525 عضو
تمام راه تو سکوت گذشت تا رسیدیم خونه.
ماشینو خاموش کردم و رو به مها گفتم تو برو تو مام میایم.
با رفتن مها رو به مکس گفتم " اگه یادت باشه خوناشام های اینجا تو قلمرو ما نمیان. اما اگه بیان ما اونارو
نمیکشیم. حتی اگه در حال خوردن خون یه انسان باشن اونارو بیهوش می کنیم. نمیکشیم. میخوام اینو
رعایت کنی "
پوزخندی زد و گفت " قوانین احمقانتون یادمه خیالت راحت" درو باز کردو پیاده شد.
اشتباه کردم. نباید قبول میکردم. دوتا آلفا تو یه گله کار احمقانه ایه.
مها:::::::::::::::
حس بدی دارم.
البرز انگار از من ناراحته اما من نمیتونم بفهمم چرا!
سریع رفتم داخل خونه .
رویا و سامی رو کاناپه مشغول لب های هم بودن.
با وارد شدنم هر دو پریدن و نگام کردن.
از قیافه ترسیده رویا و سامی خنده ام گرفت و گفتم " البرز االن میاد"
رویا نفس عمیق کشید.
بلند شد و گفت " این شد دو بار . دفعه دیگه حتما البرز شکارمون می کنه"
رامین از پله ها اومد پایین و با دیدن من گفت " سالم . چقدر دیر اومدین . ما شام خوردیم دیگه"
" سالم رفته بودیم دنبال مکس"
دوباره همون صدای خرناس مانند از سامی بلند شد که اینبار رویا گفت " سامی... آروم"
با تعجب برگشتم سمت اونا .
رویا یقه لباسشو زد کنار و گفت " نشونمو دیدی؟"
اصال یاد نشون رویا نبودم . خیلی برای رویا خوشحال بودم با ذوق گفتم " ببینم رویا"
رفتم جلو گردنشو نگاه کردم .
جای گاز سامی هنوز تازه بود. رویارو بغل کردمو گفتم تبریک می گم بهت .
خندیدو گفت " مرسی اما البرز منو میکشه. قول داده بودم نشونو بزارم بعد عقد"
رامین نشست رو اوپن و گفت " با وجود مکس فکر کنم االن البرز خوشحالم بشه که سامی نشونت کرده"
سامی هم خندید و گفت " آره از این نظر شانس آوردیم"
خواستم بپرسم قضیه چیه که در باز شد و البرز و مکس اومدن تو.
مکس به سامی و رامین سالم کرد و نگاهش رو منو رویا ثابت شد.
البرز گفت " رامین اتاق مکس رو بهش نشون بده" با این حرف البرز مکس از ما چشم برداشت دنبال رامین
از پله ها رفت باال.
با رفتن مکس البرز رو به رویا گفت " میبینم قولت رو شکستی"
رویا بدون توجه به عصبانیت و اخم البرز رفت سمتشو بغلش کرد. البرز یکم آروم شد و رویا رو بغل کرد.
سامی بلند شد و اومد سمت البرز . آروم گفت " میشه بیرون صحبت کنیم؟"
رویا از بغل البرز اومد بیرون و با نگرانی به سامی نگاه کرد.
البرز فقط سر تکون دادو رفتن بیرون.
رنگ رویا پریده بود . بازوشو گرفتمو گفتم " خوبی؟ سامی میخواد راجب چی صحبت کنه؟"
بدون اینکه چشم از جفتش برداره زیر لب گفت " نمیدونم . از همینم میترسم"
" البرز از وقتی مکس رو دید عصبانیه"
" مها خیلی مواظب باش. تو جفت آلفائی ."
" یعنی چی؟"
" یعنی حتی ذره ای توجه از رو کنجکاوی به یه مرد دیگه می تونه البرزو از کوره در ببره. بخصوص اگه اون
فرد مکس یا یه آلفای بدون جفت دیگه باشه"
رو کاناپه ولو شدم.
باورم نمیشد.
یعنی بخاطر نگاه کردن من به مکس ازم عصبانیه؟ چطور باید با این اخالق البرز کنار بیام؟ یا بهتره بگم با
این اخالق گرگ البرز.
رویا اومد کنارم نشست و گفت " مها... یعنی دارن چی میگن؟"
با حرفش به البرز و سامی رو تراس نگاه کردم. چهره البرز بازم بی روح و جدی بود . نمیشد بفهمی تو چه
حالیه و سامی پشتش به من بود .
بالخره البرز سر تکون داد. سامی برگشت سمت ما و به رویا اشاره کرد بره پیش اونا .
رویا بلند شدو رفت بیرون.
البرز یه نگاهی کوتاه به من انداخت و برگشت سر صحبتش با سامی.
اما همون نگاه کوتاه تو دلمو خالی کرد.
باورم نمیشه این همون البرز منه .
دو قلوها اومدن پایین و جلوی تلویزیون لم دادن و روشنش کردن.
آرمین رو به من گفت " چرا انقدر رنگت پریده مها ؟"
زیر لب گفتم " نمیدونم البرز چرا انقدر ازم عصبانیه"
رامین به البرز نگاه کردو گفت " از تو نیست مها . بخاطر مکسه . کال با هم خوب کنار نمیان. خودتو ناراحت
نکن. "
سر تکون دادمو بلند شدم. شال و مانتومو گذاشتم رو دسته مبل و رفتم تو آشپزخونه تا شامو گرم کنم.
میخواستم برم باال لباسمو عوض کنم اما ترسیدم، مکس باال تنهاست برای البرز حساسیت دوباره درست
میشه.
البرز اومد تو و رو به دو قلوها گفت " فردا یکیتون میتونه خونه بمونه؟ "
هر دو شاکی گفتن نه قرار دارن با سحر و سارا.
البرز کالفه برگشت بیرون و درو محکم بست.
بعد چند لحظه با رویا برگشت داخل . رویا خوشحال بود اما البرز مثل قبل یخ بود. البرز رفت کنار میز بار و
برا خودش یه لیوان ریخت. خودمو با چیدن میز مشغول کردم.
رویا اومد و گفت " فردا سامی میاد اینجا که ما با مکس تنها نباشیم."
