525 عضو
ابروهاش رفت باال.
اما مجبور بودم.
باید به پسرا حقیقتو میگفتم.
باید بدونن چه خطری روز به روز به ما نزدیک میشه .
مها بدون این که نگام کنه رفت سمت خونه.
با رفتن مها رامین گفت " فکر کنم تو دردسر افتادی"
" چیزی نیست در برابر دردسر اصلی"
آرمین گفت " چیزی شده خبر نداریم"
موهامو دستی کشیدمو گفتم " متاسفانه..."
توضیح همه حقایق و حدسامون کار سختی بود . اما دیگه نمیشد پنهان کرد. مخصوصا از دو قلوها که به
کمکشون احتیاج داشتم.
مها::::::::::::::::
از رفتار البرز ناراحت شدم.
طوری برخورد کرد انگار تو بحثی که بهم مربوط نبود شرکت کردم.
در حالی که کامال به من مربوط بود .
بخاطر من میخواد بمونه
بخاطر من داره به دو قلوها سخت می گیره .
اما نمیذاره من نظر بدم.
در یخچالو با شدت بستم که رویا گفت " باز چی شده اخمات تو همه "
برگشتم سمتش. لباس پوشیده و آماده بود " کجا داری میری؟"
" دنبال کارای عروسی"
" اوه ..خوش بگذره ...میخوای باهات بیام؟"
" ترو بخوام باید البرزم تحمل کنم که اونم همش دستور میده حوصله اش رو ندارم"
با حرفش باز یاد کار البرز افتادمو زیر لب گفتم " همش رئیس بازی در میاره "
رویا بلند خندید و گفت " دیشب که همسر جونت بود ... االن چی شد پس؟"
آهی گفتمو بدون جواب دادن به رویا مشغول بقیه کارای صبحانه شدم.
رویام کمکم کرد و البرز و دو قلوهام اومدن.
بدون توجه به البرز چای ریختم برای همه و گذاشتم رو میز
کنار البرز صندلی خالی بود . دوست نداشتم اونجا بشینم و رفتم رو به روی البرز کنار رویا نشستم.
رامین گفت " مکس هوز برنگشته از جنگل؟"
رویا جواب داد " نه ... معلوم نیست چکار میکنه کال تو جنگله"
البرز گفت " سامی بهش مرز آبشارو برای سر کشی داده . بیشتر اونجاست"
سرمو بلند نمیکردم که مجبور بشم البرزو ببینم.
صبحانمو سریع خوردمو رو به رویا گفتم " خوش بگذره بهتون اگه کاری ازم بر میاد بی تعارف بگو
البرز::::::::::::::::
مها حسابی دمق بود . اصال بهم نگاه نکرد.
حتی کنار منم ننشست.
با رویا خداحافظی کرد و رفت طبقه باال.
رویا رو به من گفت " باز چکار کردی ناراحت شده ؟"
کالفه گفتم " مجبور بودم"
" مجبور؟! مسلما یه راه دیگه داشتی اما تو همیشه راه سختو میری"
بلند شدمو رفتم سمت پله ها بدون اینکه برگردم گفتم " رامین تو برای رویا توضیح میدی؟"
با چشم رامین رفتم سمت اتاق خودمون.
به دوقلوها گفتم حدسمون راجب تایگاها چیه .
گفتم حدس میزنیم سیما هدفش از آزمایش روی خون مها و ما چی بوده.
خطر حمله تایگا ها و قوی تر شدن خون مها ... همه و همه خبرای بدی که داشتمو بهشون دادم.تاکید کردم
مها اگه بفهمه مسلما بخاطر اینکه کسی رو تو خطر نندازه کار خطرناکی میکنه.
اخالق و خصوصیات مها دیگه دست اومده . اگه بدونه راهی هست تمام تالششو میکنه.
اما اگه بفهمه حضورش اینجا و کشوندن تایگا ها به اینجا چقدر برای همه خطرناکه ممکنه دست به کاری
بزنه که حتی نمیخوام بهش فکر کنم.
در اتاقمونو باز کردم.
خبری از مها نبودو صدای دوش حمام میومد.
لعنتی ...
حاال باید صبر کنم تا بیاد بیرون ...
گرگم شروع به رژه رفتن کرده بود. مها رو میخواست .
نمیفهمید تازه چند ساعت از داشتنش گذشته
این چیزا بری یه گرگ غابل درک نیست.
نزدیک ماه کامله و اون فقط جفتشو میخواد .
نمیخوام تمام انرژی مها رو قبل اینکه تمرینو شروع کنیم تخلیه کنم. حوله اضافی رو برداشتمو از اتاق مها
زدم بیرون. رفتم اتاق امیر تا دوش بگیرم .
مها::::::::::::
دوش آب گرم یکمم آرومم کرده بود . اومدم بیرون . خبری از البرز نبود.
لباس پوشیدمو موهامو داشتم خشک میکردم که در باز شد و البرز با یه حوله دور کمرش اومد تو .
سریع نگاهمو ازش دزدیدم.
نمیدونم چرا از اینکه با من نیومد دوش بگیره بیشتر ناراحت شدم که البرز گفت " میشه بری تو حیاط تا
من بیام. اینجا هستی کنترل گرگم سخت میشه "
با تعجب ایستادمو گفتم " چی؟"
" خواهش میکنم مها ... میخوام تمرین کنیم ... نمیخوام با یه سک..س دیگه کل انرژیتو تخلیه کنم"
تازه فهمیدم منظورش چیه و از اتاق زدم بیرون.
ماه پیش همین موقع ها بود برای اولین بار البرزو بوسیدم ...
ماه کامل و غیر قابل کنترل شدن البرز.
یه فکری به سرم زد.
امشب کاری میکنم به تالفی تمام ناراحتی امروزم .
وایسا آقای البرز آزاد... برات یه آشی بپزم...
البرز:::::::::::
با رفتن مها نفس راحتی کشیدم.
این اتاق پر از عطر تن مها و بوی سک...س ماست.
نمیتونم اینجا باشمو مها رو لمس نکنم.
لمس مها هم صد در صد به بقیه چیزا می کشه . این ماه کامل داشت حسابی دیوونه ام می کرد
کمدو باز کردمو زود آماده شدم.
