رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

دلم نمیومد مها رو بیدار کنم اما اگه بغلش میکردم هم ...
کنترل گرگم هر لحظه داره سخت تر میشه ...
اگه بغلش کنم امکان نداره زودتر از ظهر از اتاقمون بیام برون.
آروم گونه مها رو دست کشیدمو گفتم " رسیدیم مها ... پاشو برو اتاقمون بخواب "
با خستگی چشماشو باز کرد و کش و قوسی به خودش داد.
پیاده شدیم که بهش گفتم " من باید برم پیش بهمن تو برو خونه "
سر تکون دادو رفت سمت خونه .
صبح بهمن بهم زنگ زده بودو می خواست که صحبت کنیم برای همین تصمیم گرفتم اول از همه برم
سراغ اون.
اما بعدش باید برم پیش سینا ...
مها::::::::::::
مست از خواب بودمو خسته.
فقط میخواستم برسم به تخت.
در خونه باز بود اما خونه ساکت و بی صدا بود.
نمیدونستم کسی هست یا نه.
تو طبقه دوم صدای مکس رو شنیدم.
به روسی داشت با تلفن حرف میزد اما از صداش معلوم بود چقدر عصبیه.
حال فکر کردنم نداشتم.
رفتم اتاق خودمون.
سریع لباس راحتیمو پوشیدمو خودمو سپردم به دست خواب.
البرز::::::::::::::::::::
تبدیل شدمو تا خونه بهمن دوئیدم.
واقعا دوئیدن تو هوای آزادو احتیاج داشتم .
بهمن بیرون خونه منتظر من بود.
تبدیل شدمو رفتم سمتش که گفت " خبرای خوبی ندارم"
"چی شده؟"
" با مانی صحبت کردم ... همه چی یادش بود"

1401/08/21 23:08

چطور حافظه اش برگشته؟"
" اشتباه از من بود ... قدرت مانی رو دست کم گرفتم ..."
دستمو تو موهام فرو بردم .
حسابی کالفه بودم.
زیر لب گفتم " مانی چی میگفت؟"
" گفت میاد و انتقام میگیره ... البرز ... فکر نکنم قدرتی که از مها گرفته اصال کم شه "
" منظورت چیه؟"
" مانی از فاز خون اومد بیرون اما قدرتش کم نشد... عقلش اومد سر جاش اما نیرویی که از مها گرفت براش
موند ..."
حق با بهمن بود.
طلسم آلفا مانی رو ک کردم .
تایگا بود
زیر لب گفتم " تایگا چه غلطی میکنه"
بهمن گفت " ماه کامل شب نبرده... ازش پرسیدم خون مها رو برای چی برداشتی"
"خب؟"
" خندیدو گفت اگه تا حاال نفهمیدین برا چی به زودی میفهمین"
این یعنی اوضاع اصال خوب نبود ...
مها::::::::::::
دوباره تو یه جنگل بودم.
همون جنگل مه گرفته
همونجایی که همیشه گم میشدم.
از دور یه گرگ دیدم اما اینبار البرز نبود.
سیاه بود مثل شب.
زوزه ای کشیدو به سمتم حمله کرد.
ترسیده بودمو از ترس حتی نمیتونستم فرار کنم.
هر لحظه فاصله اش با من کمتر میشد.
چشماشش که سرخ بود و دندونایی که که زرد بود...
به چند قدمیم رسید که از خواب پریدم

1401/08/21 23:09

خیس عرق بودمو نفس نفس میزدم.
به ساعت نگاه کردم.
ده صبح بود.
کمتر از یک ساعت بود که خوابیدم.
از ترس خوابی که دیدم جرئت نکردم دوباره بخوابم.
هرچند خیلی خسته بودم.
بلند شدمو رفتم سمت حمام.
شاید یه دوش آب گرم حالمو بهتر کنه.
البرز::::::::::::
خوناشام ها ...
گلبرگ و پری ها ...
موجود خطرناک دیگه ای مونده که دشمن مها نباشه؟
صحبتم با بهمن بی نتیجه مونده بود .
فقط اخبار بدی بهم داد که کار از کار گذشته بود.
مانب رو باید میکشتم.
همون روز جلو چشمه مقدس
باید میکشتمشو از این دردسرا جلوگیری میکرم.
رسیده بودم جلوی ساختمون سینا.
تبدیل شدمو در زدم.
درو باز کرد و وارد شدم.
بعد از احوال پرسی گفت" اول فکر میکردم سیما دنبال یه فرموله که خون گرگینه ها رو بتونن تحمل
کنن... اما هر چی بیشتر بررسی میکنم به نظر میرسه سیما دنبال یه راه حل برای تبدیل معکوس خودشونه"
" یعنی به انسان تبدیل بشن؟"
" اینجور به نظر میرسه"
" مطمئنی سینا؟ "
" نه ... مطمئن نیستم . هنوز نصف بیشتر مدارک مونده که باید بررسی کنم . این حدسم تا اینجا بوده "
" خب االن به نظرت این حدست به سود ماست یا ضرر ما"
" به نظرم برا ما فرقی نداره. هر چیز که مها و خون اونو براشون جذاب کنه به ضرر ماست"

1401/08/21 23:09

موافقم ... "
برای ما فرقی نداره به هدف جنگ و قدرت بخوان از خون مها استفاده کنن یا به هدف تبدیل شدن...
تو دنیا به نهایت خوناشام وجود داره و به هر هدفی بخوان بیان سمت مها براش خطرناکه...
پرسیدم " از رومانی خبری نشد؟"
" خوب شد گفتی االن تماس میگیرم"
مها:::::::::::::
وانو پر از آب گرم کردمو خودمو سپردم به گرما آب .
شاید درد ماهیچه ها بیشتر شه .
تو ذهنم پروسه تبدیلو طبق گفته البرز مرور کردم.
من با گرگم یکی هستم.
مثل یه ترازو.
من وقتی بیرونم گرگم درونه .
گرگم بیاد بیرون من میرم درون اون.
مثل یه موج سینوسی .
من ...
اون...
دستمو روی آب باال و پایین کردمو سعی کردم به تبدیل فکر کنم.
به بیرون اومدو رفتن.
به گرگمو احساس اون.
زیر لب گفتم " ماه کامل نزدیکه ... این ماه کامل با البرز تو جنگل می دوئین ... دوتایی... فقط شما دوتا ..."
با این حرفا و افکارم گرگم زوزه کشید .
چقدر بیشتر از قبل حسش می کردم ...
البرز ::::::::::::
امروز فقط خبرای منفی بهم میرسه .
از رومانی هم خبر دادن اطالعاتی راجب خون دختر زمین و گرگینه ندارن.
هیچوقت در معرض تهدید خوناشام نبوده و برای همین اطالعاتی هم ثبت نشده.

