از این تغییر ناگهانی البرز نگران شدم.
خواستم بپرسم چی شده که البرز گفت " مکس، بهتره بخوابیم "
بازم سوال داشتم اما با جواب البرز معلومه بقیه سواالمم بی جواب میمونه.
تنشو بوسیدمو دستمو گذاشتم رو قلبش.
کم کم ریلکس شد دستشو گذاشتن رو دستم.
امیدوارم یه روز برسه که البرز با من راجب احساساتش راحت تر صحبت کنه...
البرز::::::::::
دوباره با صدای موبایلم بیدار شدم. اینبار نور افتاده بود تو اتاق و معلوم بود امروز زیاد خوابیدم.
به گوشی نگاه کردم.
سامی بود .
ساعت 9 صبحه. حتما زنگ زده اجازه بگیره.
آروم بلند شدمو رفتم سمت پنجره. نمیخواستم مها رو بیدار کنم.
" بله؟"
" رئیس...خواب نبودی که "
"االن بیدارم. چیزی شده؟"
" راستش میخواستم ازت اجازه بگیرم برای..."
"چشمه مقدس؟"
مکث کرد و گفت " آره . فکر کنم بهترین راهه"
" اگه رویا جفتت نباشه چی؟"
" قول میدم بهش دست نزنم
اگه رویا بخواد چی؟"
ساکت شد . خودم گفتم " بازم باید بهم قول بدی نذاری بهت دست بزنه"
" سعی می کنم"
" قول میخوام سامی"
بالخره گفت " چشم"
" خوبه . میبینمتون قبل رفتن."
" مرسی"
بدون خداحافظی قطع کردمو رفتم حمام.
امروز باید چندتا پروژه رو خودم سر بزنم.
رویا و سامی هم که تا شب بر نمی گردن.
مها هم نمیشه خونه تنها بمونه.
باید با خودم ببرمش شرکت.
اما تا جایی که ممکنه میخوام صبح بخوابه.
سریع دوش گرفتمو لباس پوشیدم
رفتم طبقه پایین که رویا داشت صبحانه آماده می کرد.
" چه خبره انقدر تدارک دیدی؟"
" به سامی گفتم برا صبحانه بیاد"
" مرسی انقدر از من اجازه می گیری"
" بتا گروهته قبال ها برا اومدن اجازه نمیخواست"
" اون قبل از این بود که بخواد خواهرمو ... "
رویا چشماش گرد شد و با جیغ پرید وسط حرفم " البرز"
فهمیدم تو فکرش چی گذشته اما من منظورم چیز دیگه ای بود . با تاسف سر تکون دادمو گفتم " نشون
کنه رویا ... خواهرمو نشون کنه... از دست تو دختر "
رویا حسابی سرخ شده بود . هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی بودم ، از خونه زدم بیرون، یه دوئیدن درست
حسابی حالمو جا میاره .
گرگ درونم میخواست با گرگ مها بدوئه . اما فعال باید با تنهایی سر کنه . شیفت دادمو زدم به جنگل.
مها:::::::::
با حس سرما بیدارش شدم.
دست بردم سمت البرز که برم تو بغلش و گرم شم اما جاش خالی بود .
حتی گرمم نبود .
وقتی اینجوری بیدار میشمو نمیدونم البرز کجاست خیلی حالم گرفته می شه .
تمام تنم کوفته بود و دلم یه حمام آب گرم می خواست .
نشستم رو تخت که صدای در اتاق و مها گفتن هم زمان رویا بلند شد.
اما اجازه نداد چیزی بگم و اومد تو. سریع ملحفه رو دورخودم پیچیدم .
" رویا من ..."
" میدونم لختی . مگه میشه با البرز تو یه اتاق باشی و لباس تنت باشه"
"خواهر شوهر بازی در نیار "
" من؟ خواهرشوهر؟ قدر نمیدونی... اومدم بهت بگم شاید تا شب نبینمت"
"چرا؟"
" با سامی بریم چشمه مقدس"
"االن؟"
"نه سامی میاد صبحانه بخوریم بعد بریم "
" خب بزار دوش بگیرم االن منم میام پایین، البرز کجاست ؟"
رویا بلند شد. رفت سمت در و گفت " رفت تو جنگل بدوئه . االناست که برگرده"
بعد رفتن رویا سریع دوش گرفتمو یه شلوار جین کوتاه با بلوز آستین کوتاه سفید پوشیدم که نه خیلی
رسمی و نه خیلی خونگی باشه. رفتم طبقه پایین.
اما با چیزی که دیدم از پایین رفتنم پشیمون شدم.
سامی پشتش به من بود و از رویا فقط پاهای قفل شده دور کمر سامی و حلقه دستش دور گردن سامی پیدا
بود .
خواستم برگردم اما دیگه دیر بود. متوجه حضور من شده بودن . هر دو به من نگاه کردنو از هم جدا شدن.
رویا رو کونتور آشپزخونه نشسته بود و سامی با خنده رفت سمت میز صبحانه.
نمیدونم من از خجالت سرخ تر بودم یا رویا .