از اتاق زدم بیرون.
مها رو نرده ها نشسته بود منتظر من.
رویا و دو قلو ها رفته بودن.
وسط حیات ایستادمو گفتم " تمرین اول ... محو شو ازم رد شو "
مها :::::::::::::
محو شم و از البرز رد شم ؟! مگه ممکنه ؟!
چیزی نگفتمو رفتم سمتش .
نزدیکش شدم محو شدم اما مثل یه دیوار خوردم بهش که البرز گفت " ببین ... دست من جایی که تو
هستی رو حس نمیکنه... حتی من میتونم از درون تو رد شد..." اینو گفتو یه قدم جلو اومدو از من رد شد .
حس مورمور به بدنم دست داد.
برگشتم سمت البرز که حاال پشتم بودو گفتم " اگه من یهو ظاهر شم چی؟"
" میخوای امتحان کنی؟"
" نه ... جسمم متالشی میشه؟"
" نه ... نمیتونی ظاهر شی ... نمیتونی تا وقتی که فضایی مربوط به جسمت خالص مال خودت نباشه ظاهر
شی"
" اوه... تو چطور از من رد شدی من از تو نمیتونم رد شم؟"
" ذهن مها... ذهنت نمیذاره رد شی... وقتی محوی جسمی نداری ... اینو تو ذهنت هضم کن "
" یعنی ذهنم تو رو مانع میکنه؟"
" دقیقا ... دوباره امتحان کن... تو محوی ... از همه چی میتونی رد شی "
دوباره امتحان کردم اما نشد .
اینبار کالفه گفتم " اگه من محوم ...اگه بتونم از تو رد شم ... پس چطور میتونم لمست کنم "
اینو گفتمو صورت البرزو لمس کرد.
مثل وقتی که محو نیستم رد دستم رو صورت البرز نشست
البرز دستشو گذاشت جایی که دستم بود و از دستم رد شد و گفت "ذهنت مها... نیروی ذهنتو دست کم
نگیر ... وقتی تو ذهنت میخوای منو لمس کنی کیتونی... وقتی بخوای از من رد شی هم میتونی... امتحان
کن دوباره "
البرز ::::::::::::
برای مها درک نیروش سخت بود.
درک اینکه با خواستش می تونه منو لمس کنه یا از من رد شه .
این بخش کار خیلی مهمه
اگه بتونه به این بخش تسلط پیدا کنه هیچ مانع و دیواری براش معنی نداره.
ازش خواستم از دور بدوئه و سعی کنه از من رد شه ...
اما هر بار امتحان می کرد نمیتونست.
از چهره اش معلوم بود حسابی کالفه شده.
به ساعت نگاه کردم نزدیک ظهر بود.
رو بهش گفتم " یکم استراحت کنیم و دوباره شروع کنیم."
با سماجت گفت " نه ... خسته نیستم "
"ذهنت خسته شد... بیا یکم به پروسه تمرکز کن تا من نهار درست کنم "
خندید و گفت " االن باید شرکت بودی به جای این کارا"
"این کارا مهم تره"
" من از پسش بر میام "
" میدونم ... میخوام باشم"
صدای موبایلم بلند شد . امیر بود...
مها::::::::::::::::
نمیدونم چرا نمیتونم.
چرا البرز از من رد میشه . اما من نمیتونم.
البرز ایستاده بودو داشت با امیر صحبت میکرد آروم دستمو بردم سمت بدنش.
من االن محوم ... من چیزی نیستم ... من وجود ندارم.
دستمو کشیدم روی بدنشو ازش رد شد.
ذوق کردم از اینکه تونستم و چند قدم رفتم عقب دوئیدم سمت البرز و هووووف ازش رد شدم ...
تونستم ... تونستم...
البرز صحبتش تموم شدو گفت " کوشی؟"
زدم رو شونه اش و گفتم " تونستم ... االن دستمو میتونم بزنم بهت و االن ...." دوباره ازش رد شدمو رفتم
سمت دیگه اش و گفتم " ازت رد شدم "
ابروهاشو باال انداختو گفت " یهو چی شد تونستی؟"
" نمیدونم اما تونستم ... تمرین بعدی چیه؟"
چند قدم رفت عقبو گفت " حاال ظاهر شو ... بودو سمتم ... ازم رد شد "
" چی ؟ مگه ممکنه؟"
درست لحظه ای که بهم میرسی محو میشی ... رد میشی و بعد من ظاهر میشی "
سر تکون دادمو دوئیدم .
البرز :::::::::::::
پیشرفتمون کند بود اما خوب بود.
مها بالخره تونست ازم رد .
حتی تونست با دو ازم بگذره .
اما هنوز نتونست در حال دوئیدن دیوار زمین درست کنه یا با طبیعت یکی شه .
همه اینارو با تمرین میتونه
به همه اینا احتیاج داره .
برای یه مبارزه به تمام توانایی هاش در حد عالی احتیاج داره.
یه بار دیگه سعی کرد دوئی سمت منو هم زمان دورمون خواست دیوار درست کنه اما بازم دیوارش کامل
نبود و نا منظم بود.
زم من رد شد اما از دیوار خودش نتونست رد شه و زمین خورد.
دیوارش آروم محو شد و کمکش کردم بلند شه.
مکس سر رسید و تبدیل شد.
لباس مها رو تکوندمو برگشتم سمت مکس که گفت " دفاعی ها رو کار کردی میخوای فنون حمله رو من
کار کنم"
مها با تعجب گفت " حمله؟"
مکس سری تکون داد و اینبار خودم گفتم " تمام اینا برای دفاع از خودت بود... اما ت یه نبر با دفاع پیروز
نمیشی ... باید حمله هم بکنی "
چشماش برقی زدو گفت " چطور میتونم حمله کنم؟"
مکس اومد سمت مها و گفت " دیوار زمین فقط دیوار نیست ... اون هر چیزیه که تو بخوای... میتونه مشت
تو باشه ... میتونه میزه تو باشه ... میتونه هر چیزی باشه که تو میخوای"
مها سری تکون دادو گفت مثل اون روز که زری تو مشتم گرفتم "
بعد دستشو باال آوردو مشت کرد همراه دستش ستونی از زمین بلند شدو مشت شد.
