رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

چشماش غمگین بود. زیر لب گفت " بهم قول بده مها "
میدونستم چه قولی میخواد.
اما نمیتونستم قول بدم.
دستمو گرفتو منو کشید کنار.
از کنار صندلی ها رد شدیمو و بین خونه و جنگل دور از هیاهوی عروسی ایستاد.
بازوهامو تو دستش گرفت و گفت " مها ! تو نمی تونی بری و از مشکالت فرار کنی "
" اما بمونم شما همه میافتین تو خطر "
سری تکون داد و اینبار عصبانی بود.
فشار دستش رو بازوهام بیشتر شد و گفت " مها ... منطقی باش ... اگه بخاطر خطر برای ماها میخوای بری
مطمئن باش کسی باور نمیکنه ازت بی خبر باشیم ! میدونی یعنی چی ؟! "
زیر لب گفتم " یعنی خطر میمونه "
سر تکون داد و گفت " یعنی کار احمقانه ! یعنی فدا کاری بدون فکر ! می فهمی مها "
قبل اینکه جواب بدم باد شدیدی اومد و ابرا برای چند لحظه از روی ماه کنار رفت.
تو همین حین برق بال چندتا پری سمت راستمون باعث شد منو البرز هر دو برگردیم سمت جنگل.
اما اونا سری غیب شدن.
البرز زیر لب گفت " اینا مشکوکن "
آروم گفتم " دیروز...دیروز تو جنگل یه وردی دور یه درخت نزدیک خونه خوندن ..."
البرز سریع برکشت سمتمو گفت " پس چرا نگفتی؟"
"انقدر اتفاقات افتاد که یادم رفت "
کالفه دستی تو موهاش کشید و گفت "یه خبریه ... "
با ترس پرسیدم "یعنی چی ؟"
" گلبرگ یه برنامه ای داره ..."
نمیفهمیدم یعنی چی؟
البرز دستمو گرفتو منو کشید سمت مراسم.
تازه سر شب بود اما البرز تو گوش سامی و امیر چیزی گفت و اونام به جنب و جوش افتادن.
بساط شام زود آماده شد و بقیه مراسم مثل برق و باد گذشت .
بر عکس عروسی های دیگه که تا حاال دیده بودم.
بعد شام یه رقص شاد دست جمعی داشتن و بعدم همه تبدیل شدنو زدن به جنگل.
جز منو البرز . دو قلو ها و دخترا

1401/08/22 14:26

البرز به ساعتش نگاه کرد و رو به پسرا گفت " نیم ساعت دیگه کامل ترین حالت ماهه. بهتره زودتر برین تا
جایگاه"
اونام سر تکون دادن و تبدیل شدن.
دخترا با لباس های مجلسی و موهای درست شده رفتن پشت جفتشونو زدن به دل جنگل.
منظره دخترا روی دوتا گرگ شبیه نقاشی های راز آلود کتاب های قدیمی بود.
تبدیل شدن انشان به گرگنه !
رویا گفته بود لحظه ماه کامل با گاز یه گرگینه اونم تو حالت گرگ امکان تبدیل وجود داره. یکم ترسناکه.
فکر کن یه گرگ باید گازت بگیره! اگه به جای تبدیل بمیری چی !
به افکار بچگانه خودم سری تکون دادمو رو به البرز گفتم " خب... ما چکار می کنیم؟"
خم شدو خیلی شدید لبمو بوسید .
انقدر شدید که نفسم رفت.
وقتی ازم جدا شد هر دو نفس عمیق کشیدیم که گفت " همه قراره امشب دنبال درختای طلسم شده
بگردن و اونارو باطل کنن... منو تو هم میریم مثل بقیه ... نظرت چیه ؟"
" مگه شما می تونین طلسم پری هارو باطل کنین؟"
دستمو گرفتو با هم وارد جنگل شدیم.
کفش پاشنه بلند برام راه رفتن تو جنگلو سخت کرده بود اما چیزی نگفتم .
البرز گفت " اینجا قلمرو ماست ... کافیه درختو لمس کنیم ... طلسمو اونا از بین میره "
" مطمئنی؟"
" نه ... چک می کنیم "
بعد دست گذاشت رو درخت کنارمون و یه گرد سبز از درخت پراکنده شد و محو شد.
زیر لب گفت " حاال مطمئنم "
" این چه طلسمیه ؟"
" نمیدونم کاربردش چیه ! فقط میدونم نباید باشه "
البرز::::::::::::
نیم ساعت دیگه ماه کامله و پسرا باید تو جایگاه مقدس . جایی که درست زیر ماه کامل قرار می گیره
دخترارو گاز بگیرن تا اونا تبدیل بشن.
با دیدن طلسم پری ها همه رو بسیج کردم تا امشب درختارو شناسایی کنن.
اما ذهنم درگیر این طلسم بود.

1401/08/22 14:27

حدس میزنم گلبرگ قلمرو مارو طلسم کرده که از همه اتفاقات اینجا با خبر باشه.
شک ندارم این قضیه به قیم مها مربوط میشه .
باید قضیه قیم رو به مها توضیح می دادم اما می ترسیدم بیشتر از قبل بترسه.
از مکس هم خبری نبود و نگرانیم بیشتر شده بود.
هر دقیقه به ماه کامل نزدیک تر می شدیم و موندنم تو این حالت سخت تر می شد.
به مها گفتم " یکم بدوئیم ؟"
" با این لباس و کفش؟"
" بیا پشتم "
اینو گفتمو تبدیل شدم .
مها::::::::::::
با تبدیل شدن البرز گرگم زوزه کشید.
اونم می خواست بیاد بیرون .
پشت البرز نشستمو شروع به دوئیدن کرد.
هوای ابری و باد مرطوب جنگل حسابی صورتمو نوازش می کرد.
عطر گرگ البرزو نفس عمیق کشیدم و سعی کردم رو گرگ خودم تمرکز کنم.
نمیدونم چقدر دوئیدیمو چقدر من و گرگم از لمس البرز لذت بردیم که البرز یهو ایستاد.
چشمامو باز کردم .
رو یه صخره نسبتن بلند بودیم .
ماه مه آلود پیدا بود و البرز زوزه بلندی کشید.
قلبم به طرز عجیبی تند میزد .
بعد چند لحظه از همه جای جنگل صدای زوزه بلند شد.
البرز دوباره زوزه کشید و باز هم همراهی بقیه گله تو جنگل ...
حتی گرگ منم درونم زوزه می کشید.
دفعه سوم که زوزه کشید تبدیل شدو کنارم ایستاد.
چشماش حسابی وحشی بود .
چونمو گرفتو خم شه که با ضربه ناگهانی یه گرگ سیاه هر دومون پرت شدیم.
البرز آخرین لحظه منو تو بغلش گرفتو پرت شدیم پائین.
چند دور رو زمین و بین شاخ و برگ درختا چرخیدیم تا به زمین پایین سخره رسیدیم.

1401/08/22 14:28

سرم گیج می رفت.
قبل اینکه بفهمم چی شده البرز بغلم کردو دوئید.
به خودم که اومدم دیدم البرز منو تو ورودی غار چشمه مقدس گذاشت پایین.
بازوی لختم خونی و زخمی بود و لباسم گلی.
بیرون غار بارون شروع شده بود.
با تعجب و ترس به البرز نگاه کردمو گفتم " چی شده؟"
دست گذاشت رو لبمو ساکتم کرد.
اونم حسابی کثیف و آشفته بود.
اما انگار رو صدای بیرون غار تمرکز کرده بود.
محکم منو تو بغلش گرفت که صدای دو رگه ای از بیرون بلند شد ...
البرز:::::::::::::
روی غار چشمه مقدس بودیم که یکی بهمون حمله کرد.
لحظه آخر فقط تونستم مها رو تو بغلم بگیرمو از آسیبش جلوگیری کنم.
اما حسابی پوست نازکش زخمی شده بود.
هنوز نمیدونستم کار کیه.
فقط مها رو سریع رسوندم به ورودی غار و پشت گیاه های ورودی مخفی شدیم.
اینجا خاکش مقدسه و کسی نمی تونه بهش آسیب بزنه.
اما کار کی بود این حمله .
تمرکز کرده بودم به صدای بیرون که با شنیدن صداش هنگ کردم.
آمونوف بود... پدر مکس... با صدای دو رگه و لهجه ای که داشت گفت " میدونم اونجایی البرز ... بیا که
منتظرتیم "
مها با ترس نگام کرد و گفت " کیه ؟! چی شده ؟"
قبل اینکه جوابشو بدم آمونوف گفت " بیا البرز... تو که ترسو نبودی... با پای خودت بیا"
از ال به الی برگ های ورودی غار نگاه کردم .
آمونوف با سه تا گرگ کنارش ایستاده بود.
همون لحظه مکس رسید . تبدیل شد و با داد به پدرش گفت " داری چی کار میکنی پدر ؟"
آمونوف با کالفگی گفت " کاری که تو *** باید زودتر از اینا انجام میدادی!"
مکس یه سمت پدرش حمله کرد و گفت " تو احمقی ... من هیچوقت حاضر ..."

1401/08/22 14:29

آمونوف زیر لب گفت " ساکت " دستور آلفا بود و مکس ساکت شد و رو زمین افتاد.
پس مکس از آلفای شیش ضعیف تره ...
میدونستم االن با دستور آلفا منو از غار میکشه بیرون.
مها رو محکم بغل کردمو گفتم " هر اتفاقی افتاد تو از اینجا تکون نمیخوری "
به پیراهنم چنگ زدو گفت " البرز ..."
چونشو تو دستم گرفتم.
لبشو با تمام وجود بوسیدمو زیر لب گفتم " قول بده اینجا می مونه ... هر چیزی که شد "
تحمل دیدن غم توچشماشو نداشتم و با صدای البرز گفتن آمونوف از غار زدم بیرون .
مها :::::::::::::::
وحشت همه وجودمو گرفته بود.
اون بیرون چه خبره.
پدر مکس اینجا چکار میکنه.
چرا البرز اینجور سراسیمه رفت .
خدای من .
از ترس می لرزیدمو به سختی به منظره رو به روم خیره بودم.
مکس با دستور پدرش ساکت شده بود.
البرز جلوی آمونوف ایستاد و گفت " اینجا چه خبره ؟"
آمونوف با دیدن البرز لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت " هیچی ... فقط دوتا آلفا هم تراز داریم و یه گله "
نگاه البرز به مکس افتادو گفت " تو گله منو میخوای "
مکس سری تکون داد و نه رو لب زد .
اما پدرش با عصبانیت گفت " یه آلفا بدون گله نمی مونه ... امشب تو و مکس با هم می جنگین و اون کسی
که برنده میشه گله مال اونه "
مکس اینبار فریاد زد " من گله نمی خوام . میفهمی ؟ دست از سرم بردارین "
پدرش پوزخندی زد و دست سمت مخالفشو تکون داد.
با این حرکت یه مرد خیلی درشت از بین درختا پیداش شد .
یه چیزی رو با خودش می کشید.
زیر نور کم سو ماه مه آلود به سختی تونستم تشخیص بدم.
یه دختر بود...

1401/08/22 14:30

یه دخترو رو زمین میکشید.
مکس با فریاد گفت " آرام ..." و سمت اون دختر دوئید اما هنوز یه قدم جلو نرفته بود که با دستور پدرش
ساکن شد.
آرام؟! آرام کی بود ؟!
با صدای مکس اون دختر بی جون چرخیدو مکسو صدا کرد.
پدر مکس گردن اون دخترو گرفتو از رو زمین بلند کرد.
رو به مکس گفت " تو گله نمیخوای ! اما اینو که میخوای؟ "
مکس با دندونایی که از خشم به هم فشار میداد گفت " دست کثیفتو از جفت من بکش کنار "
پدرش پوزخندی زد و گفت " جفتت ؟ اوه آره ... "
یقه لباس آرامو کنار زدو گفت " این انسان جفت توئه ! باورت میشه مکس ! یه انسان ... راستی بهش گفتی
چه موجودی هستی؟ "
به چهره ترسیده آرام که از فشار دستش سرخ شده بود نگاه کرد و گفت " بهت گفته؟ نه نگفته " بعد بلند
خندید و آرامو پرت کرد رو زمین.
مکس سعی کرد بره سمتش اما باز با دستور پدرش ثابت شد.
البرز گفت " تو چی میخوای آمونوف؟ تو که گله داری! مکس هم گله نمیخواد"
آمونوف با فریاد گفت " مکس بی جا کرده... پسر من بدون گله نمیتونه باشه ... حاال وقتو تلف نکنین ... قبل
اینکه جفت هر دوتاتونو با دستای خودم بکشم "
تمام تنم لرزید از حرف آمونوف.
انگار اونم متوجه عصبی شدن مکس و البرز با حرفش شد.
چون دوباره خندید و گفت " برنده جفتشو می گیره و بازنده ... بازنده جفتش مال من میشه ..."
مکس و البرز به هم نگاه کردن...
البرز::::::::::::::::
آمونوف دیوانه است...
یه دیوانه واقعی ...
نمیفهمم چطور اینجا پیداش شد.
با نفرت نگاهمو ازش گرفتمو به مکس نگاه کردم.
غم و عصبانیت از چهره اش می بارید.
آمونوف از نیروش داره سو استفاده میکنه

1401/08/22 14:31

باید به انجمن خبر میدادیم.
باید یه آلفای باال تر میومدو آرومش میکرد.
اما االن هیچ کاری از دستم بر نمیومد.
مکس اومد سمتمو زیر لب گفت " من نمیخوام بجنگم "
منم... منم نمیخواستم تو این جنگ نابرابر شرکت کنم.
اگه مکس هم رده من باشه ما تو این جنگ هر دو کشته می شیم و گله من مال آمونوف میشه .
حسی درونم می گفت هدف اصلی آمونوف هم همینه.
رو به مکس گفتم " خبر داشتی دارن میان "
سری تکون داد و گفت " نه ... از دیشب جفتم گم شده بود دنبال اون بودم... فکر نمی کردم پدرم اونو
دزدیده."
جفتش... همون دختر ... خدای من ... آمونوف چه پدری می تونه باشه!
با عصبانیت برگشتم سمت آمونوف و گفتم " تو نمیتونی بیای تو قلمرو منو به من دستور بدی.
" اما حاال که داریم میدم "
شاید آلفا 6 باشه ! اما یه احمقم هست! یه *** واقعی.
رو به مکس گفتم " چرا با هم بجنگیم... وقتی میتونیم با اون بجنگیم؟"
مکس متوجه منظورم شد و سر تکون داد.
یه آلفا نمی تونه هم زمان به دوتا آلفای دیگه دستور بده ... شاید بتونه به صدتا زیر دستش هم زمان دستور
بده ... اما به دوتا آلفا نمیتونه.
زیر لب گفتم " اول محافظا"
هر دو تبدیل شدیم و تو یه لحظه به جای حمله به همدیگه به سمت آمونوف دوئیدیم.
مها::::::::::::::::
البرز و مکس خیلی آروم چیزی به هم گفتن که نشنیدم.
تو یه لحظه هر دو تبدیل شدنو به سمت آمونوف دوئیدن.
احساس کردم قلبم ایستاد.
آمونوف تا به خودش بیاد مکس بهش حمله کرد و البرز هم به چهار تا محافظ ها حمله کرد.
آمونوف خیلی سریع به خودش اومد.
مکسو روی زمین ثابت کرد و به البرز حمله کرد.
مکس مثل یه سگ بیمار رو زمین کز کرده بود و البرز من...

1401/08/22 14:32

خدای من...
آمونوف مستقیم به گردن البرز حمله کرد .
جیغ ضعیفی کشیدمو سریع جلو دهنمو گرفتم.
با گالویز شدن البرز و آمونوف مکس انگار آزاد شدو از پشت به پدرش حمله کرد.
یکی از محافظا از رو زمین بلند شدو تبدیل شد .
اونم به این نبرد اضافه شد.
آمونوف البرزو ول کرد و به سمت مکس حمله کرد.
خون البرز موهای نقره ایشو که حاال زیر بارون خیس شده بود ، تیره کرد.
اما گرگ من عقب ننشست .
اول به محافظ حمله کرد و بعد خالص شدن از شر محافظ رفت کمک مکس.
آمونوف اینبار البرزو زیر دستورش مجبور به سکون کرد و وحشیانه به مکس حمله می کرد.
با حمله دوباره البرز به گردن آمونوف ، فرصت دستور به هیچکدوم پیدا نکرد و مکس هم از سمت دیگه
بهش حمله کرد.
هر سه گرگ حسابی زخمی و خونی بودن.
اما نمی شد بگی کدوم در شرایط بهتری قرار داشتن.
البرز و مکس داشتن خوب پیش می رفتن.
آمونوف داشت کم میاورد.
اما یهو با حرکت گردنش مکسو به سمتی پرت کرد و با غرشی دستوری به البرز اونو وادار کرد رو زمین کز
کنه.
دلم می پیچید.
گرگم وحشی شده بود.
با هر قدم آمونوف به سمت البرز احساس تهوع تو من شدید تر میشد.
بارون داشت بند میومد و نور ماه داشت بیشتر میشد.
آمونوف باالی سر البرز رسیده بود.
دندونای خونیش آماده حمله به جفتم بود.
البرز:::::::::::::
زیر قدرت آمونوف خم شده بودنم.
اما اجازه نمیدم این آخر کارم باشه.

1401/08/22 14:33

اجازه نمیدم به گله و جفت من دست بزنه.
خودمو ضعیف تر نشون دادم تا آمونوف باور کنه برنده شده.
کز کردم رو زمین و با درد بهش نگاه کردم.
با قدم های شمرده میومد سمتم.
گول خورده بود و نیروشو روم کم کرده بود.
منتظر بودم حسابی نزدیک شه .
آماده حمله به گردنش بودم که بهم حمله کرد.
آماده حس کردن دندوناش تو گوشتم بودم که هیکل بزرگ آمونوف به سمت دیگه پرت شد.
چیزی که می دیدیم باورم نمیشد.
گرگ سفید مها بود.
زیر نور ماه تازه می درخشید و با خشم به سمت آمونوف میرفت.
جفتم بود...
بلند شدم تا برم کمکش.
اما قبل بلند شدن آمونوف از روی زمین دوباره بهش حمله کرد.
اینبار دندوناشو تو گردن آلفای پیر فرو کرد و در کمال نا باوری من شروع به کوبیدن هیکل بزرگ آمونوف
به اطراف کرد.
مها وقتی آمونوفو پرت کرد از گردنش چیز زیادی باقی نمونده بود.
اما هنوز زنده بود.
مها چرخید سمتم.
چشماش زیر نور ماه تازه برق میزدو موهای سفیدش تو نسیم مالیم جنگل تکون می خورد.
به هم خیره شدیمو اومد سمتم.
گمشده من بالخره پیدا شد.
زوزه کشیدمو جفتم باهام همراه شد.
کنارم رسید پوزه اشو به پوزه ام زد و شروع به تمیز کردن زخمام کرد .
میدونم این لحظه تا عمر دارم فراموشم نمیشه.
مها::::::::::::::::
درست مثل حرف البرز بود.
گرگم خواست بیاد بیرون و منم خواستم.