سامی با خنده گفت " صبح بخیر"
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و بدون نگاه کردن تو چشم سامی رفتم سمت چایی ساز و گفتم " صبح
بخیر . برا شمام چای بریزم؟"
" ممنون میشم "
رویا پرید پایین و زیر لب گفت " خوب شد البرز سر نرسید"
هر سه آروم خندیدیم.
واقعا اگه البرز رویا و سامی رو در این حال میدید باید منتظر یه طوفان بودیم ...
البرز::::::::::::
وارد خونه که شدم لبخند مها بود که روزمو ساخت .
با صدای سالم سامی متوجه حضور اونا شدم. هرچند بوی سامی از قبل حس میشد اما چشما و لبخند مها
همه چیو محو کرده بود.
به همه سالم کردمو رفتم برای خودم چای ریختم. کنار مها نشستم.
دست گذاشت رو پامو گفت " خوب بود؟"
" جای تو خالی بود"
نگاهمون به هم قفل شد که رویا با صرفه ریزی گفت " ما هم اینجا هستیما"
با تعجب نگاش کردمو گفتم " چیزی گفتی؟"
با خنده بلند شد و گفت " نه . بهتره ما بریم که تا شب برگردیم"
" بزار صبحانمو بخورم باید با سامی صحبت کنم "
لبخند رویا محو شد.
به سامی نگاه کردم اونم رنگش پریده بود.
دلم نیومد بیشتر از این حال هر دو رو بگیرم و گفتم " دیشب از روسیه زنگ زدن"
مها:::::::::::
انگار خونه ، خونه نیست وقتی البرز اینجا نیست.
دستمو گذاشتم رو پای البرز و دوباره گرم شدم. انگار جون گرفتم.
به حال خودم خندیدم.
من همیشه با تنهایی کنار اومده بودم اما حاال حتی وقتی یه ساعتم بدون البرزم برام سخته.
رویا رفت طبقه باال آماده شه.
البرز و سامی تو سکوت صبحانه می خوردنو منم فقط البرزو نگاه می کردم که یه لقمه گرفت کنار لبم.
یکم خجالت کشیدم جلو سامی اما دست البرزو رد نکردمو لقمه رو ازش گرفتم.
برای اینکه کار به جاهای باریک نکشه بلند شدمو با شستن ظرف صبحانه خودمو رویا سرمو گرم کردم.
البرز رو به سامی گفت " مکس رو یادته؟"
" پسر آلفا ششم؟
آره . باز دردسر درست کرده . دارن میفرستنش اینجا تا آبا از آسیاب بیافته"
" اینجا؟ مگه چکار کرده؟"
" با آلفا دوتا گله دیگه در افتاده. میگن دور باشه تا جو آروم شه"
" اگه اشتباه نکنم طلسم آلفا داشت ؟"
با شنیدن طلسم آلفا لیوان از دستم افتاد تو سینک. اما نشکست. پس دلیل حساسیت البرز این بود . یه
گرگ بدون جفت با طلسم آلفا ...غیر قابل کنترل و قوی...
البرز و سامی هر دو ساکت شدن. سنگینی نگاهشونو رو خودم حس میکردم. آروم گفتم " ببخشید از دستم
لیز خورد... "
با این حرفم راضی شدن و برگشتن سر بحث خودشون. البرز گفت " متاسفانه... خیلی هم سرکشه "
" سخت میشه ، کی میرسه؟"
" امشب"
" کجا بمونه؟"
" ازم خواستن اینجا بمونه" با این حرف البرز احساس کردم صدایی مثل خرناس از سامی در اومد.
برگشتم سمت اونا . اما خیلی عادی نشسته بودن. هرچند از چشماشون میشد فهمید در حال کنترل
خودشون هستن.
بقیه میزو جمع کردم که البرز گفت " اگه ببینم دردسر سازه میفرستمش پیش تو"
"مشکلی نیست. از اول بفرستی پیش من خیالم راحت تره"
" اگه بخاطر آزاده از اونا خواهش نکرده بودم االن راحت میتونستم بگم نه"
" میدونم... چقدر میمونه؟"
قبل اینکه البرز جواب بده رویا از پله ها اومد پائین و گفت " من آماده ام"
البرز :::::::::::
رویا و سامی تو جنگل محو شدن. رو به مها که کنارم ایستاده بود گفتم " شرکت خیلی کار عقب افتاده
دارم. حاضر شو با هم بریم"
با چشمای گرد نگام کرد " منم بیام؟"
" نمیشه که تنها بمونی"
" بیام مزاحم کارت میشم. تنها میمونم "
خندیدمو بغلش کردم .
حاال این خونه مال ما دوتا بود بدون نگرانی از شنیدن صدامون... اما فرصت کم بود
دستشو گذاشت رو شونه ام و با لبخند شیطون نگام کرد. دیگه از اون دختر خجالتی که سرخ و سفید می
شد خبری نبود.
عوضش مها شیطون اینجا بود که دلمو می لرزوند.
پیشونیشو بوسیدمو گفتم " چطوره قبل رفتن ترتیب اون به قول تو مزاحمت ها رو بدیم. "
اونم خندید و چونمو بوسید که صدای موبایلم دوباره بلند شد.
به صفحه گوشی نگاه کردم. از شرکت بود.
رو به مها گفتم " شرکته باید جواب بدم"
از بغلم رفت بیرون و گفت "پس من میرم حاضر شم".