مکس چند قدم عقب رفتو گفت " دقیقا ... حاال من بهت حمله می کنم ... از خودت دفاع کن و به من حمله
کن "
مها::::::::::
دوست نداشتم مها با مکس تمرین کنه .
چون میدونستم مکس خیلی جدی عمل میکنه و میتونه به مها آسیب بزنه.
اما مها باید برای نبرد واقعی آماده میشد.
پس وقتی به من نگاه کرد و منتظر نظر من بود با تکون سرم موافقتمو نشون دادم و چند قدم رفتم عقب.
دست به سینه ایستادمو سعی کردم گرگمو تا میشه آروم نگه دارم.
مها:::::::::::::
مکس رفت عقبو تبدیل شد.
نمیدونستم باید چکار کنم که البرز بلند گفت " از غریزه ات استفاده کن مها"
خواستم برگردم سمتش و منظورش رو بپرسم که مکس به سمتم حمله کرد.
خشک شدمو لحظه آخر فقط محو شدم.
با رد شدن مکس ازم دوباره نفس گرفتم.
البرز گفت " تمرکز کن مها"
ظاهر شدمو مکس دوباره دوئید سمتم خواستم دیوار زمین درست کنم اما از روش پرید و لحظه آخر اگه
محو نمیشدم ، نقش زمین بودم.
مکس خیلی جدی بود.
نمیخواستم کم بیارم.
اگه کال محو بودم راحت تر بود اما وقتی محو بودم سرعت و دقت حرکاتم پایین میومد.
سریع ظاهر شدمو به چشمای مکس نگاه کردم .
دندوناش در معرض دید بودو آماده حمله بود.
از نگاهش دلم ریخت.
دوئید سمتم با حرکت دستم ستونی از دل زمین بلند شد و به پهلو مکس ضربه زد.
مکس پرت شد اما سریع بلند شدو دوئید سمتم.
نشستم دستمو گذاشتم زمین و دیواری رو به روی خودم درست کردم .
وقتی مکس از رو دیوارم خواست بپرا دیوارو بلند کردمو به شکمش ضربه زدم.
سریع برگشتم سمتش که ضربه بعدی رو بزنم اما با شدت افتادم روی زمین.
سرعت مکس از من بیشتر بود.
مکس به گردنم حمله کردو تنها کاری که تونستم انجام بدم محو شدن بود.
محو شدمو از مکس رد شدم.
بلند شدم ایستادم که البرز گفت " برای االن دیگه کافیه ..."
نگاش کردم که صورتش حسابی قرمز بود.
نفسشو با فشار بیرون داد و نگام کرد.
مکس تبدیل شدو رفت سمت خونه .
البرز اومد سمتمو بی مقدمه منو کشید تو بغلشو لبمو خشن بوسید.
شوک شده بودم.
اما باهاش همراهی کردم.
وقتی از هم جدا شدیم با تعجب نگاش کردم که گفت " گرگم داشت دیوونه میشد ... یه آلفا دیگه روت بود"
چشمام حسابی گرد شده بود.
البرز طوری گفت که انگار مکس و من عاشقانه با هم بودیم نه وسط جنگ و تمرین.
متوجه تعجب من شدو گفت " مها... مهم نیست تو چه حالی ، تو چه شرایطی یا موقعیتی باشه... برا منو
گرگم، لمس تو از طرف هیچ کسی قابل تحمل نسیت نیست..."
دست برد تو موهامو دوباره لبمو بوسیدو تو گوشم گفت " از طرف هیچ کسی مها... میفهمی چی میگم "
فقط سر تکون دادم.
میدونستم گرگا روی جفتشون حساسن اما فکر نمی کردم در این حد...
مطمئنم این حال البرز بی ربط به آلفا بودنش نیست.
البرز ازم جدا شد و گفت " تا دوش بگیری من یه چیزی درست میکنم بخوریم"
" دوش بگیرم؟" فکر نمیکردم انقدر بوی عرق بدم... مخصوصا که صبح تازه حمام بودم.
با البرز رفتیم سمت خونه و زیر لب گفت " بوی مکس رو تنت عذابم میده"
باورم نمیشه فراموش کرده بودم.
زیر لب گفتم " االن میرم دوش میگیرم"
" مرسی"
البرز:::::::::::::
وقتی مکس پرید رو مها گرگم تا سطح اومد.
اما وقتی مها محو شد یکم آروم شدم.
نمیتونم تحمل کنم کسی به مها دست بزنه مخصوصا یه آلفا دیگه.
مها رفت دوش بگیره.
مکس جلو تلویزیون لم داده بود و منم رفتم تو آشپزخونه ببینم چی میتونم برای نهار درست کنم.
مکس گفت " زود یاد میگیره، اما کنده"
" چون گرگش آزاد نیست"
" دقیقا ... می دونی باید چکار کنی، نمیدونم منتظر چی هستی"
جوابشو ندادم.
من نمیتونم.
نمی تونم مها رو تو موقعیت خطر قرار بدم به امید آزاد شدن گرگش.
مخصوصا که مطمئن نیستیم این راه جواب بده.
مکس بلند شد و اومد سمت.
اینبار حالت تهاجمی نداشت.
تکیه داد به اوپن و گفت " کی فهمیدی مها گرگینه است؟"
" منظورت چیه "
دست برد تو موهاشو گفت " میدونست تو گرگینه ای وقتی نشونش کردی؟"
سواالش مشکوک بود.
به کابینت تکیه دادم دستمو زدم به سینه ام .
نگاه کردیم همدیگرو فقط
بالخره گفتم " منظورت چیه از این سواال؟"
" هیچی ... فقط کنجکاوی "
رفتم سمت یخچال و گفتم " مها می دونست من گرگینه ام ... بهم اجازه داد و نشونش کردم "
به مکس نگاه کردم .
از صورتش چیزی نمیشد فهمید
نمیخوام مکس فکر کنه روی خودم در مورد مها ککنترلی نداشت.
هرچند سخت بود اما بود...
باقی مونده شام دیشبو در آوردم و گذاشتم رو گاز ... بهترین گزینه فعال همین بود.
مها::::::::::::::::
دوش گرفتمو سریع اومدم پایین.
خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم ذهنی.
مکس و البرز تو پذیرایی نشسته بودنو تو سکوت تلویزیون می دیدن.
با ورود من هر دو برگشتن.
باز خونه از بوی برف پر بود.
نمیفهمم چرا گاهی اینجوری میشه .
البرز بلند شدو گفت " شام دیشبو گرم کردم ... "
خندیدمو گفتم " خوبه پس از گزسنگی نمیمیریم"
مکس هم اومدو سه تایی تو سکوت نهار خوردیم.
البرز به امیر زنگ زد که آنتن نداشت.
گفت تو راهه و داره با یه دختر میاد خونه.
یه دختر که جفتشه !
باورم نمیشد یعنی به این زودی امیر جفتشو پیدا کرده؟ اونم جلفا؟
دلم رفت پیش آوا...
تکلیف اون چی میشه !
اما چیزی نپرسیدم.
شاید کار درستی کردن که از هم جدا شدن ...
اگه بعد ازدواجشون امیر جفتشو می دید خیلی بد بود.
خیلی.
بعد نهار سامی ماشین البرزو قرض گرفتو گفت میره کوبایل و سیمکارت جدید بگیره.
البرز بهش پیشنهاد داد دو قلوها بخرن اما مکس قبول نکردو رفت.
البرزو مکس از خونه زدن بیرون و منم روی کاناپه جلوی تلویزیون لم دادم.
یه چشمم به تلویزیون و یه چشمم به نیمرخ جدی البرز بود که داشت با تلفن صحبت میکرد.
چشمام گرم شد و خوابم برد.
البرز::::::::::::::
بعد رفتن مکس زنگ زدم به دو قلو ها.
ساعت 7 بود و باید می دیدم جواب آزمایش گرفتن یا نه.
آرمین سریع جواب دادو گفت " سالم البرز ... داشتم بهت زنگ میزدم..."
چه خبر؟"
" جواب آزمایشو گرفتیم االنم میریم دنبال دخترا برا خرید حلقه و یه سری چیزای ضروری... شب شاید
نیایم ویال بمونیم"
" نه شب حتما بیاین ... امیر داره میاد... مهمون داره با خودش میخوام همه باشیم"
" مهمون ؟ کیه؟"
" جفتش... رعنا"
آرمین سوتی زد پشت تلفن و گفت " جدی؟"
" آره ... ده خونه باشین"
" حله ... فقط یه چیزی؟"
" چی؟"
" بابای سحر و سارا رو کاری کردی؟ یه جور عجیبی با همه چی موافقن"
بی صدا خندیدم اما نمیخواستم بفهمن و سو استفاده کنن برای همین گفتم " نه ... کاری نداری؟"
" نه . فعال"
حاال نوبت رویا بود...
به سینا و بهمن هم باید زنگ میزدم.
رویا هم سریع جواب دادو گفت لباس عروس و اینجور چیزا خریده .
دلم میخواست تمام این مراسمات برای خودمو مها هم بگیرم اما حیف که االن اولویت های دیگه ای داشتیم
.
اما فردا باید با مها برم حتما لباس مناسب برای عروسی رویا بگیره . این دیگه ضروریه.
بهمن جواب نداد که نگرانم کرد و سینا جواب داد.
چیز جدیدی پیدا نکرده بود و هم چنان در حال آزمایشات بود.
بالخره تلفن ها تموم شد و اومدم تو خونه .
مها رو مبل حسابی خواب بود.
امروز خیلی سخت تمرین کرده بود و حق داشت.
اما کافی نبود.
تصمیم گرفتم بهش فرصت بدم استراحت کنه و دوباره یه ساعت دیگه شروع کنیم....
حاال نوبت رویا بود ببینم کجاست.
به سینا و بهمن هم باید زنگ میزدم.
رویا سریع جواب دادو گفت لباس عروس و اینجور چیزا خریده
دلم میخواست تمام این مراسمات برای خودمو مها هم بگیرم اما حیف که االن اولویت های دیگه ای داشتیم
.
اما فردا باید با مها برم حتما لباس مناسب برای عروسی رویا بگیره . این دیگه ضروریه.
بهمن جواب نداد که نگرانم کرد و سینا جواب داد.
چیز جدیدی پیدا نکرده بود و هم چنان در حال آزمایشات بود.
بالخره تلفن ها تموم شد و اومدم تو خونه .
مها رو مبل حسابی خواب بود.
امروز خیلی سخت تمرین کرده بود و حق داشت.
اما کافی نبود.
تصمیم گرفتم بهش فرصت بدم استراحت کنه و دوباره یه ساعت دیگه شروع کنیم....
مها::::::::::::::::::
داشتم خواب میدیدم.
اینبار ترسناک و حشتناک نبود.
اما میدونستم خوابه .
داشتم با البرز تو جنگل می دوئیدم .
من گرگ بودم... اونم گرگ بود.
سرعتم زیاد بودو باد بین موهام میپیچید.
موازی البرز می دوئیدم از بین درختا و صخره ها.
بالخره ایستادیمو شروع به نوازشم کرد.
صورتمو کنار گوشمو پشت سرمو ...
کم کم از خواب بیدار شدمو دیدم دست البرزه تو موهام .
نگاش کردم که با لبخند محو من بود . زیر لب گفت " خواب خوبی میدیدی؟"
" اوهوم"
" معلوم بود داشتی لبخند میزدی"
" خواب دیدم با هم داریم تو جنگل می دوئیم.
هر دو گرگ بودیم.
بعد تو شروع به نوازشم کردی.
ابروهاش رفت باال و گفت " خب بعدش؟"
" بعدش بیدار شدم"
" حیف شد"
حاال چشمای من گرد شده بود و گفتم " مگه بعدم داره؟ تو حالت گرگ ؟"
بلند خندید و گفت " منحرف کوچولو ... بعد میگی من از راه به درت کردم... منظورم ادامه خوابت بود"
از خجالت سرخ شدمو گفتم " منم منظورم همون بود"
خم شد رومو لبمو نرم بوسیدو گفت " می دونم"
بوسمون شدید تر شد اما با صدای موبایل البرز از هم جدا شدیم.
البرز::::::::::
پایین کاناپه کنار مها نشستم و شروع به نوازشش کردم.
لمس موهاش به من آرامش میداد و دیدن چهره معصومش گرگمو آروم میکرد .
انقدر نشستم تا بیدار شد.
متوجه گذر زمان نبودم.
تو افکارمو زیبایی مها محو بودم.
کاش زندگی همیشه این لحظات آرامش بخش و آروم بود.
موبایلم زنگ خوردو مجبور شدم از لبای مها دل بکنم.
بهمن بود.
سریع جواب دادم که گفت " البرز ... میتونی بیای اینجا؟"
" چیزی شده ؟"
"آره ... باید خصوصی صحبت کنیم با موبایل نمیشه"
" میتونی خودت بیای؟ مها خونه تنهاست"
مکثی کردو بعد گفت " باشه ... اومدم"
مها با تعجب نگام کرد و گفت " چی شده ؟"
بلند شدمو گفتم " بهمن بود... میاد اینجا صحبت کنیم "
مها هم نشست رو کاناپه و گفت " بقیه کی میان؟ اصال ساعت چنده؟"
" ساعت 0 شبه ... بقیه کم کم میان ... یکم دیگه تمرین کنیم؟"
" مها ایستادو کشو قوسی به خودش داد.
بوس کوچولوئی به لپم زد و گفت " بزار اول شام درست کنم بعد ... االن همه میان "
نذلشتم بره و کشیدمش تو بغلمو گفتم " همه بیان شام خوردن ... بیا یکم تمرین کنیم بعد برا خودمون من
غذا درست میکنم"
زیر چونمو بوسیدو گفت " غذا مونده دیگه نداریما"
چونشو گاز گرفتمو گفتم " به من تیکه میندازی؟ بزار امشب یه شامی بپذم که انگشتاتو بخوری"
هلم داد و شیطون گفت " ببینیم و تعریف کنیم "
مها::::::::::::::::::
با البرز اومدیم تو حیاط و اینبار البرز شیف داد و گرگ شد.
نمیخواستم جلو البرز کم بیارم اما نمیتونستم بهش حمله کنم. میترسیدم آسیب ببینه.
البرز دوئید سمتمو من فقط تونستم محو شم. دوباره حمله رو تکرار کرد و من دیوار محافظ درست کردم و
البرز از روش پرید..
دفعه سوم که حمل و من بازم حمله نکردم تبدیل شدو گفت " چرا نمیجنگی مها؟"
" نمیتونم "
" چی؟"
" نمیتونم بهت آسیب بزنم "
" نمیزنی ، نگران نباش "
اینو گفتو خواست تبدیل شه که یهو با شدت پرت شد .
نا خداگاه جیغ کشیدم.
هم زمان محو شدمو برگشتم سمتیی که به البرز حمله شده بود.
زری داشت نزدیک میشد .
از حرص حمله اش به البرز بهش حمله کردم و خواستم بگیرمش که از مشتم در رفت.
سرعت عمل بیشتری الزم داشتم ظاهر شدمو جلوی مسیری که داشت پرواز میکرد دیوار محافظ کشیدم .
خواست از مسیر دیگه بره دیوارو امتداد دادمو راحشو سد کردم . دوباره سعی کردم تو مشتم بگیرمش اما جا
خالی داد.
خیلی سریع بود ...
البرز:::::::::::
با حمله ناگهانی زری پرت شدم رو زمین .
به خودم که اومدم دیدم مها داره باهاش مبارزه می کنه و خیلی جدی در حال حمله کردنه.
اوضاعش خوب بودو تصمیم گرفتم دخالت نکنم.
پشت سر هم از زمین ستون هایی در میاورد به سمت زری و اونم جا خالی میده.
با دیوار محافظ راه زری رو سد می کرد و می کشیدش سمت خودش.
دوباره حمله کرد و زری عقب گرد کرد.
هم زمان محو میشد و یا دیوار محافظ جلو طلسم زری درست می کرد.
بالخره دیواری پشت زری ساختو از دو جهت با مشتش بهش حمله کرد تا تونست زری رو شکار کنه.
اما زری لحظه آخر غیب شد.
با غیب شدن زری مها چند لحظه مکس کرد و بعد برگشت سمت من و گفت " خوبی؟"
بلند شدمو لباس هامو تکوندمو گفتم " بله... بله خانوم جنگ جو ... خوب یاد گرفتی ها"
لبخند با خجالت زدو گفت " به تو حمله کرد آخه"
اومد سمتمو محکم بغلم کرد.
پشتشو نوازش کردمو موهاشو بوسیدم.
بوی یاس و بارون و زمین...
بوی زمین قشنگ حس میشد .
شاید حق با مکس باشه.
مها اگه تو خطر جدی قرار بگیره گرگشو آزاد کنه... مثل االن که حس کرد من تو خطرمو اینجور جدی
جنگید.
صدای سرفه بهمن باعث شد از مها جدا شم.
مها::::::::::::
یهو نمیدونم چم شده بود . فقط میخواستم زری رو بگیرم.
بگیرمشو نذارم به البرز نزدیک شه.
اصال برام مهم نبود چرا حمله کرد و کیه
فقط میخواستم از البرز دورش کنم .
گرگمو اون لحضات کامل حس کردم.
خیلی کامل .
با صدای سرفه بهمن از بقل البرز بیرون اومدم.
برگشتیم سمت بهمن که گفت " سالم... بد موقع اومدم "
هر دو سالم کردیم که البرز گفت " نه اتفاقا به موقع اومدی. چند دقیقه پیش مها با زری در گیر شده بود"
بهمن با تعجب گفت " زری؟"
" همون پری کوچیک گلبرگ که همش این دور و بر می پلکه "
بهمن سری تکون داد و گفت " اتفاقا راجب هموناست خبرم . "
بعد به من نگاه کردو گفت " مها میشه چند لحظه با البرز خصوصی صحبت کنم ؟"
شوک شده بودم .
چی میخواست بگه که جلو من نمی شد.
به البرز نگاه کردم که سری تکون داد برامو منم رفتم سمت خونه.
دلم میخواست بدونم چی میگن اما غرورم اجازه نداد اصرار کنم.
از پنجره آشپزخونه بهمن و البرزو میدیدم که گرم صحبتن.
رفتم سمت یخچال ... به جای اینکه وقتمو با نگاه کردن اونا حروم کنم بهتره یه شام خوشمزه درست کنم.
البرز:::::::::::::::::
با رفتن مها بهمن گفت " امروز صبح نزدیک جنگل مه بودم ...یکی داشت میرفت پیش گلبرگ"
" خب؟"
" مشکوک شدمو منتظر موندم تا برگرده"
" به چیش مشکوک شدی؟"
" به اینکه یه آدم عادی داره میره مالقات گلبرگ"
شوکه شدم ، آدم عادی ؟! مالقات گلبرگ!! پرسیدم " یعنی پری ها اومدن استقبالش؟"
" دقیقا ... اونم خیلی عادی با اون رفت ... یه مرد میان سال بود... وقتی برگشت دنبالش رفتم ... حسابی که
از منطقه دور شدیم بهش حمله کردمو ذهنشو خوندم "
هر لحظه تعجب و شوکم بیشتر میشد که بهمن گفت " اون مرد قیم مها بوده ... "
"چی؟"
باورم نمیشد... قیم مها؟!
بهمن سری تکون داد و گفت " تا 10 سالگی البته بعدش مها ربطی به اون نداشته اما... اون همچنان پیگیر
مها بوده ... یه جورایی از بچگی به دستور گلبرگ مها رو زیر نظر داشت و خبر بد اینکه طرف عاشق مها
شده ... و خبر بدتر اینکه با گلبرگ معامله کرده "
اوضاع هر لحظه بدتر میشد ...
هر لحظه یه ماجرای جدید پیش میومد.
از گلبرگ بعید نبود با نفرتی که به پدر مها داشته اونو زیر نظر گرفته باشه .
حرف بهمن رشته افکارمو از هم پاره کرد که گفت " اون قیم مها باعث شد کسی هیچوقت مها رو به فرزندی
قبول نکنه... " دست بردم تو موهام . حسابی کالفه بودم و گفتم " اینارو ولش بهمن ... چه معامله ای کرده
با گلبرگ؟"
بهمن عصبی گفت " نمیدونم ، اون قسمت از ذهنش طلسم بود نشد بخونم... گلبرگ کارشو بلده "
با عصبانیت گفتم " خب بعد کدوم گوری رفت ؟"
بهمن یه کاغذ از جیبش در آوردو گفت " آدرس خونه اش، محل کارش و شماره تماسش ... البرز من
نمیتونستم بکشمش ... اما بنظرم تا دیر نشده از شرش خالص شو "
تو سکوت به هم نگاه کردیم.
برگه رو از بهمن گرفتمو نگاه کردم.
حق با بهمن بود.
نباید بزارم اتفاقی که سر مانی افتاد دوباره تکرار شه .
باید بکشونمش تو جنگل و ...
یهو بهمن گفت " البته میترسم همه اینا نقشه باشه و گلبرگ قصدش کشوندن تو به این بازی باشه"
به حرف بهمن فکر کرد.
بی ربط نمی گفت.
سری تکون دادمو گفتم " مرس از اطالعات دقیقت"
لبخندی زد و گفت "مانی هنوز تایگاست؟"
خیلی وقت بود مانی رو چک نکرده بودم.
تمرکز کردم تا چکش کنم اما خبری از طلسم نبود.
" حسش نمیکنم ... "
" یعنی چی؟"
" یعنی یا طلسمو شکسته یا ..."
" یا چی؟"
یا مرده ..."
چشمای بهمن گرد شد اما چیزی نگفت و بهم پشت کرد.
دستی تو موهاش کشیدو موبایلشو در آورد.
" به مانی زنگ بزنی؟"
" آره "
شماره گرفتو گوشیو گذاشت کنار گوشش اما هرچی صبر کرد جواب نداد.
با کالفگی شماره مجدد گرفتو گفت " ببینم سیروس جواب میده "
وقتی اونم جواب نداد گفتم " با سیما صحبت نکردی؟"
سری به نشونه نه تکون داد و گفت " هیچ *** ازش خبر نداره"
" لعنتی ها ... معلوم نیست چه خبره "
" من برمیگردم خونه. اگه خبری شد بهت میگم... فقط البرز ... از نیرنگ گلبرگ غافل نباش"
با تکون سر من بهمن غیب شد...
سرعت خوناشاما تو این زمینه حرف نداره .
به اطراف نگاه کردم.
خبری از زری نبود.
باید بفهمم این گلبرگ لعنتی چی میخواد...
رفتم سمت خونه ...
مها:::::::::::::
آشپزی رو دوست دارم چون ذهنمو آروم میکنه.
زیر برنجو کم کردم تا دم بیاد .
برا خودم یه لیوان بزرگ چایی ریختم و رفتم رو کاناپا ل دادم.
تازه یه لب از چایی خورده بودم که البرز اومد تو.
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت "بوی ته چین میاد ؟!"
خندیدمو گفتم " بله دیگه دیر کردی خودم درست کردم از گشنگی نمیریم"
اومد کنارمو چایی رو از دستم برداشت گذاشت رو میز .
با تعجب نگاش کردم که دستشو گذاشت دو طرف سرمو اومد روم .
با شیطنت و جیغ گفتم " بلند شو له شدم با این وزنت "
خندیدو سرشو تو گودی گردنم فرو کردو تو گوشم گفت " کسی خونه نیست یکم استفاده کنیم بد نیست"
کتفشو گاز گرفتمو دستمو از زیر تیشرتش دور کمرش حلقه کردم.
اومد سمت لبمو دستشو از پست کمرم برد تو شلوارم.
تو همین حال بودیم که در خونه باز شد .
هر دو خشک شدیم.
صدای شیطون آرمین بلند شد و گفت " میدونم نزدیک ماه کامله اما باید بیایم تو "البرز از روم بلند شد .
چشمک و لبخندی به من زد بعد با اخم برگشت سمت دو قلوها و گفت " در بزنین بد نیست ... "
دو قلوها از لخن جدی البرز رنگشون پرید و به من که هنوز دراز کشیده بودم نگاه کردن.
براشون یواش دست تکون دادمو گفتم " سالم"
با این حرکت البرز خندیدو پسرام خندیدن.
البرز گفت " حاال که برناممو خراب کردین زود برین باال نبینمتون"
اونام مثل جت رفتن سمت طبقه باال.
با رفتن دو قلوها البرز بلند شدو دستمو گرفتو بلندم کرد.
با افسوس گفت " همیشه دیر میان حاال امشب زود اومدن"
با خنده گفتم " ما دیر یادمون افتاد استفاده کنیم "
با این حرفم منو کشید تو بغلشو محکم فشارم داد.
نوک بینیمو بوسیدو گفت " رفتیم اتاق خودمون جبران میکنیم " اومد سمت لبم که دوباره در باز شد .
قیافه البرز دیدنی شده بود .
اینبار بر نگشت سمت در و گفت " رویا فقط برو باال "
رویام با شیطنت گفت " چشم " و سریع رفت باال.
البرز چشماشو بسته بود. با رفتن رویا چشماشو باز کردو گفت " اگه گذاشتن ..."
دست بردم تو موهاشو گفتم " پس تا *** دیگه ای نیومده ..." اینو گفتمو لباشو بوسیدم ...
البرز:::::::::::::::
گرگم بی تاب مها شده بود و هر لحظه یکی میومد.
لب مها رو عمیق بوسیدمو قبل اینکه یه نفر دیگه برسه ازش جدا شدم.
لباش سرخ و پفی شده بود.
با شیطنت گفت " ماه کامل هم خوبه ها"
قبل اینکه بتونم چیزی بگم موبایلم زنگ خورد.
مها رفت سمت آشپزخونه و با لبخند گفت " عجب شبی شده"
سری تکون دادمو جواب دادم
مکس بود.
" بله؟"
" البرز من امشب نمیام ... اگه مشکلی نیست"
" چطور؟ کجایی؟"
سکوت کرد و بالخره گفت " پیش یه دوست "
مکس هم مثل من آلفاست و این روزا مسلما اهتیاج به یه نفر داره کنارش باشه برای همین گیر ندادمو گفتم
" همه چی رو به راهه؟"
" آره ... فقط ماشینت دست منه "
" مشکلی نیست ماشین بچه ها هست "
صداش ریلکس شد و گفت " مرسی "
" فعال"
قطع کردمو شماره امیرو گرفتم.
از صبح تو راه بودن و دیگه باید میرسیدن.
مها:::::::::::::::
رفتم تو آشپزخونه و دیدم غذا حاضر شده .
میزو برای خودمو البرز چیدم و غذارو آوردم که البرز اومد.
نشستمو پرسیدم " چه خبر؟"
" هیچی ... مکس امشب نمیاد اما امیر و رعا میرسن تا یکی دو ساعت دیگه"
صدای رویا از راه پله اومد که گفت " اجازه هست بیام؟ شام نخوردم خیلی گشنمه "
البرز آروم خندیدو سری تکون داد و گفت " بیا خودتو لوس نکن "
رویا اومد و سر میز نشست.
تازه دوش گرفته بود و موهاش خیس بود.
ازش پرسیدم " چه خبر چکارا کردین؟"
برا خودش غذا کشیدو گفت " عالی ...کلی خرید کردیم ... یکم خریدام مونده فردا با هم بریم؟"
به البرز نگاه کردم که گفت " آره فردا باید بریم خرید برای عروسی شما منو مها هم باید خرید کنیم"
تکیه دادم به صندلیمو گفتم " من اندازه یه سال لباس دارم . چیزی نمیخوام "
رویا با اخم گفت " اون لباسارو من خریدم میدونم چیزی برای عروسی من توش نیست "
با خنده گفتم " چیزی برای عروسی خواهر شوهر برام نخریدی؟ چه خوهر شوهری؟"
برای صورتشو جمع کردو گفت " نوچ"
آرمین و رامین از پله ها اومدن پایین و رامین گفت " چه بوئی میاد . شام چیه؟"
رویا گفت " شمام شام نخوردین مگه؟"
آرمین گفت " نه بابا نرسیدیم . فردا عقدمونه ها کلی کار داریم"
البرز برگشت سمت پسرا و گفت " کاراتون اوکی شد؟ زنگ بزنم هماهنگ کنم ساعت عقدو؟"
رامین وشکونی از بازو رویا گرفتو گفت " همه چی تموم شد ... فقط باید زنگ بزنی برا ساعتش با بابای
دخترا هماهنگ کنی"
رویا گفت " حسودا تا دیدین من دارم عروسی میکنم پریدین وسط "
رامین گفت " آره ... ما پریدیم وسط... تو نپریدی که نه ؟"
البرز گفت " بسه غذاتونو بخورین "
همه ساکت شدنو تو سکوت ادامه شام رو خوردیم.
البرز:::::::::::
کم طاقت شدم .
حوصله بحث بچه ها رو نداشتم.
بخاطر مسائل مها .
بخاطر ماه کامل .
بخاطر همه این آشفتگی ها کم طاقت شده بودم.
از طرفی نگران امیر بودم.
میترسیدم این قضیه جفت فقط برا آروم کردن خودش باشه و ولقعی نباشه.
سر آوا هم میگفت جفتشه اما نبود.
سامی ، دو قلو ها و خیلی های دیگه نشون دادن وقتی جفتتو ببینی چه گرگینه و چه انسان تحملش سخت
میشه و از خود بی خود میشی.
کنترلی وجود نداره.
خودم تجربه اش کردم.
نمیشه کنارت باشه و جای دندونات رو گردنش نباشه .
بعد شام بلند شدمو به پسرا گفتم " چند وقته اسبارو نبردیم بیرون ... یه دور بزنیم امشب بد نیست."
اونام سر تکون دادو رویا گفت " منو مهام بیایم؟"
مها با شنیدن اسمش رنگ و روش پرید.
اما با فکر اینکه دوباره رو اسب تو بغلم داشته باشمش خوشحال شدمو گفتم " آره بیاین "
مها با تعجب نگام کرد که بهش چشمکی زدمو تعجبش چند برابر شد.
با پسرا اومدیم بیرون و رفتیم سمت اصطبل .
راجب اتفاقی که بهمن شاهدش بود و حمله زری براشون گفتم.
از قیافشون معلوم بود حسابی نگران شدن.
رامین گفت " چه کاری از دست ما بر میاد"
چیزی که تو ذهنم بودو بهشون گفتم " من نگران سحر و سارا هستم... دخترا بعد تبدیل خیلی ضعیف
میشن و تا نیروی اصلی رو بدست بیارن آسیب پذیرن"
آرمین با تعجب گفت " منظورت چیه؟"
" میخوام اینجا نباشین... میترسم براتون اتفاقی بیافته"
رامین گفت " نه ... اگه خطری اینجا باشه ما حتما باید باشیم. نمیتونیم تنهاتون بذاریم"
خواستم مخالفت کنم که آرمین هم گفت " البرز... چرا فکر میکنی ما هنوز اون بچه های کوچیکی هستیم
که زمان فوت بابا اینا بودیم... دیگه میتونی رو ما حساب کنی ... "
به دوقلوها نگاه کردم.
باورم نمیشد انقدر بزرگ شدن که باهام انقدر جدی مخالفت میکنن.
آرمین گفت " میتونیم برنامه ریزی کنیم. هر روز یکیمون خونه بمونه. سه نفریم. تازه امیرم داره میاد. نگران
نباش . اینجوری بهترم میشه"
سری تکون دادم و گفتم " مرسی فکر کنم حق با شماست "
دیگه بحث نکردیم اما عکس العمل دو قلوها واقعا خوشحالم کرده بود.
اسبارو آوردیم بیرون که رامین گفت " با پدر دخترا تماس نمیگیری؟"
حق با رامین بود ، باید تماس میگرفتم
مها::::::::::::
اسب؟
واقعا؟
من؟
البرز که میدونه من چقدر ماهرم تو اسب سواری ... چرا این پیشنهادو قبول کرد
رویا انقدر ذوق کرده بود که سریع تمام میز شامو جمع کردو به زور منم کشوند بیرون .
البرز و پسرا با اسبا جلوی در آماده بودن.
تازه متوجه شدم چه خبره .
چهار تا اسب و پنج نفر ...
ای البرز نامرد.
انگار تازه متوجه حضور ما شد و برگشت. داشت با موبایل صحبت میکرد.
سر تا پامو نگاهی انداخت و شیطون خندید.
میدونستم تو ذهنش داره نقشه میکشه چطوری شیطنت کنه.
البرز قطع کردو بدون اینکه از من چشم برداره گفت " فردا 2 بعد از ظهر همون محضر ما "
رویا گفت " وووووی بعدش چی؟"
البرز به رویا نگاه کردو گفت " چه ذوق کردی. عقد این دوتاستا "
رویا پریدو البرزو بغل کردو گفت " برا تو هم همینقدر ذوق داشتم حسودی نکن"
البر رویا رو بقل کرد و گفت " باشه خودتو لوس نکن "
دو قلوها سوار اسب شدنو رامین گفت " بهتره بریم تا قبل برگشتن امیر برسیم "
البرز::::::::::
بچه ها سوار شدنو زدن به جنگل.
من موندمو مها
زین اسبو براش نگه داشتمو گفتم " بپر باال"
خندید و گفت " چشم رئیس"
قبل اینکه بره رو اسب پهلوشو وشکون آرومی گرفتمو گفتم " تو هم از سامی یاد گرفتی"
برام زبون در آوردو رفت رو اسب. خودش جلو تر نشست تا من برم پشتش .
تا نشستم عطر تنش فضارو پر کرد.
آروم شروع به حرکت کردیم.
گردنشو بوسیدمو گفتم " نگرانم این رعنا که با امیر میاد جفت امیر نباشه
سرشو به شونه ام تکیه دادو گفت " امیر خیلی عاشق آوا بود ... فکر نکنم اگه رعنا واقعا جفتش نبود با
خودش میاورد اینجا"
به دستمو دور کمر مها حلقه کردمو شکمشو نوازش کردم.
با حرکت دستم نفس عمیقی کشیدو گفتم " میترسم برای تحریک آوا داره این کارو می کنه"
مکث کردئو بالخره گفت " شاید... "
دستمو از شکمش آوردم باال تر که گفت " البرز ... شیطونی نکن "
" چرا؟"
" یکی میبینتمون "
راست میگفت ... جنگل اینجا شبا پر از مهمونای ناخونده است .
اما دستم باال تر رفتو تو گوشش گفتم "یه کوچولو "
مها:::::::::::::
از بین درختا نور ماه افتاده بود رومونو داغی دست البرز و نفس داغش گرگمو بیتاب کرده بود.
زیر لب گفتم " گرگمو حس میکنم "
پایین گوشمو مکید و گفت " منم "
" اثر ماهه؟"
" اوهوم "
" دلم میخواست میشد با هم بدوئیم... مثل خوابم ... یه گرگ سفید و یه گرگ نقره ای ..."
با این حرفم البرز منو تو بغلش فشرد و تو گوشم گفت " به زودی مها ... به زودی "
سری تکون دادمو گفتم " میشه االن امتحان کنم ؟"
" چیو؟"
" که تبدیل بشم "
سکوت کرد اما بالخره گفت " باشه ... پس بزار ببرمت به جای خوب "
اینو گفتو با سرعت اسبو به حرکت در آورد.
از بین درختا رد شدیمو رسیدیم به یه فضای باز که ماه قشنگ معلوم بود.
اسبو نگه داشت و پرید پائین.
کمکم کرد تا برم پائین.
دور تا دورمون جنگل بود اما جایی که ما ایستاده بودیم فقط چمن سر سبز و گل های بابونه بود.
ماه درست باالی سرمون رسیده بود.
پایان جلد دوم
1401/08/21 23:25رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد