رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

مکس گفت " خب پس منتظر تصمیم انجمن نمونیم؟"
" از نظر من اینجوری بهتره ! اگه بخوایم به انمن واگذارش کنیم مطمن باش بیشتر از االن تو دهنا می افته.
"
" آره چون اونا شاهد و تماشاچی دعوت میکنن !"
" دقیقا ! از نظر من بهتره تماس بگیرم و بگم با توافق ما دوتا گله روسیه به تو برسه ! اما مکس ... ازت
میخوام با من پیمان اتحاد ببندی . "
شرایط بدی بود.
حمله تایگا ها چیزی نبود که به راحتی بشه براش متحد پیدا کرد.
حتی مکس که تشنه جنگ و هیجانه شاید حاضر نباشه تو این قضیه قاطی شه .
مکس بلند شدو اومد سمتم .
دستشو آورد سمتمو گفت " باشه ! همین االن "
مها::::::::::::
دیگه کارامون داشت تموم میشد که در خونه باز شدو رعنا و امیر وارد شدن.
نم لباساشون مشخص بودو هر دو نفس نفس میزدن.
سالم کردن و سریع رفتن طبقه باال.
سحر با شیطنت آروم گفت " حماسه دیگر "
خندیدیم که آرام سوالی مارو نگاه کرد.
سارا گفت " فکر کنم چند دقیقه دیگه خودت بشنوی ! "
بعد به آرام چشمکی زد و تو گوشش چیزی گفت که صورت آرام کامل سرخ شد.
مکس همین لحظه اومد بیرونو رو به آرام گفت " میشه چند لحظه بیای؟ البرز میخواد باهات صحبت کنه "
آرام چشمی گفتی از پیش ما رفت.
دوست داشتم به رویا زنگ بزنمو خبرشو بگیرم.
اما با اون حالی که سامی رویارو رو دوشش انداخت و برد فکر نکنم االن وقت تلفن جواب دادن داشته باشن.
البرز::::::::::::
با مکس دست دادیم و با یه قطره از خونمون پیمان اتحاد بستیم. تحت هر شرایطی! .
برگه پیمانو تو کشو میزم گذاشتم هرچند بهش احتیاجی نبود.
پیمانی که با خون بسته میشه با خون هم شکسته میشه

1401/08/22 15:22

مکس با آرام اومدن تو.
چهره آرام نگران بود.
سالم کردیمو اشاره کردم بشینن.
پرسیدم " نوشیدنی؟"
آرام گفت " نه مرسی پیش بچه ها پذیرایی شدم "
مکس گفت " اما من یه شات دیگه میزنم "
خندیدمو گفت " راحت باش"
رو به آرام گفتم " خب فکر میکنم مکس برات از ما گفته ! سحر و سارا رو هم دیدی ! اونام مثل تو هستن !
ما خیلی عادی از خانواده اونا خواستگاری کردیم و با دو قلوها عقد کردن . دلیلی نداره از جزئیات بیشتر
خانواده ها با خبر شن . چون اینجوری برای خودشون هم بهتره و امنیتشون بیشتره "
آرام گفت " میدونم . بچه ها بهم گفتن اگه کسی بدونه راجب شما و تبدیل نشه چه اتفاقی براش می افته .
من نمیخوام خانوادمو تو خطر بندازم . اما واقعا نمیتونم تصمیم به این مهمی رو بدون اجازه اونا بگیرم "
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
پرسیدم " یعنی میخوای به اونا بگی؟"
لبشو گاز گرفتو دوباره بهم نگاه کرد و گفت " یه عمر بزرگم کردن برام زخمت کشیدن . به اینجا رسیدم
حاال ... فکر میکنم خیلی قدر نشناسم اگه به پدر و مادرم فرصت این تصمیم گیری رو راجب زندگیم ندم "
نمیدونستم چی بگم.
تا حدودی حق با آرام بود.
مکس دست برد تو موهاشو گفت " اگه اونا بگن نه چی ؟"
آرام به مکس نگاه کرد. نفس عمیقی کشید.
بازوشو گرفتو گفت " اونوقت با هم راضیشون می کنیم"
بلند شدمو رفتم جلو میزم تکیه دادم.
به نظرم نمی شد با گفتن این حقیقت جلو رفت .
نمیشه یهو بری بگی من گرگینه ام اجازه میدین دخترتون رو تبدیل کنم!
برای همین گفتم " چطوره مراسم خواستگاری و عقدتون رو عادی جلو ببریم اما برای تبدیل شدنت با اونا
صحبت کنی ! یکم زمان بهشون میدی اینجوری مکس رو بشناسن و درکش کنن"
آرام سوالی بهم نگاه کرد که گفتم " منظورم اینه االن به تبدیل فکر نکن. تو برای تبدیل میخوای اجاز
بگیری ! درسته؟"
با سر حرفمو تائید کرد.

1401/08/22 15:23

خب... پس اول قضیه ازدواجتونو اوکی می کنیم. مکس باید یکم تحمل کنه تا خانواده ات آماده بشن و تو
بهشون بگی . اجازه بگیری و بعد تبدیلت کنه "
آرام رو کرد به مکسو گفت " میشه ازدواج کنیم من تبدیل نشم ؟"
مکس مردد گفت " شدن خب میشه... اما آخه ..." به من نگاه کرد.
گفتم " این بهترین کاره . مکس ، تو هر چه زودتر باید برگردی روسیه . نمی تونین از هم جدا باشین . بهتره
قسمت غیر پیچیده کارو جلو ببریم "
میدونم برای مکس کنترل خودش سخت میشه.
بردن جفتش تو حالت انسان به روسیه سخت تر هم میکنه کارو .
اما راه دیگه ای نیست .
باید زودتر اقدام کنیم .
شاید آرام بیخیال گفتن به خانواده اش شد.
مها:::::::::::::::
داشتیم میزو میچیدیم که دو قلوها رسیدن.
سحر و سارا سریع با دو قلوها رفتن باال و قول دادن زود بیان برای شام.
تنهایی ادامه کار هارو انجام دادم. بیکار شده بودمو رفتم جلوی تلویزیون لم دادم.
چشمم آب نمیخورد اونا زود بیان.
از رعنا و امیر هم خبری نبود.
البرز و بقیه هم که بیرون نیومده بودن.
یهو یاد کتابی که البرز گفته بود افتادمو رفتم سمت اتاقش.
نمیدونستم در بزنم یا نه.
پشت در ایستاده بودم و دستم آماده در زدن بود که در باز شد.
مکس با خنده گفت " به موقع رسیدی ... "
" به موقع ؟"
با آرام اومدن بیرون و من موندم رو به روی البرز .
البرز لبخند زد و گفت " بیا تو "
رفتم تو و درو پشت سرم بستم.
یاد اون روز دفتر کار شرکتش افتادمو شیطنتم گل کرد.
دوباره رفتم کنارش و رو میزش نشستنم.

1401/08/22 15:25

خندید ولی نچرخید سمتمو گفت " وقت نداریمو تو شیطنت میکنی "
با پاهام صندلیشو چرخوندم سمت خودمو گفت " یه کوچولو "
" باید صحبت کنیم مها "
" یه بوس ریز هم نمیشه ؟"
خندید و گفت " گرگ من که به یه بوس ریز آروم نمیشه "
اینو گفتو بهم فرصت پلک زدن نداد.
ایستاد ، یه دستش دور کمرم حلقه شدو یه دستش رفت تو موهام.
لبمو شدید و داغ بوسید .
انقدر یهویی بود که نفسم رفت .
تازه خواستم دست ببرم تو موهاشو باهاش همراهی کنم که صدای در اتاق بلند شد.
البرز ازم جدا شدو گفت " بله ؟"
صدای رامین بود که گفت " بیاین شام "
البرز جواب داد " اومدیم " بعد ازم جدا شد و رفت سمت کتابخونه.
همچنان تو شوک بودم اما کم کم به خودم اومدمو از روی میز اومدم پایین .
چی می شد یه دقیقه دیر تر در میزدن!
البرز با یه کتاب برگشت سمتمو گفت " کتابی که بهت گفتم اینه ... "
به کتابی دستش نگاه کردم، یه کتاب قدیمی اما سالم بود.
کتابو داد بهم.آروم بازش کردم.
زیادم سالم نبود .
ورق های کتاب از گذر زمان خشک بودو آدم حس می کرد با هر بار ورق زدن ممکنه جدا شه.
دست نویس نبود اما انگار با ماشین تایپ خیلی قدیمی نوشته شده بود.
البرز گفت " این یه کپی از نسخه اصلیه . هرچند خودشم خیلی قدیمیه. ازت میخوام خوب نگهش داری "
زیر لب چشمی گفتم که البرز دوباره گفت " حاال میخوام راجب یه چیز مهم صحبت کنیم "
با تعجب نگاش کردم که گفت " مها ... راجب قضیه آمونوف با مکس یه سری برنامه ریختیم"
البرز:::::::::::
شیطنت مها انگار روز به روز داره بیشتر می شه و کنترلش سخت تر.
اگه صدای در منو به خودم نیاورده بود...
اما باید اعتراف کنم شیطنتش انگار بهم عمر تازه میده

1401/08/25 23:13

حالمو واقعا خوب میکنه.
با مها نشستیم و براش تصمیمی که با مکس گرفتیمو گفتم.
براش گفتم درسته آلفارو شکست داده اما چون آلفا متولد نشده گله آمونوف به آلفای گله مها یعنی من
میرسه !
سوالی پرسید " یعنی هیچکس آلفا نمیشه مگه اینکه آلفا متولد شه ؟ "
سری تکون دادمو گفتم " آلفا بودن فقط به قدرت نبرد نیست مها. به توانایی دستور دادن و اجبار به انجام
اونم هست . این توانایی چیزی نیست که با کشتن یه آلفای دیگه به وجود بیاد. "
" آها... چه جالب ... بچه ما هم ممکنه آلفا بشه ؟"
از اشاره مها به بچه دوباره همون دوتا گرگ کوچولو تو ذهنم رژه رفتن .
خندیدمو گفتم " احتمالش زیاده "
" رویا گفت تو وقتی به دنیا اومدی بخاطر طلسمت خیلی اذیت شدی ..."
از تغییر موضوع بحث احساس خوبی نداشتم.
گذشته چیزی نبود که عالقه به حرف زدن راجبش داشته باشم.
برای همین گفتم " خب با این برنامه که گفتم موافقی؟ "
از جواب ندادنم به سوالش یکم حالش گرفته شده بود اما موافقتشو اعالم کرد.
هر چند از اول هم میدونستم مخالفتی نداره .
اما خب یه جورایی از موفقیت اون مکس داره آلفا میشه.
بنابراین اونم باید در جریان باشه.
با هم از اتاق کارم اومدیم بیرونو به سمت آشپزخونه رفتیم.
به جز رویا و سامی همه جمع بودن.
باید به سامی بگم فرداشب حتما اینجا باشن.
دوست دارم همه دور هم باشیم. شاید واقعا دارم پیر میشم که انقدر دنبال دور هم بودنم.
مها نشست و منم کنارش نشستم.
سر گرم شام بودیم و بحثمون راجب مکس و آرام بود که موبایلم زنگ خورد. بهمن بود.
گفت تا نیم ساعت دیگه میان برا تمرین اول.
به بچه ها گفتمو شامو زودتر خوردیم تا آماده این نبرد به ظاهر تمرینی بشیم.
بعد شام همه بیرون خونه جمع بودیم.
صندلی های روی تراس رو باز کرده بودیم و هر *** مشغول حرف بود که تو یه پلک زدن بهمن و سه نفر
دیگه تو حیاط ظاهر شدن.

1401/08/25 23:13

مها که تو بغل من نشسته بود زیر لب گفت " چقدر سریع"
" آره ... اما ما باید از پسشون بر بیایم "
اینو گفتمو با مها رفتیم سمت بهمن .
مها:::::::::::::::
با اینکه یه نبرد تمرینی بود اما قلبم تند میزد.
انقدر سریع تو حیاط ظاهر شده بودن که حسابی ترسیده بودم.
اونا خوناشامن ! مثل مانی !
نفس عمیقی کشیدمو کنار البرز ایستادم.
سحر و سارا و آرام رو تراس موندنو بقیه اومدیم پایین .
بهمن گفت " سعید ، نیاز ، کیان "
اونام سالم کردن و البرز هم مارو معرفی کرد.
البرز گفت " بچه ها یه مدته ازم میخوان این فرصتو ایجاد کنیم که دو گروه تمرین کنن. می گن انگیزه و
هیجان میره باال ."
با این حرف البرز بهمن هم سری تکون داد و گفت " فکر خوبیه . برا هممون خوبه از این زندگی روتین در
میایم "
البرز گفت " آره اما همه این نبردا دوستانه است و این خیلی نکته مهمیه"
بهمن سر تکون داد و گفت " صد در صد ... خب اول کی دوست داره امتحان کنه ؟"
کیان و مکس هم صدا گفتن من .
همه خندیدیمو عقب رفتیم .
مکس تبدیل شد و کیان یه قدم رفت عقب.
البرز گفت شروع و تو کسری از ثانیه کیان رو گردن مکس بود.
مکس حتی تکون هم نخورده بود.
اما سریع به خدش اومدو با ضربه سرش کیانو درو کرد اما کیان از جهت دیگه حمله کرد و به مکث فرصت
حمله نداد.
مکس تنها کاری که می کرد دفع حمالت کیان بود که اونم به سختی میتونست.
کیان یه لحظه سمت چپ مکس بودو لحظه دیگه سمت راستش .
مکس میدوئید تا فاصله ایجاد کنه و زمان بخره برای حمله اما موفق نبود .
تو یه لحظه موفق شد به کیان حمله کنه اما سرعت کیان به قدری بود که فرار کرد.

1401/08/25 23:14

یاد البرز وقتی با مانی درگیر شده بود افتادم. در مقایسه با مکس البرز خیلی آروم تر بود.
انگار حرکات اونارو می شناخت .
تو این افکار بودم که کیان روی مکس و تو حالتی قرار گرفت که می تونست گردن گرگ مکسو بچرخونه.
زیر لب از البرز پرسیدم " میتونه گردن مکسو تو حالت گرگ بشکنه؟"
البرز هم آروم جواب داد " شکستن که سهله ... اونارو دست کم نگیر مها "
با شکست خوردن مکس قلبم خیلی بدتر از قبل میزد.
نیاز و سعید به حالت تشویق رو شونه کیان زدنو نیاز گفت " من دوست دارم امتحان کنم ... مها میای ؟"
نمیخواستم کم بیارم .
آب دهنمو غورت دادمو گفتم " چرا که نه "
نیاز هم سن و سال من میخورد و چهره سر زنده ای داشت.
البرز لحظه آخر بهم گفت " وقتی چیزیو نمیبینی سعی کن صداشو بشنوی"
متوجه منظورش نشدم اما سر تکون دادمو رفتم وسط ایستادم.
رو به نیاز گفتم " گرگینه یا دختر زمین؟"
نیاز گفت " هر دوتا "
محو شدمو گفتم " باشه ..."
چشماش گرد شد و رو به بهمن گفت " خب اینجوری که نمیتونم "
بهمن خندید والبرز گفت "نیاز راست میگه ... مها از اول محو نشو "
خجالت کشیدمو ظاهر شدم.
بهمن گفت شروع و نیاز بهم حمله کرد.
دوباره فقط تونستم محو شمو با این کارم نیاز با سرعت ازم رد شد.
با دور شدنش ظاهر شدمو خواستم ستون زمین درست کنم اما نیاز خیلی سریع بود .
حتی فرصت نکردم ستون زمینمو ایجاد کنم که نیاز به من رسید.
دوباره مجبور شدم محو شم.
نمیتونستم ببینم کجا داره میاد و کجاست.
از کدوم سمت میخواد بیادو االن چقدر باهام فاصله داره.
گیج شده بودم.
ظاهر شدمو همون لحظه دور خودم دیوار محافظ کشیدم که باعث شد نیاز بهش برخورد کنه.
اما خوب ضربه تاثیر گذاری نبود.
دلمو زدم به دریا و دیوارو محو کردم.

1401/08/25 23:14

اما نیازو ندیدم که سرمای دستشو رو گردنم حس کردم
فقط تونستم محو شم.
به البرز نگاه کردم که دست به سینه ایستاده بود.
احساس کردم با این جنگیدنم دارم شرمنده اش می کنم.
صداش تو ذهنم پیچید.
وقتی چیزیو نمیبینی سعی کن صداشو بشنوی...
نفس عمق کشیدم .
آره ... صداش... مثل مانی که از صدای قلبم فهمید کجام !
ظاهر شدمو سعی کردم تمرکز کنم اما قبل اینکه بتونم نیاز بهم رسید و منو انداخت رو زمین اما با محو
شدنم از زیرش کنار رفتم.
از ناتوانی خودم کالفه شده بودم.
همینطور که محو بودم نشستمو دستمو گذاشتم رو زمین .
تمرکز کردم رو صدا ها .
صدای قلب نیاز و نفس کشیدنشو پیدا کردم .
ظاهر شدمو منتظر حمله اش موندم.
حاال انگار حس میکردم کجاست.
از سمت چپم داشت بهم نزدیک می شد.
دیوار محفظمو به موقع ایجاد کردم چون صدای برخوردشو با دیوار شنیدم.
هم زمان ستون زمینو از سمت دیگه بهش وارد کردم.
اما به موقع جا خالی داد و عقب پرید.
فهمیده بودم باید چکار کنم اما هیجان و استرس نمیذاشت درست تمرکز کنم.
نیاز دوباره بهم حمله کرد که با محو شدنمو ازم رد شد.
اینبار که ظاهر شدم نیاز سریع بهم حمله نکردو داشت نقشه می کشید.
بازم چشمامو بستمو تمرکز کردم رو صدای قلبش.
از چهار طرف ستون زمینو به سمتش فرستادم اما نیاز باال پرید و از هر چهار ستون در رفت .
نیاز به سمتم اومد و اینبار خیلی سریع بود.
دیوار محافظم نتونست جلوشو بگیره و با وزن نیاز رو تنم پخش زمین شدم.
فقط تونستم خودمو محو کنم که البرز گفت " کافیه "
صداش کامال عصبانی بود. حق داشت ... خیلی بد بودم

1401/08/25 23:14

بهمن دست زد و گفت " عالی بودین دخترا "
نیاز هم بلند شد و ایستاد. دستشو به سمتم دراز کرد.
ظاهر شدم. دستشو گرفتمو ایستادم.
دست دادیم و هر کدوم رفتیم سمت گروه خودمون.
البرز نگام کرد . انتظار اخم داشتم اما خب یه چیزی شبیه لبخند رو لبش نقش بست.
چهره اش حسابی جدی بود . میدونم راضی کننده نبودم.
اما حس می کنم از مکس بهتر بودم.
کنار البرز که ایستادم گفت " دفعه بعد تو حالت گرگینه بجنگ"
زیر لب گفتم چشم.
امیر و سعید رفتن وسط و شروع کردن.
امیر نسبت به من و مکس خیلی وارد تر بود.
اونم مثل البرز با تمرکز بود.
هرچند سعید هم خیلی حرفه ای عمل می کرد.
وقتی سعید از سمت چپ با امیر حمله می کرد امیر به موقه میتونست حمله اونو با حمله جواب بده اما
دقیقا این کار کافی نبود برای پیروزیش.
تمرین امیرو سعید خیلی طول کشیدو هیچکدوم موفق تر نبودن .
هر دو به نفس نفس افتاده بودن که بهمن گفت " برای امشب دیگه کافیه"
البرز هم دست زد وامیر تبدیل شد.
البرز:::::::::::::
برای شب اول خوب بود.
هرچند سر مها حسابی حرص خوردم.
قرار نبود توانایی دختر زمینشو اینجور به نمایش بزاره .
جدا از این قضیه با هر ضربه ای که میخورد من عصبی تر می شدم.
تمرین که تمام شد با بهمن برای فردا شب قرار گذاشتیمو اونا رفتن.
رامین و آرمین با امیر داشتن کل کل میکردن که فردا شب اونا بهتر کار میکنن.
با اینکه امیر خوب بود اما کافی نبود.
ما برتری میخوایم.
نه تساوی

1401/08/25 23:14

مکس و امیر و بقیه رفتن سمت خونه .
مها کنارم همچنان ایستاده بود که گفتم " باید صحبت کنیم "
آروم گفت " میدونم خوب نبودم "
" قضیه اون نیست "
با تعجب فقط نگام کرد که به سمت جنگل رفتمو گفتم " قدم بزنیم "
سریع همگام با من شد.
باید اول یکم آروم میشدم.
هوای جنگل گرم و شرجی بود.
به مها گفتم " یکم بدوئیم

1401/08/25 23:15

مها::::::::::::
فکر می کردم به خاطر عملکردم البرز عصبیه اما گویا حدسم اشتباه بود.
نمیدونم دیگه چی میتونه باشه که اونو ناراحت کرده !
تو ذهنم داشتم همه چیو بررسی می کردم تا بفهمم چی باعث این حالت البرز شده.
گفت یکم تو جنگل بدوئیم و واقعا پیشنهاد خوبی بود.
حالت گرگ بهم آرامش میداد.
یه آرامش وصف نشدنی .
از بین درختا زیر نور ماه می دوئیدیم .
نمیدونستم کجا داریم میریم.
هنوز این جنگلو خوب یاد نگرفتم .
تو این فکر بودم که رسیدیم کنار آبشار مخفی و هر دو ایستادیم.
البرز تبدیل شدو برگشت سمتم.
منم تبدیل شدم و تو سکوت نگاش کردم که گفت " مها ... قرار بود با خوناشام ها تمرین کنیم تا آماده شیم
! نه اینکه خودمونو لو بدیم ! "
متوجه منظورش نشدم که گفت " امشب بخش زیادی از توانایی دختر زمینتو اونا دیدن "
تازه متوجه منظورش شدمو گفتم " خب بهمن که قبال دیده بود "
" بهمن فرق داره مها ! اما حتی اونم کامل نمیدونه و بهتره ندونه "
عصبی شده بودم.
از یه طرف ترسیده بودم نکنه با این کارم لو رفته باشیم.
از یه طرف تازه معنی نگاه البرزو موقع تمرین فهمیدمو از اینکه زودتر متوجه نشده بودم حرصم گرفته بود.
با عصبانیت گفتم " چرا قبل تمرین بهم نگفتی "
سری با تاسف تکون داد و گفت " انتظار نداشتم بهش فکر نکرده باشی "
کالفه چشمامو دست کشیدم .
از کنار البرز رفتم سمت آبشار.
به آب و سایه مهتاب توش خیره شدم.
نمیخواستم اینجوری بگم اما دست خودم نبود و باند و عصبی گفتم " باید میگفتی بهم ... چیز به این مهمی
اصال تو ذهن من نبود ... باید بهم میگفتی

1401/08/25 23:15

صداش حاال کامال عصبانی بود اما آروم گفت " کاریه که شده دنبال مقصر نمی کردم که سرش بحث کنیم .
"
بغض و خشم تو وجودم میچرخید.
خشم از زودتر نگفتن البرز .
بغض از حماقت خودم .
زیر لب گفتم " یعنی به همین سادگی لو رفتیم ؟ "
البرز اومد پشت سرمو گفت " نه ... اما بی احتیاطی کردی. نباید دیگه بیشتر از این از نیروت جلو خوناشام
ها و حتی گله خودمون استفاده کنی "
نفس کشیدن برام سخت شده بود. اگه لو رفته باشیم چی. اگه ناخواسته یا از روی قصد به گوش بقیه برسه
چی؟
میرسه ! چرا نرسه ؟!
قیافه متعجب نیاز از توانایی من تو ذهنم چرخید...
امکان نداره اون برا بقیه تعریف نکنه...
امکان نداره به گوش تایگا ها نرسه !
امکان نداره بتونیم از اونا ببریم!
نا امیدی و ترس همه وجودمو گرفت.
عصبی برگشتم سمت البرزو گفتم " آخرش که چی البرز ؟! آخرش که چی !؟ دیدی اونا چقدر سریع بودن.
تازه بهمن و گله اش که در برابر تایگا ها به حساب نمیان ! حتی امیر هم که خوب جنگید برابر بود نه برنده!
ما چطوری از پس تایگا ها بر بیایم؟"
البرز اومد سمتم اما من دستمو آوردم جلو و بهش گفتم وایسه . چهرش کالفه اما ناراحت بود.
هر لحظه بغضم سنگین تر می شد . قبل اینکه دیگه نتونم ادامه بدم گفتم " فکر میکنم داریم اشتباه می
کنیم. داریم همه رو به خطر می ندازیم. بهتر نیست خودم برم بگم من همونی هستم که شما دنبالش بودین
؟ اینجوری برا همه امنیت و آرامش میارم "
با این حرفام هر لحظه صورت البرز بیشتر تو هم می رفت.
خواستم ادامه بدم که اومد جلو بازو هامو تو دستش گرفتو منو کشید تو بغلش.
محکم بغلم کردو گفت " ما باید بتونیم مها ... تازه بدستت آوردم ... تازه معنی زندگیو فهمیدم ... میفهمی ؟
نباید. نمیخوام . نمیذارم دست هیچکس بهت برسه . "
انقدر محکم بغلم کرده بود که بی اختیار بغضم شکست.
موهامو بوسیدو گفت " ازم نخواه برات نجنگم ! ازم نخواه از نفسم بگذرم مها . با من باش. بمون . بجنگ

1401/08/25 23:15

دیگه اشکام راه افتاده بود.
حرفای البرز نگار قلبمو تو سینه فشرده کرد .
نفسم سخت باال میومد.
زیر لب گفتم "البرز... پس بقیه چی ! امنیت و جون اونا چی !"
البرز::::::::::::
مها تو بغلم می لرزید .
درسته ازش عصبانی بودم و کار اشتباهی کرده بود .
اما ... نمیخواستم اینجوری بترسونمش .
حرفش اشتباه نبود .
من برا داشتن مها دارم بقیه رو هم به خطر میندازم.
اما نمیتونم ازش بگذرم . حاضرم بمیرم اما مهارو از دست ندم .
مها زیر لب گفت " اگه جنگ بشه چی ؟"
محکم تر بغلش کردمو گفتم " نگران نباش . نمیذاریم کار به اونجا بکشه "
حرکتی رو سمت چپمون حس کردم.
انگار مها هم متوجه شد .
هر دو برگشتیم به اون سمت.
چیزی ندیدم اما مطمئن بودم یه کسی اونجا بود.
پشت مها رو دست کشیدمو آروم بهش گفتم " بهتره برگردیم خونه "
سری تکون دادو از هم فاصله گرفتیم.
هر دو تبدیل شدیم به سمت خونه.
همینو کم داشتیم که یکی حرفامونو شنیده باشه .
وقتی رسیدیم خونه همه برقا خاموش بود.
نمیدونستم آرام و مکس هستن یا رفتن.
با مها تبدیل شدیمو بهش گفتم " تو برو داخل من یه چک کنم اطرافو زود میام."
چشم آرومی گفت و نگاهشو ازم برداشت.
چشماش سرخ بود.
به رفتنش به سمت خونه نگاه کردم
چکار باید بکنم تا تو چشمای مها دیگه غم نباشه.

1401/08/25 23:16

مها:::::::::::::::::
ذهنم انقدر خسته بود که نمیتونستم درست فکر کنم.
نمیدونم کار درست چیه و فقط انگار اوضاع رو خراب تر میکنم.
رفتم سمت اتاق خودمون.
خونه خیلی آروم بود ...
با اینکه عجیب بود صدایی نمیومد.
اما گفتم شاید همه خوابن . لباس هامو در آوردمو با لباس زیرم رفتم زیر ملحفه.
خودمو جمع کردمو سعی کردم به هیچی فکر نکنم .
البرز::::::::::::::
تا پیش اصطبل رفتم که حس کردم بوی غریبه ای حس میکنم.
نمیتونستم درست تشخیص بدم از چیه .
دوباره حس کردم چیزی تو جنگل تکون خورد . اینبار صبر نکردمو تبدیل شدم .
به سمتی که فکر میکردم دوئیدم.
با حرکت من از پشت درخت یرون اومدو شروع به دوئیدن کرد.
یه خوناشام بود اما سرا پا مشکی پوشیده بود.
سریع تر از من بود اما مشخص بود اینجارو نمیشناسه و این باعث برتری من شده بود.
داشت مستقیم به سمت جاده اصلی میرفت و از خوناشام ها این حرکت بعید بود.
خیلی بهش نزدیک شده بودم که با برخورد چیزی به پهلوم پرت شدم.
بخاطر سرعتم محکم با تنه درخت کنارم برخورد کردمو تا دوباره بلند شدم از هیچکدومشون خبری نبود.
دیگه مطمئن بودم از گروه بهمن نیستن.
چون قدرت و ضربه ای که به پهلوم وارد شد از خوناشام های بهمن بر نمیومد.
سریع برگشتم سمت خونه .
نگران مها بودم.
از زمان مانی طلسم محافظی که رو خونه گذاشتیم هست و میدونم هیچ کسی نمیتونه با هدف شوم وارد
خونه ما بشه اما بازم خیالم راحت نبود.
واسه همین به بهمن تا حدودی اعتماد داشتم چون اگه تو دلش چیزی علیه ما بود اون روز نمیتونست وارد
خونه شه.

1401/08/25 23:17

خودمو رسوندم خونه . تبدیل شدمو رفتم تو.
با ورودم صدای شکستن چیزی بدنمو یخ کردو برگشتم سمت آشپزخونه.
رعنا تو آشپزخونه بودو گویا ورود ناگهانیم ترسونده بودش.
امیر از پله ها رسید پایین و با تعجب به منو رعنا نگاه کرد.
رعنا آروم گفت " معذرت میخوام ... ترسیدم یهو بشقاب از دستم افتاد"
سری تکون دادمو رو به امیر گفتم " دوتا خوناشام تو جنگل دیدم ... از گروه بهمن نبودن "
امیر با شوک نگام کردو گفت " مطمئنی ؟"
پهلو لباسمو زدم باال و به خون مردگی پهلوم اشاره کردم.
بدن یه گرگینه به راحتی آسیب نمیبینه .
اما ضربه اون خوناشام به قدری قوی بود که پهلومو به این روز انداخته بود.
چشمای امیرگرد شد و گفت " اوه ... باهاش درگیر شدی؟"
" نه... دنبال یکی بودم ...معلوم بود جنگلو نمیشناسه. دیگه رسیده بودم بهش که یکی دیگه از پهلو بهم
حمله کرد ... تا به خودم بیام هر دو رفتن "
" پس قصد جنگیدن نداشتن "
" نه به نظر داشتن سرک می کشیدنو نمیخواستن لو برن "
رعنا آروم گفت " میتونن بیان داخل خونه ؟"نگاش کردمو گفتم " نه ... خونه طلسم محافظ داره ... اما
بیرون خیلی مواظب باشین "
اینو گفتم درو قفل کردمو رفتم سمت پله ها .
یهو یاد چشمه امیر و رعنا افتادمو برگشتم سمت امیر.
با رعنا مشغول جمع کردن خورده های بشقاب شده بودن .
پرسیدم " راستی چشمه چه خبر ؟"
امیر ایستادو گفت " عالی بود ... عالی "
رعنام با لبخند نگام کرد.
هرچند شکی نداشتم جفت هم باشن اما بازم خیالم راحت شد .
رفتم سمت اتاقمون.
صدای آه ریزی از اتاق مها که حاال سارا و آرمین اونجا بودن بلند شد .
زیر لب خندیدمو وارد اتاق خودمون شدم.
برق اتاقمون خاموش بود و عطر مها تو اتاق پیچیده بود اما خبری از خودش نبود.
لباساش پایین تخت بود و ملحفه تخت بهم ریخته بود.

1401/08/25 23:18

رفتم سمت سرویس اما صدای آب نمیومد.
ترس بدی تو دلم افتاده بود.
چشمامو بستمو نفس کشیدمش.
به تخت دوباره نگاه کردم.
چند قدم که رفتم سمت تخت دیدم مها اونجاست اما محو شده و از روی فرو رفتگی تخت مشخصه که
اونجاست.
این اولین بار نیست که مها تو خواب محو شده.
فقط تو خواب نه ! ناخداگاه محو میشه!
این نشون میده رو نیروش کامل مسلط نیست.
نیروش از احساساتش پیروی میکنه و این خیلی بده.
خیلی بد...
کنارش رو تخت نشستمو صداش کردم.
مها::::::::::
میدونستم دارم خواب میبینم.
همون خواب همیشگی.
همون جنگل مه آلودی بود و من دوباره گم شده بودم.
دوباره دنبال البرز می گشتم که اینبار...
اینبار از اون گرگ سیاه خبری نبود.
اینبار از دور یه مرد قد بلند و الغر داشت به سمتم میومد.
یه سایه سیاه و ترسناک.
وقتو تلف نکردمو شروع به فرار کردم.
اونم پشت سرم میومد.
از بین درختا... انگار این تعقیبو گریز تمومی نداشت...
صدای البرز تو گوشم پیچید.
"مها... مها پاشو... پاشو عزیزم... مها"...
اما نمیتونستم بهش جواب بدم.
صدام در نمیومد.
نمیتونستم از این جنگل مه گرفته برم بیرون.

1401/08/25 23:19

با تمام وجود سعی کردم جیغ بکشم اما صدایی ازم در نمیومد.
البرز::::::::::::
مها با صدای من بیدار نشده بود.
صدای نفس کشیدنش نشون میداد داره کابوس میبینه.
اما چون محو بود نمیتونستم تکونش بدم تا بیدار شه.
بلند تر صداش کردم که بالخره با جیغ ظاهر شد.
صورتش از اشک خیس بود و رنگو روش پریده بود.
سریع نشستو بغلم کرد.
منم محکم بغلش کردم.
نوازشش کردمو گفتم " خواب بد میدیدی؟ محو شده بودی"
"خیلی بد بود البرز... خیلی بد بود... میدونستم خوابه اما نمیتونستم ازش بیام بیرون"
"دیگه تموم شد اما نباید تو خواب محو شی ... خیلی خطرناکه مها"
از بغلم اومد بیرونو گفت " اما چطوری؟ غیر ارادیه این محو شدنم"
"از رو احساسته مها ... باید احساساتتو تحت کنترل بگیری . نباید بذاری اونا روی نیروت اثر بذارن".
به دستاش خیره شد و گفت "خیلی تو خواب ترسیدم... همون جنگل بود ...اما اینبار یه مرد مثل یه سایه
سیاه دنبالم بود... دفعه قبل یه گرگ سیاه بود... مثل آمونوف"
"تو از پس آمونوف بر اومدی ... از پس اینم بر میای"
"میدونی این مرد کی بود"
"نه ...اما هر کسی باشه تو از پسش بر میای"
مها::::::::::::::::
یه حسی بهم میگفت البرز میدونه کسی که تو خوابم دیدم کیه.
زیر لب گفتم " الغر بود و قد بلند ...فکر میکنی کی بود؟"
مکث کرد و چیزی نگفت.
از کنارم بلند شدو بدون نگاه کردن به چشمام شروع کرد به در آوردن لباساش.
دوباره آروم گفتم " البرز... تو میدونی ... مگه نه ؟"
اومد کنارم دراز کشیدو گفت " بهتره بخوابیم ... فردا باید رو کنترل نیروت تمرین کنی"
دیگه مطمئن بودم البرز میدونه اون کسی که تو خواب دیدمش کی بوده.
اما نمیدونم چرا بهم نمیگه.

1401/08/25 23:20

منو تو بغل خودش کشیدو گفت " مها ... از تایگا ها برات میگم... اما االن نه ... سعی کن بخوابی و ذهنتو
آروم کنی ... قول میدم بعد برات بگم"
ذهن و جسمم خیلی خسته بود.
توان راه انداختن یه بحث دیگه رو نداشتم.
سرمو گذاشتم رو بازوی البرزو آروم گفتم " باشه"
البرز::::::::::::::
پس مها خواب آدم رو دیده بود. الغر و قد بلند ... مثل سایه سیاه ... خودش بود ...آدم بود ... اولین خوناشام!
برای امشب به اندازه کافی مها ترسید و نگران شده ...
دیگه نمی خواسم با آوردن اسم آدم نگرانی و ترسشو بیشتر کنم.
میترسم این ترس و عصبی شدن باعث شه مها کار نا درستی انجام بده.
یا نیروش از کنترل خارج شه.
این از همه خطرناک تره . مها باید تحت هر شرایطی به نیروسس که داره مسلط باشه .
اگه حدودشو نشناسه ممکنه دوباره مثل قضیه آوا بشه.
سعی کردم با نیروم و نوازشم آرومش کنم.
کم کم نفس کشیدنش منظم شد و فهمیدم خوابیده.
اما نمیتونستم بخوابم.
با اینکه به این خواب خیلی احتیاج داشتم اما آرامش ازم دور شده بود .
به آسمون و ماهی که گوشه پنجره بود خیره بودم.
قبال هم خواب های مها به اتفاقاتی که افتاد مرتبط بود.
اینم مسلما بی ربط نیست.
اول من تایگا هارو تو جنگل دیدم و بعد هم مها خواب آدام رو دید!
این یعنی دیر یا زود باید باهاشون رو به رو شیم.
موبایلمو از کنار تخت برداشتموبه کیومرث پیام دادم.
براش نوشتم " تو کنترل نیروی مها راهنمایی میخوایم ! فردا میایم پیشت "
فقط برا کنترل نیروی مها نمیخواستم برم پیشش.
اینبار دیگه میخوام مجبورش کنم هر چیزی که میدونه رو لو بده.
میدونم کیومرث خیلی بیشتر از چیزی که بروز میده میدونه.

1401/08/25 23:21

مها::::::::::::::::
حس می کردم زیاد خوابیدم .
اما وقتی به ساعت نگاه کردم تازه 8 صبح بود.
کنارم جای البرز خالی بود اما هنوز گرمای تنش مونده بود.
در سرویس باز شدو البرز اومد بیرون.
نشستم رو تختو بهش سالم کردم.
با لبخند بهم سالم کردو نگاهش از چشمام رفت رو تنم.
از نگاه داغی که رو تنم داشت انتظار داشتم بیاد سمتم .
اما باحسرت نگاهشو کشیدو رفت سمت کمد .
با تعجب بهش نگاه کردم که داشت لباس می پوشید.
تازه متوجه خون مردگی رو بدنش شدم.
یعنی دیشب هم بود و من ندیدم؟ !
آروم پرسیدم " پهلوت چی شده ؟ "
سری تکون دادو گفت " هیچی ... دو ساعت دیگه باید پیش کیومرث باشیم..."
دستامو به سینه زدمو گفتم "سوال اول هیچی اینجوریش کرده ؟ سوال دوم کیومرث برای چی؟ "
خیلی تابلو سوال اولمو پیچوندو گفت " میخوام کیومرث بهمون کمک کنه نیروتو کنترل کنیم "
حس خوبی به کیومرث نداشتم برای همین گفتم " یعنی خودم نمیتونم ؟ جواب منم ندادی پهلوت چی
شده! "
دیگه لباساشو پوشیده بود.
رفت سمت در و گفت "زود بیا مها تو راه صحبت می کنیم"
اینو گفتو رفت بیرون. به در بسته شده پشت سرش خیره بودم.
از اون سرحالی صبح البرز خبری نبودو امروز زیادی جدی بود.
میترسم دیشب اتفاقی افتاده باشه.
سریع بلند شدم تا حاضر شم.
البرز:::::::::::::
اگه تو ذهنم تمام نگرانی های دنیا هم باشه یه نگاه به مها می تونه ذهن و فکرمو خالی کنه.
میتونه زیر و روم کنه و منو بکشه به سمتش.
خیلی سخت خودمو کنترل کردم تا این قرار لعنتی با کیومرث عقب نیافته.

1401/08/25 23:22

نمیخواستم راجب خوناشام های دیشب به مها چیزی بگم اما حواسم به کبودی پهلوم نبود.
هرچند نسبت به دیشب خیلی بهتر شده اما بازم توجه مها رو جلب کرد.
خونه آروم و ساکت بود و معلوم بود هنوز همه خوابن.
یه چیزایی برای صبحانه حاضر کردم که مها اومد.
هم زمان صدای در خونه بلند شد.
هر دو به در نگاه کردیم که قیافه شاکی رویارو از پشت شیشه در دیدیم.
دیشب درو قفل کرده بودم و گویا رویا انتظار بسته بودن درو نداشت.
مها درو باز کردو با جیغ رویا همدیگرو بغل کردن.
سامی از کنار دخترا رد شد و گفت " سالم رئیس ... چه خبر ؟"
حسابی سرحال بودن هر دو .
خوب بود اینجوری خیالم از بابت این دوتا راحت بود.
به سامی اشاره کردم تا دخترا حواسشون نیست بیاد پیشم.
مها و رویا سر گرم پچ پچ بودن و از فرصت استفاده کردم قضیه خوناشام های دیشبو به سامی گفتم.
ازش خواستم یه جوری به رویا بگه که هم بیرون مواظب خودش باشه هم حواسش باشه مها نفهمه.
اگه مها بفهمه با یه ضربه یه خوناشام تایگا اینجور ما آسیب می بینیم دیگه هیچ رقمه حاضر نمیشه بمونه.
مها::::::::::::::::
دیدن رویا خیلی خوب بود.
روحیه ام واقعا عوض شد و شاد شدم.
تازه فهمیدم چقدر دلتنگش بودم.
تو گوشش گفتم " حسابی سر حالی معلومه دیگه ترس و نگرانیت تموم شد"
سر تا پا یهو سرخ شد اما سریع خودشو جمع و جور کردو گفت " تو که دیگه خودت متخصصی تو این
زمینه "
خندیدمو نیشگون ریزی از بازوش گرفتم که باعث شد برای از همون قیافه های معروفش در بیاره.
با هم رفتیم سمت آشپزخونه.
البرز و سامی آروم مشغول صحبت بودن و این شکم به البرزو بیشتر میکرد.
با ورود ما ساکت شدن. همه نشستن سر میز و منم چای ریختم برا همه و نشستم.
البرز رو به رویا گفت " خوب متاهلی خوش میگذره ؟"
رویا باز سرخ وسفید شد که البرز با تاسف گفت " نمیدونم چه کم کاری کردم تو اینجوری شدی ؟"

1401/08/25 23:23

حاال همه با چشمای گرد به البرز نگاه میکردیم که ادامه داد " منظورم اینه خونه داری خوبه ؟ یه غذای
درست حسابی تونستی جلو شوهرت بذاری ؟ هی برا من سرخ و سفید میشی فقط با اون ذهن منحرفت "
حسابی با این حرف البرز همه خندیدیم . حتی رویا که معلوم بود حسابی خجالت کشیده.
با بحث های روزمره صبحانمونو سریع تموم کردیمو البرز گفت بهتره بریم وگرنه قرارمون با کیومرث دیر
میشه.
وقتی بلند شدیم دوقلوها داشتن میومدن پایین و حسابی با رویا سر و صدا راه انداخته بودن.
دوست داشتم بمونمو بیخیال همه اتفاقات از حضور دور همی با بچه ها لذت ببرم.
اما حیف دنیا همیشه برای من برنامه دیگه ای داره.
البرز:::::::::::::
میدونم تنهاشیم مها سوال هاشو شروع میکنه.
دقیقا همینجوری هم شد.
تا نشستیم مها گفت " خب پهلوت چی شده ؟"
سری تکون دادمو بدون نگاه کردن بهش گفتم " حاال آلفا گله یه بی احتیاطی کرد تو هی بگو "
خندید و گفت " مگه آلفا گله هم بی احتیاط میشه؟"
نگاش کردمو گفتم " وقتی جفتش حواسشو بدزده بدتر از اینم میشه "
اخم شیطونی کردمو گفت "من به این خوبی! "
رون پاشو نوازش کردمو گفتم " زود خوب میشه "
دستشو گذاشت رو پهلومو مکث کرد.
میدونستم داره از نیروش استفاده میکنه.
چون گرمای دستش بیشتر شدو بدنم آروم تر .
دستشو که برداشت گفت " خب ... اال خوب شد... اما راستشو بگو... چی باعث شد اینطوری بشی؟"
امان از دست این دختر . پیچوندنش خیلی سخته.
برای در رفتن از دستش گفتم " اه ... یادم رفت به مکس زنگ بزنم ..."
اینو گفتمو موبایلمو در آوردم.
مها:::::::::::
دیگه داشت زیاد میشد.
دیشبم بهم نگفت اون کسی که خوابشو دیدم کی بود.

1401/08/25 23:24

االنم نمیگه پهلوش چی شده .
این قضیه کیومرث هم مشکوکه.
به حالت قهر تکیه دادم به صندلی.
این تماس با مکس هم میدونم برای عوض کردن بحث بود.
از پنجره به جنگل خیرو شدم.
انگار دیروز بود مانی رو تو جنگل دیدم وقتی موازی ماشین ما می دوئید.
به سایه روشن زیر درختا خیره بودم که باز حس کردم یه نفر موازی ماشین داره زیر درختا می دوئه.
فکر کردم اشتباه دیدم .
اما حاال با آزاد شدن گرگم خیلی بهتر میدیدم.
یه مرد بود و داشت درست به من نگاه میکرد.
چشماش...
چشماش حتی از دور هم روم اثر داشت و حس عجیبی بهم میداد.
یه حس که برام قابل درک نبود.
ناخداگاه دستم رفت سمت البرزو بازوشو گرفتم.
اما تو یه پلک زدن اون چشما محو شدن.
صدای نگران البرز باعث شد برگردم سمتش که پرسید " چی شده مها؟"
البرز:::::::::::
مها وقتی بازومو گرفت دستاش کامال سر بود.
حتی یه چیزی بیشتر از سرد.
وقتی پرسیدم چی شده و برگشت سمتم وحشت از قیافه اش پیدا بود.زدم رو ترمزو نگه داشتم ماشینو.
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,88 22:48]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_228
البرز ::::::::::::::
مها بازومو گرفت و چیزی که شوکه ام کرد سردی دستاش بود.

1401/08/25 23:25

برگشتم سمتش که وحشت تو چشماش باعث شد ترمز کنم.
زدم کنارجاده و ماشینو نگه داشتم .
دستمو قاب صورت سردش کردمو گفتم "چی شده مها ... با من حرف بزن "
جواب نداد و فقط نگام کرد.
گونه اشو نوازش کردم .
دوباره پرسیدم ! مها ... عزیزم ... چی دیدی ؟!
لباش آروم بهم خوردو گفت !چشماش...
چشمای کی ؟
اون... اون که مثل مانی موازی ماشین می دویید
تازه فهمیدم چی دیده.
صندلیمو دادم عقبو مها رو کشیدمش سمت خودم تا رو پام بشینه .
باهام همراهی کرد و اومد بغلم.
محکم بغلش کردمو نوازش وار پشتشو دست کشیدم.
کم کم سرمای بدنش رفت و گرم شد.
پیشونیشو بوسیدمو گفتم بهتری ؟ آروم شدی؟
سری تکون داد و آروم گفت البرز...انگار نگاهش یه چیزی داشت. انگار دلم با نگاهش ریخت و شکست
.چشماش انگار قلبموازم جدا کردو تو سینه ام خالی شد.

1401/08/25 23:26

نمیدونستم چرا این حال به مها دست داد . هیچوقت نشنیده بودم با نگاه کسی اینجوری بشه.
برای آروم کردنش گفتم دیگه رفت . البد تو فاز شکار بود.
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,88 22:48]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_229
با این حرفم سرشو بلند کردو گفت چقدر این دنیا ترسناکه . تا وقتی نمیدونی راحتی . اما وقتی میفهمی چه
موجوداتی دور و برت هستن... خیلی ترسناک میشه...
با خنده گفتم مام االن جز موجودات ترسناک این دنیا حساب میشیم.
خندیدورفت روی صندلی خودش نشست و گفت دیگه حتما دیرمون میشه
ماشینو انداختم تو جاده و گفتم ببینم چه میکنم.
مها:::::::::::::
هنوز نمیدونم چم شده بود که اینجوری هنگ کردم.
اما نمیخوام بهش فکر کنم.
دوست دارم یادم بره چنین اتفاقی افتاده.
البته با رانندگی البرز اسمم هم از یادم رفته بود.
تا حاال ندیده بودم اینجوری گاز بده و از بین ماشینا ویراژ بده.
قلبم اومده بود تو دهنمو دلم میپیچید.

1401/08/25 23:26

دقیقا به موقع رسیدیم جلو خونه کیومرث .
ماشینو خاموش نکرده البرز پرید پایین زنگ ویال کیومرثو زد و بعد برگشت ماشینو خاموش کرد.
چشمکی بهم زد و گفت دوست ندارم گرگ پیر غر غر کنه .
خندیدمو پیاده شدم.
البرز دستمو تودستش گرفتو انگشتامونو قفل کرد بین هم.
واقعا یه آدم غیر قابل پیشبینی بود.
گاهی خیلی جدی میشد اما یهو شوخ و بیخیال. گاهی تودارو و یهو پراحساس و برونگرا.
با ورودمون به خونه کیومرث دست از تجزیه و تحلیل البرز برداشتمو با هم وارد اتاق کار کیومرث شدیم.
همه چی مثل دفعه قبل بود با این تفاوت که حاال دریا کامل معلوم بود و اتاق از نور روز روشن بود.
کیومرث بلند شد و بهمون تعارف کرد بشینیم.
خودشم پشت میزش نشست و رو به البرزگفت خب اینبارچی باعث شده افتخار بدی.
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,88 26:48]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_262
البرز لبخند معنی داری زد و خوبه میشناسمت ...
کیومرث خندید و به صندلیش تکیه داد .
البرز گفت مها غیر ارادی محو میشه ... میترسم این عدم کنترلش بخاطر افزایش قدرتش باشه

1401/08/25 23:27