525 عضو
با خنده گفت " اتفاقا زنگ زدم بگم کت شلوار منو که تو کاور طوسی تو کمده با خودت بیار."
" چشم. "
" لباست چه رنگیه امشب؟"
" طوسی... چطور؟"
" خوبه چون کت شلوار منم طوسیه "
" اما من خوشتیپ ترم "
" مها میام..." حرفش با صدای اینترکام اتاقش قطع شد و آروم گفت " جلسه ام شروع شده بعد باهم
صحبت میکنیم. مواظب خودت باش مها"
" چشم . تو هم همینطور"
البرز سکوت کرد .
انگار میخواست یه چیزی بگه.
آماده بودم اگه گفت دوستت دارم سریع بگم منم.
اما گفت " دلم برات تنگ شده"
زیر لب گفتم " منم"
دوباره سکوت شد و گفت " فعال"
" فعال"
قطع کردمو به صفحه سیاه موبایل نگاه کردم.
انگار هر دو تو یه حالیم ... میخوایم بگیم اما غرورمون نمیذاره پیشقدم شیم...
سریع بلند شدمو موهامو خشک کردم.
لباس هایی که با رویا انتخاب کردیمو پوشیدم.
موهامو محکم پشت سرم بستمو با یکم آرایش سعی کردم حسابی شیک به نظر بیام.
کفش بالنوام رو پوشیدم که رویا بدون در زدن پرید تو اتاق.
با تعجب برگشتم سمتش که گفت " کفش پاشنه دار"
" نههههه بالنو "
یکم نگام کرد که بالخره گفت " باشه خداوکیلی شیک شدی"
براش زبون در آوردمو کت شلوار البرز رو از تو کمد برداشتم.
" این چیه؟"
" برا البرزه "
" باشه . بریم پایین منتظرن"
با هم رفتیم طبقه پایین.
از مکس و سامی خبری نبود.
رویا در خونه رو بست و بدون اینکه قفل کنه رفتیم سمت ماشین .
پرسیدم " مکس خونه است؟"
" آره بهش گفتم اگه میخواد بیاد . گفت خونه راحت تره"
سر تکون دادمو سوار شدم.
رویا خواست کنارم بشینه که آرمین گفت " یکیتون بیاد جلو"
رویا با تعجب گفت " پس رامین کو؟"
" رفته دنبال گل و شیرینی "
" پس تا االن چکار میکردین؟"
آرمین دستی به موهاش کشید و گفت " داشتیم تیپ میزدیم "
خندیدم که رویا رفت جلو نشست و گفت " پس بگو چرا انقدر ضایع شدین."
آرمین ماشینو روشن کرد و راه افتاد . با خنده گفت " خوبه تو بی سلیقه بگی ضایع یعنی خوش تیپیم"
بعد رو کرد به مها گفت " مها تو که با انتخاب البرز سلیقتو ثابت کردی بگو ببینم خوش تیپ شدم؟"
موهاشو تازه کوتاه کرده بود. و صورتش حسابی اصالح شده بود. اما برق چشماش بود که بیشتر از همه جلب
توجه میکرد بهش چشمکی زدمو گفتم " خوش به حال عروس خانما امشب "
آرمین بلند خندید که رویا گفت " مها اگه سلیقه داشت زن داداش پیر من نمیشد."
آروم زدم رو شونه رویا و گفتم " انقدر حسود نباش تو هم خوشتیپ شدی "
فصل هفتم
البرز::::::::::::
بعد صحبت با مها حسابی داغ شده بودم.
میخواستم بهش بگم دوستت دارم.
اما نمی دونم چرا حس میکنم جاش نیست.
از بس به کسی نگفتم برام بیان این دوتا کلمه سخت شده.
انگاز به زبونم نمیان...
شیطنتش پشت تلفن مها گرگمو به وجد آورده بود.
اگه این جلسه مالکین نبود االن خودم خونه بودمو ترتیب مها رو داده بودم.
اما مجبورم با این مردای نچسب بشینم و از درصد سود آیندشون بگم.
ساعت 75:7 شده بود.
امروز همه تا 17 بیشتر شرکت نبودن.
منشیمم تا قبل جلسه موندو بعد اجازه خواست بره.
آبدارچی شرکتم چایی آخرو آورد اجازه خواست بره ...
اما اینا هم چنان داشتن بحث میکردن.
بالخره بلند شدمو گفتم " آقایون اجازه بدین یه جمع بندی کنیم برای این جلسه و باقی صحبت ها جلسه
هفته آینده"
چند نفر موافقت کردن و چند نفر هم زیر لب غری زدن.
توجه نکردمو سریع جلسه رو جمع بدی کردم.
بالخره ساعت 15:5 تونستم نفس راحت بکشم.
نبود امیر خیلی حس میشه.
باید بیشتر دوقلوهارو درگیر کارا کنم.
موبایلم زنگ خورد.
مها بود.
"جان؟"
" ما پایین شرکتیم "
" کتمو میاری برام ؟ "
" باشه ... اومدم پس"
به صندلیم تکیه دادمو خیره به در منتظر مها نشستم .
مها::::::::::
موبایل رو قطع کردمو رو به بچه ها گفتم " من لباس البرزو میبرم باال "
آرمین گفت " باشه پس ما میریم دنبال رامین بعد هماهنگ میکنیم "
" باشه . مرسی. فعال"
خداحافظی کردمو پیاده شدم.
با کت و شلوار البرز رفتم سمت آسانسور.
نمیدونم چرا استرس داشتم .
دکمه آسانسور رو زدم و منتظر موندم.
به اطراف تو پارکینگ نگاه کردم.
دلم میخواست محو شم.
اینجوری آروم تر بودم .