مها::::::::::::
خوشبختانه رویا لباس مناسب برای هر موقعیتی برام گرفته بود. یه مانتو زرد لیمویی جلو باز با یه شال آبی
روشن رنگ شلوار جینم.
عاشق این دخترم که به فکر همه چی من هست حتی یه کفش بالنو لیمویی هم آماده بود .
نمیدونم چطور باید این محبت رویا رو جبران کنم.
آماده شدمو رفتم پایین البرز همچنان داشت با تلفن حرف میزد اما با ورود من سر تا پامو برانداز کردو
لبخند کج مخصوص خودشو زد.
با سر به ماشین اشاره کرد و با هم رفتیم سمت ماشین.
همچنان داشت با تلفن صحبت می کرد که راه افتادیم.
سعی کردم به صحبتش تمرکز کنم، راجب ساختمون، شهرداری، گذر اصلی... نفهمیدم کی خوابم برد .
البرز:::::::::::::
خیلی وقت بود شرکت سر نزده بودم و امروز دیگه همه کارها ریخته سرم. آرمین و رامین خوب کارهارو اداره
کردن اما دیگه از پس این ریزه کاریا بر نمیان.
برنامه ای که برای مها داشتم با این تلفن کذایی بهم خورد و وقتی بالخره سواالی خانم کمالی تموم شد مها
خوابش برده بود.
گرگم حسابی مهارو خسته کرده بود . هرچند شیطنت مها هم بی تاثیر نبود.
دلم نیومد بیدارش کنم تا رسیدیم به ترافیک شهرو بالخره مها بیدار شد.
به خودش کش و قوسی دادو گفت " نرسیدیم؟"
" اول بریم سر دوتا پروژه بعد میریم شرکت"
نفهمیدم کی خوابم برد."
" از بس شیطونی می کنی انقدر خسته ای" از گوشه چشم نگاهش کردم که دست به سینه زده بود اما
چیزی نگفت.
داشبورد رو باز کردم و گوشی یدکی که داشتمو دادم بهش " اینو بگیر یکم قدیمیه اما سالمه" بد از تو
جیبم گوشی قدیمی مها رو که صبح تو جنگا پیدا کردم در آوردمو دادم بهش و گفتم " فکر نکنم دیگه کار
کنه. سیمکارتتو بزار تو اون تا برات یه گوشی نو بگیرم"
با ذوق گوشیشو گرفتو گفت" ایول گوشیمو پیدا کردی. مرسی اما همین مال تو کافیه"
" معلومه که مال من کافیه "
با این حرفم یه مشت به بازوم زد و گفت " ببین خودت شیطونی میکنی"
" خودت گفتی ... مها... در دسترس باش همیشه"
خندید و گفت " من که همش پیش تو ام"
دستشو گرفتو بردم سمت لبم و گفتم "بایدم باشی"
رسیده بودیم به کارگاه و ماشینو پارک کردم. رو به مها گفتم " کولر روشنه. در ماشینو قفل کن تا من بیام."
مها::::::::::::::
طبق حرف البرز در ماشینو قفل کردم و به نیمرخش که جلو در کارگاه ایستاده بود و با چندنفر مشغول
صحبت بود نگاه می کردم.
مصمم و جدی . در عین حال جذاب. رفتن داخل کارگاه.
انگار یهو یه چیزی تو وجودم کم شد.
نفس عمیق کشیدم .
باورم نمیشه اننقدر زندگیم زیرو رو شده . موبایل قدیمیمو برداشتمو بازش کردم. معلوم بود این چند وقت
جای مرطوبی بوده چون همه جاش نم داشتو باطریش باد کرده بود.
سیم کارتمو به زور در آوردم امیدی نداشتم سالم باشه اما تا گذاشتم تو گوشی یدکی البرز آنتنش اومد و
کلی پیام رسید بهم.
اکثرا پیام تبلیغاتی بود جز دوتا پیام. یکی از بانک بود و موجودی جدیدم با پول این ماهمو نشون می داد و
یکی دیگه از پرورشگاه که ازم خواستن اعالم وضعیت کنم.
داشتم پیام های تبلیغاتی رو پاک می کردم که پیام های قبلی گوشی توجه ام رو جلب کرد.
از مهتاب بودن ... دو دل بودم چکار کنم که صدای تقه به شیشه منو از جام پروند. البرز بود که میزد به
شیشه.
در ماشینو باز کردم که سوار شد و گفت " سیم کارتت سالمه؟"
" آره . باید زنگ بزنم اعالم وضعیت کنم. دیر شه یه اکیپ میان اینجا دنبالم"
" باید خبر ازدواجتو هم بدی"
" اوه ...اصال یادم نبود " اصال تو ذهنمم نبود. حاال که ازدواج کردم... بورس تحصیلیم...
" وای بورس تحصیلیمو نگیرن"
البرز با تعجب برگشت سمتمو گفت " مها . تو دیگه به بورس احتیاج نداری"
" میدونم ، میدونم ، اما نمیخوام سر بار باشم "
اینبار دیگه تعجب تو نگاه البرز نبود . انگار حرفم واقعا عصبانیش کرد . خواستم جمله ام رو اصالح کنم که با
لحن آلفا گفت " تو االن زن منی . خرجت با منه . وظیفمه همه هزینه های مورد نیازتو بدم تو هم وظیفته
خرج کنی . نمیخوام راجب این قضیه یه کلمه دیگه بحث کنیم"
لبمو گاز گرفتمو فقط سر تکون دادم.
