رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

مها دوباره ریز خندید و گفت " خیلی من باحالم"
رویام هم شیطون خندید و گفت " دوست منی دیگه"
حس کردم مها بازوم رو گرفت وکم کم دیدم که جسمم محو شد.
با خنده گفتم " دیگه داری خطرناک میشی"
سامی فضای خالی که بودیم رو لمس کرد و گفت " حاال ببین میتونین راه برین و محو باشین"
با مها ایستادیم اما وقتی خواستم راه برم ظاهر شدم.
مکس گفت " فکر کنم اگه تمرکز کنی بتونی اینم پوشش بدی"
سامی گفت " امشب با مها بریم کمین کنیم که خیالمونم از لو رفتن راحت باشه"
با این حرفش همه برگشتیم سمتش .
امکان نداره اجازه بدم مها وارد چنین بازی بشه.
با دیدن قیافه من سامی رنگش پرید و گفت " فقط پیشنهاد بود "
اما مها با ذوق گفت " آره . خیلی فکر خوبیه "
هرچند نمیدیدمش اما برگشتم سمت جایی که صدای مها رو شنیدمو گفتم " نه. اصال هم فکر خوبی
نیست"
مکس پوزخند زد و گفت " واقعا فکر خوبیه. اما اگه آلفا میترسه منم اصرار نمی کنم"
با این حرفش دوباره نگاهم رو مکس قفل شد.
میدونم میخواد منو تحت فشار بزاره اما باید آروم باشم دوباره از کوره در نرم.
رویا آروم بلند شد و گفت " مها باید یکم دیگه تمرین کنه . فعال بریم شام که شما زودتر برین"
برام عجیب بود چرا برای اولین بار رویا حرف عاقالنه زد.
اما از فرصت استفاده کردمو با تائید رویا رفتیم سمت آشپزخونه.
مها::::::::::::::
پیشنهاد سامی عالی بود.
من میتونستم پوشش خوبی باشم برای برنامه امشب.
اما البرز مخالف بود .
رویا بهم چشمک زد .
بلند شد و گفت " مها باید یکم دیگه تمرین کنه . فعال بریم شام که شما زودتر برین"
از حرفش تعجب کردم اما حتما یه نقشه ای داره که این حرفو زد.

1401/08/20 14:21

تو کار رویا اینجور موافقت ها نبود.
تمام مدت محو بودم.
حتی موقع شام.
حتی وقتی البرز خواهش کرد برگردم .
اینم تنبیه از نوع منه برای البرز.
میدونم چقدر دلش میخواست منو لمس کنه.
مخصوصا سر شام که حسابی زیر میز شیطنت می کرد.
اما امشب همه شیطنت ها تعطیل بود.
بالخره شام تموم شد و پسرا زدن از خونه بیرون.
با رفتن اونا رویا گفت " دیگه رفتن ظاهر شو ببینمت"
"راحتم"
"لوس نکن مها اینجوری آدم خیلی کالفه میشه "
خندیدمو ظاهر شدم.
رویا نگام کرد و گفت " گردنت..."
" البرز هوس کرد دوباره نشونم کنه"
رویا اومد جلو. گردنمو نگاه کرد و گفت " با اون حالی که البرز دوئید تو خونه خیلی ترسیدم. در اتاقتونو قفل
کرد... داشتم سکته میکردم... اما دیدم صدایی در نیومد گفتم حتما آروم شده"
" آره زود آروم شد... زیاد اینجوری از کوره در میره؟"
" قبال ها بیشتر . اما از وقتی تو اومدی این دومین باره"
" دومی؟ اولیش کی بود؟"
" وقتی تو بیهوش بودی... با کیومرث"
" اوه... گفتی بهم... راستی رویا چرا گفتی نرم امشب؟"
رویا دستاشو شیطون به هم مالید و نشست رو کابینت.
با لبخند شیطونی گفت " چون ما خودمون میریم"
" چی ؟ تنهایی بریم؟ این احمقانه است"
" مها... ای خدا مغزت چرا از کار افتاده. با اون نیروت... از روح طبیعت استفاده می کنی. مسیرو چک می
کنی مطمئن شدی بی خطره ما هم میریم"

1401/08/20 14:23

ما این کارو نمی کنیم. شاید چک کنم ببینم اونا در چه حالن. اما تنهایی رفتن ما بیخوده. .. من می
خواستم برم اونجا تو استتار کمک کنم. نه اینکه خودم پاشم برم پشت سر اونا که چی؟ ای خدا بیخود فکر
کردم تو کله پوک تو یه فکر بکر هست"
حسابی خورده بود تو پر رویا.
از کابینت پرید پایین و گفت " باشه. پس حداقل بیا بریم ببینی االن کجان"
سر تکون دادمو با هم رفتیم بیرون از خونه
البرز:::::::::::::::
با مکس و سامی زدیم به جنگل.
تبدیل نشدیم چون با وجود شکارچیا خطرناک بود.
سامی گفت " وقتی پیداشون کردیم چکار می کنمی؟"
" تحویلشون میدیم گارد جنگل "
مکس شاکی گفت " به دوتا از اعضاتون شلیک کردن اونوقت شما فقط میخواین تحویلشون بدین؟! که بعد
راحت آزاد شن؟"
خیلی ریلکس گفتم " من گفتم سالم تحویل می دیم؟"
سامی خندید و گفت " نه معموال بعد حمله چندتا گرگ ما اونارو پیدا می کنیم و تحویل گارد جنگل
میدیم"
مکس انگار از برنامه جدید خوشش اومد که گفتم " البته زنده ..."
دیگه چیزی نگفتیم که دوباره مکس گفت " مها اصال با نیروهایی که داره آشنا نبود "
یهو یاد حرف مها افتادم . اصال فرصت نشد ازش بپرسم امروز رو چه نیروهایی کار کرد.
سامی گفت " ما خیلی وقت بود دختر زمین نداشتیم. تقریبا کسی نیروهایی که مها داره رو نمیدونست. فقط
محو طبیعت شدن و یکی شدن با روح طبیعت اونم نه انقدر کامل که تو به مها یاد دادی تو ذهنمون بود"
نمیدونستم منظور از کامل سامی چیه اما نمیخواستم از مکس اطالعات بگیرم. برای همین سکوت کردم که
مکس ادامه داد " این دو تا نیرو در کنار قدرت دفاعی مها یا همون دیوار زمین ، کامال مها رو ایمن می کنه
. با تمرین میتونه وقتی خودش محو هست از دیوار زمین هم استفاده کنه"
دیگه حس کنجکاویم اجازه سکوت نداد و گفتم " دیوار زمین؟"
مکس گفت " آره . یه دیوار از دل زمین برای محافظت از خودش و اطرافیانش البته ... هرچند مها هنوز
نتونسته... باید تو موقعیت خطر واقعی قرار بگیره تا از همه پتانسیل هایی که داره استفاده کنه "
از اینکه می شنیدم مها چنین نیرویی داره واقعا خوشحال بودم . اما نمیخواستم مها تو هیچ موقعیت خطری
قرار بگیره . حتی اگه صد در صد بدونم از پسش بر میاد.

1401/08/20 14:24

سامی گفت " میتونه خودشو جا به جا هم بکنه؟ وقتی با روح طبیعت یکی میشه میتونه جسمشو جا به جا
کنه؟"
مکس زیر لب گفت " بعضی ها میتونن... این بستگی به قدرت درونیش داره... حس میکنم چند نفر دارن
میان این سمت "
منم حس کرده بودم. زیر لب گفتم " باالی درختا پناه بگیریم ".
]?, [31.10.16 18:45آلود مه ماه??
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_277
مها :::::::::::::::
رویا مدام سوال می پرید.
االن اونا کجان ...
االن چی گفتن ...
سامی چطوره ...
منم هر چیزی که می دیدمو برای رویا می گفتم.
اولش تمرکز سخت بود هم حرف بزنم هم تو جنگل باشم.
اما کم کم تونستم.
تونستم تا نزدیک تر بشم و صدای حرفایی که میزنن رو هم بشنوم.
برام خیلی جالب بود.
تا یه ماه پیش فکر می کردم از همه کمتر و پایین ترم.
اما االن میبینم توانایی هایی دارم که خیلی خاصه .
از درون خوشحال بودم هرچند بخاطر گرگم غم شدیدی تو دلم بود.
بدون اینکه چشمامو باز کنم به رویا گفتم "مکس خیلی آروم یه چیزی گفت که نتونستم بشنوم "
" االن کجان مها؟"
" نزدیک آبشار ... البرز گفت باالی درختا پناه بگیریم ... وای رویا شکارچیا دارن میان. میتونم ببینموشون.
"
" چند نفرن؟"
" 6 تا"

1401/08/20 14:27

6 نفر ...وای نکنه شکارچی واقعی نباشن ..."
" منظورت چیه؟"
" نکنه برای شکار گرگینه اومده باشن ."
حرفش برام شوک بدی بود اما سعی کردم از صحنه دور نشم و تمرکزم بهم نخوره .
زیر لب گفتم " امیدوارم نباشن"
البرز::::::::::::::::
هر کدوم باالی یه درخت پناه گرفتیم.
کم کم شکارچیا نزدیک شدن.
معموال یک یا دو نفر بودن اما اینبار 6 نفر بودن ...
تعداد باالی اونا مشکوکم کرد .
از زیر پامون رد می شدن .
تفنگ همه معمولی بود جز یه نفر از اونا که تفنگ بی هوشی داشت.
]?, [31.10.16 18:45آلود مه ماه??
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_272
شکم داشت به یقین میرسید که یکی از اونا گفت " یه هفته هر شب میایم اینجا اما خبری نیست. شاید
گرگینه ها روزا میان تو جنگل"
گرگینه ها !!! پس حدسم درست بود
یکی دیگه گفت " *** نشو . روز بیایم مثل دفعه قبل یه نفر به دادشون میرسه"
کسی که از همه جلو تر بود گفت " نمیرسید هم به درد ما نمیخوردن. تو *** هر دوتارو کشتی. گفتم به
پاشون شلیک کنین نه گردن"
منظورشون امیر و آوا بودن.
پس کار همینا بود.
با این حرفا دیگه مطمئن شده بودیم نباید زنده بمونن.
به مکس و سامی نگاه کردم .
اونام شنیده بودن.

1401/08/20 14:28

همه قانونو میدونن.
شکارچی گرگینه فقط باید کشته شه نه چیز دیگه.
من به دو نفر آخر که نزدیک به من بودن اشاره کردم.
سامی و مکس هم طعمه هاشونو مشخص کردن.
صبر کردیم به موقعیت مناسب برسن و
هم زمان با هم پریدیم .
بین زمین و آسمون شیفت دادیم .
بخاطره فاصله ای که با من داشتن فقط روی نفر اول رسیدمو نفر دوم سریع برگشت سمتمو خواست شلیک
کنه...
مها::::::::::
حدس رویا درست بود.
شکارچی گرگینه بودن.
وقتی شکارچیا از جایی که البرز بود رد شدن ، درست رو به روی مکس، قبل رسیدن به سامی ، هر سه
همزمان حمله کردن.
مکس تو یه لحظه رو هر دو شکارچی سمتش پریدو اونارو نقش زمین کرد.
سامی پرید رو شکارچی که از همه جلو تر بود و هم زمان اونو انداخت رو نفر دوم و به هر دو حمله کرد.
خون بود که از گردن شکارچیا بیرون میزد .
باورم نمیشد چیزی که میدیم...
اما البرز...
البرز با شکارچیا خیلی فاصله داشت.
رو نفر آخر پرید و هم زمان گردنشو گاز گرفت.
اما دومین نفر سریع برگشت و اصلحه اش رو سمت البرز گرفت.
نمیدونم چقدر طول کشید.
اما برای من مثل یک سال بود.
تو چشمای هم خیره نگاه کردن و البرز حمله کرد .
صدای تیر تو جنگل پیچید...
از ترس دستم از زمین جدا شد و دیگه چیزی ندیدم.

1401/08/20 14:29

مها...مها خوبی؟ ...چی دیدی؟"
]?, [31.10.16 18:46آلود مه ماه??
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_277
بدون اینکه جواب رویارو بدم زمینو دوباره لمس کردم .
6 تا جنازه رو زمین غرق خون افتاده بود.
دو نفر باالی سر جنازه ها ایستاده بودن و موهای نقره ای البرز...
گرگ نقره ای من غرق خون بود...
قبل اینکه بفهمم چی شده رویا هلم داد و ارتباطم با زمین قطع شد.
چشمامو باز کردمو با وحشت نگاهش کردم.
رویا به گرگ تبدیل شده بودو آماده حمله بود.
منگ بودم از اتفاقاتی که دیدم.
به جایی که رویا خیره شده بود نگاه کردم.
زری تو تاریکی جنگل بود.
با شدت پرواز کرد سمت رویا و رویا هم دوئید سمتش.
بهم خوردن و هر دو پرت شدن.
باورم نمیشد موجود به این کوچیکی انقدر قوی باشه.
اما اون چی میخواست از جون ما.
هر دو بلند شدنو دوباره به هم خیره شدن.
زری دستشو چرخوند و یه جادو طالیی فرستاد سمت رویا.
اما رویا جا خالی داد و بهش حمله کرد.
زری غیب شد و با این کارش رویا بهش نرسید.
رویا به من نگاه کرد و دوئید سمتم.
قبل اینکه برسه زری جلو صورتم ظاهر شد و خواست دوباره طلسم کنه که غیب شدم.
رویا پرید رو زری و هر دو افتادن جایی که بدنم چند لحظه پیش بود.
زری اینبار سریع تر بلند شد. یه طلسم فرستاد که خورد به رویا و زوزه گرگش بلند شد.

1401/08/20 14:30

رویا نتونست از رو زمین بلند شه.
باید یه کاری می کردم.
همینطور که محو بودم دستمو گذاشتم رو زمین.
زری طلسم بعدیو داشت میفرستاد.
زمینو با دستم لمس کردمو کشیدمش باال.
مثل یه پارچه...
مثل یه پوست...
انگار بخشی از من باشه...
با حرکت دست من تمام مسیر از دستم تا جنگل بلند شد و مثل یه دیوار جلو جادو زری رو گرفت.
رویا یه سمت دیوار بود و زری سمت دیگه.
زری با بهت به اطراف نگاه کرد.
همچنان محو بودم.
اومد سمت دیوارو لمسش کرد.
نمیدونم چطور اما انگار به من دست زد .
نا خداگاه خواستم تو مشتم بگیرمش که یه دست از دیوار در اومدو زری رو کشید داخل خودش.
فقط سرش بیرون بود.
تازه متوجه شدم از خواست من این اتفاق افتاده.
همینجور که محو بودم رفتم سمت زری و نگاش کردم.
داشت تقال می کرد بیاد بیرون.
انگار حضور منو حس کرد و به سمت من نگاه کرد.
آروم گفتم " چی از جون من میخوای؟"
هیچی نگفت و فقط تالش کرد از دیوار بیاد بیرون .
دوباره گفتم " چی از جون من میخوای؟"
اینبار به جایی که بودم نگاه کرد و گفت " آزادیمو..."
همین کلمه رو گفت و غیب شد.
به جای خالیش تو دیوار نگاه کردم.
آزادیشو؟!
منظورش چی بود

1401/08/20 14:30

مها؟!"
با صدای رویا برگشتم سمتش . لباس هاش خاکی بود و داشت میومد سمتم.
آروم ظاهر شدمو گفتم " خوبی؟"
" چطور این کارو کردی؟" با دستش به دیواری که درست کرده بودم اشاره کرد.
زیر لب گفتم " نمیدونم... یهو شد"
" میتونی حاال از بین ببریش؟"
بدون توجه به حرف رویا نشستم رو زمینو سعی کردم البرز رو ببینم.
اون جایی که قبال بودن خالی بود.
فقط جنازه ها بودن که رو زمین افتاده بودن.
باورم نمیشد ...
البرز و بقیه امشب 6 نفرو کشتن...
سعی کردم تو جنگل پیداشون کنم.
صدای رویا تمرکزمو بهم میزد.
" مها... مها چی شده؟"
زیر لب گفتم " آروم رویا... البرز تیر خورده ...بزار پیداش کنم"
با این حرفم ساکت شد و کنارم نشست.
چندتا مسیر از خونه تا محل درگیری رو چک کردم. اما خبری نبود.
یعنی کجا رفتن.
" اینجا چه خبره؟!"
صدای سامی بود ...
چشمامو باز کردمو برگشتم سمت صدا.
البرز بود.
تو حالت گرگ .
پهلوش خونی بود.
اما ایستاده بود.
گرگ من ایستاده بود. اون خوب بود.
دوئیدم سمتش.
بدون توجه به بقیه بغلش کردمو صورتمو تو موهای نقره ایش فرو کرد .
اونم با پوزه اش پشتمو نوازش کرد.

1401/08/20 14:31

سامی گفت " آروم مها ... مواظب زخم البرز باش"
با این حرفش از بغل البرز اومدم بیرونو رفتم کنارش.
زخم پهلوشو نگاه کردم.
گلوله وارد بدنش نشده بود اما یه خط طویل رو تنش ایجاد کرده بود که حسابی غرق خون بود.
دستمو گذاشتم رو پهلوش و چشمامو بستم.
کم کم زیر دستم گرم شد .
چشمامو باز کردمو نگاه کردم.
زخمش خوب شده بود.
صدای مکس باعث شد برگردم سمتش که گفت " این غیر ممکنه... چطور این کارو کردی؟"
البرز تبدیل شد و گفت " ترکیب نیرو گرگینه و دختر مزنه"
مکث هنوز متعجب بود که البرز دوباره گفت " این چیه این وسط درست کردین؟"
خواستم جواب بدم که رویا گفت " یه پری بهمون حمله کرد".
البرز بهم نگاه کرد.
دوباره بدنم لمس شد و چشمام داشت سیاهی میرفت...
البرز::::::::::::::
تیر شکارچی از پهلوم رد شد.
اما قبل اینکه بیافتم زمین به گردنش حمله کردم.
زخمم زیاد جدی نبود اما به حالت گرک موندم تا زودتر خوب شه.
مکس زنگ زد گارد جنگل و محل جنازه هارو خبر داد.
6 تا جنازه با حمله گرگ خیلی شک بر انگیز بود.
برای همین مکس با اصلحه اونا به هم شلیک کرد، طوری که یه درگیری شخصی به نظر برسه.
هر چند در هر صورت این قضیه برای اونا راحت حل نمیشه و احتماال تا چند وقت جنگل تحت کنترل باشه.
خطر شکارچیا یا حتی گارد جنگل در برابر چیزی که االن رویا گفت به چشم نمی اومد.
یه پری بهشون حمله کرده .
اونم درست جلو خونه ما و تو قلمرو ما.
رو به مها گفتم " کامل تعریف میکنی چی شده؟"
چهره مها خسته و رنگ پریده بود.
احساس کردم داره از حال میره

1401/08/20 14:32

دهنشو باز کرد که چیزی بگه اما همون لحظه از حال رفت.
قبل اینکه بخوره زمین بغلش کردم.
رویا دوئید سمت ما و مکس گفت " زیاد از نیروش استفاده کرده"
به مکس سر تکون دادو با مها رفتم سمت خونه . اما وایسادمو به رویا گفتم " تو تعریف کن چی شده؟"
رویا پا به پا با من اومدو گفت " با مها اومدیم بیرون که ببینیم شما در چه حالی هستین..."
پس از وقتی ما رفتیم مها داشت از نیروش استفاده می کرد .
مکس و سامی پشت سرمون میومدن.
سامی زیر لب گفت " خب "
رویا نیم نگاهی به سامی انداخت و ادامه داد " خب... بیرون بودیم ... یهو همون پری که همش دور مها
بود..."
" زری"
" آره ... زری ... از تو جنگل پیداش شد و خواست به مها حمله کنه . من باهاش درگیر شدمو مها محو شد.
اما یه طلسمش خورد به من"
تو نشیمن بودیم که اینو گفت . با حرفش همه با نگرانی برگشدیم سمتش که سامی گفت " به تو خورد؟"
مها رو گذاشتم رو کاناپه که رویا گفت " خوبم ... چیز مهمی نبود. اما باز خواست بهم طلسم بزنه که مها این
دیوارو درست کرد و طلسمشو کور کرد"
نشستم کنار مها و موهاشو از رو صورتش دادم کنار . رویا ادامه داد " بعد پری رو تو دیوارش اسیر کرد اما
اون غیب شد و رفت "
دلیل این رفتار عجیب اون پری رو نمیفهمیدم.
به رویا گفتم " نمی فهمم چرا به شما حمله کرد"
" مها ازش پرسید... گفت از جون من چی میخوای"
مکس که همینجور سر پا وایساده بود و محو ماجرا شده بود با کنجکاوی پرسید" خب؟"
اما رویا نگاهشو از سامی بر نداشت و گفت " هیچی ... فقط گفت آزادیمو بعدش غیب شد"
همه به هم نگاه کردیم.
آزادیش؟!
زیر لب گفتم " با مهام سر همین میخواست معامله کنه !!! اما من حس کردم حقه گلبرگه ... "
مکس رو مبل کنارم نشست و گفت " خیلی عجیبه ... شاید واقعا حقه گرلبرگ باشه ... اما اگه نباشه ... "
سامی گفت " اگه نباشه چی؟ چرا یه پری بخواد از ملکه اش رها شه؟"
هیچ دلیلی نمیدونستم.

1401/08/20 14:34

واقعا چرا باید بخواد از ملکه جدا شه.
ملکه ثل مادر اوناست
تمام دستوراتشو بدون چون و چرا عملی می کنن.
صدای مکس منو از افکارم کشید بیرون که گفت " فقط سوال این نیست که چرا آزادیشو میخواد . سوال
مهم تر اینه چرا فکر میکنه مها میتونه آزادش کنه!"
همه تو فکر بودیم که رویا گفت " شاید داره چیزیو میخواد که مها از پسش بر نمیاد. اینجوری تا همیشه مها
زیر دین اون میمونه ! "
به حرف رویا سر تکون دادم... حق با رویا بود ...
مها :::::::::::
با صدای اطرافم بیدار شدم.
درست نمیفهمیدم کجام و چی شده .
هنوز تو اتفاقاتی بودم که گذشت.
دست گرم البرز که موهامو نوازش می کرد کم کم منو آورد به زمان حال.
صدای رویا رو شنیدم که گفت " مها ... یکم از این آب قند بخور"
طعم شیرین دهنم باعث شد یکم حالم بهتر شه.
به سختی چشمامو باز کردمو رویا و البرز رو باال سرم دیدم.
خواستم بشینم که نا نداشتم.
البرز کمکم کرد بشینمو رویا دوباره آب قندو جلو دهنم آوردو یکم کج کرد.
سیاهی چشمام که رفت تازه تونستم مکس و سامی رو ببینم که رو به رو ما نشسته بودن.
زیر لب گفتم " من چم شد ؟"
رویا خندید و گفت " سوال مام همینه . فکر کنم فشارت افتاد"
" اصال جون ندارم تکون بخورم"
البرز گفت " باید استراحت کنی مها خیلی از نیروت استفاده کردی"
سامی گفت " بعدم باید اون دیوار وسط حیاتو محو کنی... واقعا چطوری تونستی چیزی به این عظمت
درست کنی؟!"
خنده بی رمقی کردم که مکس گفت " دقیقا بخاطر انرژی که سر اون گذاشتی اینجوری شدی. بدنت هنوز
عادت نداره . کم کم باید شروع کنی "
سر تکون دادم که یهو یاد زری افتادم . رو به البرز گفتم " زری بود... بازم راجب آزادیش حرف زد"

1401/08/20 14:35

آره ... رویا برامون تعریف کرد "
سامی بلند شد و گفت " بهتره من برم."
رویا به سامی و بعد البرز نگاه کرد که البرز سری تکون داد و گفت " خسته ای. بمون . اتاق امیر خالیه "
سامی و رویا چشماشون برق زد که البرز دوباره گفت " پشیمونم نکنین"
مکس خندید و رفت سمت راه پله زیر لب گفت " شب بخیر همگی "
رویا سرخ و سفید شد اما چیزی نگفت.
سامی هم پشت سر مکس رفت و گفت " منم بهتره بخوابم. مرسی رئیس از پیشنهادت"
رویا رو به من گفت " چیزی میخوری برات بیارم؟"
" نه میلی به چیزی ندارم"
البرز بلند شدو رفت سمت آشپزخونه با یه ظرف عسل و یه قاشق برگشت و گفت " یه قاشق از این بخور. یه
قاشق پر "
"میل ندارم"
خودش قاشقو پر کرد و آورد سمت دهنم. از ترس اینکه عسل بریزه رو لباسم سریع دهنمو باز کردم . اما با
اخم به البرز نگاه کردم که خندیدو گفت " حاال اخم نکن با اون قاشق تو دهنت "
رویام ریز خندید.
خودمم از تصور قیافه ام خنده ام گرفت .
البرز رفت سمت در و گفت " من یه دور خونه رو چک میکنم . زود میام "
منتظر جواب ما نشدو از در زد بیرون.
رویا کمکم کرد و با هم رفتیم اتاق خواب ما.
رو تخت نشستم که رویا گفت " مها ... خیلی رنگ و روت پریده "
" پریود شدم ."
" اوه ... چیی الزم نداری؟"
" نه همه چی هست... خوش بگذره"
" خوش؟"
" با سامی دیگه "
خندید و گفت " فکر نکنم از ترس البرز جرئت کنه بیاد سمت اتاق من "
" میاد... از نگاهش به تو معلوم بود اگه االن تو اتاقت نباشه ... امشب حتما میاد"
رویا رفت سمت در و گفت " اگه بیاد میدونم چطوری حالشو بگیرم ." اینو گفت و با خنده از اتاق رفت
بیرون.

1401/08/20 14:36

البرز::::::::::::::::::
اطراف خونه چک میکردم و تو ذهنم اتفاقات این چند وقتو مرور می کردم.
از وقتی مها اومده چک کردن اطراف خونه دیگه عادی شده.
تا قبل اون هیچوقت نگرانی از پری و خوناشام نداشتیم .
اما حاال هر چیزی می تونه یه خطر جدی برای مها باشه.
هنوز در عجبم چطور خون مها باعث مرگ مانی نشده بود.
نمی دونم شاید چون مستقیم از رگش نخورده بود.
یا شاید اثر دختر زمین باعث می شه زهر گرگینه کم شه!
شایدم حتی اول بهش نیرو بده و بعد اونو بکشه!
هر چیزی ممکنه.
بالخره گشتم تموم شد و برگشتم خونه.
درو قفل کردمو رفتم طبقه باال .
همه جا آروم و ساکت بود.
وارد اتاق خودمون شدم اما دیدم برق خاموشه و تخت خالی.
صدای آبی که از سرویس می اومد خیالمو راحت کرد.
رفتم پشت در سرویس و در زدم " خوبی مها؟"
" آره... االن میام "
بعد چند لحظه اومد بیرون.
رنگش حسابی پریده بود .
لبخند بی رمقی زد و گفت " دردش تازه شروع شد"
" درد چی؟"
سر تکون دادو رفت سمت تخت .
دراز کشیدو خودشو جمع کرد.
رفتم سمتش و گفتم " درد چی مها؟ میخوای زنگ بزنم سینا؟"
" البرز... درد پریودم... واقعا یادت رفت؟"
واقعا یادم رفته بود . ترسیده بودم درد دیگه ای داره .
سر تکون دادمو گفتم " انقدر اتفاق پشت اتفاق داریم که به کل یادم رفت. بزار االن میاد زیر دلتو می مالم
بهتر شی"

1401/08/20 14:37

بازم یه لبخند بی رمق زد و زیر لب گفت " مرسی. تو هم خسته ای "
لباس هامو در آوردمو رفتم سمت حمام و گفتم " یه دوش سریع می گیرم و میام"
مها::::::::::::::::
دلم افتضاح درد می کرد.
حتی حال حرف زدن هم نداشتم.
برا همین دیگه با البرز بحث نکردم و منتظر موندم تا بیاد.
با اینکه صبح دیر پا شدم، بعد از ظهر 2 ساعت خوابیدم اما بازم االن از خستگی داشتم بی هوش می شدم.
اینجوری نمیشه.
نمیشه هر بار از نیروم استفاده می کنم انقدر خسته شم.
باید بیشتر تمرین کنم.
باید قوی تر بشم.
غرق افکارم بودم که البرز اومد .
بازم یه حوله بسته بود کمرش و با یه حوله موهاشو خشک می کرد.
به حرکت ماهشچه هاش نگاه کردم.
متوجه نگاهم شد و گفت " چشمت گرفته ها"
لبخند زدمو گفتم " شما که ورزش نمی کنین چطور همتون انقدر عضله دارین؟"
در کمد و باز کرد و مشغول لباس پوشیدم شد.
دوباره گفتم " من ندیدم ورزش کنین"
اینبار خندیدو در حالی که بازم فقط یه شلوارک پوشیده بود اومد سمتم.
پشتم دراز کشیدو منو کشید تو بغلش .
تو گوشم گفت " اول اینکه دوئیدن در حالت گرگ خودش باعث تقویت ماهیچه های ما می شه ... دوم این
که ما همیشه ورزش می کنیم. مخصوصا موقع طلوع خورشید که خوابالو ها خوابن "
شروع کرد به نوازش شکمم.
دستاش گرم بود و آرومم می کرد.
زیر لب گفتم " وقتی بعضیا نمی زارن تا صبح بخوابی معلومه آدم خابالو می شه."
گردنمو بوسیدو گفت " تا باشه از این شب زنده داری ها "
خندیدمو گفتم " فعال تا یه هفته تعطیله"
صدای خرناس مانندی از گلوش در اومد که باعث شد بیشتر بخندم

1401/08/20 14:39

تو سکوت از حضور البرز لذت می بردم.
گرمای دستش باعث شده بود دردم واقعا آروم شه.
البرز پرسید " امروز با مکس چکار کردین؟"
خوشحال بودم بالخره پرسید و گفتم " سه تا نیرومو برام باز کرد. خیلی خوب بود. اما خیلی انرژی ازم
گرفت"
"خوبه ... مکس چیزای زیادی راجب دختر زمین می دونه. اونا خیلی دختر زمین داشتن اطرافشون"
" اما راجب نیروی ترکیبیم نمی دونست. وقتی زخمتو خوب کردم حسابی تعجب کرده بود"
" آره ... خیلی چیزا هست هنوز همه ما نمی دونیم"
دستش از روی شکمم رفت سمت سینه ام که دستشو گرفتمو گفتم " این ناحیه خارج از حوضه عملیاتی
شما می شه "
تو گلو خندید و گفت " اومدیم برای سر کشی" با این حرفش به مسیرش ادامه داد و شروع به نوازش سینه
ها کرد.
دیگه چشمام خمار شده بود که دوباره دستشو گرفتمو گذاشتم رو شکمم.
زیر لب گفتم " دیگه سر کشی کافیه . وقت خوابه "
گردنمو بوسید و گفت " هر چی شما بگی فرمانده "
آروم آروم با نوازش دست البرز و نفسای گرمش رو گردنم خوابم برد.
البرز::::::::::::
عادت به چنین رابطه ای نداشتم.
اما دروغ بود اگه می گفتم لذت نمی برم.
از هر ثانیه با مها بودن لذت می بردم.
کم کم نفساش آروم شد و فهمیدم خوابش برده .
تو ذهنم انقدر سوال بود که خوابم نمی برد.
تنها دلیل موندنم تو رختخواب مها بود.
تنها دلیلی که با اینهمه فکر و خیال االن تو جنگل نبودو گرگم اینجا آروم گرفته بود این دختر بود.
طلسم مانی رو چک کردم.
دیگه چک کردن مانی به عادتم تبدیل شده .
جلفا بود و این یعنی اوضاع آرومه.
نفس عمیق کشیدمو با عطر تن مها ریه هامو پر کردم

1401/08/20 14:47

چشمامو بستمو سعی کردم یکم بخوابم.
فردا یه روز پر کار دیگه است.
مها:::::::::::::
حس کردم پشتم سرد شد و تخت تکون خورد.
به سختی چشمامو باز کردم که البرزو دیدم داره میره سمت سرویس.
انقدر خسته بودم نای حرف زدن هم نداشتم .
اما انگار متوجه نگاهم شد و برگشت سمتم.
فقط دست تکون دادم براش که خندید و گفت " بخواب خوابالو. خیلی وقت داری تا بیدار شی"
البرز:::::::::::
ساعت 2 بود که بیدار شدم.
تمام شبو بدون اینکه تکون بخوریم خوابیده بودیم.
بدنم خشک شده بود. تصمیم گرفتم یکم بدوئم .
از پله ها رفتم پایین دیدم مکس تو آشپزخونه است و داره برای خودش قهوه میریزه . با دیدن من گفت "
قهوه؟"
" مرسی، خودم میریزم"
مکس نشست سر میز ، منم برای خودم یه فنجون قهوه تلخ ریختمو نشستم سر میز.
تو سکوت قهومون رو خوردیم که مکس گفت " من میرم یه دور تو جنگل بزنم. "سر تکون دادمو گفتم "
باهات میام"
سر تکون داد و رفت بیرون منتظرم ایستاد.
فنجونای قهوه رو توو ماشین گذاشتمو طلسم مانی رو چک کردم.
اما جلفا نبود
اینبار چشمامو بستمو تمرکز کردم.
جایی که مانی بود جلفا نبود.
چطور ممکنه!
دیشب ... کمتر از 5 ساعت پیش جلفا بود اما االن ... سیبری!!!
موبایلمو در آوردمو شماره بهمن رو گرفتم.
مکس اومد تو و گفت " نمیای؟"

1401/08/20 14:48

همون لحظه بهمن جواب داد و نتونستم جواب مکس رو بدم.
سریع گفتم " مانی از جلفا رفته"
" کجا؟"
" دقیق نمیدونم. محدوده سیبری.... ازش خبر داری؟"
" نه اما می تونم بهش زنگ یزنم"
" زنگ بزن بهم خبر بده"
منتظر جوابش نموندمو قطع کردم.
مکس که حاال کنجکاو شده بود پرسید" رو کسی طلسم آلفا زدی؟"
سر تکون دادم فقط. تو سرم کلی سوال بود.
مکس گفت " چرا؟"
با کالفگی گفتم " دنبال مهاست ... خون مها رو چشیده و نیروهاش تشدید شدن. حاال بیشتر میخواد"
" خون مها اونو نکشته؟!"
" فعال که نه ... شاید بخاطر طلسم گرگش باشه"
" اگه این خبر به خوناشام های دیگه برسه چیزی از مها باقی نمیمونه"
این حقیقتی نبود که بی خبر باشم ازش. از همینم نگران بودم . زیر لب گفتم " واسه همین حافظه اش رو
پاک کردیم فرستادیمش جلفا . اما االن تو سیبری ..."
صدای موبایلم حرفمو نیمه کاره گذاشت.
بهمن بود.
" الو"
" مانی جواب نداد. به سیروس زنگ زدم "
" خب؟"
" گفت برا ماموریت کاری فرستاده مانی رو اونجا"
" ماموریت کاری؟"
" این جوابی بود که اون بهم داد"
" باشه . خبری شد بهم خبر بده"
قطع کردمو سریع شماره امیر رو گرفتم. اونم جلفا بود. باید برام آمار دقیق می گرفت.
" سالم البرز"
" سالم . خواب نبودی که؟"
" نه تازه از جنگل برگشتیم. جاتون خالی اینجا عالیه"

1401/08/20 14:52

چه خوب. خوشحالم که راضی هستی"
" مرسی. چه خبر؟"
" مانی رو تبعید کرده بودیم جلفا . اما االن سیبریه"
" سیبری؟ اونجا چرا؟!"
" سوال منم همینه. بهمن زنگ زد به سیروس اما اون گفت برای ماموریت کاری مانی رو فرستاده و جای
نگرانی نیست... می تونی بدون اینکه بفهمن چک کنی ببینی حقیقت همینه یا نه؟"
" آره... فکر کنم بتونم. بهت خبر مبدم تا یه ساعت دیگه"
" ممنونم. فعال"
" فعال"
مکس تمام مدت با دقت داشت نگام می کرد.
وقتی قطع کردم زیر لب گفت " میدونی سیبری پایگاه خوناشام های اصیله ؟!"
زیر لب گفتم " تایگا... جنگل های تایگا ... "
سریع مانی رو دوباره چک کردم .
حق با مکس بود .
مانی تو جنگل های تایگا بود ... پایگاه خوناشام های اولیه...
خوناشام هایی که کسی نمیدونه چقدر سن دارن...
کسی نمیدونه چقدر نیرو دارن ...
اما همه میدونیم از نظر قدرت باال ترین هستن...
یعنی همه اینا تصادفیه !
امکان نداره
حتما یه خبریه .
مکس گفت " تا حاال گرگینه دختر زمین نداشتیم ؟"
یاد کاغذ الفین افتادم.
انقدر اتفاقات پشت سر هم افتاده بود که به کل فراموشش کرده بودم.
باید اثر خون مها رو بفهمیم.
رو به مکس گفتم " 5 مورد مشابه مها بوده اما تنها مورد طلسم شده مربوط به 744 سال پیشه که اطالعاتی
ازش نیست. سه مورد دیگه هم از اون قدیمی ترن و فکر نکنم اطالعاتی ازشون باشه. اما تو رومانی 04 سال
پیش یه گرگینه و دختر زمین داشتن که 5 سال پیش تو نبرد کشته شده."
" جالبه من اولین گرگینه و دختر زمینیه که میبینم. با اینکه ما دختر زمین زیاد داریم..."

1401/08/20 14:54

صدای مکس رو میشنیدم اما حرفاش برام مهم نبود.
باید با گله های رمانی تماس بگیرم.
باید گله ای که توش بوده رو پیدا کنم.
قبل اینکه دیر بشه .
با صدای مکس از افکارم کشیده شدم که گفت " داری بد اشتباه میکنی آلفا"
با عصبانیت گفتم "چی؟"
کالفه نگام کردو گفت " کارت احمقانه است . طلسم جفتت اینجوری نمیشکنه"
حوصله بحث با مکس رو نداشتم .
از کنارش رد شدمو از خونه زدم بیرون .
زیر لب گفتم " البد تو می دونی چطوری شکسته میشه "
پشت سرم اومد بیرونو با شونت بازومو گرفت و کشید.
از حرکتش گرگ هر دومون زوزه کشید...
خیره نگاش کردم که گفت " من مثل تو *** نیستم. اگه جفت من بود تا االن صد بار طلسمش شکسته
بود"
دیگه حسابی خونم به جوش اومده بود .
با تمام خشمی که تو وجودم بود سعی کردم به حالت انسان بمونمو گفتم " خوشبختانه جفت تو نیست که
با حماقتت به کشتن بدیش "
اینو گفتمو دستم دور گردن مکس حلقه شد.
اونم دست برد دور گردنمو گفت " حماقت توئه که باعث مرگ اون میشه "
سامی با شتاب درو باز کرد پرید وسط ما .
" آروم ..آروم... " اینو گفتو با دستش مارو از هم دور کرد .
اما نگاه ما به هم قفل شده بود.
هم زمان هر دو از روی تراس پریدیم پائین و شیفت دادیم.
اون سمت چشمه دوئیدو من سمت آبشار .
شاید این دوئیدن تنها خشم درونمو آروم کنه.
تنها چیزی که کم داریم یه دعوا بین گله ایه....
مها::::::::::
با حس اضطراب شدید بیدار شدم.

1401/08/20 14:55

نمی دونستم از چیه اما انگار یه اتفاق بدی داشت می افتاد.
گرگ درونم بیدارم کرده بود.
بی تاب بود.
مدام رژه می رفت و زوزه می کشید.
خیلی حسش میکردم با اینکه البرز پیشم نبود.
بلند شدمو از پنجره بیرونو چک کردم.
حالمو نمی فهمیدم.
یکم گرگم آروم شده بود اما نمیفهمیدم از چی انقدر نگرانه.
دلشوره البرز افتاده بود به جونم!
اما چرا؟!
نکنه اتفاقی افتاده باشه.
رفتم سرویس و بعدش سریع رفتم پائین.
سامی تنها توو آشپزخونه بود و داشت چای درست می کرد.
با دیدن من گفت " حسش کردی؟"
با تعجب نگاش کردم.
منظورش چی بود؟
" گرگمو میگی؟"
" پس گرگت حسش کرد ... عصبانیت البرز منظورم بود... گرگت حسش کرده . قیافه ات افتضاح پریشونه"
پس همین بود . البرز عصبی بود که گرگم اینجور آشفته شده بود. پرسیدم " چی شده بود؟"
" نمیدونم. وقتی رسیدم البرز و مکس گردن همدیگرو گرفته بودن و تازه میخواست شروع بشه که جداشون
کردم. االن هر کدوم یه مسیر جدا رفتن تو جنگل "
احساس کردم دارم ضعف میکنم. سریع نشستم سر میز تا از افتادنم جلو گیری کنم . سامی متوجه حالم شد
و ظرف عسلو گرفت جلوم.
یه قاشق پر خوردم تا حالم جا بیاد.
واقعا چی باعث شده بود اول صبح البرز و مکس اینجور بپرن به هم.
امیدوارم هرچی بوده به من ربطی نداشته باشه.
تلفن خونه زنگ خورد و سامی رفت جواب داد.
"بله"
"سالم سینا"

1401/08/20 14:56

نه نیست "
" چیزی شده؟"
سامی به من نگاه کردو گفت " اوهوم... میگم بهت زنگ بزنه"
وقتی قطع کرد پرسیدم " چیزی شده؟"
" سینا صبح رفته دفترش ... اونجا یه آزمایشگاه اختصاصی برای خودمون داره... "
" خب؟"
" یکی دیشب رفته بود اونجا. قفل درا شکسته شده بود"
" وای... چی دزدیده؟"
" فقط نمونه خون تو رو "
با این حرفش نفسم حبس شد .
خون من!
زیر لب گفتم " مانی خون منو میخواست"
سامی کنارم نشست و گفت " اون تبعید شده . کار اون نیست "
" پس کار کیه ؟! "
" می فهمیم"
با صدای رویا هر دو به راه پله نگاه کردیم " سالم. همه سحرخیز شدن"
البرز:::::::::::::::
دوئیدن تو جنگل یکم اعصابمو آروم کرد.
اوضاع خیلی آشفته بود.
طلسم مها.
تهدید گلبرگ.
شکارچی گرگینه.
حمله پری.
حاال هم مانی.
آرامش با سرعت خیلی زیادی داشت ازمون دور می شد.
باید با امیر و با گله رومانی تماس میگرفتم.
مسیرو کوتاه کردمو برگشتم سمت خونه.
بیرون از خونه سامی رو دیدم.

1401/08/20 14:57

شیفت دادم و ایستادم.
" رئیس ... سینا زنگ زد"
"چی می گفت؟"
" دیشب یکی وارد آزمایشگاه شده و نمونه خون مها رو دزدیده"
"لعنتی حتما مانی بوده"
" اما مگه اون تبعید نشده ؟"
" چرا... من موقع خواب چک کردم جلفا بوده ... صبح چک کردم سیبری بوده سمت جنگالی تایگا ..."
" پس کار اون نیست... اون نمی رسید..."
" حق با توئه . اما پس کی میتونه باشه..."
" یه زنگ به سینا بزن . "
موبایلمو در آوردم. سه تا تماس از دست رفته داشتم. یکی امیر دوتا سینا.
شماره سینارو گرفتم. با اولین بوق برداشت.
" البرز..."
" دوربینا چیزی نگرفت؟"
" گرفتن ... اما قابل شناسایی نیست خودشو کامل پوشونده . فقط از سرعت و اندامش معلومه خوناشامه و
زنه "
" زن! کی می تونه باشه ... سینا کی جز من و مها از این آزمایش خبر داشت؟ "
" هیچ *** جز من. جواب آزمایشو دیدی؟"
" جواب آزمایشو؟! به من نرسیده!"
" دقیقا دو روز بعد از نمونه برداری سمت شرکت شما بودم برات آوردم"
" به دو قلوها دادی؟"
" نه . هیچکدوم نبودین . دادم به منشیت. یه پاکت سفید و کامال بسته بود با اسم خودت"
همه چی داشت تو ذهنم کنار هم می نشست.
زیر لب گفتم " کدوم منشیم؟ کمالی یا بهرامی؟ "
" نمی دونم "
" خوناشام بود یا عادی؟"
" مگه تو منشی خوناشام داری؟"
" آره دختر خاله بهمنه ..."
" من به کسی که دادم خوناشام نبود اما اگه بهت رسیده یعنی ...

1401/08/20 14:58

"یعنی به معنی واقعی افتادیم تو دردسر... "
خواستم قطع کنم که سینا گفت " البرز... خون مها با خون همه ما فرق داشت ..."
" چه فرقی؟ "
" هنوز کامل نمیدونم وسط آزمایشات بود."
"سینا ... یه زحمتی بکش ... میتونی با پزشک گله رومانی مکاتبه کنی اطالعاتی راجب دختر زمین و گرگینه
ای که داشتن و 5 سال پیش فوت شده بگیری. مخصوصا راجب اثر خونش رو خوناشام ها"
" آره حتما . همین االن "
"مرسی"
" البرز.... متاسفم بخاطر این دردسر"
" اطالعاتو برام گیر بیار سینا"
اینو گفتمو قطع کردم.
به معنی واقعی تو دردسر بزرگی بودیم.
هرچند نمونه خون مها خیلی کم بود اما... اگه چند قطره خونش مانی رو به اون حال در آورد ...نمونه خونش
چکار ها که نمیتونه بکنه....
رو به سامی گفتم " به همه آماده باش بده ... دردسرای بزرگی تو راهه"
مها ::::::::::::::::
با اومدن رویا سامی لبخند رضایتی زد.
نگاهشو دنبال کردم که به گردن رویا می رسید.
یه کبودی کمرگ رو گردن رویا بود.
معلوم بود دیشب زیاد به حرفای البرز گوش نداده بودن.
آروم گفتم " بهتره البرز اینو نبینه مخصوصا با این حالش "
رویا رنگش پریدو سریع موهاشو ریخت رو گردنش.
برای رویا اتفاقات صبح و تماس سینارو تعریف کردیم.
صبحانه خوردیمو سامی رفت بیرون.
رو به رویا گفتم " رویا چرا همه چی مثل معما شده"
" بالخره از همه چی سر در میاریم"
" حس خوبی ندارم. یه دلشوره بدی تو وجودمه"

1401/08/20 14:59

االن بهترین کاری که میتونی انجام بدی اینه تمرین کنی تو نیرو هات پیشرفت کنی . اولین کاری هم که
باید بکنی اینه اون دیوارو از وسط حیاط برداری"
با این حرفش برگشتم سمت حیاط. حق با رویا بود .
از پنجره البرزو دیدم که اومد سمت سامی ...
خیلی کالفه بود .
از چهره اش حس می کردم چقدر عصبیه.
با سامی حرف زد و تماس گرفت.
حتما راجب دزدیده شدن نمونه خون من حرف میزدن.
رویام مثل من حواسش به اونا بود.
زیر لب گفتم " همتونو تو دردسر انداختم "
با تعجب نگام کرد و گفت " تو جز خانواده ای مها. هیچوقت این حرفو نزن ..."
خانواده ... امیدوارم فرصت لذت بردن ازش رو از دست ندم.
البرز :::::::::::::::
زنگ زدم به رامین، اونا قرار بود صبح اول وقت برن شرکت.
میخواستم ببینم کمالی اومده یا نه.
چون اگه کار اون بوده باشه احتماال امروز نمیاد،
هرچند شایدم برای حفظ ظاهر بیاد.
بالخره سر نخ ما اونه باید پیداش کنیم.
جواب نداد.
حسابی دیگه کالفه شده بودم.
به آرمین زنگ زدم که سریع جواب داد.
"کجائین؟"
"شرکت "
" پس چرا رامین جواب نمیده ؟"
" سحر حالش خوب نبود پیش اونه "
" چرا ؟"
" ام... نگفت هنوز... اما خبر میده "
" باشه . آرمین خانم کمالی اومده ؟"

1401/08/20 15:00