رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

❄❄#قسمت_اول#جلد_سوم#رمان#ماه_مه_آلود❄❄

1401/08/22 13:22

پاسخ به

❄❄#قسمت_اول#جلد_سوم#رمان#ماه_مه_آلود❄❄

دلم برف میخواد ?

1401/08/22 13:23

دنیا اون چیزی نیست که ما میبینیم.
ما چیزی رو میبینیم که باور داریم.
دختر آرومی که کنارت نشسته ، میتونه هر چیزی باشه غیر از آروم...
پسری که بهت کمک میکنه اگه بفهمی تو وجودش چه موجودیه شاید کابوس شبانه ات بشه...
و عشق ... عشق همیشه پر از گل و پروانه نیست گاهی به داغی آتیش و به قدرت یه... یه چی ؟! هر چیزی
ممکنه وقتی کنار گرگینه ها و خوناشام ها باشی.
عاشقانه، رازآلود، ماوراطبیعی

1401/08/22 13:25

فصل اول
البرز :::::::::::
هر لحظه بوی زمین و گرگ مها شدید تر میشد.یه لحظه حس کردم االن تبدیل میشه چشماشو باز کرد ...
چشمای خودش نبود ...
چشمای گرگش بود ...
اما تبدیل نشد .نتونست .پلک زدو چشماش به حالت خودش برگشت.نا امید سری تکون داد که گفتم "
چشمای گرگتو دیدم"
مها::::::::::::
یه آن حس کردم تونستم . چشمامو که باز کردم همه چی شارپ تر و شفاف تر بود.اما وقتی پلک زدم به
حالت قبل برگشت.البرز مشتاق نگام کرد که سری تکون دادم.بازم نتونستم...
زیر لب گفت " چشمای گرگتو دیدم"
با تعجب گفتم " چی؟..."
" چشمای گرگت... "
لبخند به لبام نشست ... پس پیشرفت کردم... زیر لب گفتم " چه رنگی بود؟"
" سیاه مثل شب "
اینو گفتو بغلم کرد.
موهامو بوسیدو گفت " تو میتونی مها... مطمئن باش... هنوز بوی زمین میدی"
البرز:::::::::::
شاید مها نتونست کامل نبدیل شه اما برای شروع خوب بود.چشمای گرگش از ذهنم پاک نمیشد و گرگ
درونمو بی تاب کرده بود.سوار اسب شدیمو با سرعت برگشتیم.نمیخواستم وقتی امیر میاد خونه نباشیم.وقتی
برگشتیم همه قبل ما رسیده بودن . پیاده شدمو مها رو گذاشتم پایین که صدای ماشین امیر شنیدیم.هر دو
ایستادم تا پارک کنن و پیاده شن.
مها::::::::
تمام مسیر برگشت قلبم تند میزد. از خوشحالی بود.گرگم داره کم کم آزاد میشه . من میتونم.میدونم.
رسیدیم خونه و پیاده شدیم. همون لحظه امیر هم رسید. منتظر اونا ایستادیم که پارک کردنو پیاده شدن.
امیر با لبخند پیاده شد و منتظر بود تا رعنا پیاده شه.یه دختر قد بلند با چشمای شیطون ...
پیاده شد و با امیر اومدن سمت ما . شیطنت از چهره رعنا میربارید و با لبخند سالم کرد .
سالم کردیمو دست دادیم.البرز گفت " با الویج خوش اومدین ... تو راه اذیت نشدین که "
یهو لپ های رعنا گل انداخت و با خجالت به امیر نگاه کرد. امیر هم لبشو خوردو خندیدو سر تکون داد.
رعنا با خجالت البرزو نگاه کردو گفت " مرسی . خوب بود

1401/08/22 13:26

البرز گفت " خوبه بفرمائید تو اینجا خونه خودتونه. مام االن میایم"
با رفتن امیر و رعنا البرز از البرز آروم پرسیدم " یهو چی شد؟"
البرز تو گلو خندید و گفت " چون با امیر حسابی تو راه شیطونی کرده بودن... "
تازه فهمیدم چی شد... خندیدمو گفتم " با این رعنایی که من میبینم امیر چاره دیگه ای هم نداشت"
با این حرفم البرز دستشو دور کمرم حلقه کردو منو کشید سمت خودش .
مشکوک نگام کرد و گفت " خودتو تو آینه دیدی"
دست بردم تو موهاشو سرشو کشیدم سمت خود.
نرم لبشو بوسیدمو گفتم " تو چی؟"
با بوسه البرز به دماغم از هم جدا شدیم. باهاش قدم زنان تا اصطبل رفتم. هوای شب خیلی لطیف بود.
به آسمون نگاه کردمو گفتم " ماه دوباره مه آلود شده "
اونم نگاه کردو گفت " اوهوم... اینجوری اثرش کم میشه "
وارد اصطبل شدیم که گفتم " چقدر کم؟"
با تعجب نگام کردو گفت " چطور؟"
بعد اسبشو برد تو کابینش. به حرکات بدن البرز و چابکی که داشت نگاه میکردم. درست یه ماه پیش اینجا
همدیگرو بوسیدیم... یه بوسه کوچیک که یهو بزرگ شد . دوتا غریبه که حاال آشنا هستن. البرز نگام کرد و با
لبخند جوابشو دادم
پرسید" به چی فکر میکنی؟"
" به ما"
" ما؟"
" آره... یه ماه پیش اینجا و... االن اینجا..."
از کابین اومد بیرونو اومد سمتم .
منو چرخوند به جهتی که یه دفعه قبل هم بوسیدیمو گفت " اولین بار که بوسیدمت باورم نمیشد انقدر ناب
و بکر باشی... مثل گمشده ای که بعد سالها پیدات کردم."
بازومو نوازش کردو ادامه داد " از لبت که جدا شدم هنوز باورم نمیشد که واقعی بودی... دوباره بوسیدمتو
اونوقت بود که فهمیدم دیگه هیچوقت آدم قبل نمیشم"
بی اختیار لبخند رو لبم نشست .
نمیدونستم چی بگم .
لبخند زدو گفت " خوشحالم که بهم فرصت دادی داشته باشمت"
دیگه داشت اشکمو در میاورد.
بغلش کردمو صورتمو به سینه اش چسبوندم.
اونم دستاش دورم حلقه شدو نوازشم کرد.
زیر لب گفتم " دوستت دارم البرز "
یهو حرکات دستش ثابت شد و بعد محکم تر بغلم کرد و موهامو بوسید

1401/08/22 13:29

زیر لب گفت " من بیشتر مها ... من بیشتر..."
دلم نمیخواست این لحظه تموم شه
دلم نمیخواست از بغل البرز بیام بیرون.
چشمامو بستمو غرق عطر تنش شدم.
البرز::::::::::::
هنوز خیلی حرف مونده که به مها بگم
هنوز خیلی مونده تا حس منو به خودش بفهمه
اما با شنیدن دوستت دارم از لبش حسابی حال خوشی داشتم.
گرگم که سر مست زوزه میکشید حالش از من بهتر بود.
امروز چشمای جفتشو دیده بودو امیدوار تر شده بود
دوست نداشتم مهارو از خودم جدا کنم اما باید میرفتیم داخل.
آروم از هم جدا شدیمو رفتم داخل خونه.
کسی تو نشیمن نبود.
مها گفت " دیر کردیم همه خوابیدن"
خندیدمو گفتم " فکر کنم حسابی خسته بودن"
درو قفل کردم و مها المپ هارو خاموش کرد و رفتیم طبقه باال.
امیر و آوا شدیدا بوی س. ک .س میدادن و حدس میزنم االنم در حال همون باشن.
از چند روز دیگه این خونه شبای شلوغی رو تجربه میکنه.
مها گفت " سحر و سارا بیان اتاق دو قلوها چی میشه؟"
" تخت اتاق اونا تک نفره است باید اتاق تو یا مکس رو بگیرن"
سری تکون داد و دوباره پرسید" چطوری پدر دخترا راضی شد انقدر سریع عقد کنن و بیان اینجا "
با خنده گفتم " دیگه مارو دید گفت این فرصتو از دست نده"
محکم زد به بازومو زیر لب گفت " بچه پر رو"
رفت تو اتاقمون.
پشت سرش رفتمو گفتم " من 24 سالمه میگی بچه؟"
چشمی برام چرخوندو گفت " بعضی وقتا انگار هم سن منی ..."
چشماشو ریز کردو گفت " من که مطمئنم تو یه کاری کردی بابا دخترا راضی شه "
ابروهامو دادم باال و گفتم " من اگه چنین قدرتی داشتم به جا پدر دخترا رو تو استفاده میکردم"
حاال حسابی مشکوک نگام میکرد و پرسید " رو من؟ "
شروع کردم به در آوردن لباسامو گفتم " اوهوم"
" که چکار کنم؟"
پیراهنمو انداختم تو سبد لباس کثیفا و مشغول شلوارم شدم.

1401/08/22 13:30

دقیق داشت نگام میکرد که گفتم " که االن به جای نگاه کردن به من لباساتو در بیاریو وان حمامو از آب
داغ پر کنی "
خندید و گفت " امر دیگه ؟!"
" دیگه اینکه تو وان تو بغلم بشینی و من هم ..."
نذاشت ادامه بدم و گفت " اوکی ... اوکی ... خوبه تو چنین نیرویی نداری چون من خیلی خسته ام "
اینو گفتو نشست رو تخت که رفتم سمتشو گفتم " آره من نیرویی ندارم که راضیت کنم اما خوب میتونم
این کارو کنم"
شوکه نگام میکرد که خم شدمو پهلوشو رو شونه ام انداختمو بلندش کردم.
اول از شوک ساکت بود اما یهو شروع به جیغ و داد کرد اما بدون توجه بهش بردمش سمت حمامو گفتم "
ساکت ما صداتو میشنون تازه مهمونم داریم "
صداش آروم شد اما مشتایی که به پشتم میزد کم نشد...
مها:::::::::
البرز به چیزی که بخواد میرسه چه با قدرت آلفا چه با قدرت بدنی.
اما مگه میشه ناراضی بود وقتی یکی تو وان داغ بدنتو ماساژ میده و میشوره؟
نه!
نمیشه !
چشمامو بستمو خودمو سپردم به دست البرز.
منو تو بغلش چرخوند تا برگشتم سمتشو رو شکمش تشستم .
لبمو بوسیدو همراهیش کردم.
حاال دستای منم بیکار نبودو همه جا میرفت .
امشب تازه شروع شده . میدونستم به این زودی ها تموم نمیشه .
البرز:::::::::::::::
مها رو رو خودم جا به جا کردمو آروم حرکاتمو شروع کردم.
با وجود ماه کامل این آرامش از من بعید بود .
اما همه لحظاتمون مثل فیلم و صحنه آهسته تو نور کم سو ماه تو ذهنم ثبت میشد.
حرکات آروم مها.
چشمای خمارش
لمس بدنم با دستای ظریفشو گاز گرفتن لبش .
انگار داشتم این لحظاتو ثبت میکردم برای روزی که ندارمشون.
درد و غمی تو دلم بود از اتفاقی که نمیدونستم چیه .
چی میخواد بشه.

1401/08/22 13:32

چی پیش میاد.
نمی خوام جفتم ازم جدا شه.
نمیذارم این لحظاتمون تموم شه .
سرعتمو بیشتر کردمو مها رو به خودم فشردم.
حالش مثل من بود.
دستشو دور گردنم حقه کرد و کنار گوشم آه گفت .
گرگم غریدو کتق مهارو دوباره گاز گرفت .
مها::::::::::::
تو گوش البرز آه غلیظی گفتم از درد و لذت .
درد و لذت ترکیب عجیبیه .
اما کنار البرز هر چیزی ممکنه.
هر دو نفس نفس میزدیم.
همینطور که تو بغل البرز بودم آروم بلند شدو بلندم کرد.
سخت بود برام ایستادن.
انگار دیگه توانی برام نمونده بود.
منو به خودش چسبوندو با هم دوش گرفتیم.
تنمو دست کشیدو زیر لب گفت " مگه میشه ازت د کند"
با صدایی که سخت شنیده میشد گفتم " تو چقدر انرژی داری"
تو گلو خندید و حوله ام رو بهم داد
سر تکون دادو گفت " بزار گرگت آزاد شه ... اونوقت خودت می فهمی "
البرز::::::::::::
مها حسابی خسته شده بودو واقعا اینو میشد حس کرد.
خودمو خشک کردمو مها رو دوباره بغل کردمو بلندش کردم.
با خنده گفت " خودم میتونم "
چشمکی بهش زدمو گفتم " بغلت کردم آوردمت... خودمم میبرمت"
اینو گفتمو آروم گذاشتمش رو تخت که گفت " لباسام البرز"
رفتم کنارشو ملحفه رو کشیدم رو خودمون.
تو گوشش گفتم " یه شب باب میل من بخوابیم"
مها:::::::::::::::
انقدر خسته بودم که نای مقاومت نداشتم.
انقدر بدنش گرم و خواستنی بود که عالقه ای به مخالفت هم نداشتم.

1401/08/22 13:33

بغلش کردمو چشمامو بستم .
با نوازش شکمم بیدار شدم .
هنوز تو بغل البرز بودم و پشتم از گرمای تنش داغ بود.
تو گوشم گفت " ساعت 7 شده . بریم تو جنگل بدوئیم ؟
با اینکه خیلی خوابم میومد اما ذوق دوبیدن تو جنگل باعث شد بیدار شم و نشستم رو تخت.
البرز که هنوز دراز کشیده بود گردنم تا کمرمو دست کشید و گفت " میخوای به جای اینکه بدوئیم بیای
بغل من "
اینو گفتو خواست منو بکشه رو خودش که از دستش در رفتم و کنار تخت ایستادم .
نیم خیز شد منو بگیره باز جا خالی دادمو رفتم سمت کمد لباسا.
نگاهشو رو خودم حس میکردم اما بر نگشتم سمتشو لباس پوشیدم .
وقتی برگشتم دیدم مثل یه گرگ گرسنه به من زل زده .
زیر لب گفت "پس حاال از دستم در میری "
بلند شد بیاد سمتم که شکلکی براش در آوردمو سریع دوئیدم سمت در.
از اتای رفتم بیرون و خوردم به رویا.
دکمه های تونیکم هنوز باز بود.
هاج و واج نگام میکرد که در اتاقمون باز شد.
رویا با دیدن البرز لخت جیغی کشید و دستاشو گذاشت جلو چشمش.
اما البرز نرفت تو و درو ببنده .
پشت تونیکمو گرفت
البرز::::::::::::
مها باز شیطنتش گل کرده بود و گرگمو دیوونه کرده بود.
بدون توجه به جیغ رویا مهارو گرفتمو آوردم تو اتاق .
چسبوندمش به در که شوکه نگام کرد
خودمو چسبوندم بهش و به لبای داغش نگاه کردم.
زیر لب گفت " رویا تو رو لخت دید "
سرمو خم کردمو گفتم " چشمش روشن"
اینو گفتمو لباشو خشن تر از چیزی که میخواستم بوسیدم.
به در فشارش دادمو دست بردم تو موهاشو سرشو به حالتی که میخواستم تنظیم کردم.
بهش فرصت نفس کشیدن ندادم .
سیر نمیشم من از این دختر .
آماده بودم که لباساشو تو تنش پاره کنم و همینجا کارو تمام کنم که صدای موبایلم بلند شدم.
بهش توجه نکردمو دست ردم زیر تونیک مها.

1401/08/22 13:34

اما اینبار صدای در بلند شد و صدای آرمین که اسممو می گفت.
به سختی از لبای مها جدا شدم
نفس نفس میزد .
هنوز خمار و منگ بود .
بدون اینکه ولش کنم بلند به آرمین گفتم " بله؟"
مها:::::::::::
قانون شماره ...
یادم نمیاد شماره چند میشه ...
فقط میدونم باز قانون شماره یکو یادم رفت و پشیمونم نبودم ...
مغزم با بوسه البرز از کار افتاده بود.
فشاری که به بدنم میاورد نفسمو برده بود.
زیر دلم حس می کردم اوضاع چقدر وخیمه .
صدای موبایل البرز بلند شد اما ازم جدا نشد و دست برد زیر تونیکم.
اینبار صدای در و آرمین با هم بلند شد.
دلم میخواست البرز به آرمینم توجه نمیکردو دستاش ادامه میدادن.
اما از لبم جدا شدو با صدایی که حسابی عصبانی بود گفت " بله"
صدای آرمین قشنگ ترسیده بود که گفت " از محضر تماس گرفتن ... باهات تماس گرفتن جواب ندادی ."
البرز گوشمو مکید و با مکث آرمین گفت " خب؟"
" گفتن میتونین برای ساعت دوازده اونجا باشیم... ساعت 3 از قبل رزرو بود"
البرز مکثی کردو آروم از من جدا شد.
چشماش رو لبام بود که گفت " ببین اگه دخترا مشکل ندارن حله"
با چشم آرمین بالخره البرز به چشمام نگاه کردو گفت " اگه شروع کنم دیر میرسیم"
خندیدمو شیطون گفتم " نمیشه خالصه کنیش؟"
پهلوهامو تو مشتش گرفتو فشار داد.
سرشو کنار گوشم آوردو گفت "مگه تو میزاری خالصه شه"
قبل اینکه جواب بدم صدای در دوباره بلند شد اینبار امیر بود.
البرز سری تکون دادو آروم گفت " کی میشه برن سر خونه زندگیشون مارو راحت بزارن"
خندیدمو از بغلش اومدم بیرون.
رفت سمت درو سریع درو باز کردو گفت "بله؟"
تازه متوجه شدم البرز کامل لخت نبود و شلوارکش پاش بود.
نفس راحتی کشیدمو سریع از بین امیر و البرز رفتم بیرون.
قبل اینکه دوباره البرز شکارم کنه و منو تو اوج ول کنه.

1401/08/22 13:36

البرز::::::::::::
امیر با چشمای گرد نگام کردو گفت " بد موقع اومدم"
سری تکون دادم گفتم " حاال که اومدب. چی شده؟"
متوجه گردن امیر شدم لبه یقشو دادم کنار و با نا باوری به جای تازه نشونش نگاه کردمو گفتم " مبارکه"
سری تکون دادو دست برد تو موهاش.
حاال قیافش حسابی خندون بود و گفت " مرسی... اما من رعنارو نشون نکردم"
حاال چشمای من حسابی گرد بود.
"چرا؟"
"چون به پدرش قول دادم اول یه جوابی بهش بدم بعد اجازه دارم رعنارو نشون کنم ... "
فقط نگاش کردم که گفت " برا همین اومدم باهات صحبت کنم ... کنترل خودم داره مشکل میشه نمیخوام
بزنم زیر قولم"
"چه جوابی امیر؟"
" شرط گذاشت باید بمونم جلفا تا بذاره با رعنا باشم"
به چهارچوب در تکیه دادمو گفتم " تو چی گفتی؟"
رفت عقبو به دیوار رو به روم تکیه داد. نگاهشو به کف راهرو دوخت و گفت " من گفتم باید با آلفا صحبت
کنم تا جواب بدم. اونم گفت تا صحبت نگفتی میمونی اجازه نداری رعنارو نشون کنی"
عادالنه نبود...
امیر دست راستم بود.
همین چند وقت نبودش کامل حس می شد.
وای به حال اینکه بخواد برا میشه بره .
سری تکون دادمو گفتم " خودت چی میخوای؟"
" نمیدونم. فقط میدونم بدون رعنا نمیتونم "
دستامو به سینه ام زدمو گفتم " پری شب با آوا صحبت کردم... میدونی چی میگفت؟"
با تعجب فقط سر تکون داد و ادامه دادم " میگفت آرزو داشت دنیارو بگرده اما بخاطر تو که میگفتی باید
پیش البرز بمونی و برادر آلفا هستی بیخیال آرزوش شد"
نگاهشو دوباره ازم گرفتو به زمین نگاه کرد.
ادامه دادم " من نمیتونم جلو تورو بگیرم. اما اینجا بهت احتیاج داریم... خودتم میدونی ..."
سری تکون دادو هر دو تو سکوت بهم نگاه کردم.
بالخره امیر گفت " هر کاری تو بگی من انجام میدم البرز"
به جای نشونش رو گردنش نگاه کردمو گفتم " فقط دوست دارم مطمئن باشم جفت همین ... "
" مطمئنم"
" پس بخاطر من برین چشمه "

1401/08/22 13:37

سری تکون دادو گفت " همین امروز میریم"
" بعد عروسی رویا ... این روزا خیلی کار داریم. االنم ساعت یازده باید محضر باشیم"
یکم تو ذوقش خورد اما گفت "باشه"
میدونشتم اگه جفتش باشه انقدر صبر نمیکنه و به زودی همین نشونو رو گردن رعنا هم میبینیم.
همین برا من کافی بود.
اما چیزی نگفتم.
مها::::::::::::
طبقه پایین رویا تو آشپزخونه بودو باز داشت از سر و کول دو قلوها باال میرفت.
با دیدن من سریع گفت " مها بیا کمک"
" چی شده "
آرمین بلند شدو رویارو انداخت رو کولشو از در رفت بیرون.
با تعجب به رامین نگاه کردم که گفت " هیچی حل شد"
مشکوک نگاش کردم که گفت " هیچی به خدا "
" آرمین من جفت آلفام ... زود بگو ببینم چی شده؟"
خندید و گفت " سو استفاده از مقام و منصب خوب نیستا "
" بگوووو"
" هیچی صبح که از محضر زنگ زدنو خواستم بیام به البرز بگم رویا گفت شرط میبندم االن بری در بزنی
البرز از وسط نصفت میکنه... "
مطمئن بودم سورتم سرخ شده بود.
اما خودمو جمع و جور کردمو گفتم " شرطتش چی بود حاال؟"
" گفت اگه سالم بمونم زیر دم دوبی رو میبوسه "
" دوبی؟"
" اسب من "
" ایییییییییی" با فکر کردن بهش حالم بد شد که در باز شدو رامین اومد .
آرمین گفت " چی شد؟"
" در رفت "
اینو گفتو برگشت سمت میز.
منم برای خودموالبرز چایی ریختمو نشستم.
البرز اومد پایین و رویام اومد تو.
البرز رو به دو قلوها گفت " شما که هنوز اینجائین. دو ساعت راه داریم فقط . سریع همه حاضر شین "
پسرا مثل تیر پریدنو رفتن باال.
به رویا نگاه کردم که لبخند شیطونی داشت.

1401/08/22 13:38

اومد کنارم نشستو گفت " خوش گذشت"
وشکونش گرفتمو گفتم " نذاشتین که"
امیر و رعنا هم اومدن پایین.
با لبخند به رعنا سالم کردیمو کنارمون نشست.
امیر برا خودشو رعنا چائی ریخت.
رو گردن امیر جای نشونش معلوم بود اما رعنا موهاشو باز رو گردنش ریخته بود.
وقتی امیر نشست رویا رو میز خم شد و یقه لباس امیرو زد کنار و گفت " جووونم چه نشونی"
منم گفتم " مبارکه"
رعنا با اینکه لپش گل انداخته بود خندید و امیر تشکری کرد و رو به رویا گفت " جون به خودت "
و به جای نشون رویا اشاره کرد.
رویا پیروز مندانه نشست و به رعنا گفت " بینم این بچه چه کرده "
رعنا به امیر نگاه کردو گفت " به بابام قول داده فعال نشونم نکنه"
" وا ... عجب قولی "
البرز::::::::::::
صبحانه با بحث های عادی راجب نشون ، جلفا ، الویج و اینجور چیزا پذاشت.
رعنا یکم از خانواده اش گفت .
42 سالش بود و یه برادر داشت.
مادرشو بخاطر شکارچیا از دست داده بود .
دیگه داشت دیر می شد . اول خودم بلند شدمو به بقیه گفتم عجله کنن.
باید با امیر صحبت میکردم اطالعات جدید بهمنو میدادم. برای همین بهش اشاره کردم تا با هم رو تراس
صحبت کنیم.
رفتیم رو تراس و رو به امیر گفتم " اوضاع یکم عجیب شده "
" چیزی شده خبر ندارم؟"
" خیلی چیزا ... "
از دزدین خون مها. نبرد تایگا ها. جواب ندادن طلسم آلفا رو مانی و گم شدنش . قیم مها و گلبرگ. مکس و
اقامتش اینجا ...
همه رو برای امیر گفتمو در جریان شرایط قرارش دادم.
وقتی صحبتم تموم شد و سوالشو پرسید گفت " با این شرایط فکر میکنم بهتره منم بمونمو کمکتون کنم "
واقعا به کمکش احتیاج داشتیم اما گفتم " تو اول با پدر رعنا صحبت کن. اگه اون رضایت نمیده برو . این
مسائل معلوم نیست چقدر طول بکشه تا حل شه . نمیخوام از جفتت جدات کنم"
سری تکون داد و گفت " بعد چشمه مقدس با پدر رعنا صحبت میکنم"

1401/08/22 13:40

مها:::::::::::::::::
با رعنا و رویا میز صبحانه رو جمع کردیم و رفتیم باال.
دو قلوها تیپ زده از اتاقشون اومدن بیرونو چشمکی حواله ما کردن.
رویا گفت " قربون داداشای خوش تیپیم "
آرمین ابروهاشو انداخت باال و گفت " چه عجب تو چشمات درست دید"
رویا قیافه ای در آوردو اخم کرد که پرسیدم" االن مریرین؟"
رامین گفت " اوهوم ... زودتر بریم دنبال دخترا شمارو محضر میبینیم"
رعنا پرسید " بعد عقد مراسمی دارین؟"
آرمین سری تکون دادو گفت " قرار بود شام بریم دور هم بیرون خانواده ها که حاال تبدیل به نهار شد"
رویا گفت " خوبه شبم ما میتونیم بریم خرید."
رامین لپ رویا رو کشیدو گفت " چقدر تو عشق خریدی"
" مثال عروسم دیگه"
همه خندیدیمو پسرا رفتن پایین.
رعنا از رویا پرسید چه لباسی بپوشه و همه رفتیم اتاق رعنا نظر بدیم چی بپوشه.
خوب بود خیلی زود صمیمی شدیم.
رو گردن رعنا جای خفیفی از گاز امیر بود.
نمیدونم چرا ازش راجب نشونش پرسیدمو اونم ماجرارو برامون تعریف کرد.
دلم برای امیر سوخت.
انتخاب بین خونه و خانواده و جفتش.
با اینکه تازه خودم حس داشتن خانواده رو تجربه کردم اما تو همین مدت کم انقدر آرامش و امنیتو
کنارشون حس کردم که دل کندن و جدا شدن برام سخت میشه.
به اول مهر و دانشگاه فکر کردم.
چطور از البرز جدا شم!
اصال بهش نمیتونم فکر کنم.
رویا چی ... میخواد سامیو بزاره بره؟
فکر نکنم.
شاید بتونیم انتقالی بگیریم اینجا .
تو این افکارم بودم که صدای رویا منو کشید بیرون.
" مها نظرت چیه؟"
به رعنا نگاه کردم .
مانتو کتی کوتاه گلبهی مالیم.
شلوار کتان و شال سفید.
با کفش پاشنه بلند هم رنگ کت رعنا.

1401/08/22 13:41

سری تکون دادمو گفتم " عالیه "
بالخره لباس رعنا اوکی شدو ما رفتیم اتاق خودمون.
هنوز البرز نیومده بود.
میدونستم اگه بیاد باز شیطنت میکنه و نمیشه بره تا آخرش . پس سریع آماده شدم.
آرایش مناسبی هم کردمو رفتم طبقه پایین.
رعنا و رویا هوز نیومده بودن و امیر و البرز تازه اومده بودن تو.
البرز منو بر انداز کردو سری تکون داد و زیر لب گفت " سورمه ای... خوبه ..."
براش چشمکی زدمو گفتم " من اول شدم. زود حاضر شین بیاین"
اونم چشمکی زدو با امیر رفتن باال.
رو کاناپه نشسته بودم که در باز شد و مکس اومد تو.
نگام کردو گفت " دارین میرین ؟"
" آره . زود آماده شو "
نگام کردو فقط سر تکون داد.
خواست از پله ها براه باال که بهش گفتم " مکس"
برگشتو نگام کرد .
بلند شدمو گفتم " گفتی فقط وقتی نظرتو میدی که ازش استفاده کنم . "
"خب؟"
" خب بهم بگو... "
تو سکوت به هم نگاه کردیم که با پایین اومد رویا مکس سری تکون دادو رفت باال.
رویا مشکوک نگام کردو گفت " چی شده ؟"
" هیچی . گفتم آماده شه زودتر"
" آره واقعا داره دیر میشه "
بالخره همه آماده شدنو اومدن پایین .
البرز دوباره با من ست کرده بود .
بیرون که رفتیم دیدیم سامی هم آماده با ماشینش ایستاده.
با هم رفتیم سمت ماشینا.
من و البرز با امیر و رعنا سوار ماشین البرز شدیم و رویا و سامی و مکس هم با هم سوار شدن.
مکس تو این مدت با سامی بیشتر از بقیه صمیمی شده بود.
دلم میخواست زودتر جوابشو بدونم
نظرشو بدونم
بفهمم باید چکار کنم.
اما فعال امکانش نبود.
باز باید تنها گیرش میاوردم.

1401/08/22 13:42

تمام مسیر از خونه تا محضر امیر و البرز راجب کار صحبت کردن .
نگاه البرز از تو آینه رو من بود و هر از گاهی با چشمکی که بهم میزد دلمو میلرزوند.
یاد عقد خودمون افتادم.
چقدر دو دل و پر اضطراب بود.
اما حاال از اون نگرانی و اضطراب خبری نیست .
انگار از اول منو البرز برای هم بودیمو این با هم بودنمون طبیعی ترین چیز دنیاست.
با رعنا راجب زندگی اینجا و آشنایی خودمو البرز گفتم.
اونم از اولین دیدارش با امیر گفت که حسابی متفاوت و داغ بود.
رعنا وقتی راجب امیر حرف میزد چشماش برق میزد.
همش با نگاه کردن به رعنا یاد آوا می افتادم.
نمیدونم امیر به رعنا گفته چی شده رفته جلفا؟!
نمیدونم چرا دلم برای آوا می سخت در حالی که اصرار آوا بود از هم جدا شن.
بالخره رسیدیم و پارک کردیم.
امیر زنگ زد به دو قلوها.
اونام نزدیک بودن.
رفتیم باال و دیدیم پدر و مادر دخترا هم باال هستن.
همه منتظر دو قلوها بودیم که بالخره با عروس خانما رسبدن.
دخترا تیپ سفید قشنگی زده بودنو خیلی مالیم و خوشگل آرایش کرده بودن.
رامین به البرز گفه بود رفتن آتلیه چندتا عکس بگیرن قبل عقد و وقتی اومدن رفتیم اتاق عقد.
اتاق عقدش قشنگ چیده شده بود.
فامیالی اصلی دخترا که تو جلسه خواستگاری هم بودن اومده بودن.
یه لحظه دلم گرفت.
کاش منم چنین مراسمی داشتم.
چنین خانواده ای.
البرز متوجه ام د و دستشو دور کمر گذاشت و تو گوشم گفت " خوبی؟"
سر تکون دادم که دوباره گفت " این جوجه ها رو سرو سامون دادیم نوبت خودمونه"
با تعجب نگاش کردم که تو گوشم گفت " منم دل دارم میخوام جفتمو تو لباس سفید ببینم "
از حرفش لبخند از لبم پاک نمیشد .
بازوشو نوازش کردم که روبا منو کشید و گفت " مها همه دارن شمارو نگاه میکنن"
البرز:::::::::::::
نمیدونستم رابطه منو مها انقدر برای همه جذابه .
هنوز مها جوابمو نداده بود که متوجه شدم نگاه همه روی ماست.

1401/08/22 13:44

مها آروم ازم جدا شد و منتظر شدیم عاقد خطبه عقدو بخونه.
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد و عقد و حاشیه هاش تمام شد.
بعد از عکسای یادگاری و دادن هدیه ها همه با هم رفتیم برای نهار بیرون .
خانواده خوب و آرومی بودن .
هرچند هنوز برای شناخت کامل خیلی مونده.
دور هم نهار خوردیمو با پدر دخترا صحبت کردم از امشب بیان پیش ما.
اما پدر سارا قبول نکرد و گفت یهو برن برای سفر کاری.
میتونستم دوباره اونارو مجبور کنم قبول کنن اما حس کردم یه شب رو بهتره پسرا تحمل کنن.
فردا شب میتونن جفتشونو داشته باشن.
وقتی به پسرا گفتم حسابی شاکی شده بودن .
آرمین گفت " سارا االن زنه منه . میخوام پیش من باش"
خندیدمو گفتم " این یه شبو تحمل کنین و به پدر دخترا احترام بزارین "
رامین سری تکون داد و گفت چشم.
از هم جدا شدیم.
دو قلوها رفتن بعد عقد با جفتشون دور دور.
هر چند شک داشتم و حدس میزدم االن مستقیم برن ویال ...
اما بهشون سخت نگرفتم.
بقیه تصمیم گرفتیم از فرصت استفاده کنیم و یه خرید دور هم بریم .
مها:::::::::::::
تا اینجا امروز خیلی خوب پیش رفته بودو حاال همه با هم اومده بودیم خرید.
اولین بار بود با البرز میرفتم خرید.
هم ذوق داشتم هم استرس.
وقتی رسیدیم جلو مرکز خرید و پیاده شدم یه موتور با سرعت از کنارم رد شد.
در حدی که نزدیک بود با من برخورد کنه.
چسبیدم به ماشین تا زد شه.
قلبم تند میزد.
البرز سریع اومد کنارم و پرسید " خوبی؟"
نفس عمیق کشیدمو گتم " آره..."
با نفسی که کشیدم بوی البرزو شدید حس کردم.
امیر و رعنا هم اومد سمتم که ...
خدای من ...
من بوی اونارو هم حاال میتونم حس کنم....

1401/08/22 13:45

البرز:::::::::
امان از موتوری های تو پیاده رو..
سریع رفتم پیش مها بازوشو گرفتمو گفتم " خوبی؟"
سری تکون دادکه امیر و رعنا هم اومدن.
امیر گفت " با چه سرعتی هم تو پیاده رو میرفت "
مها زیر لب گفت " زمین... بارون.. " نفس عمیق کشیدو گفت " برگای پاییزی"
امیر با تعجب گفت " پاییز بوی گرگ منه "
مها به رعنا نگاه کردو گفت " بوی گرگ تو مثل جنگل سرده "
رعنا سر تکون داد و گفت " آره... تو هم بوی زمین میده گرگت"
همه به هم نگاه کردیم که رویا و سامی ومکس هم رسیدن.
رویا گفت " چی شده؟"
مها گفت " جنگل بهار ی... سامی هم... کاج..." به مکس نگاه کرد اما چیزی نگفت.
نتونستم دیگه آروم بمونم مها رو کشیدم تو بغلمو گفتم " وقتی ترسیدی گرگت خواست ازت حمایت کنه ...
به سطح نزدیک شده"
رویا با شیطنت گفت " خیلی خوشحالم گرگت قوی تر شده اما تقریبا سد معبر کردیم"
مها::::::::::::::
انقدر تو شوک بودم که وقتی وسط خیابون البرز بغلم کرد مقاومت نکردم.
برای اولین بار بود بوی گرگ بقیه رو حس می کردم.
حس خوبی داشتم
مثل آزادی بود.
آزادی هرچند نه کامل.
با صدای رویا تازه متوجه فضا و مکان شدمو با خجالت از بغل البرز اومدم بیرون.
به رویا نگاه کردم که پشت سرش مکس بود.
مکس تو چشمام خیره شد و لبخندخیلی مخفی ای زد.
یه لبخند که انگار داشت می گفت دیدی حق با من بودی.

1401/08/22 13:46

چشماش حالت پیروزی داشت.
البرز گفت " بریم داخل تا بیشتر از این جلب توجه نکردیم"
دستمو گرفتو اول از همه رفتیم داخل پاساژ
کم کم همه پراکنده شدیمو هر *** رفت سراغ خرید خودش.
حتی مکس این دور و برا نبود.
البرز گفت " رنگ یا مدلی تو ذهنته؟"
سری تکون دادمو گفتم " ساده و سنگین . رنگ غیر جیغ"
البرز خندید و گفت " حاال من باید ازت بپرسم واقعا 42 سالته؟ "
بازوشو تو دستم فشار دادمو گفتم " عروس بزرگ خانواده هستم ها "
"رعنا ازت بزرگتره"
" من زن بردار بزرگترم"
" اممم ... اینم حرفیه "
بعد به یه کت دامن زنونه اشاره کردو گفت " این خوبه "
این دفعه محکم زدم به پهلوش و گفتم " مگه من مثل تو پیرم "
خندیدو بازومو وشکون گرفتو گفت " شب بهت یه پیری نشون بدم که"
با این حرفش دلم ریخت و لبمو گاز گرفتم.
البرز زیر لب گفت " نکن..."
نگاش کردم که به لبم نگاه کردو گفت " اینجوری نکن... وگرنه اولین اتاق پروی که بری منم میام تو"
انقدر جدی گفت که سریع لبمو ول کردم.
لبخند یه طرفه ای زدو باهم رفتیم سمت مغازه بعدی.
بالخره یه لباس چشممو گرفتو تصمیم گرفتم پرو کنم.
پیراهن سورمه ای و بلندی بود.
از ترس حرف البرز و اتاق پرو، به بهانه نظر گرفتن از رویا، زنگ زدم تا اونا بیان و با رویا رفتم برای پرو
لباس.
البرز::::::::::::::
از دور به مها تو پیراهن سورمه ای که پسند کرده بود نگاه کردم.
لبخند خجالتی بهم زد و لب زد " چطوره؟

1401/08/22 13:47

از دور بهش گفتم " عالی "
میدونستم اگه برم نزدیک تر نمیتونم خودمو کنترل کنم.
با سامی رفتیم سمت فروشنده و لباسو حساب کردم.
مها و رویا اومد.
رویا پرسید " چطور بود؟ من که خوشم اومد"
به مها نگاه کردمو گفتم " منم... خریدمش"
چشماش گرد شد و گفت " میذاشتی بیشتر میگشتیم"
" بیشتر میگردیم ، اما این باشه "
لبخند زد اما میدونستم بخاطر این کارم بازخواستم میکنه.
بالخره خریدو گرفتیمو زدیم بیرون.
رویا گفت " من یه کفش ست لباست طبقه باال دیدم. بیاین بریم باال"
هرچند حوصله خرید های اینجوری رو ندارم اما از لبخندی که رو لب مها مینشست حسابی لذت می بردم.
ساعت 9 شب بود که همه خریدشون تموم شد.
حتی مکس هم چندتا سبد خرید دستش بود.
شام خوردیمو برگشتیم سمت خونه.
مها و رعنا رو صندلی های عقب خوابیده بودن که امیر گفت " مکس از منظر آلفا به نظرت کجا قرار داره؟ "
سوالی بود که همیشه تو ذهنم بود.
جواب دادم " نمیدونم اما حدس میزنم کمتر از من نباشه "
امیر گفت " آره ... یا هم سطح توئه یا باال تر ... میشه نیروشو مثل تو حس کرد"
سری تکون دادمو چیزی نگفتم که امیر دوباره گفت " شاید پیشنهاد خوبی نباشه اما اگه قابل اعتماده برای
بتا گروه بودن خوبه "
" ما بتا داریم ... تازه مکس هم قابل اعتماد نیست"
" سامی بعد ازدواج حسابی سرش شلوغ میشه. دوتا بتا همیشه بهتر از یه دونه است"
" نگران نباش امیر . میدونم بخاطر اینکه میخوای بری نگرانی . اما جای نگرانی نیست"
اینبار امیر بود که سکوت کرد و تا خونه چیزی نگفت.
وقتی رسیدیم به خونه دخترارو بیدار کردیم که بریم باال.
مها چشماشو مالوند و گفت " نمیشه من همینجا بخوابم "
امیر خندید و گفت " چه زن داداش تنبلی "
با این حرفش مها خندید و پیاده شد.

1401/08/22 13:48

رعنا و امیر هم پیاده شدن و وسایلو از ماشین برداشتیم که سامی و رویا رسیدن.
سامی اومد سمتمو تو گوشم گفت " یه جلسه مردونه ضروری الزم داریم"
با تعجب نگاش کردم که به مکس اشاره کرد.
نفهمیدم منظورش چیه اما به مها و دخترا گفتم " برین باال ما هم میایم."
همه وایسادن و منتظر دلیل من بودن که گفتم " برنامه ماه کاملو میخوایم هماهنگ کنیم. برین باال شما"
مها آخرین نفری بود که برگشتو رفت سمت خونه.
با رفتن دخترا برگشتم سمت سامی و گفتم " چی شده ؟"
مکس گفت " تو مسیر اینجا کلی پری دیدیم. "
سامی تائید کردو گفت " تو جنگل پراکنده بودن اما از روی برق بال هاشون می شد پیداشون کنی"
امیر گفت " نکنه به قضیه قیم مها مربوط باشه"
با این حرفش یادم افتاد هنوز برای سامی و مکس تعریف نکردم قضایا چیه.
برای دو قلوهام باید میگفتم.
برای همین گفتم " صبر کنین دو قلوهام بیان برای همتون آخرین اخبارو بگم"
مها:::::::::::::::
خیلی خسته بودم.
رویا پیشنهاد داد یه قهوه دور هم بخوریم .
رعنا موافقت کرد اما من فقط دلم خواب میخواست.
برای همین اومدم اتاقمون.
لباس راحتیمو پوشیدم.
پیراهن البرز و خودمو که تازه خریدیم جالباسی کردمو بقیه خریدای ریز و درشتو هم چیدم و مرتب کردم.
البرز هنوز نیومده بود.
دلم میخواست منتظرش بمونم و باهاش راجب اتفاقی که بیرون مرکز خرید افتاد صحبت کنم.
اما خیلی خسته بودم.
دراز کشیدم رو تختمون که پر از عطر بدن البرز بود.
نفس عمیق کشیدمو خوابیدم.
البرز::::::::::

1401/08/22 13:49

زنگ زدم دو قلوها.
نزدیک خونه بودن.
وقتی همه رسیدن تمام ماجرایی که بهمن شاهدش بود و موارد دیگه رو دوباره و کامل گفتم .
از چهره بچه ها معلوم بود اونام مثل من سر در گم شدن.
مکس گفت " این پراکندگی پری ها تو جنگل بی ربط به مها نمیتونه باشه"
امیر گفت " نزدیک ماه کامل همه اینا فعال میشن همیشه"
سامی گفت " نزدیک ماه کامل نه . خود ماه کامل. االن دو شب مونده. مشکوکه"
با سامی موافق بودم که آرمین گفت " آدرس قیم مها رو داری البرز؟"
" آره ! چطور؟"
" بریم از زبونش حرف بکشیم اگه واقعا قصدی داره زودتر سر به نیستش کنیم"
" بهمن تا جایی که میشد ذهنشو خونده دیگه چیزی ازش نمیتونیم در بیاریم. برای سر به نیست کردن اون
هم باید بکشونیمش تو جنگل. نمیشه تو خونه طرف ..."
مکس پرید تو حرفمو گفت " من میتونم ... تو خونه اش بکشمش"
همه نگاش کردیم که ادامه داد " قبال این کارو کردم... مثل افتادن و شکستن گردنش "
به مکس خیره بودم .
منم کم مزاحم نکشتم.
اما فقط تو حالت گرگ.
امیر اول از همه گفت " اگه واقعا دخالتی نداشته باشه چی؟"
رامین گفت " امیر باز شروع نکن. بهمن ذهنشو خونده. از بچگی مها داره با گلبرگ همکاری میکنه دیگه
چی میخوایم؟"
پسرا شروع به بحث کردنو هر *** نظری میداد.
واقعا نمیدونستم چه کاری درست تره.
دستی تو موهام بردمو گفتم " فعال همه در حالت آماده باش باشین... باید رو این قضیه بیشتر فکر کنیم "
همه سر تکون دادن و بعد خداحافظی با سامی رفتیم سمت خونه.
سرم پر از حرفایی بود که زدیم.
میخوام تصمیم درستی بگیرم قبل اینکه دیر شه .
دوباره طلسم آلفا مانی رو چک کردم اما خبری ازش نبود.
گویا واقعا طلسم از بین رفته.
فردا صبح باید به بهمن زنگ بزنم.

1401/08/22 13:51

در اتاقمو که باز کردم عطر تن مها مستم کرد.
یه تاپ و دامن پوشیده بود و بدون ملحفه رو تخت خوابیده بود.
میدونستم باید بذارم بخوابه اما یه گرگ آماده اینجا منتظرش بود.
کنارش نشستمو موهاشو از صورتش کنار زدم.
خیلی معصومانه خوابیده بود.
سعی کردم بدون اینکه بیدار شه کنارش دراز بکشمو شروع به نوازشش کردم.
شونه هاشو دست کشیدمو رفتم سمت کمرش .
گرگم از درون زوزه میکشید و اتاق انگار پر از عطر زمین بود...
گرگ مها این روزا به وضوع قوی تر شده بودو بیشتر به سطح نزدیک شده بود.
امیدوارم این ماه کامل بتونه تبدیل شده.
گرمای تنشو زیر دستم حس میکردمو به چشماش فکر میکردم.
چشمای مشکی گرگش ...
دوباره نشستم کنارش.
نه . امشب نمیتونم بخوابم مگه اینکه مها رو حس کنم .
آروم دامنشو دادم باال و شروع به نوازشش کردم....
مها::::::::::::
با بوسه داغی رو گونه ام بیدار شدم.
بدنم هنوز از ماراتون دیشبمون کوفته بود.
به زور چشمامو باز کردمو گفتم " بریم بدوئیم؟"
البرز چشممو بوسیدو گفت " نه دارم میرم شرکت"
هم از اینکه میتونستم بیشتر بخوابم خوشحال بودم.
هم از اینکه نمی دوئیدیم ناراحت.
چشمامو مالوندمو نشستم رو تخت.
البرز آماده رفتن بود با خنده گفت " بهتره بخوابی چون وقتی بیام حسابی باهات کار دارم ."
" جوووون" اینو گفتمو دوباره رو تخت ولو شدم.
رون پامو تو دستش فشار دادو بلند شد رفت سمت در.
فقط براش دست تکون دادمو نفهمیدم دوباره کی خوابم برد.

1401/08/22 13:52

البرز::::::::::
قبل اینکه در اتاقو ببندم مها از خواب بی هوش شد.
دلم نمیخواست بزارمشو برم اما مجبور بودم.
دیروز هیچکس شرکت نرفته بود و امروز کلی کارغقب مونده داشتیم.
رفتم پایین که دیدم دو قلوهام آماده رفتن هستن.
امشب قرار بود دخترارو به بهونه سفر کاری بیارن اینجا.
صبح بخیری گفتیمو از برنامه امروزشون پرسیدم .
رامین گفت " اول میریم سرکشی دوتا سایت نزدیک ساحل . بعدم اون پروژه مرکز تجاری. بعدشم اگه اجازه
بدی بریم دنبال دخترا "
سری تکون دادم که آرمین گفت " فقط یه چیزی ... االن تنها اتاق خالی خونه اتاق مهاست ..."
تازه یادم افتاد برای اقامت دخترا هم باید یه فکری می کردیم.
رامین گفت " بعد ازدواج رویا اتاق اونم خالی میشه "
" آره ... یه جفتتون برین اتاق مها جفت بعدی هم بعد رفتن رویا برین اتاق اون "
صدای رویا از راه پله بلند شد که گفت " اتاق من؟ هنوز نرفته صاحب شدین ؟ اتاق من باید اینجوری بمونه
دستش نمیزنین ها"
رامین گفت " اتاق تو مسمونه . ما بمیریم هم اون سمتی نمیایم. آرمین و سارا میرن اتاق مها. منو سحر هم
اتاق خودمون میمونیم. فقط تخت دو نفره میخوایم که از اتاق مکس برمیداریم ."
اینم فکر خوبی بود و گفتم " باشه پس شب همه چیو درست کنین . االنم بریم تا دیر نشده "
رویا گفت " ما امروز میریم حیاط سامی رو برای جشن بچینیم"
" خوبه . کمک نمیخواین؟"
" نه ... فقط ... میشه آخر شب بیاین ببینین چطور شده "
مها::::::::::::
با زنگ موبایلم بیدار شدم.
به زور چشمامو باز کردمو موبایلو برداشتم.
اسم البرز رو گوشی بود و ساعت 4 ظهر بود.
باورم نمیشد انقدر خوابیدم.
سریع جواب دادم " جانم"
" هنوز خوابی؟"

1401/08/22 13:54

اوهوم "
" پاشو دیگه خوابالو "
" چشم ... کی میای؟"
" خیلی کار دارم . غروب میشه تا بیام . یکم پروسه تبدیلو تمرین کن مها ... فردا شب ماه کامله "
یاد شب امتحان افتادم با این حرف البرز. خندیدمو گفتم " چشم "
" چشمت بی بال ... راستی رویا رفته حیاط خونه سامی رو برا فردا شب بچینه. شب اومدم بریم بهش سر
بزنیم"
" چه خوب . حتما "
"باشه. فعال کاری نداری؟"
" نه ... مواظب خودت باش"
" تو بیشتر"
بعد تماس البرز یه دوش سریع گرفتمو رفتم پایین. خونه زیادی ساکت بود.
خبری از نهار هم تو آشپزخونه نبود.
رویا نیست چقدر خونه بی روحه.
شروع کردم به درست کردن نهار که صدای پا از راه پله اومد.
یه آن فکر کردم مکسه و قلبم تند زد اما با دیدن رعنا هم نا امید شدم هم آروم.
دوست دارم بدونم راهی که تو ذهن مکس هست چیه اما از طرفی میترسم.
نمیدونم از چی.
فقط یه ترسی تو وجودم هست.
رعنا سالم کرد و اومد پیشم .
با خنده گفتم " من تا االن خواب بدم "
خندیدو گفت " منم ... االن از گرسنگی بیدار شدم "
" امیر کجاست ؟"
" نمیدونم تو اتاق نبود. موبایلشم نبرده "
"حتما رفته تو جنگل "
" شاید ... بزار منم کمکت کنم "
با کمک رعنا نهارو درست کردیم.
همچنان از کسی خبری نبود و خودمون دوتایی نهار خوردیم.
به رعتنا راجب رویا گفتم.

1401/08/22 13:55