اما میدونستم همه جا دوربین هست.
بالخره آسانسور اومد و سوار شدم.
برام مثل یه سال گذشت تا رسیدم طبقه البرز.
میز منشی خالی بود و برق پارتیشن های اطراف خاموش بود.
رفتم سمت اتاقش و در زدم.
" بیا تو"
صدای مردونه و گیراش لبخندی که الزم داشتمو به لبم آورد.
درو باز کردمو رفتم تو.
پشت میزش نشسته بود و به صندلیش تکیه داده بود.
یه دستش زیر چونه اش بود.
دست دیگه اش روی میز ضربه های مالیمی میزد.
بدون اینکه ازش چشم بردارم در اتاقو بستمو رفتم سمتش.
تو مسیرم کت شلوار و کیفمو روی مبل جلو میزش گذاشتم.
تمام مدت چشم ازش بر نداشتم.
رفتم کنار صندلیش و به میزش تکیه دادم.
نمیدونم چرا شیطنتم گل کرده.
قبل پریودم کنار البرز خیلی عصبی و حساس شده بودم.
اما حاال خیلی شیطون و ...
شیطون و سرکش ...
دستمو گذاشتم لبه میز و خودمو کشیدم روش.
البرز آروم با صندلیش چرخیدو رو به رو من قرار گرفت.
با لبخند گفتم " سالم"
با لبخند یه طرفه شیطونی گفت " سالم... فکر کردم زبونتو موش خورده "
براش زبون در آوردمو چیزی نگفتم.
بلند شد.
جلوم ایستاد.
چشماموریز کردمو مشکوک نگاش کردم .
چشماش هر لحظه خمار تر می شد.
یه دستشو قاب صورتم کرد و با شصت دستش گونمو نوازش کرد.
دست دیگه اش کمروم نوازش کرد.
آروم زیر لبمو نوازش کرد.
نتونستم بیکار بشینم.
پامو از هم باز کردم.
کمرشو گرفتمو کشیدمش سمت خودم.
با این حرکت من، فشار دستش رو کمرم شدید تر شد و خم شد روم.
چشمامو بستمو تو داغی لباش گم شدم.
می دونم هیچوقت از البرز سیر نمی شم...
البرز:::::::::::
در اتاق که باز شد و لبخند مها رو دیدم فهمیدم چقدر خوشبختم.
چقدر خوشبختم که مها رو تو زندگیم دارم.
تا قبل از داشتنش هیچ وقت فکر نمیکردم زندگیم بی معنی باشه .
اما االن و با داشتن مها تازه می فهمم .
تازه میفهمم بدون مها چقدر پوچ بودم.
حاال زندگیم معنا و مفهوم دیگه ای داره .
با نرمی همیشگیش اومد سمتم.
کت شلوار و کیفشو گذاشت رو مبلو کنارم به میز تکیه داد.
چشماش شیطنت خاصی داشت.
وقتی نشست رو میزم فهمیدم نمیتنم به این راحتی ها این اتاقو ترک کنم.
تا حسش نکنم از این اتاق بیرون نمی ریم.
داغی لباش و فشار ناخوناش تو کمرم داشت از خود بی خودم می کرد .
از لباش جدا شدمو آروم شالشو باز کردم.
رژ لبش حاال کامل پاک شده بود و قرمزی لباش از شدت بوسه های من بود.
دوباره به چشماش نگاه کردم که حاال حسابی داغ خواستن بود.
زیر لب گفتم " میخوام حست کنم مها"
با این حرفم شالشو گذاشتم رو میز که گفت " دیر میشه البرز "
حق با مها بود...
وقت نداشتیم.
اما نمیتونستم دل بکنم.
بغلش کردم تا کامل حسم کنه و گفتم " نمیتونم تا حست نکنم مها... "
متوجه حالم شد .
چون کمرمو نوازش کرد و دستش رفت سمت کمر شلوارم.
از خودم جداش کردم .
با تمام وجود دوست داشتم همینجا ادامه بدیم .
اما نمیخواستم بیشتر از چیزی که االن ثبت شده تو دوربین های امنیتی ثبت شه .
گردنشو بوسیدمو تو گوشش گفتم " بریم تو اتاق"
قبل اینکه مها جواب بده صدای موبایلم بلند شد.
این بدترین زمان ممکن بود.
به صفحه گوشی نگاه کردم.
رامین بود.
مها هم نگاهش به صفحه گوشیم بود.
آروم گفت" رامینه"
موبایل رو برداشتمو سعی کردم از صدام خماری و عصبانیتم پیدا نباشه.
جواب دادم " بله؟"
" ما پنج دقیقه دیگه پایین شرکتیم"
" باشه میایم"
اینو گفتمو قطع کردم.
مها گفت " چی شد؟"
سری تکون دادمو گفتم " پنج دقیقه دیگه اینجان "
" اوه..."
خم شدمو لبشو نرم بوسیدم.
آروم جای نشونشم بوسیدم و تو گوشش گفتم " امشب مها ... امشب ... نمیذارم تا صبح بخوابی"
ریز خندید و گفت " شاید من نذاشتم تا صبح بخوابی"
یه قدم رفتم عقبو گفتم " تو کی هستی؟ با مهای خجالتی من چکار کردی؟
خانومای محترم اگه کسی با رمانایی که اینجا میزارم از موضوع شون یا به هر دلیل دیگه ای خوشش نمیاد یا حتی از خود من خوشش نمیاد لطفا لفت بده چون بی دلیل و بی جهت گزارش زدن کسی به هیج وجه درست نیست منم به خاطر ندارم به کسی بی احترامی کرده باشم یا حرف زشتی زده باشم از الفاظ رکیک و توحین آمیز استفاده کرده باشم و این گزارش زدن شما واقعا باعث ناراحتیم شده و با پشتیبانی تماس گرفتم و ازشون خواستم پیگیری کنن چه کسی و به چه دلیلی منو گزارش کرده و اگه این گزارش های بی جهت باعث هر گونه اختلال و ایجاد محدودیت استفاده تو این برنامه برای من بشه مطمئنن به پلیس فتا شکایت و پیگیری میکنم چون اصلا خوشم نمیاد بی جهت حق حقوقم ذایل پای مال بشه???
1401/08/21 14:04?#قسمت_سوم#جلد_دوم#رمان#ماه_مه_آلود?
1401/08/21 22:46خندید و از رو ی میز پرید پایین.
شالشو برداشت و رفت سمت کیفش.
برگشت سمت منو گفت " تو از راه به درش کردی... "
با این حرفش دوئیدم سمتش که کیفشو برداشت و قبل اینکه من برسم بهش رفت تو سرویس و درو بست .
آروم تقه ای به در زدم و گفتم " پس من از راه به درت کردم"
" دیر میشه البرز برو لباستو بپوش"
همین طور که میرفتم سمت کت و شلوارم بلند گفتم " پس من تورو از راه بدر کردم... باشه ..."
مها::::::::::::
صدای البرز از پشت در میومد که داش غرغر می کرد.
لبخند از رو لبم پاک نمی شد.
لوازم آرایشمو از کفم در آوردم تا خودمو مرتب کنم.
کاش می شد زندگی فقط این لحظه های شاد ما باشه.
کاش این بودنمون با هم پایدار باشه.
به خودم تو آینه نگاه کردم.
کاش هیچ تهدید و نگرانی تو زندگیمون نبود.
با این حرفم یهو یاد زری افتادم...
میخواستم به البرز بگم اما به کل یادم رفت...
و مکس...
نمیدونم راجب مکس بگم یا نه.
یه سو تفاهم بود نمیخوام کسی رو حساس کنم.
موهامو مرتب کردمو شالمو گذاشتم سرم.
با فکر اینکه فقط راجب زری به البرز میگم در سرویس رو باز کردمو رفتم بیرون.
اما با دیدن البرز تو کت و شلوار طوسی و لبخند شیطونی که رو لبش بود پشیمون شدم.
زری که اینجا نیست.
دیر نمیشه.
نمیخوام البرز دوباره از این حال و هوا بره تو فاز نگرانی و جدیت.
چشمکی بهم زد و گفت " پایینن بچه ها "
رفتم سمتشو گفتم " آماده ام ... بریم
بازوشو آورد سمتمو دستمو دور بازوش حلقه کردمو رفتیم سمت آسانسور.
نفس عمیق کشیدمو گفتم " عطرت خوشبوئه اما نمیذاره بوی برفو حس کنم"
تو گلو خندید و گفت " امشب حسابی حسش می کنی"
سوار آسانسور شدیم، در آسانسور که بسته سد .
زیر چشمی با خنده نگاش کردم.
اونم لبخندی زد و نگاه کرد.
زیر لب گفتم "حیف که دوربین داره"
خیلی سریع چرخید ومنو چسبوند به دیوار آسانسور.
از رفتارش شوک بودم که تو گوشم گفت " انقدر گرگمو دیونه نکن دختر"
فشار بدنش هوارو از ریه هام خالی کرده بود که در آسانسور باز شد و از هم جدا شدیم.
فکرکنم باز زیاده روی کردم.
البرز یه پسر داغ نیست که هی سر به سرش بزارم.
یه گرگ وحشی درونشه ...
چرا این یادم میره...
قانون شماره سه : هیچوقت قانون شماره 1 و 7 رو فراموش نکنیم. گرگ البرزو جدی بگیریم.
با این فکر تو گلو خندیدم.
رسیده بودیم به ماشین.
البرز با تعجب نگام کرد و گفت " به چی میخندی؟"
" به قانون شماره 2"
البرز دزدگیر ماشینشو زد و گفت " قانون شماره سه؟ چی هست؟"
با خنده سریع رفتم سوار شدمو گفتم " هیچی ... "
البرز:::::::::::::
مها مشکوک بود اما نمیتونستم از زیر زبونش حرف بکشم.
دیگه رسیدیم جلو در خونه دخترا.
واقعا میخواستم قانون شماره سه رو بدونم.
اما مها زیر بار نمیرفت و همش با شوخی و خنده منو می پیچوند.
پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم
دو قلو ها و رویا زودتر از ما رسیده بودن.
اونام با دیدن ما پیاده شد .
مها:::::::::::
البرز هرچقدر تالش کرد نتونست از زیر زبونم قانون شماره 2 رو بکشه بیرون.
البته نامردی هم نکرد و با نیرو آلفا مجبورم نکرد لو دم.
وقتی رسیدیم و پیاده شدیم.
بچه هام که زودتر از ما رسیده بودن پیاده شدن.
آرمین از پشت ماشین یه دسته گل بزرگ با گل های رز زرد بیرون آورد.
عاشق رز زرد بود.
با عالقه داشتم به گال نگاه می کردم که آرمین اومد سمت ما، سالم کرد و گل ها رو داد به البرز.
بعد برگشت سمت ماشین.
به البرز و گل ها نگاه کردم
از تو جیبش یه پاکت در آوردو گذاشت رو گل ها
بعد رو به من گفت " ببخشید با تاخیره اما همش تو ذهنم بود "
اینو گفتو دست گل رو به سمتم گرفت.
با تعجب نگاش میکردم فقط که دوباره گفت " ازم قبول نمیکنی؟"
متوجه منظورش نمیشدم . زیر لب گفتم " اینا برا منه"
با لبخند سر تکون دادو گفت " این گل ها و این پاکت "
اشک تو چشمام جمع شده بود.
حسابی غافل گیر شده بودم.
دست گلو گرفتم تو دستم.
انقدر بزرگ بود که به یه بغل گل شبیه بود تا دست گل.
صورتمو تو گالی رز فرو بردمو عطر و لطافتشونو حس کردم.
باورش برام سخت بود .
بالخره از عطر گل ها سیر شدمو دست گل رو پایین آوردم.
به البرز نگاه کردم که لبخند مهربونی رو لبش بود .
زیر لب گفتم " مرسی ... نمیدونم چی بگم"
لبخندش عمیق تر شد و گفت " هیچی ... تو فقط بخند
لبخندم کل صورتمو پوشوند .
پاکتو از رو دست گل برداشتم.
گلو البرز ازم گرفت و ایستاد تا من پاکتو باز کنم.
البرز::::::::::::::
از دیدن ذوق و نگاه مها واقعا روحم تازه شد.
درسته اینجور مراسما نداشتیم اما حق مها بیشتر از همه این چیزاست.
از روزی که تو محضر گفت مهریه اش رز زرد... میخواستم اینکارو کنم.
اما مسائل انقدر زیاد بود که نمی رسیدم.
امروز حس کردم بهترین فرصته و واقعا از چهره مها معلوم بود خوشحال شده.
پاکتو برداشت از رو گل ها.
دست گلو ازش گرفتم تا راحت پاکتو باز کنه.
دل تو دلم نبود.
از عکس العمل مها می ترسیدم .
مها::::::::::::
نمیدونم چرا قلبم تند میزد.
دستام می لرزید.
آروم پاکتو باز کردم.
چشمم به خط البرز با روان نویس مشکی رو کاغذ سفید افتاد که ترکیب دل نشینی بود.
زیر لب خوندم
" خدایا!... به هر که دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است، و به هر که دوست تر می
داری بچشان که.... دوست داشتن... از عشق... برتر است... عزیز ترینم ... مها... دوستت دارم ... البرز... "
دوستت دارم...
دوستت دارم...
جمالت با صدای خودش تو ذهنم نقش بسته بودو دوستت دارمش تکرار می شد...
سرمو آروم بلند کردم.
به چشمای مهربونش که انگار بی تاب و نگران بود نگاه کردمو زیر لب گفتم " منم ... بیشتر از جونم ..."
حاال نگرانی از چشماش پاک شده بود و شوق بود فقط.
با دست خالیش منو کشید تو بغل خودشو موهاموبوسید.
محکم بغلش کردمو عطر تنشو که بای رز ها ترکیب شده بود نفس کشیدم که صدای رویا بلند شد "
ببخشید مزاحم میشم اما خب سنگ کاغذ قیچی کردیم من باختم. "
با تعجی برگشتیم سمتش که گفت " بازنده باید بیاد بهتون بگه ساعت 6 شده ... " لبشو گاز گرفتو سرشو
انداخت پایین.
البرز تو گلو خندید و چیزی نگفت .
از بغل البرز اومدم بیرون و گالی رزمو دوباره بو کردم.
البرز گفت " میزارم تو ماشین تا برگردیم"
رویا گفت " کار خوبی می کنی وگرنه فکر میکنن خواستگاری سه نفر داریم میریم"
البرز ::::::::::::
تمام نگرانی و اضطرابم با جمله مها پودر شد.
منم ... بیشتر از جونم ...
هیچوقت این صحنه و این جمله مها از ذهنم پاک نمیشه.
می ترسیدم...
میدونستم مها دوستم داره...
اما میترسیدم ...
نمیدونم از چی .
اما این ترس تو دلم بود که حاال با جواب مها فقط دیگه نیست.
نفس راحت دیگه ای کشیدمو گل هارو گذاشتم رو صندلی عقب ماشین.
برگشتم پیش مها .
حسابی حواسم از زمان و مکان پرت شده بود.
اگه رویا نمی اومد نمی ذاشتم مها از بغلم بیرون بره.
اما امشب شب دو قلوهاست.
دو قلوها با دسته گل و شیرینی پیاده شدن و اومدن سمت ما.
بازومو برای مها نگه داشتم که بار دستشو دور بازوم حلقه کرد و رفتیم سمت در.
رو به پسرا گفتم " شیطنت ممنوع "
دوتاشون با لبخند شروری نگام کردن ولی گفتن چشم.
مها ::::::::::::::
خونه سارا خیلی شبیه به ویالی البرز بود.
دو قلوها با اینکه سعی میکردن خودشونو آروم و ریلکس نشون بدن اما دونه های عرق رو پیشونیشون گواه
اضطرابی بود که داشتن.
منو البرز و رویا جلو تر وارد شدیم و دو قلوها پشت سرمون.
از حیاط رد شدیم و جلو در ورودی پدر دخترا استقبال اومدن .
همه وارد شدیمو نشستیم.
خبری از دخترا نبود.
نمیدونستم پدر مادر ها کی به کیه چون هیچ شباهتی نداشتن.
بعد احوال پرسی های عادی پدر سارا اول خودش و بعد بقیه رو معرفی کرد.
سارا یه برادر کوچیکتر و سحر یه خواهر بزرگتر و متاهل داشت.
مادر دخترا که خواهر بودن شباهتی به هم نداشتن اما چهره مهربونی داشتن.
خوشحالم مراسم خواستگاری این مدلی نداشتم ...
خیلی سخته به جای عزیزانت تو جلسه خواستگاری مسئولین پرورشگاه باشن.
با صدای سالم شاد سحر و سارا از افکار پراکنده ام اومدم بیرون.
یکی سینی چای و یکی سینی شیرینی دستش بود .
تازه فهمیدم صحبت اصلی البرز و پدرا تموم شده. البته پدربزرگ و دایی و عمو دخترام بودن.
سارا کت قرمز و دامن تنگ کوتاه مشکی و ساپورت پوشیده بود.
اما سحر کت یشمی با شلوار برمودای تنگ مشکی .
هر دو آرایش مالیمی داشتن.
به آرمین و رامین نگاه کردم که محو تماشای عروس خانماشون بودن.
رویا تو گوشم گفت " دو قلوهارو ببین. االن مثل وحشیا پاشن هر کدوم یه دختر بندازن رو دوششون برن "
با این حرفش آروم خندیدم .
دقیقا میشد حس کرد چقدر آماده این حرکتن که پدر سارا گفت " خب پسر و دختر برن یه صحبت کوتاهی
تو اتاق داشته باشن "
بعد نگاه کرد به آرمین و گفت " هرچند اینطور که مشخصه شما قبال صحبت کردین"
آرمین سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت .
بابای سحرم گفت " بله تا شما برین سنگاتونو وا بکنین مام راجبب مسائل مهم صحبت کنیم"
با تائید البرز و بلند شدن دخترا دوقلوهام پشت سر اونا رفتن از پله ها باال تا توی اتاق خواب سارا و برادرش
با هم خصوصی صحبت کنن.
باز رویا تو گوشم گفت " حماسه آفرینان رفتن"
اینبار نتونشتم سریع خنده ام رو جمع کنمو البرز برگشت سمتم.
سریع یه لبخند ملیح تحویلش دادم که مامان سارا گفت " خب رویا خانم شما مجردین ؟"
رویا با مانتو و دادمن مشکی که پوشیده بود خیلی خواستنی و ناز شده بود. حق داشت هر کسی براش خواب
ببینه .
رویا به البرز نگاه کرد و بعد با آرامش کن " نامزدیم... "
البرز:::::::::::::
برای ما گرگا خیلی راحته.
کافی طرف جفتت باشه اونوقت هیچ مراسم خواستگاری و نه و شرطی نیست.
هرچند اگه طرف جفتت نباشه متفاوته این قضیه اما هیچوقت انقدر با طول و تفصیل نیست.
نگران بودم پسرا تو اتاق نتونن آروم بمونن.
اصال انتظار نداشتم پدر سارا این حرفو بزنه.
فقط امیدوارم امشبو پسرا خراب نکنن و بتونن خودشونو کنترل کنن.
بعد رفتن اونا در مرد کارشون.
سهم اونا از شرکت.
محل زندگی آینده .
زمان عروسی.
همه چی صحبت کردیم.
یه ساعتی شد تا با قیافه شاد هر دو برگشتن.
دخترا نشستنو جواب مثبتشونو گفتن.
مادر سحر گفت " از نظر من با توجه به عجله ای که دارین و سفری که در پیش دارین بهتره فعال یه صیغه
محرمیت خونده شه تا بعد سر فرصت بعله برون و جشن عقد بگیریم"
خواستم موافقت کنم که پدر دخترا هر دو گفتن نه .
بعد به هم نگاه کردن که پدر بزرگ دخترا گفت " منم اصال صیغه محرمیتو قبول ندارم. "
بابای سحر هم با سر تائید کرد و گفت " با بزرگترای فامیل عقد محضری میگیریم . وقتی برگشتن مراسماتو
برگذار میکنیم"
بقیه هم با سر موافقت کردن.
تازه یادم اومد بخاطر نیرو آلفا من تو ذهن پدرا فقط عقد هست.
مها:::::::::::
حسابی خسته و کالفه شده بودم.
ساعت 14 شب بود که بالخره بلند شدیم و با قرار اینکه شنبه صبح برن آزمایش و یکشنبه قبل ظهر هم
عقد کنن زدیم بیرون.
پسرا حسابی کیفشون کوک بود .
اما رویا کالفه بود.
وقتی رفتیم سمت ماشین رویا گفت " تا این موقع شب یه شام میدادن بهمون مردیم گشنگی"
البرز خندید و گفت " شانس آوردیم تموم شد چون فقط دیس شیرینی رو نخورده بودی"
حق با البرز بود.
رویا ته شیرینی های روی میزو در آورده بود. همیشه بخور بود.
آرمین گفت "ما بریم شام بگیری؟"
البرز سر تکون داد و گفت " باشه . با اون فعالیتی که شما داشتین فکر کنم یه خرسو بخورین"
دو قلوها سرخ شدن
رویا بلند خندید و گفت " شانس آوردین اونا بوی شما رو حس نمیکنن وگرنه بابای سارا با همون تفنگ رو
ویترین شکارتون می کرد"
نگاه بین رویا و البرز سوالی چرخید که رویا گفت " بو *** میدن افتضاح"
نتونستم جلو خندمو بگیرم که آرمین گفت " حاال خوبه خودتونم بدترین . رویا سوار شو بریم "
البرز با خنده گفت " برین که رویام زودتر بهش شام برسه"
رویا قیافه کجی برای البرز در آوردو سوار شد. هرچند چشماش برق خوشحالی داشت.
منو البرز هم سوار شدیمو حرکت کردیم.
عطر گال رز ماشینو پر کرده بود.
برگشتم عقب و گل هامو نگاه کردمو گفتم " بازم مرسی بخاطر گال "
دستمو از رو پام برداشت و بوسید .
اما چیزی نگفت .
دیگه عادت کرده بودم به این روش البرز .
ابراز احساسات با رفتار تا دلت بخواد.
