The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

از در زدم بیرون.تپش قلبم رسوام میکرد. چند تا نفس پشت سر هم کشیدم و بدون در زدن وارد اتاقش شدم. همچنان خیره به اسمون بود. به دیوار تکیه دادم و سرمو کج کرد.خیره شدم به استایل عروسکیش. اروم صداش زدم :
_ نوال؟
جوابی نداد. بدجور تو فکر بود. دوباره بلند تر صداش زدم:
_ نوال؟
تکونی خورد و به خودش اومد. چرخید سمتمو با دیدنم یکه خورد.لبخند مهربونی به روش پاشیدم و گفتم:
_ چرا نخوابیدی؟
یه قدم اومد جلو:
_ تو چرا نخوابیدی؟
بغض داشت.اینو از لرزش صداش فهمیدم:
_ من یکم کار داشتم نشد بخوابم.
قدم بعدی و اومد جلو و یه قطره اشک چکید رو گونش، حالتش عجیب بود:
_ با تینا کار داشتی؟؟
متعجب زل زدم بهش.چی داشت میگفت:
_ چی میگی نوال؟
قدم بعدی و اومد جلو و قطره های اشکش شدت گرفت:
_ خیلی جذابه؟
شوکه و مات نگاش میکردم. این چه حالی بود دیگه؟ نزدیک تر شد:
_بلده چجوری ناز کنه عشوه بیاد نه؟
خیره ی صورت خیسش اروم لب زدم:
_ نوال
درست رو به روم تو چند سانتیم وایساده بود.با صدای که انگار از ته چاه در میومد گفت:
_ بلده دلبری کنه نه؟
_ چی داری میگی دختر؟

????????????????????

1401/10/17 13:22

????????????????????

قسمت چهارصدو پنجاه و چهار
#454

دستای لرزونشو اورد بالا و یه دفعه یقه ی لباسمو کشید.چون کارش یهویی بود سرم با شدت خم شد طرفش..سرمای دستش که به بدنم میخورد مورمورم میشد:
_ نوال چت شده عزیزم؟
با چشمای اشکی زل زد تو صورتمو گفت:
_تینا خیلی بلده نه؟؟
متعجب پرسیدم:
_ چیو؟؟
که یهو در مقابل چشمای گشاد شدم دستشو پشت گردنم انداخت و منو بوسید.چشماشو بسته بود و لباشو محکم رو لبام فشار میداد. قطره های اشکش پشت سر هم رو صورتش سر میخورد و لبامو خیس میکرد. انگار رو لباش یه تیکه یخ گزاشته بودن. اما وجود من گر گرفته بود.ناشیانه میبوسید و همون نابلد بودنش برام لذت داشت. دستامو دور کمرش حلقه کردم. چند لحظه بعد لباشو ازم جدا کرد و پر از بغض نالید:
_ مثل تینا بلد نیستم اما زنت منم..
مثل تینا جذاب نیستم اما حلالت منم.
مثل تینا دلبری نمیکنم اما کنارت منم.
هرچند موقتی.. هرچند کوتاه.. اما حرمت داره این رابطه.. حرمت داره این حلال شدن.حرمت داره که بعد این صیغه چشم تو چشم هیچ مردی نمیشم.. موقتیه درست، اما اسمت رومه. گناهه به کسی فکر کنم.. موقتیه اما ادم خیانت نیستم. من بلد نیستم زنانگی کنم اما تو فراموش نکن با تمام نابلد بودنام حلالت منم..
سرشو انداخت پایین..سیبک گلوش که جابه شد فهمیدم چقدر داره خودشو کنترل میکنه.چش شده بود؟مات و منگ نگاش میکردم.اومد راهشو بگیره و برگرده سمت تخت، که مچ دستاشو اسیر کردم:
_ نوال؟
با حالت زاری نالید:
_ میخوام بخوابم کیان..
از پشت بهش نزدیک شدمو زیر گوشش لب زدم:
_ حرمت قائلم برای این رابطه که الان اینجام..
با صدای لرزونش گفت:
_ دیر اومدی..
_اما اومدم..
_ خوابم میاد.
بوسه ای نرم رو گونش زدم که چشاشو رو هم گزاشت،دوباره زیر گوشش لب زدم:
_حالیمه که تو کی هستی وگرنه الان اینجا نبودم. حرمت قائلم که بخاطرت تینارو پس میزنم.حرمت قائلم که تینارو تهدید میکنم ازم دور باشه..حرمت قائلم که بخاطرت صدامو روش بالا میبرم..
دست ازادشو به صورت اشکیش کشید:
_ خستم کیان..
_ منم خستم...
_ برو بخواب..
_ باشه میخوابیم..
و یهو تا بخودش بیاد دستمو زیر زانوش انداختم و کشیدمش بغلم.. ناخوداگاه دستشو دور گردنم حلقه کرد:
_چیکار میکنی؟؟
جوابشو ندادمو سمت تخت رفتم.. اروم خوابوندمش تو تخت.خودمم رفتم کنارش و دراز کشیدم که با ترس زل زد تو چشمام. نگران پرسید:
_ چیکار میکنی؟
سرمو چرخوندم سمتش.. درست چند سانت باهاش فاصله داشتم:
_ حلالمی..میخوام کنارت بخوابم.
_ چی؟
موهای ریخته تو صورتشو کنا زدم..
_ مگه خودت نگفتی ؟
_ منظورم این نبود..
با شیطنت زل زدم تو چشماش و گفتم:
_ اما من

1401/10/17 13:23

همین منظورو از حرفات برداشت کردم.
به آنی لپاش رنگ گرفت.عاشق این خجالتای یهوییش بودم. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش همین دختر بود که اتیشو تو جونم انداخته بود. اروم دستامو دور پیشونیش گزاشتمو لبام رو پیشونیش نشست.
_ اروم بخواب بی استرس.فردا باید زود پاشی درس داری..
خجالت زده سرشو پایین انداخت و اروم لب زد:
_ شب بخیر..
دستامو محکم دورش حلقه کردم که تکون محکمی خورد. با اعتراض صدام زد:
_ کیااااان؟
با صدایی که بخاطر خواب دورگه شده بود خندیدم و گفتم:
_ بخواب دختر.. نمیخورمت که..
در حالی که صداش تحلیل میرفت گفت:
_ از لولو هم بدتری..شبت بخیر
وقتی خوابش برد زل زدم بهش:
_تو که بیخوابی زده بود به سرت چطور حالا انقدر زود خوابت برد؟؟
شیطون سرمو نزدیک گوشش بردمو گفتم:
_نکنه توام بیقرار بودی؟؟؟
ریز خندیدمو سرمو گزاشتم رو بالشت.
ارامشی به وجودم سرازیر شده بود که نظیرش و هیچ جا تجربه نکرده بودم.
چشامو رو هم گزاشتمو نفهمیدم کی خوابم برد.

????????????????????

1401/10/17 13:23

????????????????????

قسمت چهارصدو پنجاه و پنج
#455

کیان :
چرخی تو تخت زدم که با حس جای خالیش اروم چشامو باز کردم. هوا هنوز گرگ و میش بود. نگاهی بهش انداختم که تو تخت نشسته بود و با دستش ، پاشو ماساژ میداد.متوجه نشد که بیدارم. اروم تو جام نیم خیز شدم و با صدای خواب الودی گفتم:
_ چیشده؟
سرشو برگردوند سمتم با دیدنم لبخند پر دردی زد. زیر لب گفت:
_ چیزی نیست. بخواب..
اومدم نزدیک ترش که دیدم پاچه ی شلوارشو یکم بالا زده و مچ پاشو تو مشتش گرفته. بانگرانی گفتم:
_چیشده نوال
با درد چشاشو رو هم گزاشت و گفت:
_ بعضی شبا میگیره..چیزی نیست.
اروم خوابوندمش تو تخت:
_ دراز بکش الان میام..
بی سروصدا رفتم تو اشپزخونه و از تو جعبه کمکای اولیه پمادی که درد و تسکین میداد برداشتم و برگشتم تو اتاق. لباشو محکم گاز میگرفت.. قلبم فشرده شد. کنار پاش زانو زدمو اروم مچ پاشو تو دستام گرفتم که صداش بلند شد:
_ اخ..
_ ببخشید..ببخشید..
یه ذره از پمادو کف دستم پخش کردمو اروم مشغول ماساژ پاش شدم.. ناله های ریزش ازارم میداد..اخمام رفت توهم. انقدر اینکارو ادامه دادم که صداش قطع شد و نفسای منظمش بهم فهموند که خوابیده..کلافه پوفی کشیدم و از جام پاشدم تا دستمو بشورم.این درد هم به بقیه چیزا اضافه شده بود. کارم که تموم شد برگشتم تو اتاق و نشستم رو تخت. دوساعت دیگه باید میرفتم بیمارستان.. دیگه خوابم نمیومد.دلم بدجور هوس کرده بود که نگاش کنم. نزدیک تر شدم بهش و زل زدم.به صورتش...چشماش.. لباش..بینیش، لپای سرخ وسفیدش.حتی ابروهای دخترونش که انگار تاحالا بهشون دست نزده ..همه چیش برام تازگی داشت.. جذاب بود..باور نمیکردم که حسم به دختری که یک روز ازش نفرت داشتم انقدر تغییر کرده باشه..با انگشت اشاره ام از پیشونیش تا روی لباشو نوازش کردم. چشامو بستم.. ضربان قلبم بالا رفته بود:
_ توچی داری که منو اینجوری پابند کرده؟؟
اروم تو خواب چرخی زد و پتوشو مثه عروسک تو بغل گرفت..لبخند محوی رو لبام نشست. خم شدم و بوسه ای رو پیشونیش زدم.بدون اینکه خودم متوجه بشم اروم لب زدم:
_میشه تا همیشه مال من باشی؟
اون جوابی بمن نداد اما خودم حسابی از حرفی که زدم جا خوردم..قلبم لرزید.. حرفم بی اراده بود اما دلمو تکون داد.. تاحالا به همچین چیزی فکر نکرده بودم.انقدر هضم حرفی که زدم برام سنگین بود که کلافه از جام پاشدم تا دیگه بهش فکر نکنم.نمیتونستم تشخیص بدم چی درسته چی غلط.. باید همه چیو میسپردم به زمان.. قطعا اون درمان همه ی مشکلات بود..
نگاهی به ساعت انداختم.. دیگه باید میرفتم بیمارستان. پتو رو کشیدم تنش و اروم از در اتاق زدم بیرون.

1401/10/17 13:23

پله هارو یکی یکی طی کردم تا رسیدم به اتاقم. حدس میزدم تینا هنوز خواب باشه. وارد که شدم برخلاف حدس من بیدار بود داشت اماده میشد. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_ سلام صبح بخیر..
بی حرف سرمو تکون دادم و رفتم سمت کمدم. زل زده بود بهم که دست به سینه یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:
_ اجازه میفرمایید لباسمو عوض کنم؟
هول شد:
_ اره اره.. من میرم دیگه.. کاری نداری؟
_ نه.. پرونده ها یادت نره..
به زور لبخندی زد و گفت:
_ ممنون بابت کمکت. اگه نبودی نمیتونستم انجامش بدم.
_ کاری نکردم.
_ خوب دیگه من برم..خدافظ..
زیر لب جوابشو دادم که از در زد بیرون.
خدارو شکر از دست اینم راحت شده بودم.. بدون هیچ فکر دیگه ای لباسامو از تو کمد در اوردمو مشغول عوض کردنشون شدم.

????????????????????

1401/10/17 13:23

????????????????????

قسمت چهارصدو پنجاه و شش
#456
نوال:
کش و قوسی به خودم دادمو تو تخت نیم خیز شدم.بدنم گرفته بود و پام زق زق میکرد. همیشه بعد از یک درد وحشتناک وقتی که اروم میگرفت اینجوری میشد.نگاهی به ساق پام انداختم که اثار پماد زرد رنگ کیان روش مونده بود.با یاد دیشب لبخند محوی رو لبم شل گرفت.. دیشب برگشته بود. تینا رو پس زد و برگشت.دیگه دلم چی میخواست؟آرامش مگه چی بود؟؟ بی سرو صدا از جام بلند شدمو سمت آینه قدی اتاقم رفتم. ایستادم جلوش. اگه لنگ زدن پامو فاکتور میگرفتم، از نظر قیافه چیزی از بقیه کم نداشتم.فقط اونا به خودشون میرسیدن ومن نه حوصلشو داشتم و نه وقتشو..دستمو سمت شونه ی روی میز بردم تا محض رضای خدا موهامو ازین پریشونی در بیارم.بعد از تموم شدن کارم سمت سرویس بهداشتی اتاقم رفتم تا یه ابی به صورتم بزنم. زمان به سرعت میگذشت من وقت برای تلف کردن نداشتم.کتابمو از رو میز اتاقم برداشتم و درحالیکه مدادمو پشت گوشم میزدم به سمت اشپزخونه رفتم. پشت سر هم مطالبو مرور میکردم و در همون حال پنیر و از تو یخچال در اوردم تا برای خودم لقمه درست کنم.اماده که شد با لذت گاز گنده ای بهش زدم و نشستم پشت میز. کیان برای ناهار میومد خونه. پس باید زمانو یه جوری برنامه ریزی میکردم که غذا هم درست کنم. بدون فوت وقت سرمو بردم تو کتابو به خوندنم ادامه دادم.. نمیدونم دقیق چقدر مشغول خوندن بودم که با صدای ایفون از جام بلند شدم. از پشت مانیتور چشمم به کتی افتاد که با نیش باز به دوربین خیره شده بود.لبخند محوی رو لبم شکل گرفت و با تاسف سرمو براش تکون دادم و در و باز کردم.برگشتم سمت ورودی تا ازش استقبال کنم. از دور دستی برام تکون داد که ریز خندیدم. از همون فاصله بلند گفت:
_ سلام بر بانوی زیبای عمارت شمس..
نزدیکش شدم و دستاشو محکم فشار دادمو گفتم:
_ چخبره کبکت خروس میخونه..
خندید و گفت:
_ چرا کبکم خروس نخونه؟
بعد قری به گردنش داد و در ادامه گفت:
_دارم عروس میششششممم.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
_رئیس جمهور مملکت که نمیشی.. داری عروس میشی . عروس شدن هم ذوق داره؟؟
یهو بی هوا ضربه ای به سرم زد که دور سرم ماه و ستاره شروع به چرخیدن کرد:
_ آخ کتی دستت بشکنه. هرچی درس خونده بودم پرید.
لبخند ملیحی تحویلم داد و گفت:
_خاک عالم با تمام املاح معدنیش تو فرق سرت..یعنی تو با 24 سال سن هنوز نفهمیدی که در این بحران بی شوهری که اکثر دختران دم بخت دارن دچارش میشن، عروس شدن از پیروز شدن تو انتخابات ریاست جمهوری مملکت مهم تره؟؟
با چشمای گرد شده زل زده بودم بهش.. انقدر جدی این حرفارو زده بود که یه

1401/10/17 13:23

لحظه فکر کردم واقعا تفکر واقعیش همینه. وقتی نگاهم به چهره ی حق به جانبش افتاد زدم زیر خنده:
_ گمشو بیا داخل دیوانه..بیچاره اون امیرعلی بدبخت که یه عمر میخواد توی عتیقه رو تحمل کنه..
_ خیلیم دلش بخوااادد..
بعد تنه ی ارومی بهم زد و با قر و فر فراوون رفت تو سالن.باخنده سرمو تکون دادمو پشت سرش وارد شدم
_چی میخوری برات بیارم..
درحالی که دکمه های مانتوشو باز میکرد گفت:
_ فرقی نمیکنه فقط خنک باشه.. چیکار میکردی؟
در حالیکه شربت آلبالو رو تو لیوانای پایه دار میریختم گفتم:
_امتحانم نزدیکه.. درس میخوندم..
لیوان شربتو برداشت و به لباش نزدیک کرد و درحالیکه شیطنت تو چشماش موج میزد گفت:
_ خوب یه روز بایدتعطیل کنی درس خوندنو..
متعجب نگاش کردم:
_ چرا؟
نیششو باز کرد و درحالیکه دندونای یه دست سفیدشو به نمایش میزاشت گفت:
_امشب قراره امیر و پدر و مادرش بیان
_عه؟؟بسلامتی.. کیان هم میدونه؟؟
_ آره.. اومممم. یعنی امیر گفت خودش براش زنگ میزنه..
با خوشحالی گفتم:
_وای خیلی خوشحال شدم کتی.. انشالا خوشبخت بشی..
لبخند مهربونی زد:
_مرسی عزیزم. من مطمئنم که توام خوشبخت میشی..
لبخند تلخی رو لبم نشست،ناخوداگاه زمزمه کردم:
_ من خوشبختم کتی..هرچند که موقتیه. اما خوشبختم.

????????????????????

1401/10/17 13:23

????????????????????

قسمت چهارصدو پنجاه و هفت
#457

سرمو که بلند کردم دیدم بی حرف با یه لبخند عجیب زل زده بود بهم.دست و پامو گم کردم.هول گفتم:
_خب..اممم..منظورم این بود که.. خب یعنی...
انگشت اشارشو گزاشت رو لبام:
_ هیس..حرفی که زدی و خرابش نکن. من خیلی وقت بود که از چشمات میخوندم. خیلی وقته..
پر از بغض سرمو انداختم پایین. با صدایی که از زور بغض گفتم:
_اینطوری که فکر میکنی نیست.
چونه ی لرزونمو تو دستش گرفت و مجبورم که زل بزنم تو چشماش:
_واسه همینه که اینجوری بغض کردی و چشمات دودو میزنه؟میخوای بگی حسی نیست؟؟
دستمو گرفت و با دست خودش گزاشت رو قلبم:
_ حسی نیست که این داره اینجوری خودشو به در و دیوار میکوبه؟
انکارم بی فایده بود.انگار خیلی وقت بود که خودمو لو داده بودم.حرفی برای گفتن نداشتم. فشاری به دستم اورد و گفت:
_ نوال باور کنم که هیچ حسی نیست؟ حسی نیست و تو نگاه شرمگینتو ازم میدزدی؟داری از من پنهون کاری میکنی؟
لبامو محکم رو هم فشار دادم تا بغضم نشکنه. با صدای لرزونم نالیدم:
_ کتی کشش نده..
بی توجه به حالم ادامه داد:
_دوسش داری؟
میخواستم فرار کنم. میخواستم دور شم تا مجبور نشم به هیچ سوالی جواب بدم. اومدم بلند شم تا برم تو اشپزخونه که مچ دستمو گرفت:
_کتی..
زل زد تو چشمام:
_دوسش داری نوال؟
به حالت زاری نالیدم:
_کتی بس کن.
_تو چشمام نگاه کن و بگو حسی بهش نداری،که وقتی کنارته قلبت تپش نمیگیر ه،بگو وقتی اونو کنار دختره دیگه ای میبینی بغض نمیشینه تو گلوت، بگو به پایان صیغه که فکر میکنی حس مرگ بهت دست نمیده..تو چشمام نگاه کن و بگو دوسش نداری..
نفهمیدم چیشد اما یهو مثل باروت منفجر شدم.با جیغ رو بهش گفتم:
_اره،اره من دوسش دارم.خیلی وقته که درگیرم،نفهمیدم چیشد،نفهمیدم از کجا شروع شد،اما شروع شد، دلم لرزید،دلم سر خورد.اما این سر خوردن اشتباس.
دونه های اشک رو گونه هام سر خورد
با صدای لرزونم نالیدم :
_قصه ادم و حوا رو شنیدی کتی ؟حوا سیب ممنوعه ادم بود اما نوبت من که رسید برعکس شد،من حوایی هستم که کیان سیب ممنوعه منه .ادم بخاطر سیب ممنوعش از بهشت خارج شد و من با این سیب ممنوعه وارد بهشت شدم
حالا تو از من میپرسی سیب ممنوعه امو که بهم بهشت و داده دوست دارم یا نه ؟
معلومـــــه که دوست دارم ولی این علاقه اشتباس. میفهمی؟؟؟ اشتبـاس..
کتی لب باز کرد حرف بزنه که یهو با شنیدن صدای در رنگ از صورتم پرید.با دیدن کیان حس کردم قلبم نزد.از صورتش هیچی معلوم نبود.نگاهش که به صورت غرق اشکم افتاد چشماش رنگ نگرانی گرفت:
_چیشــده ؟؟؟
کتی هول لبخندی زد و گفت:
_چیزی نیست یکم دلش

1401/10/17 13:23

گرفته بود درد دل میکرد.میدونی که اشکش دم مشکشه
تند اشکامو پاک کردم.خداروشکر که چیزی نشنیده بود درحالی که چپ چپ به کتی نگاه می کرداومد سمتمو دستمو کشید تا پاشم:
_هروقت این کتی اومد اینجا یه بلای اسمونی سرمون نازل شد. پاشو برو یه آب به صورتت بزن. چشات قرمز شده.
با صدایی که از زور جیغ گرفته بود گفتم:
_ باشه. میرم. تو چرا انقدر زود اومدی؟
مشکوک نگام کرد و گفت:
_ دوست نداری میخوای برگردم؟
به زور لبخندی زدمو گفتم:
_این چه حرفیه؟ فقط برام سوال بود. برم یه آبی به صورتم بزنم و بیام یه چیزی درست کنم بخوریم.
_ منم میرم تو اتاقم لباسمو عوض کنم. تو تمام این مدت کتی با لبخند بهمون خیره شده بود.. قدمامو سمت اشپزخونه برداشتم تا برم یه چیزی درست کنم که بخوریم.چند تا گوجه و تخم مرغ از تو یخچال در اوردمو مشغول خرد کردن گوجه ها شدم که کتی وارد اشپزخونه شد،صندلی و عقب کشید نشست و بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن :
_آدم بخاطر حوا از بهشت رفت بیرون اما خدا تنها نزاشتش،حوا رو باهاش فرستاد،از بهشت خارج شدن امااز هم جدا نشدن،هوم؟
سرمو بلند کردم، با دیدنم لبخندی زد که
اروم تر شدم..فشاری به دستم اورد و گفت:
-همیشه همه ی سیب های ممنوعه تا اخر ممنوعه نمیمونن،خدارو چه دیدی ؟
لبخند رو لبم شکل گرفت:
_میزاری ناهار درست کنم یا نه ؟باید زود تر کارارو انجام بدیم عروس خانوم.
ریز خندید : بزار کمکت می کنم
**************************
تقریبا نیم ساعت بعد غذا اماده بود اما از کیان خبری نبود همونجور که دستای خیسم و با گوشه لباسم خشک میکردم
گفتم:
_ فکر کنم خوابه میرم بیدارش کنم.
با لبخند سرشو تکون داد و گفت :
-باشه عزیزم
بی حرف از اشپزخونه زدم بیرون..

????????????????????

1401/10/17 13:23

????????????????????

قسمت چهارصدو پنجاه و هشت
#458

دونه دونه پله هارو میرفتم بالا.. صدایی ازش نمیومد. تا وارد اتاقش شدم چشمم بهش افتاد که داشت از تخت بلند میشد. با لبخند گفتم:
_ بیا پایین ناهار حاضره. چقدر زود خوابت برد..
جوابی بهم نداد.. نزدیک تر شدم. اروم صداش زدم:
_ کیان..
بازم حرفی نزد. وقتی برگشت سمتم با دیدن چشای بستش دلم هری ریخت. سکوت کردم.. لحظه بهم نزدیک تر میشد.انقدر نزدیک شد که دیگه فاصله ای بینمون نبود. تو حالت خوابش دستشو دور کمرم پیچید و منو رو سرامیکای سرد اتاقش خوابوند. قلبم بیقراری میکرد. لباشو رو گردنم گزاشته بود اروم میبوسید. تمام وجودم گر گرفت. بوسه هاش مثه گدازه های اتیش تنمو لمس میکرد. نفسم تند شده بود. چشامو بستم و آب دهنمو قورت دادم. دستمو اروم رو قفسه سینش گزاشتم که با حس تپش قلبش بیقرارتر شدم. باید ارومش میکردم.. صدای قدمایی که از سمت پله ها اومد نگرانم کرد. دیر کرده بودم و قطعا کتی اومده بود تا ببینه چرا نیومدیم.. از همون فاصله صداش بلند شد:
_ نوال رفتی کیانو بیاری خود...
که یهو با دیدنمون تو اون وضعیت مات موند.شوکه شده بود. حس میکردم گونه هام رنگ گرفته. انگشت اشارمو به نشونه ی هیس روبینیم گزاشتم وازش خواستم صداش بلند نشه.. زود به خودش اومد سرشو تکون داد و بعد تنهامون گزاشت. از خجالت یادم رفته بود باید چیکار کنم. گیج و کلافه بود که با فشاری که به پهلوهام اورد جیغم رفت هوا..سریع لبامو گاز گرفتم که دوباره کتی بر نگرده. دستای لرزونمو تو موهاش بردم. اروم نوازش میکردم. بعد انگشتم و از کناره ی گوشش تا قفسه سینش حرکت میدادم زیر گوشش شروع کردم به حرف زدم:
_ کیان..عزیزم.. چیزی نیست. اروم باش.. اروم باش..
سرمو بردم زیر گردنش و با خجالت چند تا بوسه ی ریز زدم. اروم زیر لبی گفتم:
_ ببین ادمو به چه کارایی وادار میکنی..
نمیدونم چند دقیقه بود که داشتم این کارو میکردم که دیگه حرکتی نکرد. فکر کردم خوابش برده.. نفسمو بی صدا دادم بیرون. زیر لب خدارو شکر میکردم که بازم به خیر گذشته بود..خواستم اروم بزنمش کنار و بلند شم که یهو با بوسه ی نرمی که روی گلوم زد قلبم اومد تو دهنم.سرشو که بلند کرد با دیدن چشمای بازش رنگ از صورتم پرید.دست دور کمرم پیچید و با صدای خواب آلودش زیر گوشم زمزمه کرد:
_ ببخش...
اب دهنم و قورت دادم با ترس گفتم:
_ بیدار بودی،؟؟
دوباره بوسه ای رو موهام زد و گفت:
_ همین الان بیدار شدم..
شرمگین چشامو رو هم گزاشتم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم:
_ کیان له شدم.. میشه از روم پاشی؟؟
ریز خندید و اروم از جاش بلند شد و دستمو گرفت

1401/10/17 13:23

تا پاشم.. نگاهش به گردنم خیره موند:
_ چیزی شده ؟؟
کلافه دستشو تو موهاش کشید و اشاره ای به گردنم زد:
_ کبود شده..
با تعجب رفتم جلوی اینه. نگاهم به استخون ترقوه ام افتاد که کبودی خیلی کمرنگی روش خودنمایی میکرد.. یقه ی لباسمو جمع تر کردم و گفتم:
_ طوری نیست. اومدم بیدارت کنم که بریم ناهار..
خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت:
_ نوال؟
زل زدم تو چشمای نگرانش:
_ جانم؟
تردید و چشماش خوندم. انگار شک داشت که بگه:
_ بگو کیان . چیشده؟
من من کنان گفت:
_ تغییری کردم؟؟؟
لبخند محوی رو لبم نشست. با اطمینان زل زدم تو چشماش گفتم:
_ خیلی...
_ واقعا؟؟
ریز خندیدم و گفتم:
_ اوهوم...
مهربون نگام کرد که گفتم:
_ بریم که حسابی جلوی کتی بی ابرو شدم..
با تعجب پرسید :
_ چرا؟؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین و اروم گفتم:
_ اومدم صدات کنم بیای ناهار که دیدم بهت حمله دست داده.. یکم دیر کردیم کتی که اومد بالا.. خوب... خوب میدونی.. زیاد تو موقعیت خوبی نبودیم.
موی ریخته تو صورتمو کنار زد و گفت:
_ کتی درک میکنه.. تو گناهی نداشتی. پس نیازی نیست خجالت بکشی..حالا بریم غذا بخوریم؟ امشبم میخوان این فرفره رو ببرن از شرش راحت شم..
با لحن اخطار امیزی گفتم:
_ عه کیان؟؟
خندید..
_ شوخی کردم.. کلی کار داریم. بدو بریم.
بعد با خنده از در اتاق زدیم بیرون. فقط مونده بودم با اون ابرو ریزی چجوری با کتی رو به رو بشم.

????????????????????

1401/10/17 13:23

????????????????????

قسمت چهارصدو پنجاه و نه
#459

دانای کل:
با لبخند نگاهی به دخترک زیبای روبه روش انداخت، نزدیک شد و تره ای از موهای مواجشو که جلوی صورتش افتاده بود کنار زد..با گیره صورتی رنگ موهاشو پشت سرش جمع کرد و شالشو روی سرش انداخت، در همون حال خم شد و زیر گوشش لب زد :
_خوشگل شدیا،امشب امیر علی نمیتونه ازت چشم برداره..
خندید از همون خنده هایی که قند تو دل اب میکرد. یه حس شیرین به دل نوال سرازیر شده بود.بهترین دوستش به خونه بخت میرفت و قرار بود خوشبخت بشه.انتظار داشت که کتی پر از نگرانی و استرس باشه اما این دختر بیخیال تر از این حرفا بود شایدم به قول خودش به امیرعلی اعتماد داشت.بیخیال گوشی رو تو دستاش گرفت و مشغول بازی کردن باهاش شد.که اخمای نوال توهم رفت. لنگ زنان از جا بلند شد و به سمتش رفت و گوشی و از دستش کشید بیرون. صدای اعتراض کتی بلند شد:
-عه نوال ؟ چیکار میکنی؟
درحالی که گره اخماش شدید تر شده بود گفت:
_تا چند دقیقه دیگه میرسن تو به جای اینکه بری تو اشپزخونه داری بازی میکنی؟
نیشش تا بناگوش باز شده بود:
_جون کتی اذیت نکن بده امیر پیام داده
شیطنت دخترانه اش گل کرد :
_همین که گفتم. مثل دخترای خوب برو تو اشپزخونه تا صدات نزدم بیرون نیا.
لب و لوچه اش اویزون شد در حالیکه غر میزد از جاش بلند شد:
_مامانم رفت پیش بابای کیان، یه مدتی نیست گفتم نفس راحت میکشم خدا به بدترشو نصیبم کرد.
لباشو گاز میگرفت تا صدای خندش بلند نشه،با لحن اخطار امیزی گفت:
_کتی
_باشه بابا رفتم خداروشکر دارم شوهر میکنم از دست شماها راحت میشم.
و بعد قری به گردنش داد و از اتاق خارج شد.لبخند روی لبهاش پررنگ تر شد
این دختره بویی از شرم و حیا نبرده بود.
**********************
نوال
صدای ایفون که بلند شد اروم از جام پاشدم تا در و باز کنم.ساعت تقریبا 9 بود که اومده بودن.دکمه رو فشار دادم و رو به کیان که ریلکس روی کاناپه ولو شده بود گفتم :
_پاشو اومدن بریم استقبال کنیم.
از جاش بلندشدو سمت ورودی در رفت و درو باز کرد. کنارش وایساده بودم که از دور چشم به امیر علی افتاد. دسته گلی پر از گل های لیلیوم تو دستاش بود در کنارش با مرد با موهای جوگندمی و یه خانوم چادری با یه لبخند مهربون ایستاده بودن. نزدیک تر که شدن چشمم به یه دختر کم سن و سال هم افتاد که اگه اشتباه نمیکردم باید خواهر امیر بوده باشه.کیان نزدیک تر رفت و با امیر علی و پدرش دست داد و خوش امد گفت:
-ببخشید مزاحمتون شدیم دخترم.
سرمو چرخونم سمت خانومی که این حرف و زده بود لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
_این چه حرفیه خیلی خوش اومدین بفرمایید

1401/10/17 13:24

داخل خواهش میکنم.
با لبخند وارد شدن که چشمم به امیر علی افتاد قطره های عرق رو پیشونیش نشسته بود و هی با دستمال خشکشون میکرد. اروم سیخونکی به پهلوی کیان زدم که با تعجب نگام کرد:
_چیشده؟
اشاره ای به امیرعلی کردم که سرشو چرخوند سمتش. با دیدش ریز شروع کرد به خندیدن،در حالیکه لبخند ملیحی رو لبم نشونده بودم با حرص بهش گفتم :
_کیان ابروی کتی و ببری خودم میکشمت به زور خودشو کنترل کرد و گفت:
_ باشه باشه من تسلیم برو به کتی بگو بیاد.
بعد در حالیکه تعارفات معمولیو انجام میداد به سمت مهمونا رفت. اروم سمت اشپزخونه رفتم که با دیدن کتی از حرص میخواستم منفجر بشم.این دختر هیچیش به ادمیزاد نرفته بود .بیخیال پشت میز نشسته بود داشت قاشق به قاشق بستنی می خورد حرصم دراومده بود:
_کتی اخر از دستت سکته میکنم.ده اخه انقدر بیخیالی که داری بستنی میخوری؟
ریلکس دستمال و به لباش کشید. انقدر اروم که رژ لبش پاک نشه:
_خب چیکار کنم؟

????????????????????

1401/10/17 13:24

قسمت چهارصدوشصت
#460

خون خونمو میخورد باحرص گفتم:
_تازه میگی چیکار کنم؟کتی در جریان هستی اومدن خاستگاریت؟
باحرفم نیشش بازشدو دندونای یکدستشو به نمایش گذاشت:
_اره میدونم اومدن خاستگاری.
دستامو به کمر زدم و بی حرف ظرف بستنی و از جلوش برداشتم که اخماش رفت توهم. بعد مچ دستشو گرفتم و به زور سمت سینی چایی ها بردم قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم:
_ مثه بچه ادم این سینی و میاری تو سالن فهمیدی؟
قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت: _چشم.
به زود لبخندمو کنترل کردم وبه خروجی اشپزخونه اشاره زدم،سینی و تو دستاش گرفت وبالب ولوچه اویزون از اشپزخونه زد بیرون پشت سرش رفتم. سلام ارومی کرد و سرجاش وایساد سیخونکی به پهلوش زدم که به خودش اومد و اروم سمت پدر امیرعلی رفت. با خجالتی که اصلا بهش نمیومد چای رو تعارف کرد و برگشت کنارم نشست.همه با لبخند به کتی خیره شده بودن انگار به دلشون نشسته بود. ساکت و صامت بودیم که بالاخره پدر امیر علی شروع کرد به حرف زدن:
_خب اگه اجازه بدین بریم سر اصل مطلب ..
کیان پاشو رو پا انداخت و با احترام گفت:
_ خواهش میکنم بفرمایید.
_پسرم امیر علیوکه بهترازمن میشناسی. در جریان کارشم که هستین. حقوقشم که الحمدلله دستش به دهنش میرسه و یه خونه هم برای شروع زندگی گرفته اما مهم تر از همه اینها ...
چند دقیقه سکوت کرد و بعد با لبخند زل زد به کتی :
_علاقه ای که امیر به عروس عزیزم داره تا قبلش دلیل این همه علاقشو نمیدو نستم اما الان فهمیدم که واقعا حق داره
دختر گلم واقعا خانومه..
نگاهم به صورت کتی افتاد که از خجالت سرخ شده بود.صدای کیان بلند شد. اروم و شمرده گفت:
_ بعله خوبی امیرعلی برای من واضحه و اشکاره،من میدونم دوست من چقدر ادم درستیه اما همونجور که میدونید مامان کتی خارج از کشوره و پدرش هم به رحمت خدا رفته این دختر دست من امانته.من جدا از خوب بودن امیر علی تضمین شمارو برای خوشبختی کتی میخوام.این قول و اگه به من بدید بقیه چیزا با نظر خود کتی میره جلو.
لبخند محوی رو لبام نشست.زل زدم تو صورت پر اخمش و لبخندم پرنگ تر شد، چقدر برای زندگی کتی عزیزش جدی شده بود.کتی انقدر براش عزیز بود که برای خوشبختیش حتی از بهترین دوستش هم تضمین میخواست.
_ مرحبا پسرم.بعله من میدونم نزدیک 10 ساله گه سرپرستشی منم قول شرف میدم عروسمو رو تخم چشمام بزارمش حالا اگه اجازه بدی دو دقیقه این دوتا جوون باهم حرف بزنن.
کیان تا خواست حرفی بزنه کتی با صدایی که از ته چاه در میومد گفت: _میشه من یه چیزی بگم ؟
اینبار صدای مادر امیرعلی بلند شد:
_بگو دختر گلم..
سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت: _اگه ممکنه من با اقا

1401/10/17 13:24

امیر علی الان با هم صحبت نکنیم.
متعجب نگاهش کردم قبل حرف زدنم امیر علی با حرص گفت:
_ چرا خوب؟
تو چشمای کتی شیطنت موج میزدو اینو منی که میشناختمش خوب میفهمیدم. با لحن حرص دراری روبه امیرعلی گفت: _حرف خاصی نداریم اخه.داریم؟؟؟
نگام به صورت کیان افتاد که از بس خودشو کنترل کرده بود نخنده، سرخ شده بود امیر علی دستاش مشت شد و ساکت موند.متعجب از کاراشون شونه هامو انداختم بالا که کیان زیر گوشم گفت:
_ زیاد درگیر نشو این امیرعلی قصد لاو ترکوندن داشت که کتی زد تو ذوقش.
زل زدم تو چشماش که چشمک شیطونی زد. تازه فهمیدم چی گفت. اروم شروع کردم به خندیدن.با بلند شدن مادر امیرعلی سرم سمتش چرخید روبه من و کیان گفت:
_ اجازه دارم تا مامان کتی جون برمیگردن یه حلقه به عنوان نشون دستش کنم؟؟
کیان با لبخند سرشو تکون داد و چند لحظه بعد برق حلقه ی تو انگشتای کتی تو انعکاس چشماش افتاده بود..
*****
قرار شد تا یه مدت به همین صورت باشه تا مامان کتی برگرده و بعد جشن بگیرن.
موقع خداحافظی نمیدونم امیرعلی چی به کتی گفت که با اونهمه پروییش سرخ و سفید شد.. خیلی خوشحال بودم. یه حس سبکی داشتم..کتی مثل خواهرم بود.. و خوشبختیش میتونست یکی از بزرگترین ارزوهای من باشه..بعد از خداحافظی از مهمونا کتی اروم اومد سمتمون و رو به کیان گفت:
_ من میرم خونه. با من کاری نداری؟
دستاشو محکم فشار داد و با خنده گفت:
_ خوب همینجا بمون عروس خانوم..
سرشو انداخت پایین. لبخند خسته ای زد و گفت:
_ دلم یکم تنهایی میخواد.
کیان دست برد جلو و چونه اش رو تو دستاش گرفت:
_ چیشده کتی کوچولو؟
سرشو که بلند کرد با دیدن قطره اشک که تو چشماش برق میزد جا خوردم. اروم لب زدم:
_ کتی؟
چند تا نفس عمیق کشید و گفت:
_ چیزی نیست. فقط خیلی جای خالی بابامو حس میکنم..
یه چیزی تو دلم فرو ریخت.. خوب میدونستم چی میگه اما کاری از دستم برنمیومد.سکوت کردم. کیان پیشونی کتی و تو دستاش گرفت و اروم بوسید:
_ بابات همیشه کنارته شک نکن..
لبخند محوی رو لباش نشست. با صدای لرزونی گفت:
_ میدونم..
_ پس بغض نکن..
اروم تر گفت:
_ حالم خوبه.حالا من برم؟
_ برو و مواظبه خودت باش..

???????????????????

1401/10/17 13:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#عاشقانه

کم سرمایه ای نیست؛

داشتن آدم هایی که حالت را بپرسـند ...

ولی از آن بهتر

داشتن آدم هایی است که وقتی حالت را می پرسند،

بتوانی بگویی: خوب نیستم ...!

1401/10/17 13:25

????????????????????

قسمت چهارصدو شصت و یک
#461

بی حرف سمت ماشینش رفت و سوار شد.. تا از دیدمون محو بشه جفتمون به جاده نگاه میکردیم..با صدای کیان به خودم اومد:
_ بریم تو؟
لبخند مهربونی به روش پاشیدم و گفتم:
_ بریم
.***************
دانای کل:
خودش هم نمیدونست که چیشده. باید خوشحال می بود،باید رو ابرا سیر میکرد اما...
امشب جای خالی پدرش،بدجور به رخش کشیده شد. انقدر که با همه تلاش برای بی تفاوت بودن باز مقاومتش شکست.. گرمی قطره های اشکو گونه هاش حس کرد.. کی گفت که روانشناس ها بی غم ترین ادم های دنیا هستند؟کی میدونست مرگ پدر جلوی چشمان بچگیت یعنی چی؟کی میدونست از دست دادن تکیه گاه یعنی چی؟اون دیده بود که پدرش توی درگیری چاقو خورده بود.اون دید که بخاطر دیر رسوندن به بیمارستان پدر مهربونش جون داد.
حالا جای خالیش شدید حس میشد ..
مگه نه اینکه دخترا بابایین؟مگه کتی دختر نبود؟بود به ولله دختر بود و شاید حتی حساس تر از بقیه دوستاش.. دستای لرزونشو بالا اورد و اشکاشو پاک کرد.. کیان راست میگفت پدرش امکان نداشت تنهاش بذاره حتی اگه کتی اون و نمیدید.. پاشو روپدال ترمز گذاشت و ماشین از حرکت ایستاد.کلافه کمربندش و باز کرد پیاده شد.کلیدو تو در چرخوند و دوباره به سکوت خونه تجاوزکرد. چقدر دلش هوای امیر و کرده بود.. محبت های بی دلیلش، لبخند مهربونش، و بوسه های عاشقانش.. جالب بود که این خواستن و امشب تو چشمای امیر هم دید اما شرم و حیاباعث شده بود که روش سرپوش بزارن. بی حوصله سمت چایی ساز رفت و دکمشو فشار داد. فنجون مورد علاقش و برداشت و از چایی پرکرد. پشت میز نهارخوری نشست و به بخار بلند شده ازچایی خیره شد. سکوت خونه عذاب اوربود.یعنی
میشد یه روز اون هم توی خانواده شلوغ زندگی کنه؟یعنی میشد دیگه تنها نباشه؟کیان بود..بی انصافی میکرد اگه کیان رو ندید میگرفت.. اما کیان نمی تونست همدم دخترونه هاش بشه.. صدای زنگ در اونو به خودش اورد..نگاهی به ساعت انداخت..مهمون؟ اونم یک نیمه شب؟عجیب بود..
اروم از جاش بلند شد و سمت در رفت. دست گیره رو فشار داد و چند لحظه بعد در باز شد. نگاه خیره اش به یه جفت چشم شیطون گره خورد.. مات و متعجب لب زد:
_امیرعلی ؟
یه تای ابروشوانداخت بالا.جلوی صورتش خم شد و گفت:
_ خودمم خانوم کوچولو
چپ چپ نگاهی بهش انداخت و گفت:
_ هر هر هر خندیدم بانمک...اینجا چیکار میکنی ؟
اروم لب زد:
_ بیام تو؟
از جلوی در کنار رفت:
_نگفتی؟
چرخی زد و گفت:
_چیو؟
_امیر ساعت 1 شبه اینجا چیکار میکنی؟
اروم اروم بهش نزدیک شد، انقدر زیاد که بین در و کتی فاصله ای نمونده بود.. دستای مردونش و کنار در

1401/10/17 13:26

گذاشتو گفت:
_اومدم جواب ناز نگاه امشبتو بدم..
شرم و حیا رو گونه هاش گل کرد:
_چی میگی امیر ؟
با خشونت کمر باریک کتی رو تو دستاش گرفت..ته دلش خالی شد.تمام دخترونه هاش امشب قصد دلبری کردن داشتن:
_کتی؟
سرشو بالا اورد تا بگه جانم اما در همین لحظه امیر علی فرصت نداد و لباشو شکار کرد.. ضربان قلبش رو هزار رفته بود.. با تمام تلاشش میخواست این پسر گستاخو از خودش دور کنه اما زورش نمیرسید.. لباش درد گرفته بودو امیر بی خیال نمیشد. چند دقیقه بعد درست وقتی که جفتشون نفس کم اورده بودن لب هاشون از هم جدا شد.. کتی خواست اعتراض کنه اما قبل از هر حرفی، پیشونی خیس امیر به پیشونیش چسبید.در حالیکه نفس نفس میزد گفت:
_ کتی نمیتونم دیگه نمیتونم میخوامت میفهمی؟؟به ولله میخوامت..
چشماش از اینهمه رک گویی امیر گشاد شد اما لحظه ای بعد دوباره شرم و حیا به سراغش اومد اروم لب زد:
_میدونی نامحرمی؟
فشار دستای مردونش بیشتر شد:
_میدونم
_امیر میدونی کار الانتم اشتباهه ؟
_اره میدونم..
با اخم زل زد تو چشماش و با حرص تو صداش گفت:
_ میدونی این راه اشتباهه و باز میخوای تکرارش کنی؟
خندید این دختر چه فکرا با خودش کرده بود.لباشو به گوشش نزدیک کرد و در حالیکه لاله گوش عشق زیباشو میبوسید گفت:
_ اگه تموم راه های دنیا رو اشتباه رفته باشم اغوشتو درست اومدم..

???????????????????

1401/10/17 13:26

????????????????????

قسمت چهارصدو شصت و دو
#462

اب دهنشو قورت داد،خوب میدونست اگه این بودن ادامه پیدا کنه قطعا یه اتفاقی میوفتاد..نگاه پرعشق امیرعلی وجودشو به اتش میکشید.با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت:
_ امیر بهتره دیگه بری..
لبخند مهربونی زد،خم شد تو صورتش و گفت :
_ترسیدی؟
صداش میلرزید:
_ترس چیه دیر وقته.فردا باید بری سر کار.
چشمکی زد و گفت:
_باشه.اصلانم به روت نمیارم که ترسیدی..برو بخواب منم بعدش میرم. بی حرف راهشو به سمت اتاقش کج کرد.لبخند محوی رو لبهای امیر علی نشست.کتی هنوز بچه تر از اونی بود که بفهمه همیشه خواستن ها به تخت خواب ختم نمیشه.همین در اغوش گرفتن کوتاه برای امیرکافی بود..وقتی از کتی مطمئن شد بی سر و صدا از در زد بیرون..

****************************
نوال:
سرم تو کتاب بود داشتم جزوه هامو مرور میکردم که با صدای کیان توجهم بهش جلب شد. داشت با تلفن صحبت میکرداما با زبان انگلیسی.سردر نمیاوردم چی میگه.حسابی کنجکاو شده بودم در حالی که موهامو پشت گوشم میزدم از در اتاق زدم بیرون.زل زدم بهش بعد چند لحظه به زبان فارسی شروع کرد به حرف زدن:
_باشه کی میاین؟؟
چشمش که بهم افتاد لبخند زد:
_پروازتون برای چه زمانیه؟
یه ابرومو انداختم بالا..منتظر کی بود؟:
_نه به کتی چیزی نمیگم..
چند لحظه مکث کرد و در حالی که زل زده بود تو چشمام، به مخاطب پشت تلفن گفت:
_ خوبه خداروشکر.دیگه چیزی نمونده. برای هفته بعد میشه..
_ باشه مواظبه خودتون باشید.
و چند دقیقه بعد با یه خداحافظی قطع کرد.کنجکاوی امونموبریده بود.بی توجه به من رو کاناپه ولو شد و کنترل تلویزیون و تو دستاش گرفت. هر چی میخواستم همه تمرکزمو به درس بدم نمیشد.کلافه کتابمو تو دستم گرفتم رفتم سمتش. اروم رو کاناپه نشستم که زل زد بهم:
_چیزی شده نوال؟
دستو پامو گم کردم حالا چی میگفتم؟
میگفتم فضولیم شده که با کی حرف میزدی؟اونوقت چه فکری با خودش میکرد؟؟پشیمون از بی فکریم از جام بلند شدم گفتم:
_ هیچی هیچی. اوممم برم سر درسم.
اومدم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت:
_بشین
بی حرف نشستم کنارش که گفت:
_من یه عمو و یه دایی دارم که از قدیم با هم دوست صمیمی بودن تو جوونی هاشون رفتن کانادا.عممم و شوهرش که پدر مادر کتی میشدن هم همینجا زندگی میکردن. خانواده پرجمعیتی نیستیم.
چند سال بعد از رفتن دایی و عموم پدرم تصمیم گرفت که اونام برن اونجا. اما من بخاطر علاقم به ایران موندگار شدم و سرپرستی کتی و که پدرشو تو یه درگیری از دست داده بود برعهده گرفتم. سرپرستی که میگم منظورم کفالت نیست،منظورم اینه که حواسم بهش بود پاپی

1401/10/17 13:26

زندگیش بودم. عمه ام از
این موضوع راضی بود.عمه چند ماه پیش تصمیم گرفت برای یه سفرتفریحی و دیدار با برادرش بره کانادا اما حالا که موضوع ازدواج دخترش پیش اومده قراره برگرده..
لبخند محوی رو لبم نشست:
_خوب این که خیلی خوبه تازه عروسی کتی هم زودتر انجام میشه..
خیره شد تو چشمام انگار دنبال چیزی میگشت:
با تعجب پرسیدم:
_چیزی شده؟
با حالت بامزه ای سرشو تکون داد و گفت:
_ اوهوم
_خوب چیشده
یه تای ابروشو انداخت بالا گفت:
_مامانم و بابامم دارن میان..
نفهمیدم چیشد فقط وقتی به خودم اومدم دیدم کیان خم شده تا کتابی که
از دستم افتاده زمین و برداره.ته دلم خالی شده بود.اگه میفهمیدن من و کیان صیغه همیم چه فکری میکردن؟؟
با صدای ارومش به خودم اومدم:
_نوال ؟
زل زدم تو چشماش، چرا انقدر اروم بود؟ باصدایی که از ته چاه در میومد لب زدم:
_ پدر مادرت دادن میان؟؟
نگاه شیطونش و به چشمام دوخت. انگار ازین بازی لذت میبرد:
_اره دارن میان
انگار تازه عمق فاجعه رو درک کرده بودم هول از جام بلند شدم دور خودم میچرخیدم:
_ حالا چیکار کنیم؟اصلا کی میان
چی بگیم بهشون؟؟؟وای کیان کای حالا چه فکری میکنن ؟؟؟
از جاش بلند شدو اومد سمتم. بازوهامو گرفت محکم تکونم داد:
_ اروم باش دختر چته مگه لولو خور خوره میخواد بیاد؟؟پدر مادر هستن دیگه ..
با استرس سرمو تکون دادم و گفتم: _حالا چیکار کنیم ،حالا چیکار کنیم..
کلافه از بی قراریم گفت:
_ اروم باش دیگه..چیو چیکار کنیم؟؟
تو الان به جای این حرفا باید به فکر امتحانت باشی که هفته بعده ...

???????????????????

1401/10/17 13:26

????????????????????

قسمت چهارصدو شصت و سه
#463

انقدر استرس اومدن پدر مادرش زیاد بود که به امتحانم فکر نمیکردم. یهو
بی اراده از دهنم پرید:
_ باید صیغه و فسخ کنیم.
یه لحظه سکوت همه جارو پر کرد، سرمو بلند کردم که نگاهم به چشماش افتاد. اخماش رفت تو هم:
_چی گفتی؟؟؟
بی توجه به اخماش دوباره گفتم:
_باید تا قبل از اومدن پدر مادرت صیغه رو فسخ کنیم.وگرنه ابرومون میره.
یهو جوری به بازوم فشار اورد که اخم در اومد:
_چیکار میکنی کیان؟؟
از پشت دندونای کلید شدش پر حرص گفت:
_ اگه جرئت داری یه بار دیگه تکرارش کن.
از لحن ترسناکش ته دلم خالی شد. اب دهنمو قورت دادم و به زور گفتم:
_دستام درد گرفت.
ولی بر خلاف انتظارم فشار دستاش و بیشتر کرد.. اینهمه خشونت از کیان بعید بود.صورتم از درد جمع شد:
_دستم شکست.
در حالی که سعی میکرد صداش بلند نشه گفت:
_محض اطلاعت باید بگم من هیچ مخفی کاری ندارم.یعنی پدر مادر من از همون اول میدونستن تو زن منی.
دلم لرزید..من زنش بودم؟ پدر مادرش میدونستن؟؟؟فشار خونو و تو صورتم حس میکردم.به زور گفتم:
_چجوری باهاشون روبه رو بشم اخه؟
نفهمیدم بخاطر صدای ارومم بود یا قطره ی اشک تو چشمام، اما لحنش مهربون شد:
_ برای چی اینجوری ترسیدی؟
کمکم کرد رو کاناپه بشینم و اروم زمزمه کرد:
_نوال قرار نیست اتفاق بدی بیفته.
یه قطره اشک رو گونم سرخورد.چونه لرزونمو تو دستش گرفت..شیطنت تو نگاش یکم ارومم می کرد.بایه لحن بامزه ای گفت:
_مامانم خیلی مهربون تازه کنجکاوه که ...
خندید..متعجب از خنده ناگهانیش پرسیدم:
_ چیشده؟
با خنده ادامه داد:
_به قول خودش کنجکاوه که عروس گلش و ببینه..
لپام بدترشد.چرا نمیفهمید که این حرفاش چقدر دلمو تکون میده.. نمیفهمید.همش نگامو ازش می دزدیدم که با حالت خبیثی گفت:
_ الان که نباید خجالت بکشی.خجالت اصلی مال وقتیه که زمان خواب باید بیای تو اتاق من..
با تعجب زل زدم بهش. نفهمیدم چی گفته بود. با حالت گیجی پرسیدم :
_یعنی چی؟
اینهمه شیطنت از این پسر تخس بعید بود:
_هفته دیگه بعد امتحاناتت که مامانم بیاد می فهمی یعنی چی..الانم پاشو برو سر درست میخوام برم بیمارستان شب که اومدم میریم بیرون.
بی حرف با یه ذهن مشغول از جام بلند شدم و سمت اتاقم راه افتادم.خدا بهم رحم کنه.واقعا خدا بهم رحم کنه.. نزدیک تختم بودم.می خواستم برم طرف میزم ولی یهو جوری زیر دلم تیر کشید که ناخواگاه تا کمر خم شدم و نشستم رو تخت.. صورتم ازین درد ناگهانی جمع شده بود. اروم سرمو بلند کردم که چشمم به تقویم افتاد. آه از نهادم بلند شد.پریودم نزدیک بود و من طبق معمول باید همش خودمو از کیان

1401/10/17 13:26

مخفی میکردم تا متوجه نشه. اروم دستمو به شکمم کشیدم تا این درد لعنتی اروم بگیره. دردش که بهتر شد. سمت میزم رفتم تا به ادامه درسم برسم اما هر چند لحظه دلم پیچ می خورد.. لبامو رو هم فشار دادم که صدام بلند نشه.همش منتظر بودم که بره تا بتونم تو تختم دراز بکشم. صدای در که اومد نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت تخت هنوز زمان پریودم نشده بود اما واقعا درد داشتم..

???????????????????

1401/10/17 13:26

????????????????????

قسمت چهارصدو شصت و چهار
#464

چند دقیقه که گذشت بهتر شدم اروم از رو تخت بلند شدم تا برم تو اشپزخونه و یه قرص بخورم.اعصابم سگی شده بودو از درد کلافه بودم.اگه میفهمیدم حکمت خدا ازین معضل لعنتی چی بود الان یکم اروم تر بودم حداقل. یه قرص از تو یخچال برداشتم و گذاشتم دهنم. لیوان و به لبام نزدیک کردم. خنکی اب یه حس خوبی بهم داده بود. با این حال، حس درس خوندن نداشتم.تصمیم گرفتم یکم بخوابم.دوباره برگشتم به اتاق با یه فکر مشغول چشمامو رو هم گذاشتم. هنوز نگران عکس و العمل پدر مادر کیان بودم ..
هنوز چند دقیقه از دراز کشیدنم نگذشته بود که با حس کثیف شدم شلوارم مثل جت تو جام نشستم. دلم میخواست گریه کنم اخه هنوز وقتش نشده بود که، چرا انقدر زود؟؟؟
زیادم زود نبود. با اینهمه فشار و استرس که من داشتم کاملا هم طبیعی بود.
با دردی که تو شکمم پیچید چنگی به رو تختی زدم و از جام بلند شدم. مثل پیر زنا دولا دولا به سمت سرویس رفتم و از کشوی روشویی وسایل مورد نیازمو برداشتم. کارم که تموم شد زدم بیرون
درد داشتم اما قرصه داشت اثر میکرد. چشمامو رو هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم وقتی یکم دردم اروم شد چشمام گرم شد و خوابم برد
*************************
کیان :
کارم که تموم شد وارد اتاقم شدم . رو پوشم و رو جالباسی اویزون کردم یه کش و قوسی به بدنم دادم . سمت سرویس رفتم تا یه ابی به صورتم بزنم. کارم که تموم شد گوشیمو از رو میز برداشتم و از بیمارستان خارج شدم.تو طول راه فقط فکرم نوال بود.
تصور نمیکردم با حرف زدن درمورد فسخ صیغه انقدر عصبی شم.
بابا و مامان از اول در جریان همه چیز بودم ولی خب نوال اینو نمیدونست.
یه جورایی اون موقع نمیخواستم بفهمه که پیش خودش فکر و خیال بکنه اما
الان خودم دلم میخواست بدونه. میخواستم خودمو گول بزنم ولی بی فایده بود. انکار اینکه یه مدت بود که فکر و ذهنم و درگیر نوال بود از اصل قضیه کم نمیکرد..
وقتی خجالت میکشید دوست داشتم وقتی گریه میکرد دلم تکون میخورد وقتی ازم دور میشد نگران میشدم وقتی با سادگیاش بهم محبت میکرد تپش قلبم بالا میرفت
من عوض شده بودم تغییر کرده بودم دقیقا هفت ماهه که هیچ دختری جز نوال کنارم نیست. بهم ارامش میداد. کتی هم گفته بود ک دیگه باید داروهامو قطع کنم تا ببینم تلاش نوال چقدر جواب میده. ازارش میدادم اما حالا دیگه ازارا کمتر شده بود و این یعنی درمانم داره خوب جلو میره و بهترین اتفاق زندگیم هم داره میفته. دختری که برام یه هرزه بود داشت تمام زندگیمو در بر میگرفت . چند لحظه بعد که به عمارت رسیدم شاد و شنگول

1401/10/17 13:26

از ماشین پیاده شدم اما درشو قفل نکردم.قرار بود شب نوال و ببرم بیرون. دستگیره درو فشار دادم و وارد شدم اما با دیدن چراغای خاموش و سکوت خونه دلم هری ریخت . این تایم استراحتش بود پس چرا هیچ خبری ازش نیست؟؟
نگران به سمت اتاقش رفتم با دیدن حجم مچاله شده اش تو تخت قلبم فشرده شد.اروم سمتش رفتم
خواب بود اما تو خواب ناله میکرد.تو همین چند ساعت چیشده؟؟ نکنه مریض شده بود؟ نگران دستمو رو پیشونیش گذاشتم.. نه تب نداشت. کنارش نشستم صداش زدم :
_نوال؟
جواب نداد.اباژور کنار تخت و روشن کردم دوباره صداش زدم:
_ نوال؟
اروم چشماشو باز کرد:
با دیدنم تو جاش نیم خیز شد که کمکش کردم :
_ چیشده ؟حالت خوب نیست؟
در حالیکه هول شده بود گفت :
_چیزی نیست خوبم کی اومدی؟
مشکوک زل زدم بهش:
_ همین الان. داشتی تو خواب ناله میکردی
لباشو گاز گرفت و سرشو انداخت پایین: _ یکم معدم درد میکنه قرص میخورم خوب میشم
بعد از جاش بلند شد. داشتم نگاش میکردم که همین که به در اتاق رسید اخی گفت و رو شکم خم شد نگران دویدم سمتش:
_نمیخواد تو بری خودم میرم میارم
تو دراز بکش.
چشاشو رو هم فشار میداد. نگام به دستش بود که شکمشو تو چنگ گرفته بود .مگه نگفت معدم درد میکنه معده که اینجا نیست :
_میشه کمکم کنی برم تو تخت؟؟
زل زدم تو چشماش چیزی نگفتم یه دستمو انداختم زیر پاش و بلندش کردم که دستشو دور گردنم حلقه کرد معلوم بود درد میکشه اما سکوت میکرد تو تختش خوابوندمشو رفتم پایین تا براش قرص بیارم.

???????????????????

1401/10/17 13:26

????????????????????

قسمت چهارصدو شصت و پنج
#465

جعبه ی داروهارو اوردم بیرون. بینشون دنبال رانیتیدین میگشتم که بایکم بالا پایین کردن بالاخره پیداش کردم. تو لیوان اب ریختم و برگشتم تو اتاق. مثل مار به خودش میپیچید. رو تخت نشستم و سرش و بلند کردم:
_ چی خوردی که اینجوری شدی؟ تو معده درد نداشتی که. بلند شو قرص اوردم بخور.
نگاهی به قرص تو دستم انداخت و خواست از دستم بگیره:
_ دهنتو باز کن.
بادرد گفت :
_ کیان رانیتیدین نمیخورم.
اخمام تو هم رفت:
_ یعنی چی که نمیخورم. مگه دست خودته؟
چشاشو رو هم فشار داد و گفت:
_ اذیتم نکن. نمیتونم بخورمش.
_لج نکن دختر. داری درد میکشی..
_میدونم. میدونم ولی رانیتدین الان خوبم نمیکنه.
دوباره چنگی به شکمش زد که متعجب نگاش کردم:
_ نوال تو میدونی من دکترم؟
با صدایی که از زور درد میلرزید گفت:
_ الان وقت این سوالاس اخه؟؟
زل زدم تو چشماش و گفتم:
_ اره وقت این سوالاس. چون فکر کنم فراموش کردی. اگه فراموش نکرده بودی باید الان خوب میفهمی که تو دوره ی دانشگاه که هیچی، تو دوره ی دبیرستانم بهمون گفتن معده کجا قرار داره. تو الان از درد معده به خودت نمیپیچی. چته دختر خوب؟
بلا فاصله دستشو از رو شکمش برداشت. مثلا میخواست وانمود کنه که حالش خوبه :
_چیزیم نیست. من یکم بخوابم. ببخش نمیتونم شام درست کنم.
مشکوک زل زدم بهش. داشت یه چیزیو مخفی میکرد. سعی کردم جوری وانمود کنم که انگار حرفشو باور کردم. پتوی تنشو مرتب کردمو گفتم:
_ باشه. من میرم تو اتاقم. کاری داشتی خبرم کن.
سرشو تکون داد و من از اتاقش زدم بیرون. تو تاریکی رو کاناپه نشستم و چشامو بستم. نگرانش بودم و خوابم نمیبرد. حدود نیم ساعت بود که تو همون حال نشسته بودم که با صدای قدماش به خودم اومدم. اون منو نمیدید اما من بهش دید داشتم. دولا دولا سمت اشپزخونه رفت. نگران از جام بلند شدم و دنبالش رفتم. تو جعبه ی قرصا دنبال دادو بود. چند لحظه بعد با دیدن قرص تو دستش فهمیدم چیشده. لبخند محوی رو لبم نشست. دختر کوچولوی خجالتی..
اروم از پشت بهش نزدیک شدم و دستامو دور شکمش پیچیدم که یکه خورد. تو همون حال اروم با دستم شکمشو ماساژ میدادم که با صدای لرزون گفت:
_ داری چیکار میکنی؟
لبامو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
_ دارم دردتو اروم میکنم.
تپش محکم قلبشو زیر دستم حس میکردم و لبخندم پر رنگ تر میشد. پس وقتی نزدیکش میشم تپش قلب میگیره.
تکونی خورد و گفت:
_ولم کن کیان. اینکارا چیه؟
دوباره زیر گوشش لب زدم:
_ چرا نگفتی که پریودی؟
سرخ شدن گونه هاشو دیدم. انقدر این قرمز شدنش شیرین بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و لپشو

1401/10/17 13:27