525 عضو
اونم استقبال کرد .
بعد نهار جلو تلویزیون رو کاناپه ها لم دادیم که بالخره سر و کله مکس و امیر پیدا شد.
رعنا سریع بلند شدو رفت پیش امیر.
امیر بغلش کردو گفت " انقدر خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم "
" کاش یه یادداشت میذاشتی"
" میذارم دفعه بعد. "
نگاه منو مکس دوباره گرده خورده بودو چیزی برا گفتن نداشتم.
رعنا گفت " کجا بودین؟ بیاین نهار بکشم براتون "
امیر گفت " با مکس رفته بودیم یکم سر کشی. نهارو بکش که خیلی گشنمونه. مگه نه مکس؟"
با صدای امیر مکس روشو از من برگردوند و گفت "آره "
البرز:::::::::::
کار ههای عقب مونده یکی دوتا نبودو حسابی سرم شلووغ بود.
اما حتما باید با بهمن صحبت میکردم.
ذهنم خیلی درگیر مانی و تایگا ها بود.
شماره بهمن رو گرفتمو منتظر موندم.
اما هر چی بوق خورد جواب نداد.
یه حسی بهم میگفت داره اتفاقاتی می افته که خوب نیست
اما کاری از دستم بر نمیومد.
نمیدونم باید چکار کنم تا جلوشو بگیرم.
به صندلیم تکیه دادمو چرخیدم سمت پنجره.
یه راهی باید پیدا کنیم از تایگا ها خبر بگیریم.
مکس... مکس و گله اش بهترین گزینه هستن.
اما پدر مکس هیچ کاری رو مجانی انجام نمیده.
کال پدر مکس آدم قابل اعتمادی نیست.
نمیخوام درگیر این ماجراش کنم.
فکر میکنم ضررش بیشتر از منفعتش باشه .
از خیر پدر مکس گذشتمو دوباره زنگ زدم به بهمن.
اما بازم جواب نداد
باید خودمونو برای بدترین اتفاقات آماده کنیم.
مها:::::::::::
رعنا و پسرا تو آشپزخونه مشغول بودن.
حس کردم دلم هوای تازه میخواد
بدون اینکه چیزی بگم رفتم بیرون.
دور خونه دور زدم.
انگار یک سال پیش بود اینجا مانی رو دیدم.
با فکر کردن بهش هم ترس می افتاد تو جونم.
محو شدمو تو این حال رفتم سمت جنگل.
خیلی وقت بود تنها نیومده بودم اینجا.
دست گذاشتم رو یکی از درختا و سعی کردم باهاش یکی بشم.
آروم رفتم باال و از باال به جنگل نگاه کردم ، به خونه ...
حرکت کردمو روی درختای دیگه رفتمو به اطراف نگاه کردم.
چقدر این حس و توانائی رو دوست داشتم.
حس خوبی بهم میداد.
سعی کردم تا قلمرو گلبرگ برم.
میخواستم ببینم میتونم وارد قلمرو اون بشم و ببینم چه خبره .
دقیقا موقعیتشو نمیدونستم .
برای همین شروع کردم به دور زدن تو جنگل.
بالخره تونستم چشمه مقدسو پیدا کنم.
نمیدونم چقدر گشتم اما نتونستم قلمرو گلبرگو پیدا کنم.
جنگل خیلی بزرگ بود.
دقیقا نمیدونستم کدوم سمتو باید بگردم.
حس کردم چیزی از جسم محو شده ام رد شد
دستمو از درخت جدا کردمو چشمامو باز کردم.
یه پری ازم رد شده بود.
متوجه من نشده بود.
داشت کنار درختی که چند قدم با من فاصله داشت پرواز میکرد که یه پری دیگه ظاهر شد.
با صدای زیری گفت " گلبرگ گفت دیگه کافیه
اون پری هم دستشو به درخت زد و وردی خوند و باهم غیب شدن.
این دیگه خیلی مشکوک بود.
مطمئنم اینجا قلمرو البرزو.
اینجا چکار کردن.
به این درخت چه طلسمی زد.
چندتا سنگ برداشتمو دور درختی که طلسم زده بودن چیدم تا بعد به البرز بگم و بدونم کدوم درخت بوده.
برگشتم سمت خونه.
حواسم نبود هنوز محوم .
وارد که شدم همه برگشتن سمت در و امیر گفت " در چرا باز شد ؟!"
سریع ظاهر شدمو گفتم " سالم"
رعنا چشماش گرد شدو گفت " چطوری این کارو کردی؟"
امیر شونه رعنارو بغل کرد و گفت " دختر زمینه دیگه"
رعنا با ذوق گفت " تا حاال ندیده بودم... دیگه چه کارایی میتونی هنجام بدی؟"
خندیدمو گفتم " چیز زیادی نیست... یه چندتا..."
مکس پرید وسط حرفمو گفت " چرا دیوار زمینتو به رعنا نشون نمیدی؟ به نظر من که خیلی جذابه "
رعنا دوباره با ذوق گفت " دیوار زمین؟ وای خدای من مها باید بهم نشون بدی"
میخواستم راجب پری که تو جنگل دیدم حرف بزنم.
میخواستم به البرز زنگ بزنمو بهش بگم چی دیدم.
اما حس کردم بی ادبیه به رعنا بگم نه.
سری تکون دادمو گفتم " باشه پس بریم بیرون بهت نشون بدم"
رعنا سریع پرید و بقیه هم بلند شدن رفتن بیرون.
تو حیاط که ایستادیم با دستم یه حالل باالی سر رعنا و امیر کشیدمو همراه هستم ستونی از زمین مثل
حالل از سمت چپ رعنا بلند شدو رفت سمت راست امیر .
مثل یه سقف حاللی .
رعنا جیغی از سر ذوق کشیدو از زیر سقفی که درست کرده بودم بیرون اومدو از رو به رو نگاش کرد.
با ذوق گفت " چقدر راحت درستش کردی ... " بعد رفت سمتشو با دست بهش ضربه زد و گفت " چقدر
سفته... آدم باورش نمیشه مثل خمیر از دل زمین در اومده "
سر تکون دادمو چیزی که درست کرده بودمو محو کردم.
امیر گفت " از بعد رفتن من چقدر پیشرفت کردی"
خندیدمو گفتم " مکس خیلی کمکم کرد. "
مکس گفت " میخوای یکم تمرین کنیم ؟ فکر کنم دیدنشم برا بچه ها جالب باشه"
فکر خوبی بود. واقعا دوست داشتم تمرین کنم برا همین گفتم " باشه" و چند قدم عقب رفتم تا مکس برای
حمله آماده شه.
با عقب رفتن من مکس هم تبدیل شدو قبل اینکه بهم فرصت آماده شدن بده سمتم دوئید.
نمیخواستم جلو رعنا کم بیارم.
محو شدم و نشستم.
مکس از من رد شد و خواست دور بزنه که با ستون زمین بهش حمله کردم.
اما چون تو حالت محو بودم دیر عمل کردو به مکس نخورد.
مکس منتظر بود که ظاهر شم .
ظاهر شدم و همون لحظه یه ستون زمین از سمت دیگه مکس به سمتش بردم
اینبار سرعتم خوب بود و مکس پرت شد اما شدتش کم بود و سریع به سمتم اومد.
دیوار محافظ از جلو خودم تا روی سرم و پشتم کشیدمو باعث شد مکس از رو م بپره.
بدون اینکه دیوارو محو کنم از کنارش نگاه کردم.
مکس اونجا نبود.
با برخورد مکس به پهلوم نقش زمین شدم اما سریع محو شدم.
مکس امون نمی داد.
مدام حمله میکرد و منم کج دار و مریز از خودم دفاع میکردم.
سعی میکردم حمله کنم اما عمال بیشتر دفاع میکردم..
دیگه حسابی خسته شده بودم .
مکس دوباره بهم حمله کرد و اینبان افتادم باهاش رو زمین.
حتی نا نداشتم محو شم.
متوجه شد و تبدیل شد.
تا حاال تو حالت انسان انقدر نزدیکم نبود.
با اینکه رو دست و پاهاش بود و با بدنم تماسی نداشت اما قلبم از همین نزدیکی تو سینه خشک شد.
این حجم ترس از مکس چی بود یهو به جونم افتاد.
از روم بلند شد و گفت " فکر کنم برا امروز بسه"
امیر دست زد و گفت " واقعا عالی بودین مثل یه فیلم مهیج بود
رعنا اومد سمتمو کمک کرد بلند شم و گفت "هنوز چیزایی که دیدم باورم نمیشه عالی بودی "
با نفس نفس گفتم " مرسی ... من برم ... دوش ... بگیرم "
منتظر جوابشون نموندمو رفتم اتاقمون.
دلم میخواست رو تخت ولو شم اما میترسیدم با بوی مکس رو تنم دردسر شه.
رفتم حمام و دوش آب گرمو باز کردم.
خودمو حسابی شستمو حوله رو پیچیدم دور خودم.
از ترس اتفاق دفعه قبل محو شدمو دست بردم سمت دستگیره در حمام.
اما همون لحظه در باز شد و البرز اومد تو .
دقیقا جایی که من بودم ایستادو نفس عمیق کشید
با بازدم البرز عطر تنش ریه هامو پر کرد.
زیر لب گفت " مها" بعد یه قدم عقب رفت .
ظاهر شدمو گفتم " چطور فهمیدی اینجام؟"
بهم خیره نگاه کرد.
نگاهش از چشمام رفتو رو لبام ایستاد.
دستشو قاب صورتم کردو نرم لبمو بوسید.
خواست سرشو عقب بکشه که لبشو گاز گرفتمو نذاشتم.
با دست دیگه اش کمرمو گرفت و منو چسبود به خودش.
دستام بین بدن خودمو البرز گیر فتاده بود.
حولمو ول کردمو دستامو بردم تو موهای البرز .
دستش از کمرم رفت پایین تر که صدای در اتاقمون بلند شد.
خواست جدا شه که پیراهنشو گرفتم تو دستمو نذاشتم بره.
نمیخواستم بره.
میخواستمش.
دوباره صدای در اومد و اینبار صدای امیر بود که البرزو صدا می کرد.
از لبای هم جدا شدیم.
پیشونیشو تکیه داد به پیشونیم.
زیر لب گفت " تو هم لباس بپوش باید بریم پایین ."
"چیزی شده ؟"
" بهمن اومده خبرای مهمی داره "
سری تکون دادمو پیراهن البرزو ول کردم.
لبخندی زد . قطره آبو از زیر گردنم تا سینه ام رو با انگشتش تعقیب کردو تو یه لحظه چرخید و رفت بیرون.
البرز::::::::::::::
دلم نمیخواست از مها جدا شم.
اما وقتی بهمن زنگ زد و گفت خبرای مهمی داره ...
خبرای مهمی که پست تلفن نمیتونه بگه...
همه کار هارو گذاشتم زمینو اومدم خونه.
دل تو دلم نبود.
فقط اومدم باال دنبال مها که باز عطر تنش و زوزه گرگش بی تابم کرد.
از مها جدا شدمو رفتم پائین.
همه تو نشیمن نشسته بودیم منتظر مها.
به دو قلوها هم گفتن بیان و بعد برن دنبال دخترا.
سحر و سارا االن در جریان قضیه نیستن و بهتره بعد پسرا براشون توضیح بدن.
حتی سامی و رویا رو هم کشونده بودم.
بهمن گفت خیلی مهمه ...
گفت راجب تایگا هاست.
فقط امیدوارم چیزی که تو ذهنمو نباشه.
مها از پله ها اومد پایین و با دیدن همه چشماش گرد شد.
سالم کرد و با خجالت گفت " ببخشید نمی دونستم منتظر منین"
بهمن گفت " تازه اومدم... بیا بشین مها "
مها چشمی گفتو اومد کنارم نشست.
بهمن همه رو از نظر گذروند و گفت " خبری که میخوام بدم خوب نیست ..."
همه به هم نگاه کردیم که بهمن به دستاش نگاه کرد و گفت " از یکی از دوستای مورد اعتمادم خبر گرفتم
... ما چون به خوردن خون انسان اعتقاد نداریم کال از اخبار و ماجرا های گروه دیگه هم خبر نداریم."
بعد به صندلیش تکیه دادو رو به من گفت " مانی ، سیروس و سیما مردن !"
مها:::::::::::::
مردن!
مانی مرده!
نمیدونستم باید از مرگ مانی و بقیه خوشحال باشم یا ناراحت.
اما با فکر اینکه با مردن اونا دیگه کسی دنبال خون من نیست دلم گرم میشد.
به بهمن نگاه کردمو زیر لب گفتم " یعنی دیگه کسی دنبال خون من نیست؟"
با تاسف سری تکون داد و به البرز نگاه کرد.
با این حرکتش دلم خالی شد.
یعنی هنوز دنبال خون من هستن؟
به البرز نگاه کردم که سرشو بین دستاش گرفته بود.
تا حاال تو این حالت ندیده بودمش.
رنگ امیر مثل گچ شده بود و دو قلوها بهت زده بودن.
مکس اما همچنان بدون هیچ احساسی داشت به من نگاه میکرد
رو به بهمن گفتم " چرا کامل نمیگین شده؟"
بهمن گفت " متاسفانه خون تو پیش تایگا ها لو رفته ... اونا االن دنبال تو هستن "
نفسم باال نمی اومد...
خون من لو رفته؟!
یعنی االن ...
صدای نگران البرز بدن سردمو سر د تر کرد که گفت " مانی لو داده؟"
بهمن گفت " خوشبختانه نه. مانی و بقیه خون مها رو خوردنو تو مسابقه شرکت کردن! با وجود قدرت چند
برابری که داشتن هر سه شکست خوردن و کشته شدن. اما با قدرتشون تونستن رئیس تایگا ها رو به چالش
بکشن. اون به نیروی اینا مشکوک شد و از تو وسایلشون شیشه خون مها رو پیدا کردن. اما خوشبختانه هر
سه مرده بودن و اسم و مشخصات تو لو نرفت. اما دنبالتن"
یهو امیر گفت " پس اون کابینای تو جلفا برای این بود! "
همه برگشتیم سمتش .
بهمن گفت " کابین؟"
امیر گفت " قبل اینکه بیام خوناشام های جلفارو دیدم که داشتن کلی کابین کنار خونه اصلی می ساختن.
مثل وقتی که گروهی بخواد بیاد پیششون برای اقامت یا عضو جدید بخوان بگیرن"
البرز گفت " احتماال چون سیروس رئیس خوناشام های جلفاست تایگا ها دارن میان جلفا تا منطقه رو برای
پیدا کردن مها بگردن"
دیگه صدا ها رو نمیشنیدم.
چقدر وجودم پر دردسر بود.
زنده بودنم برای همه دردسر داشت ...
به البرز نگاه کردم که با جدیت داشت بحث می کرد.
بیشتر از همه چقدر برای البرز دردسر سازم.
بازوشو گرفتمو گفتم " من باید از اینجا برم "
البرز::::::::::::::::::
با خبری که بهمن داد و اطالعاتی که امیر داشت دیگه شکی نمیموند که تیگا ها دارن میان ایران.
دارن میان دنبال مها.
بدترین اتفاقی که فکر می کردم برامون بیافته.
یه سری خوناشام وحشی دنبال مها هستن !
هر *** نظری داشت که یهو مها بازومو گرفت و گفت " من باید از اینجا برم"
با این حرفش همه ساکت شدیمو برگشتیم سمتش .
رویا گفت " کجا بری؟ "
نگاهشو ازم دزدیدو به زمن نگاه کرد.
زیر لب گفت " اونا دنبال منن... اینجا بمونم همتون می افتین تو خطر"
گرگم عصبی شده بود و خونم به جوش اومده بود.
با عصبانیت گفتم " تو هیچ جایی نمیری ... " بعد اضافه کردم " بی من... تو بی من هیچ جایی نمیری"
چون شاید رفتن ما از اینجا گزینه خوبی باشه.
شاید اینجوری امنیت بقیه رو تامین کنیم.
بهمن گفت " اشتباه نکنین ... اونا نمیدونن دختر زمینی که دنبالشن گرگینه است... هیچ *** نمی دونه ...
بهتره اینو یه راز نگه داریم و طبیعی رفتار کنیم "
مکس سریع گفت " این احماقانه است... اونا حتما میفهمن مها کیه ... اونا تایگا هستن نه یه عده *** ...
باید باهاشون وارد مذاکره بشین "
بلند شدمو گفتم " مذاکره ؟ مذاکره چه معنی داره وقتی دو طرف معادله برابر نیست . با مذاکره فقط لو
میریم "
سامی گفت " اما نمیشه به امید لو نرفتن دست رو دست بزاریم و بشینیم "
مکس گفت " موافقم "
رامین رو به مها گفت " تو می تونی محو شی... اونوقت کسی نمیفهمه تو کجایی
بهمن ایستادو گفت " نمیشه ... اونا با گرفتن عزیزای مها مجبورش میکنن بره پیش اونا... فقط نباید بذاریم
بفهمن مها کیه ... وقتی بفهمن ... " رو کرد به منو گفت " اونوقت مها رو باید مرده فرض کنیم"
مکس سری چرخوند و گفت " اونا تایگان؟ مام گرگینه ایم ! چرا گزینه جنگیدن باهاشو در نظر نمیگیرین!
مذاکره یا جنگ میتونیم بهشون پیشنهاد بدیم "
مکس...مکس... واقعا از اونچه فکر میکردم بچه تره.
بهمن چرخید سمتشو گفت " با تایگا ها بجنگین ؟" بعد تو کمتر از یه پلک زدن بهمن پشت مکس ایستاده
بود و گردنش تو دستش بود.
میتونست با یه حرکت گردن مکسو بشکنه و اونو بکشه.
بهت و وحشت تو چشماش مکس پیدا بود.
بهمن گفت " تا حاال با یه خوناشام جنگیدی؟! من یه صدم اونام نیستم... اونا شکست ناپذیرن ... شکست
ناپذیر "
مکس سری تکون داد بهمن گردنشو ول کرد.
برای مکس همه اینا یه بازی و سر گرمیه انگار.
شاید چون کسی رو نداره که نگرانش باشه اینجوریه.
نمیدونم. نگاهمو از مکس گرفتمو به مها نگاه کردم.
تو فکر بود و اصال حواسش به ما نبود.
بازوشو گرفتمو گفتم " خوبی؟"
به من نگاه کرد.
تو چشماش نگرانی موج میزد .
مها::::::::::
میدونم تنها راه نجات بقیه چیه .
می دونم باید چکار کنم.
دوست ندارم راحت تسلیم شم.
اما نمی خوامم کسی بخاطرم تو دردسر بیافته.
البرز بازومو گرفتو صدام کرد.
نگاش کردم.
چطوری ازش دل بکنم؟!
مگه ممکنه ؟!
گرگم از درون زوزه کشید.
میدونم.. میدونم... اما اگه بمونیم همه رو به کشتن میدیم.
نگاهم به چشمای نگران رویا افتاد که دست سامی رو شونه اش بود.
نمیتونم با رویا این کارو کنم.
نمیتونم امشب بزارمو برم.
اونوقت عروسی رویا به هم میریزه.
فرداشب ! بعد عروسی ! من میرمو آرامشو به زندگی همه برمیگردونم.
سهمم از خانواده کوتاه بود، اما شیرین بود!
البرز کنارم نشست و بغلم کرد.
سرمو رو شونه اش گذاشتمو عطر تنشو نفس کشیم.
با فکر به اینکه باید ترکش کنم اشکام سرازیر شد.
البرز بازومو نوازش کرد و گفت " نترس مها ! نمیذارم اتفاقی برات بیافته "
با این حرفش اشکام شدت گرفت ...
کاش میشد بگم گریم از ترس نیست ...
البرز:::::::::
مها رو تو بغلم گرفتمو بازوشو نوازش کردم اما یهو اشکاش راه افتاد.
حق داشت بترسه.
اما من نمیذارم براش اتفاقی بیافته.