1401/08/21 23:09

با سینا خداحافظی کردمو زدم به دل جنگل.
حس میکنم این زمانی که داره میگذره همش به ضرر ماست ...
اما نمیدونم چه کاری به نفعمون میتونم انجام بدم.
رسیدم خونه و تبدیل شدم.
اولین کاری که باید می کردم زنگ زدن به امیر بود.
شاید خبری داشت.
با زنگ اول جواب داد و گفت " جانم داداش؟"
" چه خبر؟"
" خبر خوب یا خبر بد؟"
" همه با هم ... اول از خودت بگو"
خندید و گفت " خب ... من یه چیزایی فهمیدم... رعنا دختر آلفا جلفاست "
" چه جالب .. خب"
" امروز عصر میرم با آلفا صحبت کنم چون االن تا عصر پست دارم"
" خوبه ...کمکی ازم برمیاد بگو"
" امیدوارم خوب پیش بره و نیاز به تماس تو نباشه اما اگه الزم شد بهت میگم"
" باشه من در خدمتم...این که خبر خوبی بود... خبر بد چیه؟"
" البرز به خوناشام ها مشکوکم..."
" چطور؟"
" دارن یه سری کلبه میسازن از صبح تا حاال ... نمیفهمم برای چی ... اما به زودی سر در میارم"
" کلبه؟ چقدر ؟ چه تعداد؟"
" زیاد ... نمیدونم دقیق چندتا اما همینجوری که من میبینم ده تا بیشتره .. "
واقعا خبر بدی بود... زیر لب گفتم " پس یا دارن متحد جمع می کنن یا ... قراره یه گروه دیگه بیاد اونجا"
امیر آروم گفت " که هر دو مورد برای ما خوب نیست"
" دقیقا..."
" من این دور و بر سعی میکنم تا میتونم اطالعات در بیارم و بهت خبر بدم."
" مرسی امیر اما... کاری نکن که تو خطر بندازتت ... میفهمی که چی میگم؟"
" خیالت تخت ... "
مها :::::::::::

1401/08/21 23:10

تو افکارم غرق بودم که بوی برفو حس کردم ...
مکس؟!
نفس عمیق کشیدمو اینبار کامل حسش کردم. زمین ، خاک بارون خورده ، برف... البرز بود .
در حمام باز شد واومد تو .
بر عکس صبح چهره اش خسته بود.
لبخند شیطونی زد و گفت " فکر نمیکردم بیدار باشی"
" خواب بد دیدم "
چشماشو ریز کردو گفت " چه خوابی ؟"
" مهم نیست دیگه نمیخوام بهش فکر کنم "
انتظار داشتم بیاد تو اما به چهر چوب در تکیه داد و گفت " با اینکه دوست دارم بیام تو و کمکت کنم ... اما
باید برم پیش کیومرث "
" اونجا چرا؟"
" یکم باهاش مشورت کنم"
" دفعه قبل که نظراتش درست نبود "
" دقیقا برا همین میخوام برم خودم مدارکو بررسی کنم"
" نمیخوای بگی راجب چیه؟"
" هنوز خودم نمیدونم اما کلیت راجب خون توئه"
" پس واسه همین انقدر نگرانی از چهرت مشخصه"
خندیدو گفت " نگران نیستم . دلم برات تنگ شده و االنم فرصت نیست "
" یکم فرصت بساز "
" باز داری مثل دیشب کری میخونی ها... اینجا مثل ویال تنها نیستیم . صداتو همه میشنون"
" صدامو؟"
" همون بسه دیگه نمیتونمایی که با جیغ میگفتی"
تازه یادم اومد.
با دستم از آب وان پرت کردم سمت البرزو گفتم " تقصیر خودن بود مثل گرگ گرسنه افتادی به جونم "
خندید و جا خالی داد و گفت " گرگم همیشه برای تو گرسنه است مها... هیچوقت یادت نره "
البرز :::::::::::::
با وجود تمام خواستنی که درونم حس میکردم بالخره از نگاه کردن مها دل کندمو در حمامو بستم.

1401/08/21 23:11

باید تا فرصت بود اطالعات گیر میاوردم.
کیومرث مدارک قدیمی و کتاب های خوبی داشت. شاید اطالعاتی راجب خون مها بشه پیدا کرد.
رفتم طبقه پایین که سامی و رویا در حال آشپزی بودن.
با ورود من هر دو برگشتن.
با تعجب به سامی که در حال خورد کردن گوجه بود نگاه کردمو گفتم " اینا خارج از وظایف بتا گروهه ها !
من برا اینا بهت اضافه کار نمیدم.
رویا خندید و رو به سامی گفت " خیالت راحت عزیزم اضافه کارت با من "
با اخم به رویا نگاه کردم اما وقتی برام زبون در آورد نتونستم زیاد جدی باشم .
به سامی نگاه کردمو گفتم " من میرم پیش کیومرث معلوم نیست کی برگردم . حواست به همه چی باشه"
سر تکون دادو گفت " چشم"
به رویا گفتم " میشه بیای بیرون صحبت کنیم؟"
چشماش گرد شدو متعجب نگام کرد . اما همراهم اومد بیرون .
مها::::::::::::::
البرز رفتو منو با احساسات سرکشم تنها گذاشت.
آروم از وان اومدم بیرون و خودمو خشک کردم.
لباس پوشیدمو رفتم طبقه پایین.
سامی تو آشپزخونه بود و داشت ساالد درست میکرد.
سالم کردمو گفتم " رویا کو"
با سر به بیرون اشاره کرد.
رویا و البرز گرم صحبت بودن.
به البرز خیره شدم که اونم نگام کردو لبخند زد.
گرگم انگار زوزه کشید.
رویا که پشتش به البرز بود سری تکون داد و اومد تو.
با باز شدن در عطر تن البرز مستم کرد .
دیگه چیزی ندیدم ، مثل روح سر گردان رفتم بیرون.
دستمو دور گردن البرز حلقه کردمو لبشو با شدت بوسیدم.
سریع کمرمو تو دستش قفل کردمو منو به خودش فشار داد.
بوسمون شدید تر شد.

1401/08/21 23:11

نفس کم آوردمو لبمو ازش جدا کردم.
با شیطنت گفت " اممم ... ماه کامل رو تو هم اثر گذاشته"
البرز ::::::::::::::::::
از حرکت مها شوکه شده بودم.
خیلی ناگهانی و داغ بود.
لبش که ازم جدا شد زیر لب گفتم " اممم ... ماه کامل رو تو هم اثر گذاشته"
خندید و گونه هاش سرخ شد.
روی گونه هاشو بوسیدمو گفتم " میخوام وقتی برگشتم هم از اینا بهم بدی..."
چونمو بوسیدو گفت " چشم ... نمیشه منم بیام؟"
نمیشد... نمیخواستم بفهمه قضیه چیه .
ازش فاصله گرفتمو گفتم " زود میام"
مها :::::::::::::
البرز که میره انگار یه تیکه از وجودم میره .
انگار نفسم نیست.
همه چی دلگیر میشه و یه حس ترسی تو دلم می شینه .
انقدر ایستادم تا ماشین البرز تو درختا محو شد .
کاش میشد باهاش برم.
برگشتم تو خونه که بوی نهار پیچیده بود.
سامی رویارو بین خودشو در یخچال قفل کرده بودو مشغول لباش بود .
یه دستش زیر تیشرت رویا بود...
با صدای در هر دو پریدن.
سامی بدون اینکه برگرده سمت من رفت سر گاز و رویا بهم چشمک زد .
با لبخند بهش گفتم" میدونم... میدونم... اثر ماه کامله ..."
رویا لباسشو مرتب کرد و گفت " تا حدودیش "
خندیدمو رفتم سمت پله ها.
دوست داشتم تلویزیون ببینم یا تو آشپزخونه باشم اما بخاطر حضور سامی میترسیدم مزاحم باشم.

1401/08/21 23:11

پرسیدم " دو قلوها کجان؟"
رویا گفت " بیرونن اما برا نهار میان... نیم ساعت دیگه همه چی حاضره "
سامی گفت " البته اگه رویا بذاره "
خندیدمو رفتم سمت پله ها ...
حق با البرز بود بهتره این دوتا زودتر برن خونه خودشون .
میترسم دفعه بعد تو بد وضعیتی ببینمشون.
البرز::::::::::::::
تمام مسیر کالفه بودم.
وقتی رسید به کیومرث پاکت سیگارم تموم شده بود ...
هیچوقت سابقه نداشت انقدر همه چی از کنترلم خارج شه.
در زدمو وارد شدم.
طبق معمول تو اتاق نیمه تاریکش پشت میز نشسته بود.
با ورود من تکیه داد به میز و گفت " روزگار پر از سوپرایزه ..."
رو مبل جلوی میزش نشستمو گفتم " دقیقا ... چی پیدا کردی حاال؟"
" چیز جالبیه ... اما خوب نیست "
چرا امروز هر چیزی که پیدا میشه خوب نیست ...
سر تکون دادمو گفتم " میشنوم"
کیومرث کتاب روی میزشو باز کرد و شروع به خوندن متن کتاب کرد ...
مها:::::::::::::
چهل دقیقه ای بود تو اتاق بودم.
موهامو سشوا کشیدموابروهامو مرتب کردم.
سعی کردم سر گرم باشم تا موقع نهار.
اما بالخره کالفه شدمو از اتاق زدم بیرون.
بازم صدای مکث میومد که داشت اینبار با داد با تلفن به روسی صحبت می کرد.
رفتم پایین که صدای سر و صدا دو قلوها میومد.
رویا باجیغ گفت " اصال شما دعوت نیستین"
سامی و دو قلو ها بلند خندیدن که من پرسیدم " قضیه چیه؟"
رویا به حالت قهر گفت " هیچی بابا من با سه تا کله پوک الکی بحث کردم"

1401/08/21 23:12

سامی با تعجب گفت " سه تا؟ منم حساب کردی؟"
رویا با اخم جواب داد " وقتی از من دفاع نمیکنی جز اونا میشی دیگه"
با تعجب دوباره گفتم " به منم بگین چی شده؟"
رامین گفت " هیچی به رویا میگیم ماه کامل تو حیاط به جا صندلی باید تخت بچینیم ... کی ماه کامل
عروسی میگیره آخه ..."
از حرف رامین خنده ام گرفت که رویا کالفه گفت " عقده ... 5 شروع میشه 0 شام میخوریم 9 تموم میشه
شما برین به تختتون برسین ..."
دیگه واقعا تو چشماش اشک جمع شده بود و با بغض گفت " اگه مامان بابا بودن نمیذاشتن شما انقدر منو
اذیت کنین ..."
اینو گفتو از خونه زد بیرون.
سامی خواست دنبالش بره که من پیشقدم شدمو پشت سر رویا رفتم.
واقعا حق با رویا بود . پسرا خیلی وقتا با چیزایی شوخی میکنن که برای ما خیلی مهمه .
رویا دوئید سمت اصطبل
پشت سرش رفتم
دست گذاشتم رو شونه اش و گفتم" رویا..."
چرخید سمتم ، خودشو انداخت تو بغلمو زد زیر گریه .
محکم بغلش کردمو شونشو نوازش کردم.
بهش فرصت دادم آروم شه .
زیر لب گفتم " آروم رویا ... میدونم اونا نمیفهمن... "
با گریه گفت " مها ... همه چی داره واقعا اتفاق می افته ... می ترسیدم... دارم کم میارم "
نگاش کردمو گفتم " چرا؟ از چی میترسی ؟"
دیگه اون رویای شر و شیطون نبود ...
حاال انگار یه دختر کوچولو جلوم بود که همیشه خودشو قوی تر از چیزی که هست نشون میداد ...
ولی دیگه کم آورده بود ...
بازو هاشو نوازش کردمو گفتم " رویا ... به من بگو از چی میترسی ؟"
ازم فاصله گرفتو گفت " مرسی که هستی ... االن بهترم ... یهو حمله استرسی بود"
میدونستم راستشو نمیگه اما نمیخواستم بهش فشار بیارم .
سر تکون دادمو گفتم " باشه عزیزم . اما هر وقت بخوای من هستم صحبت کنیم "
لبخندی زدو سر تکون داد.

1401/08/21 23:13

البرز:::::::::::::
حق با کیومرث بود .
خبر خوبی نبود.
تمام مدارک و کتاب های قدیمی کیومرثو چک کردیم.
همه همون حرفو تکرار می کردن.
خون مها بعد تبدیل کامل نه تنها قدرتشو از دست نمیده بلکه چندین برابر قوی تر میشه ...
به ساعت ماشین نگاه کردم .
ساعت نزدیک 0 شب بود.
مها دوبار زنگ زدو خبرمو گرفت .
سعی کردم از نگرانیم بوئی نبره .
رویا زنگ زدو گفت پدر و مادر سامی می خوان بیان امشب.
دلم نیومد بزنم تو ذوقشو چیزی بگم.
اما در اولین فرصت باید به مها حقیقتو بگم.
باید رو توانایی هاش کار کنیم و آماده اش کنیم.
اون دختر زمینه و گرینه است .
شاید نتونیم از پس تایگا ها بر بیایم اما نباید بزاریم اونام بتونن به چیزی که میخوان برسن.
دیگه رسیده بودم خونه .
خیلی خسته بودم
پارک کردمو رفتم داخل.
رویا تو آشپزخونه بود.
میز پذیرایی رو چیده بودنو همه چی برای پذیرایی میهمان آماده بود.
با دیدن من سریع گفت " سالم ... االناست دیگه برسن البرز چقدر دیر کردی "
چشمای رویا پر از استرس بود.
سعی کردم نگرانیشو کم کنمو گفتم " آروم خانم کوچولو. االن که اینجام"
لبخند بی رمقی زدو مشغول درست کردن شربت شد.
عطر مها رو حس کردم .
به راه پله نگاه کردم که مها آروم داشت میومد پائین.
یه پیراهن سرخ آبی کوتاه پوشیده بود که گرگمو حسابی به وجد آورد

1401/08/21 23:13

رفتم سمتشو بغلش کردم.
قبل اینکه ببوسمش رویا گفت " البرز برو لباستو عوض کن اال میان "
مها خندید و زیر لب گفت " استرس داره ..." بعد هم چونمو بوسیدو گفت " یکی طلبت"
مها::::::::::::::
چهره البرز حسابی خسته بود.
چونشو بوسیدمو از بغلش اومدم بیرون.
نمی خواستم استرس رویا رو بیشتر کنم.
البرز رفت لباسشو عوض کنه و منم به رویا تو بقیه کارا کمک کردم.
تو دو روز دوتا جلسه خواستگاری داشتیم.
یکی به روش سنتی و امشب به روش گرگینه ها.
در باز شد و مکس اومد تو .
از ظهر که تو سکوت کنارمون نهار خوردو رفت بیرون دیگه خبری نشده بود ازش تا االن.
هیچکدوم راجب اتفاق دیروز حرفی نزدیم.
اما چهره مکس خیلی خسته و کالفه بود. به منو رویا نگاه کردو گفت " خبریه ؟"
رویا سر تکون دادو شربت هایی که درست کرده بودو چید تو یخچال و گفت " تا نیم ساعت دیگه سامی با
پدر و مادرش میاد"
مکس ابروهاشو باال انداخت و رو به من گفت " تو باید االن مدام در حال تمرین باشی به جای این خاله
بازیا"
از حرفش شوک شدم اما منتظر جواب منو رویا نموندو رفت طبقه باال.
برگشتم سمت رویا ...
اونم مثل من تو شوک بود و گفت " این یه چیزیش هستا"
اینو گفتو به کارش ادامه داد.
اما از حرف مکس تمام بدنم سر شده بود.
کل امروز با حرف راجب عروسی رویا و عقد دو قلوها و پروسه تبدیل گذشت ...
اصال فرصت نکردم به تبدیل شدن خودم یا نیروهای دختر زمینم تمرکز کنم.
تو حال خودم بودم که بوی برف و تن گرم البرز حالو هوامو عوض کرد.
از پست بهم چشبید. کنار گوشمو بوسیدو گفت " تو چه فکری هستی؟"
سرمو چرخوندم سمتش تا لبشو ببوسم

1401/08/21 23:13

بوسه ریزی بود اما شیرین.
زیر لب گفتم " تو فکر گرگم"
صدای سر و صدای دو قلو ها و پشت سرش تقه به در خونه باعث شد از هم جدا شیم.
سامی و پدر و مادرش رسیده بودن.
البرز ازم جدا شدو رفت سمت در.
با اینکه در باز بود اما درو براشون باز کرد. بعد از سالم و احوال پرسی همه نشستن.
پدر و مادر سامی خیلی مسن نبودن ...
بر عکس تصور من کل صحبت و جلسه خواستگاری صحبت های دوستانه و تعریف سفر پدر مادر سامی بود.
ساعت نزدیک ده شب بود که پدرش گفت " وقتی سامی گفت رویا رو نشون کرده خیلی جا خوردیم ... البته
خیلی هم خوشحال شدیم..."
مادرش گفت " پیدا شدن جفت واقعیت این روزا خیلی سخت شده . واقعا براتون خوشحالم که همو پیدا
کردین..."
البرزم تائید کرد و رو به سامی و رویا که کنار هم نشسته بودن گفت" واقعا خیال منم راحت شد ... "
پدر سامی رو به رویا گفت " شنیدم مراسم عروسی رو تو ماه کامل دوست داری بگیری رویا جان . منو مریم
هم تو ماه کامل ازدواج کردیم"
چشمای رویا برق زدو با ذوق به مادر سامی نگاه کرد که مریم گفت " آره.. البته زمان ما فقط نشون بود.
نشون می کردی میرفتی سر خونه زندگیت "
بعد زد به بازو شوهرشو گفت " خوب در رفتین شما مردای قدیم ..."
رو کرد به سامی و گفت " تو باید حسابی هر کاری رویا دوست داره انجام بدی "
سامی سر تکون دادو رو به رویا گفت " اطاعت امر"
رویا سرخ شدو سرشو انداخت پایین.
خجالت کشیدنو این حرکات از رویای شر و شیطون بعید بود . اما خیلی جالب بود.
البرز گفت " به همه برای ماه کامل خبر میدیم. اگه بخواین مراسم میشه تو حیاط ما باشه "
پدر سامی گفت " تو حیاط خونه خود سامی میگیریم . بزار دردسراش برای خودشون باشه "
همه خندیدنو باقی صحبت هام به همین صمیمیت ادامه پیدا کرد.
سامی تنها زندگی می کرد و همه وسایل زندگیو داشت .
از فردا تا چهار شب دیگه که ماه کامل می شد خود سامی و رویا قرار شد برن خرید هایی که میخوانو انجام
بدن و برای مراسمم کار هارو انجام بدن.
دقیقا توی چهار روز.

1401/08/21 23:13

خیلی جالب بود برام.
اما غم انگیز ... چهار روز دیگه رویا تو این خونه نیست...
باورم نمیشه اما تو این چند وقت با این اتفاقات عجیب هر چیزی که فکر میکردم باورم نمیشه االن مثل
نفس کشیدن واسم عادی شده...
تغییرات زندگی رو باید پذیرفت چون اون ها هستن که خود زندگین ...
البرز:::::::::::::
صحبتمون تا 11 شب طول کشید.
با سامی و پدر مادرش از خونه اومدم بیرون و بدرقشون کردم.
وقتی خواستم بیام داخل مکس از خونه زد بیرون .
بدون اینکه نگام کنه تبدیل شد و رفت تو جنگل
انگار منتظر بود سامی اینا برن تا از اتاقش بیاد بیرون.
تا حدودی هم حق داشت حوصله این مراسم ها رو نداشته باشه.
یاد امیر افتادم که قرار بود با آلفا صحبت کنه.
زنگ زدم بهش و منتظر موندم جواب بده .
از پنجره مها و رویا در حال جمع کردن وسایل پذیرایی بودن و خبری از دو قلوها نبود.
پسرام حسابی بخاطر فردا و پس فردا سر گرم بودن.
از وقتی با دخترا آشنا شده بودن تغییرو توشون میدیدم.
آروم شدن و متمرکز به زندگی شدن.
دیگه اون پسرای بیخیال نبودن .
هرچند هیچوقت از سیطنت هاشون کم نشد.
امیدوارم با اومدن دخترا به اینجا شیطنت اونام کمتر شه.
هر چی زنگ خورد امیر جواب نداد.
شاید االن سرگرم رعناست...
باورم نمیشه تو این سفر امیر به جفتش رسیده باشه.
تو دلم شک داشتم . امیر انقدر عاشق آوا بود که فکر نمی کردم بتونه به کسی نگاه کنه.
هرچند طرد شدنش از طرف آوا بی تاثیر نبوده.
آوا ...
زنگ زدم به آوا تا حالشو بپرسم

1401/08/21 23:13

سریع جواب دادو گفت " سالم البرز. دقیقا میخواستم بهت زنگ بزنم اما گفتم بد موقع است"
" چه جالب، منم یهو یادت افتادم. خوبی؟"
خندید و گفت " مرسی خوبم . شما خوبین؟"
" همه خوبن . حاال چکارم داشتی؟"
دوباره خندید هرچند با خنده های قبل آوا یه دنیا فرق داشت اما خوشحال بودم حداقل می خنده .
آروم گفت " میخوام از اینجا برم ... البته اگه اجازه بدی"
مکثی کردمو گفتم " کجا؟"
" میخوام برای ادامه تحصیل چندجا اپالی کنم. هر کدوم قبول کردن برام با گروه اون ناحیه صحبت کنی
که برم اونجا "
" خارج از ایران؟"
" همیشه رویام این بود برم دور دنیارو بگردمو جاهای مختلف زندگی کنم اما بخاطر امیر که می گفت
نمیتونه تو رو تنها بزاره بیخیالش شده بودم ...."
" متوجه ام"
" االن میتونم برم دنبال رویای خودم"
سکوت سنگینی شد بین ما...
ما برای کسایی که دوست داریم از رویاهامون میگذریم .
گاهی این دوست داشتن واقعی نیست و رویا های ما واقعی تره .
عشقی که واقعی باشه مارو از رسیدن به رویاهامون نمیندازه ... مارو در جهت رسیدن به رویا هامون کمک
میکنه ...
زیر لب گفتم " هر جا که اوکی کردی بهم بگو برات هماهنگ کنم"
با خوشحالی گفت " مرسی ... "
مها::::::::::::::
بعد رفتن خانواده سامی بدون حرفی شروع به جمع کردن وسایل پذیرایی کردیم که آرمین به شوخی گفت
" من همش فکر میکردم تو با این اخالق و قیافه ات میترشی"
رامین گفت " دقیقا ... شانس آوریدیم تونستیم به سامی غالبت کنیم"
رویا براشون زبون درآورد و گفت " مواظب باشین چند روز دیگه سحر و سارا میان اینجا و اونوقت این
منم..."
آرمین با قلدری گفت " مثال چی میخوای بگی؟

1401/08/21 23:14

رویا خنده شیطونی کرد و گفت " چی؟ نمیدونم! نازنینو بگم یا مهسا؟ شایدم اون دختره که بود رامین
باهاش..."
رامین مثل فشفشه پریدو رویا رو بغل کرد .
با دستش دهن رویارو گرفت و ساکتش کرد .
آرمین اومد جلو رویا و گفت " باشه ...باشه... آتیش بس"
رویا به دست رامین اشاره کرد و وقتی رامین دستشو برداشت گفت " آتیش بس کمه . از االن تا یه هفته
دیگه هر چی من بگم میگین چشم وگرنه اول از همه قضیه دو سال پیش..."
دوباره رامین رویارو ساکت کردو هر دو به من نگاه کردن.
ابروهامو انداختم باال و گفتم " چکار کردین که اینجور میترسین"
رویا به زور دهنشو آزاد کرد و گفت " بگو چکار نکردن"
بعدم خودشو از بغل رامین بیرون آوردو اومد کنار من.
آرمین گفت " باید دست بدی"
رویا و دو قلو ها دست دادن . رویا با خنده گفت " تا یه هفته هرچی من بگم میگین چشم"
رامین گفت" تا روز عروسیت هرچی تو بگی میگیم چشم"
"حله"
"حله"
" حاالم برین نبینمتون "
با این حرف رویا دو قلوها مثل جت از پله ها رفتن باال . با تعجب نگاش کردمو گفتم" تو چی میدونی که اینا
اینجوری شدن"
" چی میخوای بدونی مها ؟! اینا تا قبل دخترا مثل فیلم مثبت 10 بودن کال ... به سوسک ماده هم رحم
نمیکردن. یهو متحول شدن."
" چقدر بد"
" چقدر بد که متحول شدن؟"
" نه... چقدر بد که گذشته این مدلی داشتن... طفلک سحر و سارا "
رویا سری تکون داد و بقیه وسایلو جمع کردو گفت " دقیقا... خیلی بده ... "
البرز::::::::::::::
دوباره به امیر زنگ زدم اما بازم جواب نداد.
وارد خونه که شدم دیدم همه جا مرتبه و خبری از دخترا هم نیست.

1401/08/21 23:15

رفتم طبقه باال. خونه زیادی ساکت بود.
نفس عمیق کشیدم.
عطر تن مها از اتاق رویا میومد.
دلم میخواست برم پیش رویا و مهامو ازش پس بگیرم.
اما مسلما اونام به یه تایم خصوصی احتیاج دارن.
رفتم تو اتاق خودمون.
عادت کردم به حضور مها اینجا.
نبودش خیلی سخته.
خواستم یه سیگار جدید باز کنم اما برای امروز خیلی زیاد کشیده بودم.
سیگارو گذاشت رو میزو رفتم طبقه پایین.
یه شات ویسکی برا خودم ریختمو رو مبل کنار پنجره لم دادم.
میترسم همه چی از کنترل خارج شه.
میترسم مها رو از دست بدم.
امشب حتما با مها باید صحبت کنم.
از دور مکس رو دیدم که به سمت خونه میومد .
نرسیده به خونه تبدیل شد و موبایلشو جواب داد.
با داد به روسی گفت دست از سرم بردارین و کوشیشو کوبوند به زمین .
چند لحظه به گوشی خورد شده رو زمین نگاه کردو بعد اومد سمت خونه .
درو که باز کرد متوجه من شد.
لیوان ویسکی رو باال بردم براش که سری تکون دادو اومد رو به روم نشست.
یه شات برا اونم ریختم.
سریع برداشت و زد به لیوانم و یه ضرب خورد.
با تعجب نگاش کردم که گفت " تو روسیه اینارو جای آب میخوریم"
" رو به راهی؟"
" نه ... چه خبر؟"
" فقط خبر بد"
" این روزا فقط خبر بد میرسه "
" متاسفانه ... تو مدارک گشتیم ...مها تبدیل شه خونش قوی تر میشه ..."

1401/08/21 23:15

حدس میزدم" بعد بلند شد و گفت " نمیخوام باهات بحث کنم البرز اما فکر میکنم داری کم کاری
میکنی ... االن اولویت شما باید آموزش مها باشه"
باهاش موافق بودم . برای اولین بار دوتایی بدون جدل حرف زدیم . سر تکون دادمو گفتم " از فردا شروع
میکنیم"
" خوبه ...اگه کمک خواستین بهم بگو"
" اوکی"
" شب بخیر"
"شب خوش"
سری تکون دادیم برای همو مکس رفت طبقه باال.
میدونم چه تمرین هایی برای مها الزمه اما نمیدونم از پس همه بر میاد یا نه .
بلند شدمو درو قفل کردم.
المپ های پایینو خاموش کردمو رفتم طبقه باال.
مها::::::::::::::::::::
با رویا رو تختش دراز کشیدیم.
خیلی وقت بود خلوت دو نفره نداشتیم.
آروم گفت " کاش میخوابیدمو بیدار میشدم میدیدم فردای ماه کامله . "
" چرا؟ "
" همه این مراسما و کارا برام استرس میاره . "
" رویا تو اینجوری نبودی "
" بودم ... همیشه اینجوری بودم مها اما نمیذاشتم کسی بفهمه "
چرخیدمو بغلش کردم . لپشو بوسیدمو گفتم " میدونم رویا ... خیلی وقته پیش من لو رفتی"
نشستم رو تخت و نگاش کردم .
تو چشماش اشک جمع شده بود . اما با لبخند گفت " وقتی با چهارتا پسر بزرگ شی و نخوای لوس باشی
اینجوری میشه. همیشه میخواستم طوری باشم پیش اونا کم نیارم. از هیچی نترسم . از پس همه چی بر بیام
"...
بالشتشو برداشتمو آروم زدمش " حاال بهم بگو از چی میترسی؟"
بالشو ازم گرفتو گفت " از شروع زندگی جدید... از جدا شدن ... جدا شدن از تو و پسرا ... از مسئولیت یه
زندگی جدید

1401/08/21 23:15

تکیه دادم به باالی تختو گفتم " خب حق داری ... منم میترسم ... فکر کنم ترس از اینا طبیعی باشه . فقط
باید قوی باشی و سعی کنی از پس همش بر بیای"
اینبار رویا بالشتو سمت من پرت کردو گفت " بیا منو ببین دارم با کی دردو دل میکنم. خودش از من بدتره
".
" خب من حقیقتو گفتم "
" حاال یکم راستگو نباشی بد نیستا ... بیخیال این حرفا ... فردا میخوایم با سامی بریم خرید."
" شما نمیرین آزمایش خون؟"
بلند خندید و گفت " مگه شما رفتین؟"
" سوالم همینه ... چرا ما نرفتیم؟"
" چون ما گرگینه ایم. این چیزا به کار ما نمیاد ... اما چون دفترازدواج میخواد سینا برامون مدارکو درست
میکنه"
" برا مام درست کرد ؟"
" آره دیگه تو اون پاکتی که البرز به عاقد داد بود ..."
" اوه ...راست میگی ... وای رویا من اعالم نکردم ازدواج کردم "
" به کجا؟"
" به سرپرستیم دیگه ... االن دیگه خارج از مسئولیت اونا حساب میشم باید خبر بدم "
" فردا خبر بده خب چیز مهمی نیست"
صدای در رشته افکارمو پاره کرد.
رویا بلند گفت بیا تو و در باز شد.
البرز تو چهارچوب در بود. خسته و کالفه .
اول به من و بعد به رویا نگاه کرد و گفت " میدونم کلی حرف دارین اما باید با مها صحبت کنم "
رویا نشست رو تخت و گفت " تو همش بیا دوست منو بردار ببر"
بلند شدمو بالشته رویارو پرت کردم سمتشو گفتم " من برم پیش همسر جانم . صبح ادامه میدیم"
رویا ایشی گفتو برام ادا در آورد.
رفتم پیش البرز که لبخند کم رنگی از رفتار منو رویا رو لبش بود .
شونمو تو بغلش گرفتو موها موم بوسید .
رفتیم سمت اتاق خودمون.
درو که بست برگشتم سمتشو گفتم " چقدر خسته ای ؟"
" چون واقعا خسته ام" اینو گفتو بغلم کرد

1401/08/21 23:15

خیلی محکم.
انگار که میخواست باهام خداحافظی کنه.
از حالش نگران شدم و سرمو بلند کردم.
نگاهمون گره خوردو لبمو نرم بوسید.
زود از لبم جدا شد و گفت " بیا بشین باید حرف بزنیم"
البرز:::::::::::::::::
سخت بود . سخت بود مها رو از خودم جدا کنم.
اما باید حرف میزدیم.
بالشتارو دوتایی کردم و نشستم رو تخت.
منتظر موندم تا بیاد پیشم.
تو اتاق تاریکمون جز نور ماه نور دیگه ای نبود .
خواست کنارم بشینه که دستشو گرفتمو نشوندمش روی پام .
تکیه دادم به بالشت ها و مها رو کشیدم تو بغل خودم باهام همراهی کرد.
بین پام نشسته بود و سرش رو سینه ام بود .
بازوشو نوازش کردمو گفتم " خیلی سال پیش برای اولین بار دختری متولد شد که نیروهای متفاوتی داشت.
اون با روح طبیعت یکی میشد ... تو جنگل محو میشد... با حیوونا حرف میزد و زمینو حس می کرد ... اون
یه درمانگر بود و تماس دستش کافی بود تا بیماری و درد از هر موجود زنده ای بره ...درست مثل نیروهایی
که تو داری ... اون دختر زمین بود... خوناشام ها خیلی سال بعد به وجود اومدن . خیلی بعد از گرگینه ها و
دختر زمین ... اما زود فهمیدن خون دختر زمین اونارو قدرتمند تر می کنه"
مکث کردم تا حرفام براش جا بیافته و ادامه دادم " دختر زمین اما انقدر قدرتمند بود که بتونه از خودش
دفاع کنه. کاری کنه گیر اونا نیافته و از خودش محافظت کنه ... هر چند اونام با تهدید و گروگان گیری
آدمای بی گناه همیشه سعی میکردن به خون دخترای زمین دست پیدا کنن... این جنگ و گش مکش
همیشه بود . از گذشته تا حاال ... االنم فرقی نداره تو چیزی داری که اونا دنبالشن پس باید یاد بگیری چطور
از خودت محافظت کنی و نذاری اونا بهش برسن "
بازم مکث کردم که مها گفت " اگه گرگم آزاد شه چی ؟! بازم خونم برای اونا خواستنیه؟"

1401/08/21 23:16

نفس عمیق کشیدم تا عطر تن مها آرومم کنه و گفتم " متاسفانه با تبدیل تو خونت قدرتمند تر میشه
...خیلی قدرتمند تر ... اما کنارش خودتم قوی تر میشی ... یه گرگ میشی با نیروهای خاص مها ... خطر
بزرگی تهدیدت میکنه اما تو میتونی از پس همه چی بر بیای"
فصل هشتم
مها:::::::::::::::::
وقتی البرز بوسمون رو زود تموم کرد تا صحبت کنیم فهمیدم حرف مهمیه .
اما انتظار این صحبتو نداشتم.
پس تمام این خستگی و کالفگی البرز بخاطر من بود.
بخاطر حقیقتی که راجب خون من فهمیده بود.
از بغلش بیرون اومدمو نشستم رو تخت.
نگاش کردم و گفتم " البرز... تو فقط به من بگو چطوری ... من تمام سعیمو میکنم "
دوباره منو کشید تو بغل خودش. اینبار محکم تر از قبل بغلم کردو گفت " فردا صبح شروع می کنیم "
" مرسی"
" چرا؟"
" بخاطر همه چی" اینو گفتمو گردنشو بوسیدم که گفت "مرسی"
" برای چی؟"
" برای اینکه هستی . تالش میکنی . درک میکنی"
خندیدمو از بغلش اومدم بیرون که گفت " میشه دو دقیقه تو بغلم بمونی "
پشت کردم بهش ، موهامو ریختم روی شونه ام و گفتم " بله اگه بزاری لباس راحت بپوشم ... حاالم زیپ
پیراهنمو میشه باز ..."
صدام تو گلو خشک شد، چون داغی لبای البرزو روی گردنم حس کردم.
آروم آروم زیپ پیراهنمو می کشید پایین و به تنم بوسه می زد.
زیپ لباسم که به کمرم رسید دستشو آورد تو لباسمو کنار گوشم گفت " فردا روز سختیه باید براش حسابی
انرژی داشته باشی ..."
زیر لب گفتم " میدونم "
دستش کمر و شکممو نوازش کرد و گفت " پس همین االن پاشو برو لباستو عوض کن . چون من نمیتونم
ازت دل بکنم"

1401/08/21 23:16

خوبه "
" چی؟"
" اینکه نمیتونی دل بکنی ... چون منم نمیخوام برم لباس بپوشم "
اینو گفتمو چرخیدم سمتش.
آروم هلش دادم رو تختو نشستم رو شکمش .
نگاهمون از چشمای هم جدا نمشید اما آروم دست بردم سمت دکمه های پیراهنشو اونم رون پامو نوازش
میکرد.
خمار گفت " مها ... نزدیک ماه کامله... گرگم شروع کنه ول کن نیست "
از این حرفش دلم پیچید و گرگم زوزه کشید . خم شدم روش و ناخونامو تو بازوش فرو کردمو گفتم "
خوبه... خیلی خوبه ... "
خم شدمو لبشو نرم بوسیدمو تو گوشش گفتم " گرگ منم منتظرشه "
دیگه بهم فرصت مانور نداد منو چرخوندو اومد روم.
لبمو بوسید اما نه مثل من ... مثل خودش ... مثل گرگش ...
البرز:::::::::::::::
ساعت 2 شب بود.
یه ساعتی میشد مها خوابش برده بود.
اما نمیتونستم بخوابم .
بلند شدمو رفتم لب پنجره .
گرگم دوئیدن تو جنگل میخواست ...
اما تنها نه... با مها ...
پنجره رو باز کردم تا هوای خنک شب حال و هوامو عوض کنه .
" البرز...."
برگشتم سمتش" جانم"
" چرا بیداری؟"
" همینجوری"
" پس بیا بغلم کن "
از حرفش خندیدمو گارد پنجره رو بستم.
رفتم رو تختو از پشت بغلش کردم " گرگ کوچولو بغل میخواد پس"

1401/08/21 23:16

اوهوم... دیگه نرو "
گردنشو بوسیدمو گفتم " نمیرم "
موهاشو نفس عمیق کشیدمو چشمامو بستم.
شاید گرگم یکم آروم بگیره.
مها ::::::::::::::
با بوسه های ریز رو گردنمو توازش شکمم بیدار شدم.
البرز تو گوشم گفت " اگه میخوای بیای تو جنگل بدوئی االن وقتشه"
با این حرفش گرگم زوزه کشیدو خواب از سرم پرید .
نشستم رو تختو گفتم " بریم "
تو گلو خندید و گفت " فکر نمیکردم بیدار شی"
براش زبون در آوردم.
محلفه رو پیچیدم دورر خودمو دوئیدم سمت سرویبس.
البرز:::::::::::::
فکر نمیکردم مها انقدر سریع بیدار شه اما گویا دوئیدن تو جنگل براش بیشتر از خواب جذاب بود.
هر دو لباس پوشیدیمو رفتیم پایین .
در یخچالو باز کردمو گفتم " شیر یا آب پرتقال؟"
" هیچی ... بدوئیم بعد بیایم صبحانه بخوریم "
در یخچالو بستمو گقتم " باشه ... ضعف نکنی فقط"
اخمی بهم کردو رفت بیرون.
هیچوقت فکر نمیکردم یه دوئیدن ساد برام انقدر جذاب باشخ.
پشت سرش رفتم بیرون داشت میرفت سمت جنگل برگشت سمتمو گفت " تبدیل میشی؟"
شروع به دوئیدن کردمو گفتم " فعال نه ... بدو تنبل خانم"
مها :::::::::::::::
البرز از کنارم با سرعت رد شد .
با خنده به من گفت " بدو تنبل خانم"
سریع پشت سرش دوئیدم تو جنگل .
خیلی وقت بود اینجوری با آرامش و برای لذت بردن ندوئیده بودم.

1401/08/21 23:16

سرعت البرز زیاد بود اما سعی کردم بهش برسم.
موهامو باز گذاشته بودمو بدون شال اومده بودم.
از حس باد تو موهام لذت میبردم.
از بین درختا البرز می دوئید و منم با فاصله کمی ازش کنارش.
سرعتشو کم کردو یکم تونستم نفس بگیرم اما بعد دوباره سرعت گرفت .
دیگه حس کردم کم آوردمو ایستادم.
دستامو زدم به زانومو نفس گرفتم.
موهامو دورم ریخته بود که البرز دست برد تو موهامو همه رو داد یه سمت صورتم.
ایستادم که گفت " خسته شدی ؟ "
" نه نفس کم آوردم... دوباره بریم "
سر تکون داد و دوئید... انگار تازه میخواست دوئیدنو شروع کنه . پر انرژی و تازه نفس.
اما من حسابی کم آورده بودم.
سعی کردم از تمام توانم استفاده کنم و خودمو به البرز برسونم.
البرز :::::::::::::
مها حسابی بریده بود.
دوبار ایستادم تا نفس تازه کنه و دوباره شروع کردیم.
میدونم دوئیدن تو این هوا و فضا گرگشو تحریک میکنه . هدفمم این بود.
گرگش اینجارو بخواد و برای بیرون اومدن تالش کنه.
اینبار که مها ایستاد بهش گفتم " برا امروز بسه. من تبدیل میشم بیا پشتم با هم بدوئیم"
نفس نداشت جواب بده و فقط سر تکون داد.
تبدیل شدمو نشستم تا بیاد پشتم.
دستشو که تو موهام فرو کرد و نشست پشتم، با تماس دست مها گرگم زوزه کشید.
مها شروع به دست کشیدن موهام کردو گفت " پس خوشت اومد... منم دوست دارم وقتی تو موهامو دست
میکشی"
اینو گفتو گردنم محکم بغل کرد.
شروع به دوئیدن کردم.
دوباره گرگش حس میشد.
کششی که با گرگم داشت و خواستنی که برای دوئیدن کنار چفتش داشت قشنگ قابل لمس بود.

1401/08/21 23:17

با سرعت میدوئیدم و از حضور مها و صبح جنگل لذت می بردم .
مها::::::::::::::
خیلی عالی بود.
سرعت البرز انقدر زیاد بود که جنگل قابل تشخیص نبود.
چشمامو بستمو به ضربان قلبم تمرکز کردم.
نرمی موهای البرز.
بوی گرگش.
بی تابی گرگم .
تو وجودم پر از تالطم بود از گرگی که میخواست آزاد شه و نمیتونست.
تو ذهنم پروسه تبدیلو مرور کردم .
سعی کردم حسش کنم.
با توقف البرز چشمامو باز کردم .
رو به روی خونه بودیم.
البرز::::::::::::
دلم نمیخواست برگردم خونه اما برای امروز کافی بود . باید تمرین با مها رو شروع میکردیم. وقتی رسیدیم
خونه دو قلوهام تازه از جنگل برگشته بودن .
همه تبدیل شدیمو رفتیم سمت خونه
از رویا اما خبری نبود .
ساعت 0 صبح بود .
قبل اینکه از پله ها بریم باال به دو قلوها گفتم " امروز شرکت با شما . من اینجا کار دارم.
ابروهاشونو انداختن باال و رامین گفت " ما قراره بریم آزمایش خون "
دست به سینه زدمو با اخم گفتم " اونو که سینا براتون درست میکنه . "
آرمین گفت " خرید حلقه اینا پس چی؟"
" بعد از ساعت اداری برین. "
مها پرید وسط حرفمو گفت " البرز برو تو کار داری . دو قلوهام خرید دارن . من خودم تمرین میکنم "
همه برگشتیم سمت مها .
نگاهش بین منو پسرا چرخید که گفتم " مها میشه بری صبحانه رو آماده کنی منو پسرا یه صحبت مردونه
داریم"

1401/08/21 23:17