برام سخت بود. اینجور خرج کردن و زندگی کردن برام سخت بود اما با البرز نمیشد مخالفت کرد.
بدون حرف دیگه راه افتادیم .
کارگاه بعدی هم پیاده شد و من درو قفل کردم.
سریع موبایلو در آوردمو زنگ زدم به شماره مشاوری که ازدواجمو باید اطالع میدادم. اما هرچقدر زنگ
خورد جواب ندادن.
تصمیم گرفتم پیام های مهتابو بخونم تا البرز بیاد.
قلبم داشت از دهنم میومد بیرون.
میدونم با خوندنشون حالم بد میشه اما نمی تونم جلو کنجکویمو بگیرم.
رو اسم مهتاب زدم و تمام پیام های ارسالی و دریافتی البرز و مهتاب باز شد.
باورم نمیشد . تمام پیام های البرز 7 کلمه بود.
ساعت فالن جای فالن ... پیام هارو رفتم باال .
همین بود . همش همین ...
جواب های مهتاب هم از اوکی خالی تا باشه عزیزم ...
شاید از اینکه پیام ها انقدر خشک و بی احساسه خوشحال شدم اما چون اینهمه پیام دفعات خوابیدن البرز و
مهتابو نشون میداد حالم گرفته شد.
دوباره صدای تقه به شیشه منو از افکارم کشید بیرون و به البرز که با چشماش ریز به صفحه گوشی نگاه می
کرد خیره شدم.
سریع درو باز کردم.
یعنی از این فاصله دید من کجا بودم!
البرز تا نشست گفت " کار درستی نکردی مها"
پس دیده بود... شرمنده شده بودم. کارم زشت بود . اما حق داشتم ... نداشتم؟! فکر کردم البرز موبایلو ازم
می گیره و تمام اطالعات شخصیشو پاک می کنه اما بدون هیچ حرفی ماشینو روشن کرد و راه افتادیم.
هر لحظه انگار دارم بیشتر عصبانیش می کنم.
موبایلش زنگ خورد و سریع جواب داد. روسی صحبت می کرد و معلوم بود راجب مکس باید باشه .
بعد تماس قیافه اش بیشتر رفت تو هم.
زیر لب گفتم " چیزی شده؟"
بدونه اینکه نگام کنه گفت " نه . "
" چرا سامی گفت مکس بره پیش اون بمونه؟"
" چون خونه اونا همه مردن"
"خب؟"
" خب اینجوری خیال ما راحت تره. خونه ما تو و رویا تو روز تنهائین"
میدونستم همش مربوط به طلسم آلفاست اما میخواستم البرز بگه که نمیگفت . دل به درسا زدمو گفتم " به
اون طلسم آلفا که گفتی مربوطه؟"
بدن اینکه نگام کنه گفت " تا حدودی... دیگه رسیدیم، اون ساختمون شرکت ماست"
یه ساختمون چهار طبقه نوساز با نمای چوب تیره و سنگ روشن. اما هیچ تابلویی نداشت.
امیدوارم فقط یه طبقه شرکت البرز اینا باشه ...نمیدونم چرا دارایی های البرز منو میترسونه انگار فاصله
بینمون رو زیاد می کنه.
با نزدیک شدن به ورودی پارکینک و برخورد پر احترام نگهبان فهمیدم حدسم اشتباه بوده. البرز ماشینو
جای خالی کنار آسانسور پارک کرد و هر دو رفتیم سمت آسانسور.
سوار آسانسور شدیم و دکمه طبقه چهار رو زد . نگاهش به نگاهم قفل شد.
یاد فیلم پنجاه درجه خاکستری افتادمو با شیطنت لبمو گاز گرفتم.
البرز خندید و گفت " حیف اینجا دوربین داریم"
از این حرفش منم خندیدمو گفتم " حیف شد پس"
مود البرز یکم باز شده بود و این خیلی خوب بود. به طبقه چهارم رسیدیم و با باز شدن در اول از همه یه
خانم شیک و مرتب اومد استقبالمون هر چند به من نگاه نمی کرد و متمرکز رو البرز بود.
طبقه چهارم یه سالن بزرگ با یه میز منشی بزرگ و چندتا صندلی انتظار بود رو به رو آسانسور بود.
پارتیشن های نصف چوب و نصف شیشه مات هم چندتا اتاق دور تا دور فضا ایجاد کرده بود که اسم هر اتاق
رو در اون نوشته شده بود. البرز دستشو گذاشت پشتمو وسط حرفای کاری اون خانم گفت " خانم کمالی،
مها همسرم رو بهتون معرفی می کنم. "
چشمای خانم کمالی حسابی گرد شده بود اما آروم لبخندی زد و گفت " خوشبختم "
دست دادیمو من گفتم "خوشبختم"
دوباره نگاهشو از من برد سمت البرز و گفت "تبریک میگم انشاهلل خوشبخت بشین. "
" ممنون. این برگه های قرار دادو لطفا بیارین اتاقم"
اینو گفتو منو به سمت رو به روی میز منشی راهنمایی کرد.
اتاق البرز تنها در توی دیوار اون سالن میشد و معلوم بود تنها اتاق اصلی این طبقه است که با پارتیشن
درست نشده. روی در چیزی نوشته نشده بود.
البرز در اتاقو باز کردو منتظر موند من وارد شم.
اتاق خیلی بزرگ بود. یه میز کنفرانس شاید 17 نفره سمت راست و میز اصلی البرز و مبل های جلوش هم
رو به رومون بود.
مهم ترین چیزی که تو اتاق نظرم جلب کرد پنجره قدی پشت میز البرز بود. بی اختیار رفتم سمتش که
گفت " حدس میزدم اول از همه جذب این پنجره بشی"
خندیدمو گفتم "نمای خوبی داره "
خانم کاملی تقه ای به در زدو با بفرمائید البرز با یه کوه کاغذ اومد تو. بازم به من نگاه نکرد و با البرز گرم
صحبت شدن.
احساسم بهم میگفت یه روز خسته کننده میشه امروز...
فصل چهارم
البرز:::::::::::
ساعت نزدیک 7 بعد از ظهر بود. خیلی کار داشتمو هنوز نصف هم نشده بود.
میز کنفرانس پر شده بود از برگه ها و مدارکی که باید تنظیم می کردم. مها پشت لپ تاپ من نشسته بود و
تو اینترنت بود .
هر بار که نگاش می کردم خستگیم کم می شد. رفتم سمت میزمو به خانم کمالی گفتم نهار سفارش بده.
یواش تو صفحه مها سرک کشیدم. انتظار هر چیزی رو داشتم جز چیزی که مها داشت می خوند.
تاریخچه گرگینه ها و خوناشام ها!
متوجه نگاهم شد و خندید " البرز از بیکاری دیگه نمیدونستم چی بخونم"
" فکر نمیکردم من تو اتاق باشمو تو از بیکاری این دروغ های تو اینترنتو بخونی "
نگاهش شیطون شدو گفت " نمیخواستم مزاحمت بشم" کلمه مزاحمو با مکث گفت . متوجه منظورش شدم
و صندلیشو چرخوندم سمت خودم.
از باال بهش نگاه کردمو گفتم " دلم یکم مزاحمت میخواد "
"حیف که اینجام دوربین داره"
با دست به دوربین اشاره کرد که دستشو گرفتمو بلندش کردم.
تو گوشش گفتم " اما اتاق مخصوص من دوربین نداره"
"اوه "
بهش فرصت مخالفت ندادمو دستمو دور کمرش حلقه کردمو همراهیش کردم سمت اتاق استراحتم. تنها
اتاق بدون دوربین تو شرکت.
مها::::::::::::::::
انتظار نداشتم تو شرکت جائی بدون دوربین باشه و برای همین خواستم یکم شیطنت کنم. اما انگار دوباره
البرزو دست کم گرفتم.
در اتاقشو باز کردو منتظر من بود تا وارد شم.
تو اتاق یه کاناپه بزرگ، یه تلویزیون، یه در که بهش میخورد مربوط به سرویس بهاشتی باشه و یه کمد
دیواری بود.
وارد اتاق شدم.
یهو حس بدی تو دلم پیچید.
برگشتم سمت البرز .
خواست بغلم کنه که یه قدم رفتم عقب .
با تعجب نگام کرد .
با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم " قبل من... تو اینجا ..."
هر دو ساکت شدیمو به هم نگاه می کردیم.
به وضوح البرز ناراحت شده بود.
اما حال من بدتر بود.
فقط فکر کردن به اینکه قبل من البرز با دخترای دیگه تو این اتاق چه کارهایی کرده حالمو بد کرده بود. چه
برسه بخوام خودمم یکی از اونا باشم.
بالخره البرز نفس عمیق کشیدو گفت " مها... راجب من چی فکر میکنی؟ واقعا فکر می کنی تو محل کارم؟
آره؟" با تاسف سر تکون دادو رفت سمت در .
سریع گفتم " تقصیر خودته. وقتی کامل برام توضیح نمیدی من چطور راجبت درست فکر کنم؟ "
با تعجب برگشت سمتم و گفت " چیو کامل بگم؟"
" طلسم آلفای خودتو"
اومد سمتمو گفت "طلسم آلفا؟ اینو از کجا میدونی تو مها؟"
" چه فرقی داره؟"
از کنارم رد شد و رفت رو کاناپه نشست . " بیا بشین پس"
رفتم با فاصله اما به سمت البرز نشستم.
نمی دونم چرا این بحث رو دوباره باز کردم.
اما انگار تا با البرز تو این زمینه رک صحبت نکنم آروم نمی شم.
" چی میخوای بدونی؟"
با سوالش تازه متوجه شدم سوال مشخصی ندارم.
فقط میخوام بدونم.
از حس البرز از گذشته البرز.
زیر لب گفتم " میخوام همه چیو بدونم"
" همه چه چیزیی؟"
" راجب گذشته ات "
" مها ، گذشته اتفاق افتاده و تموم شده. با گشتن و باز کردنش چیزی تغییر نمی کنه. فقط باعث ناراحتی
میشه. نمیدونم طلسم آلفا رو از کجا شنیدی و راجبش چی میدونی. اما هرچی بود تو گذشته بود . یه بار
بهت گفتم از گذشته ام شرمنده نیستم چون در حد خودم خوب تونستم از پس مسائلم بر بیام . اما شاید
نسبت به یه آدم عادی خیلی متفاوت باشه"
" اما من میخوام بدونم. چون وقتی نمیدونم تو ذهنم هزار فکر میاد حتی بدتر از واقعیتی که اتفاق افتاده "
" پس برا همین دیروز اون حرفارو زدی؟"
" معذرت میخوام. میدونم دارم اذیتت می کنم. اما از درون این مسئله برام هضم نشده. وقتی منطقی فکر
می کنم میدونم تو گذشته است. میدونم االن منم تو زندگیت. اما خیلی لحظات مثل وارد شدن به این اتاق
حس غم شدیدی بهم میده. حس اینکه قبل از من خیلیا با تو ، تو این اتاق بودن و تورو داشتن."
حرفام البرزو یکم آروم کرد. صورتش از اون حالت بی روح و غمگین در اومد. لبخند تلخی زد و گفت "
میدونم. اما میدونی در رابطه با گذشته ام کاری ازم بر نمیاد. فقط میتونم بهت اطمینان بدم اتاقمون، اینجا،
ویال و تمام جاهایی که با هم بودیم جز با تو با کسی نبودم. رابطه ای که با تو داشتم جز با تو با کسی
نداشتم."
دستمو گرفتو منو کشید سمت خودش تا روی پاش بشینم. دوباره گفت " خودتو با هیچ *** و هیچ چیز
مقایسه نکن مها. تو خاص ترین و مهم ترین اتفاق زندگی منی. بعد تو هیچی مثل قبل نبود و نمی شه. می
فهمی چی میگم مها؟"
چشمام می سوخت. قلب یخ زدهام انگار با حرفای البرز گرم شده بود و دوباره داشت می زد. فقط سر تکون
دادم که البرز گفت " کاش میدونستم چطور عذاب گذشتمو برات کم کنم . "
سرمو گذاشتم رو سینه اش و گفتم " خودم باید یاد بگیرم به گذشته فکر نکنم."
" من حتی با فکر کردن به اینکه سهراب تو رو می خواسته دیوونه میشم... میدونم چقدر برات سخته ... باور
کن رابطه جنسی تنها راه آروم کردن گرگم بود. اما هیچوقت سعی نکردم به زور کسی رو مجبور به اینکار
کنم یا قول دروغ بدم."
" مرسی"
"چرا؟"
" چون حتی وقتی سخته حقیقتو میگی"
هیچی نگفت و موهامو بوسید .
چونمو گرفت دستشو سرمو بلند کرد سمت خودش که صدای پیجر اتاقش بلند شد. خندید و گفت " حتما
نهارمون رسیده"
البرز::::::::::::::::::
اوضاع اونطور که میخواستم پیش نمی رفت. گذشته ام مثل شبح دنبالم بود و تو تمام لحظات انگار رو رابطم
با مها سایه می نداخت.
دلم می خواست بهش بگم در مقایسه با بقیه آلفا ها من چقدر گذشته خوبی دارم.
من هیچ کار وحشتناکی انجام ندادم. کشتن از روی خشم. رابطه های خشن و با تهدید . حتی تجاوز و قتل
. درسته خیلی مثل من هیچکدوم از این کنترل خارج شدن هارو نداشتن.
اما خیلی هام مثل مکس... سابقه خیلی خرابی داشتن...
با فکر کردن به مکس...به اینکه باید نزدیک جفتم و خواهرم تحملش کنم ، خونم به جوش میاد. به مها نگاه
کردم که رو کاناپه اتاقم خوابش برده بود. من چطور مها و رویا رو با اون پسر تنها بزارم بیام شرکت.
کاش می شد قبول نکنم. اما حوصله دشمن تراشی نداشتم.
بلند شدمو رفتم تو اتاق. از تو کمد دیواری یه پتو مسافرتی در آوردمو کشیدم روی مها.
تلویزیون رو خاموش کردمو خواستم برم بیرون که مها خوابالو گفت " ساعت چنده؟"
" هفت و نیم . یکم دیگه میریم"
" اوووم . "
اینو گفتو دوباره خوابید مثل یه دختر کوچولو.
برگشتم سر کارام که موبایلم زنگ خورد.
رویا بود .
با گریه گفت " البرز"
یخ شدم از صداش " چی شده؟"
" سامی جفت منه "
با عصبانیت گفتم " خب چرا گریه میکنی؟"
" از خوشحالیه"
یه نفس راحت کشیدم . این دخترهمیشه باید منو عصبانی کنه. " بده موبایلو به سامی"
" کجایین شما ؟ االن باید خونه بودین"
" سالم رئیس. یه تور طبیعت گردی اومده بودن جلو ورودی غار . نمیشد بریم داخل . تازه یه ساعت پیش
رفتن"
" خیلی مواظب باشین. هوا داره تاریک میشه . الزم شد تو حالت گرگ برگردین"
"چشم "
" راستی . خوشحالم جفت هم بودین . "
سامی با ذوق گفت " مرسی رئیس"
" انقدر هم به من نگو رئیس"
" چشم رئیس . خونه میبینیمتون"
" خوبه . فعال"
" فعال"
مها:::::::::::::::
حس خوبی بود. نوازش موهامو دوست داشتم . اونم با عطر بدن البرز .
" پاشو کوچولو"
بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم " یکم دیگه بخوابم"
" دلم میخواد اما باید بریم دنبال مکس"
بگو خودش بیاد"
" پاشو ما بیا تو ماشین بخواب "
" اونجام موهامو دست میکشی؟"
" موهاتو نمیتونم اما جای دیگه رو شاید بتونم"
با حرفش از خواب پریدم که با خنده گفت " چشمات چقدر گرد شده"
تازه فهمیدم داشت اذیتم می کرد. آروم نشستم که البرز دستمو کشیدو بغلم کرد. بی هوا لبمو بوسید و قبل
اینکه بفهمم چی شد ازم جدا شد.
با خنده به قیافه متعجبم نگاه کردو گفت " خوابت پرید؟"
خندیدمو گفتم " چه جورم" نذاشتم ازم دور شه اینبار من سرشو کشیدم سمت خودمو لباشو بوسیدم. از
فرصت استفاده کردو منو تو بغلش قفل کرد اما زنگ موبایلش حال هر دومونو گرفت لحظه آخریه گاز از لب
پایینش گرفتمو از بغلش رفتم بیرون.
البرز به صفحه گوشیش نگاه کردو جواب داد.
"الو... سالم... کجایی االن؟... تا نیم ساعت دیگه می رسم"
وقتی قطع کرد پرسیدم " کی بود؟"
" مکس بود رسیده. تو باند اختصاصیه خودمونه"
" فارسی حرف میزنه؟"
" مثل بلبل... بیا باید بریم" اینو گفتو دستمو قفل کرد تو دستش.
البرز:::::::::::::::::::
نمیدونم چرا سوال های مها راجب مکث گرگمو کالفه میکنه. درحالی که سوال های خیلی عادی میپرسه اما
بازم انگار برام قابل تحمل نیست.
دوست ندارم حتی مها به مکس فکر کنه.
شرکت خالی بود و همه رفته بودن. با مها رفتیم سمت آسانسور که برگشت سمت میز منشی و گفت " این
خانم کمالی هم نوع خاصیه؟"
" چطور؟"
" دستشو گرفتم خاص بود "
دکمه آسانسورو زدمو گفتم " آره . مثل مانیه"
" جدی؟ یه خو..."
پریدم وسط حرفشو نذاشتم ادامه بده " مها ... هرجایی نباید اسم ببریم"
" اوه... اما باورش سخته ...آخه ... "
" خیلی ها دور و بر ما چیز های متفاوتی هستن. اما تا وقتی باور نداشته باشی متوجه حقیقت وجودی اونا
نمیشی"
دستشو دور بازوم حلقه کردو گفت " از رویا چه خبر؟"
رسیده بودیم طبقه همکف . رفتیم سمت ماشین و گفتم " رویا ... رویا... این دختر آخر منو سکته میده "
مها ایستادو نگران نگام کرد " چرا مگه چی شده؟ "
" هیچی جفت هم هستن "
مها پرید هوا و بغلم کرد و گفت " این که خیلی خوبه البرز . "
در ماشینو براش باز کردمو کمک کردم بشینه. با خنده گفتم " دقیقا اما نمیدونم چرا با گریه این خبرو بهم
میده"
مها بلند خندید " وای عاشق رویام"
دلم با خنده های مها گرم میشه . منم خندیدمو گفتم " نه شما فقط حق داری عاشق من باشی نه کس
دیگه"
برام یه شکلک بچگونه در آورد که درشو بستمو و خودمم سوار شدم.
راه افتادیم به سمت فرودگاه اختصاصی.
مها نگام کردو گفت " امشب میریم خونه یا میریم ویالی تو؟"
" ویالرو دوست داری ها "
با اخم نگام کردو به حالت قهر گفت " بخاطر اینکه شب شده گفتم"
" یعنی ویالرو دوست نداری؟"
" وای البرز اذیتم نکن من تازه بیدار شدم هنگم هنوز ها . تازه خیلی هم گرسنمه نمیتونم خوب فکر کنم"
" میریم خونه. ویال برای خودمو خودته فقط... اگه خیلی گرسنته یه چی بگیرم قبل خونه رفتن. یه ساعت
دیگه هم نمیرسیم"
" نه در اون حد نیستم . اما برا شام یه چیزی بگیریم. کسی خونه نبوده شام درست کنه"
" دو قلوها گرفتن"
" چرا اونارو شرکت ندیدم؟"
" چون همش خواب بودی"
مها محکم زد به بازو دستمو گفت " چرا انقدر اذیتم میکنی "
شیطون نگاش کردمو گفتم " اذیت؟ بزار شب اذیت واقعی رو بهت نشون میدم"
با این حرفم چشماش گرد شد و برق زد . آروم رفت سر جاش نشست و گفت " اذیت شب رو دوست دارم"
بلند از این حرکتش خندیدم. پس اون دختر خجالتی و آروم کجاست؟ هنوز گرگ درونش کامل آزاد نشده
انقدر شیطون شده ... وای به روزی که آزاد شه
مها::::::::::::::
کنار البرز یه آدم دیگه ام. همه چی انگار تشدید میشه. شادیم چند برابره. ناراحتیم سنگین تر و شیطنتم!
شیطنتم بی نهایت میشه.
دستمو تو دستش قفل کرده بود روی دنده ماشینو تو سکوت میرفتیم. بالخره انگار رسیدیم.
گیت ورودی و المپ های اطرافش فضای کوچیکی رو روشن کرده بودن.
البرز پارک کرد. نگام کردو گفت " تو پیاده نشو. در ماشینو قفل کن تا بیام"
سر تکون دادم که البرز پیاده شد و رفت داخل . بعد از چند دقیقه با مکس برگشت. تو نور کم گیت ورودی
مشخصه اصلی مکس موهای نسبتا بلند و تیره اش بود. به عنوان یه روس انتظار یه مرد هیکلی تر . با موها
کوتاه و روشن داشتم. اما انگار ژن مادری مکس خیلی قوی تر بوده.
با البرز اومدن سمت ماشین و تو یه لحظه حس کردم تو اون تاریکی متوجه من شدو به چشمام خیره شد
ازش چشم برداشتموبه البرز نگاه کردم که دیدم اونم خیره داره به من نگاه میکنه. از اون مود شیطون و
مهربون چند لحظه پیش خبری نبود .
عصبانی و بی روح نگام میکرد.
نمیفهمیدم چرا .
سریع نگاهمو از ابرز گرفتمو قفل ماشینو زدم.
رفتن چمودون مکس رو گذاشتن تو صندق و هر دو از سمت مخالف من سوار شدن. البرز نشست و بعد اون
مکس سوار شد.
مکس با صدای خیلی کوتاهی سالم کرد . برگشتم سمتش و جواب سالم دادم اما بدون اینکه به من نگاه
کنه از پنجره به بیرون خیره شد.
با تعجب برگشتم سمت البرز و سر تکون دادم که اونم یه اخمی به من کردو ماشینو روشن کرد.
شاید دوتا آلفا که به هم میرسن اینجور قاطی میکنن.
اما چه ربطی به من داره.
سرمو تکیه دادم به صندلی اما انقدر امروز خوابیده بودم که خوابم نمی برد.
امیدوارم زودتر برسیم
البرز:::::::::::::
مکس تو اتاق انتظار گیت نشسته بود . با دیدن من کالفه بلند شدو گفت " این خراب شده هیچی نداره "
میدونم منظورش نوشیدنی بود.
یه روس جای آب ودکا میخوره .
پوزخند زدمو گفتم " اون موقع تصمیم گرفتی بیای ایران یادت نبود اینجا از این خبرا نیست؟"
" خیلی مزخرفه"
دست دادیمو گفتم " بریم."
از آخرین باری که مکس اومده بود ایران 5 سال می گذشت. بر خالف پدرش اندام الغر و ترکه ای داشت اما
از نظر قدرت بدنی چیزی کم نداشت.
چهره مکس همیشه انگار شاکی و کالفه بود . هرچند طلسم آلفا برای همه با کالفکی داشت.
از نظر قدرت آلفا هنوز کسی نمیدونست مکس تو چه رده ای قرار داره چون هیچوقت رو نکرده بود و این
قضیه بیشتر از همه نگرانم میکرد. وقتی به یه آلفا دستور بدی و اون به دروغ اطاعت کنه خیلی خطرناکه.
اگه نیروش از من بیشتر باشه می تونه کل گله منو مجبور به اطاعت از خودش کنه.
هرچند طبق قوانین اجازه اینکارو نداره . اما دردسر های این قضیه کم نیست.
از گیت که زدیم بیرون مها برگشت سمت ما. اما نگاهش رو مکس نشست.
نمیدونم چرا انقدر به مها حساس شد.
مکس متوجه نگاه مها شد و زیر لب گفت " پس بالخره جفتتو پیدا کردی. اونم یه جوونشو"
این حرف مکس باعث شد بیشتر از قبل از کوره در برم.
مها بالخره به من نگاه کرد.
از نگاهم متوجه حالم شدو نگاهشو دزدید.
وسایل مکسو گذاشتیم تو ماشین . زیر لب بهش هشدار دادم " مها و رویا خط قرمز منن. حواست باشه"
پوزخندی زد و گفت " نگران نباش. من به دست خورده ها عالقه ای ندارم"
با این حرفش دیگه نتونستم آروم بمونم . گردنشو گرفتمو گقتم " مهمون منی. اما حدودت رو رعایت کن"
بدون اینکه منتظر جوابش بشم سوار شدم. اونم پشت سرم اومدو سوار شد. سالم بی رمقی گفتو مها برگشت
سمتشو جواب داد.
اما مکس روشو کرد سمت پنجره. خوبه حداقل عقلش رسید با اعصاب من بازی نکنه.
مها با تعجب برگشت سمت من.
میدونستم اون مقصر نیست.
اما خشم و عصبانیتی که تو وجودم بود آروم نمیشد.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد