رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

البرز بلند خندید و گفت " گلبرگ بهت راجب ما نگفت ؟!"
اونم با ترس سر تکون داد .
البرز روش خم شد یقه لباس اون مردو گرفتو بلندش کرد.
با خشم گفت " از اولش تعریف میکنی ... اول اول اول ..."
با تموم شدت جمله اش مثل یه تیکه آشغال پرتش کرد رو زمین و پا پاش لگد محکمی به پهلوش زد.
آخ اون مرد تو جنگل پیچید و با ناله گفت " من هیچی نمیدونم "
البرز ضربه بعدیو محکم تر زد و منم زوزه کشیدم.
با این حرکت ما با ترس خودشو رو زمین کشیدو گفت " بیست سال پیش من یه بچه اینجا پیدا کردم...
کنار دوتا جنازه ... خواستم برم کمک بیارم که گلبرگ ظاهر شد..."
با شنیدن اسم گلبرگ ناخداگاه دندونامو به هم فشار دادم که باعث ساکت شدن اون مرد شد .
البرز اومد کنارمو شروع به نوازش گردنم کرد و رو به اون گفت " تو ادامه بده "
" بهم حمله نکنه ؟"
" نه تا وقتی که مثل بچه آدم داری تعریف میکنی "
سری تکون داد و آب دهنشو قورت داد و گفت " گلبرگ ظاهر شد و گفت نتونسته پدر و مادرو نجات بده و
فقط بچه رو نجات داده. منم باید بچه رو هرچه زودتر از اینجا دور کنم وگرنه اونم میکشن "
دلم میخواست بلند به این دروغ کثیف گلبرگ بخندم.
البرز گفت " بعد تو چکار کردی؟"
" منم بچه رو گرفتمو بردم روستامون... من فقط 42 سالم بود. تازه ازدواج کرده بودم . نمیتونستم خودم
بزرگش کنم . اما *** دیگه ای هم قبولش نکرد. خواستم برگردونمش اینجا که گلبرگ جلو راه ظاهر شدو و
گفت همه خرج منو بچه رو میده اما دورش کنم."
پی گلبرگ اینجوری منو دور کرده بود.
تو افکارم بودم که با صدای البرز از افکارم اومدم بیرون که گفت " پس چرا بردیش پرورشگاه؟"
" زنم قبول نمیکرد خودمون بزرگش کنیم. فکر میکرد بچه منه وقتی اصرار می کردم. گلبرگم گفته بود
نباید راجب اون چیزی بگم وگرنه پوالرو پس میگیره ... من یهو از تو یه کلبه قدیمی رفته بودم تو شهر و یه
خونه بزرگ... کلی پول بود ... نمیخواستم از دستش بدم... اومدم پیش گلبرگ و بهش گفتم بچه رو میبرم
پرورشگاه تهران میزارم اما خودم حواسم بهش هست که هیچوقت برنگرده نزدیک اینجا "
" خب !"
" اما اون دختر برگشت... نفهمیدم چطوری ... دانشجو بود هیچ ربطی به اینجا نداشت اما یهو به پرورشگاه یه
مردی خبر داد که میخواد با مها ازدواج کنه ... اونا به من خبر دادن ... منم اومدم پیش گلبرگ

1401/08/22 14:54

البرز نفس عمیق کشیدو گفت " من به پرورشگاه خبر دادم... اون مرد منم... من با مها ازدواج کردم "
چشمای اون مرد گرد شده بود از تعجب و حال منم بهتر نبود...
کلی حقیقت رو شده بود.
حقایقی که فکرشم نمی کردم.
با لکنت و ترس به من نگاه کرد و گفت " تو مها هستی ؟!"
نمیدونم چرا تبدیل شدم...
میتونستم جوابشو ندم .
اما پر خشم بودم.
تبدیل شدم و دستمو بلند کردم.
ستون زمین مثل دست من دور گردن اون مرد حلقه شد و فشار دادم .
صورتش کبود شده بود و داشت سعی میکرد ستون زمین منو از خودش جدا کنه اما موفق نبود.
البرز دستشو گذاشت رو دستمو گفت " آروم عزیزم... هنوز باهاش کار داریم "
راست میگفت کلی سوال مونده بود .
دستم دور گردنش شل شد و ولش کردم.
با این کارم رو زمین ولو شدو شروع به سرفه کرد.
البرز بازومو تو دستش گرفتو نوازش کرد و گفت " آروم مها ... باید به خودت مسلط باشی "
سر تکون دادمو نفس عمیق کشیدم.
البرز گفت " خب ... به گلبرگ گفتی و اون چی گفت ؟"
" اون گفت ... اون گفت باید تورو بکشم ..."
البرز پوز خندی زد و گفت " در ازای کشتن من تو چی میخواستی ؟"
با ترس به من نگاه کرد و گفت " هیچی ..."
البرز این بار بلند خندید و رفت سمتش و گفت " هیچی ؟!"
بعد برگشت سمت منو گفت " میدونی چی میخواست از گلبرگ ؟"
سر تکون دادم که البرز با زانو پاش ضربه محکمی به فک اون مرد زد و گفت " در عوضش زن منو
میخواستی؟"
شروع به مشت و لگد اون مرد کرده بود و فریاد می زد " تو عوضی زن منو می خواستی ؟! زن من ؟!"
جلوشو نگرفتم.
هنگ بودم.
چقدر همه چی پیچیده شده بود.

1401/08/22 14:55

البرز :::::::::::::::
لگد آخرو زدمو رفتم عقب.
به صورت خونی و بدن جمع شده اون عوضی نگاه کردم.
وقتی با پر روئی گفت عوض کشتن من چیزی نخواسته بود خونم به جوش اومد ...
میتونستم با دستای خودم بکشمش اما هنوز باهاش کار داشتم.
با پام سرشو بلند کردمو گفتم " چطوری مارو پیدا کردی ؟"
" نمیدونم "
لگدی به کتفش زدمو گفت " چطوری مارو پیدا کردی ؟"
" نمیدونم... به خدا نمی دونم... بهم گفت بیام تو جنگل و بدون هدف راه برم تا به شما برسم "
مها گفت " طلسم گلبرگه؟"
نگاش کردمو گفتم " آره ... اما میخوام بدونم چه طلسمیه ... چون ما کلی رو باطل کردیم ... اما اون باز
پیدامون کرد ..."
نمیدونم شاید طلسم گلبرگ خیلی زیاد بود . یا درختای زیادی رو طلسم کرده بود. اما هرچی بود باید از
بین میرفت چون میتونست هر کسی رو که به هدف تو جنگل قدم میزنه بکشه سمت ما .
مها اومد کنارمو گفت " باهاش چکار میکنیم؟"
سر تکون دادمو گفتم " هر چی تو بخوای... میتونیم بکشیمش ... میتونیم حافظه اش رو پاک کنیم...."
مها با نفرت به اون مرد نگاه کرد و گفت " بچه داره ؟ یا مادر ؟ یا کسی که بهش نیاز داشته باشه ؟"
اون مرد با التماس خودشو رسوند به پای مها و گفت "مادرم از کار افتاده است... فقط منو داره ... "
مها روشو برگردوند و خودشو عقب کشید و گفت " هر کار خودت میدونی بکن البرز ... فقط زودتر تموم شه
" ...
با این حرفه مها ضربه ای به کتف اون مرد زدم تا بیهوش شه .
موبایلمو در آوردمو شماره بهمنو گرفتم.
مها::::::::::
می دونستم البرز اونو نمیکشه و حافظه اش رو پاک میکنه .
حسابی کالفه و خسته بودم.
تبدیل شدمو با فاصله از البرز رو زمین دراز کشیدمو.
نمیدونم چرا اما انگار تو حالت گرگ توان و تحملم بیشتر بود.

