رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

نه . چطور؟"
برای آرمین توضیح دادم چه اتفاقی افتاده .
گفتم اگه کمالی اومد بهم خبر بده تا قضیه رو در بیاریم.
با سامی رفتیم خونه.
دخترا منتظر ما بودن.
نگاه مها پر از نگرانی و اضطراب بود.
تا وارد شدیم رویا پرسید چی شده ؟
خواستم جواب بدم که موبایلم زنگ خورد.
امیر بود ، رفتم سمت پنجره و جواب دادم" سالم، چه خبر؟"
" دیشب یه نفر میاد مالقات سیروس..."
"خب"
" دیگه کسی اونارو ندیده. افرادش صبح یه یاداشت میبینن که با مانی رفته یه جلسه مهم تو تایگا. اون
نفری هم که اومده بود گویا باهاشون رفته".
" اون نفر مرد بود یا زن؟"
" زن بود. اما چطور؟"
" دیشب یه زن به آزمایشگاه سینا حمله کرده و نمونه خون مها رو دزدیده"
" مسلما اینا بی ارتباط به هم نیستن"
" صد در صد . اینجا بررسی میکنیم بهت خبر میدم. اگه خبر جدیدی پیدا کردی در جریانم بزار"
" حتما ...حتما ... اگه فکر میکنین الزمه برگردم؟!"
" نه . اتفاقا االن حضورت اونجا خیلی خوبه . مرسی از اطالعات .فعال"
" فعال"
قطع کردمو برگشتم سمت سه جفت چشم متعجب.
اما نگاهم با مها گره خورد.
مکس هم همین لحظه سر رسید .
دوست نداشتم جلوی اون از وقایع چیزی تعریف کنم. اما چاره دیگه ای نداشتم.
مها::::::::::::::
از صحبت های یه طرفه البرز با امیر چیزی دست گیرمون نشده بود.
اما وقتی خودش کامل برامون توضیح داد تازه فهمیدم اوضاع از اونی که فکر می کردیم بد تره.

1401/08/20 15:01

یه نفر خون منو دزدیده .
احتماال همون فرد رفته جلفا پیش سیروس.
و در نهایت با مانی رفتن تایگا.
جنگل خوناشام های اولیه ...
حسابی گیج شده بودم.
البرز حدس میزد دزد آزمایشگاه منشی شرکتش باشه.
همون دختری که باهام خیلی سرد برخورد کرد.
منشی البرز ، سیما کمالی ، دختر خاله بهمنه که تو همون خونه با مانی و بقیه زندگی می کنن. احتماال
اونجا با مانی قول و قراری گذاشته و با دیدن جواب آزمایشم از وجود نمونه خونم با خبر شده.
اما چرا رفتن تایگا...
چرا فکر می کنم اتفاقات خیلی بدی در راهه.
چشمامو بستمو سعی کردم گرگ نا آروم درونمو تا حدودی آروم کنم.
اما اثر نداشت.
هر لحظه بیشتر آشوب می شد.
مکس اولین نفری بود که بعد تموم شدن حرفای البرز گفت " با گرگینه های رمانی صحبت کردین؟ از اثر
خون اون گرگینه و دختر زمینی که داشتن اطالعی بدست آوردین؟"
با اینکه صبح به گفته سامی تو فاز دعوا با هم بودن اما االن انگار خشم بینشون فروکش کرده بود چون البرز
هم سر تکون داد و رو به مکس گفت " به سینا گفتم از پزشک اونا آمار بگیره و بهم خبر بده. سینا خودش
هم داشت آزمایش می کرد ولی نمونه دزدیده شد"
رویا گفت " شاید اگه طلسم گرگ مها برگرده خون اونم برای خوناشام ها سمی بشه و جای نگرانی نباشه"
همه سر تکون داد و مکس گفت " شاید ... هیچی االن قطعی نیست"
البرز گفت " با بهمن صحبت میکنم. باید ببینم از سیما خبری داره" اینو گفت و رفت بیرون از خونه.
همه به هم نگاه کردیم که مکس دوباره گفت " مها ...چه خون تو با آزاد شدن گرگت سمی بشه چه نشه تو
احتیاج داری گرگ درونتو زودتر آزاد کنی . "
" میدونم . میخوام. اما نمیدونم چطوری!"
" خیلی احمقانه است ! "
از این حرفش بهم بر خورد با عصبانیت گفتم " چی؟"
" این که میگی نمیدونم ... "
رویا هم عصبانی گفت " خب اگه تو چیزی میدونی بگو

1401/08/20 15:04

مکس بی توجه به ما رفت سمت پله ها و گفت " احمقانه است... همتون میدونین. گرگا رام نمیشن. اسیر
نمیشن . یا میمیرن یا آزادن . اگه گرگ مها زنده است پس آزاده ."
اینو گفت و از پله ها رفت باال.
تو حرفایی که مکس زده بود غرق بودم.
گرگا رام نمیشن
اسیر نمی شن.
یا میمیرن ...
یا آزادن!
زیر لب گفتم " یعنی چی ؟!"
سامی گفت " مکس داره میگه گرگت آزاده کسی که نمیذاره بیاد بیرون خودتی"
" من؟! " به سامی و رویا نگاه کردم!
یعنی واقعا من عامل اسیر بودن گرگم هستم؟
" پس طلسم گلبرگ چی؟"
هر دو سر تکون دادن که رویا گفت " من سر در نمیارم "
سامی هم رفت سمت در و گفت " من منظور مکس رو گفتم وگرنه هیچ نظری ندارم"
نکنه حق با مکس باشه .
نکنه طلسم گلبرگ رو گرگم نیست... رو منه.
رو منو احساسم.
این منم که گرگمو اسیر فرض میکنم !
اصال نمیفهمیدم داره چی میشه . از حد تحمل من مسائل پیچیده تر شده بود.
البرز:::::::::::::::::
به بهمن زنگ زدمو دوباره تمام اتفاقات مرتبط با همو توضیح دادم.
با حرفی که زد شکم به یقین تبدیل شد.
سیما از دیشب خبری ازش نبوده.
مهم تر از همه ...
سیما صمیمی ترین دوست مانی بوده ...
بهمن قرار شد اتاق سیمارو بگرده و اگه چیزی پیدا کرد خبر بده.
هنوز نمیخوایم قضیه خون مها رو علنی کنیم...

1401/08/20 15:09

هرچند شک دارم چیزی بدتر از فهمیدن تایگا ها وجود داشته باشه.
ته دلم تنها امیدم به آزاد شدن گرگ مها و سمی شدن خون اونه.
وگرنه با این شرایط هیچ وقت رنگ آرامشو نمی بینیم.
سامی اومد بیرونو گفت " البرز... اگه حق با مکس باشه چی؟"
همین جمله کوتاه سامی راجب مکس دوباره اعصابمو بهم ریخت اما سعی کردم آروم بگم " تو چه مورد؟"
متوجه حال من شد و گفت " دیروز هرچقدر مها تالش میکرد تو تمرین دیوار محافظ درست کنه
نمیتونست. اما شب ... وقتی رویا تو خطر بود چنین دیواری رو درست کرد" با دست به دیوار گلی که وسط
زمین سبز شده بود اشاره کرد .
حق با سامی بود . دیشب مها فقط چون میدونست این توانایی رو داره تونست آزادش کنه . چون احساس
خطر کرد.
اما قضیه گرگ درونش فرق داره.
اون طلسم مرگ داره.
برگشتم سمت سامی و گفتم " درسته اما قضیه گرگ مها فرق داره . روی اون طلسم مرگ هست ... فقط
یک درصد فکر کن مها رو تو شرایط خطر بزاریم و گرگش آزاد نشه ... نتونه از خودش دفاع کنه ... نتونه آزاد
شه ... اگه برای مها اتفاقی بیافته قابل برگشته؟ اگه از دستش بدم چی ؟! اگه این راه روش جواب نده
چی؟!"
بینمون سکوت شد.
مها برای من یه آزمایش نیست.
شاید برای مکس مثل یه مورد جالبه . یه مورد که با آزمایش های مختلف بخواد توانایی ها و قابلیت هاش رو
کشف کنه.
اما مها برای من خود زندگیمه.
تمام چیزیه که دارم.
نمیتونم حتی برای آزاد کردن گرگش یک درصد هم اونو در معرض خطر قرار بدم.
سامی بالخره گفت " حق با توئه... اگه جای مها ، رویا بود... ترجیح میدادم گرگش هیچوقت آزاد نشه اما
بالیی سرش نیاد"
فقط سر تکون دادم که سامی از پله ها رفت پایین و گفت " من میرم شکارچیارو چک کنم"
" مواظب باش ... اون اطراف االن پلیس باید زیاد باشه"
مها:::::::::::::

1401/08/20 15:10

تو افکار پراکنده ام غرق بودم که صدای رویا منو به خودم آورد .
" مها بهتره بریم این دیواری که ساختیو حذف کنیم"
با حرفش برگشتم سمت حیاط.
حق با رویا بود.
سر تکون دادمو با هم رفتیم بیرون.
البرز به نرده ها تکیه داده بود و داشت سیگار می کشید.
نگاهمون بهم گره خورد اما چیزی نگفیم.
پشت سر رویا رفتم سمت دیواری که درست کرده بودم.
نگاه البرزو رو خودم حس می کردم.
نمیدونم صبح با مکس چه بحثی کردن که نگاهش به من باز اینجوری شده.
گرسنه و حریص.
رویا به دیوار کوبیدو گفت " جنسش چیه؟ شبیه گله اما خیلی سفته"
دستمو گذاشتم رو دیوارو گفتم " نمیدونم ... اما..."
نمیدونستم چی باید بگم...
اما چی؟
اما انگار زنده بود.
انگار من بودم.
حسش می کردم.
احساسمو می فهمید.
هیچی نگفتمو فقط چشمامو بستم.
خیلی غریزی بود.
دستم آروم اومد پائین و حس کردم دیوار هم با دستم اومد پایین .
چشمامو باز کردمو دیدم مثل یه خمیر نرم دیوار با دست من پائین اومد.
کف دستم موازی زمین شد و دیوار تو زمین محو شد.
دوباره امتحان کردم.
دستمو باال بردمو اینبار یه دیوار دیگه از دل زمین آروم با دستم اومد باال ...
باورم نمیشد...
خیلی ساده بود...
مثل نفس کشیدن...

1401/08/20 15:11

البرز:::::::::::
مها فوق العاده است.
با دستش دیوارو تو زمین خیلی راحت محو کرد. انگار از اول وجود نداشته.
حاال داره در ابعاد و ارتفاع مختلف دیوار محافظ درست میکنه.
باورم نمیشه انقدر راحت و با آرامش ...
با سرعتی که باورش سخته دیوار درست میکنه و محو میکنه.
با ذوق و لبخند برگشت سمتم.
بهش لبخند زدم و گفتم " عالیه مها. عالیه"
رویا هم که کمتر از مها ذوق نداشت با جیغ گفت " از عالیه یه چیزی اون ور تره... " اینو گفتو مها رو بغل
کرد.
رفتم سمتشون که موبایلم زنگ خورد.
بهمن بود.
اونام متوجه شدنو ساکت شدن تا من جواب بدم.
" چیزی پیدا کردی؟"
" آره ... "
" چیه؟"
" بهتره بیای"
"اومدم." اینو گفتمو قطع کردم.
مها و رویا با هم پرسیدن " چی شده؟"
" بهمن یه چیزایی پیدا کرده باید برم ببینم"
مها اومد سمتمو گفت " منم میام"
" نه . شما میرین داخل خونه و بیرونم نمیاین"
رویا گفت " سامی که نیست . تو هم بری! باهات بیایم که بهتره!"
" سامی االن میاد . برین داخل خونه "
اینو گفتمو منتظر اعتراض اونا ننشستم.
تبدیل شدمو خواستم بدوئم سمت جنگل که دست داغ مها رفت تو موهام.
گرگم انگار از کنترل من خارج شده بود چون بجای دوئیدن تو جنگل سرشو برگردون سمت مها و موهای
پریشونشو بو کرد.

1401/08/20 15:12

مها هم گردنمو بغل کرد و صورتشو تو موهام فرو کرد.
زیر لب گفت " منم میام "
خیلی آروم و مالیم گفت اما حرفش انگار گرگمو مجاب کرد.
انگار گرگش بود که از گرگم میخواست با هم باشن.
نشستم تا بیاد پشتم .
آروم اومدو بغلم کرد.
رویا هم تبدیل شد و با هم حرکت کردیم .
مها:::::::::::
از درون پر از احساسات سر کشم.
انگار دوتا قلب تو سینه ام میزنه .
وقتی البرز تبدیل شد یهو تپش قلبم تند تر شد.
انگار یه معشوق قدیمی رو میدیدم.
گرگم به سطح اومده بود و خوشحال بود.
میخواست گرگ البرزو حس کنه .
صداش کرد.
میخواست با هم باشن.
گرگ البرز هم شنید و اومد سمتم.
باورم نمیشه... انگار سالهاست همدیگرو میشناسن.
صورتمو تو موهای نرم البرز فرو کردم که یهو ایستاد.
سرمو بلند کردم دیدم جلو خونه بهمن هستیم.
رویا و البرز تبدیل شدن و با هم رفتیم سمت خونه.
بازم قبل اینکه در بزنیم بهمن درو باز کرد و گفت " بچه ها خونن . مها رو استتار کنین"
متوجه این حرفش نشدم اما البرز دوباره تبدیل شد و مثل قبل شروع کرد با پوزه اش به نفس کشیدن روی
همه جای بدن من.
داغی نفس البرز رو گردنم قلقلکم داد .
بی اختیار سرمو دور کردم.
با این کارم گرگش گردنمو لیس زد که بیشتر قلقلکم اومد.
کش و قوسی به خودم دادم تا ازش دور شم.

1401/08/20 15:13

رویا آروم خندید اما من لبمو گاز گرفتم که صدام در نیاد.
بهمن بیش از اندازه جدی بود که بخوام جلوش بخندم.
اما وقتی نگاش کردم اونم داشت می خندید.
منم خندیدم که گفت " هیچوقت فکر نمیکردم البرز هم از این کارا بکنه"
البرز تبدیل شد و جدی گفت " من نه اما گرگم تصمیمات دیگه ای داره"
با این حرفش خنده بی صدای ما عمیق تر شد و پشت سر هم رفتیم داخل.
بر عکس دفعه قبل خونه پر از جنب و جوش و آدم بود...
یا بهتره بگم پر از خوناشام ...
چندتا در حال تلویزیون دیدن بودن.
دو نفر روی کاناپه لم داده بودن و مجله دستشون بود .
سه نفر دور میز نهار خوری نشسته بود و روی یه چیزی خم شده بودن.
یکی هم داشت از پله ها میرفت پائین.
با ورود ما همه برگشتن سمتمون.
البرز گفت " سالم به همه"
رویام آروم گفت " سالم"
منم سعی کردم بگم سالم.
دهنم باز و بسته شد.
اما صدایی در نیومد.
نگاه همه رو من بود.
بالخره صدای خودمو شنیدم که گفتم " سالم"
با صدای من انگار نگاه ها شکست همه به بهمن نگاه کردن که اون گفت " آره مها معروفه... حاال به کارتون
برسین"
جمله آخر با لحن متفاوتی بود. مثل دستوری که آلفا میداد. همه بدون هیچ حرف اضافی برگشتن سر
کارشون. اما وقتی رد می شدیم سنگینی نگاه همه رو حس می کردم.
انگار البرز هم فهمید چون دستمو گرفت و تو دستش مشت کرد.
از اینکه اصرار کردم بیام یکم دو دل شده بودم.
اما باید میومدم.
این جنگ من بود باید قوی باشم.
اگه بخواد اتفاقی بیافته سریع میتونم محو شم.

1401/08/20 15:14

پس نباید بترسم.
تو طبقه او وارد یه راهرو تاریک شدیم که بهمن یکی از در ها رو باز کرد و کنار ایستاد تا وارد شیم.
یه لحظه به بهمن شک کردم.
نکنه همه اینا نقشه باشه و اون با مانی باشه.
البرز وارد شد و پشت سرش من ...
زبونم از چیزی که میدیدم بند اومده بود.
تمام اتاق پر از شیشه های خون بود...
جز یه گوشه اتاق که یه تخت خواب قرار داشت بقیه اتاق پر از قفسه های آزمایشگاهی و شیشه های خون
بود.
بهمن گفت " نمیدونم چطور اینارو آورده اینجا که هیچ *** نفهمیده ... اما انگار خیلی وقت بود داشت
آزمایش می کرد..."
البرز گفت " اتاق مانی هم چیزی پیدا کردین؟"
" نه ... هیچی ..."
پرسیدم " رو چی آزمایش میکرد؟"
بهمن به یه سری برگه و یاداشت روی تخت اشاره کرد و گفت " روی خون گرگینه ... انتقال قدرت گرگینه
به خوناشام... و یه سری چیزایی که من اصال سر در نمیارم..."
البرز:::::::::::::
به شیشه های خون نگاه کردم.
اینارو از کجا آورده بود.
اینهمه نمونه آزمایش...
درست جلو چشمم بود.
هر روز دور و بر ما بود.
چه خوب ظاهرشو حفظ کرده بود تو کل یکسال گذشته که منشی شرکت بود یکبار هم بهش شک نکردم.
هیچوقت کار مشکوکی ازش ندیده بودم.
اما در تمام مدت اون داشت رو خون گرگینه ها آزمایش می کرد .
به برگه های آنالیز که بهمن به سمتم گرفته بود نگاه کردم.
زیر لب گفتم " بهتره بدیم سینا اینارو بررسی کنه

1401/08/20 15:15

بهمن سر تکون داد و گفت " باشه ... دارم حس میکنم یه جای کارم اشتباهه... اون از مانی ... این از سیما ...
نمیدونم چند تای دیگه از بچه ها دارن چیزیو از من مخفی می کنن"
حال بهمنو درک می کردم.
مسئولیت همه کار اعضای ما با ماست اما همیشه نمیتونیم از کار همه سر در بیاریم.
اما واقعا برا منم سوال بود چطور اینهمه نمونه و آزمایش اینجا بوده و بهمن نفهمیده .
رو بهش گفتم " بهتره بقیه اتاق هارو چک کنی .
قبل اینکه بهمن جواب بده صدای رویا مارو کشید سمتش که گفت " اینجارو ... این خون منه !"
رفتم سمت نمونه ای که نشون داد که مها گفت " اینم خون البرزه ..."
حق با دخترا بود . نمونه های اونجا با اسم من، رویا ...امیر ... خدای من تمام اعضای گله...
بهمن گفت " شاید یکی از اعضای گروهت کمکش میکنه. وگرنه دست رسی به نمونه خون شما ..."
شاید حق با بهمن بود ... نمیدونستم ... فقط گفتم " شاید... آزمایشگاه سینا هم فکر نکنم نمونه خون همه
مارو داشته باشه که اینجا هست"
رویا گفت " االن با اینا چکار میکنین؟"
موبایلمو در آوردمو در حالی که شماره سینارو می گرفتم گفتم " بهتره همه رو منتقل کنیم پیش سینا تا
اون بررسی کنه ببینه چه خبره "
بهمن سر تکون دادو از اتاق رفت بیرون.
مها::::::::::
تو راه برگشت بودیم.
همه چی مثل فیلم بود.
یه خونه پر از خوناشام.
یه اتاق پر از نمونه خون .
بعد رفتن بهمن از اتاق البرز به سینا اطالع داد و قرار شد نمونه ها برن پیش اون.
بهمن اومد و گفت کیان و سیاوش کار انتقال نمونه ها رو انجام میدن.
تو ذهنم همش این سوال بود که اگه خوناشام ها در حال مخفی کردن چیزی باشن چی.
اگه پشت این ظاهر قضیه دیگه ای در جریان باشه چی.
وقتی از اتاق سیما برمیگشتیم خونه به طرز عجیبی خالی خالی بود.
از هیچ کسی خبری نبود.
صورتمو تو موهای نقره ای البرز فرو کردمو سعی کردم به خوناشام ها فکر نکنم.

