The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

عروس برادرم✨♥️
#Part111?


خان زاده اخم‌ هاش توهم‌بود و جوابی بهش نداد‌.

بی توجه بهشون رو به اون‌یکی پسره گفت

_سهراب چه خبر از شرکت؟ اوضاعش خوبه

پسره سری تکون‌داد

دستاش‌ رو تو هم‌ قفل کرد و روی زانوهاش گذاشت

_آره خوبه... ولی با وجودِ تو بهتره.

خانزاده سری تکون داد و خیره به میز لب زد
_خوبه!.. پذیرایی کنید از هم.

همه مشغول شده بودند

چیزی از یه جعبه مثل یه رادیو... پخش می‌شد بلندِ بلند بود صداش، و آزار دهنده.

بوی دود و الکل مانندی تو فضا پخش شده
بود

و این من رو آزار می داد..

با کاری که بهراد با دختره کرد خشکم‌ زد
اونو بو...ی...د


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 19:09

پاسخ به

میگم این سنجاق و عوض کن

چرا

1401/09/23 19:09

اون پارت اولشه میگم اگع عضو جدید هم اومد بزنه رو اون میره پارت اول

1401/09/23 19:10

نظری داری بگو تا عوض کنم

1401/09/23 19:10

عروس برادرم✨♥️
#Part112?

سرم پایین‌ افتاد تا نگاهم‌‌بهشون نیوفته

وای این چه کاری بود که کرد؟

سرم کلا به فرش زیر پام خیره بود و اصلا به بالا نگاه نمیکردم

ده دقیقه ای همونطور مونده بودم

سرم بالا که اومد

با دیدن جای خالی همشون خشکم‌زد
کجا رفته بودند؟

حتما انقدر اهنگ‌ زیاد بود و توی افکارم‌ غرق بودم متوجه رفتنشون‌ نشده بودم

فقد خان زاده روی مبل لم‌داده بود و چشم هاش رو بسته بود.

حتما خوابیده بود ای کاش می تونستم این صدا رو قطع کنم.

:با رفیقام همه تو دانس
همه بالانس باز کمه ماهاس
میگن که اکیپم وصله
همه چی هستش زده بالا
میگیرم نمیدم پس بت
نداره گنگستر شهر ماها

هیچی از متنش نمی فهمیدم به سمت اون وسیله رفتم‌ شاید می تونستم خاموشش کنم..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 19:12

عروس برادرم✨♥️
#Part113?

مشغول ور رفتن‌‌ با اون دستگاه شدم که صداش بالاتر رفت چشم هام گرد شد

همون‌لحظه دستی روی مچم‌ قرار گرفت و کشیدم

حواسم هست پرو نشی یه ضرب
دیوونه اخلاق جنیش
خار ک صه از همین سنی
ولی دستمه سکان کشتیش
میاد با گوچی و فندیش
برام مهم نیست.

آب دهنمو‌ قورت دادم که نگاهم‌ قفلِ دو جفت تیله آبی با رگه های قرمز افتاد ..

چشم هاش خون افتاده بود.

روبه روش بودم و نفساش‌ تو صورتم‌ پخش می شد

بوی الکل‌ شدیدی زیر بینم‌ رو زد

تو صورتم‌ آروم پچ زد

_چه نازی کوچولو!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 19:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/23 19:13

عروس برادرم✨♥️
#Part114?

چشم هام گردتر از اونی بودن که شدن ..
چ..چی ..گفت؟ نکنه تو هپروته؟

خودم‌‌و سعی کردم‌ بلند کنم‌ از روی تنش
که
منو سفت تو بغلش گرفت

ضربان قلبم‌ بالا رفت آب دهنمو به زور قورت دادم و نگاهش کردم

سرش آروم آروم جلو اومد

و روی گر*دنم قرار گرفت

_هووم‌ چه بوی خوبی میدی!؟؟چه عطری میزنی بچه؟.

_هی... هیچ عطری

سعی کردم خودمو ازش جدا کنم

_خا..خان زاده می.. میشه ..ولم ..کنید؟

با آزاد شدن دستاش‌ از دورم‌ سریع کناد کشیدم
نفس حبس شده ام‌رو محکم بیرون دادم
و

خواستم برم که بازم مچمو گرفت و کشید

کشدار لب زد

_کجا میری بچه! بیا ببینم

و منو همراه خودش کشید.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 19:13

زهرا چن پارته ؟

1401/09/23 19:18

پاسخ به

کی بود میگفت 40عضو میرسونه ?برسون دیگه?

وایسا

1401/09/23 19:28

چطوری برم پارت اول?

1401/09/23 19:50

?

1401/09/23 19:52

برو ت میتونی

1401/09/23 19:52

زیاده ??

1401/09/23 19:54

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #Part112? سرم پایین‌ افتاد تا نگاهم‌‌بهشون نیوفته وای این چه کاری بود که کرد؟ سرم کل...

مگه تو این زمانم خان هست ?

1401/09/23 19:56

پاسخ به

چطوری برم پارت اول?

عزیزم اینی که سنجاق کردم پارت اوله

1401/09/23 20:56

بزنی روش میاد پارت اول

1401/09/23 20:57

پاسخ به

زهرا چن پارته ؟

زیاد

1401/09/23 20:58

خب بفرس

1401/09/23 21:00

???

1401/09/23 21:00

عروس برادرم✨♥️
#Part115?

منو به سمت پله ها کشید کسی تو آشپزخونه نبود همه رفته بودند اتاق خدمتکاری.

ضربان قلبم بالا رفته بود

سعی می‌کردم خودمو از دستش آزاد کنم ولی محکم‌ گرفته بود

حس میکردم‌ تپش های بلند قلبم‌ سعی داره سینه امو بشکافه‌.

از هر پله ای که بالا می‌رفت
ترسی ته دلم‌و خالی میکرد

کج و کوله راه می‌رفت.. چرا اینطور شده؟

جلوی درِ اتاقش که ایستاد اشکِ تو چشم هام
جمع شد

قصدش برای اوردنم به اینجا چیه؟

در اتاق رو باز کرد

صداهای آ*ه مانند و دادهایی‌ از اتاق های بغلی بلند شده بود
_وای بهراددد‌ یو*اش..

خان زاده منو به داخل هل داد و در رو بست

صدای قدم هاش رو پشت‌ سرم‌ شنیدم..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 21:03

عروس برادرم✨♥️
#Part116?

ضربان قلبم بالاتر رفت

با قرار گرفتن دستش رو شونم‌ اشک هام ریخت

منو به خودش چسبوند و وح*شیانه روسریم‌ رو از سرم کند

و موهامو تو مشتش گرفت

منو به عقب کشید و سرش تو گرد*نم قرار گرفت

با گریه لب زدم

_خا...خان زا..زاده.

نگاه قرمزش تو چشم هام‌ نشست:

_جوونم‌ کوچولو....دوست نداری؟

با گریه نالیدم

_و..ولم کن.. من دخت؟رم!

عصبی خندید

_دختری که دختری...

با قرار گرفتن دستش روی ک*مرم

قلبم ایستاد!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 21:04

عروس برادرم✨♥️
#Part117?

هق زدم
و سعی کردم‌ خودمو ازش جدا کنم

_خان زاده ولم کننن... حالت .. حالتون‌... خوب...نی...نیس

_نه من‌ اوکی‌ام‌ ... فقد به تو نیاز دارم تا حالم توپ شه.

با دستم سرش رو از خودم جدا کردم‌ ولی سفت چسبیده بود و ول نمی کرد

با گاز محکمی که ازم گرفت جیغم‌ از درد بلند شد و اشک‌ هام‌بیشتر ریختند

_میخوای تنبیه بشی بچه؟

چشم هام گرد شد و آب دهنمو قورت دادم.

_ب...بزار برم...خان..خان زا..زاده... م..من ..من از..ازت ..می ترسم..

پوزخند عمیقی زد و شل ول لب زد

_هووووم‌ که می‌ترسی عروسک؟

جلو اومد و دستش رو صورتم‌ نشست
ترسناک تو صورتم غرید

_ ترس واقعی‌و‌ الان بهت نشون میدم بچه جون!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』

عروس برادرم✨♥️
#Part118?

محکم به دیوار کوبوندم و با قدم های شلِش‌
روبه روم ایستاد

با بغض و ترس آروم گفتم

_م.‌..مگ ..مگه من ..چی کارت کردم.. ؟ چ..چرا انقدر...باهام..بد رفتاری؟؟ ..

تو سکوت جلوتر اومد و جوابمو‌ نداد
ادامه دادم

_مگه..جون کسیو ازت گرفتم ... که..که میخوای انتقام
بگیری؟ ..چ‌...چرا ..قصد..داری‌.. اذیتم‌ کنی؟

با پوزخندش سر تا پامو نگاه کرد

_آخه ت*ول*ه سگ‌.. فرق تورو با من نمی فهمی؟؟ تو یه رعیت زاده ... شما رعیت ها فقد به درد ک*تک می خورید...همه زن‌ ها به درد بر*طرف کردن حال بدمون می خورید!...

با تحقیر سر تاپامو گذروند

_ولی شما رعیتی‌ ها سزاوار شکنجه و دردهای وحشیانه هستید!

خشکم زد که خیره به چشم هام پچ زد...

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 21:04

عروس برادرم✨♥️
#Part119?

اشک هام پشت سر هم از چشم هام پایین میومد‌‌

جلوی دیدم تار شده بود.

جای من اینجا نبود... من..من ..از این عمارت میرفتم...نمی تونستم‌ آزار اذیت ارباب زاده رو تحمل کنم.
الان میرم ..
مگه می تونه چی کار کنه باهام؟
میرم از اینجا نمیتونه دیگه تنبیه‌م کنه... نمی تونه اذیتم کنه..!

نگاهم‌ قفل شد تو نگاه سرخش... چشم های وحشیش ته دلمو می لرزوند
آروم جلو رفتم و درست روبه‌ روش ایستادم

_چطور به خودت اجازه می دیدی به ما توهین کنی؟ مگه کیی تو؟ تو انسانی منم انسانم... فرقمون‌ چیه؟؟ فقد چون پولداری‌ بابات ارباب بزرگ روستا بوده توهم اجازه توهین کردن داری؟

با س*یلی که تو صورتم نشست صورتم‌ به یک طرف خم شد

با یک تصمیمی یهویی محکم به عقب هلش دادم

که سرش با صدای بدی به تخت خورد و صدای آخش‌ بلند شد..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 21:04

عروس برادرم✨♥️
#Part120?

با ترس نگاهم‌ به صحنه روبه رو افتاد

خان زاده چشم هاش رو از درد بسته بود و دستش‌ رو روی سرش گرفته بود.

خدایا منو میکشت‌ باید سریع دربرم‌ تا بلایی سرم نیاورده..

پا تند کردم و به سمت درِ اتاقش رفتم


ضربان قلبم‌ از ترس هر لحظه بالاتر می‌رفت
اشک هام‌ سرازیر بود

برگشتم‌ به سمت خان زاده تا ببینم در چه حالیته که دیدم بلند شده و دار به سمتم میاد.

جیغ یهویی از ترس کشیدم

سریع دست گیره رو پایین کشیدم

تا فرار کنم

که
دستی از پشت موهام روچنگ گرفت و کشید


به وسط اتاق پرتم کرد
داد زد

می ک..ش**مت با دستای خودم!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 21:05