رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

درست نفهمیدم البرز منظورش چیه .
اما ابروهای کیومرث باال رفتو به من نگاه کرد.
نگاهم بین البرز و کیومرث چرخید و گفتم چی شده ؟
البرز گفت وقتی قدرتت زیاد میشه اگه نتونی کنترلش کنی، اون تورو کنترل میکنه .
کیومرث گفت مها ... بگو ببینم اولین بار کی غیر ارادی محو شدی؟
ام ... نمیدونم ... فکر کنم اون صبح پیش گلبرگ وقتی قیمم خواست بهم شلیک کنه .
البرزجملمو کامل کرد و گفت بعد آزاد شدن گرگش.
حق با البرز بود.
بعد آزاد شدن گرگم بود .
البرز دوباره گفت دیشب هم تو خواب محوشد.داشت کابوس میدید.
کیومرث گفت اوه... این دیگه واقعا خطرناکه .
چرا ؟
چون ممکنه نتونی از کابوست بیای بیرونو وقتی محوی کسی نمیتونه کمکت کنه.
حرف کیومرث خیلی ترسناک بود.
زیر لب پرسیدم چرا نتونم از کابوس بیدار شم.

1401/08/25 23:28

بلند شدو اومد رو به روم نشست و گفت خوا و رویا مرز باریکی دارن . خیلی وقتا تو بیداری فکر میکنی
چیزیو تو خواب دیده بودی یا تو خواب چیزیو میبینی که تو آینده اتفاق میافته .
سوالی سر تکون دادم که کیومرث گفت خب ... یعنی گاهی خواب واقعیتی تو آینده است .یعنی گاهی ما
نمیتونیم از واقعیت آینده جدا شیم و به واقعیت حال برگردیم .احتیاج به کمک و عامل خارجی داریم تا مارو
برگردونه.
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,88 28:48]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_268
البرز گفت "دقیقا و اگه محو باشی خب ... خیلی سخت میشه ."
سر تکون دادمو گفتم "متوجه شدم . حاال باید چکار کنم تا جلوشو بگیرم."
کیومرث دوباره بلند شد و اینبار رفت سمت قفسه اتاقش و با یه گوی سفید برگشت.
گذاشتش رو میز جلو منو گفت" باید نیروت تحت کنترل تو باشه."
خب چطوری
لبخندی زدو گفت "دستتو بزار روی گوی تا اول ببینم قدرتت چقدره."
به البرز نگاه کردم .
اونم با تکون سر حرف کیومرثو تایید کرد.
دست بردم سمت گوی و لمسش کردم سرد بود مثل یه گوی از یخ.
از مرکز گوی آروم آروم نور سبز و آبی تو هم چرخیدن و بزرگ شدن

1401/08/25 23:28

گوی زیر دستم داشت گرم میشد و اون نور هم بزرگتر میشدو به سطح گوی نزدیک میشد.
غرق نگاه کردن به رقص نور داخل گوی بودم که البرز گفت "فکر کنم کافی باشه"
تا خواستم دستمو بردارم کیومرث گفت "نه . "
بعد نگامکردو گفت "مها ... نیروتو آزاد کن ... مثل وقتی که می ترسی یا میخوای بجنگی."
به البرز نگاه کردم اما اون با سر بهم گفت نه .
یهو کیومرث خم شد و یقه البرزو گرفت .
قبل اینکه بتونم دستمو از گوی بردارمو از جفتمدفاع کنم گوی زیر دستم ترکید و محو شد.
با این اتفاق کیومرث یقه البرزو ول کردو نشست سر جاش.
همینطور که خیره به البرز بود گفت "تازه اینم تمام نیروش نیست ..."
البرز::::::::::::
کیومرث با حمله به من مها رو تحریک کرد تا نیروشو رها کنه.
گوی زیر دست مها ترکید ومحو شد.
میدونستم قدرت مها زیاده اما نه تا این حد.
حاال میفهمم خطری که خود مها برای خودش میتونه داشته باشه از همه چی مهم تره.
رو به کیومرث که مغرورانه بهم پوزخند میزد گفتم "میتونی کنترلشو بهش یاد بدی ؟"

1401/08/25 23:29

سرشو به نشونه نه تکون دادو گفت "نه من نه هیچکس دیگه نمیتونه کاری کنه ... خودتم خوب میدونی
... خودش باید به توازن برسه."
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,89 22:43]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_264
به مها که معلوم بود حسابی ترسیده نگاه کردم.
زیر لب گفت "چرا شکست؟"
کیومرث زودتر از من جواب داد " نیروی زیاد و بدون کنترل حتی اگه خیر باشه نابودگر میشه مها"
پریدم تو حرفش . نمیخواستم مها بیشتر از این بترسه وگفتم "بخاطر حرکت کیومرث ترسیدی نیروت بدون
کنترل آزاد شد."
سری تکون داد و رو به کیومرث گفت "خب بگین چطوری کنترلش کنم ؟ من سر در نمیارم چطور آزاد
میشه. "
مها:::::::::::::
سرم پر بود از حرفای کیومرث.
راجب کنترل قدرت و توازن جسم و روح و نیروهای درونی برام خیلی صحبت کرد .
اما هیچکدوم برام قابل لمس نبود.
می فهمیدم چی میگه .
اما نمی فهمیدم چطور حرفشو باید اجرا کنم.
چطور باید نیرومو به توازن برسونم.
کیومرث دوباره گفت " خب این تمام چیزی بود که من راجب قدرت تو میدونستم. چقدر بتونی از حرفام
استفاده کنی به خودت بستگی داره "
فقط سر تکون دادم.
فعال برای اظهار نظر زود بود .
باید میرفتم خونه و رو حرفای کیومرث فکر میکردم.

1401/08/25 23:30

البرز گفت " کیومرث ... من یه کار دیگه هم باهات دارم "
" خب ... میشنوم ... هر چند از قبل نگفتی بهم مورد دیگه هم هست اما بگو "
البرز بلند شدو رفت سمت قفسه کیومرث و گفت " خب نمیخواستم بهت زحمت بدم و با گفتن سوالم باعث
بشم تمام این گوی هارو از اینجا برداری"
کیومرث سریع بلند شد بره سمت البرز که با اشاره دست البرز مجبور شد بیاسته.
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,89 26:43]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_263
شوک بودمو نمیفهمیدم چه خبره.
اما منم ایستادم تا اگه الزم شد از جفتم دفاع کنم.
تو قفسه سه تا گوی دیگه قرار داشت.
البرز گوی اولو لمس کرد و چند لحظه مکس کرد.
بعد دستشو برد سمت گوی دوم که یهو پشیمون شدو رفت سراغ سومین گوی .
با این حرکتش کیومرث خواست دوباره بره سمتش که با دستور آلفا مجبور شد ثابت بمونه.
البرز::::::::::
مطمین بودم کیومرث یه چیزی رو ازم مخفی میکنه و من باید میفهمیدم.
دفعه قبلکه گفتم باید صحبت کنیم گوی جهان بینو از قفسه برداشته بود.
دفعه قبلش هم همینطور.
برای همین دیگه مطمئن بودم یه چیزی هست نمیخواد من ببینم.
دستمو گذاشتم رو گوی سوم که کیومرث گفت " البرز برای هر دو شما بهتره که ندونی. با دونستنش فقط
عذاب میکشی "
زیر لب گفتم "ترجیح میدم بدونم و عذاب بکشم تا ندونم و سردرگمی بکشم"

1401/08/25 23:30

اینو گفتمو روی گوی تمرکز کردم.
میدونستم چطوری باید چیزی که میخوامو ببینم.
مها رو تو ذهنم تجسم کردمو تو یه لحظه همه چی از جلو چشمم گذشت.
مها ::::::::::::
گوی زیر دست البرز برقی زدو اتاق کامال غرق نور شد اما خیلی سریع همه چی عادی شد.
البرز دستشو از روی گوی برداشت و اما همچنان خیره بود به گوی.
کیومرث آروم گفت " اشتباه کردی. نباید میدیدی "
قلبم تند میزد.
البرز چی دید که اینجور بهت زده شده و کیومرث میگه نباید میدید.
نکنه ...از فکر کردن بهش هم ترس تووجودم نشست.
اما البرز بر نگشت .
همچنان ثابت ایستاده بود و خیره به گوی بود.
یهو برگشت .
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,89 27:43]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_262
به کیومرث حمله کرد و مشتش بیهوا رو صورت کیومرث نشست.
این حرکتش باعش شد کیومرث پرت شه رو مبل پشت سرش.
با دست صورتشو گرفتو لبشو که خونی بود پاک کرد.
البرز با عصبانیت گفت " باید بهم میگفتی "
"تو کاری از دستت بر نمیاد . "
کیومرث اینو گفت و بلند شد.

1401/08/25 23:31

اما البرز با مشت دیگه ای کیومرثو دوباره نشوند سر جاش و گفت " همه مثل تو بی غیرت و ضعیف نیستن
"
خشم تو چهره کیومرث موج میزد.
خواست حرفی بزنه که البرز گفت " تو یه بازنده ای .برا همین میخوای منم ببازم ! اما من ترجیح میدم
بمیرم تا بقیه عمرمو با حسرت زندگی کنم "
اینو گفتو اومد سمتم . دستمو گرفتو بدون هیچ حرف دیگه ای رفتیم بیرون.
البرز :::::::::::::
از خونه کیومرث زدیم بیرون و سوار شدیم.
انقدر عصبی بودم که مها هم فهمید و سوالی نپرسید.
بزور گرگمو کنترل کردم که بیرون نیاد.
هنوز باورم نمیشد...
کوبیدم به فرمونو داد زدم عوضی .
مها بازومو گرفتو آروم گفت "البرز..."
گرمای دستش رو بدنم یکم گرگمو آروم کرد اما نه در حدی که الزم بود.
نفس عمیق کشیدم و با عطر مها ریه هامو پر کردم.
مها مال منه .
جفت منه .
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,89 28:43]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_262
نمیذارم کسی بهش نزدیک شه چه برسه بخواد...
خدای من دوباره کوبیدم رو فرمونو داد زدم " عوضی..."
با فکر کردن بهش هم دیوونه میشم

1401/08/25 23:32

زدم کناروپارک کردم.
پیاده شدمو رفتم سمت نزدیکترین درختو با مشتای پی در پی به تنه درخت عصبانیتمو تخلیه کردم.
مها ::::::::::::
تا حاال البرزواینجور عصبی ندیده بودم.
حتی وقتی بوی مکسو رو تنم حس کرده بود هم اینطوری نشده بود.
پیاده شدو به نزدیک ترین درخت حمله کرد .
پی در پی بهش میکوبیدو داد میزد عوضی.
سریع پیاده شدمو دوییدم سمتش.
رد خون دست البرز رو تنه درخت افتاده بود.
بازوشو گرفتم که یهو برگشتو منو کشید تو بغلش.
محکم منو به خودش فشردو موهامو نفس عمیق کشید.
درست مثل اون شب...
قبل نبرد با آمونوف ...
حاال مطمینم چیزی که تو گوی دید به من مربوطه.
البرز زمزمه وار گفت " تو مال منی مها ... تو مال منی ... هیچکس نمیتونه تو رو از من جدا کنه ...
حتی خودت "
منم حلقه دستمو دور کمرش محکم تر کردمو گفتم " البرز... ما مال همیم ... خواهش میکنم آروم باش
... داری به خودت آسیب میزنی... میدونی دوستت دارم..."
شاخه باالی سرمون تکون خوردو باعث شد هردو به باال نگاه کنیم.
یه لحظه همون چشمارو دیدمو بعد انگار نبود.
تمام بدنم یخ شد.
نمیدونستم واقعی بود یا خیال.
چون حتی پلک هم نزدم که محو شد.

1401/08/25 23:32

البرز زیر لب گفت " این جنگل پر شده از غریبه ها"
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,48 23:22]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_266
البرز ::::::::::::
دست مها رو گرفتمو برگشتیم سمت ماشین.
کنار ماشین دستامو تو دستش گرفتو چشماشو بست .
میخواست زخم رو دستمو خوب کنه .
اما من میخواستم این زخم بمونه .
میخواستم دردش رو حس کنم.
شاید دردش چیزی که دیدمو از ذهنم پاک کنه.
به چهره معصوم مها نگاه کردم.
میدونم اگه تو اون موقعیت قرار بگیره صد در صد مها این کارو میکنه .
انقدر از خود گذشته هست که بخاطر من هر کاری کنه .
اونم بخاطر جون من.
کاش فقط این بود ...
اون خوناشام دوم که دیدم

1401/08/25 23:33

پسر آدام بود...
لعنتی ...
فکر نمیکردم قضیه این باشه .
انتظار داشتم بخاطر قدرتی که تو خون مهاست دنبالش باشن نه بخاطره ...
چشماشو که باز کرد دوباره کشیدمش تو بغل خودم .
صحنه ای که دیدم از ذهنم پاک نمیشد.
نه نه من نمیذارم این اتفاق بیافته .
من نمیذارم دست کثیف آدام به مها برسه .
مها زیر لب گفت " نمیخوای بگی چی دیدی ؟"
باید بهش میگفتم .
اما االن نمیتونستم .
برام سخت بود بیان کردن چیزی که دیدم .
پشتشو نوازش کردمو گفتم " فعال برگردیم خونه . آروم شدم برات میگم ."
اصرار نکرد و سوار شدیم.
ضبط رو روشن کردم تا سکوت بینمون پر شه.
صدای فریدون فروغی تو ماشین پیچید.

1401/08/25 23:33

انگار دستام سرده سردن
انگار چشمام شب تارن آسمون سیاه
ابر پاره پاره شرشر بارون داره میباره
حاال رفتی و من تنها ترین عاشقم رو زمین
تنها خاطراتم تو بودی فقط همین
حاال رفتی و من تنها ترین عاشقم رو زمین
تنها خاطراتم تو بودی فقط همین ...
گفتی برو تنها بمون
با غصه ها همرا بمون
دیگه نمی تونم خسته خستم طلسم غم رو زدم
شکستم داره چشمام ابر بارون رو گونه هام شده
روون رفتی و رفتی تنها می مونم تا آخر عمر واست می خونم
حاال رفتی و من تنهاترین عاشقم رو زمین
تنها خاطراتم تو بودی فقط همین
حاال رفتی و من تنهاترین عاشقم رو زمین تنها خاطراتم تو بودی فقط همین
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,48 22:22]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_267
مها:::::::::::
حاال با حرفی که البرز زد مطمئنم چیزی که دیده راجب من بوده .
غمی که تو نگاهشه و حال خرابش استرسمو بیشتر میکرد.
وقتی خواننده خوند حاال رفتی و من تنها ترین عاشق روی زمینم دستای البرز دور فرمون سفت تر شد
وسرعت ماشین بیشتر

1401/08/25 23:34

کاش میدونستم چی دیده
البرز::::::::::::
دست مها رو پام نشست . زیر لب گفت" البرز ... چرا انقدر تند میری"
تو متن آهنگ غرق شده بودم و اصال حواسم به رانندگی نبود.
سرعتموکم کردم که مها گفت " میخواستی راجب خوا دیشبم بگی "
خواب دیشب مها... حاال میفهمم چطور همه چی بهم مرتبط میشه ...
زیر لب گفتم " مها تو دیشب خواب آدام رو دیدی ... اولین خوناشام ... یادته برات گفتم اونا چطوری به
وجود اومدن ؟"
" گفتی اونا روحشون رو در مقابل قدرت میدن "
" دقیقا . طبق گفته ها و مدارک آدام یه کیمیاگر بود که دنبال بدست آوردن نیروی بی پایان بود. تو این
مسیر با جادو سیاه آشنا میشه و زیادی جلومیره . "
"یعنی چی؟ "
" دنیای ما متوازنه مها . اگه شری نباشه تو خیر رو درک نمیکنی . تا بدی نباشه معنی خوبی رو نمیفهمی و
عمال خوبی معنی نداره . "
رون پامو دوباره نوازش کرد و گفت " خب"
تماس دستش با بدنم یکم آرومم کرو و گفتم

1401/08/25 23:34

آدام دنبال قدرت بود . قدرت بدون مرز و محدودیت و این نوع قدرت هیچوقت تو نیرو های خیر نیست
پس شر رو انتخاب کرد "
" یعنی آدام اولین کسی بود که روحش رو برای قدرت داد ؟"
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,48 26:22]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_268
" دقیقا. تمام خوناشام های بعد آدام یا با گاز اون مستقیم تبدیل شدن یا غیر مستقیم و این پروسه ٬ قدرت
اونارو مشخص میکنه. مثل یه هرم "
" آدام قوی ترینه و بقیه قدرتشون کم میشه ؟! هیچکس تو قدرت به آدام نمیرسه "
" درسته "
" خب اینا چه ربطی به من و گوی داره ؟ "
قسمت سخت ماجرا اینجا بود... نفس عمیقی کشیدمو گفتم " اون االن دنبال توئه اما نه برای خونت ...
بلکه برای جلو گیری از نابودیش "
" یعنی چی البرز ؟"
" آدام وقتی تبدیل شد اول زن و پسرشو تبدیل کرد . اما اونا مثل آدام تشنه قدرت نبودن. زنش ازش
خواست اونو بکشه چون مرگ رو به زندگی با تب خون ترجیح میداد"
" منم بودم مرگو ترجیح می دادم"
سری به نشونه تائید تکون دادمو گفتم " اما آدام این کارو نکرد . آدام پشت سر هم افراد تشنه به قدرتو
تبدیل به خوناشام میکرد و دنیا پر از سیاهی شده بود. مرگ های دسته جمعی. جسد های خالی از خون

1401/08/25 23:35

وضعیت خیلی بدی بود و این وسط همسر و پسرش بصورت مخفیانه خوناشام های تولید شده رو نابود
میکردن و در تالش برای بر قراری توازن بودن ... "
سکوت کردم تا حرفام قشنگ تو ذهن مها بشینه.
زیر لب پرسید " االن اونام دنبال من هستن تا با آدام بجنگن ؟"
" نه ... اونا متاسفانه لو رفتن. آدام همسرشو میکشه و پسرشو تهدید میکنه که اگه سوگند وفاداری نخوره
مرگ نامزدشو به فجیع ترین شکل میبینه "
مْـــا ٰهِ مِــــْه آلـــوُدْ, ]86,84,48 27:22]
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_269
" پسرش سوگند میخوره ؟ "
" آره . اما آدام نامزد پسرشو به فجیع ترین شکل میکشه "
" اوه... یعنی زیر حرفش زد... پسرش چی ؟ "
" پسرش مجبور بود به پدرش وفادار بمونه حتی بعد این اتفاق ... اما این اتفاقی نبود که همه ازش راحت
بگذرن ... قلب همه با این اتفاق به درد میاد و نیروی خیر مقدر میکنه پسر آدام روزی به کمک یه..."
دوست نداشتم از اینجا به بعد رو باز کنم .
زیر لب گفتم " به کمک یه دختر زمین قدرتمند پدرشو شکست میده "
نمیخواستم بگم طبق گفته ها آرتور عاشق اون دختر میشه .
نمیخواستم بگم چی توی گوی دیدمو آدام برای رسیدن به مهاو عذاب پسرش اونو مجبور به چه کاری
میکنه

1401/08/25 23:36

مها زیر لب گفت " اون دختر زمین کیه ؟ "
" خودت چی فکر میکنی ؟ "
"منم ؟"
سر تکون دادم که گفت
"تو به کیومرث گفتی بازنده است... گفتی نمیبازی ... میدونم راجب من گفتی ...چرا کامل برام نمیگی
چی دیدی ؟ "
"چون من نمیذارم اون اتفاق بیافته ."
"میخوام بدونم"
سکوت کردم .
دیگه بیشتر از این نمیخواستم بگم.
رسیده بودیم به خونه
پارک کردمو گفتم " االن مهم اینه دو گروه تایگا دنبالتن "
پیاده شدمو منتظر جواب مها نموندم که مکس از تو جنگل دویید سمتم.
تا به من رسید تبدیل شدو گفت " البرز... یه خبر بد."
مها هم پیاده شد و با نگرانی گفت "چی شده ?"
مکس به مها نگاه کرد و آروم لب " زد تایگا ها توجنگل هستن "
مها :::::::::::::::::::
به لبای مکس خیره بودم.
تایگا ها تو جنگل هستن.
احساس کردم نمیتونم نفس بکشم.
باورم نمیشه انقدر زود لو رفتیم.
چشمام داشت سیاهی میرفت اما دستمو گذشتم رو ماشین تا خودمو حفظ کنم. من باید قوی باشم.
البرز گفت " می دونم ... دیشب دیدمشون"
با تعجب نگاش کردم.
پس اون کبودی رو کمر البرز مال تایگا ها بود.
مکس گفت " کجا دیدی؟"

1401/08/25 23:37

یکی داشت نزدیک خونه فضولی میکرد. دنبالش کردم تو جنگل دومی رو دیدم . نزدیک جاده اصلی . تو
کجا دیدی؟"
" سمت آبشار ... نزدیک کابین آرام "
" آرام االن کجاست ؟"
" فرستادمش خونه پیش پدر و مادرش ... اینجا برا یه انسان مناسب نیست "
" کار درستی کردی ... بهتره بریم خونه . صحبت هم اینجا خطرناکه "
اینو گفتو به من نگاه کرد.
زیر لب گفتم " پس اون خوناشام که صبح دیدم ..." با یاداوریش چشماش دوباره اومد تو خاطرم.
موهای بدنم سیخ شد.
یه حس تهی شدن از درون داشتم.
البرز نفس صداداری کشیدو گفت " بریم داخل "
دستور آلفا بود.
همه رفتیم داخل که با صورت نگران بچه ها مواجه شدیم.
همه تو نشیمن نشسته بودن.
حتی سامی و رویام بودن.
با ورود ما رعنا . امیر بلند شدنو رعنا گفت " تایگا ها دو روز دیگه میرسن جلفا . پدرم االن خبر داد."
منو البرز و مکس به هم نگاه کردیم.
اگه تایگاها فردا میرسن جلفا پس اینایی که اینجا هستن کین؟
سول منو مکس پرسید " پس اینا که تو جنگل دیدم کی بودن ؟"
امیر گفت " نگرانی ما هم همینه ... پس خوناشامایی که البرز دید چه گروهی هستن؟"
مکس گفت " من مطمئنم تایگا بودن . خالکوبی رو صورتشون رو دیدم ... "
البرز سری تکون داد و گفت " بشینین همه ..."
تو صداش عصبانیت و قدرت موج میزد.
همه اطاعت کردیم.
البرز همه رو از نظر گذروند و به من نگاه کرد و گفت " هر دو گروه تایگا هستن... یکی گروه آدام ... یکی
گروه آرتور ..."
نگاهمون تو هم گره خورده بود و البرز گفت " هر دو دنبال تو هستن برای نابودی هم "
سری تکون دادمو چیزی نگفتم.

1401/08/25 23:38

البرز نگاهشو ازم برداشت و به بقیه نگاه کرد و گفت " همه تقریبا از جنگ آدام و آرتور خبر دارین . سوگند
وفاداری که با وجود نفرت شکسته نمیشه و قضیه دختر زمینی که به آرتور کمک میکنه تا آدام رو بکشه"
همه ساکت بودنو سر تکون دادن فقط که البرز گفت " من امروز تو گوی جهان بین دیدم اون دختر مهاست
"
صدای جیغ خفه رویا همه رو به سمت اون برگردوند.
رویا زیر لب گفت " اما امکان نداره ... مها گرگینه است ... جفت تو ... چطور عا..."
البرز پرید تو حرف رویا و نذاشت ادامه بده و گفت " مها گرگینه و دختره زمینه . منم فکر نمیکردم اون
کسی باشه که به آرتور قراره کمک کنه... اما تو گوی جهان بین دیدم"
آرمین گفت " گوی جهان بین که همیشه درست نمیگه "
با شوک گفتم " یعنی چی ؟"
البرز گفت " گوی جهان بین تو هر لحظه با توجه به شرایط موجود یه آینده رو نشون میده. اما رفتار و
تصمیمات ما آینده رو تغییر میده. امروز گوی جهان بین نشون داد آدام به مها میرسه ! مها نمیتونه با
قدرتش درست بجنگه و مجبور میشه ..." نگاهش دوباره به من قفل شد و گفت " مجبور میشه کاری رو کنه
که نمیخواد ..."
البرز:::::::::::::::::::
با گفتن این جمله تصویری که دیدم دوباره جلو چشمم اومد.
گرگینه های زخمی همه جای جنگل پراکنده بودن .
آدام ایستاده بود و مها.
حتی خودمم دیدم که نیمه جون رو زمین زیر پای آدام بودم.
و آرتور...
آرتور که با عشق به مها نگاه میکرد اما دستاش بسته بود...
آدام پاشو رو گلوی من میذاره و به مها میگه " همینجا لخت شو اگه میخوای زنده اش بذارم ..."
فریاد آرتور تو گوشم میپیچه دوباره ...
اما لباس های مها که دونه دونه رو زمین میافته و آدامی که با شهوت به سمتش میره .
دلم میخواست سرمو به چیز سختی بکوبم تا چیزی که دیدم از ذهنم پاک شه.
زیر لب گفتم
" ما باید این شرایطو تغییر بدیم ... "
همه تو شک و سکوت بودن و مکس اولین نفری بود که بلند شد.

1401/08/25 23:39

اومد سمتمو گفت " شاید اتحاد با آرتور به ما کمک کنه "
سر تکون دادمو گفتم " نمیتونیم به یه خوناشام اطمینان کنیم " مخصوصا وقتی مها رو برای خودش
بخواد...
سامی گفت " اما تنها که نمیتونیم با دو دسته خوناشام بجنگیم"
رعنا آروم گفت " نمیشه مها اون درختر زمین باشه ... چطور ممکنه "
مها سوالی رعنارو نگاه کرد.
اما رعنا به من نگاه کردو گفت " البرز، مها جفت توئه ... نمیتونه عاشق آرتور بشه "
مها::::::::::::::::
با شنیدن جمله رعنا تنم یخ کرد.
عاشق آرتور ؟!
من ؟!
پس این بود که البرز نمی گفت.
به سختی تونشتم به البرز نگاه کنم.
اونم نگاهش رو من بود.
زیر لب گفت " نمی دونم ..."
تو ذهنم مثل یه فیلم از اول آشنائیم با البرز مرور شد .
لحظه اول دیدنش تا اولین لمس تنش ...تا آخین باری که تو جنگل بغلم کرد...
مگه ممکنه ؟!
زیر لب گفتم " امکان نداره ..."
حس کردم با این حرفم گوشه لبش یکم رفت باال .
نا خداگاه بلند شدمو رفتم سمتش.
برام مهم نبود همه اینجا نشستنو دارن به ما نگاه می کنن.
جلوش ایستادمو دستو حلقه کمرش کردم.
محکم بغلش کردمو گفت " امکان نداره البرز... امکان نداره"
اول آروم و بعد محکم منو بغل کرد و به خودش فشار داد.
موهامو بوسیدو گفت " میدونم "
البرز :::::::::::::::::
قلبم تو سینه فشرده شد وقتی مها بغلم کرد.

1401/08/25 23:40

من میخوام تا ابد این عشق و خواستن فقط برای من باشه.
دیر بدستش آوردم.
نمیخوام زود از دستش بدم.
با صدای امیر به خودم اومدم که گفت " ما نمیذاریم دست هیچکس به مها برسه "
با این حرفش همه بلند شدنو ایستادن .
سامی گفت " رئیس... من به گله خبر میدم جلسه اضطراری بذاریم "
آرمین گفت " آره دیگه نمیشه پنهون کاری کرد ... هم خطرناکه برای بقیه ... هم برا ما"
با سر تصمیم مکسو تائید کردمو گفتم " آره ... باید جلسه بزاریم "
رامین گفت " به کیومرث هم خبر بدیم ؟"
کیومرث... کیومرث... زیر لب گفتم " نه به اون عوضی دیگه نزدیک هم نشیم ... کیومرث این حقیقتو
میدونست و به ما نمی گفت "
رویا پرسید " برای چی نمیگفت ؟"
نمیخواستم قضیه جفت کیومرثو پیش بکشم که امیر گفت " اما به کمکش احتیاج داریم "
از تغییر موضوع استفاده کردمو سری به نشونه نه تکون دادمو گفتم " نه ... فعال نمیخوام اسمشم بشنوم "
مها::::::::::::::::
با تموم شدن صحبت البرز هر کسی رفت دنبال یه مسئولیت و کاری.
سامی و دوقلوها رفتن به گله خبر بدن.
مکس داشت روسی با تلفن حرف میزد.
رعنا و رویا گرم حرف بودنو سحر و سارا شوکه تر از همه ما تو آشپزخونه سر گرم بودن.
آروم از بغل البرز جدا شدم .
البرز وامیر داشتن راجب محافظت از خونه صحبت میکردن و کالفه بودم از این حرفا.
البرز دستش دورم محکم شدو گفت کجا بری ؟
میرم کتابی که بهم دادیو بخونم.
ابروهاش رفت باال .
لبخند بی رمقی زدمو رفتم سمت اتاق کار البرز.
نگاه همه رو روی خودم حس میکردم.

1401/08/25 23:41

اما برنگشتمو رفتم تو اتاق.
کتاب همچنان روی میز بود جایی که دیروز گذاشته بودم.
رو کاناپه نشستمو شروع کردم.
تاریخچه پیدایش گرگینه ها.
گذری ورق زدم . کسی نمیدونه اولین گرگینه ها کیا بودن اما مدارک و استخون های پیدا شده نشون میده
عمر برابر با انسان های اولیه داشتن.
حتی تو یه سری از مدارک نوشته انسان های عادی گرگینه هایی هستن که توانایی تبدیل شدن ندارن.
نرم میخوندمو ورق میزدم.
خصوصیات جسمی گرگینه ها.
بیماری ها.
جفت گیری...
ذهنم رفت پیش حرف رعنا ...
یعنی ممکنه جفت واقعیت عاشق یکی دیگه شه ؟!
شروع کردم به خوندن .
گرگینه ها با عشق و خواستن شدید جفت خودشون رو انتخاب میکنن.
اگه فقط عشق باشه بینشون میشه جفت عادی.
مثل دوتا گرگینه که بدون توجه به چشمه مقدس عاشق هم میشن و ازدواج میکنن.
این نوع ممکنه در آینده با دیدن جفت دائمی خودشون از هم جدا شن یا حتی بخاط کدورت های روزمره از
هم زده شن.
اگه عشق با خواستن شدید همراه باشه میشه جفت دائمی. جفت دائمی با نور ابی تو چشمه مقدس مشخص
میشه. اینا از هم جدا نمیشن . تحت هیچ شرایطی . فقط مرگ اونارو از هم جدا میکنه.
من و البرز این حالتیم چون گرگمونو تو نور آبی دیدیم.
خواستم برم صفحه بعد که پا نویس اون برگ نظرمو جلب کرد.نوع سومی هم وجود داره که به جفت ابدی
معروفه اما خیلی نادره.
جفت ابدی...
تفاوت این نوع جفت از روی برقراری ارتباط عاطفی دو گرگ مشخص میشه.
نمیفهمیدم چی میگه.

1401/08/25 23:42

ادامه روخوندم ٬ در این نوع گرگینه ها در صورت مرگ یکی از جفت ها ... جفت دیگه هم ... میمیره ...
آب دهنمو قورت دادمو ناخداگاه دستم رفت روی نشونم.
چرا حس میکنم ما این نوع سوم هستیم...
پا نویس فلش زده بود صفحه بعد .
اما صفحه بعد کامل سفید بود.
چند برگ زدم .
باقی هم سفید بود.
ادامه اش میرسید به بارداری ٬ روابط گرگینه و انسان ٬ روابط گرگینه و الفین ٬ روابط گرگینه و ...
خوناشام .
با دیدن این بخش بیخیال جفت ابدی شدم.
با چیزی که خوندم هر لحظه بدنم سرد تر میشد.
تازه فهمیدم طلسمی که مانی اون روز رو من زد چی بود.
خوناشام ها نیرویی دارن که با استفاده از اون میتونن جنس مخالف رو جذب کنن .
اما رو گرگینه ها به اون شدت اثر نداره .
بخصوص اگه گرگینه جفت دائمی داشته باشه که احتماال تاثیرش به شدت پایین میاد.
اما خوناشام های قدرتمند میتونن حتی رو جفت عبدی هم اثر بذارن و اونارو جذب کنن.
تنم مور مور شد.
رابطه عاطفی بین خوناشام و گرگینه بصورت طبیعی شکل نمیگیره چون اونا از بوی هم بیزارن .
برای همین بود البرز برای دیدارمون با مانی منو حسابی آماده کرد... یعنی من چون دختر زمینم بوی
گرگینه هارو نمیدم ؟!
سرمو تکیه دادم به صندلی و تو افکارم غرق بودم .
کاش یه کتابی بود راجب دختر زمین.
کاش میدونستم رابطه من با خوناشام ها چطوریه.
چقدر این دنیا ترسناکه وقتی به خوناشام ها فکر میکنیم.
البرز::::::::::::
برای امیر تعریف کردم چی دیدم.

1401/08/25 23:43

هرچند با دیدن آینده االن مسلکا اون تغییر کرده اما بازم حقایق عوض نمیشن.
بازم آرتور عاشق مها میشه.
بازم آدام برای ذجر دادن پسرش به مها وچشم داره و برای رسیدن به مها از من میخواد استفاده کنه.
وقتی امیر قضیه رو فهمید اونم با من موافق بود توافق با آرتور مارو به جایی نمیرسونه.
مکس که تمام مدت درگیر روسیه بود بالخره تماسش تمام شد و اومد پیشمون.
مکس گفت قراره جاسوس هایی که دارت تا فردا آخرین فعالیت های تایگا هارو اطالع بدن.
همه سر گرم بحث بودن.
سامی و دو قلو هام رسیدن.
سارا گفت شام حاضره.
تازه یادم افتاد منو مها نهار هم نخوردیم.
رفتم دفتر کارم دنبال مها.
وارد اتاق که شدم دیدم مها نیست وکتابی که بهش دادم رو کاناپه است.
عطر تنشو نفس کشیدم.
رفتم سمت کاناپا و صداش کردم .
یعنی دوباره محو شده بود ؟!
دوباره که صداش کردم رو کاناپه ظاهر شد و با تعجب گفت خوابم برد ... خواب بد نبود ... اما چرا محو
شدم ؟!
سری تکون دادمو گفتم مها رو نیروت کنترل نداری ... به جای خوندن این کتاب بهتره رو نیروت کار کنی
... محو شدن غیر ارادی خیلی خطرناکه ...
مها :::::::::::::
بازم ... بازم ... بازم ...
از دست خودم کالفه بودم.
همه دردسرا از منه و من انقدر بی دقتم.
باید رو نیروم تمرکز می کردم.
چه ارزشی داره بدونم خوناشام ها و گرگینه ها چه حسی بهم دارن یا هر چیز دیگه .
مهم اینه بتونم این نیرویی که تو وجودمه رو به دستور و خواست خودم کنترل کنم.
با عصبانیت بلند شدمو رو به البرز گفتم " چرا نمیتونم "
سری تکون دادو گفت " چون تالش نمیکنی

1401/08/25 23:44

شرمنده شده بودم که گفت " بیا بریم شام ... بعدش تمرین میکنیم ... امروز نها رهم نخوردی و به انرژیت
احتیاج داری "
لبمو گاز گرفتمو سر تکون دادم .
کتابو دوباره گذاشتم رو میز البرزو با هم رفتیم بیرون.
سر میز شام مکس گفت " برام سواله آرتور چطوری مها رو زودتر از آدام پیدا کرده ؟!"
اسمش هم که میومد دوتا چشمای سرخش تو ذهنم می نشستو تنم یخ میزد.
چیزی که بیشتر منو میترسوند این بود که با یاداوری چشماش حس ترس و وحشت تو وجودم نمینشست .
بیشتر یه حس ... یه حسی که تعریفش برام ممکن نیست .
خدای من نکنه منو طلسم کنه... از همون طلسمی که مانی روم داشت میزد.
با دست البرز دور شونه ام به خودم اومدم که تو گوشم گفت " مها ... آروم ...نفس بکش ..."
نفسمو با صدا بیرون دادم.
تازه متوجه شدم هوا رو تو ریه هام حبص کرده بودم.
از ترس بود یا هر چیزی اولین بار بود اینجوری شده بودم.
همه با نگرانی نگام کردن.
چندبار نفس عمیق کشیدم تا حالم جا اومدو زیر لب گفتم " ببخشید."
البرز بازومو نوازش کرد و گفت " جدیدا زیاد غرق میشی"
لبمو گاز گرفتمو چیزی نگفتم .
آروم بقیه شروع کردن به غذا خوردن .
اما تو سکوت.
رویا که کنارم نشسته بود تو گوشم گفت " چرا نمیخوری مها ؟"
به بشقابم نگاه کردم که فقط با غذا ها بازی کرده بودم.
اصال انگار تو این دنیا نبودم .
رعنا گفت " مها ... سعی کن تو لحظه باشی... مادر بزرگم میگفت کسی که تو زمان حال زندگی نکنه تو
خودش گم میشه ... "
رویا هم گفت " دقیقا ... انقدر فکر نکن ما همه با همیم . از پس همه اونا بر میایم. دیدی مانیو چطور نفله
کردم"
همه با این حرف رویا خندیدن.
هرچند رویا تونسته بود مانی رو تا حدودی نگه داره اما خب ... مانی تا نفله شدن خیلی فاصله داشت.

1401/08/25 23:45

البرز بلند گفت " امشب هم بهمن با بچه ها میان . میخوام همه تو حالت گرگینه تمرین کنین . امشب
دیگه اوضاعتون خراب بشه ما نمیگیم تمام ... تا آخرش باید برین ... برا همتونم یه خوناشام قراره بیاد "
بعد رو کرد به سحر و سارا و گفت " شما تغییری تو خودتون حس کردین ؟"
هر دوتا دختر سری تکون دادنو آرمین گفت " قدرت جسمی سارا به وضوح زیاد شده "
لپ های سارا گل انداخت و سرشو انداخت پایین.
سحرم گفت " برا منم همین تغییر بوده تا االن "
رامین با خنده گفت " البته ناخونای سحرم داره به پنجه گرگ میرسه "
از این حرفش سحر براش اخمی با ته مایه لبخند فرستاد.
البرز خندید و گفت " خوبه ... امیدوارم زودتر کامل شه ... هرچند همین االنم خونتون برای خوناشام ها
مطبوع نیست اما وقتی کامل تبدیل بشین خیالمون راحت تره ."
ناخداگاه پرسیدم " من چی ؟ من که گرگم آزاد شده برا خوناشاما چطوریم ؟"
البرز نفسشو با صدا بیرون دادو گفت " تو خواستنی تر شدی مها "
با چشمای گرد نگاش کردمو گفتم " یعنی بوی گرگینه نمیدم ؟"
امیر گفت " بوی گرگینه میدی اما اون حس بدی که بوی ما برا اونا ایجاد میکنن و نداری "
" از کجا فهمیدین خب ؟ شاید ایجاد کنم ؟"
البرز آروم لبخند زد و گفت " از چشمای سرخ بهمن و بچه هاش دیشب میشد فهمید چی از تو حس
میکنن مها "
البرز:::::::::::
بوی مها ؟! لعنتی فکر کردن بهش هم گرگمو وحشی میکنه.
مخصوصا االن که نگرانیش بیشترم شده.
از لحظه ای که گوی رو لمس کردم گرگم دیوونه شده بود.
همش میخواست مها رو حس کنه .
نمیذاشت خوب تمرکز کنم.
دیشب با جلو رفتن مها سمت خوناشاما همه حالت چهرشون مشخص بود چقدر سخت خودشونو کنترل
میکنن.
بهمن وقتی هنوز گرگ مها آزاد نشده بود میگفت بوی مها مثل بوی بارون میمونه وقتی خیلی تشنه ای.
میگفت خود داری ازش خیلی سخته.
حاال... حاال که گرگش آزاد شده و نیروش چند برابر شده منم برام سوال بود اونا چه حسی بهش دارن که ...

1401/08/25 23:47

که دیشب...
دیشب جای هیچ سوالی نمیذاشت.
نمیخواستم انقدر سریع وارد تمرینات جدی بشیم اما مجبور بودیم.
بعد تمام شدن شام به امیر گفتم " چطوره برای بچه ها از تکنیک های جنگ بگی ..."
رامین گفت " درس اول ... کنار یه خوناشام به جای چشمات رو گوشات تمرکز کن "
آرمین هم ادامه داد " اینو دیگه حفظ شدیم از بس سامی گفت"
سامی هم با خنده گفت " چقدرم ازش استفاده میکنین "
نشستم رو کاناپه و مها رو نشوندم رو پام .
به این تماس ها و لمسش احتیاج داشتم.
میدونستم تو جمع از من بعیده این حرکات.
اما از درون تو آتیش می سوختم.
آتیش خواستن مها و آتیش دیدن چیزی که نباید میدیدم.
رو پام جا به جا شد و یه دستمو دور کمرش حلقه کردم.
امیر شروع کرد به توضیحات نبرد.
بقیه هم دور تا دور نشستن و رامین هم سحرو رو پاش نشوند.
رامین همیشه شیطون بود و از من تقلید میکرد.
اما امشب بهش اخم نکردمو اجازه دادم از شیطنتش لذت ببره.
ناخداگاه دستمو رو کمر و شکم مها حرکت دادم.
انگار لمسش بهم آرامش می داد.
توضیحات امیرو کامل می کردمو با بچه ها سر تمرکز دیداری و شنیداری هم زمان صحبت میکردیم که مها
تو گوشم گفت " البرز... اینجوری ادامه بدی دیگه نمیفهمم چی میگین "
تازه متوجه شدم پهلو مها رو تو دستم گرفتمو با شدت گرفتن بحث تو دستم فشردم.
تو گلو خندیدمو اجازه دادم بلند شه و کنارم بشینه.
گویا فقط مها نیست که ناخداگاهش زیادی فعال شده.
منم داشتم به همون سمت حرکت می کردم ...
مها :::::::::::::
اینکه البرز منو تو جمع نشون روی پاش تازگی نداشت.

1401/08/25 23:48