1401/08/20 15:16

به مانی .
به خونم .
به هیچی فکر نکنم.
نفس عمیق کشیدمو به گرگم فکر کردم.
چی میشد تو میومدی بیرونو این دردسرا تموم میشد.
انگار ازم شاکی شد و زوزه کشید.
یاد حرف مکس افتادم.
اگه دست من باشه چی.
تو ذهنم به گرگم گفتم من میخوام االن بیای بیرون.
همین االن....
بیا و همراه البرز تو جنگل بدو به جای اینکه ترسو اون داخل باشی و فقط زوزه بکشی.
با این فکرم انگار عصبی تر شدو بیشتر تقال کرد.
تو دلم آشوب شد و احساس کردم دارم باال میارم .
دستم دور گردن البرز شل شدو با پرش بعدی البرز ازش جدا شدم.
سعی کردم به موهش چنگ بزنم اما دیگه دستمو حس نمیکردم.
دنیای رو به روم تار شد و با شدت زیادی پرت شدم رو زمین.
تار البرز و رویارو میدیدم که میومدن سمتم.
البرز که تبدیل شده بود و صدام می کرد.
اما نمیتونستم تکون بخورم و حرفی بزنم.
انگار جسمم با من نبود .
صورت البرز که صدام می کرد و تکونم می داد تار و تار تر شد...
البرز:::::::::::::::
نفهمیدم چی شد. یه لحظه گرگ مها رو خیلی نزدیک حس کردمو لحظه بعد مها از پشتم جدا شد و پرت
شد رو زمین.
سرعتم زیاد بود و مها خیلی بد به زمین برخورد کرد.
چشماش نگام می کرد اما حسی توش نبود.
بدنش لمس شده بود و هیچ حالتی نداشت.
چشماش آروم آروم بسته شد و منو تو بهت و وحشت گذاشت.
نمیدونستم از ضربه ایکه به زمین خورد اینجوری شد یا ربطی به گرگش داشت.

1401/08/20 15:17

بوی گرگشو دوباره حس می کردم.
بعد از اون روز دیگه حسش نکرده بودم تا االن.
زیاد با خونه فاصله نداشتیم. بغلش کردم و رو به رویا گفتم " تو جلو تر برو زنگ بزن به سینا بگو بیاد"
سر تکون داد و تو جنگل گم شد.
به بدن بی جون مها نگاه کردم.
چطور تو این مدت کم از یه دختری که فکر میکردم مزاحمه تبدیل به تموم زندگیم شد.
گرگ درونم زوزه کشید و سرعتمو بیشتر کردم.
این روزای لعنتی و سر در گمی باید زودتر تموم شه.
باید قضیه آزمایش روی خون ما رو گزارش بدم.
دیگه مسلما رفتن اونا به تایگا فقط به مها مربوط نیست و نگرانی همه گرگینه هاست.
اگه به چیزی دست پیدا کرده باشن که خونه مارو براشون قابل تحمل کنه اوضاع حسابی از کنترل خارج
میشه...
وقتی رسیدم خونه مکس و سامی بیرون ایستاده بودن.
سامی اومد سمتمو خواست مها رو بگیره که با سر گفتم الزم نیست.
مکس گفت " این بوی چیه؟"
سامی گفت " بوی تو نیست البرز اما ..."
نذاشتم ادامه بده و گفتم " بوی گرگ مهاست ... "
فکر نمیکردم اونام حس کنن.
اما حاال که اونا حس کردن پس حتما افتادن مها مربوط به گرگشه.
گرگ درونم زوزه کشیدو گرگ مها رو صدا کرد.
مها ::::::::::::
بازم همون جنگل.
همون جنگل مه گرفته و ترسناک که توش گم شده بودمو می دوئیدم.
صدای نفسام...
صدای نفسای من نبود.
صدای نفسای گرگم بود .
میدونستم دارم خواب میبینم.
اما ترس تو تموم وجودم نفوذ کرده بود و دلم میخواست گریه کنم...
البرز:::::::::::

1401/08/20 15:18

مها رو گذاشتم رو تخت و حالشو چک کردم.
نفس کشیدن آرومش حاال منقطع و بریده بریده بود.
رویا کنارش نشست و گفت " انگار داره خواب میبینه "
سامی و مکس هم که پشت سر ما اومده بودن تو اتاق حرف رویارو تائید کردن .
پایین تخت نشستمو شروع به نوازش موهای مها کردمو زیر لب گفتم " مها... صدای منو میشنوی؟... مها...
داری خواب میبینی ... برگرد پیش من ... مها "
سعی کردم گرگمو رها کنمو بهش اجازه بدم گرگ مها رو صدا کنه...
مها::::::::::::
تو سرم صدای البرز پیچید که نا مفهوم یه چیزایی میگفت ... فقط اسممو میفهمیدم.
میخواستم صداش کنم اما نمیتونستم.
اما یهو صدای زوزه آشنایی اومد و گرگ نقره ای رو دیدم.
خیلی دور بود اما دیدنش آرومم کرد.
دوئیدم سمتش.
اونم میومد سمتم. اما خیلی دور بود . هرچقدر میدوئیدم بهش نمیرسیدم.
انگار داشت محو میشد.
تمام توانمو جمع کردمو دوئیدم...
البرز :::::::::::
مثل دفعه قبل مها مثل کسی که از اعماق آب به هوا رسیده نفس عمیق کشداری کشید و بیدار شد.
منگ بود و تو شوک.
نگاش تو نگام قفل شدو خودشو پرت کرد تو بغلم و زد زیر گریه .
"البرز...گ
محکم بغلش کردمو گفت " آروم عزیزم. من اینجام...خواب میدیدی"
با بغض گفت " انگار گم شده بودم....بازم تو اون جنگل... گرگم گم شده بود... "
مکش گفت " چرا اینجوری شدی؟"
از اینکه تو این شرایط حرف میزد و سوال جدی میپرسید خونم به جوش اومده بود. مها آروم از بغلم جدا
شد و به مکس نگاه کرد.
زیر لب گفت " از گرگم عصبانی بودم. بهش گفتم ترسو... گفتم بیا بیرون... اما یهو انگار اختیار جسممو از
دست دادم...

1401/08/20 15:19

پس حسم درست بود. گرگش تالش کرد بیاد بیرون. اما چون تبدیل اتفاق نیافتاد جسمش با گرگش
هماهنگ نشد.
خیلی خطرناک بود، ممکن بود مها بر نگرده. تعادل جسمش و گرگش برقرار نیست و مها به زور میخواست
کاری که ممکن نیستو انجام بده .
پشت مها رو نوازش کردمو گفتم " کار درستی نکردی مها... میدونی ممکن بود چه بالیی سرت بیاد؟!"
مها:::::::::::
خیلی ترسیده بودم.
وحشت اون جنگل و گم شدن گرگم به جونم نشسته بود و از درون سرد بودم.
آغوش البرز گرمم می کرد اما انگار کافی نبود.
البرز پشتمو نوازش کرد و گفت " کار درستی نکردی مها... میدونی ممکن بود چه بالیی سرت بیاد؟!"
با این حرفش مکس سری به نشونه تاسف برام تکون داد و رفت سمت در.
نفهمیدم یخاطر اینکار من اینجور ابراز تاسف کرد یا حرف البرز. هرچی بود ناراحتم کرد.
اون چی میدونه که نمیگه.
رویا بازومو نوازش کرد و گفت " خیلی بد افتادی مها ..."
میدونستم بد افتادم. تمام بدنم کوفته بود و درد می کرد.
سامی گفت " به سینا بگم نیاد؟"
آروم گفتم " آره... خوبم..."
اما البرز گفت " نه بهتره بیاد . هم برا مها هم خودم باید باهاش صحبت کنم"
سامی گفت " بهمن چی پیدا کرده بود؟"
البرز در حالی که کمک میکرد دوباره دراز بکشم به رویا گفت " تو پیش مها بمون "
بعد برگشت سمت سامی و گفت " قصه اش درازه باید به همه خبر بدیم"
اینو گفتو با هم از اتاق رفتن بیرون.
به صورت نگران رویا نگاه کردمو گفتم " این تابستونو برات جهنم کردم "
لبخند مهربونی زد و گفت " از پس همه چی بر میایم مها. نگران نباش"
البرز:::::::::::
با سامی رفتیم طبقه پایین و براش اتفاقاتی که افتاده بودو تعریف کرد.

1401/08/20 15:20

ازش خواستم به مرکز خبرگذاری خبر بده تا بر اساس اولویت به بقیه خبر بدن. اما برای محکم کاری به
گروه های آشنای خودمون مستقیم خبر بده.
اگه این فکر به ذهن سیما رسیده مسلما به ذهن خیلی دیگه از خوناشام ها رسیده.
هرچند همیشه تالش برای استفاده از خون ما بین خوناشام ها بوده .
اما هیچوقت انقدر نزدیک ایم خطرو حس نکرد بودم.
با سامی سرگرم هماهنگی ها بودیم که سینا رسید.
دست دادیمو بهش اشاره کردم بشینه رو کاناپه.
با تعجب گفت " پس مها کجاست؟"
" بشین اول باید راجب شرایطش بگم"
از اینکه نذاشتم اول معاینه کنه در عجب بود.
اما وقتی تعریف کنم چی شده روشن میشه .
مکس از پله ها اومد پایین و نزدیک ما نشست.
انگار کشید سینارو می کشید و خودشو برای فضولی رسوند.
سعی کردم به سمتش نگاه نکنمو گرگمو آروم نگه دارم.
برای مکس تمام این اتفاقات مثل یه سرگرمی تازه است.
برای من تمام این اتفاقات کابوس و تهدید سالمتی مهاست.
رو به سینا گفتم " مها گرگشو عصبانی کرد ... تعادل جسم و گرگش بهم خورد. اون سعی کرد بیاد بیرون اما
جسمم آماده تبدیل نبود . برای همین ..."
سینا جمله ام رو ادامه داد و گفت " از جسمش جدا شد؟! االن چطوره؟!"
" خیلی شدید نبود. االن برگشته ... اما اون موقع همه ما بوی گرگشو حس میکردیم"
سامی گفت " اما االن دیگه حس نمیشه"
سر تکون دادمو گفتم " میشه براش توضیح بدی چقدر این کار خطرناکه و دیگه تکرار نکنه... شاید از زبون
تو بهتر درک کنه و گوش کنه "
مکس گفت " اینجوری شما کمکی نمیکنین. بهتره بهش یاد بدین برای تبدیل شدن چطور باید جسمشو
آماده کنه "
همه برگشتن سمت من.
یکبار مکس حرف درستی زد .
رو به سینا گفتم " من بهش راجب کنترل جسمش میگم اما تو حتما راجب چیزی که گفتم صحبت کن.
نمیخوام دوباره دست به چنین کاری بزنه"

1401/08/20 15:21

مکس بلند شدو با تاسف گفت " البرز کارت اشتباهه... فقط داری این پروسه رو طوالنی تر میکنی"
دیگه حسابی رفته بود رو اعصابم .
بلند شدمو رفتم سمتش.
زیر لب با خشم گفتم " اون دختر تمام زندگی منه و تو میخوای باهاش مثل موش آزمایشگاهی کاری کنم
که عاقبتشو نمیدونم؟!"
اونم صداشو بلند کردو گفت " اما شاید جواب داد "
من بلند تر گفتم " اما اگه جواب نداد چی؟ اگه از دستش دادم چی؟"
تو چشمای هم خیره بودیم.
مکس ساکت بود.
بالخره اون نگاهشو ازم برداشت و رفت سمت در و بدون هیچ حرفی از خونه رفت بیرون.
حال منو مکس نمیفهمه.
اون جفتی نداشته که حس منو درک کنه.
سینا بلند شدو پشت سرم گفت " من میرم به مها سر بزنم تا یکم تو آروم شی"
فقط سر تکون دادمو نفس عمیق کشیدم.
سامی گفت " مکس هنوز تجربه نکرده... روزی که جفتشو ببینه حال تورو درک می کنه"
مها::::::::::::
رویا از رو تخت بلند شد و از روی قفسه کتابخونه البرز گرامافون تزئینی که بهش یه فلش ریز وصل بود رو ،
روشن کرد.
فضای اتاق با صدای مالیم پیانو و ویولون پر شد.
برگشت سمتمو گفت " عاشق آهنگ های کالسیکه"
اینو گفتو اومد کنارم رو تخت دراز کشید.
زیر لب گفتم " چون خودش هم یه مرد کالسیگه"
رویا تو گلو خندید و گفت " اگه بشنوه اینو گفتی خوشحال میشه"
اینبار من بودم که خندیدم.
واقعا از نظر من البرز یه مرد کالسیکه.
حتی وقتی یه شلوارک خالی بیشتر تنش نیست و مثل پسر بچه ها سر به سر ما میزاره.
آروم برگشتم سمت رویا و گفت " عکس قدیمی از البرز نداری؟"
خندید و گفت " ببینی پشیمون میشی"

1401/08/20 15:22

چرا؟ "
" خب دیگه . بعضیا تو پیری قابل تحمل ترن "
اخم کردمو گفتم " هوی خانم درست صحبت کنا . همسر من در اوج جوونیه"
شیطون خندید و گفت " ئه خانم بهش برخورد. مگه همیشه نمیگفتی پیر دوست داری ؟!"
خواستم کمرشو وشکون بگیرم که باحرکت دستم آهم رفت هوا. کتف و قفسه سینه ام درد بدی داشت.
رویا سریع بلند شدو کمک کرد صاف شم و گقت " چی شد مها... آروم تکون نخور... بد خوردی زمین بدنت
کوفته شده."
صدای در اتاق بلند شد و رویا گفت " بفرمائید"
سینا اومد تو و با دیدن قیافه سرخ من از درد گفت " چی شده ؟"
رویا زودتر از من جواب دادو گفت " فکر کنم بدنش کوفته شده داره کم کم سرد میشه گرفتگی ها خودشو
نشون میده"
حق با رویا بود.
اول خیلی راحت تکون خوردم.
اما االن داشت تمام بدنم درد می گرفت.
سینا اومد کنارم و رویا بلند شد.
زیر لب سالم کردم که سینا با لبخند گفت " بار با خودت چکار کردی مها"
از حرف سینا شرمنده شدم.
تازه اینجا بود و معاینه ام کرده بود.
سینا رو بهرویا گفت " میشه چند دقیقه مارو تنها بزاری"
رویا نگام کرد و با تکون سر من اونم سر تکون داد و رفت بیرون.
بعد رفتن رویا سینا گفت " با کجا خوردی زمین"
"پشت کتفم"
"میشه پس بشینی و تونیکتو در بیاری"
تونیکمو در بیارم؟!
با چشمای گرد نگاش کردم که با خنده گفت " مها از رو لباس که نمیتونم ببینم چه اتفاقی برا کتفت افتاده
"
از رفتارم شرمنده شدمو خاستم بلند شم که آهم دوباره رفت هوا.
سینا کمکم کرد بشینم و بچرخم . طوری که پشتم بهش بود

1401/08/20 15:24

با اینکه درد داشتم آروم دکمه های تونیکمو از باال باز کردمو بدون اینکه کامل در بیارم کتفمو برای سینا
لخت کردم.
بدون هیچ حرفی سینا شروع به ماینه ام کرد.
دستش رئ تنم داغ بود
اما کامال بدون منظور بود و داشت معاینه می کرد.
با دوتا انگشت استخون طرقوه ام رو فشار داد که آهم بلند شد و گفت " فکر نکنم شکسته باشه در حد ترک
باشه شاید "
زیر لب گفتم " خودم میتونم خوبش کنم؟"
تو گلو خندید و گفت " ما که نیروی تسکین دردمون روی خودمون جواب نمیده . اما تو میتونی امتحان
کنی "
با این حرفش دستمو گذاشتم رو کتفمو سعی کردم به خوب شدنم فکر کنم.
نه زیر دستم گرم شد و نه دردم کمتر شد.
خیلی نامردیه.
باید رو خودمم جواب بده.
با نا امیدی دستمو بداشتم که سینا گفت " بهتره یه عکس بگیری. "
با این حرفش تونیکمو انداختم رو کتفمو شروع به بستن دکمه ها کردم.
سینا ادامه داد " دردتو البرز میتونه آروم کنه اما اگه شکسته باشه باید آتل ببندی. چون برای این قسمت
گچ گرفتن بی فایده است.
زیر لب گفتم " امیدوارم نشکسته باشه"
" با توجه به اینکه خیلی ورم نکرده احتماال همون ترکه اکا ایندغعه حتما باید عکس بگیری مها"
سر تکون دادمو برگشتم سمتش که گفت " حاال میخوام راجب یه چیز مهم تر باهات صحبت کنم"
با تعجب گفتم " چی؟"
قلبم یهو تند زد و دستام عرق کرد. نکنه اتفاقی افتاده که خبر ندارم .
سینا با لبخند دوباره گفت " نترس . میخوام راجب کاری که باعث شد به این حال بیافتی صحبت کنم...
راجب تعادل جسمت و گرگت"
البرز ::::::::::::::
بعد رفتن سینا ، رویا از پله ها اومد پایین.
میدونم اخالق پزشکیه که با مریض خصوصی صحبت کنن اما گرگم این چیزارو نمیفهمه.

1401/08/20 15:25

رویا رفت سمت آشپزخونه و گفت " دو قلوها برای نهار نمیان؟"
زیر لب گفتم " نه کارای شرکت زیاده باید بمونن" اینو گفتمو موبایلمو در آوردم تا هم به پسرا زنگ بزنم هم
ذهنم از سینا و مها یکم خارج شه.
زنگ زدم به رامین.
هم ببینم در چه حاله و هم خبرارو بهش بدم.
سریع جواب دادو گفت " جانم ؟"
" کجائی؟"
" شرکتم پیش آرمین"
" سحر چش شده بود؟"
" ام... االن خوبه ... یکم ضعف کرده بود "
میدونستم دیشب ویال دست پسرا بود اما نمیدونم دخترارو برده بودن با خودشون یا نه.
کالفه این موش و گربه بازی پسرا شده بودم و گفتم " هفته دیگه ماه کامله پس چی شد خواستگاری و عقد
"
رامین با مکث گفت " منو سحر مشکلی نداریم البرز ... اما پدر و مادر سارا موافقت نکردن... "
نمیدونم چی پیش میاد.
نمیدونم خوناشام های تایگا چه خوابی برامون دیدن.
فقط میدونم تا فرصت هست باید کارای عقب افتاده رو تموم کنیم و گفتم " شماره پدر سحر و سارا رو برام
بفرست. خودم تماس میگیرم "
رامین با صدایی که حسابی جا خورده بود گفت " خودت ؟ "
" آره ... مشکلی هست؟"
" نه خیلی هم خوبه . برات مسیج میکنم "
" خوبه . حاال خوب تمرکز کن و گوش کن که خبرام خیلی مهمه"
فصل ششم
مها::::::::::::::
حرفای سینا تازه داشت تو ذهنم می نشست.
بازم ندونسته داشتم خراب کاری می کردم.
ممکن بود جسمم ارتباطش با روحم قطع شه

1401/08/20 15:26

باید حتما هم زمان گرگم که می خواد بیاد بیرون جسمم تبدیل شه.
سینا می گفت من یکی هستم.
یه روح .
اما جسم انسان و جسم گرگ دارم .
با خوی متفاوت.
چقدر این حرفاش منو به نظر مکس نزدیک می کرد.
اگه این منم با دوتا جسم درون هم...
پس این منم که باید انتخاب کنم کدوم آزاد باشه...
اما چطوری ؟!
سرم درد گرفته بود.
چشمامو بستمو با دست سالمم صورتمو دست کشیدم.
سینا گفت " خب مها اگه سوالی نداری من برم"
سرم پر سوال بود اما سواالیی که برای البرز بود.
نگاش کردم. سر تکون دادم و گفتم " نه مرسی . متوجه شدم"
" خوبه . به البرز میگم برای عکس ... فعال"
"بازم ممنونم "
لبخند مهربونی زد و از اتاق رفت بیرون.
تکون خوردن برام درد ناک بود .
آروم رو تحت دراز کشیدم.
کاش البرز میومدو دردمو کم می کرد.
سرم پر سوال بود ...
البرز ::::::::::::::
توضیح دادن برای رامین بیشتر از انتظارم طول کشید .
اما سوال های خوبی پرسیدن.
مانی که حافظه اش پاک شده بود.
هرچند موقت اما فعال پاک شده بود پس هرچی هست زیر سر سیماست.
البد سیما تو مدتی که مانی زندانی بوده از ماجرا سر در آورده.
با تبعید مانی خون مها رو دزدیده و رفته سراغش

1401/08/20 15:27

تا اینجا فرض کنیم این سناریو قابل قبول باشه اما چرا با سیروس برن تایگا؟!
یه حلقه گم شده ای اینجاست.
چه چیزی می خوان جز قدرت و خون مها که به خوناشام های تایگا مربوطه.
تب قدرت خوناشام ها برام هیچوقت قابل درک نبوده .
از تصمیماتشون سر در نمی آوردم.
ترس بزرگم حاال خواستن خون مها توسط تایگا ها بود.
صدای پای سینا که از پله ها میومد پایین افکارمو بهم ریخت.
سینام تو فکر بود.
به هم نگاه کردیم که گفت " بهتره مها رو ببری از کتفش عکس بگیری. حدس میزنم نشکسته اما شاید
ترک برداشته باشه"
سر تکون دادمو بلند شدم " بعد نهار میبرمش ... از رومانی خبری نشد؟"
" نه تازه چند ساعته بهشون گفتم. قرار شد مدارک رو بررسی کنن"
" گفتی خیلی مهمه و عجله کنن"
" تا جایی که بهشون بر نمیخورد آره "
کالفه دست بردم تو موهامو گفتم " مانیو چک کردم. تو پایگاه تایگاست... لعنتی دردسر بزرگی شده"
سینا گفت " میدونم این حرفم آرومت نمی کنه اما من فکر می کنم خون مها شاید نیروی اونارو زیاد کنه
اما در نهایت اثر گرگینه بودنش باعث مرگ اونا می شه ... تایگا ها اینهمه سال عمر کردن و انقدر احمق
نیستن به این قدرت پر ضرر عالقه مند بشن"
" نمیدونم... مشکل اینجاست مانی عالئمی از شکست و ضعف نشون نداد که ما خیالمون راحت باشه...
مشکل اصلی اینه که اصال نمیدونم برای چی رفتن تایگا"
سامی که تا االن ساکت بود و سرش تو موبایل بود. یهو گفت " یه چیزی پیدا کردم"
" چی؟"
" هر سال این موقع تایگا ها عضو گیری دارن. البته بیشتر یه سرگرمیه برای اونا"
رویا رفت کنار سامی و نشست و گفت " قضیه چیه؟"
سامی به صفحه گوشیش اشاره کرد و گفت " اون جاسوسم که قضیه مانیو گفته بود. از اون آمار گرفتم. ازش
پرسیدم االن مراسم خاصی تو جنگل های تایگاست که خوناشاما میرن اون سمت! اونم بهم گفت االن زمان
عضو گیریه. یه نبرد تن به تن بین خوناشام های جدید با سه تا از خوناشام های قدیمی. هرکی اونارو
شکست بده می تونه عضو جدید تایگا بشه و اونجا زندگی کنه"

1401/08/20 15:28

همه سکوت کرده بودیم و داشتیم اطالعات سامی روتجزیه تحلیل می کردیم که دوباره گفت " متوجه
شدین چی شده؟! مانی و بقیه هم رفتن تو این مبارزه شرکت کنن... مگه قدرت نمیخوان! عضو تایگا ها شدن
میشه اوج قدرت تو خوناشام ها"
سینا زیر لب گفت " پس با خون مها میخوان اونجا برنده شن"
دقیقا تو ذهن منم همین بود.
با اینکه خبر خوبی نبود اما با فکر به اینکه اینجوری قضیه قدرت خون مها لو نمی ره یکم خیالم راحت می
شد.
سامی گفت " مکس باید راجب این قضیه بدونه. تایگا ها به اونا خیلی نزدیکن"
زیر لب گفتم " فقط اسم اونو نشنوم." حسابی از دست مکس کالفه بودم.
رویا گفت " اما البرز دیروز مکس به مها خیلی کمک کرد "
سامی جای من جواب دادو گفت " خودم ازش می پرسم"
اینو گفتو بلند شد که بره سمت در.
رویا هم بلند شدو گفت " منم باهات میام"
با رفتن اونا رو به سینا گفتم " راجب تعادل با مها صحبت کردی؟"
" آره . فکر کنم قضیه رو درک کرد"
" مرسی . خیلی کمک کردی واقعا"
" وظیفمه. روی نمونه ها کار می کنم تا خبری بشه"
دست دادیمو قبل رفتن گفت " درد مها زیاده بد نیست یکم آرومش کنی . نیروی خودش رو امتحان کرد اما
جواب نمیداد"
" االن میرم پیشش. مرسی "
مها:::::::::::::::
چشمامو بستمو سعی کردم به آهنگ مالیمی که میومد تمرکز کنم.
از دردی که هر لحظه بیشتر می شد چشمامو بهم فشار دادمو تو خودم مچاله شدم.
اما با صدای باز شدن در چشمامو باز کردم.
البرز بود
بهم لبخند زد اما صورتش همچنان جدی بود.
اومد سمتمو گفت " خوبی؟"
با صدایی که به زور خودم میشنیدم گفتم " درد دارم"

1401/08/20 15:29

کنارم رو تخت نشستو گفت " کجا بیشتر درد میکنه ؟"
" کتفم"
دستاشو گذاشت رو کتفمو شروع به نوازشم کرد.
دستاش داغ بود و حس خوبی بهم میداد.
البرز آروم گفت " تسکین درد گرگینه ها خیلی قوی نیست . اما تو حالت گرگ اثرش بیشتره"
متوجه منظورش نشدم که روم خم شدو شروع به باز کردن دکمه های تونیکم کرد.
از درد نای حرف زدن نداشتم که البرز آروم دستمو از توی تونیک در آوردو کتف آسیب دیدمو لخت کرد.
کمکم کرد بشینمو تونیکمو کامل در آورد.
بعد ایستادو تبدیل شد.
تازه متوجه منظورش شدم.
میخواست تو حالت گرگ دردمو کم کنه .
سرشو آورد سمتو زبونشو رو کتفم کشید.
تنم داغ شد و با هر بار تکرار البرز دردم کمتر میشد .
کتفم، بازوم ، کمرم ... همه جارو زبون کشید و دردمو آروم کرد.
چشمامو بسته بودمو از حس تسکینی که بهم میداد لذت میبردم .
از کتفم آروم به سمت گردنم حرکت کردو گردمو زبون کشید.
با حرکت بعدیش چشمامو باز کردم.
زیر گردنمو سینه هامو داشت زبون می کشید.
زیر لب گفتم " البرز..."
تو یه چشم به هم زدن تبدیل شد و حاال به جای اون گرگ گنده البرز بود که رو به روم روی تخت نشسته
بود.
با خنده گفت " گرگمم دل داره دیگه... "
منم خندیدم که گفت " بهتری؟"
با لبخند گفتم " خیلی ... "
خواستم صورت البرزو با دستم لمس کنم که با تکون دستم دوباره درد گرفت .
البرز دستمو گرفتو گذاشت پایین.
دستشو قاب گونه ام کرد و با شستش گوشه لبمو نوازش کرد.
آروم سرشو به صورتم نزدیک کرد. لبمو بوسید و گفت " درسته دردش خوب شده اما شکستگی یا ترکی که
ایجاد شده هنوز ترمیم نشده"

1401/08/20 15:30

سر تکون دادم که البرز لبمو دوباره بوسید و گفت " وقتی گرگت آزاد شه با یه ساعت خوابیدن شکستگی
هات خوب میشه"
لب پایینشو گاز گرفتمو کشیدم.
زیر لب گفتم " خوش به حالتون"
دوباره لبمو بوسید و پیشونیشو به سرم تکیه داد و گفت " به زودی خوش به حال تو هم میشه "
یکم مکث کردو بعد بلند شد.
نمیدونستم چی بگم.
واقعا یه روزی گرگ درون من آزاد میشه ؟!
با حرف سینا ترسیده بودم دوباره امتحان کنم.
البرز کمک کرد یه پیراهن جدید بپوشم و گفت " بریم نهار که بعدش باید بریم دکتر از کتفت عکس بگیره"
سر تکون دادم که خودش گفت " تو راه برات راجب مراحل تبدیل و انتقال انسان به گرگ توضیح میدم.
شاید اگه بدونی چطور باید جسمتو کنترل کنی برای آزاد شدن گرگت کمک کنه "
از حرفش تعجب کرده بودمو گفتم " مگه مراحل خاصی داره؟"
خندید و گفت " وقتی گرگینه به دنیا میای همه چی خیلی غریزیه. ولی برای تو یا کسایی که با گاز ما
تبدیل میشن یکم مراحل سخت و پیچیده است اما خیلی زود برای شمام مثل نفس کشیدن عادی میشه"
اینو گفتو موهامو بوسید.
وقتی رسیدیم طبقه پایین کسی نبود .
پرسیدم " رویا کجاست؟"
" با سامی رفتن دنبال مکس... "
خواستم برم سمت آشپزخونه که البرز آروم بغلم کرد و گفت " تو بشین من خودم میزو میچینم تا بچه ها
بیان... بازوتو فعال تکون نده"
شاید هیچوقت به زبون نیاورده دوستم داره ... اما مگه اینا معنی دوست داشتن نیست؟!
سر تکون دادمو رفتم رو کاناپه آروم نشستم .
از البرز پرسیدم " خبری از مانی نشد؟"
" چکش کردم ... تو قلعه تایگا بود "
" یعنی خون منو برده برای اونا؟"
" طبق آماری که سامی در آورده االن یه نبرد ساالنه است تو تایگا... مثل گالدیاتور های قدیم... هر کی
برنده شه عضو تایگا میشه و هر *** ببازه ...خب میمیره "
" اوه... یعنی مانی رفته اونجا برای نبرد؟"

1401/08/20 15:30

دقیق نمیدونیم. مانی حافظه اش پاک شده بود، حداقل برای چند هفته . حاال نمیدونیم دقیقا چه خبره
اونجا و برای چی فتن . اما حدسمون اینه"
" اگه مانی با خون من ببره چی میشه؟"
همینطور که میزو میچید و وسایل مختلفو از یخچال در میاورد گفت " برا همین رفتن دنبال مکس... که
ببینیم چیزی میدونه! بالخره نزدیک ترین گله به تایگا ها اونا میشن"
دیگه چیزی نگفتمو فقط به حرفای البرز فکر میکردم.
اگه سامی با خون من ببره بعد که اثرش بره ...
حتما میاد دنبال من ...
کاش مانی تو این نبرد کشته و خون من فراموش شه.
باورم نمیشه آرزوی مرگ یه نفرو دارم.
زندگی تو این چند وقته از من یه آدم متفاوت ساخته .
به البرز نگاه کردم.
مطمئنم اگه یه روز یکی بخواد البرزو تهدید کنه خودم میتونم با دستای خودم بکشمش.
با این فکرم گرگ درونم غرشی کرد که کامال حسش کردم.
عجیب بود از بعد اتفاق جنگل خیلی گم شده بود و دیگه حس نمیشد.
اما دوباره با این فکرم حس شده و به سطح اومد.
البرز:::::::::::
مها غرق افکارش بود.
نگرانی تو چهره اش موج می زد.
کمترین کار من برای مها حفظ امنیت و آرامش اونه در حالی که تو همینم موندم.
با صدای در برگشتم سمت در ورودی.
رویا و پسرا اومده بودن.
سامی و رویا بهم نگاه کردنو سالم کردن.
اما مکس فقط به مها نگاه کرد.
سالم کرد و رفت رو مبل رو یه روی مها نشست.
شاید کارش هیچ چیز خاصی نداشته باشه .
اما گرگ منو بد از کوره در میبره.
چشمامو برای چند لحظه بستمو نفس عمیق کشیدم.

1401/08/20 15:31