1401/08/22 14:56

انگار اینجوری آروم ترم.
پوزمو گذاشتم رو دستم .
تو سرم پر از اتفاقات این چند وقت بود.
تایگا ها ! پدر مکس ! گلبرگ! حاالم این مثال قیم من ...
سرم درد گرفته بود و آروم نمشد.
به علف های هرز و پای درختا خیره بودم .
برای اینکه ذهنمو آزاد کنم خواستم امتحان کنم ببینم نیروی دختر زمینم تو این حالت هم کار میکنه با نه.
چشمامو بستمو سعی کردم با روح زمین یکی بشمو جنگلو از باال ببینم.
اما اتفاقی نیافتاد.
اینبار سعی کردم محو بشم .
اما بازم نتونستم .
چه حیف ... حالم گرفته شد از اینکه قدرتم تو این حالت جواب نمیداد.
زوزه ریزی از سر ناراحتی کشیدم که دستای داغ البرزو تو موهام حس کردم.
کنارم نشست و شروع به نوازش گردن و گوشم کرد.
خیلی حس خوبی بود و چشمامو بستم.
البرز زیر لب گفت " خوبی ؟"
دوست نداشتم تبدیل شم و جوابشو بدم .
اما دوباره گفت " مها ... باید صحبت کنیم "
بازم تبدیل نشدم .
اینبار البرز پوزمو تو دستش گرفتو صورتمو نوازش کرد و گفت " میدونم دوست نداری حرف بزنی ... اما
خواهش میکنم... قول میدم بعدش بریم خونه "
خونه !!!
آره دلم خونه و اتاق خودمونو بغل البرزو میخواست.
البرز:::::::::::
زنگ زدم به بهمن و بهش گفتم چی شده .
مها خیلی گرفته بود.
تو یه روز کلی حقیقت از گذشته اش رو شده بود.
تبدیل شدو با فاصله از ما رو زمین دراز کشید.

1401/08/22 14:57

همه ما وقتی خیلی کالفه و درمونده میشیم حالت گرگو ترجیح می دیم.
خواستم برم سمتش که بهمن رسید.
نزدیک ما بود و با تماس من خودشو رسوند.
قیم مها رو دادم دست بهمنو رفتم پیش مها.
زوزه ای غمگینی کشید و سرشو گذاشت رو دستش .
نوازشش کردم و ازش خواستم تبدیل شه اما خیلی تو خودش بود.
بالخره با گفتن اسم خونه تبدیل شد.
اونم مثل من میخواست به خونه پناه ببره .
شب و روز سختی بود.
جلوم تبدیل شد و نشست رو زمین.
زیر لب گفت " بریم خونه... دوش آب گرم دوتایی و بعدشم خواب تو بغلت "
خندیدمو گفتم " خوب برنامه ریزی میکنی برا خودتا "
منم دلم همه اینارو میخواست اما مطمئنم برسیم خونه اونجام پر از اتفاق و ماجراست.
کمکش کردم بلند شه و با هم رفتیم سمت بهمن.
بهمن با دیدن مها گفت " میخواین چه خاطراتی پاک شه ؟!"
مها کالفه گفت " همه خاطراتش از من... همه ..."
" حتی لحظه ای که تورو پیدا کرد کنار پدر و مادرت ؟"
مها سر تکون داد و گفت " آره ... همه چی ..."
بهمن دوباره گفت " یکم سخته ... یا باید کل حافظه اش رو پاک کنم از اون موقع تا االن... یا چند روز باید
وقت بزارم ترو از خاطراتش پاک کنم"
میدونستم برای بهمن خیلی اینکار سخته اما اگه مها از خاطرش پاک نشه ممکنه دوباره بیاد دنبالش.
خواستم چیزی بگم که مها گفت " به نظرم کل حافظه اش رو پاک کن... از بیست سال پیش تا االن ...
اینجوری بذار یکم عذاب بکشه ... فراموشی بعضی وقتا نعمتو گاهی هم عذاب..."
از حرف مها فهمیدم چقدر دلش گرفته .
مها رو به من گفت " کاش اینهمه حقیقت راجب گذشته ام از ذهن منم پاک میشد... "
بغلش کردمو گفتم " نباید کم بیاری"
سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت " اون موقع که فکر میکردم پدر و مادرم منو نخواستنو ولم کردن دردش
کمتر بود تا حاال که میدونم با چه مظلومیتی کشته شدن ..."
" میدونم... میدونم ... اما ...

1401/08/22 14:59

نذاشت ادامه بدم و گفت " بریم خونه ... خیلی خسته ام "
مها ::::::::::
توان بحث هم نداشتم .
البرز متوجه حالم شد.
اصرار نکرد . هر دو تبدیل شدیمو برگشتیم خونه.
زمان از دستم در رفته بود .
وارد خونه که شدیم همه به جز مکس و رویا دور میز صبحانه نشسته بودن.
باورم نمیشه دیگه رویا اینجا زندگی نمیکنه .
حس غم بدی تو دلم نشست و بغض کردم.
اما با سالم و احوال پرسی گرم بقیه خودمو جمع و جور کردم.
دوست داشتم بریم اتاقمون اما دور از ادب بود.
با البرز نشستیم سر میز.
رامین برامون چای ریختو البرز سریع وارد بحث با بقیه شد.
داشتن راجب تبدیل دخترا صحبت میکردنو نظر من جلب کرد.
البرز گفت " همه چی خوب پیش رفت ؟"
رامین شونه سحرو بغل کردو موهاشو بوسید و گفت " عالی... همه چی درست انجام شد و از شانس خوبمون
ماه هم چند دقیقه ای از پشت ابرا در اومدو کارمونو راحت تر کرد."
به دخترا نگاه کردمو گفتم " یعنی االن شما تبدیل میشین ؟"
البرز جوابمو داد و گفت " االن نه ... اما تا ده روز دیگه احتماال بتونن "
سارا با لبخند ادامه داد " من امروز حس کردم آرمین بود بارون میده "
آرمین با ذوق گفت " آره تغییر تو سارا شروع شده "
رعنا پرسید " درد هم داره این تغییرات درونی ؟"
به رعنا نگاه کردم که جای نشون رو گردنش خود نمائی میکرد .
پریدم وسط حرفشو گفتم " مبارکه ..."
سرخ و سفید شدو با خجالت به البرز نگاه کرد و زیر لب گفت مرسی.
امیر سریع گفت " البرز ... میخواستم اول بریم چشمه ... اما نمیدونم یهو چی شد ..."

1401/08/22 15:00

البرز خندید و گفت " دقیقا منم همینو میخواستم ... میخواستم ببینم از خود بی خود میشی یا نه... دیگه
چشمه رفتنم الزم نیست ... فقط قولت به پدر رعنا چی ؟"
امیر دست برد تو موهاشو گفت " نمی دونم ... نمی دونم "
رعنا بازو امیرو گرفت و آروم گفت " من با پدرم صحبت میکنم ... نگران نباش..."
رامین و آرمین بلند شدنو رامین رو به البرز گفت " تا پروسه تبدیل دخترا شدید نشده ما میریم شرکت ...
شما بمونین... "
البرز گفت " باشه اما بازدید های تو شهر رو نرین ... میترسم خانواده بچه ها ببیننتون و بفهمن سفری در
کار نبوده... من و امیر بازدید ها رو میریم "
اونام سر تکون دادن.
سحر و سارا رو بوسیدنو رفتن بیرون.
از البرز پرسیدم " پروسه تبدیل شدید میشه ؟"
سری تکون داد و گفت " آره ... اول تغییرات کم اتفاق می افته اما بعد شدت میگیره و تنهایی سخت میشه
... بهتره جفتشون کنارشون باشه تا راحت تر از پس تبدیل بر بیان "
سارا با نگرانی گفت " خیلی از این بخش میترسم "
سحر دست سارا رو گرفت و گفت " نگران نباش ... قبل ما خیلی ها از پسش بر اومدن ما هم میتونیم "
البرز با لبخند گفت " می تونم بهتون قول بدم اون روز آخر قبل تبدیل یکی از بهترین خاطرات زندگیتون
میشه."
با این حرف البرز سحر و سارا سر تا پا سرخ شدن و منو رعنا به تعجب به اونا و به هم نگاه کردیم.
یه چیزی بود که ما در جریانش نیستیم.
البرز به امیر گفت " یه سر به اسبا بزنیم ؟! دیشب آزاد بودن ببینیم رو به راهن؟"
قبل بلند شدن کنار گوشمو بوسیدو گفت " تا تو وانو پر کنی من برمیگردم "
با این حرفش داغ شدمو نا خداگاه لبخند زدم.
منتظر جوابم نموند و با امیر رفتن بیرون.
سارا با شیطنت گفت " البرز چی گفت که لپت گل انداخت؟"
با خنده گفتم " شما باید بگین روز قبل تبدیلتون چه خبره که هر دو سرخ شدین ."
رعنام حرفمو تایید کرد و گفت " آره ... قضیه چیه ؟! بهترین خاطره و اینا "
سحر با شیطنت خندید و گفت " من که نمیدونم ... فقط رامین گفته تو پروسه تبدیل خودش هوامو داره"
با این حرفش سارا دوباره سرخ شد

1401/08/22 15:01

رعنا هم توجه سارا شد و گفت " راستشو بگو سارا ... تو میدونی ... چیه که البرز گفت بهترین خاطرات
زندگیتون میشه ؟"
خودم حدس زدم قضیه چی باشه.
بلند شدمو با خنده گفتم " اوه اوه فکر کنم فهمیدم قضیه چی باشه ... یه چیزی تو مایه های دیشب که
صداتون میومد یا حتی ..."
ساال دستشو گذاشت رو صورتشو جیغ کشیدو گفت " نههههه دیشب صدامون میومد "
رعنا خندید و گفت " هر شب صدای همه میاد "
با این حرفش همه خندیدیم.
رفتم سمت پله ها که سحر گفت " بعضی وقتام روزا صدای بعضیا میاد "
بازم همه خندیدیمو من رفتم باال.
دلم میخواست به رویا زنگ بزنم.
اما میترسیدم مزاحمشون بشم.
بالخره روز اول عروس اوناست و حتما حسابی سرشون گرمه.
تازه رسیده بودم به اتاقمون که صدای جیغ بنفش رویا از طبقه پایین خشکم کرد.
با جیغ اسممو صدا میکرد و داشت میومد باال.
برگشتم سمت پله ها که نفهمیدم چی شد.
کی رویا پرید رومو هر دو افتادیم زمین.
پشتمو بازوم درد گرفته بود اما رویا بغلم کرده بودو از روم بلند نمیشد.
بغلش کردم.
رویا معلوم نبود داره گریه میکنه یا میخنده.
ترسیده بودم حسابی که رویا از روم بلند شدو دوباره با جیغ گفت " باورم نمیشه .. باورم نمیشه .."
با تعجب و نگرانی پرسیدم " چی رویا؟ چی ؟"
فکرم هزار جا رفته بود .
سحر دوباره با شیطنت گفت " باورت نمیشه دیشب عروسیت بوده؟"
سارا هم گفت " نه باورش نمیشه دیشب با سامی ..."
رویا بلند خندید و نذاشت سارا ادامه بده و گفت " باورم نمیشه گرگ مها آزاد شد..."
اینو گفتو اشک رو صورتشو پاک کردو دوباره بغلم کرد.
حاال که علت ذوق رویا رو فهمیده بودم با آرامش بغلش کردم.

1401/08/22 15:02

رویا پشت سر هم میگفت باورم نمیشه... خیلی خوشحالم.
با خنده گفتم " البرز انقدر خوشحال نشد که تو شدی رویا"
خندید و ازم جدا شد.
با هم بلند شدیم و رویا گفت " تازه سامی بهم خبرارو داد... وقتی گفت دیشب آمونوف به البرز حمله کرده
داشتم سکته میکردم... نامرد نگفت شما خوبین... فقط گفت بهتره بیام پیشتون....دستم بهش برسه فقط..."
صدایسامی از پشت دخترا اومد که گفت " اونوقت انقدر ذوق میکردی؟"
رویا خندیدو براش قیافه در آورد و گفت " اگه سکته میکردم چی؟"
سامی اومد کنار رویا و خیلی راحت بلندش کرد و گذاشتش رو کتفش.
زد رو باسن رویا و گفت " بادمجون بم آفت نداره... تازه اگه تو مثل جت از خونه نمیزدی بیرون میخواستم
برات بگم"
رویا با جیغ گفت " منو بزار پائین."
سامی اما بدون توجه به رویا رفت سمت پله ها و رو به ما گفت " با اجازه خانما! من عروسمو برگردونم
خونه"
همه ریز خندیدیم اما رویا هنوز داشت جیغ و داد میکرد و برای سامی خط و نشون می کشید.
البرز::::::::::::::::
داشتم با امیر راجب اتفاقات صبح صحبت می کردم که سامی و رویا اومدن.
رویا با صورت گریون حسابی منو ترسوند.
اما بعد فهمیدم خواهر کوچولو عجول من باز صبر نکرد کل اخبارو بشنوه.
با توضیحات من وقتی رویا فهمید گرگ مها آزاد شده ذوق زده رفت داخل.
با سامی برنامه جدیدمونو گفتم.
البته فقط امروزو بهش مرخصی میدم اما از فردا برنامه جدید شیفت و نگهبانی تو جنگل و قلمرو شروع می
کنیم.
میدونم دیر یا زود تایگا ها از وجود مها با خبر میشن.
مخصوصا االن بخاطر کشته شدن آمونوف توجهات به سمت ما جلب میشه و ممکنه عاملی بشه برای نزدیک
شدن اونا به ما.
امیر قرار شد با پدر رعنا صحبت کنه و اخبار جدید برای ما بگیره.
زنگ زدم به بهمن و چک کردم ببینم قیم مها رو چه کرد.
گفت حافظه اش رو اول کامل چک کرده و بعد پاک کرده.

1401/08/22 15:04

خودشم برده جلو در خونه اش گذاشته.
امیدوارم دردسرش ازمون دور شه.
باورم نمیشه این جنگل حال دیگه بدون پری هاست و فقط مال ماست.
خیلی حس خوبیه.
حضور پری ها همیشه تهدید بوده حتی نامحسوس.
سامی فت دنبال رویا که برن خونه و از ادامه مرخصیش استفاده کنه.
منو امیر هم رفتیم سمت اصطبل و به اسبا رسیدیم.
امیر گفت امروز میخواد رعنا رو ببره چشمه مقدس.
فکر خوبی بود .
هرچند دیگه الزم نبود اما بازم برای دلگرمی خودشون خوب بود.
اصطبلو سپردم به امیر و رفتم سمت خونه.
فشار عصبی دیشب و امروز گرگمو کالفه کرده بودو جز مها چیز دیگه ای نمیخواست.
وارد خونه که شدم دخترا به جز مها جلو تلویزیون بود.
با دیدن من هر سه ریز خندیدن .
دیگه این خونه خیلی شلوغ شده و باید یه فکری کنیم.
شاید یه طبقه اضافه تر بهمون کمک کنه.
یا شاید اظافه کردن یه نشیمن دیگه به طبقه اول.
در هر صورت به فضای بیشتری احتیاج داریمو دوست ندارم جدا از هم باشیم.
رفتم سمت اتاقمون .
حدس میزدم مها طبق حرفم منتظر من باشه.
حدسم درست بود و صدای آب مالیمی از داخل حمام میومد.
در حمامو باز کردمو مهارو دیدم چشماشو بسته بود و تو وان دراز کشیده بود.
با ورودم زیر لب گفت " درست به موقع "
خندیدمو شروع کردم به باز کردن دکمه های پیراهنم.
چشماشو باز کردو خیره به دستام بود.
زیر لب گفت " امروز تو حالت گرگ سعی کردم از نیروی دختر زمین استفاده کنم "
" خب ؟"
" اما نشد ..."

1401/08/22 15:05

خودمم نمیدونستم میشه یا نه .
پیراهنمو در آوردمو انداختم رو زمین حمام . مها چشم ازم بر نمیداشت.
با چشماش همه حرکاتمو دنبال میکرد.
آروم گفتم " شاید چون عصبی بودی نشد "
لبشو تر کرد و گفت " نمیدونم... شاید تو حالت گرگ جواب نمیده "
کمر شلوارمو باز کردم که کها لبشو گاز گرفت.
زیر لب گفتم " منم نمیدونم ... فقط میدونم اگه یه بار دیگه لبتو اینجوری کنی مجبورم با لباسام بیام تو وان
"
خندیدو بالخره به چشمام نگاه کرد .
آروم دوباره لبشو تر کرد تا منو داغ تر کنه.
اما باید بدونه گرگم تو یه سری چیزا شوخی نداره ...
مهم ترینشم خواستن مهاست.
از شر باقی لباسام راحت شدمو رفتم سمت مقابلش تو وان نشستم
چشمامون به هم قفل بود.
پا ها مو بردم دو طرفش.
با انگشتام پهلوشو نوازش کردم که ریز خندید.
زیر زانوشو گرفتمو کشیدمش سمت خودم.
مها::::::::::::::
نمیدونم چرا ...
هربار که البرز اینجوری نگام میکنه دلم میلرزه.
مثل اولین باری که جلوی در خوابگاه نگام کرد.
مثل اولین باری که منو بوسید ...
مثل اون باری که نشونم کرد...
نگاه یه شکارچی به شکار.
نگاه یه گرگ به طعمه.
نگاه البرز به من.
با چشماش انگار روح منو میدید و نمی تونم زیر بار نگاهش تکون بخورم.
پامو گرفتو منو کشید سمت خودش

1401/08/22 15:06

وم گفت " هیچوقت فکر نمیکردم یه روز اینجور عاشق شم"
با هر کلمه اش انگار قلبم تند تر میزد.
رون پامو نوازش کرد و با دست دیگه اش روی گونه ام دست کشید.
دستشو آورد سمت لبمو آروم لبمو لمس کرد .
نگاهش خیره رو لبام بود وقتی گفت " انقدر عاشق و دیوونه تو ..."
نا خداگاه لبمو تر کردم که باعث شد نفس تندی بکشه و با لبخند کجی بگه " میبینی ... میبینی به چه
روزی انداختیم "
بعد به چشمام نگاه کرد.
چشماش پر از خواستن بود.
زیر لب گفتم " قلبم از این تند تر نمیتونه بزنه"
لبخندش به چشماش رسیدو گفت " بزار امتحان کنیم "
اینو گفتو خم شد روم.
البرز::::::::::::::
انگار مها منو با نیروش محو کردو البرز جدید درست کرد.
از درون تغییرو تو خودم حس میکردم.
من مردی نبودم که اعتراف کنم.
چه به شادی چه به غم.
حاال از عشقم میگمو اعتراف میکنم.
اعتراف میکنم که دیوونه اش شدم.
اعتراف میکنم که تو هر لحظه و هر جا فقط یاد مهاست که تو ذهن و جونمه.
این دختر پاک منو دیوونه کرده .
اختیار کارام دست خودم نبود.
منی که هیچوقت نمیذاشتم کسی ابراز عالقمو ببینه وسط آشپز خونه مشغول لبای مها میشمو بیخیال کل
دنیام.
من .. همین من بی خیال این خونه شلوغ و آدماش االن تو این حمام بخار گرفته کاری میکنم که صدای مها
بلند بپیجه و از این کارم لذت می برم.
مها منو به کل زیر و رو کرده...
گردنشو بوسیدمو کمکش کردم بره زیر دوش.

1401/08/22 15:07

از بغلم جداش نکردم.
میدونم نای ایستادن نداره.
حتی با اینکه گرگش آزاد شده اما کاری کردم که نای حرف زدنم نداره چه برسه ایستادن.
دست خودم نبود.
مقصر خودش بود.
مها:::::::::::::
سرمو به سینه البرز تکیه داده بودمو تنها دلیل ایستادنم حلقه دستش دور کمرم بود.
هنوز رو ابرا بودم و چشمام مست خواب.
نفهمیدم کی البرز بدن هر دومونو شستو با حوله دور تنم بغلم کرد تا تختمون.
با وزن من تخت صدایی کرد و البرز تو گلو خندید.
خمار نگاش کردم که گفت " اینجوری نگام نکن وگرنه یه کاری میکنم تخت کامل بشکنه"
بی رمق خندیدمو گفت " نرو... بغلم کن..."
موهاشو خشک کردو شیطون گفت " نمیخواستم برم ... "
البرز:::::::::::::::
لباسامو پوشیدمو پشت مها دراز کشیدم.
خوابو بیدار بود.
کشیدمش تو بغلمو شروع به نوازش مو های خیسش کردم.
خیلی آروم چیزی زمزمه کرد .
موهاشو بوسیدمو گفتم " جانم ؟"
زیر لب دوباره گفت " دوستت دارم ..."
حال خوش االنم قابل وصف نبود.
مهم نیست یه گله تایگا دنبال ما باشن .
مهم نیست همه چی بهم ریخته.
مهم اینه جفتم تو بغلمه و زیر لب دوستت دارمو زمزمه میکنه.
محکم تر بغلش کردمو گفتم " من بیشتر مها ... من بیشتر"
مها::::::::::::::

1401/08/22 15:07

واقعا به این خواب احتیاج داشتم.
ذهنمو آروم کردو به جسم خسته ام جوون دوباره داد.
دست البرز همچنان دور کمرم بود.
آروم چرخیدم سمتش و باعث شدم بیدار شه .
با لبخند گفتم " چقدر میخوابی خوابالو"
ابروهاشو باال انداخت و گفت " من منتظر بودم تو بیدار شی"
با خنده گفتم " باورم نمیشه از دیروز تا حاال انقدر اتفاق مختلف افتاده."
نشست رو تختو گفت " باید باورت شه چون باید تمرینامونو شروع کنیم"
" چه تمرینی؟"
" وقتی تو اینجا مثل یه گربه خسته خواب بودی م کلی فکر کردم "
براش زبون در آوردمو گفتم " گربه خودتی ... من گرگم "
با این حرفم بهم امون ندادو اومد روم.
تمام وزنشو روم گذاشت تا آخی از سر وزنش گفتم که تو گوشم گفت " حاال من گربه ام؟"
" نه نه ...اشتباه کردم... بلند شو له شدم ... تو یه گرگ چاقی"
تو گلو خندید و گفت " تو هم گرگ کوچولوی منی "
ناخونامو تو کمرش فرو کردم که از روم بلند شد و گفت " تو تونستی طلسم گلبرگو بشکنی... چیزی که
خودشم باور نمیکرد بتونی ... چرا نتونی تایگا هارو شکست بدی؟"
با چشمای متعجب نگاهش کردم.
دوست دارم وقتی البرز راجبم اینجوری صحبت میکنه.
وقتی بهم ایمان داره و باورم داره.
اما میترسم ... من واقعا می تونم؟!
یاد بهمن و مانی افتادم .
اونا خیلی سریع بودن .
زیر لب گفتم " تو یه چشم بهم زدن ما خوناشاما میتونن هزار کار کنن"
البرز سر تکون داد و رفت سمت کمد لباس های منو گفت " آره ... اما از قدیم گفتن خواستن ، توانستنه... ما
باید با خوناشام ها تمرین کنیم.... همه ما ... اینجوری هممون یاد میگیریم چطور با موجودات فرزی مثل
تایگا ها بجنگیم"
" خب ... چطوری با اونا تمرین کنیم! اونا حاضر نمیشن بیان به ما کمک کنن تا قوی تر شیم "
با لباس های من اومد سمتمو گفت " بپوش تا برات بگم... اینجوری تمرکزمو بهم میزنی

1401/08/22 15:08

اینو گفتو به بدن لختم اشاره کرد .
با شیطنت نگاش کردمو گفتم " اینم جز شرایط سخت جساب میشه "
ملحفه رو از روی خودم کنار دادمو گفتم " خب ... ادامه رو بگو "
نگاش رو بدنم چرخید و لبخندی از روی رضایت زد .
با شیطنت گفت " حق با توئه ... بزار ببینیم کی تحملش بیشتره "
اینو گفتو انگشتاشو نوازش وار از پشت گوشم به سمت سینه ام کشید.
قلبم دوباره تند میزدو تو دلم انگار کوره آتیش شده بود .
میدونستم میخواد چکار کنه.
میخواد منو دیوونه کنه و وسطش بزاره بره.
بازم فراموش کردم این قانون شماره یک و دو و ... چند ... چند بود...
دست البرز روی سینه ام تمرکزمو بهم زده بود.
سریع لباسامو از رو تخت برداشتمو گفتم " ایندفعه بهت تخفیف میدم " اینو گفتمو دوئیدم تو حمام.
البرز::::::::::::
همچنان به در حمام خیره بودم.
لبخندی که از رفتار مها رو لبم نشسته بود پاک نمی شد.
درسته از شیطنت های مها خوشم میاد اما خب...
گرگم وسط شیطنت ها جدی میشه و کاریش هم نمیشه کرد.
اینو مها خوب فهمیده . برا همینم االن فرار کرد.
در حمام بالخره باز شد.
براش یه شلوارکو تیشرت از تو کمد انتخاب کرده بودم .
هرچند خیلی بهش میومد اما انتخابم اشتباه بود.
چون بازم تمرکزمو بهم می زد.
با لبخند اومد سمتمو رو کاناپه کار پنجره چهار زانو نشست.
نفس عمیقی کشید .
بیرونو نگاه کردو گفت " باورم نمیشه دیگه زری نیست ... هر بار به این پنجره نگاه کنم یادش می افتم "
رفتم کنارش نشستمو گفتم " باورش سخته... اما نبودنشون خوبه "
سری تکون دادو گفت " آخر نفهمیدم چرا انقدر دنبال من بود "
" به همون دلیلی که وقتی گرگت آزاد شد همه پری هارو کشت "
با چشمای گرد برگشت سمتم.

1401/08/22 15:10

لب زد اما صدایی ازش در نیومد.
خودم گفتم " زری یا باید تو رو از بین میبرد یا خودش از بین میرفت "
مها :::::::::::::
با حرف البرز یاد قیافه مظلوم و ناراحت زری افتادم.
همون روزی که سر این پنجره تو مشتم گرفتمش.
چشمایی که پر اشک شده بود.
پس این بود ... دلیل حرفشو حاال میفهمم.
بی اختیار چشمام از اشک پر شد و سوخت.
اونهمه پری رو نابود کرد چون گرگ من آزاد شده بود.
چندبار پلک زدم تا جلو اشکمو بگیرم.
کاریه که شده.
سرنوشتیه که اینجوری رقم خورده.
البرز گفت " اگه زری به ما میگفت قضیه چیه شاید میتونستیم جلو مرگ اونارو بگیریم... اما پری ها خیلی
مغرورن "
" اگه گلبرگ میموند اونا چی میشدن ؟"
" هیچی آزاد میشدن ... میتونستم برای خودشون تو جنگل زندگی کنن یا برن پیش یه ملکه دیگه "
" جنگل مه چی ؟ اون چی می شد؟"
" اون مال گلبرگ بود ... با مرگ گلبرگ در هر صورت از بین میرفت "
" باورم نمیشه "
" چی ؟"
" همه چی ..."
البرز::::::::
با تعجب نگاش کردم که تو چشمام خیره شد و گفت " همش میترسم همه اینا خواب باشه ... رویا باشه...
مثل آلیس در سرزمین عجایب ... منم یه روز بیدار شمو ببینم تو نیستی ... همه چی خواب بوده... من یه
دختر پرورشگاهی تنهامو ..."
با سر انگشتاش آروم صورتمو نوازش کردو گفت " تو... فقط یه خواب شیرین بودی ..."
با گفتن این جمله یه قطره اشک از چشمش فرار کردو سر خورد رو گونه اش.

1401/08/22 15:10

نفس عمیقی کشیدمو لبخند زدم.
کمرشو گرفتمو نشوندمش تو بغلم .
موهاشو بوسیدمو دستمو دور کمرش محکم کردم.
حرف زیاد بود برا گفتن .
اما تو گوشش گفتم " منم گاهی به این چیزا فکر میکنم. اما ... بعد با خودم میگم ... اگه داشتن تو یه
خوابه... فعال که دارمت بزار ازش نهایت استفاده رو بکنم. بزار از این خوشبختی تا میشه لذت ببرم "
با بغض خندیدو سرشو تکیه داد رو سینه ام.
چونشو گرفتمو سرشو بلند کردم سمت خودم.
نرم لبشو بوسیدمو گفتم " نمیخوای راجب برنامه جدیدمون بدونی "
چشماش برق زد و صاف نشست تو بغلم " خب ... برنامه ات چیه آقای همسر؟"
خندیدمو گفتم " درسته خوناشاما از ما فرض تر و قوی ترن اما خب یه چندتا نقطه ضعف دارن. "
" نقطه ضعف؟ "
" دقیقا ... البته نه مثل این فیلمای تخیلی نور خورشید و این جور چیزا "
" پس چی ؟"
" خب اولی اینکه خوناشام ها چون پیر نمیشن و چهرشون تغییر نمیکنه به هویت جدید احتیاج دارن. "
" خب نقش تو اینجا چیه؟"
" این زمین و منطقه ای که اونا االن ساکنن قبال مربوط به پدر بزرگ مادری من بوده. االن با اسم و هوویت
من اونا اونجا زندگی میکنن ! هر عضو جدیدی که میاد اگه سنش به شناسنامه اش نخوره من با روابطی که
دارم براشون شناسانامه جدید میگیرم و خیلی کارای دیگه ..."
" برا همین بهمن ازت حساب میبره "
" مها اشتباه نکن ... بهمن از من حساب نمیبره ... فقط رابطه ما بر اساس احترام متقابله و البته اینکه اونا تو
ملک ما هستن ."
" یعنی اونا از تو قوی ترن ؟"
" نمیشه صد در صد گفت اما خب ... میشه گفت اونا اگه بخوان قوی ترن "
خودشو تو بغلم جا به جا کرد و گفت " نمیترسی به از خودت قوی تر اجازه دادی تو ملک و جنگلت زندگی
کنن؟"
خندیدمو گفتم " قوی تر از خودت بهتره دوستت باشه تا دشمنت "
" اینم حرفیه "
" و حرف درستیه

1401/08/22 15:11

مها::::::::::::
تازه میفهمم چقدر تو این دنیا غریبه ام .
چقدر اطالعاتم کمه و چه چیزایی رو نمیدونم .
از البرز پرسیدم " کتاب یا منبعی هست که راجب این چیزا نوشته باشه ..."
" راجب چه چیزایی؟"
" همه این چیزا ، خصوصیات گرگینه ها ! خوناشام ها ! پری ها ! الفین ها !"
تو گلو خندید و گفت " نه به اون صورت که فکر کنی... مثال یه کتاب مرجع با همه اطالعات... اگه بود تا
حاال هزار بار لو رفته بودیم ... اما خب هر گونه ای اطالعات و خصوصیات خودشو یه جا ثبت میکنه. "
" یعنی چیزی هست راجب گرگینه ها بخونم ؟"
" آره تو کتارخونه پایین یه چیزایی هست "
" چه خوب " خیلی خوشحال شده بودم.
واقعا دوست داشتم بیشتر بدونم اما نمیدونستم از چی باید بپرسم .
یه کتاب یا هرچیزی تو مایه های کتاب خیلی می تونه کمکم کنه .
از بغل البرز بلند شدمو گفتم " خب حاال این تمرینات با خوناشام هارو کی شروع میکنیم ؟"
" از امشب "
" امشب ؟"
" اوهوم تنبل خانم "
البرز ::::::::::
با بلند شدن مها از بغلم زنگ زدم به بهمن .
براش کامل توضبح ندادم برنامه ام چیه.
هرچند میدونم خودش حدس میزنه.
اما ازش خواستم چندتا از بچه های عادی گروه رو بفرستن پیش ما که دو ساعتی تمرین کنیم.
فعال فقط خودمونو میخواستم آماده کنم.
اما اگه قضیه خوب پیش رفت بقیه اعضای گروهو هم تو این تمرینات شرکت میدم.
مشغول حرف زدن با بهمن بودم که مها صورتمو بوسیدو آروم گفت میره پایین.
وقتی چرخید سریع پشتشو تو دستم گرفتمو فشار دادم.
شوکه برگشت سمتم که لب زدم " کار گرگم بود

1401/08/22 15:12

چشماشو ریز کرد و نگام کرد .
بهش چشمکی زدم که سعی کرد جلو لبخندشو بگیره.
زیاد موفق نبود اما چیزی نگفت و رفت سمت در .
صحبتم با بهمن که تمام شد زنگ زدم به دو قلوها .
به دو قلوها خبر دادم ساعت ده تا 84 میخوایم با خوناشام ها تمرین کنیم.
به سامی اما فقط پیام دادمو گفتم این برنامه هست و از فردا شب باید با رویا بیان.
امروز مرخصی سامی بوده و نمیخوام برنامه هایی که دارنو خراب کنم.
شماره مکسو گرفتم.
از دیشب خبری ازش نبود.
باید می دیدم آرامو چکار کرده.
خیلی کار داشتم باهاش اما گفتم بهش فرصت بدم اول با جفتش کنار بیاد.
چندتا زنگ که خورد جواب داد.
" سالم مکس.. کجائی؟"
" سالم... پیش آرامم"
" همه چی رو به راهه؟"
" ام... بد نیست ..."
" میخوای با آرام بیای اینجا ؟"
" میتونم بیام؟"
" مسلمه... بیا باید صحبت کنیم "
"حتما ... سعی میکنم برا شب بیام "
" خوبه . امشب میخوام یکم تمرین کنیم. باشی خیلی خوبه "
" حتما "
" فعال "
" راستی البرز "
" بله ؟"
سکوت کرد و بالخره گفت "مرسی واسه همه چی "
از حرفش شوک شدم. انتطار تشکر از طرف مکس با اون اخالق عجیبشو نداشتم.
اما از حرکتش خوشم اومد.
زیر لب گفتم " خواهش ... شب میبینمت

1401/08/22 15:13

فعال "
قطع کردمو به کاناپه تکیه دادم.
مکس باید زودتر برگرده روسیه.
نمیشه گله بدون آلفا بمونه.
صبح از انجمن بهم پیام دادن که مورد آلفای شش تا سه روز دیگه بررسی میشه و دستور کار بهمون ابالغ
میشه.
میدونم حاال که ما گفتیم با هم از پسش بر اومدیم مسلما از ما میخوان با هم زور آزمایی کنیم تا مشخص
شه آلفای 6 بعدی کیه .
نمیدونم کار درست چیه !
از نظر قدرت حدس میزنم با مکس در یه سطح باشم اما من قصد ندارم با گله روسیه خودمو درگیر کنم.
گله خودمونو جریانات مها حسابی وقتمو پر میکنه .
از طرفی ...
تو ذهنم همش دوتا گرگ کوچولو میاد که تو این خونه شیطنت میکنن.
برای اولین بار تو عمرم دارم بهش فکر میکنم .
برای اولین بار تو عمرم دوست دارم پدر بشم .
سرمو تکون دادم تا شاید این افکار از ذهنم بیرون بره .
از پس تایگا ها که بر اومدیم وقت برا خیال پردازی زیاده .
فعال باید برای اونا آماده شیم.
بلند شدمو رفتم طبقه پایین.
صدای خنده مها و دخترا از طبقه پایین میومد.
با ورود من اما ساکت شدنو مودب سالم کردم.
مها رو اوپن همونجایی که اونشب نشونده بودمش ،نشسته بود و با دیدن من لبخند مرموزی تحویلم داد.
سالم کردمو پرسیدم " امیر و رعنا کجان ؟"
سحر جواب داد " رفتن چشمه مقدس"
زیر لب گفتم " خوبه ... "
مها رو به دخترا گفت " شمام یه روز باید برین ... خیلی باحاله "
بعد منو نگاه کرد و چشمکی بهم زد.
میدونستم منظورش چیه.
جوابشو با چشمک دادمو رفتم سمت اتاق کارم.

1401/08/22 15:14

خیلی کار عقب مونده داشتم که باید بهشون میرسیدم.
میخواستم برم بازدید ساختمونا اما حاال که امیر هم نیست خونه بهتره من بمونم و به کارای گله برسم .
مها:::::::::::::
با دخترا داشتیم راجب استحکام اینجا زیر فعالیت مردای این خونه صحبت می کردیم.
خوبه حاال که رویا رفته سحر و سارا هستن.
کنارشون همیشه آدم سر گرمه.
با دخترا تصمیم گرفتیم شام مفصل درست کنیمو هر کدوم مشغول یه کاری شدیم.
ازشون راجب تغییراتی کهحس می کنن پرسیدم.
خیلی برام جالب بود.
این انتقال از انسان عادی به انسان گرگینه خیلی جالب بود.
سارا از بهبود بینائیش میگفت و سحر از تغییر حس هایی که داشت.
براشون گفتم که برا منم اینجوری بود.
حاال که فکر میکنم میبینم همیشه بینایی و بویایی من از بقیه قوی تر بود اما نه تا این حدی که امروز
هستم.
از بعد شکستن طلسم گرگم دنیارو طور دیگه ای میدیدم و حس میکردم.
خیلی شفاف و خیلی حساس.
داشتم با سارا می گفتم حاال چطوری تغییر ضربان قلب البرزو میتونم حس کنم که در خونه باز شد و مکس
اومد تو.
همه بهش سالم کردیم که پشت سرش همون دختری که اون شب آمونوف گروگان گرفته بود وارد شد.
چهره مضطرب و نگرانی داشت.
با خجالت سالم کرد.
رفتم سمتش. دستمو بردم جلو و گفتم " سالم ، آرام بودین ؟ درسته؟ من مها هستم "
بعد به دخترا اشاره کردم " سحر و سارا "
بچه هام اومدن جلو و دست دادن.
مکس گفت " سحر و سارا جفت دو قلو ها هستن . اونام مثل تو انسان عادی هستن که دیشب پروسه
تبدیلشون شروع شده "
آرام چشماش گرد شده بود و با تعجب گفت " جدی ؟! خانوادتون میدونن؟!"
سحر خندید و گفت " تا حدود خیلی کمی"

1401/08/22 15:16

مکس گفت " البرز کجاست ؟"
چهره مکس و آرام هر دو مضطرب بود به مکس جواب دادم " تو اتاق کارشه "
مکس رو به آرام گفت " من باید با البرز صحبت کنم ... دوست داری با من بیای؟"
سارا گفت " آرام پیش ما هست ... ما دخترا حرفای جذاب تری داریم از تو و البرز"
با این حرفش چشمکی به آرام زدو همه رفتیم سمت آشپزخونه.
آرامم با ما اومد و فقط یه لحظه برگشت و برا مکس دست تکون داد
قیافه مکس دیدنی بود.
جا خورده بود از حرکت آرام .
اما زود خودشو جمع و جور کردو رفت سمت اتاق کار البرز.
با آرام نشستیم دور میز و سحر گفت " خیلی باحاله نه ! یهو بفهمی دوست پسرت گرگینه است "
سارا زد به بازوشو گفت " تو که فهمیده بودی داشتی از حال میرفتی "
سحر چشم قره ای به سارا رفت و گفت " رامین دوروغ میگه تو چرا باور کردی"
همه خندیدیم و جو یکم صمیمی تر شد.
آرام گفت " مکس به من نگفت ... تا دیشب که یهو دیدم ! اعتراف میکنم خیلی ترسیدم "
از آرام پرسیدم " حاال تصمیمت چیه ؟ " به گردنش اشاره کردمو گفتم " مکس نشونت کرده "
دستشو گذاشت رو جای نشونشو گفت " باورم نمیشه هنوز ... اما خب ... من نمیدونم باید چکار کنم "
سارا گفت " یعنی نمیدونی میخوای با *** بمونی یا نه ؟"
آرام سریع گفت " میخوام ! اصال نمیتونم دوری از مکسو تصور کنم ! اما من نمیتونم بدون گفتن به خانواده
ام چنین تصمیم مهمی بگیرم و تبدیل بشم "
سحر تکیه داد به صندلیشو گفت " یعنی میخوای به پدر و مادرت بگی؟ بگی مکس گرگینه است ؟! واقعا
فکر میکنی اونا بتونن قبول کنن ؟ یا این حس مشترک بین تو و مکسو باور کنن؟"
سری تکون دادمو گفتم " نمیشه ! البرز گفت هیچ انسانی نباید بفهمه راجب گرگینه ها ! مگه اینکه خودشم
تبدیل شه ! وگرنه کشته میشه !"
آرام با ترس برگشت سمت منو گفت " جدی ؟"
"آره ... تو بگی به پدر و مادرت اونارو تو خطر میندازی ! چون اونا که نمیشه تبدیل شن "
سحر گفت " خب شاید بشه "
سارا جواب داد " نمیشه ، آرمین که گفت ، فقط جفتتو میتونی تبدیل کنی !"
بحثمون حسابی داغ شده بود . متوجه گذر زمان نبودیم که سارا یهو گفت " وای ساعت 7 شده شام درست
نکردیم !"

1401/08/22 15:18

سحر خندید و گفت " االن شوهر چاقش میاد ببینه شام نیست سارا رو میخوره "
سارا با شیطنت اما آروم به سر سحر زد و گفت " مگه مثل شوهر تو ئه؟ "
همه خندیدیمو مشغول درست کردن شام شدیم.
البرز ::::::::::::::
داشتم با کیومرث راجب پری ها و راجب برنامه ام برای مبارزه با تایگا ها حرف میزدم.
حتی به کیومرث هم نگفتم مها کسی بود که آمونوفو شکست داد.
فقط من ! مها ! مکس حقیقتو میدونیم.

1401/08/22 15:18

نمیخوام ریسک کنم و با دونستن حتی یه نفر دیگه این ماجرا پخش بشه.
کیومرث فکر می کرد تمرین با خوناشام ها باعث جلب توجه میشه !
زیادم بی راه نمی گفت .
باید یه جوری این تمریناتو مخفی نگه داریم یا نمای دیگه ای بهش بدیم.
با صدای در اتاقم صحبتم با کیومرث رو تموم کردم که مکس وارد شد.
سالم کردو گفت " اگه وقت داری صحبت کنیم "
" آره ... بشین "
رو کاناپه جلوی میز کارم نشست و من بلند شدم برای هر دومون ویسکی ریختم.
مکس تشکری کردو یه جا لیوانشو خالی کرد.
با لبخند مدل خودش گفت " خیلی وقت بود احتیاج داشتم "
خندیدمو گفتم " حتما دلت برا روسیه تنگ شده.
تکیه داد به صندلی و گفت " اوضام خیلی بهم ریخته است... گرگم بی تاب روسیه است اما ... دیوونه آرامه "
" این که مشکلی نیست . آرامو با خودت میبری "
" کاش به همین راحتی بود... "
تکیه دادم به میزمو گفتم " آرام موافقت نکرده؟"
اگه آرام مکسو پس زده باشه ممکنه جفت مکس نباشه ...
ممکنه مکس اشتباه کرده باشه .
مکس سری تکون داد و گفت " موافقه ! میگه باهام میاد ! میگه منو میخواد ! اما میگه نمیتونه بدون اجازه
پدر و مادرش باهام بیاد یا تبدیل بشه "
" خب پس واقعا به مشکل خوردی... بهش گفتی راجب کسایی که در مورد ما میدونن؟"
" نه ... نمیخوام بترسونمش! به اندازه کافی بد با قضیه ما آشنا شد "
نفس عمیقی کشیدمو رفتم سمت صندلیم.
حق با مکس بود.
آرام خیلی بد و یهویی با قضیه ما آَشنا شد.تازه دلیل اون سوال های مکس تو آشپزخونه رو میفهمم. هرچند
اون موقع هم حدس میزدم خبری باشه.
رو به مکس که حاال سرشو بین دستاش گرفته بود گفتم " از من چه کاری بر میاد ؟ اینجا ما یه سری سنت
و مراسم برای ازدواج داریم ! میخوای من اونارو با پدر آرام پیش ببرم؟ باهاش صحبت کنم "
سرشو بلند کردو امیدوار بهم نگاه کرد.
هیچوقت فکر نمیکردم ارتباط منو مکس به این حد برسه

1401/08/22 15:20

البته باید اعتراف کنم در موردش زیاد هم قضاوت کردم.
سری تکون داد و گفت " فکر میکنم خوب باشه ! باید به آرام بگم "
" خوبه . پس اول صحبتمون راجب گله پدرتو تموم کنیم بعد به آرام بگو بیاد صحبت کنیم."
" باشه ... اول میخوام اینو بدونی البرز... مها کسی بود که پدرمو کشت پس گله مال اون میشه که چون آلفا
نیست به تو میرسه! من چیزی نمیخوام "
تکیه دادم به صندلیمو گفتم " میدونم ... اما نمیتونیم جلو بقیه اینجوری پیش بریم ! از طرفی من گله دارم
و عالقه ای به اضافه شدن کارام ندارم ! "
" خب؟!"
" خب به نظرم توافق کنیم ! منو تو با هم به عنوان آلفا 6 و 7 باشیم ! نظرت چیه ؟"
" من فکر نمیکنم در یه سطح باشیم!"
تو چشماش خیره شدمو گفتم " اما من فکر میکنم کامال برابریم ! میخوای امتحان کنیم ؟!"
خندید. ایستاد و گفت " آره همیشه دوست داشتم امتحان کنیم "
هر دو رفتیم فضای خالی اتاقم ایستادیم.
مکس گفت " بدون زوزه ! نمیخوام آؤام بترسه "
خندیدمو سر تکون دادم به نشونه باشه.
تبدیل شدیم و به هم خیره نگاه کردیم.
با چشمام بهش دستور دادم بشینه اما مقاومت کرد و بهم دستور داد.
با اینکه نیروشو روی خودم حس میکردم اما در حدی نبود که مجابم کنه بشینم .
اینبار با تمام توانم بهش دستور دادم رو زمین خم شه .
پوزه اش به سمت زمین رفت اما مقاومت کرد.
نیرومو کم نکردمو نفسمو با فشار بیرون دادم.
انتظار نداشتم اما تا نزدیک زمین رفت ولی پوزه اش به زمین نخورد .
زیر نیروی من کم آورده بود اما نه کامال.
خسته شده بودمو نیرومو کم کردمو آروم هر دو نیروهامونو از رو همدیگه برداشتیم.
تبدیل شدیمو تو سکوت به هم نگاه می کردیم.
پوز خندی زدمو گفتم " دیدی "
اینبار بدون پوز خند و کنایه واقعا خندید و گفت " اعتراف می کنم فکر میکردم قوی ترم "
خندیدمو گفتم " خوبه اعتراف می کنی "
هر دو برگشتیم سر صندلی هامون.

1401/08/22 15:21