1401/08/22 14:34

خیلی غریزی بود.
دیگه ادامشو نفهمیدمو فقط حس آزادی بود.
حس آزادی و قدرت.
با اینکه اولین بارم بود اما همه چی خیلی طبیعی بود.
انگار هزار بار تبدیل شده بودم. انگار هزار بار تو حالت گرگ دوئیده بودمو انگار هزار بار اون گرگ سیاه
میخواست بهم حمله کنه.
وقتی بهش حمله کردم. وقتی دندونام تو گوشت و استخونش فرو رفت تازه فهمیدم تبدیل شدم.
تازه فهمیدم حاال من یه گرگینه ام...
تمام زخمای البرزو با زبونم پاک کردم .
میدونم آمونوف زنده است .
میدونم می تونم بکشمش .
اما میخوام البرز کسی باشه که اونو میکشه.
پوزمو تو موهای نقره ای البرز فرو کردم.
اونم تمام مدت در حال نوازش موهام بود.
آمونوف شروع به تکون خوردن کرد.
داشت بهوش میومد
به مکس نگاه کردم که همچنان رو زمین بود.
همون دختر باالی سرش بود و موهاشو نوازش می کرد.
با تکون آمونوف البرز برگشت سمتش.
آروم به سمتش رفت و منم کنارش رفتم.
گردنش حسابی از بین رفته بود . اما هنوز به سختی نفس می کشید.
اون میخواست البرز منو بکشه...
زوزه کشیدمو با زوزه من البرز کار آمونوفو تمام کرد.
رفتیم کنار مکس.
آرام با ترس نگامون کرد.
البرز تبدیل شد.
اما من نمیدونستم چطور باید برگردم از این حالت.
منتظر تبدیل من بود که فهمید مشکلم چیه.
گردنمو بغل کرد.

1401/08/22 14:35

شروع به نوازش موها و گوشم کرد.
زیر لب تو گوشم گفت . فقط کافیه بخوای االن تو بغل من باشی.
فقط به حرفش فکر کردمو متوجه شدم دوباره خودمم.
البرز:::::::::::
مها رو تو بغلم فشردم.
حاال مثل همه ما بوی گرگش حس می شد.
طلسم مهای من شکسته.
اولین تبدیلش با اولین نبردش همراه شده .
آروم سرشو از سینه ام جدا کرد.
تو چشماش نگاه کردمو گفتم " تو موفق شدی... طلسمتو شکستی "
تو چشماش اشک جمع شدو گفت " دوستت دارم البرز"
شنیدنش انقدر برام لذت بخش بود که قلبمو تمام بدنم گرم شد.
بدون اینکه پل نگاهمونو بشکنم زیر لب زمزمه کردم " منم دوستت دارم... مها "
سرمونو به هم تکیه دادیم که صدای پا هایی که از اطراف می اومد توجه هر دومونو جلب کرد.
بقیه گله بودن که بوی خونو حس کرده بودن.
یکی یکی تبدیل می شدنو سوالی نگاهمون می کردن.
مها ازم جدا شد و کنار مکس نشست.
مها ::::::::::::::
آرام ترسیده و زخمی کنار مکس نشسته بود.
چشماش از اشک خیس و پف کرده بود.
دور گردنش کبود بود و همه جای بدنش پر از خراشیدگی بود.
کنارش نشستمو دستمو گذاشتم رو زخم عمیق گردن مکس.
زیر دستم گرم شدو زخم مکس درمان شد.
کم کم مکس زیر دستم تکون خوردو تبدیل شد.
آرام با دیدن مکس تو حالت انسان زیر لب گفت " مکس..."
مکس نشستو آرامو تو بغلش گرفت .
بلند شدم تا بهشون فضا بدم راحت باشن.

1401/08/22 14:36

کنار البرز ایستادم که داشت برای بقیه اعضای گروه تعریف می کرد چی شده.
واقعا چی شده بود؟
امیر با نگرانی گفت " یعنی آمونوف از روسیه پا شده اومده اینجا که گله تورو بگیره؟"
البرز:::::::::::::::
آمونوف مرده .
حاال گله اش مال من میشه.
اما من گله جدید نمیخوام.
اگه به اعضام بگم آمونوف گله ام رو برای مکس میخواست حتما به مکس حمله میکنن.
میدونم آمونوف گفت گله منوبرای مکس میخواد اما واقعیت این نبودو اون گله رو برای خودش میخواست.
چون میدونست مکس ازش ضعیف تره و عمال گله پسرش مال اون میشه.
در جواب سوال های همه گفتم " آمونوف دنبال گله ما بود اما االن مرده "
اگه خبر قدرت مها به گوش بقیه آلفا ها میرسید برامون بد میشد.
مها مرکز توجه قرار می گرفت و این خطرناک بود.
بغلش کردمو تو گوشش گفتم " کار اصلی رو تو کردی مها اما نمیخوایم جلب توجه کنی، مجبورم دروغ
بگم"
سری تکون داد و زیر لب گفت " من کاری نکردم. فقط از جفتم حمایت کردم"
موهاشو بوسیدمو رو به همه گفتم " من با کمک مکس تونستیم از پسش بر بیام"
همهمه ها ساکت شد و کم کم پچ پچ شروع شد.
به مکس نگاه کردم که اونم با تعجب داشت منو نگاه میکرد.
انتظار نداشت اینجوری بگم.
هرچند بعد حسابی از خجالتش در میام! هم بخاطر نگفتن نقشه پدرش هم بخاطر آرام .
اما فعال بهتره زودتر آرامش برگرده تو گروه.
از سامی بتا گله خبری نبود .
برا همین رو به امیر و کیوان گفتم " جنازه ها رو منتقل کنین تا من با گله روسیه تماس بگیرم"
رو به مکس گفتم " خوبی ؟ یا کمک می خوای ؟"
بلند شد و دست آرامو گرفت و گفت " خوبم ... " به مها نگاه کردو گفت " مرسی"
مها با لبخند جوابشو داد.
دستم دور کمر مها محکم تر شد.

1401/08/22 14:37

دلم میخواست با هم بدوئیم .
تو گوشش گفتم " بریم خونه من به روسیه خبر بدم و بعد تا صبح تو جنگل بدوئیم "
سرشو تو گودی گردنم فرو کردو گردنمو بوسید.
تو گوشم گفت " منم از شر این لباسا خالص میشم."
پشتشو نوازش کردمو گفتم " میتونی تبدیل شی؟"
تو گلو خندید و گفت " امتحان می کنیم "
از بغلم اومد بیرون.
نفس عمیق کشید.
منتظر بودم اما اتفاقی نیافتاد.
زیر لب گفتم " مها..." نذاشت ادامه بدم . چرخید . بهم چشمکی زد و تبدیل شد.
گرگ کوچولو من حاال سر به سر من می ذاره .
با تبدیل شدن مها همه ساکت شدنو برگشتن سمت ما.
حوصلخ توضیح و صحبت با کسیو نداشتم.
فقط جفتمو میخواستم.
تبدیل شدمو با هم زدیم به جنگل
مها:::::::
من . ماه . گرگم.
با سرعت میدوئیدیم و باد تو موهام میپیچید.
باورم نمیشد.
بالخره تبدیل شدم.
دارم کنار جفتم می دوئم .
عالی بود. حسم قابل وصف نبود. البرز یهو ایستادو زوزه کشید.
نا خداگاه منم ایستادمو زوزه کشیدم.
به هم خیره نگاه کردیمو دوباره دوئیدیم.
خیلی زود رسیدیم خونه.
خیلی کم بود.
گرگم برا دوئیدن حسابی بی تاب بود اما باید صبر میکردم تا البرز کاراشو انجام بده .
اینبار راحت تبدیل شدم به حالت خودم.

1401/08/22 14:38

اما قبل اینکه پلک بزنم البرز منو کشید تو بغلشو به لبام حمله کرد.
حاال که طلسمم شکسته شده بود خیلی بهتر از قبل میدیدم و حس میکردم.
نبض بدن البرز. عطر تنش. عطر گرگش .
همه و همه هزار برابر قوی تر شده بود و داغی لباش رو لبمم دیگه قابل تحمل نبود.
دست بردم تو موهاشو سعی کردم سهم بیشتری از لباش ببرم.
کمرمو تو دستش گرفتو منو به خودش فشرد.
تازه میفهمیدم وقتی البرز میگفت سیر نمیشم ازت یعنی چی .
سیر نمی شدم ازش.
پاهامو گرفتو بلندم کرد .
پامو دور کمرش حلقه کردمو بدون جدا شدن از لبای هم رفتیم سمت خونه.
دیگه نمیفهمیدم دارم چکار میکنم.
دستم همه جا میرفت و دکمه های لباس البرز دونه دونه باز میشد.
رفتیم تو خونه و منو گذاشت رو میز آشپزخونه.
وقتی ازم جدا شد.
پیراهنش نیمه باز بودو جای رژ لبمو رو صورتش مونده بود.
نگاهمون انگار مثل یه ریسمان نامرئی مارو میکشید به سمت هم.
زیر لب گفت " برو باال تا من بیام "
پیراهنشو تو دستم مشت کردمو کشیدمش سمت خودم.
انگار با نزدیک شدنش به من مقاومتش شکستو دوباره به لبام حمله کرد.
پاهامو دور کمرش حلقه کردمو کشیدمش سمت خودم.
دست بردم سمت کمربندش که صدای در باعث شد از هم جدا شیم.
تو حالت بدی بودیم.
پیراهن البرز نیمه باز.
من رو میز و پاهام دور کمر البرز قفل .
بر نگشتم که صدای ببخشید آرمین و سارا رو شنیدم.
بدون اینکه منتظرجواب منو البرز بمونن از پله ها رفتن باال.
البرز آروم از بین پام اومد بیرونو گفت " کم کم بقیه هم میان. برو باال تا منم بیام "
نمیخواستم جدا شم اما حق با البرز بود.
سر تکون دادم اما هیچکدوم تکون نخوردیم.

1401/08/22 14:39

البرز چشماشو بست و روشو برگردوند و رفت سمت اتاق کارش.
میدونستم یه لحظه برگرده دیگه نمیتونه بره.
اما با رفتنش گرگم زوزه کشید .
البرز ایستاد اما برنگشت.
زیر لب گفت " برو مها ... باید حتما خبر بدم "
سریع از میز اومدم پایین و دوئیدم سمت اتاقمون.
فقط کاش زودتر بیاد.
البرز:::::::::::
دوئیدن با مها تو جنگل تجربه ای بود که خیلی انتظارشو کشیدم.
خیلی زیاد...
زوزه کشیدن با جفتم ...
حس موهای سفید و نرمش.
گرگ سفید من .
وقتی تبدیل شد اما نتونستم خودمو کنترل کنم.
بالخره میتونستم خودم باشم .
خود واقعیم .
بدون هیچ خود داری و کنترل.
حاال جفتم کمال و تمام مال من بود.
دوست داشتم رو همون میز بمونیمو تا آخرش بریم اما با ورود آرمین حواسم سر جاش اومد.
باید به روسیه خبر بدم.
به انجمن بگم.
خبر به این مهمی تا االنم دیر شده گفتنش.
آلفای 6 مرده ! به دست دوتا آلفا 7!
باورش برای همه سخته .
امیدوارم کسی به ما مشکوک نشه.
وارد دفتر کارم شدمو موبایل مخصوص تماس های ضروری رو از کشو میزم در آوردم.
به لیست کلیه اعضای انجمن پیامو ارسال کردم .
به گله خود آمونوف هم خبر مرگش رو فرستادم

1401/08/22 14:40

امشب ماه کامله انتظار نداشتم کسی پیامو سریع جواب بده اما در اشتباه بودم.
تو دقیقه اول 3 پیام از انجمن داشتم که توضیحات بیشتر میخواستن.
تا توضیحات کامل ماجرا رو بنویسم دو پیام دیگه هم رسید.
توضیحات کامل رو برای همه ارسال کردم و موبایلو تو جیبم گذاشتم تا برم اتاقمون.
دیدن یه سایه پشت پنجره باعث شد مکث کنم.
اما چیزی اونجا نبود.
یهو یاد گلبرگ و پری ها افتادم.
بی اختیار لبخند رو لبم نشست.
گلبرگ باید از اینجا بره و راهی نداره.
اینبار خودش شرط بسته و شرطو باخته.
دلم میخواست بدونم چکار میکنه .
اما گرگ درونم زوزه کشید و جفتشو با شدت بیشتری خواست.
باید حواسمون به پری ها باشه.
از پله ها رفتم باال .
صدای آرمین و سارا خفیف شنیده میشد.
نا خداگاه لبخند زدمو در اتاقمونو باز کردم.
مها با همون لباس ها جلوی میز آرایش نشسته بود و داشت با موهاش کلنجار میرفت.
با دیدن من گفت " هزارتا سنجاق تو موهام فرو کرده ... سرم درد گرفته اما باز نمیشه "
خندیدمو رفتم پشتش .
اتاق تاریک بود اما حاال نه من و نه مها به نور احتیاج نداشتیم.
سجاق هایی که به چشمم میخورد دونه دونه در میاوردمو با هر حرکت من مها آخ و آی ریزی می گفت.
از حرکات و صداش خنده ام گرفته بود.
دست بردم تو موهاشو چک کردم دیگه سنجاقی نمونده باشه.
تو آینه به صورتش نگاه کردمو گفتم " امر دیگه ای دارین ؟"
لبخند شیطونی زد و گفت " زیپ پیراهنم "
موهای باز شده اش رو ریختم یه سمت شونه اش و خم شدم گردنشو بوسیدم.
با بوسه گردنش خودشو جلو کشید که زیپ لباسشو گرفتمو کشیدم پایین.
تا انتها که باز شد دستمو به تنش کشیدمو بردم داخل لباسش .
لبشو گاز گرفتو زیر لب گفت " دوئیدن تو جنگل یا ..."

1401/08/22 14:42

بقیه جملشو نگفت و تو آینه بهم خیره شد.
چشماش داغ خواستن بود.
زیر لب گفتم " یا چی؟"
لبشو تر کردو گفت " تو بگو ..."
فشار دستمو رو بدنش بیشتر کردمو گفتم " یا شناختن من واقعی ؟"
با حرکت دستم لبشو گاز گرفت .
میدونستم اونم مثل من گرگشو حس میکنه.
گرگم بیشتر از جنگل االن به این تختخواب احتیاج داشت .
خم شدم تو گوشش گفتم " من که گزینه دومو ترجیح میدم "
مها::::::::::
دوئیدن تو جنگل یا البرز واقعی !
این سوال نیست چون مسلما جوابش البرزه واقعیه !
بالخره امشب رسید.
گرگم آزاد شد.
سالم دنیای جدید ما
سرمو بردم عقب و گردن البرزو بوسیدم .
زیر لب زمزمه کردم " منم ..."
انگار منتظر حمله بود و با این حرف من نبرد رو شروع کرد.
نبرد نا برابر جسم و روحمون برای داشتن بیشتر از همدیگه.
دیگه نفهمیدم چی شد .
چطوری رفتیم رو تخت.
چطوری از شر لباس هامون خالص شدیمو چطوری... چطوری وسط ضربه های البرز تخت شکست ...
فقط میدونم رد دندونای البرز دوباره همه جای بدنم هستو منم براش کم نذاشتم.
فقط میدونم گرمای آغوش البرزو با هیچ چیز دیگه تو دنیا حاضر نیستم عوض کنم.
البرز::::::::::
فکر نمیکردم اینجوری پیش بره .
انتظار نداشتم تا این حد زمان و مکان از ذهنم بره

1401/08/22 14:42

آروم رو تختی که حاال شکسته بود و با هر حرکت ما صدا میداد تکون خوردمو مها رو محکم تر بغل کردم.
تو گوشش گفتم " بریم ؟"
می دونست منظورم دوئیدن تو جنگله. سری تکون داد و گفت " خیلی سخته . نه دلم میاد از این بغل گرم
و نرمت بیام بیرون نه دلم میاد از خیر دوئیدن تو جنگل بگذرم.
خندیدمو کمکش کردم تا بلند شه .
حق با مها بود . انتخاب سخت بود .
اما گرگم تصمیمشو گرفته بود.
تو گوش مها گفتم " به هر دو میرسیم. میخوام ببرمت یه جای عالی "
با ذوق برگشتو لبمو بوسید.
اما خیلی نرم و سریع.
معلوم بود فهمیده کنترلم تا چه حد کم شده.
وقتو تلف نکردیمو لباس پوشیدیم.
با هم زدیم از خونه بیرون.
هر دو تبدیل شدیمو دوئیدیم تو جنگل.
اجازه دادم مها جلوت ر بره تا از دیدن گرگ سفیدم توی نور ماه تازه لذت ببرم.
باورم نمیشد بالخره این لذت نصیبم شده.
واقعا شیرین بود.از بیم درختا رد میشدیم و موازی هم می دوئیدیم.
کم کم جلو افتادمو جهتو مشخص کردم.
میخواستمش ببرم باال ترین نقطه جنگل.
می خواستم طلوع خورشیدو با هم نگاه کنیم.
تو مسیرمون خیلی از درختا طلسم داشتن و با عبور ما باطل می شدن.
فردا اولین کاری که میکنم باید برم با گلبرگ حضوری صحبت کنم.
باید از اینجا بره و این طلسم های شومش رو هم با خودش ببره.
دیگه رسیده بودیم.
از چندتا سخره باال رفتیم تا رسیدیم.
بدون اینکه تبدیل شیم دور هم چرخیدیمو مشغول نوازش هم شدیم.
آسمون داشت روشن میشد. رو زمین لم دادمو مها هم تو بغلم لم داد.
پوزشو رو زمین گذاشتو به افق خیره بود.
شروع به نوازش موهای سفیدش کردمو پوزمو هر از چندگاهی تو موهاش فرو میکردم

1401/08/22 14:44

مها با زوزه های ریز لذتشو نشون میداد.
اولین پرتوهای خورشید سر زدو مها سرشو بلند کرد.
به من تکیه دادو محو تماشای خورشید شدیم.
فصل دوم
مها::::::::::
شروع اولین روز گرگینه بودنم با یه طلوع خورشید بی نظیر تو آسمون صاف بعد بارون بود.
همه چی شفاف و بی نظیر بود.
نفس عمیق کشیدمو زوزه ای از سر شوق کشیدم .
البرز دوباره شروع به نوازشم کرد که باز چشمام خمار شدو سرمو گذاشتم رو زمین.
اونم سرشو گذاشت رو گردنمو با گرمای مالیم خورشید صبح کم کم خوابم برد.
نمیدونم چقدر خوابیدیم اما خورشید دیگه باالی سرمون بود وقتی با نوازش دوباره البرز بیدار شدم.
با بیدار شدنم بلند شدو ایستاد.
منتظر من بود.
منم ایستادمو باهم زدیم به جنگل.
دوئیدن تو روز تو جنگل حس دیگه ای داشت.
شب همه چی اسرارآمیز تره و باور اینکه گرگی انگار ساده تره.
اما حاال باورم نمیشد.
باورم نمیشد سایه گرگی که کنارمه مربوط به خودمه.
باورم نم شد این منم که دارم تو جنگل با این سرعت می دوئم و از رو سنگا و شاخه ها می پرم.
حس آزادی و تازگی منو به وجد آورده بود.
البرز جلو تر از من میدوئید .
اما یهو ایستاد و به یه نقطه خیره شد.
سریع کنارش ایستادم و نگاه کردم.
یه چیزایی رو زمین برق میزد.
مثل شیشه های رنگی .
البرز چند قدم رفت جلو منم همراهش رفتم.
بیشتر از صد متر با ما فاصله داشت اما با قدم بعدی که گرفتم تونستم تشخیص بدم چیه.

1401/08/22 14:45

البرز هم انگار متوجه شده بود چون سریع تبدیل شد و دوئید سمت اونا.
اما من هنوز خشکم زده بود.
اونا پری بودن که رو زمین افتاده بودن.
یه عالمه پری ...
بال های رنگیشون زیر نور خورشید منعکس میشد و برق میزد.
البرز باالی سر اونا خم شدو شروغ به بررسی کرد.
من هنوز مبهوت ایستاده بودم.
برگشت و با تاسف به من نگاه کرد و سر تکون داد.
از دور لب زد " مردن "
نگاهمو از البرز و میدون جنازه پری ها برداشتم.
دل نداشتم برم جلو تر و نگاه کنم.
از پری ها خوم نمی اومد.
اما اونهمه جنازه حال بدی بهم میداد.
البرز اومد سمتمو تو موهام دست کشید.
تبدیل شدم و بغلش کردم.
اونم بغلم کرد و زیر لب گفت " کار گلبرگه "
"چرا این کارو کرده ؟"
" نمیدونم اما میفهمیم"
" چطوری؟"
" بیا ، باید بریم ببینیمش"
اینو گفتو خواست ازم جدا شه که پیراهنشو تو مشتم گرفتم گفتم " نه البرز..."
با تعجب نگام کردو چیزی نگفت .
نمیخواستم برم سمت جنگل مه.
امروز روز اول منه.
امروز میخوام همه چی شفاف و قشنگ باشه .
نه مه آلود و مثل گلبرگ پر نفرت .
البرز به جنازه پری ها رو زمین نگاه کرد و زیر لب گفت " تمام جنگل پر طلسمه اوناست و حاال باالی صدتا
جنازه اینجا داریم... اگه دوست نداری میتونم برسونمت خونه... اما من باید برم گلبرگو ببینم"
به برق بال پری های مرده خیره شده بودم.

1401/08/22 14:46

نمیخواستم البرز تنها بره پیش گلبرگ.
با ناچاری گفتم " میام "
انگار اونم دوست نداشت تنها بره.
چون زیر لب گفت " مرسی"
ازم فاصله گرفتو تبدیل شد.
منم تبدیل شدمو پشت سرش راه افتادم.
البرز:::::::::::
عجیب بود. با جنگل مه خیلی فاصله داشتیم اونوقت اینهمه جنازه پری اینجا چکار میکرد.
گلبرگ معروف بود به کشتن پری هاش اما نه در این حد ! نه خارج از قلمرو خودش.
می دونستم مها دوست نداره دواره بریم اونجا .
اما تنها راه فهمیدن اینهمه سوال دیدن خود گلبرگه.
دفعه قبل این مسیرو با مها پشتم رفتیم و امروز کنارم می دوئه .
باورش خیلی سخته که طلسم گلبرگ شکسته شده .
اونم وقتی گلبرگ شرط بست ما نمیتونیم.
حق با الهه زمین بود .
عشق پیروز میشه.
با این فکر اما لرزه افتاد به تنم.
چون یاد پدر و مادر مها افتادم.
شاید برای اونام زنده موندن دخترشون پیروزی عشقشون می شد.
رسیدیم ابتدای جنگل مه و ایستادیم.
حتی یه متر هم بی اجازه وارد این جنگل شدن مساوی گم شدنه.
تبدیل شدیمو ایستادیم.
مها گفت " یه بار سعی کردم با روح جنگل یکی شم و جنگل مه رو پیدا کنم. اما هرچی گشتم نتونستم ."
" جنگل مه مثل یه انعکاسه."
" یعنی چی ؟"
" نگاه کن... انعکاس جنگل پشت سر ماست "
مها:::::::::::

1401/08/22 14:47

متوجه حرف البرز نشدم اما وقتی دقت کردم دیدم حق با اونه انگار ما سر یه مرز ایستادیم.
یه طرف جنگل واقعی.
یه طرف جنگل مه ... دقیقا همه چی مثل انعکاس جنگل واقعی بود اما مه آلود.
"برگشتم سمت البرزو گفتم چطوری اینجوری میشه ؟"
با دست به مرز بین دوتا جنگل اشار کرد و گفت " این مرز واقعیت و رویاست . از این خط به بعد تو وارد یه
دنیای دیگه میشی. برای همین اگه بی اجازه رد شی برای همیشه گم میشی چون تو یه دنیای دیگه رفتی
"
نمیدونم چرا یهو ترسیدمو بازو البرزو گرفتم .
با تعجب نگام کرد که گفتم " حس خوبی ندارم "
بغلم کرد و موهامو بوسید.
عجیب بود هیچ پری نیومده بود استقبالمون.
البرز گفت " نکنه گلبرگ همه پری هاشو کشته ؟!"
صدای تیز گلبرگ باعث شد هر دو برگردیم سمتش که گفت " آره ... "
با فاصله کمی از ما تو جنگل مه بین زمین و هوا ایستاده بود و با مالیمت و غرور بال هاشو تکون میداد.
البرز گفت " می بینم برای رفتن آماده شدی"
گلبرگ دست به سینه زد و مغرور گفت " خیلی مونده تا بتونی منو از اینجا تکون بدی "
البرز منو به خودش فشار دادو گفت " من الزم نیست کاری کنم ... تو خوت گفتی ... وقتی یه پری خودش
بگه..."
گلبرگ نذاشت البرز ادامه بده و گفت " من گفتم میرم ! اما نگفتم کی ! "
از حرف گلبرگ زیاد تعجب نکردم.
دیگه حسابی شناخته بودمش.
بی منطق و غیر قابل اعتماد!
البرز با پوزخند گفت " برا همین پری هات مردن نه؟! چون داری میزنی زیر حرفت ..."
با این حرف البرز گلبرگ با عصبانیت اومد سمت ما اما انگار یه دیوار نامرئی راهشو بستو عقب رفت.
البرز با پوزخند گفت " اوه ... ببین چی شده... دیگه نمیتونی بیای بیرون ..."
حس کردم صدای پا شنیدم.
از وقتی گرگم آزاد شده همه چی دقیق تر و شفاف تر شده.
برای همین سریع برگشتمو از باالی شونه البرز به پشت سرمون نگاه کردم.
با دیدن صحنه رو بروم هول خوردم.

1401/08/22 14:48

لوله یه اسلحه به سمت البرز بود و اون اسلحه دست یه مرد میان سال بود .
قبل اینکه دهن باز کنم ماشه رو کشید.
انگار حرکت گلوله رو میدیدم .
با صدای ماشه البرزو حس کردم که برگشت .
اما دیر بود.
با صدای جیغ گلبرگ فهمیدم چشمامو بسته بودم.
دست البرز دور بدنم محکم شد و زیر لب گفت " به موقع محومون کردی"
نفسمو با شدت بیرون دادمو نفس عمیق کشیدم.
پس محو شدیم.
خیلی غریزی بود.
خودمم نفهمیدم چکار کردم.
برگشتم سمت گلبرگ که خونی رو زمین بود.
برگشتم سمت اون مردی که شلیک کرده بود.
داشت تو جنگل می دوئید.
ظاهر شدیم و زیر لب گفتم " داره فرار میکنه ".
البرز بی خیال گفت " نمیتونه زیاد دور شه اول بزار تکلیف گلبرگ معلوم شه "
البرز:::::::::::::
مها جونمو نجات داد.
مدیونش بودم.
زندگیمو زیر و رو کرد.
گرگمو آروم کرد.
حاال هم جونمو نجات داد.
درست به موقع محومون کرد.
تیر ازمون گذشت و به گلبرگ خورد.
دام گلبرگ برای خودش شد.
مها به گلبرگ نگاه کرد و گفت " حاال چی میشه؟"
" گلبرگ میمیره

1401/08/22 14:49

جدی؟ به همین سادگی "
" آره ... بد غافل گیر شده بود... فکر کنم خودشم باورش نشه چی شده ..."
از جامون تکون نخوردیم .
ورود بی اجازه به جنگل مه همیشه خطرناکه.
حتی وقتی گلبرگ در حال مرگه .
گلبرگ زیر لب گفت " میدونستم مرگم با توئه ... اما فکر میکردم میتونم جلوشو بگیرم ... "
با این حرفش مها رفت سمت گلبرگ .
ترسیدمو همراهش رفتم .
مها باالی سر گلبرگ ایستادو گفت " اما من که باهات کاری نداشتم "
" داشتی... تو از قبل تولدت حتی باعث آزار من بودی"
" تو قاتل پدر و مادر منی"
"اونا خودشون تصمیم گرفتن "
مها از عصبانیت میلرزید.
گلوله به کنار قلب گلبرگ خورده بود.
گلوله یه عادم عادی .
یه آدم بدون جادو .
گلبرگ نمیتونست با جادو کاری کنه.
میدونم اون کسی که شلیک کرد کی بود...
قیم مها بود.
زیر لب گفتم " تو تمام جنگلو طلسم کردی تا اون عوضی بتونه مارو پیدا کنه ... اما از شانست دقیقا مارو
اینجا پیدا کرد ... دقیقا رو به رو تو ... چاه کندی برای ما و خودت افتادی توش..."
گلبرگ به سختی به من نگاه کرد.
نفسای آخرش بود .
جنگل مه هم داشت محو میشد .
تو نگاهش نفرت بود .
زیر لب شروع به خوندن طلسم کرد که یهو از زمین میله های تیزی از جنس زمین بلند شد و از بدنش رد
شد.
زجه گلبرگ تو جنگل پیچیدو بعد سکوت شد .
مه دورمون کم کم از بین رفت.

1401/08/22 14:50

گلبرگ واقعا مرده بود.
مها با عصبانیت چرخید و از کنارم رد شد.
از عصبانیت میلرزید.
حتی ستون هایی که از تن گلبرگ رد کرده بودو هم محو نکرد.
از حرکتش مبهوت مونده بودم.
هرچند حق داشت اما انتظار نداشتم.
انتظار اینهمه خشمو از مها نداشتم.
اما بازم به موقع بود.
از طلسم گلبرگ نجاتمون داد.
پشت سرش رفتمو صداش کردم " مها "
بر نگشت سمتم اما ایستاد.
رسیدم کنارشو بازوشو گرفتم.
واقعا میلرزید.
وقتی چرخوندمش سمت خودم دیدم صورتش از اشک پره و لباش میلرزه .
با عصبانیت گفت " میخوام برم اون عوضی که میخواست بهت شلیک کنه رو بگیرم "
بغلش کردمو گفتم " اول آروم باش بعد با هم میریم "
با داد گفت "نه" و خواست از بغلم بره .
اما حلقه دستمو دورش محکم تر کردمو نذاشتم تکون بخوره .
یهو زد زیر گریه با صدای بلند .
بیشتر به خودم فشارش دادمو اونم پیراهنمو تو مشتش گرفت .
کم کم آروم شد .
از بغلم اومد بیرون و به پشت سرم نگاه کرد.
میدونستم داشت به جایی که گلبرگ بود نگاه میکرد.
زیر لب پرسید " جنازش چی شد ؟ "
" از بین رفت ... مثل جنگل مه ... مثل تمام پری ها ... "
" اون مرد کی بود ؟ "
" داستانش طوالنیه ... اما اون مرد قیم قانونی تو تا قبل 88 سالگی بود ..."
با تعجب نگام کرد و پرسید " قیم قانونی ؟! من قیم داشتم "
سر تکون دادمو گفتم " بهتره بریم بگیریمش و کل ماجرارو از زیر زبونش بکشیم

1401/08/22 14:51