من نمیذارم کسی به مها آسیب بزنه.
رو به بقیه گفتم " بهتره فکر کنیم و به یه تصمیم مناسب برسیم . اینجوری شتاب زده نمیشه تصمیم
گرفت. اما فعال از این قضایا هیچ جا صحبت نشه. با ایده بهمن پیش میریم و مها رو مخفی نگه میداریم"
همه سر تکون دادنو بلند شدن.
رو به دو قلوها گفتم " تا دیر نشده برین دنبال جفتاتون" چشمی گفتنو رفتن بیرون.
امیر و رعنا رفتن طبقه باال.
سامی با رویا خدا حافظی کرد و با مکس زدن بیرون.
رویا هم سری به من تکون دادو رفت طبقه باال.
بهمن اما همچنان منتظر بود.
نگاش کردمو با چشمم به مها اشاره کردم.
اونم با اشاره به موبایل گفت زنگ میزنه.
سری تکون داد و رفت بیرون.
موهای خوش بو و مرطوب مها رو بوسیدمو گفتم " مها تو که قوی بودی. گریه نکن . از پسش بر میایم"
اما اشک هاش انگار بیشتر شد.
شروی به نوازش پشتش کردمو بلند شدم.
همراهم بلند شد .
زیر لب گفتم "بریم اتاقمون؟"
فقط سری تکون داد و با هم رفتیم باال.
مها:::::::::::
با حرفای پر امید البرز غمم بیشتر میشد و اشکام شدید تر.
وقتی رسیدیم اتاقمون البرز رفت سمت تخت و منم با خودش کشید .
هر دو دراز کشیدیم رو تخت.
بغلم کرد و گفت " دوست داری صحبت کنیم؟"
زیر لب گفتم " نه ... فقط بغلم کن "
هیچ چیز دیگه نمیخواستم جز اینکه البرزو حس کنم.
تو گلو خندید و گفت " گزینه فقط بغل ندارم مها... خودت میدونی"
میون اشکام لبخند زدم.
چطور بذارمت برم .
چطور ازت دل بکنم.
گرگم وحشی شده بود.
میخواست بیاد بیرون.
اما اینبار من بودم که نمیخواستم بیاد.
نمیخواستم بیاد و لوم بده .
دستمو رو سینه البرز تکون دادمو سعی کردم عادی بگم " منم برای همین گفتم بغل"
دوباره خندید و چرخید روم.
تو چشمام نگاه کرد و سرشو برد تو گودی کردنم.
جای نشونمو بوسید و تو گوشم گفت " وقتی دروغ میگی از صدات معلومه " چرخید سمت دیگه منو دوباره
بغلم کرد.
اینبار موهامو بوسیدو گفت " چشماتو ببند مها و به روزای خوب فکر کن. به روزای خوبی که این ماجرا ها
تمام شده "
با این حرف البرز دلم بیشتر مچاله شد.
غم تو قلبم از همیشه بیشتر بود.
اما چیزی نگفتم.
سر تکون دادمو چشمامو بستم.
چشمامو بستمو به البرز فکر کردم.
به البرز سالم. به البرز شاد.
البرز:::::::::::
هیچوقت مها رو اینجوری ندیده بودم.
خیلی آشفته بود.
کم کم اشکش بند اومدو نفس کشیدنش منظم شد.
فهمیدم خوابیده .
دوست نداشتم تنهاش بذارم اما باید به بهمن زنگ میزد.
به کیومرث هم باید خبر میدادم.
سینا! سینا! باید با سینا هم تماس بگیرم.
آروم بدون بیدار کردن مها از کنارش بلند شدمو رفتم طبقه پایین .
به بهمن زنگ زدم اما باز جواب نداد.
نمیدونم چرا جدیدا هر بار من زنگ میزنم جواب نمیده.
داشتم شماره کیومرث رو میگرفتم که رویا اومد پایین و با دیدن من گفت " بهتره شام درست کنم دخترا
میان "
" هرچور دوست داری رویا میخوای بگو از بیرون غذا بگیرن"
"نه ... درست می کنم. شاید اینجوری اعصابم آروم شه "
نگاش کردمو گفتم " رویا ... اصال نگران نباش ... درستش می کنم "
لبخند مهربونی زد و گفت " بهت ایمان دارم "
سر تکون دادمو رفتم بیرون.
زنگ زدم کیومرث. ماجرا توضیح دادم. اونم نظری نداشت.
نمی دونست چه کاری درست تره.
خیلی صحبت کردیم اما بازم نتونستیم تصمیم بگیریم.
بالخره کیومرث گفت بررسی می کنه و خبر میده.
به سینا زنگ زدم.
هنوز از آزمایشاتش نتیجه نگرفته بود.
خیلی کالفه بودم.
چرا هیچی پیش نمیره.
با نور چراغ ماشین دو قلو ها تازه فهمیدم چقدر زمان گذشته.
سعی کردم چهرمو جمع و جور کنم و با روی باز از اونا استقبال کنم.
مها::::::::::::
چشمامو که باز کردم اتاق نیمه تاریک بود.
نور ماه نبود. دم صبح بود. کنارم رو تخت خالی بود. اما حضورشو تو اتاق حس میکردم.
نشستم رو تخت ، البرزو رو کاناپه لب پنجره دیدم.
جا سیگاری کنارش از سیگار سرازیر شده بود و خیره داشت به من نگاه می کرد.
زیر لب گفتم " اصال نخوابیدی؟"
سیگارشو خاموش کرد و سری به نشونه نه تکون داد.
حال اونم خراب تر از من بود.
لبخندی زد و اومد سمت .
کنارم ایستادو چونمو تو دستش گرفت.
لبمو با شصتش لمس کرد.
زیر لب گفت " خیلی بوی سیگار میدم... اجازه میدی ببوسمت ؟"
نرم انگشتشو بوسیدمو سر تکون دادم.
خم شدو آروم لبمو لمس کرد .
اما ادامه نداد و گفت " میخوام قبل عروسی رویا با هم یه جایی بریم... "
اینو گفتو ایستاد .
"کجا؟"
" یه جای مهم ... شاید بتونی حدس بزنی... به گذشته ات مربوطه "
سری تکون دادمو گفتم " نمیدونم "
" سر خاک پدر و مادرت
خشک شدم و بدنم یخ کرد.
خاک پدر و مادرم .
"چرا؟"
لبخند تلخی زد و گفت " چرا تا حاال نخواستی بری سر خاک اونا؟"
نمی دونستم.
حتی تو ذهنمم نبود.
پدر و مادر چیزی نبود که بهشون حسی داشته باشم.
اما نبودشون کامال دردناک بود.
سر تکون دادمو گفت " نمی دونم ... اصال بهش فکر نکردم "
سری تکون دادو رفت سمت در.
رو به من گفت پایین منتظرتم .
البرز:::::::::::
تمام دیشب بیدار بودم.
ذهنم درگیر حقایق و خطر های بود که همه ما و بیشتر از همه مها رو تهدید میکرد.
اما ترس بزرگم این بود مها به تنهایی بخواد کاری رو انجام بده.
میترسم مها فکر کنه خودش میتونه این قضیه رو حل کنه.
تمام شب نگاش کردم.
سیگار کشیدم تا عطرش دیوونم نکنه و فکر کردم.
شاید این بهترین راه باشه تا مها بفهمه کار درست چیه.
تا یکم خیالم از جانبش راحت بشه.
هوای دم صبحو نفس کشیدم.
مها اومد و کنارم ایستاد.
مثل من نفس عمیق کشید و گفت " کجاست؟"
" نزدیکه"
اینو گفتمو تبدیل شدم.
مها اومد پشتمو وارد جنگل شدیم.
آرامگاه گرگینه ها بخاطر یه جای مخفیه.
چون دی ان ای استخونای ما خیلی چیزارو میتونه لو بده .
مها:::::::::::
تو ذهنم پر سوال بود.
چرا البرز گفت بریم سر خاک پدر و مادرم؟!
تو قلبم یه اضطرابی بود که درکش نمی کردم.
از بین درختا البرز با سرعت رد میشد و شبنم صبح گاهی هوا رو حسابی خنک کرده بود.
بالخره رسیدیم به یه دیوار صخره ای .
البرز ایستادو من رفتم پایین.
تبدیل شدو دستمو گرفت رفتیم سمت دیوار.
خزه های رو دیوار که مثل آبشاری اونو پوشونده بود کنار زد که یه راه باریک پیدا شد.
هر دو از راه باریک و سنگی تو سکوت رد شدیم.
مسافت زیادی بود.
اما وقتی به انتها رسیدیم نفسم بند اومده بود.
یه دشت سبز بین دیوارای سنگی مخفی شده بود.
سبز سبز و پر از گل های بابونه و شقایق .
چندتا تک درخت پراکنده وجود داشت و غیر اون فقط چمن و گل وحشی بود.
زیر لب گفتم " چقدر مخفی و رویایی"
خندید و گفت " اینجا آرامگاه ماست ... اون تک درختارو میبینی؟ ... "
سر تکون دادم که گفت " اونا رو خاک جفت هایی کاشته میشن که با هم میمیرن "
با این حرفش بغض تو گلوم نشست و چشمام تر شد.
زیر یکی از این تک درختا پدر و مادر من خوابیده بودن .
سری تکون دادم که البرز دوباره گفت " اون درخت صنوبر اون وسط ... اونجا پدر و مادرت هستن "
آب دهنمو سخت قورت دادم.
دیگه اشکم راه افتاد.
البرز دستمو گرفتو رفتیم سمت درختی که بهم نشون داده بود.
با هر قدم انگار درونم آشوب تر میشد.
آشوب و غم
آشوب و درد
هیچ سنگ قبری نبود فقط هر چند قدم یه سنگ سفید با یه اسم و تاریخ رو زمین بود.
یه سنگ سفید شاید اندازه کف دست.
به درخت صنوبر پدر و مادرم رسیدیم.
این درخت هم سن من بود.
دست گذاشتم رو درخت و باهاش یکی شدم .
از خاک پدر و مادرم بود.
البرز::::::::::::
دیدن درد و غم مها برام خوشایند نبود.
اما باید قوی می بود. باید تالش میکرد و این قضیه براش ضروری بود.
دستشو گذاشت رو درخت و چشماشو بستو اشک ریخت .
آروم نشست رو زمینو حاال گریه بی صداش بلند شده بود و بی امون اشک میریخت.
بهش فرصت دادم تا تخلیه شه .
وقتی آروم شد کنارش نشتمو کشیدمش تو بغل خودم.
اومد تو بغلمو سرشو گذاشت رو سینه ام.
زیر لب گفت " تازه فهمیدم چقدر دلم اونارو میخواست. چقدر این سالها تنها بودم. چقدر دل تنگم "
موهاشو بوسیدمو گفتم " پدر و مادرت تو موقعیت بدی بودن... برای پدرت یه سمت زندگی با گلبرگ بود ...
یه سمت جنگیدن با گلبرگ کنار تو مادرت... برای مادرت هم همین. یه سمت زندگی تو آرامش اما تنهایی
و با تو بود ، یه سمت پدرت و جنگیدن با همدیگه ... شاید پایانش معلوم نباشه ... شاید پایانش نا مشخص
باشه ... اما... میبینی مها ، اونا همدیگرو انتخاب کردن. "
مکث کردم تا به حرفام فکر کنه.
تا بفهمه میخوام بهش چیو برسونم.
دوباره ادامه دادم " اونا به جای اینکه یه عمر تو حسرت و تنهایی زندگی کنن ، جنگیدن در کنار هم رو
انتخاب کردن و تصمیم گرفتن با هم حتی مردن بهتر از جداشدنه "
مها:::::::::::
تو حرفای البرز غرق بودم. اگه پدرم مرفت پیش گلبرگ .
اگه مادرم تنها منو بزرگ میکرد.
شاید در آینده فرصتی پیش میومد و پدرم آزاد میشد
حتی اگه نمیشد ...اگه مادرم زنده می موند من تو پرورشگاه بزرگ نمیشدم.
اونا کنار هم تصمیم گرفتن بجنگن و تو این جنگ نابرابر کشته شدن .
حاصلش بیست سال تنهایی و سختی من شد.
حاصلش تنهایی من شد.
صدای البرز منو از افکارم کشید بیرون که گفت " شاید با خودت بگی اگه این راهو نمیرفتن تو االن هر دو
زنده کنار هم داشتی ! اما مها ... اگه اونا راه دیگه ای میرفتن تو االن دختری که اینجا نشسته نبودی... تو
االن دختر زمین و مستقلی که اینجا نشسته نبودی... شاید تو خونه یه زن تنها و افسرده تو هم افسرده می
شدی... شاید مادرت از درد دوریجفتش وقتی تو خیلی کوچیک بودی فوت میشدو تو همیشه فکر میکردی
پدرت شما رو ول کردو رفت ... اما االن تو دخترو دو مبارزی. جفتی که جنگیدن حتی وقتی میدونستن غیر
ممکنه. ... کم نیاوردن حتی وقتی راه ها همه بسته بود ... جفتی که با مرکشون باعث اتحاد گرگینه ها علیه
تهدید های خارجی شدن ... جفتی که هیچوقت فراموش نمیشن و به جا مونده عشقشون از هر گرگینه دیگه
ای قدرتمند تره "
با حرفای البرز دوباره اشکام راه افتاد.
البرز انتخاب پدر و مادرمو طوری توصیف کرد که بهش فکر نمیکردم.
حاال نمی دونستم کدوم درسته .
کدوم انتخاب !
تو موقعیت مشابه پدر و مادرم هستیم و حاال نمی دونم کار درست چیه!
موندنم یا رفتنم .
تا قبل اینجا اومدن مطمئن بودم رفتنم بهتره .
رفتنم برای شادی البرز برای سالمتی البرز و بقیه بهتره .
اما حاال هیچی رو با اطمینان نمیدونم.
موبایل البرز زنگ خوردو جواب داد.
البرز:::::::::::
نمیدونم تا چه حد تونستم چیزی که می خواستمو به مها برسونم. با زنگ رامین به مها گفتم برگردیم. چون
امشب ماه کامله مراسم عروسی قراره زودتر شروع شه و قبل اون عقد . روز شلوغی بود . باید دخترا و عروس
خانم رو میفرستادیم آرایشگاه . به مها کمک کردم بلند شه تا با هم برگردیم خونه.
مها:::::::::::::
تمام مسیر تا خونه فقط داشتم به حرفای البرز و زندگی خودم فکر میکردم.
وقتی رسیدیم هنوز نمیدونستم کار درست چیه.
رویا با دیدن ما سریع اومد بیرون و با عصبانیت به البرز گفت " معلوم هست کجائین ... دیشب که گفتم
ساعت 9 آرایشگاه نوبت داریم. "
بعد به من و چشمای پف کرده از اشکم نگاه کرد و گفت " وای مها ... چکارت کرده ؟ چرا اینجوری شدی "
سعی کردم سریع لبخند بزنمو آثار نگرانی رو از چهره ام پاک کنم .
به البرز نگاه کردمو گفتم " گریه شوقه رویا . باورم نمیشه داری ازدواج میکنی "
بغلم کرد و گفت " من که میدونم داری دروغ میگی اما باشه هر وقت دوست داشتی بهم بگو "
بعد منو با خودش کشید سمت آشپزخونه و گفت " بریم یه چیز بخوری . شام که نخوردی دیشب. االن بریم
آرایشگاه تا دو سه کار داریم."
البرز::::::::::::
ساعت تازه 8 بود اما خب رویا حسابی استرس داشت.
چیزی نگفتمو با مها رفتن داخل .
امیر باید دخترارو می برد آرایشگاه و سامی قرار بود بره دنبالشون.
تو این فاصله منم میتونستم برم پیش سینا و بعد برگردم.
قبل رفتن خونه دو قلوهارو دیدم که حسابی سر حال بودن.
سالم کردنو آرمین گفت " قرار شد منو رامین دخترارو ببریم و بعدش بریم شرکت ... هواشناسی گفت امشب
بارونیه ، امیر و سامی میخوان تو حیاط سامی داربست بزنن و برای بارون فضارو آماده کنن "
به آسمون نگاه کردم که نیمه ابری بود.
ابر اثر ماهو کم می کرد و این برای تبدیل کردن دخترا خوب نبود.
سری تکون دادمو گفتم " باشه... شمام زود برگردین... فقط سر کشی های ضروری رو انجام بدین."
رامین گفت " دخترارو از آرایشگاه میگیریم و میایم "
سری تکون دادم تبدیل شدم به سمت آزمایشگاه سینا.
مها:::::::::::::
سریع صبحانه خوردمو دوش گرفتم.
مجبور بودم دوش بگیرم چون هم عرق کرده بودمو هم صورتم از اشک دیشبو امروز حسابی داغون شده بود.
سریع اومدم پایین دیدم همه متنظر من هستن.
اما البرز نبود.
منو رویا و سارا سوار ماشین آرمین شدیمو سحر و رامین و رعنا هم با هم.
رویا قرار بود لباس عروس مادرشو بپوشه .
انتخاب خودش بود.
تو خوابگاهم همیشه میگفت.
لباس ساده و قشنگی هم بود.
به آرایشگاه نگفته بود عروسه و قرار بود همه ما رو برای یه عروسی عادی آماده کنن.
موبایلمو در آوردمو به البرز زنگ زدم.
سریع جواب دادو گفت " جانم ؟"
" سالم ... "
" سالم عزیزم . کجائین؟"
" تو راه آرایشگاه. تو کجائی؟"
" من یه سر اومدم پیش سینا. بعدشم میرم کمک سامی و امیر برای درست کردن حیاط..."
" مگه حیاط چش شده؟"
" شاید بارون بیاد امشب... میخوایم آماده باشیم "
" باشه... خوبه... "
" اوهوم... مواظب خودت باش"
" چشم.. تو هم "
" چشم "
البرز:::::::::::
تازه رسیده بودم آزمایشگاه سینا که مها زنگ زد.
بعد صحبتمون موبایلو قطع کردمو در زدم.
خبری نشد.
دوباره در زدم که صدای سینا رو شنیدم .
درو باز کرد و با دیدن من متعجب گفت " سالم! چه بی خبر؟ دقیقا میخواستم بهت زنگ بزنم !"
" باید صحبت کنیم"
کنار ایستادو گفت " بفرما"
"مرسی "
آزمایشگاه سینا از بیرون شبیه یه کلبه جنگلی کوچیک بود اما وارد که می شدی یه آزمایشگاه مجهز بود.
رفتم داخلو رو یکی از صندلی های میز آزمایش نشستم.
سینا اومد جلون نشستو گفت " چیزی شده ؟"
سری تکون دادمو قضیه ای که بهمن تعریف کردو بهش گفتم .
سینا گفت " خیلی خوبه که "
با تعجب گفتم " خیلی خوبه ؟"
سری تکون دادو رفت سمت برگه های رو میزشو گفت " منظورم نسبت به فاجعه ای که میتونست بشه
خیلی خوبه ! اونا فهمیدن یه خونی هست بهشون قدرت میده خیلی بهتره تا اینکه می فهمیدن یه خونی
هست میتونه اونارو به حالت قبل برگردونه بدون از دست دادن نیرویی که دارن!!! یا بهشون قدرت خوردن
خون گرگینه بده!!!! "
نمی فهمیدم چی میگه که با چندتا برگه اومد پیشمو گفت " من حتی میترسم اینارو جایی ثبت کنم "
" چی میگی سینا؟"
" یه سری حقایقو وقتی می فهمی بهتره لو ندی و پاک کنی تا هیچوقت کسی نفهمه چون استفاده مثبت
نمیشه ازش کرد "
عصبی گفتم " اینا چیه؟"
نشستو برگه ها رو داد به من و گفت " نتیجه آزمایشاتم رو خون مها ! خون اون نه تنها قدرت خوناشام ها
رو چندین برابر میکنه ! باعث میشه کم کم نیازشون به خون از بین بره ! زهر توی خونشون از بین بره و کم
کم ابر انسان بشن! بدون نیاز به خوردن خون ! اما با قدرت یه خوناشام ! حتی بدنشون می تونه خون مارو
هم تحمل کنه !"
با بهت به سینا نگاه کردم !
چی داشت میگفت !
این خیلی وحشتناکه !
نگام کرد و با تاسف سری تکون دادو گفت " بهتره این نتایجو از بین ببریم و این حقیقت بین ما دو نفر
بمونه ! می دونی منظورم چیه ؟"
حق با سینا بود !
زیر لب گفتم " همه نتایجو... حتی آزمایشات سیما ! حتی ذره ای نباید بزاریم کسی جذب شه "
سینا سری تکون دادو بلند شد و باقی برگه هارو آورد.
" بریم بیرون بسوزونیم "
سری تکون دادمو با هم رفتیم بیرون.
شاید نتایجو بسوزونیم ! اما حقیقت عوض نمیشه !
اگه بقیه گرگینه ها بفهمن خون مها چنین نیرویی به خوناشام ها میده حتما قبل خوناشام ها برای گرفتن
مها و از بین بردنش وارد عمل میشن.
از این بد تر هم ممکنه!
چرا زندگی یهو زیر و رو شد ؟!
مها:::::::::::::
دیگه داشتم دیوونه میشدم.
دو ساعت بود تمام موهای سرمو کشیدنو پیچیدنو سنجاق تو کله ام فرو کردنو هنوزم تموم نشده بود.
قسمت آرایش صورت که مزخرف ترین بخش کار بودو داشتم زیر اونهمه کرم خفه می شدم.
اما بقیه دخترا گویا مثل من مشکل نداشتن و خیلی عادی بودن.
رویا که زودتر از همه کارش تموم شده بود با اضطراب قدم میزدو منتظر بود ما تموم شیم.
ساعت 3 شده بود و داشت دیر می شد.
باید بریم خونه لباس بپوشیم.
بریم خونه سامی .
اول عقد برگذار میشه و بعد هم جشن داریم.
رویا جدی حق داشت نگران باشه .
البرز:::::::::::::::
بعد از کارم پیش سینا ، رفتم خونه سامی و به امیر و سامی تو کارا کمک کردم. از دیروز تا حاال خبری از
مکس نبود و حتی به تماس منم جواب نداده بود.
حسابی نگران شده بودم.
با امیر برگشتیم خونه و هر دو دوش گرفتیم که دخترا هم رسیدن.
حسابی دیر کرده بودنو رویا با عجله فقط دوئید اتاقش تا لباس بپوشه .
مها آخر از همه اومد تو .
با وجود اینکه چهره و موهاش عالی شده بود اما چشماش خیلی کالفه بود.
با دیدن من لبخندی زد و گفت " چطور شدم ؟ "
چشمکی زدمو گفتم " برمی باال تا بهت بگم چطور شدی "
جواب چشمکم با اخم داد و گفت " بهم نزدیک نمی شی البرز ! "
با تعجب نگاش کردم که با اخم و کالفه گفت گفت " 2 ساعت منو کشتن تا این شکلی شدم بعد تو بیای
سی ثانیه ای بهم بریزی همه چیو ! همینجا می مونی تا من حاضر شم بیام ."
دستامو به نشونه تسلیم بردم باال و گفتم " اوه چه عصبانی ! "
خیالش که راحت شد تو یه حرکت کشیدمش تو بغلمو گفتم " اما عصبانی میشی جذاب تری
چشمای آرایش کرده اش گرد شد و سرشو عقب کشید که با خنده ولش کردمو گفتم " زود برو تا پشیمون
نشدم "
با این حرفم سریع از پله ها رفت باال .
با باال رفتنش نگاه میکردم ! واقعا داشتم پشیمون میشدم که گذاشتم بره!
مها:::::::::::::::
رویا تمام مسیر تا خونه برام خط و نشون کشیده بود که رسیدیم نمیذارم البرز بهم دست بزنه.
انقدر استرس داشت و عصبانی بود که واقعا ازش میترسیدم.
همش می گفت با این قیافه البرز کافیه ببیندت تا از خود بی خود شه!
هر چند کامال هم درست نگفته بود اما خب تونستم از دست البرز در برم.
به هر سختی بود تنهایی پیراهنمو پوشیدمو زیپشو بستم.
کامل آماده شدمو رفتم طبقه پایین .
البرز :::::::::::::::
تو نشیمن قدم میزدم که عطر تن مها رو حس کردم.
برگشتم سمت پله ها .
چیزی که میدیدم باورم نمیشد.
تو اون لباس سورمه ای مثل ملکه ها شده بود.
محو تماشاش بودم که رسید بهم و گفت " بد شدم؟"
" بد؟ بی نظیر شدی"
اینو گفتمو بی هوا بغلش کردمو لبشو بوسیدم.
تازه مها داشت باهام همراهی میکرد که صدای جیغ رویا هر دومون رو پروند.
" دارین چکار میکنین شما دوتا... یه ساعت... یه ساعت تحمل کنین عکسامونو بگیریم ... ای خدا "
نمیدونستم بخندم. عصبی باشم. ناراحت باشم.
به قیافه شرمنده مها نگاه کردم که رژ لبش افتضاح شده بود و مسلما رو صورت منم بود.
رویا اومد سمتمونو مها رو چرخوند سمت خودش.
" خب... فقط رژت رفته... از اولم رهنگش خوب نبود."
بعد برگشت رو به من و گفت " چرا آماده نیستی . چرا منو حرص میدی"
چشمام دیگه گر گرد شده بود و گفتم " آروم باش رویا ... شبیه لبو قرمز شدی جوجه "
قبل اینکه بخواد حرصشو سرم خالی کنه رفتم سمت اتاق خودمون.
دختره نمی ذاره دو دقیقه آدم از زن خودش لذت ببره .
مها::::::::::::::::
معرفی میکنم ! رویای جدی و *** عصبانی !
از کیف دستیش لوازم آرغایششو در آوردو شروع کرد به درست کردن صورتم و با اخم گفت " تا بعد عکس
گرفتن حق نداری به دو متری اون داداش وحشیم نزدیک شی"
بدون توجه به عصبانیتش بغلش کردمو گفتم " آروم باش رویا چرا انقدر حرص میخوری . چیزی نشده که"
آروم شد و گفت " وای مها نفسم باال نمیاد ..."
" چرا آخه ... االن فقط باید خوشحال باشی . نه انقدر عصبی "
از بغلم اومد بیرون و ولو شد رو مبل .
قیافه اش بدجور گرفته بود.
تو دلم ترس افتاد. نکنه رویا پشیمون شده. نکنه به دروغ گفتن جفت همن.
نشستم کنارشو گفتم " رویا ... بگو ببینم چی شده ؟"
واقعا یه خبری بود چون تو چشماش اشک جمع شدو گفت " مها... تمام زندگیم دروغ گفتم... به همه... بدتر
از همه به خودم "
نمی دونستم چی بگم بهش فرصت دادم تا ادامه بده که گفت " دوست داشتم با پسرا برابر باشم. اگه
میخوردیم زمین نگاه میکردم اونا چکار میکنن. اگه اونا با زخمشون شوخی میکردن. من اگه داشتم از درد
میمردمو میخواستم بزنم زیر گریه هم کم نمی آوردمو مثل اونا میشدم... فقط مامانم می دونست من این
آدم قوی نیستم... انقدر همیشه دروغی بازی کردم که خودمم باورم شده بود قوی ام ... "
نگام کردو گفت " تو هم ... تو هم باور نمیکنی من گریه کنم... من کم بیارم .. باور میکنی؟"
کشیدمش تو بغل خودمو گفتم " این حرفا چیه رویا . من به تو ایمان دارم حتی وقتی داری گریه میکنی ...
البته االن گریه نکن آرایشت خراب میشه "
با بغض خندید و گفت " من بهت خیلی دروغ گفتم "
با این حرفش با تعجب نگاش کردم که گفت " اولین دروغمو اون روز تو دانشگاه گفتم بهت... وقتی گفتی
سردت نیست ... منم کاپشنمو در آوردمو گفتم سردم نیست"
اون روز اومد به خاطرم . خندیدمو گفتم " منم سردم بود... اما نمیخواستم تو بدونی "
رویا لبخند مهربونی زدو گفت " اون روز که گفتم قبال سیگار کشیدمم دروغ گفتم ! اولین بارم بود! تو
مهمونیا مشروب هم نمیخورم... لیوانو میگیرم یه جوری سر به نیست میکنم همه فکر کنن خوردم ! مها ...
من حتی قبل سامی با کسی نخوابیدم ! اینم دروغ گفتم ! "
دیگه چشمام حسابی گرد شده بود. زیر لب گفتم " اینو برا چی دروغ گفتی خب؟
نمی دونم ... خواستم بگم خیلی خفنم ! "
" پس اون دوست پسرات چی ؟!"
" خب... خیلی جدی نمیشد ... ام..."
دستمو بردم باال و گفتم " بیخیال رویا ... الزم نیست بقیه رو بگی ... من فهمیدم تو یه دختر کوچولوئه
ترسوئیو االن دم عروسیت ترسیدی و داری اعتراف میکنی !"
نفس عمیق کشید و گفت " اوه اوه عروس بازی !!! هیچم اینطور نیست . جو گیر شدم فقط."
در باز شد و سامی اومد تو.
با ورود سامی و نگاهش به رویا تازه تونستم رویارو بر انداز کنم.
تو لباس عروس مادرش مثل فرشته ها شده بود.
ساده و زیبا.
سامی انگار منو نمیدید.
مستقیم اومد سمت رویا.
دستشو گرفتو بلندش کرد.
رویارو یه دور چرخوندو بغل کرد.
تازه متوجه من شد . از رویا جدا شد و گفت " ئه... سالم...اصال ندیدمت"
خندیدمو گفتم " از معایب نشستن کنار عروسه"
البرز:::::::::::::
بالخره همه حاضر شدیم.
دور هم رفتیم خونه سامی .
زودتر از بقیه رسیده بودیم.
حیاط رو با گل های مریم و رز سفید تزئین کرده بودن.
خانواده سامی هم بودن.
قبل اومدن عاقد عکس های یادگاری رو گرفتیم.
باورم نمیشد اون فرشته وسط مراسم خواهر کوچولومه که داره میره.
مها متوجه حالم شد و بازومو گرفتو زیر لب گفت " ببین چقدر خوشحاله "
فقط سر تکون دادم.
رویا واقعا خوشحال بود کنار سامی .
مها::::::::::::::::
خیره به رویا و سامی که داشتن تانگو میرقصیدن نگاه میکردم.
چقدر شاد.
چقدر عاشق.
تمام مدت تو اتاق خواب داشتم به حرفای البرز فکر می کردم. میخواستم بمونم و با هم بجنگیم
اما بعد صحبت با رویا دوباره نظرم عوض شد...
رویا خیلی شکننده و حساسه...
اگه برای البرز اتفاقی بیافته از بین میره...
رویا.. همین مدت کم ، آرامشو شادیمو مدیون اونم. اعترافاتش پیشم همه تصمیماتمو بهم ریخت .
با صدای البرز به خودم اومدم " افتخار میدی؟"
تازه متوجه شدم آهنگ دو نفره سامی و رویا تموم شده. دی جی از همه جفتا خواست برن وسط تا با آهنگ
بعدی همه تانگو برقصن .
البرز ایستاد و منتظر من بود.
بلند شدم و دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو با خودش برد .
اولین بارم بود میخواستم با البرز برقصم ... اولین بارم بود میخواستم برقصم.
دستمو رو شونه البرز گذاشتمو تو چشماش خیره شدم.
آهنگ منو حاال نوازش کن ابی شروع شد و بدنم لرزید...
//منو حاال نوازش کن ، که این فرصت نره از دست، شاید این آخرین باره ، که این احساس زیبا هست//
چشمای البرز نمیشد نگاهمو بدزدمو آهنگ رفته بود زیر پوستم. انگار برای من میخوند.
//منو حاال نوازش کن ، همین حاال که تب کردم ، اگه لمسم کنی شاید ، به دنیای تو برگردم//
آب دهنمو به سختی قورت دادمو سرمو انداختم پایین. میترسیدم اشکام راه بیافته
//هنوزم میشه عاشق بود ، تو باشی کار سختی نیست ، بدون مرز با من باش ، اگر چه دیگه وقتی نیست//
//نبینم این دم آخر، تو چشمات غصه میشینه ، همه اشکاتو میبوسم ، میدونم قسمتم اینه//
واقعا تحملم تموم شده بود و اشکام راه افتاده بود. سرمو رو سینه البرز گذاشتمو نرم با حرکاتش تکون
میخوردم.
البرز سرشو خم کرد و کنار گوشم با آهنگ زمزمه کرد" تو از چشمای من خوندی ، که از این زندگی
خستم// کنارت اونقدر آرومم ، که از مرگ هم نمیترسم// تنم سرده ولی انگار ، تو دستای تو آتیشه// خودت
پلکامو میبندی و این قصه تموم میشه//هنوزم میشه عاشق بود ، تو باشی کار سختی نیست //بدون مرز با من
باش ، اگر چه دیگه وقتی نیست// نبینم این دم آخر، تو چشمات غصه میشینه //همه اشکاتو میبوسم ،
میدونم قسمتم اینه "
ایستادو ازش جدا شدم. چونمو تو دستش گرفتو مجبورم کرد تو چشماش نگاه کنم.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد