The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

ارسال شده از

#پارت139
#دختر_فراری

انگار دستی به صورت نوازشگرانه رو صورتم کشیده میشد که همون باعث شد بیدار بشم.. با چهره ی غمگین لیلا خانم رو به رو شدم..

- ببخشید دخترم..نمیخواستم بیدارت کنم شرمنده..
+ عیبی نداره..بهنام کجاس؟! حالش چطوره؟! بهتره ؟! خوبه مگه نه؟!
- خوبه دخترم .. دکترا گفتن ضخمش زیاد عمیق نبوده خداروشکر ..تا چند ساعت دیگه هم به هوش میاد..
+ خدارو شکر..

لبخندی زدو بعد از مکث کوتاهی گفت :
- دوسش داری؟!

چیزی نگفتمو فقط نگاش کردم..
- چه سوالی میپرسما..معلومه که دوسش داری..

بازم سکوت کردم..چیزی برای گفتن نداشتم..
- دخترم..کاشکی زودتر میگفتین تا این مشکلا پیش نیاد..
+ من که نمیدونستم قراره اینطور بشه..حتی خونه شما هم اومدم شماها گفتین اسم اون پسرتون بهزاده .. من چه میدونستم بهزاد شما همون بهنام منه..
- حق داری دخترم.. نگران پیام هم هستم ..نمیدونم چش شده .. روانی شده کلا.. اون جز ترگل کسی رو دوست نداشت .. مطمئنم تو رو هم دوست نداشت و شاید به قول خودش فقط هوس بود .. جدا از این من تو چشمای کسی نگاه کنم میتونم بفهمم عاشقه یا نه؟! حالا از نگاه تو و بهنام میخونم و میفهمم که جفتتون خاطر همو میخواین .. من اینارو به سجاد هم گفتم .. شما دوتا برید خوش باشین .. زندگیه جدیدتونو بسازید .. سجاد هم راضی شده و موافقه .. فقط بزار پسرم بهنام خوب بشه..

با چشمای به اشک نشسته لیلا خانمو بغل کردمو ازش تشکر کردم..
+ مرسی .. واقعا مرسی..

اونم بغلم کردو خودشم همراهم گریه کرد..

1401/10/17 23:25

ارسال شده از

#پارت140
#دختر_فراری

گریه هامون که تموم شد اشکامو پاک کردمو گفتم :
+ لیلا خانم .. شما پوریارو از کجا میشناسین؟!
- پوریا..هییی دخترم .. چی بگم؟؟

سرشو پایین گرفته بودو کلی غم تو چشماش نهفته بود..
+ خوبین؟!
- اره دخترم..

بعد از مکث کوتاهی گفت :
+ اگه یادت باشه..ما قبلا چندبار اسم بهارو جلوت اورده بودیم..
- خب؟؟
+ بهار دخترم بود .. خواهره پسرام .. تک دخترمو دوردونه ی باباش .. با حامد خیلی صمیمی بود حتی صمیمی تر از بهنامو پیام که داداشاش بودن .. یه روز با حامد میره مسافرت..راستش بهنام اونجا یه کلبه ای داره که اونجا با هم موندن... اونجا چه تابستون چه زمستون همیشه شباش سرده.. حامد که برای جمع کردن هیزم میره جنگل این پوریای پر پر شده میاد میره تو کلبه و بلایی سره دخترم میاره که بهارمو نابود میکنه .. دختر بودن بهارمو ازش میگیره.. بهار چقد گریه کرد چقد ناله کرد .. جلوی چشممون داشت نابود میشد .. افسردگی گرفت .. بهترین دکترا بردیمش‌ اما فایده نداشت..

اهی کشیدو اشکاشو پاک کرد و با بغض ادامه داد..
- خلاصه اینکه به شب رفت حموم .. دو ساعت گذشت دیدیم نمیاد بیرونو حمومش طولانی شده..رفتم دره حمومو که باز کردم صحنه ای رو دیدم که از دیدنش دلم ، قلبم ، روحم اتیش گرفت .. دخترم غرق خون تو کف حموم افتاده بود .. من دق کردم وقتی گردن ضخمیشو دیدم .. دق کردم وقتی دیدم از شاهرگش خون میاد .. پوریارو بارها و بارها نفرین کردم .. اما اهم نگرفتتش .. هنوز زنده و سالم داره میچرخه و دست وردار نیست .. پیامو بهنام رفتن کلی زدنش .. چند نفر دیگه رو فرستادن اما اون سگ جون تر بود .. حامدم خودشو مقصر میدونست .. چون فکر می کرد اگه اون شب پیش بهار مینوند این اتفاقای نحس پیش نمیاد اما افسوس .. حامدم دیر به حالت اولش برگشت اما خداروشکر که خوب شد..

1401/10/17 23:25

ارسال شده از

#پارت141
#دختر_فراری

ناراحت شده بودم..دلم سوخت .. خودم دردی رو که بهار کشیده بودو کشیده بودم .. اما حداقل قوی تر از بهار بودم ..

کمی کمر لیلا خانمو ماساژ دادمو رفتم تا براش اب بیارم..
داخل حیاط بیمارستان بوفه ی کوچیکی بود که از اونجا برای لیلا خانم اب گرفتم .. داشتم برمیگشتم داخل بیمارستان که مچ دستم محکم کشیده شدو پرت شدم تو اغوش بزرگ و مردونه ای ..

بوی ادکلنش تلخ بودو حالمو به هم زد..منو سفت در اغوش گرفته بود .. هولش دادم عقبو پسش زدم که دیدم پوریاس..

رو زانوهاش نشستو شروع کرد به گریه کردن..
- ببخشید .. ببخشید سارا .. بابت همه ی کارام منو ببخش .. معذرت میخوام..

با بهت به پوریا نگاه می کردم .. همه داشتن نگامون میکردن .. از زیر بازوی پوریا گرفتمو بلندش کردم..

+ پاشو پوریا .. زشته اینجا نشسته گریه میکنی .. همه دارن نگامون میکنن .. پاشو..
به سختی بلند شدو بردمش رو صندلی نشوندمش..

+ چرا گریه میکنی مگه بچه شدی؟!
- سارا من امشب اومده بودم بهنامو بکشم .. دو تا دلیل داشتم .. یکی اینکه نمیزاشت تو مال من بشی و دومی اینکه باباش در حقمون ناحقی کرد .. باباش بابامو کشت .. دلیلشو نمیدونم اما بابامو کشت .. منم برای زجر دادنش دخترشو کشتم اما برام بس نبود .. خواستم پسرشم بکشم .. خواستم تک تک خانوادشو بکشم و بعد جون خودشو بگیرم اما انگار ناتوان شدم .. سارا تو رو خدا از سجاد بپرس .. بپرس که چرا بابامو کشت؟!

حرفاش منو گیجو گیج تر میکرد .. هرچقد بیشتر این پسرو میشناختم بیشتر ازش متنفر میشدم اما تو این شرایط با اشکایی که میریخت دلم براش می سوخت ..

به خاطر چیزای الکی و خودخواه بودنش خیلیارو تباه کرده بود .. من واگذارش کرده بودم به خدا ..

+ پوریا اروم باش .. خجالت بکشو اشکاتو پاک کن .. باشه من از اقا سجاد میپرسم .. باشه..
- سارا ممنون .. به خدا پشیمونم که در حقت ظلم کردم .. به خاطر مهران .. به خاطر بهنام شرمندم .. ببخشید..و در ضمن .. فردا ساعت 3 پارکی که جلوی اموزشگات هست باش.. اونجا یکی منتظرته و کلی باهات حرف داره..
+ کی؟!
- رفیق قدیمیت .. پناه..

پناه .. پوزخندی زدم .. معلوم نیست کجا بود؟! چیکار میکرد؟!
+ چیشد که میخواد منو ببینه؟! اصلا تورو از کجا میشناسه..
- فردا حرفای زیادی برا. گفتن داره .. خودش برات میگه ..

چیزی نگفتمو از جام بلند شدم..
+ من برمیگردم..

منتظر نموندمو از پوریا دور شدم .. ابو به لیلا خانم دادمو بعدش از پرستار خواستم تا برم بهنامو ببینم .. اولش اجازه ندادن اما بعد از کلی تقلا و تلاش و اصرارم اجازه دادن ببینمش..

1401/10/17 23:25

ارسال شده از

#پارت142
#دختر_فراری

همینکه در و بازکردم و داخل اتاق رفتم ...تن بی جون بهنام رو، رو تخت دیدم ... رفتم نزدیکو با چشمای به اشک نشسته دستشو گرفتم..

+ بهنام .. خداروشکر که سالمی .. اگه تو خدای نکرده چیزیت میشد من چطور زندگی می کردم؟!

با گریه کنار تختش دراز کشیدمو سرمو رو سینش گذاشتم.. چشمامو بستمو سرمو تو گودی گردنش بردمو نفس عمیقی کشیدم..

در اتاق باز شدو پرستار اومد داخل و با صدای نازکی گفت :
- خانم بفرماین بیرون..

با خجالت بلند شدم..
+ اما من که تازه اومدم..
- گفتم که فقط دو سه دقیقه ..
+ باشه .. برا همین چند دقیقه کوتاه هم ممون
- خواهش میکنم ..

از اتاق خارج شدمو رفتم داخل حیاط .. اقا سجاد ، حامد ، پوریا و پیام کنار هم بودن .. منم رفتم تو جمعشونو سلامی دادم .. اونا هم جوابمو دادن ..

انگار تازه میخواستن حرفاشونو بزنن که پوریا شروع کرد..
- سجاد تو بابامو کشتی .. دلیلتو بهم بگو .. همین..

اقا سجاد با لودگی شروع کرد..
-- باباتو کشتم‌چون بابای حامدو کشت .. وقتی بابای حامد مرد به حامد کوچولو قول دادم که انتقام خون باباشو میگیرم .. چون باباش مثه داداشم بودو همیشه پشت هم بودیم.. من باباتو بی دلیل نکشتم بابات بود که پدر حامدو بی دلیل کشت..

مات مونده بودم .. واقعا مردم دیوونه بودن .. هرکی الکی ادم میکشتو دل میشکست .. این چه دنیایی بود؟؟ البته اینا به من چه .. از این بعد فقط خودمو بهنام .. همین..

هنوز داشتن بحث میکردن اما از جمعشون دور شدمو رفتم پشت در اتاق .. چند دقیقه بعد حامد اومد کنارم ..

- چطوری سارا خانم؟!
+ بد نیستم..
- خوب باش تا سکینه هم خوب باشه..

به ارومی به بازوش مشتی کوبوندمو گفتم :
+ دفعه اخرت باشه رو بچم از این اسمای چرتو پرت میزاریااااا..
- ای جان .. چشم.. چی میخوای بزاری اسم برادر زادمو..
+ نمیدونم .. بعد با بهنام تصمیم میگیریم..
- وای اخجون..
+ چرا اخجون؟!
- چون داری به بهنام میرسی.. از اول بهنام بیشتر از پیام بهت میومد..

خنده ی کوتاهی کردمو چیزی نگفتم..

1401/10/17 23:25

ارسال شده از

#پارت143
#دختر_فراری

شبو خیلی اصرار کردم که بیمارستان بمونم اما اقا سجاد و بقیه اجازه ندادن و منو لیلا خانم و اقا سجاد رفتیم خونه..

صبح با نگرانی از خواب بیدار شدم .. خیلی سریع حاضر شدمو یه لقمه کوچیک دهنم گذاشتمو رفتم بیمارستان..

حامد تو راه زنگ زد که زودتر برم بیمارستان چون بهنام میخواد منو ببینه.. همینکه رسیدم سلام کوتاهی به پیام و حامد دادم و رفتم داخل اتاق ..

چشماش از خستگی خمار بود.. دویدم سمتشو محکم بغلش کردم..
یهو دادش رفت هوا ..

- سارا سارا .. ضخمم..
به خودم اومدمو سریع از بغلش‌بیرون اومدم..
+ وای ببخشید .. اصلا حواسم نبود..
- عیبی نداره .. خوبی خودت؟!
+ تو خوب باشی منم خوبم .. وای خداروشکر که چیزیت نشد..
- مگه میتونستم خودتو بچمونو تنها بزارم؟!

چیزی‌نگفتمو فقط به لبخندی اکتفا کردم.. یهو دلم خواست ببوسمش و همین کارو کردم .. رو گونش بوسه ای‌ اروم و طولانی کاشتم..

همون لحظه بود که پیام اومد داخل اتاق ..کمی از بهنام فاصله گرفتم
- خوبی داداش؟!
+ خوبم .. مامان اینجا کجان؟!
- اونا چند دقیقه دیگه میان..
+ کی مرخص میشم؟!
- فعلا اینجا مهمونی

پوفی کردو چیزی نگفت ..
پیام : چیزی نمیخوای برات بیارم؟؟
- نه .. ممنون..

دیگه پیام چیزی نگفتو از اتاق رفت بیرون..کلی با بهنام حرف زدیمو چرت و پرت گفتیم و چندی بعد بقیه خانواده هم جمع شدن تو اتاق..

******

دیگه ساعت نزدیکای 3 بود که رفتم همونجا که پوریا گفته بود .. کنجکاو بودم بدونم پناه چه چیزایی میگه..

اونجا بود .. رو صندلی نشسته بود .. با دیدنم از جاش بلند شدو با چهره ی خاصی نگام کرد ..

چهره ای که مظلوم تر از هرموقع نشونش میداد.. همینکه نزدیکترش شدم محکم بغلم کردو مانتومو تو چنگ گرفت ..

اما من بی حرکت و بی هیچ حسی ایستاده بودم..

1401/10/17 23:26

ارسال شده از

#پارت144
#دختر_فراری

پناه که یه زمان همه چیزم بود ، الان برام بودن و نبودنش فرقی نمی کرد..

+ پناه چیزایی که میخوای بگی رو بگو من کار دارم باید برم..
- نمیخوام مقدمه سازی کنم .. خیلی سریع حرفامو میگمو میرم..

رفتم رو صندلی نشستمو منتظر نگاش کردم ..
- ببین سارا .. من باعث شدم که پیام بفهمه تو با بهنام رابطه داری..چون مامانت اینطور خواست..
+ مامانم؟!
- اره .. مینا اینطور خواست..
+ چرا؟!
- ببین سارا شاید خیلی پیچیده و مزخرف باشه اما برات میگم .. منو صادق دوستیمون یا بهتره بگم عشق من نسبت به اون خیلی زیاد شده بود .. یه شب زیاده روی کردیم .. خیلی جلو پیش‌رفتیم .. مامانم متوجه رابطمون شد .. همه خانوادم فهمیدنو بابام از خونه پرتم کرد بیرون .. نه جایی واسه موندن داشتم نه چیزی برای خوردن .. مینا که منو اتفاقی تو خیابون دید بهم گفت میتونه کمکم کنه .. مثل اینکه از قبل مامانم بهش گفته بود چیشده .. ازم خواست هرچیز درباره تو میدونمو بهش بگم و اونم بهم پول میده .. منم خریت کردم .. قبول کردمو هرچی درباره تو و بهنام میدونستم به مینا گفتم .. گفت رابطتون با بهنامو لو بدم پول خوبی بهم میده .. منم اون کارو کردم.‌.

خشکم زده بود .. چرا مینا اینطوری میکرد؟! دلیل این کاراش چی بود ؟!

+ پناه تو اصلا به من فکر نکردی؟! چقد تو خودخواهی .. خیلی نامردی کردی .. ممنون ولی .. دوست خوبی بودی .. با این کارت اتفاقا پایه عشق منو بهنام قوی ترم شد .. مرسی ابجی ..

همون لحظه پوزخندی هم زدم که فک میکنم براش از صدتا فحش بدتر بود ..

- درضمن سارا .. منو پوریا با هم همکاری میکردیم .. پوریا هم تو این کار احمقانه برای جدایی تو از بهنام کمکم کرد ..
+ باشه .. افرین به پوریا .. خدافظ..

صبر نکردمو سریع از اونجا دور شدم... تازه داشتم همه رو میشناختمو دست همه داشت رو میشد .. اما اینا بیشتر منو قوی می کردن .. از همشون به خاطر لطفایی که در حقم کرده بودن ممنون بودم..

1401/10/17 23:26

ارسال شده از

#پارت145
#دختر_فراری

میخواستم برم خونمون .. هرچند میدونستم الان بابام منو ببینه دیوونه میشه..

ساعتی بعد رسیدم خونه .. اروم زنگ ایفون رو فشردم .. تو دلم قبلش یه بسم الله گفتم ..

صدای بابام تو فضا پخش شد
- سارا؟!
+ س .. سلام..
- بیا بالا..

چشمامو بستمو دوباره یه بسم الله گفتمو وارد اسانسور شدم .. طبقه پنجم اسانسور ایستادو ازش خارج شدم .. در توسط مینا باز شد ..

- به به دختر گلم .. چطوری سارا جان؟!
با اخم نگاش می کردم ... این زن واقعا منو دیوونه می کرد .. ترجیح دادم چیزی نگم ..

+ بابام کو؟!
همون لحظه بابا اومد جلو در ..
- سارا ..
+ سلام بابا ..
- بیا داخل دخترم..

جلل الخالق .. چرا انقد مهربونو اروم بود..
رفتم داخل خونه .. دلم برای اینجا تنگ شده بود ..

+ بابا اومدم عذرخواهی کنم .. معذرت برای اینکه چیزی درباره رابطم با بهنام نگفتم .. معذرت برای دروغایی که درباره ازدواجمون با پیام گفتم ‌.. ببخشید ..
- عشق ادمو کور میکنه دخترم .. تقصیر تو نیس .. از کارای مینا هم خبر دارم .. جزای کاراشم توسط خودم دیده .. به مینا و کارای احمقانش فکر نکن ..

چیزی نگفتمو لبخندی زدم .‌. خداروشکر کردم که بابام چیزی نگفتو انقد اروم بود و مینارو به جزای کاراش رسونده بود ..

ناگهانی بغل بابام رفتمو محکم فشارش دادم .. میون گریه هام لبخندی زدم ..
+ ممنون ..

با بابا بیمارستان رفتیمو اونجا جمع همگی جمع بود و بهنام کلا با سرو صداهای ما و شیرین زبونی های حامد یادش رفت که چاقو خورده ..

همه از اتاق بیرون رفته بودن و فقط من کنار بهنام بودم ..
بهنام لبخندی به روم زد ..
- ییا جلوتر کارت دارم

نزدیکش رفتم که همون لحظه رو گونم بوسه ی نرمی کاشت ..
کنارش نشسته بودمو دستشو تو دستم گرفته بودم .. دست دیگشو رو شکمم گذاشتو دوباره لبخندی زد ..

تو چشمام نگاهی انداخت که ادمو جذب می کرد ..
- حالا دیگه فقط ما سه تاییم..
+ فقط ما سه تا ..

خودمم کنارش دراز کشیدمو سرمو رو سینش گذاشتم .. دستمو رو قلبش گذاشتمو بوسیدمش ..

حالا دیگه برای هم بودیم .. بدون هیچ مانعی .. ممنون بودم .. اول از خدا و دوم از اطرافیانم .. هرچند کلی باعث‌دردسر شدن اما ممنون..

چندسال بعد وقتی که دخترمون روناک 2 سالش شد حامد و نفس با هم ازدواج کردن و پیام هم برای کاراش به فرانسه رفت و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم .. تازه برای زندگیه خوشی که با بهنامو دخترم داشتیم کلی خوشحالم بود ..

پایان... 1396/4/7

◈﹏ دختر فراری ﹏◈

1401/10/17 23:26

#پارت1
#آرزو
امروز قرار بود براي بار دوم با برادرم امير، به خواستگاري نفس بريم

بار اول كه رفتيم برادرش با داد و دعوا بيرونمون كرد، ببينم امروز چيكارمون ميكنه ...

مانتو بنفش پررنگ همراه با شلوار جذب بنفش كم رنگ با شالي ب رنگ شلوارم پوشيدم .

موهامو بالا بسته بودم وكامل داخل شالم پوشونده بودمشون

رفتم جلوي ايينه كمي ريمل زدم و يه كمم برق لب
پوست صورتم سفيده وبرق ميزنه ، ب خاطر همين يه كم ارايشم خيلي خودشو رو صورتم نشون ميده

اهل ارايش نيستم امروزم چون قراره براي شهاب بريم خواستگاري يه كم ناپرهيزي كردم

شالمو درست كردم و ب خودم تو ايينه نگاه كردم
صورت سفيد و چشماي كشيده ك هارموني جالبي از سبز و توسيه نه خيلي درشت و نه خيلي ريز ، موژه هاي مشكي و بلند ، ابروهاي كشيده ، بيني سر بالا ك هركس منو بار اول ميبينه فكر ميكنه عمل كردم !.....
با لبهاي گوشتي صورتي.

روي هم رفته قشنگم !! خيلي هم خود شيفته هستم با اين تعريفات!!

1401/10/19 18:22

#پارت2

بدنمم سفيده،خيلي از دختراي برنزه خوشم مياد ،دلم مي خواد يه سري برم شمال و حسابي برنز كنم ، دوستام ك بهم ميگن : رنگ برنزه خيلي ب چشمام مياد ، حالا يه بار امتحانش ميكنم

اندامم ظريفه و لاغرم، قدم متوسطه، 165 وزنم هم 50 كيلو هست
گفتم ك روي هم رفته بد نيستم!!!
سنمم با اينكه نبايد گف ولي ميگم :23سالمه

كيف و كفش مشكيمو دستم گرفتم و از اتاق بيرون رفتم ، با ديدن امير تو اون كت و شلوار مشكي با اون موهاي مشكي حالت دار ك رو به بالا شونه زده بود دلم ضعف رف :

-الهي من قربون تو داداش خوشگلم بشم !
- خدا نكنه . تو ك از منم قشنگ تري
-در اين ك شكي نيس، ولي توهم چون داداش خودمي ،خيلي خوشگلي

دوباره ب امير نگاه كردم

چشم هاش سبز بود ، از چشم هاي من پر رنگ تر ،مثل سبز لجني!!

بينيش هم مدل من ولي مردونه تر و بزرگ تر ، لبهاشم قلوه اي و تو پره ، پوستشم ب بابا رفته و گندمي هستش، بر عكس من ك ب مامان رفتم
قدش هم ب داييم رفته بلند و رشيد ،فكر كنم 190 باشه
ب خاطر بدن سازي رفتن هم حسابي اندامش عضله اي شده ،
خلاصه خواهر و برادر يكي از يكي خوشگل تر
امير 28سالشه ، مهندسي صنايع خونده
الانم تو يه كارخونه استخدام شده و كار ميكنه

منم حسابداري خوندم، ليسانس گرفتم ولي هنوز كار پيدا نكردم ، كإرهاي منشي گري واينا بوده ولي دلم نمي خواسته برم!!

دوس دارم حسابدار يه شركت دولتي بشم ، نه منشي ك وقتي از در شركت ميري داخل ،
رعيس اول تورو با چشماش ميخوره بعد ميپرسه مدركت چيه !؟
امير با نفس دوسالي ميشه ك تو همون كارخونه اشنا شدن

1401/10/19 18:32

#پارت4

سمت ماشین برد؛هردومون سوار پراید امیرشدیم وراه افتادیم .

خونه ی اونا نیاوران بود وخونه ی مافلکه ی سوم تهران پارس!راه خیلی زیادی تااونجا بود٬بی حوصله پوفی کشیدم وبه گذشته فکر کردم ،

به سه سال پیش که بابام ومامانو عمه سوار
هواپیما شدن که برن مشهد ،ولی نه به مشهد رفتن ونه دیگه هیچ وقت برگشتن، هواپیماشون سقوط کرده بود ؛خداقسمت هیچ *** نکنه ، خیلی بد بود خیلی؛اون روزها حالم خیلی بد بود، اگه محبت هاومواظبتهای امیر نبود، نمیتونستم بازم خودمو بدست بیارم.

باقرار گرفتن دستی روی شونه ام از فکروخیال بیرون اومدم وبه امیر نگاه کردم، امیربا نگرانی نگاهم میکرد:
_خوبی؟
_آره داداش،چرابدباشم؟
_چندبارصدات زدم جواب ندادی!
_حواسم نبود......رسیدیم؟
_آره ،پیاده شو!
_یاخدا،یامولا علی
_چیه دختر؟مگه میخوان بکشنمون؟
_نمیدونی چقدر از اون داداشه میترسم!
_نترس من باهاتم

1401/10/19 18:32

#پارت5
باهم پیاده شدیم و جلوی درشون رفتیم،امیرسرفه ای کردوزنگ روفشارداد،عادتشه،
هروقت استرس داره سرفه میکنه،الهی بمیرم!
درباصدای تیکی باز شد،خب معلومه آیفون تصویری ،این روزها دیگه همه دارن ،حتی ما داریم ،چه برسه به اونا!

باهم از درمشکی رنگ وبزرگشون وارد خونه
شدیم،
حیاط بزرگی داشت ،دوطرفشم باغ بود،فکر کنم خونه شون دوهزارمتری باشه،مبارک شون باشه،خیلی قشنگه!

از حیاط وباغ که گذشتیم به پله های ایوان بزرگ وگردی که جلومون بود رسیدیم،از پله هابالا رفتیم وجلوی درورودی چوبی ایستادیم،امیر دوتا تقه به در زد ودست شو پایین آورد ومنتظر شد

در باصدای قیژی باز شد وقامت آقای برج زهر
مار پیدا شد.

چه عجب ایندفعه خودش درو باز کرد ،با پوزخندی
تحقیرآمیزی به سرتا پای ما نگاه کرد و دستشو به حالت بفرمایید به سمت داخل گرفت

((میمیره بگه بفرمایید،انگار زبون نداره،ایش!))

وای،این چرا اینجوری منو نگاه کرد؟نکنه شنید
چی گفتم!

1401/10/19 18:32

#پارت6

وای که من چقدر از اين چشم های رعد برق مثل اسمونش میترسم ،مثل اسموني بود که رعد برق میشه !

برعکس چشم های نفس که مثل شب های مهتابی وآرؤم میمونه!
_سلام آقای رضاخان!

_سلام آقای دارابی ،بفرمایید

_سلام

_علیک سلام!

بی ادب ،این چرا این جوری جواب منو میده؟

پسره ی از خود راضی!

سرموبالاگرفتمونگاهمواز چشمهای ترسناکش گرفتم و وارد خونه شدم ؛

از در که رفتیم تو ،سالن بزرگی بود که در واقع حکم راهروی اون خونه رو داشت ،بعد چهارتاپله میخورد

پایین و پذیرایی قرار داشت ،دست چپ راهرو یه راروی باریک تر بود که به آشپزخونه ختم میشد

ودست راستم یه عالمه پله رفتیم پایین،در پذیرایی،
نفس ومادرش فرانک خانم ایستاده بودن،بادیدن اونها

انگار جون تازه گرفتم،به سمتشون رفتم وبغلشون کردم :

_سلام فرانک خانم!.......

_سلام نفس جان!

_سلام دخترم،خوش آمدید

_سلام آرزو جون!

_بفرما دخترم،بفرمایید آقاب امیر!

_چشم خانم محتشم ،چشم!

1401/10/19 18:32

#پارت7

آخی امیر چه خجالتی شده،چه لفظ قلم حرف میزنه،خواهر به قربونش

روی مبلهای سلطنتی شون نشستیم ومنتظر
شدیم که اول آقانطق کنن

یه کم که گذشت با ابروهایی که درهم شروع کرد:

_من به نفس گفتم، به خودتونم میگم،این ازدواج به کل غلطه ، پس هردوتون دورشو خط بکشید.

پسره ی پررو.شیطونه میگه همیچین بزنم تو.......

نفس عمیقی کشیدم و بااخم بهش نگاه کردم،

نگاه منو که دیدکمی به چشمام خیره شد وبعد بااخم بیشتری روشو ازم گرفت

_ولی آقارضا ما..........

_کافیه،هرچی مزخرف شنیدم کافیه؛دفعه ی قبلم به شما این همشیره تون گفتم که
من به شما دختر نمیدم!

باااین حرفش فرانک خانم به میون صبحتش اومد وگفت:

_پسرم اجازه بده

_بفرمایید مامان

_من میدونم که شما دوتا همدیگرو دوست دارید ،ولی بایدواقع بین بود نفس پول تو جیبش

به اندازه ی حقوق دوماه شماست!
پس فردا چطور میخواهید باهم بسازید!؟

_زندگی که همه چیش به پول نیست خانم محتشم

_میدونم پسرم ،ولی پول وعادت زندگی کردن هم تو اون دخیلن!

نفس ،ارزون ترین کفشش شاید پونصد هزار تومن باشه،لباس شب زیر یه میلیون هنوز نخریده ونپوشيده

اون وقت چطور میخواد زندگی شو بچرخونه ،شما چه طور میخوای از پس هزنیه های زنت بر بیای؟

_ولی مامان .....

_توحرف مامان نپر نفس!

_خب پسرم، میتونی بر بیای؟

_راستش ما قرار گذاشتیم که هم من تلاشمو بیشتر کنم و هم نفس یه کم توقعاتشو کم کنه!

_چی؟!خواهر من کوتاه بیاد؟مگه من مردم ؟!
من نمیذارم آب تو دل خواهرم تکون بخوره ،

ولی جنس شماهارم خوب میشناسم،تایه دختر پول دار میبینید ،میخواهید روسرش چتر بشین .

1401/10/19 18:32

#پارت8

رضا: فكر كردي نميدونم ب خاطر پولش دنبالشي!
وگرنه هركس ديگه اي جاي تو بود با حرفهاي اون دفعه ي من دمشو ميذاشت رو كولشو پشت سرشم نگاه نميكرد

-امير: چون من ...

-رضا: بسه، نمي خوام حرفهاي تكراري بشنوم، اصلا ببينم تو چي داري هان!؟
ب جز خوشگلي ك اونم براي مرد مسخرس چيز ديگه اي هم داري ك بخواي بهش بنازي!؟

-امير: م .....

-رضا: وسط حرفم نپر؛ كلا چي يا حتي كيو داري ك با افتخار امدي خواستگاري خواهر من؟ ما اين همه وقت يه بزرگ تر از شما نديديم

-امير: پدر و مادرم ك فوت شدن و عمرشونو دادن ب شما ، عمه ام همين طور، دوتا دايي دارم ك اهواز زندگي ميكنن و خيلي با هم رفت و امد نداريم

-رضا: پس بي كس و كارين!!!

اين ديگ داره خيلي روش زياد ميشه ، هيچي نگي تا صبح توهين ميكنه، ميون حرفش پريدمو گفتم

-آرزو: مواظب حرف زدنتون باشيد اقا ، شما ك دم از داشته ها ميزنيد ، ب جز اين چيزهاي مادي و دنيوي چيز ديگه اي هم براتون مهم هس؟
اصلا خوبي و انسانيت مي تونيد درك كنيد!؟

1401/10/19 18:32

#پارت9

رضا: به به حاج خانوم ب منبر رفتن! كدوم خوبي؟
هان؟ نشون من بده ببينم

-چشم بصيرت مي خواد ك بي خردان از آن محرومند

-رضا: حالا من شدم بي خرد؟؟؟

- هر طور دوس داريد فكر كنيد?

-امير: آرزو بس كن !!

- اخه امير...

-امير : لطفا

دوباره با پيروزي به من نگاه تحقير اميزي انداخت و حرفهاشو ادامه داد
حيف ك امير گف ساكت باش، وگرنه حالشو ميگرفتم پسره ي از خود راضيو !

-رضا: همون طور ك گفتم ، اگه صد بارديگ هم بيايين و برين، من مخالفم و نمي ذارم ، نفس خواستگار هاي خيلي بهتري داره، خيلي ها پاش وايسادن

ديگه نمي تونم تحمل كنم از جام بلند شدم وجلوش ايستادمو گفتم:

-منظورتون دوستاي گرمابه و گلستان خودتونه!؟
همونا ك معلوم نيست شبهاشونو تا حالا با چندتا زن پر كردند؟

1401/10/19 18:33

#پارت10

امير : آرزو!

-رضا: نه خوشم امد، مثل اينكه جز خوشگلي زبونم خيلي داري! ديگ چي؟ ديگه منو دوستام چجوري هستيم؟ هان!؟

با اين حرف نگاه خشمگينش را ب نفس دوخت و از جايش بلند شد در را با دست نشون داد و گف :
-رضا: حرف ديگه اي باقي نمونده ، بفرماييد بيرون
شما هم اقا امير اگه كارتو تو كارخونه دوست داري ديگه اين دورو و برا پيدات نشه

-خيلي هم دلت بخواد داداش اميرم ، شوهر خواهرت بشه!

-رضا: بيرون!

به طرف نفس ك بغض كرده بود و كناري ايستاده بود رفتم ، بغلش كردم و بهش گفتم :

-بابت حرفا معذرت مي خوام ، ولي واجب بود يكي اينارو به داداشت بگه ! نگران نباش همه چيز درست ميشه

نفس با گريه گف : ارزو!

-ببخش نفس جان!

1401/10/19 18:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

❤️
مرا دلسنگ خطاب نکن!!

دل من سنگ نبود !

دل من تنگت بود اما وقتی،

دل تو تنگ یکی دیگر شد....

دل من هم سنگ شد..

1401/10/19 18:36

#پارت11

پيش فرانك خانوم رفتم وسرمو انداختم پايين و با خجالت گفتم :

- از شما هم بابت حرفام معذرت مي خوام . خداحافظ

امير هم سرش را پايين انداخت و خداحافظي ارومي گفت و جلوتر از من از خونه بيرون رفت.

وقتي خواستم از كنار رضا رد بشم ، ب سرتا پام نگاهي انداخت و با پوزخند ب ارامي طوري كه فقط من بشنوم گفت:

-اگه زبونت انقدر دراز نبود ميشد يه فكري برات كرد !

- منم با گستاخي به چشماش نگاه كردم و در جوابش گفتم :
- يه فكري ب حال عمه ات بكن!

بعد مثل خودش پوزخندي زدم و از در بيرون رفتم؛ از حياط طولو درازشون گذشتم و از خونه خارج شدم ، امير با ناراحتي دست ب سينه كنار ماشين اش ايستاده بود! با ديدن من نفس خسته اي كشيد و سوار ماشين شد .

--------
يك ماهي از اون روز ميگذره، امير جديدا خيلي تو خودشه، همش هم با نفس يواشكي حرف ميزنه ....

1401/10/19 18:45

‌#پارت12
حرف میزنه ،نمیدونم،یه جورایی مشکوک شده،
انگار داره یه چیزیوازمن مخفی میکنه،آخر
میترسم این عاشقیش کار دستش بده!

روزه ها به طور یکنواخت میگذشتن ومنم از
بیکاری تصمیم گرفتم برای کنکور ارشد درس بخونم،
بهتراز هیچیه،شاید با فوق لیسانس یه کار بهتری پیدا کردم؛

این جوری خیلی سربار امیرم،درسته که از حقوق باز نشستگی پدرم خرجمو میدم ولی مواد مورد نیاز خونه رو که امیرمیخره؛ تازه میخواد زنم بگیره؛اونم نفس!

میخوادبیارتش اینجا تویه آپارتمان 120متریه سه خوابه!

جدای از مسائل مادی از نظر اخلاقی هم خانواده هامون باهم خیلی فرق دارن؛مثلا ماحجاب داریم نمازمیخونیم وکلا با نامحرم گرم نمیگیریم،ولی اونها جلو نامحرم حجاب ندارن ،جز مامانش ،

اون دوتا اهل نماز نیستن ،شاید با نامحرم هم راحت باشن ،ولی ما برعکس!

روزهای اولی که امیر و نفس باهم دوست شده بودن

نفس خیلی راحت تر برخورد میکرد،
ولی حالا اونم یه نیمچه حجابی یاد گرفته که داشته باشه

1401/10/19 18:46

#پارت13

امروز یه آگهی استخدام برام ایمل شده!

خیلی خوشحال شدم، یه شرکته که یه منشی میخواد ،تماس گرفتموقرار شد فردا صبح برم برای مصاحبه!

امیدوارم این بار یه کارخوب گیرم بیاد!


ساعت ده شده ولی امیر هنوز برنگشته،گفتم که جدیدا مشکوک شده. ،میترسم آخر بچم سر به بیابونا بذاره،یه وقت معتاد نشه!


باصدای چرخیدت کلید تودربه طرف درمیرم،
دستامو به کمرم میگیرمو طلبکارانه می ایستم.

امیر با دیدن من تعجب میگه:

_چیزی شده!؟

_سلام!

_سلام خواهری

_کجا بودی تا الان؟!

_دیگه باید به تونیم وجبی هم جواب پس بدم؟

_مردم از نگرانی ،معلوم هست جدیدا چت شده؟!

_با نفس بودم!

_نمیتونستی یه زنگ بزنی؟

_شرمنده یادم رفت !

_چرا انقدر ناراحتی؟

_هیچی نیست
بی توجه به من به سمت اتاقش به راه افتاد

_کجا میری ؟ مگه شام خوردی؟

_یه چیزی بیرون بانفس خوردیم

_نوش جان!

1401/10/19 18:46

#پارت14

بفرما اینم داداش، نمیگه خواهرم خونه تنهاست !
همینه دیگه ،پسرهاتا زن ندارن ،توخونه پیداشون میشه،ولی وقتی زن میگیرن،
،دیگه نمیبینیش!

به آشپزخونه رفتم ویه کم غذا برای خودم
کشیدم،امشب عدس پلو درست کردم،نشستم
مشغول خوردن شدم ،

امیر با لباس های تو خونه ایش از اتاقش بیرون اومد وبه سمت
دستشویی رفت

_امیر؟

_چیه؟

_ من فردا برای استخدام میرم یه شرکتی ،
خواستم بهت بگم

_چه شرکتیه؟

_یه شرکتی بازرگانیه. ،حسابدارمیخواستن
برام ایمیل زدن


باشه ولی خیلی مواظب خودت باش ،اگه آدمای درستی نبودن،نمیخواد بری

_حواسم هست

_آفرین

لبخندی بهم‌زد و رفت تو اتاق فکر!

منم که دیگه خیلی میل نداشتم،دست از خوردن
کشیدم و میزو جمع کردم ،


صبح با بیخیالی ساعت هفت از خواب بیدار شدم ،
این چند وقته از بس که تا ظهر خوابیدم ،تنبل شدم


امیرم که زودتر از من رفته،خب چه میشه کرد،
برم حاضر شم که دیرم نشه !

ساعت هشت به شرکت. رسیدم،یه شرکت بود
تومیدون آرژانتین،

ساختمونشم که یه برج بلند بانمای سفید وآبی بود،
من عاشق این دور رنگم ،و البته به اضافه ی سبز !

برم بالا بببینم چی میشه!

سوار آسانسور شدم ودکمه ی شماره ی هشتو زدم!

1401/10/19 18:46

#پارت15

آسانسور با صدای دینگی ايستاد و درش باز شد، ازش بیرون اومدم و ب راهرویی ک جلوم بود نگاه کردم، دو تا واحد اينجا هست، خب بزار ببینم.
آهان شرکت بازرگانی شایان!
خودشه، زنگشو فشار دادم ک در با صدای تقی بازشد

واي سالنش چقدر بزرگ و قشنگه!!!!
چه مبلمان جيگريه قشنگي هم چيدن، كلا انگار دكوراسيون اينجا جيگريه ، ب سمت ميز منشي رفتم و صداش زدم
انقدر مشغول حرف زدن با تلفن بود ك انگار اصلا نفهميد كسي امده تو !!

- خانوم!

نه انگار نميشنوه ،بلند تر صداش زدم :

-خانووووووووم!؟

-واه چرا داد ميزني؟ مگه سر گردنه است؟

-اگه زود تر خودتون جواب بدين ك منم داد نمي زنم

چشم و ابرويي برام امد و نگاهشو ازم گرفتو به اوني ك پشت خط بود گفت:

-سودي جون بعدا بهت زنگ ميزنم.

بعد طلبكارانه به من نگاه كرد و گفت:

-امرتون!؟

- براي مصاحبه قرار داشتم

1401/10/19 18:46

#پارت16

منشي:مصاحبه ؟

-بله ديروز تماس گرفتم، هماهنگ كردم

- با منشي عصرمون هماهنگ كرديد.مدركتون چيه!؟

-با شما بايد در مورد كار صحبت كنم!؟

-خير، بفرماييد تا منم ب اقاي رعيس بگم

- ليسانس حسابداري دارم.

-چند لحظه!

بعد تلفن دست گرفتو گفت :
-قربان يه خانومي براي مصاحبه امده!
ليسانس حسابداري دارن!

بعد تلفن گذاشت سر جاش و ب من نگاه كرد و با لبخند زوري گفت:
-منتظر باشين تا صداتون كنم!

-ممنون

روي يكي از صندلي ها نشستمو همه جارو زير نظرگرفتم ، اين سالن وسط شركت بود كه به سه تا راهرو ختم ميشد، دوتا راهرو ها بزرگ تر بودن ويكي كوچكتر!
به منشي نگاه كردم كه با حالت تحقير اميزي ب من نگاه ميكرد
چه به خودشم ميباله !!! حالا خوبه فقط يه منشيه،
نكنه به لباسهاي تنگ و كوتاهش با اون شالش ك قربون سر نكردنش برم ! مينازه!?

1401/10/19 18:46

#پارت17

(آرزو)

امروز يه مانتو بلند ابي نفتي بايه مقنعه ي سرمه اي پوشيدم ، با شلوارجين و كتوني هاي ابيم!

موهامم ك مثل هميشه كامل پوشيده است
ارايشم ندارم ،فقط يه كرم ضد افتاب زدم !

ولي بازم از اين منشيه با صد خروار و ارايش و اون موهاي يخيش قشنگ ترم!

بعد از نيم ساعت تلفنش زنگ خورد ، نگاهي ب من كرد و جواب داد:
-بله چشم ، الان ميفرستمشون بيان!

بعد با لبخند متظاهرانه ، رو به من كرد و گفت :

-بفرماييد راهروي دست راست ، اتاق مديرعامل

-ممنون

از جام بلند شدم ، يه نفس عميق كشيدم و راه افتادم
از راه رو گذشتم و به دوتا اتاق رسيدم ، روي ديوار كنار يكيش نوشته شده بود ، رعيس كل
و كنار يه در ديگه هم نوشته بود ، مدير عامل

نزديك اتاق مدير عامل شدم و در زدم ...

1401/10/19 18:46

#پارت18

بعداز چند ثانیه صدایی شنیدم که گفت :

_بفرمایید
باامید باخدا در رو باز کردم وداخل شدم

اتاق بزرگی وقشنگی بود با مبلمان سرمه ای وپرده های آبی نفتی با حریر سفید!

دیوارهاشم ،کاغذ دیواری سفید وآبی بود،سرمو چرخوندم به پسره جوانی رسیدم که یک تیشرت یرمه ای پوشیده بود،

باموهای مشکی وچشم های آبی که پشت میز نشسته بود وبالبخند به من نگاه میکرد ،

یکم دیگه اطرافو نگاه کردم ولی کسی دیگه ای رو ندیدم ،

وای نکنه این پسره مدیر عامله !

بهش نگاه کردم ،آب دهنمو قورت دادم گفتم؛

_سلام!

بالبخندی بیشتری گردنش کج کرد وتکان داد ودر جواب گفت:

_دید زدنتون تموم شد ؟سلام!

_بله

_سوال!

_عرض کردم دید زدنتون تموم شد!

تازه فهمیدم چی میگه ،پسره ی پررو ،
اخمی بهش کردم که خندیده ی کوتاهی کرد وگفت؛:

_سخت نگیر!

بعد به راحتی اشاره کردو گفت :

_چرا نمیشینی؟

_ممنونم راحتم

_من ناراحتم ........بشین!

1401/10/19 18:47