" پس واسه همین نیشت بازه"
خندیدو لیوان هارو از تو کابینت در آورد و گفت " نوچ... چون البرز اجازه داد عقد کنیم "
با این حرفش شوکه شدم و برگشتم سمتش " جدی؟ به همین سرعت؟"
" حاال نه به همین سرعت . گفت هر وقت دو قلوهام کارشون اوکی شد هر سه با هم "
خندیدمو گفتم " کلید بخت خانوادتون دست من بودا . همه دارین ازدواج میکنین "
رویا لوپمو بوسیدو گفت " بیخود نیست که عاشقتم. گره گشایی"
اینو گفتو خواست از پله ها بره باال که البرز گفت " کجا؟"
"اتاقم"
" نه تا وقتی مکس اون باالست. " بعد خودش بلند شدو رو به من گفت " برای مکس هم ظرف بزار بگم بیاد
شام"
البرز:::::::::::::
مجبور شدم به سامی بگم فردا بیاد اینجا. نمیخوام رویا و مها با مکس تنها باشن.
نمیتونم هر دوتارو ببرم سر پروژه.
اما اومدن سامی هم دردسره. درسته اون آلفا نیست و بیشتر از من میتونه خودشو کنترل کنه. درسته گفت
فقط رویارو نشون کرده نه بیشتر . درسته گفت قول میده تا عقد نکردن خودشو کنترل کنه ... اما مگه خود
من نبودم؟!
کنترل چیزی نیست که تو این مورد دست ما باشه
با رویا رفتیم طبقه باال . سمت اتاق مکس رفتمو در زدم.
"بله؟"
" بیا شام"
انگار منتظر بود. درو باز کرد و همرام اومد.
مها میزو چیده بود و خودش نشسته بود. به من نگاه کرد اما اینبار نگاهش نرفت سمت مکس.
تمام سعیمو کردم که بهش لبخند بزنم که اونم با محبت جواب لبخندمو داد.
از خودم ناراحت بودم که با مها بد رفتار کردم. اون مقصر چیزی نیست. اما گرگ حسود درونم این چیزارو
نمیفهمید.
مها::::::::::::
شام در نهایت سکوت خورده شد. از ترس ناراحت کردن البرز تمام مدت فقط به بشقابم نگاه کردم.
مکس زودتر از ما تشکر کرد و بلند شد.
رفت کنار پسرا جلو تلویزیون نشست.
البرز دستشو گذاشت رو پامو . آروم نوازشم کرد. نگاش کردم که آروم گفت " از سامی خواستم بیاد که فردا
مواظب شما باشه"
" چرا؟"
" بخاطر مکس"
" یعنی واقعا فکر میکنی اون بالیی سر ما بیاره؟"
" مها طلسم آلفا شوخی بردار نیست"
" نمیدونم. نمیتونم درکش کنم"
" حاال ازت میخوام مواظب رویا و سامی باشی"
" رویا و سامی؟"
سر تکون داد و خواست بلند شه که بازوشو گرفتم. خیلی ناراحت شده بودم. منظور البرز چی بود ؟! اگه
منظورش این بود که قبل عقد کاری نکنن ... واقعا چرا پس خودش قبل عقدمون همه کار کرد ... واسه من
عیبی نداشت برا رویا !!!
بازوشو گرفتمو مجبور شد دوباره بشینه. تو چشماش که حاال با تعجب داشت نگام می کرد نگاه کرد و گفتم
" رابطه با من بدون عقد عیبی نداشت . اما با خواهرت عیب داره؟"
اخم کردو گفت " این چه حرفیه میزنی؟من فرق..."
از شدت عصبانیت دوباره گرگمو حس می کردم . اونم مثل من ناراحت بود. حس کرد بی ارزش شده . بلند
شدمو نذاشتم ادامه بده. با عصبانیت گفتم " نه تو فرق نداشتی! این من بودم که فرق داشتم"
منتظر جواب البرز نموندمو رفتم سمت پله ها . پشت سرم بلند شدو صدام کرد " مها..."
برنگشتم و دوئیدم سمت اتاقم.
قبل اینکه بتونه بهم برسه در اتاقمو قفل کردمو پشت در نشستم.
این عادالنه نیست .
کار البرز عادالنه نیست.
این دنیا عادالنه نیست.
صدای عصبانی البرز پشت در میومد. " مها ...درو باز کن "
" می خوام تنها باشم"
اینبار صداش عصبی تر و خشدار بود .
اما جواب ندادمو گوشامو گرفتم . گوشامو گرفتمو در جواب داد البرز فقط بلند گفتم " تنها بزار . میخوام تنها
باشم "
بالخره سکون شد .
البرز رفت و تنهام گذاشت.
تنها ... مثل همه زندگیم.
البرز::::::::::::
از شدت خشم نمی تونستم تبدیل نشم.
وقتی دیدم تالشم بی فایده است و مها درو باز نمی کنه از پله ها رفتم پایین که همه با تعجب نگام کردن.
بهشون فرصت ندادم سوال بپرسن.
از خونه زدم بیرون.
گرگ انقدر عصبی بود که به هر جنبنده ای می تونست حمله کنه.
تبدیل شدم و دوئیدم سمت پنجره اتاق مها.
نه تو فرهنگ لغت من نیست.
باید به حرفم گوش کنه.
گارد پنجره باز بود و یه الیه شیشه چیزی نبود که جلو منو بگیره.
چند قدم رفتم عقب و دوئیدم سمت پنجره...
مها:::::::::::::::
?#قسمت_دوم#جلد_دوم#رمان#ماه_مه_آلود?
1401/08/20 13:56صدای پای محکم البرزو شنیدم که از پله ها می رفت پایین.
واقعا انتظار نداشتم.
البرز گفت من به این چیزا اعتقاد ندارم! جمله خودش بود.
هرچند من بهش گفتم نامحرمیم سریع گفت فردا عقد کنیم.
اما ... اما وقتی می خواست منو نشون کنه به این قضیه فکر نکرد.
به اینکه به من دست نزنه توجه نکرد. حتی قبلش...
اما برای رویا همه چی فرق داشت.
صدای خورد شدن شیشه های پنجره افکارمو هزار تیکه کرد.
توی اتاق تاریکم گرگ البرز وسط خورده شیشه ها چند قدمی من ایستاده بود .
همه چی مثل حرکت آهسته بود.
خورده شیشه هایی که از تنش می ریخت رو زمین و صدای خورد شدن شیشه های زیر پاش.
خشکم زده بود.
چشماش انگار منو مسخ کرده بود.
چسبیدم به درو با هر قدم البرز نفسم بیشتر می رفت.