اما با کلمات خیلی کم...
ضبط ماشینو روشن کردم که سکوت فضا رو پر کنه.
هرچند سکوت هم کنار البرز لذت بخش بود.
یه آهنگ بی کالم دیگه بود.
رو به البرز گفتم " فقط همینارو گوش میدی؟"
خندید و گفت " بزن پوشه بعدی... نه وایسا ..."
کنترل ضبط رو ازم گرفتو شروع به باال پایین پوشه ها کرد.
تکیه دادم به صندلی.
محو تماشای منظره کم سو جاده بودم که البرز رو یه آهنگ ایستاد...
صدای آهنگو زیاد کرد و دستمو گرفت.
از موسیقی اولش متوجه شدم آهنگ چارتاره...
اما اسمش یادم نبود...
حتی متنشم تو ذهنم نبود که صدای خواننده شروع کرد...
- صدایم را به یاد آر اگر آواز غمگینی به پا شد
- من این شعر گرانم که از ارزانو ارزانی جدا شد
- من هر چه ام با تو زیباترم بر عاشقت آفرینی بگو
- تابیده ام من به شعر تنت میخوانمت خط به خط مو به مو
آهنگ به اینجا که رسید البرز با خواننده زمزمه کرد ...
- بی تو، بی شب افروزی ماندنت، بی تب تند پیراهنت
- شک نکن، من که هیچ، آسمان هم زمین میخورد
- بی تو، بی شب افروزی ماندنت
- بی تب تند پیراهنت
- شک نکن من که هیچ
- آسمان هم زمین میخورد
برگشتم سمت البرز که نگام کرد و گفت " من که هیچ... آسمان هم زمین میخورد ..."
دوباره دستمو برد سمت لبشو بوسید ...
برگشت سمت جاده و منو محو تماشای خودش گذاشت...
البرز::::::::::::::
وصف حال من بود این آهنگ...
مها ...
زندگی من بود.
دستش که هنوز تو دستمو بودو نوازش کردمو برگشتم سمتش .
هنوز داشت نگام می کرد...
کاش میدونست چقدر برام خواستنیه ...
کاش راهی بود که حس درونیمو درک کنه...
کاش بدونه چقدر برام ارزشمنده...
دوباره برگشتم سمت جاده ، دیگه نزدیک بودیم.
سرعتو کم کردمو پیچیدم تو خاکی.
تازه مها متوجه اطراف شدو برگشت سمت جاده .
آروم پرسید " کجا داریم میریم؟"
" عاشق شب دریام "
" من تا حاال شب دریارو ندیدم ..."
" خوبه ... عاشقش میشی ... مخصوصا زیر نور ماه "
از مسیر اختصاصی ویال انداختم تو خاکی و رفتم پشت ویال کنار ساحل .
اول نمیخواستم امشب بیایم ویال .
اما تو راه یهو تصمیم گرفتم.
حس میکنم به زمان دو نفره بیشتری با مها احتیاج دارم.
لب ساحل نگه داشتمو ماشینو خاموش کرد.
چراق های ماشینم خاموش کردمو شیشه پنجره رو دادم پائین تا صدای دریارو بشنوشیم .
مها :::::::::::
امشب البرز پر از سوپرایزه ، پر از احساسه.
دسته گل ، پاکت ، آهنگ و االنم ... دریا .
فقط صدای دریا به گوش می رسید و موج هایی که زیر نور ماه مشکی و نقره ای بودن.
زیر لب گفتم " اگه عاشقت نشده بودم ، االن حتما عاشقت می شدم "
خندید و گفت " پس بزار اینم امتحان کنم شاید دوباره عاشقم شدی "
با تعجب نگاش کردم که سان روف ماشینو باز کرد.
هر لحظه با جمع شدن سان روف نور داخل ماشین بیشتر می شد.
بالخره از چشمای البرز دل کندمو به باال نگاه کردم.
ماه درست باالی سر ما بود .
کامل نبود اما صاف و شیشه ای بدون لکه ای ابر.
انگار واقعی نبود...
زیر لب گفتم " بی نظیره "
دست البرز گونه ام رو نوازش کرد و گفت " آره"
نگاش کردم که نگاهش به لبای من بود نه به ماه .
خم شد سمتمو لبمو نرم بوسید .
سرشو برد عقبو نگام کرد .
چشماش رفت رو لبمو گفت " فرا تر از بی نظیر "
اینبار که خم شد دیگه بوسه نرم و نازک نبود .
حاال داغ بود .
پر از خواستن ، مثل حس گرگم که تو وجودم زوزه می کشید.
البرز:::::::::::
نمیدونم اثر نور ماه بود یا خواستن مها .
چون بوی گرگ مها دوباره حس می شد.
نمیخواستم این ارتباطی که با گرگش برقرار شده رو قطع کنم.
بدون اینکه ازش جدا شم صندلیمو دادم عقبو مها رو کشیدم روی خودم.
باهام همراهی کرد و پاهاشو دو طرفم گذاشت و روی پام نشست.
دستش تو موهام بود و دستم رفت داخل مانتو و زیر تاپش.
یه لحظه از لبم جدا شد و نفس گرفت .
پیشونیشو تکیه داد به پیشونیمو گفت " میخوای بریم تو ویال؟"
"فقط اگه تو میخوای"
" من زیر نور ماهو ترجیح میدم"
از انتخابش خوشم اومد.
سریع شیشه هارو دادم باال و دوباره لباشو شکار کردم.
زیر نور ماه انگار همه حسامون چند برابر شده بود.
میدونستم برای مها هم اینجوریه .
بین بوسه هامون دکمه های پیراهنمو باز می کردو منم بیکار ننشستم.
مانتو تاپشو در آوردم که مها دوباره از لبام جدا شد وگفت " یه وقت فردا فیلممون در نیاد "
با خنده گفتم " شیشه ها دودیه مگه اینکه ماه ازمون فیلم بگیره "
زیر نور ماه لبخند شیطونی زدو دستش رفت سمت کمربندم.
مها:::::::::::::::
گرگمو به وضوح حس می کردم.
زوزه می کشیدو میخواست بیاد بیرون.
البرز کمک کرد شلوارمو در بیارم.
اگه حرف رویا رو گوش میکردمو دامن میپوشیدم االن به کارم میومد.
کمر شلوارشو باز کردمو فقط در حد نیاز تونست بده پایین.
زیر گوشمو گاز گرفتو تو گوشم گفت " آماده ای "
گردنشو گاز گرفتمو آمادگیمو نشون دادم ...
با حرکت اول البرز آهی گفتمو به ماه نگاه کردم.
انگار جادومون کرده بود.
انگار همه حس های وجودم هزار برابر شده بود.
البرز ::::::::::::::::
محکم بغلش کردمو به خودم فشارش دادم.
سرش به سمت ماه بود و گردنش بهترین جای ممکن.
گاز ریزی از جای نشونش گرفتم.
بوی زمین ... گرگ مها ... حسابی شدید شده بود و فضارو پر کرده بود.
نمیدونم چقدر طول کشید تا مها تو بغلم بی حال شدو نفسامون به شماره افتاد....
وقتی تموم شد نذاشتم از بغلم بره بیرون.
تو گوشش گفتم " یکم سخت بود ... اما عالی بود"
بی رمق خندید و گفت " نه ... بهتر از عالی بود "
مها ::::::::::::::
نمی دونم چقدر گذشت و چقدر تو بغل هم بودیم.
نور ماه به مرور کم شد و از باالی سر ما رفت .
اما منو البرز تکون نخوردیم .
البرز آروم پایین موهام و پشتمو نوازش می کرد.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با صدای البرز کنار گوشم بیدار شدم.
" بهتره کم کم بریم داخل ... هوا داره روشن میشه "
دلم نمیخواست تکون بخورم اما آروم از بغل البرز اومدم بیرون و رفتم رو صندلی خودم.
کمکم کرد لباسامو بپوشمو لباسای خودشم مرتب کرد.
ماشینو روشن کرد و رفتیم جلو در ویال.
خودش پیاده شد و درو باز کرد .
وارد شدیمو دوباره در و بست که پرسیدم " سیما اینا نیستن؟"
" نه رفتن مسافرت "
" خوبه ... هستن سختمه "
خندید و گفت " چه سختی ؟"
حال نداشتم از حسم بگم و فقط گفتم " االن بخوابیم فردا برات میگم "
البرز خندید و پیاده شد.
منم بی رمق درو باز کردم و همراه البرز رفتیم سمت خونه.
وارد که شدیم البرز گفت " کی بود می گفت عاشق شب بیدار موندنه "
" اون مال قبل از این بود که تخلیه انرژیم کنی "
" ای بابا من دوباره شارژ شدم "
اینو گفتو بغلم کرد
منو برد سمت پله ها و اتاق خودش.
عطر تنشو نفس عمیق کشیدمو گفتم " بوی برف میدی ... بوی گرگت
اوهوم... نزدیک ماه کامله ... گرگم قوی تر میشه"
" برا منم اینجوریه؟"
" صد در صد ... بوی گرگت تو ماشین کامل حس می شد ، االنم خفیف تر هست "
"جدی؟ منم تو ماشین حسش کردم"
وارد اتاق شدیم.
منو گذاشت رو تخت و گفت " بهش تمرکز کن مها. سعی کن حسش کنی ... شاید این ماه کامل بتونی
آزادش کنی"
البرز شروع کرد به در آوردن لباساش .
نشستم رو تختو گفتم " چطوری؟"
" همونطوری که برات توضیح دادم"
" یعنی فکر میکنی اینجوری ممکنه؟"
" آره. اگه پروسه تبدیلو تو ذهنت درک کنی وقتی قدرت گرگت زیاد شه میتونی... همین االنم قدرت خودتو
گرگت قابل توجهه"
با این حرف البرز حس کردم گرگم خوشحال شد و زوزه کشید.
میخواستم همین االن امتحان کنم .
البرز متوجه حال من شد و گفت " مها عجول نباش . اول رو پروسه تمرکز کن "
میدونستم حق با البرزه و باید گام به گام پیش برم اما میخواستم امتحان کنم .
سر تکون دادمو گفتم " باشه ..."
"پس قول بده تا به مرحله اول مسلط نشدی تبدیلو امتحان نکنی "
فقط سر تکون دادم .
البرز گفت " میای دوش بگیریم؟"
" نوچ ، خوابم میاد"
اگه قرار نبود تبدیلو امتحان کنم ترجیح میدادم تو رختخواب غرق شمو بخوابم .
البرز شیطون نگام کردو گفت " یعنی من تنها برم؟"
" تو هم نرو ... صبح با هم بریم ..."
" باشه پس عواقبش پای خودت "
البرز :::::::::::::::::
تمام تن خودمو مها بوی *** می داد
میخواستم دوش بگیریم تا آروم شم اما مها قبول نکرد.
عواقبش پای خودشه .
فکر نکنم بتونم بزارم بخوابه .
برقو خاموش کردمو رفتم روی تخت کنار مها دراز کشیدم.
لباس هاشو در آوده بود و رفته بود زیر ملحفه.
کشیدمش تو بغل خودم .
پاشو گذاشت روی رونم و دستشو گذاشت رو قلب.
موهاشو بوسیدمو نفس عمیق کشیدم که دست مها رفت پایین تر ...
دستشو گرفتمو گفتم " شیطونی نکن اگه میخوای بزارم بخوابی "
" میخوام ... اما قبلش ..." دستشو از مشتم در آوردو رفت پایین تر و گفت " تورو میخوام"
با حس گرمای دست مها گرگم دیگه قابل تحمل نبود.
چرخیدمو اومدم روش .
یکم شوک شده بود ما چشماش خمار بود .
لب پائینشو با دندونم گشیدم.
سرمو بردم عقبو به چشمای پر از خواستش نگاه کردمو گفتم " چرا یه کاری میکنی گرگم وحشی تر شه"
دست برد تو موهام.
سرمو کشید سمت خودشو گفت " چون گرگم اینجوری دوستش داره..."
مها :::::::::::::::::::::
با نوازش موهام بیدار شدم.
انقدر خسته بودم که چشمامو به سختی باز کردم.
صدای سر حال البرز لبخندو به لبام آورد که گفت " خوابالو خانم . پاشو باید بریم "
" تروخدا یکم دیگه بخوابم"
" بیا تو ماشین میخوابی... باید بریم خونه"
" مگه ساعت چنده؟"
" هشت "
ملحفه روکشیدم رو سرمو گفتم " یعنی فقط 7 ساعته که ولم کردی البرز"
دستشو آورد زیر ملحفه و رونمو نوازش کرد و گفت " تقصیر خودت بود ...
دیشب تو خاطرم مرور شد.
راست می گفت خودم شیطنت کردم اما کسی که تا دوساعت سیر نمیشد البرز بود.
هوا کامال روشن شده بود که بالخره گذاشت بخوابم.
نمیدونم چطور االن انقد پر انرژیه .
دستش اومد سمت الی پام که پامو جمع کردمو جلو دستشو گرفتم.
واقعا دیگه نمیتونستم.
تمام تنم درد می کرد.
البرز تو گلو خندید و گفت " اگه بیدار نشی اونوقت ..." با وجود فشار پام دستشو نزدیک تر کردو گفت "
مجبور میشم از راه های دیگه ..."
نذاشتم ادامه بده و سریع نشستم رو تخت " باشه... بیدارم ... فقط رفتیم خونه بذار بخوابم"
بازم خندید و بلند شد.
رفت سمت لباس هاشو گفت " من دوش گرفتم ، تو هم رفتیم خونه اولین کاری که میکنی دوش میگیری...
با این بو دور و برم باشی بهت قول نمیدم بتونم خودمو کنترل کنم.
سر تکون دادمو سریع لباس پوشیدم.
می دونستم تحدید البرز جدیه .
البرز ::::::::::::::
خیلی کار داشتم.
خیلی زیاد.
لباس پوشیدمو رفتم آشپزخونه تا یه صبحانه مختصر برا خودمو مها درست کنم.
پاکت آبمیوه رو در آوردمو چهارتا نیمرو سریع درست کردم.
مها اومد پایین و از صبحانه حسابی استقبال کرد.
دیشب شام نخورده بودیمو خودمم حسابی گرسنه بودم.
صبحانه که خوردیم زدیم به جاده.
تو ماشین مها گفت " راستی ... دیروز یه سری اتاق افتاد که یادم رفت بهت بگم"
"خب؟"
" راستش زری ... باز اومد نزدیک پنجرمون"
" زری؟ دوباره؟ پس چرا االن داری میگی"
فکر می کردم مسئله به این مهمی رو مها همون موقع بگه ...
اما سعی کردم آروم باشمو بهش فرصت بدم تا ادامه بده که گفت " اومد و من دوباره تو دستم گرفتمش...
البته تو دست خودم نه که..."
متوجه منظورش شدمو گفتم " تو مشت زمین گرفتیش؟"
" آره... گرفتمش و ازش پرسیدم چی از جون من می خواد"
" خب؟"
" گفت اگه نتونه منو راضی کنه گلبرگ اونو میکشه ، اما وقتی پرسیدم مگه چکارشون دارم جواب ندادو
گت مگه من چکار به گلبرگ دارمو محو شد "
"خب؟"
" همین ... البرز ... دلم براش سوخت"
از حرفش از کوره در رفتمو گفتم " مها اونا پری هستن..."
پرید وسط حرفمو گفت " میدونم ، میدونم ، خودم اون شب زری رو دیدم که در حد کشت به رویا حمله
کرد اما ... نمیدونم چطور بگم... گلبرگ از جون من چی میخواد!؟"
سکوت کردم.
گلبرگ انتقام می خواست.
نمیخواست از پدر مها چیزی باقی بمونه.
نمیخواست تالش مادر مها موفق باشه و دخترش نجات پیدا کنه.
اما گفتن اینا چه ارزشی داشت.
فقط مها رو ناراحت تر می کرد.
زیر لب گفتم " تو گرگتو آزاد کن ... اونم مجبور میشه برای همیشه از اینجا بره ..."
حاال مها بود که ساکت تو فکر فرو رفته بود.
تکیه داد به صندلی و خیره به مسیر بود .
زیر چشمی حواسم بهش بود که کم کم خوابش برد .
ته دلم حسی بهم میگفت این ماه کامل گرگ مها آزاد میشه .
درسته این فکر خوشحالم میکرد اما نگرانیمو لحظه به لحظه بیشتر می کرد.
نگرانی از اتفاقی که نمیدونم.
ترسی تو وجودم بود .
ماه کامل همه چی غیر قابل کنترل میشه .
یک ماه گذشته به قدری پر حادثه بود که برام مثل یه سال گذشت.
بالخره رسیدیمو پارک کردم
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد