The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

بوسیدم. با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت:
_ بزار برم..
_ وقتی نمیتونی حتی درست راه بری، میخوای کجا بری؟
احساس میکردم یکم دیگه میزنه زیر گریه. از یه طرف خندم گرفته بود از طرفی هم نگرانش بودم. خواستم بغلش کنم که یهو جیغ زد:
_ نه نه..
نگران گفتم:
_ چیشد؟
_بغلم نکن.
_ دختر خوب نمیتونی راه بری..
با لجبازی گفت:
_ کیان بغلم نکن. لباست...
لباسم؟؟؟ مشکلش این بود.. میترسید لباسم کثیف بشه. با خجالت سرشو انداخت پایین. نمیخواستم بیشتر ازین خجالت بکشه. دستمو دور کمرش حلقه کردم و کمکش کردم تا بره تو اتاق. اروم رو تختش دراز کشید. و کنارش نشستم:
_ قرصو خوردی؟
با شرم چشاشو ازم دزدید:
_ خوردم.
اروم بهش نزدیک شدمو دستمو رو شکمش گزاشتم. ترسید:
_کیان چیکار میکنی؟
_ هیسسس.. بزار الان بهتر میشی.. چشاتو ببند..
بدنش میلرزید. اما چند لحظه بعد لرزشش تنش قطع شد.. اروم گرفت. سرمای بدنش با گرمی دستام تناقض داشت. همیشه همنجوری سرد بود. نفساش که منظم شد فهمیدم خوابش برده.
اروم پتو رو کنار زدم و پیشش دراز کشیدم. چطور تا حالا متوجه پریودش نمیشدم؟؟ یه صدایی از درون بهم گفت
از بس بهش اهمیت میدادی.. پوف..
پتورو کشیدم رو جفتمون و چشامو بستم. دلم میخواست عطر تنش نزدیکم حس کنم..

???????????????????

1401/10/17 13:27

????????????????????

قسمت چهارصدو شصت و شش
#466
نوال:
چند بار تو خواب این پهلو اون پهلو شدم که با حس یه جسم گرم کنارم چشامو باز کردم. گیج خواب بودم که کیانو کنار خودم دیدم. اینجا چیکار میکرد؟ چشام خمار بود حسابی خوابم میومد. دستمو بردم جلو که ببینم خودشه یا نه ولی نمیدونم چیشد چشام افتاد رو هم
***********************
با نوری که تو چشام خورد اروم پلکامو باز کردم. کش و قوسی به خودم دادم و از جام بلند شدم. حالم یکم بهتر بود. سمت دستشویی رفتم تا یه اب به صورتم بزنم. با یاد اوری دیشب و فهمیدن کیان ازینکه دردم چی بوده خون به صورتم حجوم اورد و گر گرفتم. چند بار اب پاشیدم تو صورتم تا بلکه ازین حرارت کم بشه. حالم که بهتر شد سمت اشپزخونه رفتم تا یه چیزی بخورم. یه لقمه برای خودم گرفتمو محض اطمینان یه قرص دیگم خوردم تا دردم دوباره شروع نشه.. چند دقیقه بعد نشستم تو تخت و کتابمم تو دستام گرفتم. با این کمردرد نمیشد پشت میز نشست. شروع کردم به خوندن. نمیدونم چقدر مشغول بودم که با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم. عجیب بود. اصولا کسی اینجا زنگ نمیزد. کیان هم اگه کاری داشت با گوشیم تماس میگرفت. از تخت اومدم پایین و سمت تلفن رفتم. شمارشم نااشنا بود. با تردید گوشیو زیر گوشم گزاشتمو جواب دادم:
_ الو.. بفرمایید.
صدای زنانه ی ارومی تو گوشم پیچید:
_ سلام عزیزم.
خیلی به ذهنم فشار اوردم اما نشناختمش. دوباره گفتم:
_ بفرمایید امرتون.
_دخترم کیان خونس؟
متعجب پرسیدم:
_ ببخشید شما؟
با صدای اروم و ملیحش گفت:
_ مادرشم عزیزم. شما باید نوال باشی درسته؟
خشکم زد. حرف زدن یادم رفت. نمیدونستم چی بگم. دهنم باز میشد اما صدایی ازم خارج نمیشد. نمیدونم چقدر الو الو گفت که به خودم اومدم. آب دهنمو قورت دادم. با صدایی که انگار از ته چاه در میومد با لکنت گفتم:
_ ب..بله. .. کیان.. کی..ان خو..نه نیست.
_دخترم حالت خوبه؟
_اا..ره.. خو..بم. ببخشید..
اروم خندید:
_ عذرخواهی برای چی اخه؟ خیلی خوشحال شدم صداتو شنیدم. به زودی هم قراره ببینمت. کیان بهت گفت ؟
قطره های درشت عرق رو پیشونیم سر خورد . دستی به پیشونیم کشیدمو گفتم :
_ ب..له.. بهم گفت..من..منتظرتونیم.
_عزیزمی. مواظبه خودتون باشید. کاری باهام نداری؟
_ نه.. ش..مام مواظبه خودتون باشید.
_ سلامت باشی گلم. خداحافظ.
_خداحافظ..
تماسمون قطع شد ، اما من چند دقیقه مات به گوشی خیره شده بودم. هنوز باورم نشده بود که با مادرش حرف زدم. اونم اونجوری مهربون جوابمو داد. اره مهربون بود.. شاید چون فکر میکرد به قول خودش عروسش از یه خانواده درست حسابیه.. اونکه نمیدونست عروسش لنگ میزنه.. اونکه از

1401/10/17 13:27

مشکلاتم خبر نداشت پس طبیعی بود که مهربون باشه..کلافه نفسمو پرصدا دادم بیرون. تلفنی که تو دستم خشک شده بود و سرجاش گزاشتم. چشمم به ساعت خورد که نزدیک 12 بود. اروم از جام بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم. بمن گفت دخترم.. و تواون لحظه چقدر وجودم لرزید. خیلی وقت بود که کسی بهم دخترم نگفته بود. خیلی وقت بود که مامان نبود ، نهال نبود...بغض تو گلوم چنبره زد. شقیقه هام نبض گرفت.. دهنم تلخ شد. لعنت به من که انقدر بی معرفتم..
چجوری تو این مدت بی مادرم موندم؟
چجوری بی نهال دووم اوردم؟ نگاهم به کتابام خورد.. یعنی انقدر راحت جای عزیزامو پر کرده بودن؟؟ کیان چقدر خوب تونسته بود منو ازون حال در بیاره
چقدر راحت تونسته بود کاری کنه که یادم بره غصه هامو.. اما الان .. یادم اومد.. دخترم.. مادرم.. پدر و برادرم ..
چقدر تو دنیا تنها بودم.. این تنهایی حق من نبود.. نفسای لرزونم و دادم بیرون و قطره اشک سمج رو گونمو پاک کردم. سرنوشتم بود و من کاری ازم برنمیومد.. شیر اب و باز کردم و دستمو بردم زیرش.. تحمل حجم اینهمه تنهایی برام سنگین بود.. درد داشت.. واقعا درد داشت.. چشامو رو هم بستم و چهره کیان و تو ذهنم تصور کردم. کاش حداقل اون میموند برام. ناخوداگاه با صدای پر از بغضم زمزمه کردم:
_برای تو، برای چشم‌هایت. برای من، برای دردهایم. برای ما. برای این همه تنهایی.. ای کاش خدا کاری کند...

???????????????????

1401/10/17 13:27

????????????????????

قسمت چهارصدو شصت و هفت
#467

تازه زیر غذارو کم کرده بودم که صدای
در اومد. بی حال و کلافه سمت ورودی آشپزخونه رفتم. بادیدن کیان زیر لب سلامی کردمو برگشتم کنار گاز. معلوم بود که از برخوردم شوکه شده اما من تو حالی نبودم که بخوام به این چیزا فکر کنم. بی سرو صدا مشغول چیدن میز شدم. حدود ده دقیقه بعد در حالی که قطره های آب از موهاش میچکید اومد پایین. همونجوری پشت میز نشست که اخمام رفت تو هم:
_ چرا موهاتو خشک نکردی؟
شیطون موهاشو انداخت بالا و گفت:
_حوصله نداشتم.
در حالی که غر میزدم رفتم سمتش:
_همیشه همینه.. هردفعه باید مثل بچه ها موهاتو خشک کنم.
شروع کرد به خندیدن که بیشتر لجم گرفت:
_خوشت میاد اذیتم کنی؟
آروم با انگشتش به نوک دمآغم زد که بدتر اخم کردم:
_ شایدم خوشم میاد که تو موهامو خشک کنی..
زل زدم تو چشماش. اینهمه شیطنت ازش بعید بود. وانمود کردم که حرف خاصی نزده.حوله ی ولو شده ی رو شونه هاشو برداشتم و درحالیکه مشغول خشک کردن موهاش بودم گفتم:
_ از کی تا حالا انقدر شیطون شدی؟
_ اوممم. راستشو بگم یا دروغشو؟
_ دروغ به چه دردم میخوره کیان؟
یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:
_آخه میترسم راستشو بگم پشیمون بشی.
کلافه پوفی کشیدمو گفتم:
_ دیوونم کردی. میگی یانه؟
سرشو چرخوند سمتم. در حالیکه چشماش از شیطنت برق میزد گفت:
_دقیقا از وقتی که فهمیدم پریودی..
دستام تو هوا خشک شد. یهو گر گرفتم.
با خجالت سرمو انداختم پایین. بی تربیت نمیدونه نباید ازین حرفا بزنه. یهو زد زیر خنده که زیر لب شروع کردم به فحش دادن:
_ خیلی بیشعوری..
صدای خندش بلند تر شد. نیشگونی از پهلوش گرفتم و گفتم:
_ درد.. اصلا این جوابت چه ربطی به سوالم داشت؟
در حالیکه صدای بخاطر خنده بریده بریده شده بود گفت:
_آخه قبلا میدونستم خجالتی هستی اما فکر نمیکردم در این حد باشه. بعد ماجرای دیشب به اوج خجالتت پی بردم. منم عاشق اینم که سر به سر ادمای خجالتی بزارم.
از لجم شروع کردم به در اوردن اداش:
_هر هر هر ، اقای خوش خنده. فعلا این حرفارو بیخیال شو. بشین غذاتو بخور بعدش هم با مامانت تماس بگیر. دوساعت پیش زنگ زده بود اینجا سراغتو میگرفت.
لیوات اب و به لباش نزدیک کرد و گفت:
_ خب؟ جواب دادی؟ چی میگفت؟
چشم غره ای نثارش کردم و گفتم:
_ بله جواب دادم. تا مرز سکته هم رفتم. اصلا عجیب بود که زنگ زد عمارت. تو کل مدتی که اینجا بودم کسی اینجا تماس نگرفته.
برای خودش غذا کشید و گفت:
_ خوب چون خودم شماره ی اینجارو بهش دادم.
چشام از تعجب زد بیرون.متعجب پرسیدم:
_ اخه چرا؟ نمیشد حداقل قبلش بمن خبر بدی؟
_ نه.اگه میگفتم که

1401/10/17 13:27

دیگه سکته نمیکردی.
پسره ی پرو. از حرص افتادم به جون لبام. جدیدا زیاد شیطنت از سر و روش میبارید. اشاره ای به غذام کرد و گفت:
_ به جای لبات، غذاتو بخور.سرد شد.
چیزی نگفتم مشغول بازی با غذام شدم.
فکرم هیچ جا نبود و همه جا بود:
_ چرا غذاتو نمیخوری؟
با صدای ارومی زیر لب گفتم:
_چیزی نیست. اشتها ندارم.
قاشق دستشو گزاشت زمین:
_ حالت بهتره؟ درد نداری؟
دوباره صورتم از خجالت سرخ شد:
_ بهترم.
_ پس چیشده که رفتی تو فکر؟نکنه مامانم چیزی گفته؟
تندی سرمو اوردم بالا:
_ نه نه. اتفاقا خیلی مهربون بود. همش منو..همش منو..
بغض راه گلومو بست.. یه بغض تلخ. قد تموم کمبودام:
_ همش تورو چی؟
سرمو بلند کردمو با چشمای اشکی زل زدم بهش صدام از زور بغض میلرزید:
_ همش منو دخترم صدا میزد.
اخماش باز شد و جاش یه لبخند مهربون نشست رو لباش:
_ دلت برای مامانت تنگ شده؟
نفسای لرزونمو دادم بیرون:
_ خیلی.. بیشتر.. بیشتر برای نهال..
_ اگه غذاتو بخوری الان میبرمت سر خاکشون.
انقدر یهویی سرمو اوردم بالا که گردنم درد گرفت:
_ راست میگی؟
از رو میز دستمو گرفت و فشاری بهش اورد:
_آره راست میگم. حالا غذاتو بخور.
هیجان زده از حرفش تند تند مشغول غذا خوردن شدم که با خنده گفت:
_ یواش.. خفه نشی دختر؟
لقمه ی تو دهنمو قورت دادم و گفتم:
_ سیر شدم. میرم حاضر شم.
زیر لب باشه ای گفت و من رفتم بالا تا حاضر شم..
???????????????????

1401/10/17 13:27

????????????????????

قسمت چهارصدو شصت و هشت
#468


شیشه گلاب و باز کردم و شروع کردم به شستن قبرا..پدرم،برادرم،مادرم ، بچم ... همشون زیر این خاک سرد بودن ..
کیان به درخت گوشه قبرستان تکیه داده بود و منتظر بود تا برگردم. چقدر ممنون بودم ازش که منو با عزیزام تنها گذاشت..تو همون حال شروع کردم به حرف زدن:
_سلام بابا، سلام مامان، سلام داداش خوبین؟معلومه خوبین.کنار هم ..باهم.. مگه میشه خوب نباشین ؟؟؟
گلو تو دستم گرفتم ودپر پر کردم. در حالیکه برگاشو رو قبرا میریختم گفتم:
_نهال مامان چطوره؟خوبی قربونت برم ؟ دلت برام تنگ نشده ؟ میدونم که شده ولی مامان بیمعرفتی کرد.ببخشید
که نیومدم.ببخشید که تو اون کتابا غرق شدم.اخه میدونی چیه ؟
مکث کردم با غم شروع کردم به خندیدن:
_دارم درس میخونم. میخوام کنکور بدم برم دانشگاه.بابا میخوام به ارزوت برسونمت .مامانی تو چخبر ؟ خیالت از بابتم راحته که نمیای به خوابم؟؟خوب بایدم راحت باشه،چون من خوبم. جز دلتنگی شما دردی ندارم..مامان رو سفیدت کردم ؟کیان داره خوب میشه.. بی گناه کمکش کردم.همون چیزی که خودت خواستی. اما مامان..چرا اونموقع به این فکر نکردی که دختر تنها و بی *** ممکنه دلش گیر کنه؟چرا فکر نکردی ممکنه مهرش بیفته به دلم؟حالا چیکار کنم ؟حالا که همه وجودم شده چجوری دل بکنم؟؟
دوباره این بغض لعنتی به گلوم چنگ انداخت . قطره اشکم رو خاکای سرد اونجا ریخت. اروم لب زدم :
_کمکم کنید.کمکم کنید این درد و بتونم تحمل کنم.بهم قدرت بدین که بتونم از اخرین امید زندگیم دل بکنم.
خم شدم رو قبر پدرم .لبای خیسمو به سنگ سردش چسبوندم:
_بابا بخدا دوسش دارم
صداش که از پشت سرم اومد. ساکت شدم. از رو قبر بلند شدمو دستمو به چشمای خیسم کشیدم:
_ بریم نوال؟
_ اره بریم...
***********************
وسایل مورد نیازمو جمع کردم و به کیان که با لبخند جلوی در منتظرم بود نگاه کردم:
_ اماده ای؟
_ اوهوم..
_ استرس که نداری؟
بند کیفمو فشار دادم و گفتم:
_ انقدر که نگران روبه رو شدن با خانوادتم برای امتحان نگران نیستم.
ریز شروع کرد به خندیدن. خم شد سمت صورتم و زل زد توچشمام:
_ پدر و مادر من لولو نیستن نوال.
خجالت زده سرمو انداختم پایین:
_ میدونم.
_ خوبه. حالا بریم. کتی و امیر علی هم اونجا منتظرمونن.
چشم غره ای بهس رفتم و گفتم:
_ یه امتحانه دیگه. چرا لشکر کشیدی؟
_ کتی و که میشناسی. اون الان از تو بیشتر استرس داره..
_ خیلی خب بریم.
نگران نبودم. به اندازه کافی تو این مدت تلاش کرده بودم و میدونستم که نتیجه میده . تنها نگرانیم اومدن پدر و مادر کیان بود. قرار شد بعد امتحانم بریم

1401/10/17 13:27

دنبالشون. جلوی در مدرسه ای که قرار بود توش امتحان بدم توقف کردیم. ار ماشین پیاده شدم که کتی بدو بدو اومد سمتم:
_ نگران نشیااا. مطمئنم میتونی..
شروع کردم به خندیدن:
_ فعلا که تو بیشتر از من نگرانی..
پر حرص گفت:
_ حیف که امتحان داری. وگرنه جوری میزدمت تو سرت که بمن نخندی. الان بزنمت هرچی خوندی میپره..
_ تو لطف داری بمن.
چشمم از دور به امیر علی خورد که با احترام سرشو برام تکون داد. لبخندی زدم و رو به کتی گفتم:
_ کاش زودتر عروسی بگیرین. دلم پوسید.
از تو کیفش یه شکلات در اورد و داد دستم:
_ اینو بگیر فشارت نیوفته. عروسی هم میگیریم. الان برو تو تا دیر نشده. این امتحانتو انشالا خوب بدی یه هفته رو میزاریم برای کارای عروسی ما. بعدشم باید بشینی دوماه دیگه کنکوره.

???????????????????

1401/10/17 13:27

????????????????????

قسمت چهارصدو شصت و نه
#469

صدای کیان بلند شد:
_ کتی دیر شده. بزار بره الان امتحان شروع میشه.
چشم غره ای نثار پسر داییش کرد که خندم گرفت:
_ من دیگه دارم میرم. دعا یادتون نره..
کتی و کیان همزمان گفتن:
_ موفق باشی..
و بعد من وارد سالن امتحان شدم تا ببینم سرنوشت چی برام رقم میزنه.
**************************
کیان:
وارد سالن که شد رو به کتی گفتم:
_ من میرم دنبال مامان و بابا
متعجب نگام کردو گفت:
_ واینمیسی نوال هم بیاد؟
_ نه اگه بیاد تا برسیم فرودگاه از استرس سکته میکنه. امتحانشو میده وقتی بیاد بیرون مستقیم باهاشون روبه رو میشه.
چینی به بینیش داد و گفت:
_ عزیزم بازم که سکته میکنه..
امیرعلی دستشو دور کمرش حلقه کرد و درحالی که زل زده بود تو چشاش گفت:
_ ما مردا خوب بلدیم خانومامونو سکته بدیم بعد یه جور از دلش در بیاریم که تا عمر داره یادش نره.
کتی چپ چپ نگاش کرد و گفت:
_ تو که اره. کرور کرور استعداد کرم ریزی تو وجودت موج میزنه..
کلافه از بحثاشون گفتم:
_اجازه میدین برم؟ بخدا اگه دیر کنم میگم شما معطلم کردین. بعد عروسی پر..
جفتشون هول کردن و همزمان رو بهم گفتن:
_ برو دیگهههههه..
از اینهمه هماهنگ بودنشون خندم گرفت اما به روی خودم نیاوردم. دیگه توجهی بهشون نکردم سوار ماشین شدم. تا خود فرودگاه بکوب رفتم. میخواستم تا قبل تموم شدن امتحان نوال ، مامان و بابا و عمه رو بیارم.. وقتی رسیدم ماشینو یه جای خوب پارک کردم و رفتم داخل. هواپیما تا چند دقیقه دیگه مینشست.
تو سالن انتظار منتظر بودم که با اعلام اینکه هواپیماشون نشسته بلند شدمو پشت شیشه رفتم تا منو ببینن. دلم برای مامان تنگ شده بود. با بابا بخاطر کار اکثرا حرف میزدم اما مامان کمتر.. از دور چشمم که بهشون خورد براشون دست تکون دادم. وقتی متوجه ی من شدن سریع سمت خروجی رفتم تا گمشون نکنم. چمدوناشونو تحویل گرفتن و اومدن سمتم. مامان جلوتر از بقیه بود :
_ سلام مامان.
دستاشو بلند کرد و دور گردنم پیچید. بوسه ای نرم به گونم زد و منم دستامو دور کمر ظریفش حلقه کردم:
_ مامان قربونت بره . خوبی عزیزم؟
اروم روی موهاشو بوسیدم و گفتم:
_ خوبم قربونت برم. دلم برات تنگ شده بود..
گفتن همین جمله کافی بود تا اشک تو چشماش حلقه بزنه. با بغض تو صداش گفت:
_ الهی من فدات شم. دل من بیشتر.. هرچی به این بابا کیوانت گفتم بیایم پیشت به حرفم گوش نداد.
خواستم جوابشو بدم که صدای بابا بلند شد:
_ خانوم بزار برسیم. بعد شروع کن به چغلی کردن.
لبخند محوی رو لبم نشست:
_ سلام بابا.
_ سلام پسرم..
بعد به سمتش رفتم و مردونه منو تو اغوشش کشید. ازش که جدا شدم

1401/10/17 13:27

گفتم:
_ عمه کو؟
نگاهی به دور و برش انداخت و گفت :
_ عه؟ الان اینجا بود که..
کنجکاو سر چرخوندم ببینم کجاست که دستی دور کمرم حلقه شد:
_ فدات بشه عمه. سلام گل پسر خودم.
چرخیدم و محکم بغلش کردم.
_ خدا نکنه عمه جون. خوبی؟ سلامتی؟
سفر خوش گذشت؟
_ خوبم عزیزدلم. واقعا عالی بود. شماها خوبین؟ کتی که اذیتت نکرد؟
ریز شروع کردم به خندیدن:
_ عمه جون کتی داره عروس میشه. اونوقت شما یه جور حرف میزنی انگار بچه ی دوسالس..
_ یه بچه صد سالشم که بشه واسه پدر و مادرش هنوز بچس..
_ بله حق باشماست.. حالا بفرمایید که این بچه منتظر شماست..
اومدیم سمت خروجی بریم که با صدای مامان مکث کردم:
_ صبرکنید..
برگشتم سمتش:
_ چیشد مامان؟
در حالی که تو چشماش چلچراغ بود گفت:
_ عروس گلم کجاست؟؟چرا نیاوردیش؟
در حالی که حس خوبی از کلمه ی عروس گلم بهم دست داده بود با لبخند گفتم:
_ امتحان داشت. یادت رفت؟ گفت بعد امتحان بیایم دنبالتون ولی من زودتر اومدم. الان سر جلسه اس. قراره بریم سورپرایزش کنیم.
مثه بچه ها دستاشو بهم کوبید:
_ من عاشق سورپرایزم.
برگشتم سمتشو دستمو دور کمرش گزاشتم:
_ مامان بریم. دیر میشه هااا. بیاد ببینه من نیستم بعدا کلمو میکنه.
صدای بابا بلند شد:
_ هیچیت به من نرفته باشه این زن ذلیلیو خوب ازم به ارث بردی..
در حالیکه خندم گرفته بود گفتم:
_ عه بابا؟
_ حرف نباشه.. راه بیوفت که ابرو برام نزاشتی پسر..
با خنده سمت ماشین رفتیم و بعد سوار شدن راه افتادم..
**************************
نوال:
_ وقتی به اخرین سوال جواب دادم یه دور دیگه جوابارو چک کردم که لبخند رو لبم نشست. راضی از امتحان برگمو تحویل دادم و از سالن زدم بیرون.. حس خوبی داشتم. با این شرایط مطمئن بودم که کنکور و هم خوب پشت سر میزارم. خوشحالی سرعتمو سمت در خروجی زیاد کردم تا به کتی و کیان خبر بدم اما با دیدنشون که مشغول روبوسی با چند نفر بودن متعجب شدم. قدمامو سمتشون برداشتم . پشت اونا بمن بود. وقتی نزدیکشون شدم با تعجب صدام بلند شد:
_ کیان...

???????????????????

1401/10/17 13:27

????????????????????

قسمت چهارصدو شصت و نه
#469

سرشو چرخوند سمتم و بقیه هم ساکت شدن. سریع به خودم اومدم و گفتم:
_ سلام..
همین باعث شد بقیه از سکوت در بیان . کتی و کیان اومدن سمتم:
_ چیشد امتحان چطور بود؟
شیطون چشمکی زدمو گفتم:
_ بیست نشم ، نوزده رو میشم..
کتی با شوق جیغی کشید و کیان هم شروع کرد به خندیدن.
_ میدونستم موفق میشی.
لبخند مهربونی زدم و گفتم:
_ نمیریم دنبال پدر مادرت؟ دیر میشه معطل میشنااا
چشاش شیطون شد و با حالت خاصی گفت:
_ نچ..
بعد به اون ادماییکه کنار ماشین ایستاده بودن اشاره زد. متعجب از حرکاتش گفتم:
_ چرا چشم و ابروتو اینجوری میکنی؟
یهو یکی از اون خانوما اومد سمتمو محکم منو بغل کرد. دستام کنارم خشک افتاد. قدرت عکس العمل ازم سلب شده بود. بوسه ای رو گونم کاشت و گفت:
_ خوبی دخترم؟؟
و همین یه جمله جرقه ای شد تو سرم.
اب دهنمو قورت دادم و با لبخندی که به زور رو لبم نشوندم گفتم:
_ سلام. خوش اومدین. ببخشید من نشناختمون.
_ همش تقصیر این پسرمه. میدونم هیچی نگفته بهت.خودم به وقتش تنبیهش میکنم.
بعد دستمو گرفت محکم کشید. برای اینکه نیوفتم همراهش حرکت کردم. منو برد سمت یه اقایی با موهای جو گندمی که شباهت عجیبی به کیان داشت. حدس اینکه پدرش باشه سخت نبود. با خجالت گفتم:
_ سلام.
اروم روی سرمو بوسید و گفت:
_ سلام دختر گلم
یه خانومی دیگه هم اومد سمتم که قیافش خیلی برام اشنا بود . وقتی با چشمای خیس بغلم کرد تازه شناختمش:
_ نوال عزیزم چه بزرگ شدی..
با بغض محکم بغلش کردم:
_ سلام خاله.
_ قربون خاله گفتنت. کتی گفته بود پیدات کرده عروس داداشم شدی. من باورم نمیشد.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و لبامو گاز گرفتم. صدای امیرعلی بلند شد:
_ اگه موافقید زودتر بریم که مسافرامونم خسته هستن.
کتی و مامانش و امیر علی با یه ماشین رفتن و بقیمونم سوار ماشین کیان شدیم. تو طول راه مامانش صحبت میکرد و سعی میکرد منو به حرف بگیره ولی من انقدر خجالت زده بودم که کامل سکوت کرده بودم. از طرفی اصلا باورم نمیشد یه خانوم با سنی نزدیک به پنجاه اینهمه پر انرژی باشه. برعکس شیطنتای مامان کیان، پدرش شخصیت ارومی داشت. تو برخورد اول متوجه شدم کیان همه اینهمه ریلکس بودنو و از باباش به ارث برد. وقتی رسیدیم عمارت ماشین ایستادو پیاده شدیم. کیان کلیدو تو در چرخوند و وایسادیم تا اول پدر و مادرش وارد شن.
مامانش که فهمیدم اسمش میناس چرخی تو عمارت زدو گفت:
_ خیلی قشنگه کیان. از خونه قبلیه خیلی بهتره. چقدرم تمیز و مرتبه. ما نبودیم انقدر با نظم شدی یا اثر متاهلیه؟؟
مرد مهربون این روزام مثه بچه های

1401/10/17 13:28

تخس دستی به موهاش کشید با حالت شیطونی گفت:
_ فکر کنم اثر متاهلیه. وگرنه من هنوزم همونجور هپلیم.
با صدای باباش رومو چرخوندم سمتش:
_ دخترم این پسر ما که درک نمیکنه الان خسته ایم. میشه تو بگی کجا میتونم استراحت کنیم؟
هول و دستپاچه گفتم:
_ بفرمایید.. بفرمایید من اتاق بالارو براتون اماده کردم. راهنماییتون میکنم.
جلوتر راه افتادم همه ی تلاشم براین بود که لنگ زدنم کمتر باشه اما هروقت میخواستم کمتر لنگ بزنم دقیقا برعکس میشد. ناراحت و شرمگین با صدای ارومی گفتم:
_ اینجا اتاقتونه. بفرمایید. هر کاریم داشتین من هستم انجام بدم.
پدرش تشکری کرد و به سمت سرویس رفت تا یه ابی به صورتش بزنه. مینا خانوم هم رو تخت نشست:
_ با اجازتون من دیگه برم که بتونین استراحت کنین.
اومدم برم طرف در که گفت:
_ صبر کن
پر استرس برگشتم سمتش که با لبخند اشاره زد برم جلو. نزدیکش که شدم دستامو گرفت و کنار خودش نشون که تعجب کردم. زل زدم بهش که یهو دیدم چشاش بارونی شد. هول شدم:
_ مینا خانوم چیشده؟ گریه چرا؟ من چیزی گفتم؟ از حرفای من دلخور شدین؟
در حالی که قطره های اشک رو صورتشو پاک میکرد گفت:
_ نه عزیزم. تو چیزی نگفتی. من با دیدن حال خوش پسرم نتونستم خودمو کنترل کنم.
فشاری به دستاش دادم و گفتم:
_ الهی من قربونتون برم. اینجوری گریه نکنید.
سرمو انداختم پایین که چونمو تو دستش گرفت:
_ این حال خوبش بخاطر توعه نه؟
در حالی که میترسیدم تپش قلبم رسوام کنه با صدایی که میلرزید گفتم:
_ نه بخدا من کار نکردم.
لبخند گرمی به روم پاشید و گفت:
_ از وقتی که فهمید مریضه عصبی شده بود. چند سال میشه که خنده رو لباش نمیبینم. 9 ماه پیش که اومدم ایران حالش وخیم تر بود. حتی به زور باهامون حرف میزد. برگشتیم کانادا. چند ماه بعد خبر داد که داره با یه دختری صیغه میکنه. حالا برگشتم و میبینم ازین رو به اون رو شده. میخنده. و حتی شوخی میکنه. بنظرت اینا دلیل کمیه برای اینکه بفهممم دلیل این حال خوبش تویی؟
حرفی نداشتم بزنم.. صورتم سرخ شده بود قطره های درشت عرق رو ستون فقراتم سر میخورد. نمیخواستم دلم به این چیزا خوش بشه.

???????????????????

1401/10/17 13:28

????????????????????

قسمت چهارصدو هفتاد
#470
در حالیکه به من من افتاده بودم گفتم:
_ من.. من.. خوب.. اخ
_هییسسسس.. نمیخواد چیزی بگی. من یه مادرم. خوب میفهمم تو دل بچم چخبره. فقط میخواستم مطمئن که تو باعث حال خوبشی.. برو پایین. مطمئنم الان همه حواسش اینجاست.
میخواستم حرفو عوض کنم. این بحث مورد علاقه ی من نبود:
_با اجازتون میرم برای شب غذا بزارم. شمام یکم استراحت کنید.
_ برو عزیزم. زیادم خودتو اذیت نکن.
_ چشم
بعد اروم از اتاق زدم بیرون. اینهمه استرس داشتم بابت خانوادش ولی مادرش انقدر خوب برخورد کرد که باورم نمیشد. مات متعجب از رفتارش داشتم میرفتم تو اشپزخونه که صدای کیان بلند شد:
_ نوال
سرجام ایستادم تا بهم برسه. چرخی زدم که دقیق رو به روش قرار گرفتم. مشکوک زل زده بود تو چشام و گفت:
_ خوبی؟
_ اره مگه باید بد باشم؟
کلافه دست تو موهاش کشید و گفت:
_ مامانم چیزی بهت گفته؟
دستمو زدم به کمرمو با چشمای ریز شده زل زدم بهش:
_ چیزی باید بگه؟
هول شد. دست و پاشو گم کرد:
_ نه. فقط گفتم شاید یه وقت چیزی بگه...
تا ته حرفشو خوندم. لبخند محوی رو لبم نشست. حس خوبی بود فهمیدن اینکه نگرانمه. ناخوداگاه دستای بزرگشو تو دستام گرفتمو مهربون گفتم:
_ الان فهمیدم تمام استرسم بخاطر خانوادت بی مورد بوده. مادرت خیلی خانومه. خیلی. باباتم که مهربون. تا الان جز محبت هیچی ازشون ندیدم. هیچی.
نگاهش رنگ ارامش گرفت.. و این حس خوبی بهم میداد. فشار محکمی به دستاش اوردم و بعد رفتم تو اشپزخونه تا مقدمات شامو اماده کنم.
*************************
غذا حاضر شده بود که مشغول چیدن میز شدم. اخرین ظرف غذارو که گزاشتم از میز فاصله گرفتم تا ببینم همه چی خوبه یا نه. راضی از میزم با لبخند سمت سالن رفتم تا برای شام صداشون کنم. سه تاشون جلوی تلویزیون نشسته بودن:
_ ببخشید شام حاضره. بفرمایید.
مامانش از جاش بلند شدو اومد سمتم:
_ خسته شدی نزاشتی کمکت کنم.
_ نه من کاری نکردم. بفرمایید تا سرد نشده.
رو به پدر و پسر که تو بحر اخبار بودن گفت:
_ ول کنید این سیاست کوفتیو. پاشین بریم شام حاضره.
بعد خودش جلو جلو رفت پشت میز نشست. منتظر شدم تا باباش بیاد. همه مشغول غذا خوردن شدن. بماند که مادرش با هر لقمه ای که میخورد هی ازم تعریف میکردو منو خجالت زده میکرد. نگاهای خیره کیان به کلافگیم دامن میزد. اصلا نفهمیدم چی خوردم. وقتی از پشت میز بلند شدن سریع ظرفا جمع کردمو مشغول شستن شدم.
کارا تموم شد نگاهم به ساعت افتاد. یازده شده بود و من حسابی خسته بودم. کیان پایین نبود. با چشمام دنبالش میگشتم که مامانش گفت:
_ براش کار پیش اومد رفت بیرون.

1401/10/17 13:28

یکم دیگه میاد.
لبخند خسته ای زدمو گفتم:
_ با اجازتون من برم بخوابم.
_ باشه عزیزم برو استراحت کن. امروز خسته شدی.
_ چشم.
بعد اومدم سمت اتاقم برم که دوباره صدای مامانش بلند شد:
_ کجا میری؟
با تعجب گفتم:
_ میرم بخوابم دیگه.
از جاش بلند شد و اومد سمتم:
_ میدونم میخوای بخوابی. میگم یعنی چرا ازین ور میری؟
گیج و سردرگم گفتم:
_ خوب اتاقم ازین وره.
_ اتاقت؟
زل زدم توچشماش. این دیگه چه سوالایی بود؟
_ بله خوب. پس کجا برم اخه؟
دستشو زد به کمرشو گفت:
_ اتاق کیان کجاست؟
_ بالا.
_ خوب تو الان چرا داری پایین میری؟
کلافه گفتم:
_ میناخانوم خوب اتاق من پایینه.
دستشو به چونش زدو با حالت متفکری گفت:
_ ینی شما از وقتی صیغه کردین جدا از هم میخوابید؟
حجوم خون و تو صورتم حس کردم. چه فکرا با خودش کرده بود. خجالت زده گفتم:
_این حرفا چیه؟
ریلکس و اروم گفت:
_ حرفای طبیعی. 8 ماهه زن و شوهرین بعد جدا جدا میخوابین؟
با صداییکه انگار از ته چاه در میومد گفتم:
_ مینا خانوم بین ما چیزی نیست.
اخماش رفت تو هم. درحالیکه منو به سمت پله ها هدایت میکرد گفت:
_ تا وقتی که باهم محرمید نباید جدا بخوابید. فهمیدی؟
چشام از فرط شوک و وحشت زد بیرون. با من من گفتم:
_ مینا..خانوم.. لطف..ا..
به زور و خنده منو سمت اتاق کیان برد و اروم هلم داد داخل. درحالیکه ترس تمام وجودمو گرفته بود با شیطنت و خنده گفت:
_ باید عادت کنی دیگه. اگه ببینم بعه حرفم گوش ندی دلخور میشم. بدو تو تخت عزیزم...
بعد درحالیکه با خنده دستشو برام به شکل بای بای تکون میداد گفت:
_شب بخیرر عزیزم.

???????????????????

1401/10/17 13:28

♥️?♥️?♥️?♥️?♥️?♥️?♥️?♥️
♥️?♥️?♥️?♥️
♥️?♥️?♥️?
♥️?♥️?♥️
♥️?♥️?
♥️?♥️
♥️?
♥️
تو خستگی را لای انگشتانت دود می کنی
من زندگی ام را پای چشمانت!
عاشقی را که جار نمی زنند
بعد از تو
از تمام آینه ها بی زارم!
♥️
?❤️
♥️?♥️ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
?❤️?❤️
❤️?️❤️?❤️
?❤️?❤️?❤️‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
❤️?❤️?❤️?❤️‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌
?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️? ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌

1401/10/17 13:29

????????????????????

قسمت چهارصدو هفتادو یک
#471

کلافه و پر از استرس طول و عرض اتاقو قدم میزدم. نمیدونستم چیکار کنم. نشستم رو تخت و افتادم به جون ناخونام. انقدر پوستشونو کندم که دیگه خون اومده بود.الان باید چیکار میکردم؟
اگه کیان میومد چی میگفتم بهش؟ اصلا چه فکری با خودش میکرد؟ پدرش اگه صبح از خواب بیدار میشد چه فکری راجب من میکرد؟ وای خدا. واقعا نمیدونستم چیکار کنم. نگاهم به در اتاقش خورد. اگه الان میرفتم تو اتاقم مامانش دلخور میشد؟ از کجا میخواست بفهمه؟ با این فکر از جام بلند شدم تا سمت در برم که یهو مکث کردم. اگه میفهمید به حرفش گوش ندادم واقعا زشت میشد. دیگه داشت گریه ام میگرفت.. اروم برگشتم تو اتاقشو رو صندلیش نشستم. درمونده دستمو به سرم گرفتم و هی سعی میکردم با قورت دادن اب دهنم جلوی شکستن بغضمو بگیرم. فشار بدی روم بود. نمیخواستم کیان فکر کنه دارم از رفتار خوب پدر مادرش سو استفاده میکنم.. نمیدونم چقدر تو اون وضعیت بودم که یهو برق اتاقش روشن شد. ترسیده سرمو بلند کردم. نگاهم به چشمای متعجبش گره خورد:
_ اینجا چیکار میکنی نوال؟
زبونم بند اومد. چی میگفتم؟ میگفتم اومدم تو اتاقت بخوابم؟ اونوقت اون چی جواب میداد؟ نمیگفت خجالت نمیکشی؟ فکر دیگه نمیکرد؟ حرفی نداشتم بزنم. سکوت کردمو سرمو انداختم پایین. سوویچ ماشینو گزاشت رو میز کنار تخت گفت:
_چرا ساکتی خوب؟
با صداییکه انگار از ته چاه در میومد گفتم:
_ه..یچی..
اروم اروم بهم نزدیک شد. چونمو تو دستاش گرفت و مجبورم کرد که زل بزنم تو چشماش:
_ نوال؟
نگاهمو ازش میدزیدم:
_ بله
_ چیشده؟
_ هیچی بخدا فقط..
_ فقط چی؟
صدام میلرزید.استرس داشتم. میترسیدم فکر بدی بکنه. نگران گفتم:
_ راستش مادرت پیش خودش یه فکرایی کرده راجب رابطه ی ما..
متفکر دستشو به چونش زد و گفت:
_ چه فکری؟
لب ورچیدم و زل زدم تو چشماش:
_ خوب به زور من و فرستاده تو اتاقه تو دیگه..
نگاهش که به صورتم افتاد نمیدونم چی دید که زد زیر خنده. نیشگونی از پهلوش گرفتم و گفتم:
_ عه. چته خوب
با خنده گفت:
_ الان واسه این غمباد گرفتی؟
لبم اویزون شد:
_ خوب ببین الان تو چه وضعی گیر کردیم.
خم زد رو صورتمو اروم زد رو دماغم:
_ کدوم وضعیت؟
چشمک شیطونی زد و ادامه داد:
_ تازه مامانمم یه لطفی در حق تو کرد. اونم فهمید که تو چقدر دوست داری پیش من بخوابی.
با چشمای گشاد شده زل زدم بهش. متعجب گفتم:
_ ها؟
دوباره شروع کرد به خندیدن که لجم گرفت. پر حرص گفتم:
_ از کی تاحالا انقدر خوش خنده شدی؟
_ خوش خنده بودم. فقط دیدن خنده هام چشم بصیرت میخواست.
حالت مسخره ای به خودم گرفتمو گفتم:
_

1401/10/17 21:45

پس خداروشکر که من به این چشم بصیرت رسیدم..
_ خیله خب دختر. پاشو بخوابیم دیر وقته.
با لج گفتم :
_ بگیر بخواب. مگه من جلوتو گرفتم. من که جا خواب ندارم.
_ تخت به این بزرگی کوچیکه برات؟
چشام از حدقه زد بیرون:
_ نکنه انتظار داری باهات رو اون تخت بخوابم؟
درحالی که دکمه های لباسشو باز میکرد گفت:
_ پس چی؟ میخوای سر و پا وایسی؟
بعد لباسشو از تنش در اورد و خودشو پرت کرد توتخت و مچ دستشو گزاشت رو چشماش. نگام رو بالاتنه ی برهنه اش ثابت موند.درحالیکه چشماشو بسته بود گفت:
_ جای دید زدن پسر مردم بیا بگیر بخواب.
چشام گرد شد
چجوری فهمید؟؟خجالت زده از کارم رفتم سمت تخت که دوباره صداش بلند شد:
_ اولین بارتم نیست که پیشم میخوابی. نمیخورمت نترس.
چه فکرا کرده با خودش؟ درحالیکه چپ چپ نگاش میکردم گفتم:
_ ترس من از تو نیست. ترس من از فکر پدر و مادرته.
رو پهلو خوابیدو و دستش و تکیه گاه سرش کرد و یه تای ابروشو داد بالا:
_ پدر و مادر من هر فکری میخواستن بکنن تا حالا کردن. خوب؟؟ تو سعی کن حساسشون نکنی.حالا بیا بخواب.
پوفی کشیدم و بی حرف اون سمت تخت دراز کشیدم. ملحفه رو کشید رو تنشو چشماشو بست.
اروم چشامو رو هم گزاشتم و خیلی نگذشت که به خواب رفتم.

???????????????????

1401/10/17 21:45

????????????????????

قسمت چهارصدو هفتاد و دو
#472
حس میکردم یه دست رو بدنم داره حرکت میکنه..اروم اروم چشامو باز کردم که با دیدنش رو خودم نفسمو تو سینه حبس کردم. از ترس اینکه صدایی ازم خارج بشه محکم لبامو رو هم فشار دادم که این یه ذره ابرومون جلوی خانوادش نره..تازه نگاهم به خودم افتاد که از فرط تعجب و شوک لال شدم. پیرهنم تنم نبود. یهو همه تنم گر گرفت. کی لباسم و از تنم در اورده بود که متوجه نشدم. وقتی داغی لباشو رو پوستم حس کردم مور مورم شد. تجربه ای نداشتم و تمام اتفاقاتم با کیان واسه اولین بار برام تکرار میشد. نفسم تند شده بود و عضلاتم منقبض شده بود. اگه یکم دیگه به این بوسه های ریزش ادامه میداد معلوم نبود که چه اتفاقی میوفتاد. دستای یخ زدمو بردم سمت سینه ی برهنش و سعی کردم هولش بدم عقب ولی زورم بهش نرسید. چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر بشه. یه دستمو بین موهاش فرو بردمو سرمو بلند کردم. لبامو چسبوندم به گردنش و شروع کردم به بوسیدن.. میدونستم اینجوری اروم میگیره ولی تو همون حال احساسات خودمم به تکاپو افتاده بود. بوسه هام از ته دل بود. با تمام علاقم. بدنش شل شد و سنگینی شو رو خودم حس کردم.. دیگه کاری نمیکرد. اروم گرفته بود. نفساش که مرتب شد فهمیدم خوابش برده.بوسه ای نرم به لاله ی گوشش زدم و با تمام حسی که تو قلبم و وجودم بود اروم لب زدم:
_ دوستت دارم مرد موقتی من..
و بعد سرمو رو بالش گزاشتم و سر اونم رو قفسه سینم بود.
اینکه حالش داشت بهتر میشد غیر قابل انکار بود. حالتاش دیر به دیر پیش میومد و این موضوع در حالی بود که دیگه داروهاشو مصرف نمیکرد. پس یعنی چیزی تا بهبود کاملش نمونده بود. لبخند غمگینی رو لبم نشست. خوشحال بودم که قراره مثه ادمای عادی بشه. و من.. اخر خط نزدیک بود. باید دل میکندم... یه قطره اشک سمج از گوشه ی چشمم سر خورد. سرمو بالا اوردم و اروم روی سرشو بوسیدم. ناخوداگاه یه جمله تو سرم اومد. با صداییکه از زور بغض میلرزید تکرارش کردم:
_ جای دل کندن، جان بخواه از من، من که میمیرم برای زندگی باتو..
اب دهنمو قورت دادم تا صدام بلند نشه.
نمیخواستم بد خوابش کنم. پنجه هامو تو دستش قفل کردم و بعد دستشو به لبام نزدیک کردم. اروم پشت دستشو بوسیدم و بعد همونجوری چشامو بستم..
****************
کیان:
خواستم کشو قوسی به خودم بدم که یهو از یه ارتفاع خیلی افتادم پایین. اولش فکر کردم از تخت زمین خوردم ولی وقتی چشامو باز کردم نگاهم به بالا تنه ی برهنه ای گره خورد. متعجب سرمو بلند کردم که با دیدن چهره معصوم نوال چشام از تعجب چهارتا شد.نگران پر استرس نگاهم سمت

1401/10/17 21:45

پاش رفت که بادیدن شلوارش نفسمو اروم دادم بیرون. به چه روزی افتاده بودم که هی به خودم شک میکردم. بهش نزدیک شدم و زل زدم تو صورتش. موهای لختش رو صورتش ریخته بود. اروم کنار زدمو انگشت اشارمو به صورتش کشیدم.. لباش وسوسم میکرد. ولی اون ممنوعه بود. با انگشتم لباشو لمس کردمو دستمو حرکت دادم سمت پایین.. گردنش.. قفسه سینش..پهلو هاش.. شکمش....
کلافه دستمو ازش دور کردم. خاک تو سر بی جنبم کنن. همش یه شب کنارم بوده داشتم اختیارم و از دست میدادم.
حتمادختره ی بیچاره رو سکته دادم. ملحفه رو تنش کشیدم و اروم از جام بلند شدم. بی سرو صدا سمت سرویس بهداشتی رفتم تا یه ابی به صورتم بزنم.
زل زدم به صورتم تو اینه.. چیشده بودم؟ به کجا رسیده بودم؟ دختری که رو اون تخت خوابیده بود یه روزی پیشم قد پشیزی ارزش نداشت. اما حالا... داشت تمام وجودمو تسخیر میکرد. منی که همه ی دخترا سمتم میومدن داشتم به یه دختر کشش پیدا میکردم.. با یاد اوری بدن برهنش تنم گر گرفت.. شیر اب و باز کردمو اب و پاشیدم تو صورتم. چند بار تکرار کردم تا یکم از اتیش تنم کم شد. بی سرو صدا رفتم سمت کمدم. لباسامو دراوردم و مشغول عوض کردن شدم. کارم که تموم شد بالای سرش وایسادم.. زل زدم بهش. ناخوداگاه خم شدم و بوسه ای نرم رو پیشونیش زدمو از اتاق خارج شدم.

???????????????????

1401/10/17 21:45

????????????????????

قسمت چهارصدو هفتاد و سه
#473

نوال:
با حس نوازش موهام به پهلو چرخیدم و خواب آلود غر زدم:
_ کیان اذیت نکن بزار بخوابم.
چیزی نگفت. و به نوازشاش ادامه داد. وقتی پوست دستش صورتمو لمس کرد متعجب از اونهمه لطافت چشامو باز کردم. با دیدن میناخانوم که بالای سرم نشسته بود هینی کشیدم که گفت:
_ نترس دخترم. دیدم بیدار نشدی گفتم بیام صدات کنم صبحونه بخوری ضعف نری.
اروم تو جام نیم خیز شدم که با دیدن بدن برهنه ام با وحشت ملحفه رو دور خودم پیچیدم. دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. این دیگه چه ابروریزی بود. با خجالت گفتم:
_ بله بله.. ممنونم. شما برید من الان میام.
اروم دستمو گرفت صدام زد:
_ نوال؟
_ جانم؟
انگار تو گفتن حرفش دو دل بود اما تهش دلشو زد به دریا و گفت:
_ بین تو کیان اتفاقی افتاده؟
وای خدای من. میدونستم تهش به اینجا ختم میشه.من نمیخواستم همچین فکری بکنن. با صدایی که انگار به زور از ته چاه درمیومد گفتم:
_ نه..
اشاره ای به بدن برهنه ام زد و گفت:
_ عزیزم لازم نیست خجالت بکشی. من فقط میخوام بدونم که اگه تو حالت صیغه اتفاقی افتاده بشه یه کاری کرد.
تند تند سرمو تکون دادم و گفتم:
_ بخدا نه.. میناخانوم کیان دیشب بهش حمله دست داد. وقتی خواب بودم لباسمو از تنم در اورد. بعد اینکه ارومش کردم خودمم همینجوری خوابم برد. اتفاقی نیفتاده.باور کنید.
لبخند مهربونی زد و گفت:
_ باشه عزیزم. حالا بیا پایین یه چیزی بخور. کتی زنگ زد گفت میاد دنبالت برین لباس بخرین. جشنشون افتاده برای هفته ی بعد.کلی کار رو سرمون ریخته.
پاشو عزیز دلم.
با خجالت گفتم:
_ چشم. من لباس بپوشم میام.
وقتی که از در اتاق خارج شد از تو تخت بلند شدمو رفتم جلوی اینه قدی. نگاهم به بدن کبود شدم افتاد. زیر لب فحشی به روح پرفتوح کیان دادمو بلوزمو که پایین تخت افتاده بود برداشتم و تنم کردم. کتی هم تو این اوضاع و احوال وقت گیر اورده بود. اصلا کی مادرش با امیرعلی و خانوادش حرف زد؟؟ والا انگار شش ماهه به دنیا اومدن. همونجوری که غر میزدم رفتم تو دستشویی و یه ابی به صورتم زدم. بعد بی سروصدای از پله ها اومدم پایین تا برم تو اتاقم اماده بشم.
لباسمو که پوشیدم سمت اشپزخونه رفتم تا یه چیزی بخورم که دلم ضعف نره. با دیدن میز اماده ی صبحانه رو به میناخانم گفتم:
_ ببخشید که امروز خواب موندم. زحمتتون شد.
لبخند مهربونی و زد و گفت:
_ این حرفا چیه؟ نمیشه که همه چی رو دوش تو باشه؟ صبحونتو بخور و بعد برو با کتی خوش باش.
پشت میز نشستم و زیر لب تشکری کزدم که دوباره گفت:
_ برای ناهار چی دوست داری بزارم؟
_ وای نه توروخدا.

1401/10/17 21:45

من میام زود. خودم غذا درست میکنم شما استراحت کنید.
کنارم نشست و درحالیکه برام چای میریخت گفت:
_ دلم میخواد برای پسر و عروسم مادری کنم. مگه مامانا برای بچه هاشون غذا نمیپزن؟؟
همین حرفش باعث شد یه بغض قد یه سیب گنده تو گلوم بشینه. چشام پر شده بود به زور خودمو کنترل میکردم که اشکام جاری نشه. با صداییکه از زور بغض میلرزید گفتم:
_ حق با شماست.
صدای نگرانش بلند شد:
_ داری گریه میکنی؟
اولین قطره ی اشک چکید. هول شد. اومد سمتم .
_ چیشده دخترم؟
دستی به چشمام کشیدم و غمیگن گفتم:
_ چیزی نیست. یاد مادرم افتادم. خیلی وقت بود که کسی بهم دختر نگفته بود.
_ الهی.. عزیزم خوب منم مادرت چه فرقی داره؟
بعد پشت بند حرفش پیشونیمو بوسید.
_ دیگه گریه نکن.
زیر لب گفتم :
_ چشم مینا خانوم.
چونمو تو دستاش گرفت و مجبورم کرد نگاش کنم. با مهربونی گفت:
_ میتونی مثل کیان ، مامان صدام کنی.
بعد دستاشو باز کرد و اشاره زد که ینی بیا..
با تردید رفتم سمتشو سرمو چسبوند به سینش. کی میگه که مادر شوهر بده؟ مگه این زن مادر شوهر نیست؟ چرا من جز محبت هیچی ازش نمیبینم؟؟ حالا میفهمم محبتای کیان از کی بهش به ارث رسیده.
با صدای زنگ در سرمو از سینش جدا کردو گفت:
_ برو عزیزم. کتی اومده دنبالت.
اروم گونشو بوسیدم و با لبخند گفتم:
_ چشم. خداحافظ مامان مینا.
بعد با حس خوبی که نمیدونستم منشا اش از کجاست به سمت در خروجی رفتم. صدای ارومش از پشتم بلند شد:
_ خدا همرات دخترم.

???????????????????

1401/10/17 21:45

????????????????????

قسمت چهارصدو هفتاد و چهار
#474
از دور چشمم به کتی افتاد که با نیش در رفته تو ماشین نشسته بود. درحالی که بهش چشم غره میرفتم نزدیک شدم که شیشه رو داد پایین:
_ اخماتو بخورم خانوم خوشگله.
به زور لبامو فشار دادم که خندم نگیره. باحرص گفتم:
_ حیف که قراره عروس بشی. وگرنه همچین کف گرگی میزدمت که نتونی تو آینه به خودت نگاه کنی.
حالت ترسیده ای به خودش گرفت و گفت:
_ ایندفعه رو ببخش لیدی. بریم خرید؟
_ کتی واقعا حال خرید کردن داری؟
_ پ ن پ. الکی اومدم اینجا قیافه ی جذاب تورو ببینم. گمشو بپر بالا. اقامون منتظره بعد خرید برم ور دلش.
درحالیکه سوار میشدم گفتم:
_ حیا میا هم که نداری نه؟
تا درو بستم پاشو رو پدال فشار دادو گفت:
_ دارم. ولی واسه اقامون. نه جنابعالی.
سرمو با تاسف براش تکون دادم که صدای خندش بلند شد. چند دقیقه بعد جلوی یه پاساژ بزرگ نگهداشت. قبل پیاده شدن دستشو به حالت تهدید وار جلوی صورتم اورد و گفت:
_ نوال وای به حالت اگه غر بزنی..یعنی وای به حالت.
_ باشه خوب چرا میزنی؟ من که چیزی نگفتم.
اشاره ای به در کرد وگفت
_ پیاده شو. الان اره چیزی نگفتی. اما من تورو میشناسم. یه ساعت دیگه شروع میکنی به غر زدن.
همونجور که شونه به شونش راه میرفتم گفتم:
_ تو پات سالمه. من ناقصم. به فکر منم باش.
_ تو از منم سالم تری. خودتو لوس نکن.
_ چی میخوای بخری؟
با تعجب زل زد بهم:
_ چیه؟مگه چیز عجیبی پرسیدم؟
قری به گردنش داد و گفت:
_اره خیلی. تو واقعا فکر کردی من عشقمممووووو ول میکنم و میام با تو خرید عروسی کنم؟
حالا نوبت من بود که تعجب کنم:
_ میشه بپرسم الان دقیقا واسه خرید کی داریم میریم؟
ریلکس دندونای سفیدشو بهم نشون دادو گفت:
_ تو
_ کی گفته من خرید دارم؟
جلوی یه فروشگاه لباس شب وایساد و گفت:
_ خودم. نکنه میخوای واسه عروسی من با مانتو شلوار بیای؟
نگاه عاقل اندار سفیهانه ای بهش انداختمو گفتم:
_ نه خانوم. خوب یه چیزی میخریدم.
مچ دستمو کشید و برد تو مغازه. لبخند مصنوعی زد و زیر لبی گفت:
_ الانم واسه همین اومدیم
دیگه چیزی نگفتم که کتی سمت چند تا رگال لباس رفت. از بینشون سه تا انتخاب کرد. به من اشاره زد و رو به فروشنده گفت:
_ ازین سه تا لباس سایز ایشون میخوام.
فروشنده نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ باشه.
چند دقیقه بعد من تو اتاق پروو بودمو کتی لباس اولیو دستم داد. رنگش قرمز جیغ بود. بی حرف شروع کردم به پوشیدن. کارم که تموم شد اروم کتی و صدا زدم . درو باز کرد نگاهی بهم انداخت:
_ بچرخ..
یه دور چرخیدم که دوباره گفت:
_ بدک نیست.
لبخند پر حرصی زدم و گفتم:
_ فکرشم نکن.
_ وا مگه چشه؟
_ چش

1401/10/17 21:46

نیست. گوشه.. خیلی بازه توش راحت نیستم. سرو تهش یه تیکه پارچه نداره
_ ولی قشنگه نوال.
محکم رو حرفم تاکید کردم:
_ نه.
پوفی کشید و گفت:
_ خیل خوب. پس اون گلبهیو بپوش. فکر کنم ازون خوست بیاد.
باشه ای گفتمو درو بست.
لباسی که گفت و برداشتم و شروع کردم به پوشیدن. دلکته ی مدل عروسکی با دامن پفی و نگینای ریز رو سینش..رنگ گلبهی ملایمی داشت. اگه یه کت برای بالای تنش میگرفتم چیز قشنگی بود. چند دور چرخ زدم که دیدم واقعا قشنگه. خودم خوشم اومد. کتی تقی به در زد که گفتم :
_ بیا تو.
نگاهش که بهم افتاد چشاش برق زد:
_ لامصب کیان چه تیکه ای کنارشه
الهی کوفتش بشه.
دامنه ی لباسمو گرفتم و چرخ زدم. با خنده گفتم:
_ قشنگه؟
انگشت شصت و اشارشو کنار هم گزاشت و گفت:
_ عالیییی.نایس.گوووود. شبیه عروسکا شدی..
_ باشه پس همینو برمیدارم. تا عوضش میکنم برو بپرس کت داده برای روش یا نه.
باشه ای گفت و درو بست. منم اروم مشغول دراوردنش سدم و لباس خودمو تنم کردم. از اتاق که زدم بیرون دیدم کتی با کت لباس منتظرم وایساده:
_ بده اقا برات بپیچه تا بریم.
لباسو رو پیشخوان گزاشتم و داشتم از تو کیفم پول و میاوردم بیرون که کتی گفت:
_ حساب کردم.
اخمام رفت توهم:
_ با اجازه کی؟
_ کتکم نزن. کیان بهم پول داد. گفت خریداتو با اون پول بکنم.
چشم غره ای بهش رفتم که گفت:
_ دعواهاتو نگهدار برای شوهرت. بمن چه؟
کلافه پوفی کشیدم که دستمو کشید و به اون سمت مغازه برد:
_ بیا این کفشو ببین
_ کتی میدونی که من نمیتونم پاشنه دار بپوشم.
_ اه ضد حال نشو دیگه. همش یه شبه.
این خوشگله ها..
نگاهی بهش انداختم. واقعا خوشگل بود ولی نمیدونستم میتونم روش وایسم یا نه.
_ کتی من نمیتونم رو این وایسم.
_ بخدا یکم تمرین کنی میتونی.
_ اخه پام....
بدون توجه بمن به فروشنده گفت که کفش و به سایز من بیاره. بعد اینکه اونم برامون پیچید از مغازه زدیم بیرون. خداروشکر که کارمون زود تموم شده بود وگرنه کتی پدرمو در میاورد.

???????????????????

1401/10/17 21:46

????????????????????

قسمت چهارصدو هفتاد و پنج
#475

بسته های خریدو تو ماشین گزاشت و سوار شدیم. نگاهی به ساعت انداختم. خدارو شکر کارمون زیاد طول نکشیده بود واسه نهار میرسیدیم خونه. ته دلم یه ذوق عجیبی واسه لباسام داشتم. دومین لباس مجلسی بود که تو کمدم قرار میگرفت.
_ خیلی قشنگن. مبارک باشه.
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
_ مرسی. راستی جشنتون کی هست؟
درحالی که نیشش از خنده در رفته بود گفت:
_ هفته ی دیگه.
_ چرا انقدر زود؟
قری به گردنش داد و گفت:
_ اقامون گفته نمیتونه بیشتر ازین دوری منو تحمل کنه.
از حالت گفتنش خندم گرفت. با شیطنت گفتم:
_ کیان گفته شب عروسیتون قراره ما بیایم خونتون بخوابیم.
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و با لحن پر حرصی گفت:
_جفتتون غلط کردین
صدای خندم بلند شد. با خنده گفتم:
_ خجالت نمیکشی؟ اخه چرا انقدر پرویی تو؟
_ اگه یه شوهر مثه امیر نصیبت میشد توام روت وا میشد. هرچند کیان هم دست کمی از امیر نداره.
با لبخند گفتم:
_ نه کیان طفلی اینجوری نیست.
یهو پخ زد زیر خنده. پشت سر هم. با ترس نگاهی به جاده انداختم و گفتم:
_ دختر الان تصادف میکنیمااا
خندش اروم تر شد و گفت:
_ کیااان طفلکییییی؟؟ تو به اون نره غول میگی طفلکی؟ بعد میگی اینجوری نیست؟ اخی.. معلومه پسر داییم بهت یه چشمه از کاراشو نشون نداده.
متعجب پرسیدم :
_ چه کاری؟
دنده ماشینو عوض کردو گفت:
_ خوب من دکترش بودم. یکی دوبار حالتاش که دست داد کنارش بودم.
_ خب یعنی چی؟
نگاه پلیدی بهم انداخت و گفت:
_ یعنی اونجوریام که فکر میکنی شوهر عزیزت بی بخار نیست. فقط رو نمیکنه.
یهو لپام گر گرفت. با حالت اخطار امیزی صداش زدم :
_ کتی
_ باشه باشه چیزی نمیگم.
بعد ریز شروع کرد به خندیدن. این دختر ذره ای از شرم و حیا بودی نبرده بود
جلوی عمارت زد رو ترمز و پیاده شدم. دیدم تو ماشین نشسته.
_ نمیای تو؟
با ناز تو صداش گفت:
_ گفتم که اقام منتظره.
_ خیله خب. برو. توام کشتیمون با اقات.
بسته های خریدو که گرفتم بوقی زدو از عمارت زد بیرون. با خوشحالی پله ها رو رفتم بالا و درو باز کردم:
_ من اومدم..
صدای مامان مینا از تو اشپزخونه بلند شد:
_ خوش اومدی دخترم. غذا حاضره لباساتو عوض کن الان کیان هم میاد.
چشمی گفتمو رفتم تو اتاقم تا لباسمو عوض کنم. بسته هارو رو تخت گزاشتم و بعد از در اتاق زدم بیرون. میز ناهار چیده شده بود.با لبخند گفتم:
_ حسابی تو زحمت افتادین. دستتون درد نکنه.
_ چه زحمتی مادر. نوش جونتون.
پشت میز نشستم و گفتم:
_ کیان کجاست؟
_ توراه داره میاد.
_ پس صبر میکنیم تا برسن. راستی مامان لباسمو نشونتون بدم؟
چشاش از خوشی برق زد:
_

1401/10/17 21:46

اره عزیزم. حتما. بریم ببینیم.
دستمو گرفت و رفتیم تو اتاق. نگاهی به بسته ها انداخت و گفت:
_ همینقدر خرید کردین؟
با خنده گفتم:
_ اینارو واسه من خرید. گفت خریدش و با امیر میره.
_ اهان. خوب نشونشون بده ببینم چی خریدی.
با ذوق لباسو از تو پاکت در اوردمو و کفشو کنارش گزاشتم.
خوشحال گفت:
_ وای چقدر نازه. ببین با این یه لاک صورتی خیلی خوشگل میشه ها.
_ اره. میگم مامان شما چیزی خریدی برای جشن؟
_ اره عزیزم .من همراهم اوردم. راستی برای توام یه چیزایی اوردم. بعد ناهار بهت میدم.
خواستم چیزی بگم که صدای در اومد. با ذوق از جاش بلند شد و گفت:
_ پسرمم اومد. بریم غذا بخوریم. قراره بعد ناهار بریم بیرون. بیا فدات شم.
_ خدا نکنه. چشم بریم.
بعد با هم از جا بلند شدیم و سمت در رفتیم. کیان تا چشمش بهمون با صدای بلند گفت:
_ سلام.
مامان رفت سمتش و دستشو دور گردنش انداخت اروم بوسید. کیان بوسه ای نرم روی موهاش زد. نگاه مهربونی بهم انداخت و زیر لب گفتم:
_ سلام.
زیر نگاه گرمش داشتم اب میشدم که مادرش نجاتم داد:
_ بریم ناهار بخوریم.

???????????????????

1401/10/17 21:46

????????????????????

قسمت چهارصدو هفتاد و شش
#476
مشغول غذا خوردن بودیم که کیان گفت:
_ مامان ، بابا کجاست؟
_ از صبح رفته بیرون. گفت میخواد به چند تا بیمارستان سر بزنه. اما برای بعد از ظهر میاد. قراره بریم دور دور..
لبخند گرمی به اونهمه ذوقش زدم که با یه چشمک جوابمو داد. هیچوقت فکر نمیکردم مامانش انقدر مهربون باشه..
غذا که تموم شد به زور از اشپزخونه فرستادمشون بیرون و خودم مشغول جمع کردن ظرفا شدم. تازه
شیر ابو باز کرده بودم که صدای کیانو پشت سرم شنیدم:
_بازار رفتین؟
با دستای کفی برگشتم سمتش. لبخندی رو لبم نشست:
_ اره. دستت درد نکنه.
خیارو از تو یخچال در اورد گازی بهش زد.
_ خب چیا خریدی؟
_ یه لباس برای جشنش و یه کفش.
_ نشونم ندادی که.
خندم گرفت:
_ خب تو که نبودی نشونت بدم.
_ الان که هستم.
اشاره ای به دستای کفیم کردمو گفتم:
_ میبینی که ..
اومد سمتم دستامو گرفت و برد زیر شیر اب. مشغول شستن دستم شد. انقدر اروم میشست که انگار داشت نوازشم میکرد. نفسمو تو سینم حبس کردم. تپش قلبم بالا رفته بود و میترسیدم بشنوه.
دستامو از تو دستش کشیدم بیرون.
_ تمیز شد دیگه.
_ خب بریم نشونم بده.
نگاهی به دورو برم انداختم و گفتم:
_ تو برو تو اتاقم. منم چند دقیقه دیگه میام. اینارو اگه نشورم مامان مینا میاد میشوره. زشته.
زل زد تو چشمام و هیچی نگفت. بی سرو صدا از اشپزخونه زد بیرون.
تند تند ظرفارو شستمو بعد خشک کردن دستام سمت اتاقم رفتم. دیدم رو تختم دراز کشیده و مچ دستشو رو چشماش گزاشته. فکر کردم خوابش برده.
اروم رفتم سمتش. خم شدم روش تا ملحفه رو تنش بدم که یهو تو همون حالت گفت:
_ بیدارم.
_ فکر کردم خوابت برده.
تو جاش نیم خیز شد و گفت:
_ نه. خریداتو بیار ببینم.
اروم سمت بسته ها رفتم و اوردم رو تخت گزاشتم. خودمم کنارش نشستم که مشغول باز کردنشون شد. بادیدن لباس کم کم لبخند محوی رو لبش نشست.
_ خوشگلن.
با ذوقی که نمیدونم از کجا پیدا شده بود گفتم:
_ واقعا؟
اروم لپمو کشید و گفت:
_ اره. خوشگله. مثل خودت.
به آنی لپام رنگ گرفت. نگاهش که به صورتم افتاد با خنده گفت:
_ نمیخوای بپوشیش؟
با تعجب گفتم:
_ چیو
به لباس اشاره زد که دوهزاریم افتاد. یهو شیطنتم گل کرد:
_ معلومه که نمیپوشم.
_ عه چرا؟
در حالی که مشغول جمع کردن لباس بودم گفتم:
_ برای اینکه این لباس و برای این خریدم ک روز عروسی بپوشم نه الان. توام اگه خیلی مشتاقی تو تنم ببینی باید یه هفته صبر کنی.
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:
_ اینطوریاس؟
لبخند حرص دراری زدمو گفتم:
_ بله دقیقا همینطوریاس.حالا هم برو یه ساعت بخواب.مامان مینا بیدار که بشه باید بریم

1401/10/17 21:46