رمان رعیت خان🔥♥

39 عضو

اینم 6پارت برایه شماا??

1401/09/23 21:05

پاسخ به

اینم 6پارت برایه شماا??

???????بقیه????

1401/09/23 21:11

پاسخ به

اینم 6پارت برایه شماا??

ممنونم?

1401/09/23 21:12

پاسخ به

???????بقیه????

میزارم دیگه ماشالاه چقدر عجله دارین??

1401/09/23 21:16

عروس برادرم✨♥️
#Part121?

چشم‌ هامو‌ روی هم‌‌فشردم‌

خدایا کارم‌ ساخته است.

با صدای باز شدن چیزی چشم هام رو باز کردم

با دیدن کمر*بند تو دست هاش چشم هام گرد شدن

از وحشت خودم رو عقب کشیدم که جلوتر اومد و پوزخندی زد

_نشونت میدم دنیا دستِ کیه..

جلوتر اومد و بیشتر خودمو‌ عقب کشیدم
زبونم بند اومده بود

کمربند بالا رفت و محکم‌ ....

آخخم‌ از درد به هوا رفت


با تقلا سعی کردم‌ از دستش در برم

با گریه فریاد زدم

_خان زاده..خان زاده... خو..خواهش‌.. می .. می کنم‌ ولم کن.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 21:20

عروس برادرم✨♥️
#Part122?


سرم روی زمین افتاد .. هرچی التماسش میکردم‌ ولم نمی کرد.

هق هقم‌ بلندتر از حد بود ..

گوشاش انگار کر شده بو و نمی شنید
التماسامو‌ ..

جون داشت از تنم می‌رفت.. که ک...مربن..دو گذاشت کنار

نفس حبس شده امو رو با درد بیرون فرستادم

زیر بازوم‌و گرفت و بلندم کرد از زمین

نمی تونستم ب‌ِایستم و داشتم می افتادم که سفت گرفتم

شل شده و با چشم هام‌ که به زور باز نگه داشته بودم
نگاهش کردم


نگاهش رو یه دور تو چهره ام گردوند
با اخم غرید

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 21:20

عروس برادرم✨♥️
#Part123?

غرید
_آدم شدی؟ یا دوباره دلت تن*بی..ه شدن میخواد؟؟

با پایان حرفش قطره اشکی از چشمم‌ افتاد.

مسیر اشکم رو دنبال کرد ولی حس کردم نسبت به دقایق قبل آروم تر شده.

_حق نداری پاتو از این اتاق بزاری بیرون بچه!

بازوهامو‌ ول کرد و تلو تلو خوران به سمت تخت رفت .

اگ میخواستم‌ هم نمی تونستم‌ برم!

شیشه دیگه ای از اون چیزی که پایین بود روی میز کنارِ تختش قرار داشت.

بدن سست شدم نتونست وزنمو‌ تحمل کنه و روی زمین افتادم
آخم‌ بلند شد
کل تنم‌ کوفته شده بود..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 21:20

عروس برادرم✨♥️
#Part124?

خان زاده با اخم های توهم‌ سیگاری بیرون کشید

و اون شیشه رو تو دست دیگش گرفت

رگ های دستش‌ کلا بیرون زده بود .

_ببین چی کار کردی با سرِ من بچه!

تنب*یه‌یی‌ که در حقت کردم‌ هیچ بوده! باید می کش*تمت.

هق هقم‌‌ اوج گرفت لبم رو گزیدم

تا چقدر میخواست منو آزار و ش*ک**نجه بده؟؟

بعد بگه اونطور که دلم‌ می‌خواست ت*نبیه‌*ت نکردم؟؟؟؟!!

از روی تخت بلند شد و با سیگار گوشه لبش جلو اومد

سرم رو بالا آوردم تا نگاهش کنم

_شب بهت گفتم این چیز خوشمزه رو بخور... و تو لیوان رو از عمد شکستی!

با بغض گفتم

_از..از د..دستم‌..افتاد..عمدی..نبود!

پوزخند صدا داری زد و با آبروی بالا رفته نگاهم کرد

_ع که اینطور!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 21:20

پاسخ به

???????بقیه????

بفرما اینم بقیش☝☝☝

1401/09/23 21:21

پاسخ به

بفرما اینم بقیش☝☝☝

میسی ???

1401/09/23 21:33

باش

1401/09/23 22:23

عروس برادرم✨♥️
#Part125?

شیشه تو دستش رو سمتم گرفت

_بخور!

آب دهنمو قورت دادم

_‌م..م..من..نمی تونم...بخورم... این..این چیه؟

عصبی غرید

_جلوی من درست حرف بزن! این تته پته افتادن واسه چیه احمق؟

سرم پایین‌ افتاد ... اگر می گفتم می ترسم ازت بلایی بدتر سرم‌ می آورد

با کفش‌‌ش محکم‌ به کم*رم‌ کوبید

_سرت‌و بگیر بالا بچه!

اخی از درد سر دادم

با چشم های پر اشک نگاهش کردم

_نخوری تو سرت می‌‌شکنم‌ اینو دخترجون!

ته دلم خالی شد ..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 22:26

عروس برادرم✨♥️
#Part126?

با مزه گس و تلخش صورتم‌ جمع شد و شیشه رو از لبم‌ جدا کردم‌

تمام تنم کوفته و زخم‌ بود ... بدنم انگار داشت تو کوره آتیش میسوخت

خان زاده تنها با پوزخند نگاهم میکرد ..

شیشه رو با دست لرزونم‌ روی زمین گذاشتم‌ و خیره بهش

با حال عجیبی گفتم

_راضی شدی؟

_هووم.. دیگه راه افتادی! میدونی اطاعت نکردن از اربابت چه د*رد*ی داره رعیت زاده !

سرم پایین‌ افتاد تا اشک هامو‌ نبینه.

جلوی پام زانو زد و محکم‌ چونمو‌ بالا گرفت
خیره به چشم هام‌ لب زد:

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 22:27

عروس برادرم✨♥️
#Part127?

_امشب میری ف*ض*ا با این چیزی ک خوردی ... اها میخواستی اسمش رو بدونی کوچولو... اسمش م...ش.....
ر...به.. تو رو آزاد میکنه... رها میکنه... هر کاری دلت میخواد انجام میدی..

هر لحظه دمای بدنم‌ بالاتر میرفت.. داشتم‌ خفه میشدم‌ تو لباسا‌

حس ... حس میکردم‌ کسی

دست گذاشته رو گلوم‌ و سعی داره خفه ام کنه...

ضربان‌ قلبم‌ بالا رفته بود

دستم‌ روی گردنم‌ نشست و سعی کردم‌ کمی لباسا رو از تنم‌ فاصله بدم

با عجز نگاهش کردم‌
بغضدار نالیدم

_حا...حالم‌...بده خا..خان زاده


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 22:27

عروس برادرم✨♥️
#Part128?


_عادیه... بدنت تا عادت کنه باهاش طول میکشه کوچولو.

اشک هام ریخت..

با حرفی که زد..‌ تو جام‌ خشک شدم

_ل*ب....اساتو‌ در بیار اگه گرمته!میخوای..کمکت کنم؟

آب دهنمو قورت دادم‌ و سرمو‌ به معنی نه بالا دادم

چی می خواست از من؟؟ چرا این رفتارو‌ داره؟؟ هر بار یه چی ازش رو میشه!

خدای من.. من جلوی اون‌ آخه؟

من‌‌و می کشن... اونم‌ جلوی محرم نه! جلوی یه نا م...محر..م‌

ارباب زاده از کنارم‌‌بلند شد و روی تختش نشست

_هرجور راحتی... اگر دیدی اذیتی من مشکلی ندارم

تو چشم هام قفل شد و با لحن‌ عجیب و خشنی غرید

_ولی حق بیرون رفتن‌ نداری... تا صبح تو این اتاق میمونی!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 22:27

عروس برادرم✨♥️
#Part129?

_ولی حق بیرون رفتن‌ نداری... تا صبح تو این اتاق میمونی!

سرم رو تکون دادم

خودمو‌ کشیدم تا به دیوار بچسبم‌

سرمو به دیوار تکیه دادم‌و چشم هامو‌ بستم‌

تو سرم‌انگار وزنه دویست کیلویی‌ گذاشته بودند‌ و کل بدنم‌ نبض میزد

دیگ نمی تونستم‌ تحمل کنم‌ این گرمی تنم‌ رو.

خدایا خودت کمکم‌ کن

چشم هام‌ بسته بود و نمی دیدم‌ خان زاده

الان تو چه حالتیه؟؟

چشم هامو که باز کردم‌ دیدم زل زده به چهره ام.

با نگاهم‌ سریع نگاهش رو گرفت

پیراهن‌ سفید با راه راه های آبی تنش بود و آستین‌ هاشو‌ تا زده بود

_ بیا اینجا...

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 22:27

عروس برادرم✨♥️
#Part130?

_ بیا اینجا.

لبم‌‌رو‌ گزیدم‌ نمی تونستم‌ از جام‌‌بلند شم که جلو برم

ولی مجبور به اطاعت بودم

دستم‌رو به زمین گرفتم‌ و به زور روی پاهام ایستادم‌

با هر قدمی که بر می داشتم‌ دردی تو کل بدنم‌ می پیچید

روبه روش ایستادم‌

جای کمربندها میسوخت و هر لحظه میخواستم سقوط کنم‌

سرش رو بلند کرد و زل زد به چهره‌ی پریشون و داغونم

_لباسمو‌ از ت..نم‌ در بیار .. خسته ام!

چشم هام گرد شد..

زل زدم‌‌ بهش و هیچ‌ عکس العمل در برابر حرفش انجام ندادم.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 22:28

خب..????

1401/09/23 22:30

پاسخ به

خب..????

خب و کوفت دیونم کردین???????

1401/09/23 22:33

پاسخ به

خب و کوفت دیونم کردین???????

میخواستی گروه رمان نزنی??

1401/09/23 22:34

پاسخ به

خب و کوفت دیونم کردین???????

ادامه شوبفرس گلم

1401/09/23 22:34

خاین نشو دیگه بقیه شم بزار

1401/09/23 22:34

??

1401/09/23 22:35

پاسخ به

میخواستی گروه رمان نزنی??

پررووو?????

1401/09/23 22:35

عروس برادرم✨♥️
#Part131?

زل زدم‌‌ بهش و هیچ‌ عکس العمل در برابر حرفش انجام ندادم.

با اخم‌ رو بهم توپید

_مگه با تو نیستم‌ بچه؟

سرم رو تکون دادم

لبم‌رو گزیدم و آروم‌ خودمو به سمتش خم کردم‌ که

درد بدی تو ناحیه پشت کمرم‌ نشست

صورتم‌ از درد جمع شد
جای کمربندها میسوخت با هر تکونم..

با اخم‌ های توهم‌ دست لرزونم‌ جلو رفت

نگاهم‌ قفل یه جفت‌ چشم آبی شد

از نزدیک
چقدر خوش‌رنگن!

مسخ چشم هاش بودم

بی حوصله غرید

_باز کن این وامونده‌ رو .. حوصلمو‌ سر بردی دیگه اه!

با ترس سر تکون دادم‌ و اولین دکمه پی*راهنش رو باز کردم


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 22:35