رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

میخواستم آروم بشم قبل اینکه حرف بزنم.
صدا مها باعث شد چشمامو باز کنم که پرسید " مکس... قضیه این نبرد تایگا ها چیه؟"
سامی هم اونجا نشست.
رویا اومد آشپزخونه و باعث شد من برم کنار مها بشینم.
مکس گفت " این یه رسمه . یا یه جور سرگرمی . تمام افرادی که با انتخاب خودشون خوناشام میشن تشنه
قدرتن. حتی اونایی که ناخواسته خوناشام میشن هم تغییر میکنن و تشنه قدرت میشن"
" چطور؟"
" این خوی اون ظهریه که اونارو تبدیل به خوناشام می کنه. این نبرد هم فقط سرگرمیه برای تایگا ها. اونا
خوناشام های اولیه هستن. هرچند همه اونا شاید مال یه دوره نباشن. اما چیزی که هست همه باالی 544
سال سن دارن"
رویا از تو آشپزخونه گفت " 544 سال ؟ واقعا ؟ فسیلن که !"
مکس به رویا نگاه کرد و گفت " از نظر ظاهری هیچکدوم نشون نمیدن . اونا خون انسان میخورن اما خون
انسان های محکوم به مرگ ... "
مها پرسید " یعنی چی؟"
" خیلی پیچیده است... خوناشام ها اگه خون انسان بخورن قوی تر میشن اما وقتی دارن خون انسان
میخورن سخته جلو خودشونو بگیرن و طرفو نکشن. هرچند خیلی از تایگا ها میتونن فقط چند جرعه
بخورن و درست بکشن اما برای بقیه خوناشام ها ممکن نیست."
" خب!"
اینبار من بودم که جواب مهارو دادم " خب . اگه موقع خوردن خون کسی رو بکشن به اندازه آرزو های از
دست رفته اون انسان، خوناشامه پیر میشه. اما انسان محکوم به مرگ آرزوهاش قبال از دست رفته . تنها
آرزوش زندگیه . "
مکس گفت " دقیقا . تایگا ها اونارو از مرگ نجات میدن. بهشون زندگی میدن و اگه موقع خوردن خون
کشته بشن آرزویی وجود نداره که از دست رفته باشه"
رویا هم اومد کنار ما و گفت " نمیفهمم. چطور این کارو مینن؟!"
مکس تکیه داد و گفت " فقطی بیش از 544 سال عمر کرده باشی کل دنیا دست توئه ... شخصیت اصلی
تمام اتفاقات دنیا تایگا ها هستن اما همیشه مخی هستن و ناشناس کار میکنن. "
مها:::::::::::::
حرفای مکس سخت برام قابل درک بود.
موجوداتی که سالهاست رو این کره زمین هستن

1401/08/20 15:31

که هر کاری از دستشون بر میاد
زیر لب گفتم " اولین بار چطور به وجود اومدن؟"
مکس گفت " داریم حسابی از بحث اصلی خارج می شیم."
البرز جوابمو داد و گفت " اولین بار کسی نمیدونه جز خود تایگا ها"
مکس سر تکون داد و گفت " تو 544 سال گذشته هیچ خوناشامی نبوده که بتونه تو این نبرد موفق شه و
عضو تایگا ها بشه . هرکی تالش کرد مرد"
سامی گفت " امیدوارم مانی هم بمیره و خیال ما راحت شه"
مکس گفت " فکر نکنم با خون مها این اتفاق بیافته . "
همه ساکت شدن که خودم گفتم " اما مگه یه شیشه آزمایش خون من چقدر اثر داره "
مکس بهم خیره شد و گفت " خیلی مها... خیلی ..."
همه سکوت کردیم.
بالخره رویا گفت "بهتره نهار بخوریم بریم از کتف مها عکس بگیریم"
بقیه هم سر تکون دادنو بلند شدن.
اما منو مکس همچنان خیره بهم هم نگاه میکردیم.
البرز خم شد تا کمکم کنه بلند شم.
میدونستم متوجه نگاه گره خورده ما شده .
چشم از مکس برداشتمو با البرز رفتم سر میز نهار.
مکس هم پشت سر ما اومد.
تمام مدت نهار البرز دستش روی رون پای منو در حال نوازش بود.
خیلی سختم بود هم از اینکه با یه دست غذا خوردن البرز توجه همه رو جلب میکرد و هم از اینکه گرمای
دستش رو پام ذهنمو خالی میکرد و نمیذاشت درست فکر کنم.
مکس زودتر از همه تشکر کردو بلند شد.
با رفتن مکس ، البرز دستشو از رو پام برداشت و رو به سامی گفت " تا ما برگردیم حواست به گله باشه"
سامی گفت " سر کشی میکنم نگران نباش"
البرز تشکری کرد و گفت " من میرم بیرون چندتا تماس باید بگیرم تا شما بیاین"
اینو گفت ، گونه ام رو بوسید و بلند شد.
البرز::::::::::::::
تمام مدت نهار فقط لمس بدن مها بود که آروم نگهم داشته بود.

1401/08/20 15:31

نمیدونم چرا حساسیتم به مکس لحظه به لحظه داره بیشتر میشه.
از خونه زدم بیرون و تکیه دادم به نرده های تراس .
باید به پدر سحر و سارا زنگ بزنمو برای امروز عصر یه قرار بزارم.
دوست ندارم با نیروی آلفا کسیو مجبور به کاری کنم.
اما کسی نمی دونه چی منتظر ماست بهتره دخترا همین ماه تبدیل بشن.
مجبورم اگه با حرف اوکی نشدن از نیروم برای رضایت اونا استفاده کنم.
اما نمیخوام کسی بفهمه ...
حتی خود دو قلو ها
مها:::::::::::::
سعی کردم یه دستی به رویا کمک کنم تا سریع میز جمع شه.
سامی هم کمک کرد.
میز که جمع شد رویا گفت " مها من یه دوش سریع میگیرم. بعئد میام کمکت تا حاضر شی"
به موهاش اشاره کردم که چسبیده بود به سرش و گفتم " داشتین میرفتین اینجوری نبودی "
مکس خندید و گفت " میخواد منو دیوونه کنه دیگه "
با تعجب برگشتم سمت مکس که رویا گفت " هیچی بابا فقط یکم تو آبشار مخفی شیطونی کردیم. "
خندیدمو گفتم " پس بگو چرا دیر کردین"
سامی خندید و گفت " من بی تقصیرم. "
چشمکی بهم زد و رفت سمت در و گفت " من از اینجا میرم رویا تا از حمام برگردی . "
رویا با افسوس سر تکون دادو رو به من گفت " میبینی مها . جفت منم مثل جفت تو بی بخاره "
سامی خندید و گفت " اگه البرز بی بخاره حساب میشه من راضی ام"
رفتم کاناپه جلو تلویزیون و گفتم " سامی جان نگران نباش جلو رویا دیگ بخارم کم میاره "
سامی با خنده گفت " رویا همش زبونه وگرنه در عمل که ..."
منظورشو نفهمیدم که رویا شاکی گفت " سامییی...."
اینو گفتو از پله ها رفت باال.
تازه نشسته بودم رو کاناپه . برگشتم سمت سامی و گفتم " یهو چش شد؟"
سامی بهم چشمک زدو گفت " حتما ازش بپرس" بعدم رفت بیرون و منو تو شوک و سوال گذاشت.
خیلی مشکوک بودن.
میدونستم یه چیزی بین این دوتاست که لو نمیدن.

1401/08/20 15:32

چی هست این قضیه که رویا اینجور فرار کرد.
البرز همچنان در حال صحبت با تلفن بود.
تقریبا برای رفتن آماده بودم فقط یه شال و دفترچه بیمه میخواستم. که با خودم آورده بودم پایین.
تلویزیونو روشن کردم که بوی برف حس کردم.
زیر لب برگشتم سمت البرز...
برف بوی گرگ البرز بود. اما البرز همچنان به حالت انسان رو تراس بود.
بوی برف شدید تر شد و برگشتم سمتی که ازش میومد.
مکس بود.
زیر لب گفتم " برف..."
ابروهاش رفت باال و گفت " بوی روح منه"
" اما چطور حسش کردم "
اومد سمتم.
خیلی نزدیک بهم ایستاد و گفت " نفس عمیق بکش چیز دیگه ای حس نمیکنی؟"
نفس عمیق کشیدم.
یه بوی دیگه بود ...
نمیدونم چی بود ...
چشمامو بستمو تمرکز کردم و گفتم " جنگل سرد... برف... یه چیز دیگه هست برام آشنا نیست"
مکس گفت " ابر..."
" خدای من راست میگی... جنگل سرد ، برف ، ابر ... اما تا حاال جز البرز بوی *** دیگه ای رو حس نکرده
بودم"
مکس نشست روی مبل کناریم.
تکیه دادو پاشو انداخت رو هم.
خیره بهم نگاه میکرد.
منم فقط نگاش کردم که گفت " شاید چون منم آلفا هستم و بوی من قویه مثل البرز... شایدم گرگت داره
قوی تر میشه"
مکس کال طوری حرف میزد که تو سرم پر سوال میشد.
برگشتم سمت البرز که پشتش به ما بودو گرم حرف زدن بود.
سوالی که تو ذهنموبودو میخواستم بپرسم.
بهترین فرصت بود

1401/08/20 15:33

رو به مکس گفتم " به نظر تو چطور گرگمو میتونم آزاد کنم"
لبخند مغرورانه ای زد و گفت " مگه نظر من مهمه"
از حرفش بدم اومد اما به روی خودم نیاوردمو گفتم " فقط میخوام بدونم"
ابروهاشو باال انداختو گفت " من وقتی نظر میدم که مطمئن باشن ازش استفاده میکنن"
اینو گفتو بلند شد.
رفت سمت در و دوباره گفت " هر وقت خواستی ازش استفاده کنی بهت میگم"
تو شک حرفش بودم که محکم درو به هم کوبید.
وقتی نظر میدم که بدونم ازش استفاده میکنن!
حاال کنجکاویم بیشتر شده بود اما از طرفی دلم نمیخواست از مکس کمک بگیرم.
خیلی نچسب بود.
رویا اومد پایین.
موهاش خیس بود و داشت پشت سرش می بست.
معلوم بود حسابی عجله کرده و گفت " البرز شاکی نشد که"
" نه هنوز داره با..." برگشتم سمت البرز خیره داشت به من نگاه میکرد.
دهنم خشک شد.
نمیدونم چرا از نگاهش ترسیدم.
ترس بد نبود اما یه ترس خاصی بود.
مثل ابوهتی که روز اول از وجودش حس کردم.
رویا شال و دفترچه ام رو بهم داد و گفت " چتونه شما؟"
آروم نگاهمو از البرز برداشتمو گفتم " هیچی بریم"
البرز::::::::::::
با پدر دخترا برای ساعت 6 قرار گذاشتم مغازه بابای سارا .
پدر سارا طال فروش بود.
پدر سحر مثل من تو کار ساخت و ساز .
تماسم که به آرمین زنگ زدمو گفتم برنگردن خونه تا شب با هم برگردیم.
حاال که همه تو شهر بودیم میخواستم بریم رستوران مورد عالقه رویا.
وقتی برگشتم سمت خونه مکس و مها رو دیدم که نگاهشون به هم گره خورده بود.
مکس چیزی گفتو بلند شد و اومد سمت در.

1401/08/20 15:33

مها همچنان با نگاهش مکس رو دنبال کرد.
مکس اومد بیرون و به من پوز خند زدو رفت سمت جنگل.
گرگم زوزه کشید.
گرگ مکس هم همینطور .
اما برگشتم سمت مها.
نمیخواستم بیخود با مکس درگیر شم. چیزی وجود نداره که بخاطرش از این رفتار های بچگانه مکس عصبی
بشم.
نگاهم با مها قفل شد.
اما نگاهشو ازم دزدیو با رویا اومدن بیرون.
رویا گفت "بریم؟"
رو به مها گفتم " چی میگفتین؟"
مها انگار جا خورد و با من من گفت " بوی مکس رو حس کردم ..."
سعی کردم طبیعی باشم اما ابروهام برای خودشون رفتن باال که باعث شد مها لبشو گاز بگیره.
رویا گفت " چطوری؟"
" ام... بوی برف حس کردم. فکر کردم البرزه اما برگشتم دیدم مکسه. "
میخواستم بپرسم چقدر بهت نزدیک بود که حس کردی اما نمیخواستم حس کنه بهش توهین شده برای
همین پرسیدم " فقط بوی برفو حس کردی؟"
مها لبشو گاز گرفتو دوباره به من نگاه کرد .
سر تکون دادم تا جواب بده که گفت " اول آره اما بعد که نزدیک شد بوی جنگل سرد و ابر هم حس کردم...
که گفت یا چون اونم آلفاست من حس کردم یا چون گرگم قوی شده"
رویا گفت " منو بو کن ببینم. چرا منو حس نمیکنی؟!"
با این حرفش مها خندید و گفت " تو از بس عطر میزندی کنارتم بوی البرزم نمیتونم حس کنم "
رویا بلند خندیدو یکم جو بهتر شد.
زیر لب گفتم " بریم دیگه دیره"
مها:::::::::::
تمام مسیر تا بیمارستان رویا راجب برنامه اش برای جشن ازدواجش صحبت کرد. گفت دوست اره شب ماه
کامل عروسی بگیره که البرز گفت هر وقت پدر و مادر سامی اومدن اون مشکل نداره.
هر چند از اینهمه ریلکسی البرز تعجب کرده بودم اما برای حال خوش رویا خوشحال بودم.

1401/08/20 15:34

جلوی یه کلینیک البرز نگه داشت و گفت " شما برین ویزیت بشه مها تا من بیام"
انتظار نداشتم البرز تنهام بزاره اما چیزی نگفتم .
بالخره من همیشه مستقل بودم و بایدم بمونم.
رویا گفت " کجا میری؟"
" میرم با پدر سحر و سارا صحبت کنم. زود میام. شبم با دوقلوها هماهنگ کردم بریم ایتالیانو مورد عالقه
تو"
رویا از خوشحالی جیغ کشید.
آویزون گردن البرز شد و بوسیدش.
البرز جدی گفت " آروم . پیاده شین تا جریمه نشدم"
خواستم پیاده شم که دستمو گرفت برد کنار لبشو گفت " زود میام "
با لبخند جوابشو دادمو گفتم " موفق باشی"
البرز ::::::::::::::
صحبتم با پدر دخترا بیشتر از انتظارم طول کشید.
هرچند پدر سحر با کلیت قضیه موافق بود اما پدر سارا کال مخالف بودو میخواست سارا با پسر همکارش
ازدواج کنه که خانواده ها همدیگرو میشناسن.
مجبور شدم از نیرو آلفا برای رضایت پدر سارا استفاده کنم.
حتی برای تاریخ عقد برای هر دوتا مجبور شدم از نیروم استفاده کنم.
نمیتونستم بهشون بگم دختراتون اگه تبدیل نشن در معرض خطرن تنها راهم همین بود که با قدرت آلفا
بهشون دستور بدم فردا میایم خواستکاری . هر دو موافقت کنن و دو روز بعدشم ازدواج کنن چون پسرا دارن
میرن ماموریت کاری خارج از کشور برای دو ماه و نمی خوام تنها برن.
نیروی آلفا روی آدم های عادی اثرش با ما متفاوته.
ما حس میکنیم دستوره و باید اطالعت کنیم.
اما آدم های عادی چون ضعف تر هستن دستور آلفا تو ذهنشون میشینه و حس میکنن تصمیم ذاتی
خودشونه.
هیچوقت سعی نکرده بودم از این نیروم رو آدم ها عادی استفاده کنم.
اما امشب بخاطر دوقلو ها مجبورم.
هرچند برای صالح و سالمتی سحر و سارا هم این بهترین تصمیمه.
رویا زنگ زد و گفت انقدر دیر کردم کارشون کلینیک تموم شده. دو قلو ها رفتن دنبالشون و االن همه
منتظر منن.

1401/08/20 15:34

خوب بود حداقل با خبر خوش میرفتم پیش پسرا.
مها:::::::::::::::
از کتفم عکس گرفتیم که گفت فقط ضرب دیده و با استراحت خوب میشه.
البرز خیلی دیر کرده بود و همه نگران بودن.
دو قلوها حسابی استرس داشتن.
اما وقتی البرز رسیدو خبر داد پدر دخترا موافقت کرده و فردا میرن خواستگاری حسابی سر حال شدن.
هر دوپریدن بیرون تا به دخترا زنگ بزنن و خبر بدن.
البرز کنار من نشسته بودو بازم دستش روی رون پای من در رفت و آمد بود.
واقعا از این کارش لذت میبردم اما خب تو جمع خجالتم می کشیدم.
شام خیلی عالی بود. رستوران و دور همی واقعا حال هممونو جا آورد. هر چند مکس تو پس ذهنم بود.
البرز برای اونم شام سفارش داد که ببریم خونه.
تو مسیر برگشت رویا رفت پیش دو قلو ها و منو البرز تنها بودیم.
بازم تمام مدت دست البرز رو پای من بود و فقط وقتی می خواست دنده رو عوض کنه دستشو برمیداشت.
شاید به زبون قربون صدقه من نمی رفت اما رفتار ها و توجه ای که بهم داشت انقدر شیرین بود که دلمو
حسابی گرم می کرد.
آهنگ مالیم و بی کالم تو ماشین پخش می شد و با گرما و نیمرخ مردونه البرز حسابی هم خونی داشت.
البرز بالخره گفت " مها میخوام راجب تبدیل شدن برات بگم"
" کنترل جسمم؟"
" اوهوم"
" سینا گفت باید جسم انسانم هم زمان با آزاد شدن جسمه گرگم جا به جا بشه"
" دقیقا... مثل دکمه المپ میمونه . وقتی یه طرف میره داخل سمت دیگه میاد بیرون.... هیچوقت هم زمان
هر دو بیرون نیستن . هیچوقت هم زمان هر دو داخل نیستن. مثل یه ترازو میمونه با یه وزنه. وزنه هر سمت
کفه باشه اون مخفی میشه"
"میفهمم اما چطور این کارو باید بکنم؟"
" فقط خواستنه. خواستن اینکه اون بیاد و این بره"
" کجا بره"
" درون تو . جایی که االن گرگت هست"
"گرگم درون من جسم داره؟"

1401/08/20 15:35

دقیقا. گرگتو با جسمت باید تصور کنی. گرگت با جسمش درون تو وجود داره . وقتی بیاد بیرون این
جسمت میره داخل"
" خیلی سخته ... درکش برام سخته"
" میدونم ... اما به مرور عادی میشه"
" امیدوارم"
"مطمئن باش"
البرز:::::::::::::
دیر تر از بقیه رسیدیم خونه.
یه دلیل مهمش لذت بخش بودن خلوتم با مها بود که دوست داشتم طوالنی تر بشه.
سعی کردم تا میتونم ساده و قابل لمس برای مها از پروسه تبدیل بگم.
هرچند میدونم براش درکش سخته.
وقتی رسیدیم ساعت 17 شب بود.
تو سکوت رفتیم اتاق خودمون.
لباس هامو در آوردم که دیدم سبد لباس های استفاده شدم پر شده. به مها که داشت میرفت سمت سرویس
گفتم " من میرم باال اینارو بزنم شسته شن. تو چیزی نداریببرم؟"
" نه مرسی فعال خوبه "
سر تکون دادمو با سبد لباسا رفتم طبقه باال.
مها:::::::::::::::
خیلی با نمکه وقتی البرز کارای خونه رو انجام میده.
لباس هامو آروم عوض کردم. هرچند درد دستم خیلی بهتر شده بود اما نمیخواستم با حرکت بی جا بدترش
کنم.
برای راحتی کار یه پیراهن خونگی تا باالی زانو پوشیدم .
نشستم رو تخت تا البرز بیاد.
ماه از پنجره معلوم بود و نمای قشنگی داشت.
نمیدونم زری کجاست و باز پیداش میشه یا نه.
اما اگه باز بیاد میدونم چطور جلوش وایسم.
دلم هوای تازه و دیدن ماه خواست. از اتاق زدم بیرون تا برم پیش البرز.

1401/08/20 15:35

وقتی رسیدم دیدم دیدم ماشین لباسشویی روشنه ولی البرز نیست.
آروم وارد تراس نسبتا بزرگی که لباس هارو اونجا پهن می کردن شدم.
البرز به نرده ها تکیه داده بود و داشت سیگار می کشید.
ماه مه آلود اما پر نور بود.
سایه ابرا روی ماه و نور ماه با نسیم خنگی که میومد حس خوبی بهم میداد.
کنارش ایستادمو به ماه اشاره کردم " نزدیک ماه کامله"
از پشت بغلم کرد و گفت " آره ... گرگت ماه کامل قوی تر میشه"
نفس عمیق کشیدم
بوی خاک بارون خورده...
چشامو بستم و ذهنمو ازهمه چی خالی کردم
دستای گرم البرز دور کمرم بهم آرامش می داد.
سرمو عقب بردمو توی گردنش فرو کردم
زیرگوشمو آروم بوسید.
فشار دستاشو روی کمرم بیشتر کرد
خودشو بهم فشار داد و بین بدنش و نرده ها قفل شدم.
آروم گوشه های پیراهنمو جمع کرد و دستاشو برد زیر لباسم .
داغی دستاش حالمو خراب می کرد.
جای نشونمو بوسید و تر کرد.
غوغای درونم بیشترشد
دستاشو ازروی شکمم حرکت دادو به سمت سینم برد
خیلی مالیم نوازشم کرد
تو همین حالت دستامو آروم باال اوردم و روی گردنش کشیدم
سرمو کج کردمو چونه اش رو بوسیدم.
توی بغلش چرخیدم.
حاال روبه روی هم بودیم.
نگاهمو به چشاش دوختم...
زیر لب گفت " آرامشم توئی"
دلم میخواست بگم تو هم . بگم عطرت دیوونه ام کرده

1401/08/20 15:35

بگم دوستت دارم.
اما کم حرفی البرز تو ابراز احساسات منم مثل خودش کرده بود.
نگاهم از چشماش رفت به لباش
دوباره به چشاش نگاه کردم
اونم داشت به لبام نگاه می کرد
لبمو آروم تر کردم
تشنه لباش بودم . رو نوک پا بلند شدمو فاصله بینمونو از بین بردم
لباشو داغ می بوسیدم
اونم دست کمی ازم نداشت
لباشو بین دندونام قفل کردم و کشیدم
چشمامو باز کردمو نگاش کردم.
نور ماه توی صورتمون بازتاب می کرد
دستمو ازتوی موهاش آروم آوردم پایین قاب صورتشو با سر انگشتم لباشو لمس کردم.
زیر لب گفتم " چی دارن که دیوونم میکنن"
البرز:::::::::::::::
انگشتای مها روی لبام بود .
زیر لب گفت " چی دارن که دیوونم میکنن "
آروم سر انگشتاشو بوسیدمو گفتم " تب داشتن تو رو "
لبخند آرومی زد .
بند پیراهنشو از روی سرشونش دادم کنار و گاز کوچیکی روی سرشونش زدم .
بندلباسشو دادم پایینتر که گفت "البرز ممکنه کسی بیاد..."
تو گلو خندیدم .
حق با مها بود.
اما مثل پسر بچه ها کنترلمو از دست داده بودم.
تو گوشش گفتم "پس بریم اتاقمون"
چیزی نگفت و ازهم جداشدیم. بند لباس مها رو اوردم باال
قدم اولی که برداشت روی دستام بلندش کردم

1401/08/20 15:35

یکی ازدستامو پشت گردنش گذاشتم دست دیگمو پشت زانوش انداخته بودم.
شکه ازحرکت ناگهانیم
جیغ ضعیفی کشیدو گردنمو محکم چسبید.
اما بعد آروم خندید.
سرشو روی سینم گذاشت.
به اتاق رسیدم مهادستشو درازکردو درو باز کرد
با خنده گفتم " از همکاری شما متشکرم "
با شیطنت گفت " منم همینطور"
گذاشتمش رو تخت و اجازه حرفی بهش ندادم.
دستامو روی بازوش کشیدم و نگاش کردم.
بازم لپاش گل انداخت که خم شدمو جای نشونشو بوسیدم. با بوسه گردنشو پر کردمو آروم رفتم پایین.
نفساش به شماره افتاده بود.
سرمو کشید سمت خودشو مشغول لبام شد.
دستام همه جا می رفت و نوازشش می کرد.
آروم دستمو بردم بین پاش که مها یهو خشک شد و گفت " وای البرز ..."
" چی شده؟"
به سختی خودشو از زیرم بیرون کشید و گفت " پریودم "
" آه... نه ... مها ..."
کالفه شدم گرگم میخواست مها روبیشترحس کنه
بااین حال کاری نمی شد کرد
به معنای فهمیدن سرمو تکون دادم اما سرمو داخل گردنش فرو کردم.
گرگم زوزه ای کشیدو تویه لحظه بی اختیار گاز محکمی از گردن مها گرفتم
آهی که ازلبای مها بیرون اومد باعث شد به خودم بیام
به گردنش نگاه کردم زخم شده بودو وزیر پوست گردنش خون جمع شده بود
بوسه ای روش کاشتم و با زبونم نوازشش کردم.
تو گوشش گفتم " گرگم بود "
خنده ای کردو گفت "گرگت حسابی عصبانیه "
سرمو به سمت سینش بردم و اینبار با شدت بیشتری مشغول شدم
اخرین بوسه رو روی سینش نشوندمو ازش جداشدم

1401/08/20 15:36

به کبودی روی پوستش نگاه کردم.
سر تکون دادمو گفتم" بهتره برم دوش بگیرم قبل اینکه جای سالم رو تنت نمونه."
با لبخند بهم نگاه کردو آروم لبمو بوسید و گفت " هرچند من بدم نمیاد اما گرگت فکر نکنم با اینم راضی
شه"
سر تکون دادم محلفه رو کشیدمو روش.
حق با مها بود.
گرگ من به این راحتی ها راضی نمی شد.
ازروی تخت بلندشدم و گفتم " یه دوش سریع میگیرم میام اما تو بخواب "
با لبخند گفت باشه و زیر ملحفه خودشو گوله کرد"
فقط یه دوش آب سرد میتونه عطش منو کم کنه.
مها :::::::::::::
البرز وقتی از حمام اومد خواب و بیدار بودم. پشتم دراز کشیدو منو کشید تو بغلش.
چقدر حضورش برام آرامش بخش بود.
با حس نفساش رو گردنم به یه خواب عمیق بی رویا رفتم.
البرز :::::::::::::
هر چند دوش آب سرد کمکی به گرگ درونم نکرد اما یکم آروم تر شدم.
مها رو تو بغلم گرفتمو عطرشو نفس کشیدم.
فردا هم یه روز شلوغ دیگه است .
با کیومرث باید مشورت کنم.
از سینا خبر بگیرم.
با بهمن صحبت کنم.
از همه مهم تر فردا باید بریم خواستگاری برای دو قلو ها.
به امیر هم باید خبر بدم.
هرچند می دونم شاید حاضر نباشه برگرده.
اما باید بدونه عقد پسرا کیه ...
و عروسی رویا ...

1401/08/20 15:36

چرا همه چی انقدر سریع داره اتفاق می افته . فقط کافیه امیر هم بگه جفتشو پیدا کرده تا کل خانواده
تکمیل شه....
مها:::::::::::::
با تکون تخت و سر شدن پشتم بیدار شدم.
البرز دوباره زودتر از من بیدار شده بود.
نا خداگاه زیر لب گفتم " منم میام"
با تعجب برگشت سمت منو گفت " کجا؟"
" تو جنگل بدوئم"
خم شد رومو پیشونیمو بوسید و گفت " امروز نمی دوئم"
"چرا؟"
" باید برم شرکت. فردا با هم میریم"
"باشه"
نرم لبمو بوسیدو رفت سمت سرویس...
البرز::::::::::::::::
امروز باید بریم خواستگاری دو قلوها و حتما حسابی یرشون گرم باشه.
امیر هم که نیست کمک منو خودم باید به کارای شرکت برسم.
با اینکه شدیدا دوست داشتم تو جنگل بدوئم اما میدونستم اگه برم دیر میشه.
به سامی زنگ زدم که سریع جواب داد .
"جانم "
" سامی بیا اینجا باش. من دارم میرم شرکت. دو قلو ها فعال هستن اما اونام کم کم میان سمت من. دخترا با
مکس تنها نباشن"
با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت " حله . اومدم"
قطع کردمو لباس پوشیدم.
6 روز دیگه ماه کامله .
یه گرگ با طلسم آلفا ، بدون جفت و ماه کامل .
حتما از رختخواب یکی سر در میاره...
فقط امیدوارم با رضایت اون طرف باشه.

1401/08/20 15:36

لباس پوشیدمو رفتم سمت ماشین .
سامی از دور داشت به خونه نزدیک میشد.
انتظار نداشتم انقدر سریع خودشو برسونه.
اما خوب بود حاال خیالم راحت تره.
تبدیل شد ودست تکون دادیم برای هم.
سوار ماشین شدمو زدم به جاده.
موبایلمو در آوردمو شماره کیومرث رو گرفتم.
باید باهاش مشورت می کردم.
بالخره جواب دادو گفت " باز چی شده یاد من افتادی؟"
" حدس میزنم خبر داشته باشی"
" تا تو منظورت کدوم باشه؟!"
" یکی از خوناشام های بهمن ... سیما... خون مها رو از آزمایشگاه دزدیده و رفته جلفا پیش سیروس..."
"خب؟"
" خب االنم پیش تایگا هستن "
مکثی کرد و گفت " اخبار خوناشام ها دیر به دستم میرسه... "
" حاال که رسید ... به نظرت هدفشون چیه؟"
" چرا رفتن تایگا؟"
" طبق آمار ما االن اونجا یه نبرده برا عضو گیری. حدس می زنیم رفتن با خون مها برنده شن و مقام
خودشونو ارتقا بدن"
" شاید... شایدم رفتن اثر خون مها رو اونجا ثابت کنن و متحد جذب کنن"
با این حرف کیومرث زدم رو ترمز...
خدای من اگه هدفشون این باشه چی...
یه گروه تایگا دنبال خون مها ...
حتی فکر کردن بهش هم وحشتناکه.
کیومرث هم مثل من ساکت بود.
مبهوت گفتم " مها گرگش آزاد شه اثر خونش از بین نمیره؟"
بعد سکوتی کالفه گفت " البرز... دختر زمین زندگی بخش و درمانگره... اثر خونش شاید قوی تر بشه اما
ضعیف تر نمیشه "
" خدای من ... یعنی شرایط با آزاد شدن گرگش بدتر میشه

1401/08/20 15:36

فقط شاید قدرت مقاومتش بیشتر شه وگرنه خونش فکر نکنم عوض شه"
داشتم دیوونه میشدم .
با عصبانیت گفتم " پس بقیه دخترای زمین که گرگینه بودن چی؟! اونام اینجوری بودن؟!"
" تا جایی که من میدونم همه اینجوری بودن فقط خوناشام ها نفهمیده بودن..."
" مگه ممکنه ... خیلی وحشتناکه ..."
" بهتره برای نبرد آماده باشین"
نبرد... جنگ... با تایگا ها ... مگه کسی از پس اونا بر میاد.
زیر لب گفتم " نبرد نا برابر ..."
کیومرث گفت " امیدوارم قصد مانی فقط عضویت تو تایگا ها باشه نه چیز دیگه"
" منم... کاری نداری فعال؟"
" خبری شد بهم خبر بده"
باشه ای گفتمو قطع کردم.
یه دختر *** و یه شکست عشقی احمقانه، این مانی دیوونه رو ساخته و بالی جون همه ما شد.
اگه تایگا ها چیزی رو بخوان به قیمت کشتن همه ما هم شده اونو بدست میارن...
نمیخواستم از این فکرم به کسی بگم.
شاید هیچ کدوم از این اتفاقا نشه.
شاید مانی با خون مها تو مبارزه شرکت کنه و کشته شه ...
شاید های احمقانه ایه .
اما فعال فقط با اینا میشه دلگرم بود.
باید متحد جمع کنم...
البته اگه کسی حاضر باشه جلو تایگا ها وایسه...
صدای موبایلم منو از افکارم کشید بیرون.
امیر بود...
" جانم "
" سالم البرز ... چه خبر؟"
" هیچی ... زیاد اطالعات گیر نیاوردیم ... تو چه خبر؟"
" اینجام اطالعاتی پیدا نکردم... جز یه خبر راجب خودم"
شادی رو از صداش میشد حس کرد.
" بگو میشنوم"

1401/08/20 15:37

با یه نفر آشنا شدم"
" خب..."
" خیلی متفاوته ... خیلی زیاد ... نمیدونم چطور بگم. فقط میخواستم بهت بگم "
نا خداگاه لبخند زدمو گفتم " خیلی خوشحالم امیر ... واقعا خوشحالم"
" مرسی ... اگه خبری شد بهم خبر بدین"
برای امیر قضیه مسابقه تایگا ها و حدسمونو گفتم.
ازش خواستم اگه در این رابطه چیزی فهمید بهم خبر بده.
دیگه رسیده بودم به جاده اصلی و مکالمه تلفنی ممکن نبود.
تماس با بهمنو موکول کردم به شرکتو سرعتمو زیاد کردم.
مها::::::::::::
نمیدونم از رفتن البرز چقدر گذشت اما اصال دلم نمیخواست بیدار شم.
با صدای در بیدار شدم.
رویا بود.
پر انرژی پرید تو اتاق و گفت " پاشو خابالو وقت نهاره"
" نهار؟!"
"بله ساعت یک شده باید نهار بخوریم و خوشکل کنیم بریم برای خواستگاری "
نشستم رو تختو گفتم "خواستگاری؟"
ابروهاشو باال انداختو گفت " هنوز خوابی ها ... خواستگاری برا دو قلو ها. من خواهر شوهرم تو هم عروس
بزرگه "
" آها آها . اوه چی بپوشم"
رویا رفت سمت کمد ما و کمدو باز کرد و گفت " غمت نباشه ، برات یه مانتو دامن شیک خریده بودم. بزار
ببینم کجاست... آها ... این "
به لباسی که جلوم نگه داشته بود نگاه کردم.
خیلی قشنگ بود.
دامن سورمه ای و روسری طرح دار سورمه ای - نیلی از چوب رختی آویزون بود و یه مانتو نیلی با لبه های
تور ساده روش بود.
سر تکون دادموگفتم " خیلی خانمانست "
" برای جلسه خواستگاری همینو باید بپوشی دیگه"

1401/08/20 15:38

نه با شلوار راحت ترم "
رویا دماغشو برام جمع کرد و رفت سر کمد و گفت " باشه اینو روز عقدشون بپوش.... آها... اینو امشب
بپوش"
یه مانتو طوسی لیموئی کوتاه با شال ست... خوب بود با شلوار جین کوتام خوب در میومد. سر تکون دادمو
گقتم " این خوبه... محض رضای خدا یه مانتو دکمه دارم میخریدی همه جلو باز آخه"
رویا خندید و گفت " حله خانم حله . میریم با هم میخریم . حاال پاشو که دیر شد"
البرز:::::::::::::
وقتی رسیدم به شرکت یه کوه کار ریخت سرم .
اصال نفهمیدم زمان چطور گذشت .
نزدیک ظهر بود که بالخره تونستم به بهمن زنگ بزنم.
راجب مبارزه تایگا میدونست اما نمیدونست االنه.
بهش حدس هامونو گفتم .
بهمن فکر می کرد با توجه به هدف مانی که انتقام از نامزدش بود، اون حتما خون رو خودش میخوره و
مبارزه میکنه تا عضو تایگا ها بشه .
منطقی بود اما سیروس و سیما چی...
اونا بهشون چی می رسید که با مانی همکاری کنن...
کالفه بودم حسابی .
به بهمن گفتم هر اطالعاتی میت ونه بدست بیاره و بهم خبر بده.
دو قلوها ساعت ده رسیدن شرکتو االن که 17 شده رفتن دنبال دست گل و شیرینی و آرایشگاه...
واقعا خدا بهم لطف کرد برای مها نیاز به این کارا نداشتم.
قرار بود همه بریم خونه سارا و هم زمان از هر دوتا دختر خواستگاری کنیم.
به دوقلوها گفتم ساعت 7 برن دنبال مها و رویا چون ساعت 6 قرار خواستگاری داشتیم.
هرچند رویا اصرار داشت خودش با مها میاد.
اما برگشت دیر وقت میشد و بهتر بود با هم برگردیم.
می ترسم کارای پسرا انقدر طول بکشه که مجبور شم خودم برم دنبال دخترا.
نبود امیر حسابی حس می شد.
با فکر امیر یادم اومد راجب خواستگاری و عقد دو قلوها بهش نگفتم.
انقدر ذهنم درگیر مها بود که به کل یادم رفت.

1401/08/20 15:38

صدای موبایلم بلند شد و افکارمو بهم ریخت.
سامی بود.
یعنی چی شده این موقع زنگ زده!
سریع جواب دادم.
"بله؟"
" رئیس؟"
"بگو"
" ام... پدر و مادرم دارن میان میخواستم برای تاریخ ها هماهنگ کنیم"
تاریخ ها...
خواهر کوچولوم هم داره میره...
روزها از تکرار روزمرگی هامون یهو تغییر کرده و زیر و رو شده.
اما اگه قرار باشه جنگ بشه بهتره تمام این کارا زودتر انجام شه.
بخاطر مکث من سامی گفت " البته اگه صالح بدونین"
آروم گفتم "باشه امشب با رویا صحبت می کنم بهت خبر میدم."
صدای نفس راحتی که کشیدو از پشت تلفن شنیدم.
سریع گفت " مرسی. پس فعال کاری نداری رئیس؟ "
" نه . مواظب دخترا باش"
" حله هستم"
" مرسی فعال"
قطع کردمو شماره امیرو گرفتم.
جواب داد و گفت " جانم"
" سالم . چطوری؟"
" سالم. سر پست هستم. اومدم بخش انتهای قلمرو که میرسه به خوناشام ها. گفتم شاید چیزی ببینم"
" مرسی... صبح یادم رفت بهت بگم "
" چی؟"
" امروز میریم برا دو قلوها خواستگاری احتماال دو روز دیگه هم عقدشون باشه .... میتونی بیای؟"
سکوت شد...
میدونستم امیر تازه رفته و قصد برگشت به این زودیا نداره.
اما اتفاق مهمی تو زندگی بچه ها بود.

1401/08/20 15:39

برای همین دوباره گفتم " برای رویا و سامی هم احتماال به زودی خبری باشه"
نفسی با آه کشید و گفت "چقدر همه یهویی"
" اوهوم"
" االن میفهمم وقتی می گفتی اگه طرف مقابل جفتت باشه جلو هیچیو نمی تونی بگیری ..."
خندیدم از حرفش...
اما چیزی نگفتم که باز گفت " اسمش رعناست ... هنوز ازش اطالعات درست ندارم... اما نمی تونم تا نفهمم
کیه و بدستش نیارم اینجارو ترک کنم البرز... همین االنم انگار باد بوی تنشو داره برام میاره"
نمیدونستم چی بگم.
اگه واقعا این رعنا که میگه جفت امیر باشه ...
چکار می تونه بکنه جز تالش برای بدست آوردنش...
چی می تونم ازش بخوام.
زیر لب گفتم " مطمئنی جفتته؟"
" اولین بارمه دارم تجربه اش می کنم... همه چیزش جدیده ... اما مطمئنم چون همون دفعه اول هم می
خواستم نشونش کنم...چیزی که قبال هیچوقت خواستنش تو وجودم نبود..."
" برات خوشحالم امیر... چون صدات پر از امید و هیجانه ... اما یه جوری خودتو برسون... نذار خانواده از هم
جدا باشه"
" سعی خودمو می کنم"
" مرسی"
مها::::::::::::::::
سریع مرتب شدم و رفتم پایین.
سامی و مکس هم خونه بودن.
همه با هم نهار خوردیم .
رویا سر میز نهار گفت " ما شاید ماه کامل جشن بگیریم"
مکس سرشو بلند کرد و فقط نگاه کرد به رویا اما من گفتم " جشن؟ جشن عروسی؟"
"اوهوم"
" چقدر سریع؟!"
رویا و سامی هر دوتا با هم گفت " سریع؟!

1401/08/20 15:40

سر تکون دادم که سامی با خنده گفت " مها این تایمی که از لحظه نشون شدن رویا تا ماه کامل می گذره
جز طوالنی ترین دوره های تاریخ گرگینه ها حساب می شه"
رویا زیر لب گفت " البته بعد از دو قلوها"
سامی هم با شیطنت گفت " اونا کارشونو می کنن همه که مثل من صبور نیستن "
رویا سر تا پا سرخ شد و با این حرف سامی یاد خودمو البرز افتادم...
یه جورایی حق با سامی بود .
زیر لب گفتم " ببخشید ... یکم این چیزا برام قابل درک نیست. یعنی حسش می کنم اما درکش نمی کنم
... ام... نمی دونم چطور بگم"
مکس بالخره زبون باز کرد و گفت " حق داری برای کسی که بین ما بزرگ نشده واقعا قابل درک نیست...
انسان ها بعد چندسال با هم بودن هم شاید انتخاب اشتباهی کنن... شاید نتونن عشق رو از هوس تشخیص
بدن... اما بین گرگا اینجوری نیست"
رویا گفت " دقیقا... مها همه چی به حسه ... ما خیلی بهتر می تونیم حس کنیم... لحظه ای که جفتتو حس
می کنی... حتی اگه اون گرگینه نباشه تو کامل می تونی حسش کنی. "
سامی هم وارد بحث شدو گفت " اوهوم. تو حس می کنی این همون کسیه که می تونی حتی بخاطرش
جونتو بدی" بعد به رویا نگاه کرد.
دستشو گرفت و ادامه داد " نفست به نفسش بنده. دوری ازش عذابه و لمس تنش آرامشه"
سکوت کرد و تو نگاه هم گم شدن که مکس گفت " همش برمی گرده به حس تو و احساست...
عشق...خواستن... رابطه ... همه آمیزه ای از احساسات توئه که وقتی جفتتو ببینی کامال واقعی و قابل لمس
می شه"
سر تکون دادمو گفتم " خیلی قشنگه... همه چیز گرگینه بودن به نظرم جالب و قشنگه"
مکس زیر لب گفت " البته نه همه چی "
بلند شد و بعد تشکر بخاطر نهار رفت طبقه باال.
به رویا و سامی نگاه کردم.
حسابی تو نگاه هم گم بودن.
منم تشکر کردمو ظرفارو سریع گذاشتم تو ظرف شویی و برگشتم اتاق تا دوش بگیرم.
شاید به رویا و سامی هم فرصتی برسه یکم عطشی که به هم دارن کم شه.
به مکس و جواب دیروزش فکر می کردم .
دنبال ارتباط جوابش با حرف امروزش بودم.
نمی دونم شاید ربطی به هم نداشته باشن.

1401/08/20 15:41

هر چی بود خیلی عجیب بود.
چیزی که بیشتر از همه ذهنمو درگیر کرده بوی مکسه...
چرا می تونستم بوی مکس رو حس کنم.
چرا بوی بقیه رو نمیتونم !
بوی مکس مثل عطر تن البرز برام دل نشین و شیرین نبود، اما حس می شد...
دوش آب گرمو باز کردمو اجازه دادم گرمای آب اضطرابی که با دوری البرز تو دلم می شینه رو کم کنه.
کاش می شد همش نزدیک هم باشیم.
وقتی نبود یه ترس سردی تو دلم می نشست.
دقیق نمیدونستم از چی.
اما بود.
حاال با نیروهایی که فهمیدم دارم می تونم از خودم دفاع کنم.
اما ترسی که تو نبود البرز دارم ربطی به این قضیه نداره.
مثل حس یه اتفاق بد که نمیدونی چیه.
مثل وقتی که دلت می گیره اما نمیدونی چرا.
خودمو شستمو اومدم بیرون.
طبق عادت حوله ام رو پیچیدم دور خودم تا برم لباس بگیرم از تو کمد که صدای در اومد.
بی خیال بلند گفتم "بله"
در اتاق باز شد.
انتظار رویارو داشتم.
اما مکس تو چهار چوب در ایستاده بود.
هر دو با بهت به هم نگاه کردیم.
سر تا پامو از نظر گذروند.
هرچند با حوله ام اصل کاری ها پوشیده شده بود.
اما بازم وضعیت خوبی نبود.
بی اختیار محو شدم.
خیلی غریزی بود .
اما بهترین کار ممکن بود.
مکس چند لحظه به جای خالیم نگاه کرد .
بعد پلک زد و زیر لب گفت " معذرت میخوام."

1401/08/20 15:41

در رو محکم بست و رفت.
از ترس نتوستم ظاهر شم.
تو همون حال رفتم روی تخت نشستم و به پنجره خیره شدم.
چقدر احمقم ...
چرا جواب دادم وقتی تو این حالم...
یعنی چکار داشت که اومد در اتاقم.
نکنه میخواست راهی که تو ذهنشه رو بهم بگه و حاال...
حاال دیگه روم نمیشه بهش نگاه کنم...
همینجور که محو بودمو به پنجره خیره بودم زری رو دیدم که از دور می اومد سمت پنجره.
بعد اتفاق اون شب حسابی حرف البرزو درک می کردم.
پری ها قابل اعتماد نیستن.
اون شب طوری به رویا حمله کرد که انگار می خواست اونو بکشه .
انگار نه... واقعا... واقعا میخواست اونو بکشه...
میدونستم طلسم محافظتی که البرز رو خونه گذاشته بهش اجازه نمیده وارد خونه شه.
اما بازم از دیدنش حس بدی داشتم.
دلم میخواست بره و نبینمش.
همینجور که بهش خیره بودم دستمو آوردم باال...
دوباره انگار با زمین یکی شدم.
با حرکت دست من یه ستون از دل زمین باال اومد.
درست پشت سر زری.
زری متوجه شد و چرخید.
اما همون لحظه دستمو مشت کردمو اون ستون گلی هم که انگار دست من بود.
زری رو تو مشتش گرفت.
اینبار خیلی محکم گرفته بودمش و مشت دستمو شل نکردم.
زری تقال می کرد در بیاد.
اما موفق نمی شد.
همچنان محو بودم.
آروم رفتم سمت پنجره و بازش کردم.
زری با ترس برگشت سمت پنجره و گفت " چرا انقدر قوی شدی

1401/08/20 15:42

با حرص گفتم " از جون من چی میخوای؟"
چشماش پر اشک شد و گفت " اگه نتونم راضیت کنم منو میکشه..."
" کی؟"
" خودت میدونی"
می دونستم منظورش گلبرگ بود
اینبار آروم تر گفتم" مگه من چه آزاری برای شما دارم؟"
خیلی آروم گفت " هیچی... مگه من چه آزاری برا اون دارم ؟!"
دلم ناخداگاه براش سوخت و دستم دورش نرم شد.
از این فرصت استفاده کرد و محو شد.
انگار این صحنه رو قبال جایی دیده بودم.
مشت دستمو ول کردمو ستون زمین هم سریع تو دل زمین محو شد.
خیره به جنگل بودم.
واقعا اینجا چه خبره؟!
پنجره رو بستم.
انگار روی یه دریاچه ای از یخ راه میرم.
نمیدونم زیر پام چقدر محکمه .
نمیدونم به کدوم سمت باید برم.
فقط از اینکه تا این لحظه روی یخ ها موندم خوشحالم.
رفتم سمت کمد و لباس زیرمو برداشتم .
تازه متوجه شدم هنوز محوم.
تو این حالت انگار احساس امنیت بیشتری داشتم.
لباس هامو پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم.
باید موهامو خشک کنمو حاضر شم.
اما انگار تمام انرژیمو از دست دادمو نایی ندارم.
چشمامو بستم که صدای در دوباره منو پروند.
نشستم رو تخت و گفتم " بله؟"
در باز شد و اینبار رویا اومد تو.
اطرافو نگاه کرد و گفت " مها کجایی؟"
ظاهر شدمو گفتم " جانم"

1401/08/20 15:43

وا چرا تنهایی غیب میشی"
نمیدونستم راجب مکس و زری بگم یا نه .
خسته بودم و حوصله توضیح دادن نداشتم
فقط گفتم " همینجوری"
با چشمای مشکوک نگام کرد و گفت " باشه خانم همینجوری. حاضر شو . دو قلوها دارن میان دنبالمون"
" البرز نمیاد؟"
" شوهر شماست . خودت باید بهش زنگ یزنی"
مثل تله پاتی موبایلم کنار تخت زنگ خورد.
صفحه رو نگاه کردم.
البرز بود.
رویا با خنده رفت از اتاق بیرون و چیزی نگفت.
موبایل رو جواب دادم.
"بله؟"
" به به خانم خوابالو"
با لحن شیطون البرز لبخند رو لبم نشست و گفتم " خیلی وقته بیدارما"
" پس چرا بهم زنگ نزدی؟"
" گفتم مزاحمت نشم"
" تو همیشه مراحمی مها ... دوست دارم بیدار شدی بهم زنگ بزنی"
" مرسی ... از فردا ... "
خندید و گفت " فردا جمعه است خانم خابالو ... تو بغل خودم بیدار میشی"
لبخند روی صورتم با این حرف البرز عمیق تر شد و گفتم " مثل اینکه بعضیا برنامه دارن برا امشب "
خندید و گفت " برنامه داشتن اگه خانمشون پریود نبود. "
" پس بگو برنامه رو بهم نزنه "
تو گلو خندید .
معلوم بود حسابی نقشه کشیده .
خمار گفت " امشب تا صبح برنامه داریم پس"
با شیطنت گفتم " من عاشق برنامه های شبانه ام"
ابنبار بلند خندید و گفت " شیطونیتو کم کن مها . همین االن پا میشم میام خونه ها "
پیروزمندانه گفتم " االن بیای که فایده نداره مانیستیم. باید حاضر شم دوقلو ها دارن میان دنبالمون."

1401/08/20 15:44