از نگاهش می تونستم بفهمم عصبانیه.
خیلی هم عصبانیه .
اومد جلوم .
چشمامو بستم.
نمیدونستم می خواد چکار کنه .
داغی نفسشو رو صورتم حس کردم.
داشتم از حال می رفتم که پوزشو مالید به خیسی اشکای صورتم .
تازه فهمیدم تا االن نفسمو حبس کرده بودمو با فشار یه نفس عمق کشیدم.
لمس گرگ البرز انگار از درون گرگمو آروم کرد.
خودشم آروم شد.
بی اختیار دستم رفت تو موهای نقره ایش و بوی برف از درون خنکم کرد.
نمیدونم چقدر تو این حال بودیم که البرز تبدیل شد.
چشمامو باز نکردم نگاش کنم.
نشست کنارم.
تکیه داد به در و منو کشید تو بغل خودش.
مقاومت نکردم اما زیر لب گفتم " چرا ... چرا همیشه باید حرف تو باشه"
"چرا نذاشتی توضیح بدم؟"
" خیلی واضح بود. نیاز به توضیح نداشت"
" مها ... من تمام سعی ام رو کردم"
"اما..."
نذاشت ادامه بدم و گفت " من می خواستم بهت نزدیک نشم... می خواستم بهت فرصت بدم. کنارت
خوابیدم بهت دست نزدم... هزار بار با تمام خواستنم گذاشتمتو رفتم... اما دیدی ... دیدی گرگم چطور صدات
می کرد. چطور بی تاب بود. چطور باعث می شد از حال بری ..."
گذشته مثل فیلم از جلو چشمام گذشت...
یاد جمله البرز افتادم...اگه االن نرم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم .
یاد دفعاتی که من گفتم آماده نیستمو ادامه نداد...
زیر لب گفتم " رویا و سامی هم مثل ما هستن. اونام جفت همن..."
" مها. گرگ من آلفاست ... چرا نمیتونی درکم کنی"
" میخوای بگی خواستن گرگ سامی کمتره؟"
سکوت کرد و چیزی نگفت. دستش دورم محکم تر شد و بالخره گفت " من اگه به عنوان آلفا به سامی
دستور بدم به رویا نزدیک نشه... جفت یا غیر جفت ... اون نمی تونه نزدیک شه... اما من بهش این دستورو
ندادم مها. اگه واقعا می خواستم مجبورش کنم از رویا دور بمونه این کارو می کردم... میفهمی می خوام چی
بگم؟"
وقتی سکوت کردم دوباره خودش ادامه داد" نمی خوام اونارو مجبور کنم با هم نباشن اما نمیخوام از کنترل
خارج شن. میخوام تحت کنترل بمونن"
" تحت کنترل؟"
" آره... مثل دو قلوها ... "
"یعنی چی؟"
" مها تا وقتی یه لذتی رو نچشی دوری ازش راحت تره اما امان از وقتی که تجربش کنی... دیگه دور شدن
ازش سخته"
داشتم به حرفش فکر می کردم. نمیفهمیدم منظورش چیه که ادامه داد " دوقلوها االن نه می تونن دخترا رو
کامل داشته باشن نه می تونن ازشون دور باشن. هم خودشون عذاب می کشن هم ممکنه آسیب ببینن مثل
حمله مانی تو جنگل"
"برا همین گفتی زودتر جفتشون رو تبدیل کنن؟"
آره ... سامی هم بتا گله است... کلی مسئولیت داره. باید عقد کنن و رویا بره با سامی زندگی کنه. شب تا
صبح داشتن رویا باعث می شه تو طول روز به کارش تمرکز کنه... اما اینجوری همه چی بهم میریزه"
" داری زیاد سخت می گیری"
" شده من جلو بقیه ببوسمت؟ "
" آره اون شب که همه گله اینجا بودن "
تو گلو خندید و گفت " نه غیر اون شب... "
" چی میخوای بگی؟"
" میخوام بگم از فردا هر گوشه و کنارو نگاه کنی سامی و رویا رو می بینی که تو بغل همن. اون موقع می
فهمی کی از پس گرگش بر نمیاد... حاال فکر کن اگه از این فراتر برن.... "
با حرف البرز یاد هر دوباری که امروز بچه هارو شکار کردم افتادم. راست می گفت ...
تو افکارم غرق بودم که البرز گفت " مها من به سامی گفتم فردا عقد کنن. اما گفت می خواد پدر و مادرش
باشن تو مراسم . اونام ماه بعد میان. "
شرمنده شده بودم.
دلم می خواست هنوزم از البرز عصبانی باشم. اما دیگه دلیلی نداشتم. زیر لب گفتم " چرا پنجره رو شکستی
حاال؟"
" کمترین خسارتی بود که از دستم بر میومد."
منو از بغل خودش در آوردو گفت " تو چشمام نگاه کن مها "
وقتی گوش ندادم چونمو با دست بلند کرد . بازم به چشماش نگاه نکردم که گفت " وقتی درو بستی ...گرگم
دیگه هیچی نمیدیدو نمیفهمید. فقط ترو میخواست. نمی تونم کنترلش کنم اگه بخوای اینجوری بزاری بری.
حتی اگه فاصله ما فقط یه در باشه"
این حرفش باعث شد تو چشماش نگاه کنم.
هیچوقت چشمای البرز انقدر غمگین نبود.
پلک زدمو اشکایی که تو چشمم جمع شده بودن روون شدن.
سر تکون دادمو آروم رفتم سمت لبهای البرز.
دست برد تو موهامو فاصله بینمونو از بین برد .
با لباش همراهی کردمو رفتم تو بغلش. پاهامو گذاشتم دو طرفش و رو کمرش نشستم.
انگار یکسال بود همدیگرو نبوسیده بودیم.
کمرمو نوازش کرد که صدای دری که بهش تکیه داده بودیم هر دوتامون پروند.
" مها... خوبی؟" صدای رویا بود. پیشونیمو تکیه دادم به البرز و گفتم " االن خوبم ..."
"پس درو باز کن " اینبار صدای آرمین بود.
همه پشت در بودن .
البرز با لبخند سری تکون داد . لب پائینمو گاز گرفت و تو گوشم گفت " زود بیا"
متوجه منظورش نشدم .
بلند شدیمو واز اتاق رفتیم بیرون .
البرز رو به دو قلو ها که با قیافه نگران نگامون می کردن گفت " گارد پنجره رو ببندین تا فردا شیشه ها رو
درست کنیم" اینو گفتو رفت سمت اتاق خودش.
برگشت سمتمو قبل اینکه درو ببنده نگام کرد.
حاال فهمیدم.
زود برم پیشش.
خواستم برم سمتش که تو بغل رویا محصور شدم " چی شده مها؟ خوبی؟"
البرز چشمکی زد و درو بست... حاال من موندم و رویای نگرا و دلی که با البرز رفت تو اتاق.
البرز::::::::::::::::::
رفتم کنار پنجره و سیگارمو روشن کردم.
شب اول جلو مکس یه نمایش داشتیم.
تا این مدت تموم شه به خیر بگذره.
حضورش انقدر رو اعصابمه که کنترلم رو همه چی کم شده.
تو نور کم سو اطراف خونه. گرگ سیاه و سفید مکسو دیدم که از خونه دور شد.
این اطرافو خوب بلد بود .
قوانینم خوب میدونست.
اما کله شق تر از این بود که رعایتشون کنه.
فردا اگه مجبور نبودم نمیرفتم.
یا اگه مکس اخالق بهتری داشت میگفتم با من بیاد.
اما هیچکدوم ممکن نبود. بالخره در اتاق باز شد و مها اومد تو.
برگشتم سمتش که درو بست و کنار در ایستاد.
فقط به هم نگاه کردیم. هرچند گرگ درونم میخواست هرچه سریع تر خودشو به مها برسونه .
اما امروز به اندازه کافی اون دستور داده بود حاال نوبت من بود.
مها آروم اومد سمتمو گفت " بوی سیگارت نمیذاره عطر گرگتو حس کنم
اما کمک میکنه عطر تنت کمتر حس شه"
دیگه رسیده بود روبه رو من " چرا میخوای عطر تنم کمتر حس شه؟"
" که بتونم اینجا وایسمو نگات کنم ... به جای اینکه لباس های تنتو دونه دونه پاره کنمو آهتو رو تخت بلند
کنم "
فقط به هم نگاه میکردیم که بالخره گفت " شاید من حالت دومو بیشتر دوست داشته باشم "
بهش فرصت پشیمونی ندادم .
دست بردم تو موهاش و لبشو اسیر لبم کردم. اونم باهام همراهی کرد و شدید تر از من لبمو بوسید .
کمرشو گرفتمو بلندش کردم و بدون اینکه لبامون جدا شه گذاشتمش رو تخت.
دو طرف یقه لباسشو گرفتمو به گرگم اجازه دادم هنرنمائی کنه .
لذت بخش بود. آزاد بودن خودتو گرگت لذت بخش بود . مها با حرکت من دست برد سمت پیراهنم که
دستاشو تو دستم قفل کردم باالی سرش و تو گوشش گفتم " امشب هرکاری که من بخوامه "
خمار جواب داد " میخوام حست کنم"
" میکنی ... به زودی "
اینو گفتم لباس زیرشو باز کردم اما دور دستاش پیچیدمش که شاکی گفت " البرز ..."
دوباره با لبم ساکتش کردمو هم زمان دستاشو به چوب کنار تخت قفل کردم. مقاومت میکرد اما از پس من
بر نمیومد.
لب پایینشو گاز گرفتم کشیدم. رفتم سمت سینه هاش که دوباره گفت " میخوام حست کنم البرز "
تو گلو خندیدمو رفتم پایین تر .
فهمید میخوام چکار کنمو پاهاشو به هم جفت کرد.
نگاش کردمو گفتم " امشب شب منه " با این حرفم بقیه لباس هاشو با یه حرکت از پاش کشیدم بیرون و
آروم پاهاشو باز کردم.
خیلی تالش کرد پاهاشو جفت نگه داره و این لذت بخش بود .
سرمو بردم بین پاش .
این طعم مهای من بود .
مها:::::::::::::
این انصاف نیست . فکر نمیکردم به اینجا بکشه . اما همیشه البرز غافل گیرم میکنه .
نمیتونستم جلو صدامو بگیرمو البرزم کمکی نمیکرد .
هر لحظه باعث میشد صدام بلند تر شه
میدونم داره انتقام میگیره .
انتقام تمام دفعاتی که باورش نکردم.
که دست کم گرفتمش .
پاهامو تو بازوش قفل کرده بود و داغی زبونش دیوونم کرده بود لبمو گاز گرفتم تا جیغ نکشم.
طعم خون دهنمو پر کرد .
میدونم میخواد دیوونم کنه .
البرز :::::::::::::
بالخره مها آروم شد و توانی برای تقال نداشت از بین پاش بلند شدمو لباسامو در آوردم.
خمار چشماشو باز کردو نگام کرد که گفتم " مگه نمیخواستی حسم کنه "
چشماشو بست و آروم گفت " هنوزم میخوام "
" خوبه " گرگ کوچولو من نمیخواد کم بیاره ...خیلی خوبه ...
مها ::::::::::::
البرز اومد روم و دستامو باز کرد . خودشو بین پام جا به جا کرد منو تو بغلش قفل کرد. کنار گوشم گفت "
میخوام حسم کنی " هنوز جمله اش تموم نشده بود که با حرکتش تمام هوا از ریه هام خالی شد .
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
آه من با لب های البرز ساکت شد .
البرز :::::::::
حتی نا نداشت دیگه ناخوناشو تو تنم فرو کنه . فقط از آه های ریزی که می گفت می فهمیدم بیداره.
میخواستم امشب کاری کنم تا فردا که نیستم مها فقط به یاد من باشه. تک تک ماهیچه ها و اعضای بدنش
منو یادش بندازه .
فقط من.
نه هیچ *** دیگه.
مها ::::::::::::
با نوری که به صورتم افتاد فهمیدم صبح شده. بازم کنارم خالی بود. کاش البرز موقع رفتن بیدارم می کرد.
نشستم رو تخت که نامه روی بالشت البرزو دیدم.
" من رفتم شرکت. دلم نیومد بیدارت کنم . مواظب خودت باش. در اتاقو قفل کردم چون لخت بودی.
کلید روی پا تختیه. موبایلتم هونجاست. از خودت دور نکن. البرز"
با پا تختی نگاه کردم. موبایلمو کلید اونجا بود. نمیدونم چرا دلم شور افتاد.
به پنجره نگاه کردم. دیگه از زری خبری نبود. یعنی کجاست . دیگه بیخیال شده حتما.
سریع دوش گرفتمو آماده شدم. یه تونیک بلند و شلوار جین پوشیدم . موهامو باز گذاشتم و در اتاقو باز
کردم. ساعت 11 بود.. حتما همه بیدارن.
خونه زیادی ساکت بود.
هیچکس تو دید من نبود.
اما کتری ولرم چای ساز نشون میداد قبل من صبحانه خوردن.
میل به صبحانه نداشتم. یه لیوان شیر خوردمو به رویا زنگ زدم. اما جواب نداد.
تصمیم گرفتم نهار درست کنم. میترسیدم تنها برم از خونه بیرون و نهار درست کردن بهترین سرگرمی بود.
البرز:::::::::::::
از 2 صبح اومد شرکت شاید بتونم کار هارو تا ظهر تموم کنم برگردم خونه اما هنوز کاغذ بازی ها تموم نشده
و کلی هم بازدید مونده.
دلم شور مها رو میزد.
صبح تو خواب عمیفی بود.
سخت بود بزارمشو بیام اما مجبور بودم. شمارشو گرفتمو منتظر موندم واب بده.
" بله؟"
" سالم"
" البرز... شماره شرکته؟"
" آره. خوبی؟"
" مرسی . تازه بیدار شدم"
" کجایی االن؟"
" وسط آشپزخونه"
" بچه ها کجان؟"
" نمیدونم کسی رو ندیدم. به رویام زنگ زدم جواب نداد"
" حتما رفتن تو جنگل بدوئن. از خونه نرو بیرون تنها"
" نمیرم ... دارم نهار درست میکنم. کی میای؟"
" فکر نکنم بتونم زود بیام کارام خیلی مونده . اما بهت باز زنگ میزنم"
باشه . منتظرم "
" فعال"
" البرز..."
" جانم ؟"
سکوت کرد و بالخره گفت " ام... هیچی... مواظب خودت باش"
" تو هم"
" مرسی . فعال"
" فعال" قطع کردم. حس میکردم مها میخواد یه چیزی بگه . حسکردم انقدر جدی حرف زدم باعث شد
چیزی که میخوادو نگه .
باید با مها مالیم تر حرف بزنم .
خیلی سخته متفاوت بودن وقتی یه عمر اینجوری زندگی کردی.
مها::::::::::
البرز خیلی سریع قطع کرد. هنوز به صحبت کردن با هم عادت نداریم... همه چی خیلی جدیده و البرز خیلی
... خیلی نمیدونم. شاید خیلی جدی.
تکیه دادم به کابینت.
هنوز بهم نگفته دوستم داره... منم نگفتم... اما دوستش دارم موقعیتش به وجود نمیاد بگم... شاید اونم
گفتنش براش سخته.
در خونه باز شد و مکس اومد تو.
بازم خیره شد به چشمام.
زیر لب گفتم " سالم"
سر تکون داد و رفت سمت پله ها.
آدم عجیبی بود. اما بخاطر حرف رویا سعی کردم اصال بهش فکر نکنمو برگردم سر کارم. حس اینکه یکی
نگام میکنه باعث شد برگردم سمت پله ها. مکس بود که نرفته بود باال و خیره به من وایساده بود.
بازم همون استرس صبح سراغم اومد. زیر لب گفتم " چیزی میخواین؟"
انگار با صدای من به خودش اومد. سر تکون داد و از پله ها رفت باال.
موبایلمو برداشتمو دوباره زنگ زدم به رویا. این دختر کجاست آخه.
نکنه ...
به افکار خودم سر تکون دادمو کارمو ادامه دادم. کارای نهار تموم شده بود اما از رویا خبری نبود.
از اینکه مکس باال بود و من تنها تو خونه بودم نمیدونم چرا میترسیدمو.
دلمو زدم به دریا و از خونه زدم بیرون.
کاش البرز منو با خودش می برد.
رفتم سمت اصطبل. شاید رویا و سامی اونجا باشن. اما خبری نبود.
" سالم"
با صدای زری از جام پریدمو برگشتم . ریز خندید و گفت " ترسیدی"
" اینجا چکار میکنی؟"
" رویا و سامی تو جنگلن دارن دنبال هم میدوئن "
" چرا؟"
" گرگا عاشق دوئیدن با همن " نمیدونستم... یهو یاد البرز افتادم ... اما صدای زری منو از افکارم کشید
بیرون.
" فکراتو کردی؟"
" آره ." اینو گفتمو راه افتادم سمت خونه.
" خب؟"
" من بهت کمک نمیکنم. " از حرفم جا خورد و اومد جلوم . ایستادم که گفت " چرا ؟ مگه نمیخوای
طلسمت بشکنه"
" میخوام اما به کمک احتیاج ندارم" اینو گفتمو از کنارش رد شدم. اما باز اومد جلومو گفت " مها تو بدون
من نمیتونی طلسمتو بشکنی"
دستامو به کمرم زدمو گفتم " چرا باید باور کنم تو کمک میکنی؟ چرا اصال کمکم کنی؟ شما بودین که
باعث این طلسم من شدین. اطال قول و قرار با شما اشتباهه . فقط باید ازتون دور بود"
اینبار دوئیدم سمت خونه که یهو خشک شدم . نمیتونستم تکون بخورم . زری بال زد و اومد جلوم. فهمیدم
از نیرو اونه . با اخم نگام کردو گفت " باید به حرفام گوش بدی... من فرق..." حرفش نیمه کاره موند وقتی
مکس از پنجره اتاقش پرید روی زری و انداختش رو زمین.
دوباره تونستم تکون بخورم.
مکس ایستادو خاک شلوارشو تکوند. زری رو زمین یکم تکون خورد وغیب شد.
تو شوک بودم که مکس گفت " از پس یه جادو ساده هم بر نمیای؟ "
نمیدونستم منظورش چیه.
رفت سمت خونه . قبل اینکه بره تو نگام کرد و گفت " بیا تو قبل اینکه برگرده
البرز:::::::::::::
بالخره کارا داشت تموم می شد. دو قلوها از صبح دوتا پروژه رو چک کرده بودنو فقط یکی مونده بود برای
من.
رامین اومد تو اتاقمو گفت " البرز... ما امشب نمیایم خونه. با دخترا بریم خرید تا برگردیم دیر میشه ویال می
مونیم"
" کلید دارین؟"
" مگه بهرام نیست؟ "
" نه رفتن مرخصی" با این حرفم چشمای رامین برق زد.
بلند شدمو رفتم سمتش. خودشو جمع و جور کرد یکم.
کلیدو از دست کلیدم جدا کردمو دادم بهش.
اما قبل اینکه ول کنم گفتم " کاری نکنین که بعد پشیمون شین"
با تعجب گفت "چه کاری؟"
کلیدو ول کردمو گفتم " خودتو به اون راه نزن. شیطونی نکنین"
آروم خندید و رفت سمت در و گفت " چشم رئیس"
اخمی کردم بهش هرچند میدونم دیگه مثل قبل حنام پیش پسرا رنگی نداره. همش بخاطر مهاست.
با فکرش گرگ درونم دوباره بیتاب شد و زوزه کشید.
زیر لب گفتم " آروم..آروم.. تا یه ساعت دیگه میریم خونه".
مها:::::::::::::
کانال های تلویزیونو باال پایین میکردم. اما هیچی نظرمو جلب نمی کرد. بعد اون حرف مکس سریع اومد تو
خونه. مکس رفت اتاقش وهمچنان طبقه باال بود.
کالفه شده بودم که بالخره رویا و سامی اومدن.
با دیدن من رویا با تعجب گفت " مگه ساعت چنده چه زود بیدار شدی؟"
کالفه گفتم " ساعت 1 شده رویا . نهارم درست کردم"
سامی اومد رو به روم رو کاناپه ولو شد و گفت " تازه االن من آوردمش . سیر نمیشد"
نمیدونستم دوئیدن تو جنگل با جفتت چه حالی داره اما تو دلم حس غمی نشست.
انگار گرگ درونمم میخواست... چیزیو که تا حاال تجربه نکرده بود.
بلند شدمو رفتم پیش رویا تو آشپزخونه میز نهارو چیدیمو سامی رفت مس رو صدا کنه.
رو به رویا گفتم " زری اومد دوباره"
زری؟"
" آره. همون پری گلبرگ"
" آها . آره . چی شد مها؟"
" بهش گفتم نه . اما بعد یهو یه کاری کرد خشک شدم"
" دروغ میگی... طلسمت کرد؟ بعد چی شد؟"
" مکس کمکم کرد. به زری حمله کرد طلسمم شکست"
" اوه شانس آوردین پس اون بود. "
"رویا اگه مکس نبود باید چکار میکردم؟ "
صدای مکس جواب سوالمو داد " باید از نیروت استفاده میکردی"
با تعجب برگشتم سمتش . نیروم؟ " بعنی غیب میشدم؟"
مکس با پوزخند به رویا گفت " به جا اینکه 6 ساعت تو جنگل بدوئی یکم برا دوستت وقت بزار بهش یاد بده
از خودش محافظت کنه"
سامی دوباره خرناس کرد که مکس نشست سر میزو رو به سامی چشمک زد.
همه نشستیم سر میز. هنگ بودم که رویا گفت " من خودم از نیرو مها نمیدونم . تو میدونی سامی؟"
سامی سر تکون دادو گفت " یه چیزایی. بعد نهار امتحان کنیم"
با این حرفا میلم به غذا رفته بود. بزور چند قاشق خوردم تا نهار همه تموم شه.
بعد نهار پسرا رفتن بیرون .
داشتم با رویا میزو جمع میکردم که رویا گفت " مها ... فکر میکنم مکس خیلی بیشتر از ما راجب دختر
زمین بدونه... "
"چطور؟"
" آخه ما خیلی وقته دختر زمین نداشتیم اما اونا چرا "
" یعنی ممکنه من توانایی داشته باشم که نمیدونیم؟"
" شاید. "
با رویا رفتیم بیرون. سامی و مکس رو پله ها نشسته بودنو برای اولین بار بدون تنش داشتن صحبت
میکردن.
سامی برگشت سمت ما و گفت " رویا باورت نمیشه مها چه توانایی هایی داره"
"من؟"
هر دو بلند شدن که مکس گفت " عجیبه نمیدونین. بیاین امتحان کنیم"
با فاصله از خونه ایستادیم که مکس گفت " نیروی اول محو شدن تو طبیعت
اینو بلدم"
" خوبه پس محو شو و بیا سمت من "
" بیام سمتت؟ مگه میشه؟"
با تعجب نگام کرد و گفت " اینم نمیدونی؟!"
البرز:::::::::::::
کارام بالخره تموم شد. سوار ماشین شدم.
دیگه تحملم تموم شده بود.
گرگم یه لحظه هم آروم و قرار نداشت.
مها::::::::::::
حسابی خیس عرق شده بودیم.
بعد راه رفتن وقتی محو هستم، مکس بهم یاد داد از نمای دیگه هم اطرافو ببینم.
زمین زیر پام با من یکیه. وارد بشم. وارد درختای اطراف بشم و از درون اونا محیطو ببینم.
خیلی حس خوبی بود. باورم نمیشد انقدر توانایی داشته باشم.
اما از همه مهم تر نیرو جدیدم بود.
طلسم زمین.
هرچند هنوز نتونسم اجراش کنم. اما جالب بود.
وقتی یکی بهم حمله میکنه باید بتونم از زمین یه دیوار بکشم جلو خودم مثل سپر دفاعی.
اما تا االن فقط تونستم یکم تو خاک نا همواری ایجاد کنم.
رویا بهم حمله میکرد اما کافی نبود . نه اون دل داشت واقعا به من حمله کنه و نه من دل داشتم واقعا جلو
اون دیوار درست کنم و آسیب ببینه.
مکس کالفه گفت " دخترا. انقدر لوس نباشین "
اینو گفتو بی هوا بهم حمله کرد . با این کارش پرت شدیم رو زمین .
کمر و باسنم حسابی درد گرفته بود. از روم بلند شدو کمک کرد بلند شم.
ازم فاصله گرفت و گفت " یه بار دیگه . فکر کن من دشمنتم . دیوار نسازی این بار بدتر میخوری زمین "
دوئید سمتم.
تمرکز کردم. دیواری از جنس زمین رو جلوم تصور. اما دوباره محکم خوردم زمین .
سامی گفت " مکس بسه . اینجوری واقعا مها آسیب میبینه"
مکس با پوزخند به من نگاه کرد و گفت " اذیت شدی؟"
" آره...اما میخوام یاد بگیرم" مکس حتی وقتی داره کمکم میکنه رفتارش طوریه که آدم حس خوبی بهش
نداره. یا بهتره بگم آدم راحت نیست.
مکس رفت عقب و گفت " این آخرین باره اگه نتونستی دیگه بسه "
سر تکون دادمو نفس عمیق کشیدم . من میتونم.
مکس دوئید سمتمو منم دیواری رو تصور کردم که از زمین بلند میشه و جلو مکسو می گیره ...
اما دوباره با شدت پرت شدم رو زمین .
اینبار بازو دستم و باسنم حسابی درد گرفته بود.
رویا کمکم کردو گفت " کافیه. برا امروز کافیه "
نمیخواستم تموم کنیم اما سر تکون دادم که سامی گفت " مکس ... مام بهتره بریم تا آبشار؟"
رویا با تعجب گفت " چرا؟"
سامی گفت " بعد میگیم " اینو گفتو تبدیل شد. مکس هم تبدیل شد و زدن به دل جنگل.
لباسمو تکوندمو گفتم" اینا چرا با هم خوب شدن؟"
با رویا رفتیم سمت خونه که گفت " خوب نشدن. فعال یه هدف مشترک دارن"
" خب اون چیه؟"
" فعال نمیدونم. اما به زودی میفهمم"
" راستی رویا نگفتی تو چشمه چه خبر بود؟"
" االن بهتره بری دوش بگیری . البرز االناست برسه و تو بوی مکس رو میدی.."
" جدی؟"
با صدای ماشین البرز هر دو برگشتیم سمت جاده .
رویا زیر لب گفت " مها... عجله کن... "
" اما من که کاری نکردم"
" مهم نیست ...گرگ البرز اینو نمیفهمه... عجله کن"
فصل پنجم
البرز:::::::::
رویا و مها رو تراس بوند اما با دیدن من مها دوئید داخل خونه.
از این حرکتش جا خوردم.
فکر میکردم میدوئه سمت من.
گرگ درونم شک کرد.
دیگه حال خودمو نفهمیدم.
پیاده شدمو دوئیدم سمت خونه.
رویا بازومو گرفت و گفت " البرز...صبر..."
ادامه حرفشو نشنیدم.
از پله ها رفتم باال و در اتاقو باز کردم. مها جلو در حمام داشت لباس هاشو در میاورد.
بوی مکس همه جا پیچیده بود .
باورم نمیشد.
چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد.
بین خودمو در حمام قفلش کردم .
با ترس نگام کرد.
بایدم می ترسید.
حالم دست خودم نبود.
بوی یه مرد دیگه رو تن جفتم برای گرگم قابل تحمل نبود.
چونشو گرفتم تو دستمو گفتم " تو جفت منی. آلفای گروه . پس چرا بوی اون عوضی رو میدی؟"
با ترس بازومو گرفت و گفت " البرز... داشتیم "
با داد گفتم " داشتین چی؟ چکار میکردین که سرتاپا بوی مکسو میدی؟ ها؟"
" تمرین. خواهش میکنم "
نفهمیدم چی میکه چونشو ول کردم که گفت " داشت به من یاد میداد "
" چه کوفتی بهت یاد میداد؟"
" نیرومو. نیرو دختر زمین"
مغزم داشت حرفای مها رو تجزیه تحلیل می کرد. اما گرگم نمی فهمید . وحشی شده بود. بی هوا به گردن
مها حمله کردمو جای نشونشو دوباره گاز گرفتم. آهش رفت هوا.
با اینکار انگار یکم گرگم آروم شد و عقب گرد کرد.
از مها جدا شدمو نگاش کردم. رنگش حسابی پریده بود.
جای گاز جدیدم رو گردنش خونی بود.
من دارم چکار می کنم...
چشمای مها حاال بجای ترس پر نگرانی بود...
بالخره البرز بدون کنترل رو دید.
حاال شاید بفهمه طلسم آلفا یعنی چی...
صورتمو با دستاش قاب کرد و زیر لب گفت " آروم البرز... آروم... من مال تو ام ... هیچ *** جز تو به من
دست نزده و نمیزنه ... "
دستمو گذاشتم رو دستاش. سرد سرد بود .
مها::::::::::::
تازه درد البرز رو درک کردم.
غمه تو چشماش انقدر زیاد بود که میخواستم گریه کنم.
نه از ترس یا رفتار البرز . فقط بخاطر زجری که می کشید.
دستشو گذاشت رو دستام.
با بهت نگام می کرد. جای گازش رو گردنمو نگاه کرد. سری به نشونه تاسف تکون داد.
یهو چرخیدو رفت سمت دیوار.
" لعنت به من... لعنت به من ..." هم زمان پشت سر هم به دیوار مشت زد.
شوکه شده بودم.
جای مشتش رو دیوار خونی شده بود.
رفتم پیشش و دستشو گرفتم تو دستم.
نگاش کردم. اما نگام نکرد .
پیشونیش رو به دیوار تکیه داد و زیر لب گفت " خواهش می کنم فقط برو دوش بگیر"
نمیدونستم چی بگم.
نمیدونستم چطور آرومش کنم.
رفتم سمت حمام و باقی لباس هامو در آوردم.
دوش آب گرمو باز کردم.
بی اختیار زیر دوش اشکام راه افتاد.
البرز::::::::::::
از خودم و گرگم شاکی بودم.
بیشتر از گرگم ...
دوباره داشت از کنترل خارج می شد.
فکر می کردم حاال که جفتمو پیدا کردم از شر این طلسم خالص شدم.
از این طغیان های بدون کنترل راحت شدم.
اما انگار هنوز راه درازی دارم تا آرامش.
طلسم گرگ مها تا نشکنه منم به آرامش نمیرسم.
یه لحظه انگار من نبودم...
هیچی درک نمیکردم.
اختیار جسمم دست من نبود .
از فکر اینکه چه بالیی می تونستم سر مها بیارم عصبی تر میشدم.
با صدای در حمام فهمیدم خیلی وقته تو این حالم.
بالخره سرمو از دیوار جدا کردمو برگشتم سمت حمام.
مها با موهای خیس یه حوله دور خودش پیچیده بود و به من نگاه می کرد.
زیر لب گفتم " معذرت میخوام مها. نمی تونستم کنترلش کنم"
غمگین لبخند زد .
آروم سر تکون داد اما چیزی نگفت .
به گردنش نگاه کردم که جای گازم تازه بود.
متوجه نگاهم شد و دست برد سمت گردنش.
آروم گفت " اینم مثل نشون جاش میمونه؟"
" نه... خوشبختانه" اینو گفتمو نشستم رو تخت.
سرم داشت می ترکید.
شقیقه هامو دست کشیدم.
فکر میکردم بخاطر کارم مها دیگه بهم نزدیک نشه.
اما یهو به خودم اومدم دیدم جلوم ایستاده.
دست برد تو موهامو روی پام نشست .
دستمو دور کمرش حلقه کردم.
لمسش بهم آرامش میداد .
سرشو برد تو گودی گردنم.
نفس داغش به تنم می خورد.
مها::::::::::::::::
البرز خیلی شکسته بود. غمگین. پشیمون. خسته.
دلم میخواست آرومش کنم.
اما انگار انتظار منو نداشت .
تو بغلش نشستمو سرمو گذاشتم تو گودی گردنش.
عطر تنش رو نفس کشیدمو آروم نوازشش کردم.
نمیدونم چقدر تو این حال بودیم که البرز کم کم ریلکس شد و با هم دراز کشیدیم.
تو بغل هم .
بدون هیچ حرفی .
چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
البرز::::::::::::::
وقتی بیدار شدم اتاق تاریک بود.
ساعت رو دیوار میگفت 9 شبه.
مها همچنان تو بغل من بود و فقط یه حوله دورش بود .
بخاطر رفتارم شرمنده بودم اما دیگه همه چی گذشته بود. آروم خواستم بلند شم که مها هم بیدار شدو گفت
" صبحه؟"
تو گوشش گفتم " نه... تو خوبی؟"
" عالی . خیلی به این خواب احتیاج داشتم"
نشستیم رو تخت که مها گفت " وای .."
" چی شده؟"
" امروز چندمه؟"
"72 تیر"
" وای" اینو گفتو حوله دورشو محکم گرفت و رفت سمت سمت کمد
بلند شدم پشت سرش و گفتم " چی شده مها؟"
" هیچی . هیچی " سرشو از کنار در کمد آورد بیرون و گفت " نیا البرز . چند لحظه فقط"
کالفه شده بودم . اما ایستادمو چیزی نگفتم.
مها:::::::::::::
چطور یادم رفت
شانس آوردم هنوز نشده بودم وگرنه خراب کاری می شد.
یه پد بهداشتی از تو وسایلم برداشتم و سریع لباس پوشیدم.
در کمد رو که بستم البرز همچنان منتظر ایستاده بود.
نمی دونستم چی بگم.
بسته پد بهداشتی رو از تو کمد در آوردمو گفتم " وقتشه"
قیافه نگرانش به لبخند تبدیل شدو گفت " حسابی ترسوندی منو"
بسته پد رو گذاشتم سر جاش و با خنده گفتم " خودمم حسابی ترسیدم"
البرز آروم گفت " پس بگو این چند روز چرا همش باهام قهر می کردی"
یه اخم الکی کردمو گفتم " االنم قهرم"
خواستم برم سمت در که اومد کنارمو گفت " مها "
برگشتمو نگاش کردم.
دوباره غمگین بود .
بازو هامو گرفتو منو کشید تو بغلش و گفت " مرسی که درکم کردی"
خندیدم تا یکم حال و هواش عوض شه و گفتم " نگران نباش حاال دارم برات"
تمرکز کردمو سعی کردم تو بغلش محو شم.
از خنده تو گلو البرز فهمیدم موفق شدم .
چشمامو باز کردم که البرز گفت " نمیخوای ظاهر شی؟"
"نوچ"
"چرا؟"
" تا گرگت یاد بگیره الکی به من شک نکنه"
خندید . همون لبخند آرومی که دلمو میلرزونه. دست برد تو موهاشو گفت " روزی که گرگت آزاد شه
میتونه یه درس درست حسابی به گرگم بده"
" تا اون روز مجبورم از روش خودم ادامه بدم"
اینو گفتمو رفتم سمت در.
اما البرز همچنان فکر می کرد رو به روش ایستادم.
درو باز کردمو گفتم " نمیای؟"
با چشمای متعجب برگشت سمت در و گفت " چطور این کارو کردی؟"
با خنده گفتم " این که چیزی نیست"
البرز:::::::::::::::
مها هر لحظه برام یه سوپرایزه.
اون از رفتار خاص و متفاوتش وقتی طلسم آلفام عود کرده بود. این از توانایی جدیدش.
پس با مکس رو این توانایی ها داشتن کار می کردن.
پشت سر مها از پله ها رفتم پایین.
جای پاش روی پرزهای موکت نشون می داد جلوی منه.
از نشیمن صدای تلویزیون میومد.
وقتی رسیدیم سامی، رویا و مکس برگشتن سمت ما.
مکس تنها رو یه کاناپه نشسته بود و رویا و سامی با هم یه کاناپه دیگه.
رویا گفت " مها کجاست؟"
با دستم به جلوم اشاره کردمو گفتم " اینجا"
مکس لبخند مغروری زد و گفت " پس حسابی یاد گرفتی" مها ریز خندید و چیزی نگفت
سامی گفت " با مکس رفتیم تا آبشار. یه ردی از شکارچیای غیر مجاز پیدا کردیم. "
یه هفته ای بود مکس تو جنگل دنبال رد شکارچیا می کشت.
به محدوده آبشار و جایی که امیر زخمی شده بود تمرکز کرده بود .
خوشحالم بالخره تونست چیز مناسبی پیدا کنه.
نشستم رو کاناپه و گفتم " چی پیدا کردین؟"
مکس گفت " سه نفرن. هر شب همین مسیرو برای شکار میان. "
سامی ادامه داد " احتماال امشب هم حدود 17 شب بیان. "
" خب پس بهتره بریم کمین کنیم"
مها که همچنان محو بود، گفت " خطرناکه. اگه بهتون شلیک کنن چی؟"
وقتی حرف زد تازه همه فهمیدیم کجا نشسته . رو دسته کاناپه کنار من نشسته بود. مکس گفت " مها
امتحان کردی چیارو با خودت می تونی محو کنی "
" با خودم؟"
"آره . بیا با این ظرف پاپ کورن امتحان کن "
مکس اینو گفت و ظرف پاپ کورن رو گرفت سمت جایی که مها اونجا بود.
ظرف تو هوا معلق شد اما بعد چند لحظه محو شد.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد