The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#پارت19

سرمو تکون دادم و روی اولین مبل که نزدیکم بود
نشستم

دستشوبه سمتم گرفت و بالبخند گفت:

_مدارکتون لطفا!

سرمو پایین انداختم واز روی کیفم مدارکمو در آوردم ،

بلند شدم رفتم جلوی میزش وبهش دادم

مدارکمو روی میز گذاشت ونگاه کرد ووقتی دید

من ایستادم، بالحنی مهربون گفت؛

_چرا نمیشینی!!؟راحت باش!

همین جمله اش باعث شد تا نفس راحتی بکشم و بشینم

دوباره بالبخند بهم نگاه کرد وگفت:

_بار اولته که برای ‌استخدام جایی میری؟

_بله

_ نترس ،نگرانی نداره که !


این دیگه چقدر رو داره،یه سره ام که نگاه میکنه و لبخند میزنه

ولی لبخندش بد نیست. ینی منظور دار نیست،دیگه هر زنی میفهمه که نگاه این مردبهش
بامنظوره یا نه!

1401/10/19 18:47

#پارت20

یه کم به مدارکم نگاه کرد،باز سرشو بلند کردو
پرسید :

_چندسالته ؟

_23سال

_تایپم بلندی؟

_بله !

_زبان چی ؟

_یازده ترم خوندم

_چرا ادامه ندادی

_بخاطر یه سری مسائل.نشد

_دانشگاه سراسری هم درس خوندی،آره؟

_بله!

_خب ،از نظر من خوبه،از فردا میتونی بیای کارتو شروع کنی

_ممنون!

_خواهش ،راستی؟

_بله؟

_مجردی؟

_این دیگه داره خیلی خودمونی میشه ،یه کم اخم کردمو بهش گفتم:
_بله

_خوبه ،چون حوصله ندارم،کارمندان به هوای شوهر و بچه اشون دم به دقیقه مرخصی بگیرن!

1401/10/19 18:47

#پارت21

بااین حرفش خیالم راحت شد ونفس راحتی
کشیدم؛از جام بلند شدم ،نزدیک میزش رفتم و گفتم:

_پس اگه فعلا بامن کاری ندارین من برم

_خواهش میکنم،به سلامت ......

_راستی؟

_یه چیز مهمیوفراموش کردیم

_چی ؟

_حقوقتون!

_آهان،خب...........

_با ماهی یه تومن ،راضی هستی؟

با تعجب گفتم ؛
_یه میلیون!

_کمه؟

_نه ،نه،خیلی هم خوبه،من که موافقم!

_پس به خانم منشی میگم ،قراردادو تنظیم کنه واتاق کارتونم نشون بده!

_لطف میکنین!باااجازه

_به سلامت !

_خداحافظ

1401/10/19 20:26

#پارت22

از اتاقش اومدم و به سمت میز منشی رفتم

_بیاعزیزم اینم فرم استخدام

_ممنونم

بعداز اینکه فرمو پرکردم ،بامنشی به سمت
راهروسمت چپ به راه افتادیم ،تواین راهروسه تا اتاق بود

_بببین عزیزم اون دوتا اتاق مخصوص مهندس هاست،اینم مال حسابدارها!

_حسابدارها؟

_بله،اینجا دوتا حساب دار داره،شما و آقای ستوده!

_ایشون الان هستن؟

_بله ،چطور؟

_اگه میشه بریم توکه من بااایشون هم آشنا بشم

_بفرمایید
دوتقه به در زد و درو باز کرد،سرشو داخل کرد وبالبخندگفت:

_سلام آقا رامین!

پسری که پشت میز نشسته بود وسرش توکامپیوتر بود سرش بلند کرد وباتعجب به ما نگاه کرد و در جواب منشی گفت:

_سلام ،امری داشتین؟

_همکارجدید پیدا کردید،دومین حسابدارهم استخدام شد

بعد دستشو به سمت من گرفت وگفت:

_خانم آرزودارابی!

_سلام !

_سلام ازماست خانم،از آشنایی باشما خوش وقتم!

_به همچین!

_بفرمایید لطفا

بااین حرفش لبخندی زدم و به داخل اتاق رفتم،
شاید یه اتاق 18متری بود،بادوتا میزدوطرف اتاق که روی هرمیز،

کامپیوتر وتمام تجهیزاتش وجود داشت ؛
سرمو یه کم چرخوندم وبه ستوده نگاه کردم،

1401/10/19 20:26

#پارت23

ایستاده بود وبالبخندبه من نگاه میکرد ،به نظر که
پسر خوبی میومد ،

قدش متوسط بود،چشمهایش قهوه ای بود،

صورت سبزه ،بینی یه کم بزرگ وگوشتی،

ولی به صورت مردونه اش میومد،ولبهای معمولی!

یه کت شلوار قهوه ای بابلوز کرمی هم پوشیده بود؛

درجوابش لبخندی زدم وبهش گفتم:

_باااجازتون من مرخص میشم،امیدوارم همکار خوبی براتون باشم


_حتماهمین طور خواهد بود

_خدانگهدار

_خداحافظ!

باهمون منشی از اتاق بیرون اومدیم وبه سالن برگشتیم،

منشی جلوم ایستادودستشو به طرفم گرفت وگفت:

_بهتره منم خودمو معرفی کنم از فردا باهم همکار هستیم

_بله حتما!

_ من سوزان آقایی هستم ،ولی همه سوزی صدام میکنن،توهم میتونی بهم بگی سوزی !

_باشه سوزی جون!

_ چه بانمک ،مثل رضا گفتی !

بااین حرفش به یاد برادر نفس افتادم،

((چه جالب چقدر این اسم زیاد بوده وما نمیدونستیم))

لبخندی بهش زدم،دستشو فشردم وگفتم:

_اگه دیگه بامن کاری ندارین من برم؟

_نه عزیزم ،فقط ساعت کاری شرکت هم از هشت صبح هست تا پنج عصر،

ناهارم بایدخودت از خونه بیاری!

_ممنون که گفتی

_خواهش ،خب دیگه میتونی بری!

_خداحافظ

_خداحافظ

1401/10/19 20:26

#پارت24

به این دختره سوزی فکر کردم،چه قدر اخلاقش بااولش فرق کرد،چه زودم خودمونی شد،

فکر کنم از این آدم های دیر جوشه!

به خودم رسیدم ،نگاهی به ساعت کردم ،ساعت یک ونیم بود ،

زود لباسهامو درآوردم و وضو گرفتم ونماز خوندم ،

بعد هم غذایی که از دیشب مونده بودواز یخچال در آوردم وداغ کردمو خوردم.

تا شب از تنهایی حسابی کلافه شدم ،باز امشب امیر دیرکرده ،خیلی نگرانشم نکنه با نفس نباشه،

از این فکر ترس همه ی وجودمو گرفت،

به سرعت به سمت تلفن رفتم و شماره ی نفسو گرفتم با دومین بوق جواب داد:

_جانم؟

_سلام نفس جان

_سلام آرزوجون،خوبی؟

_مرسی ،ببخشید که مزاحمتون شدم ،به امیر زنگ زدم گوشیش در دست رس نیست ،پیش توهستش؟

_آره عزیزم اینجاست،میخوای باهاش حرف بزنی؟

_ممنون میشم

_باشه ،ازمن خداحافظ

_خداحافظ

_بله؟

_امیر!

_جانم آرزو؟

_سلام

_سلام خوبی؟

_کجای تو ؟مردم از نگرانی!

_بانفس بیرونیم،شامم باهم میخوریم،یه کم دیر میام تومنتظر من نشو!

_باشه............امیر؟

_جانم؟

_داداشش چیزی نگه تا این موقع بیرونین؟

_نه ،خیالت راحت!

_خب پس ،خداحافظ

_خدانگه دار

تلفنو سرجاش گذاشتم ،حوصله ی شام خوردن تنهایی هم نداشتم ،

کارهای فردامو کردم وخوابیدم.

1401/10/19 20:27

#پارت25

صبح باصدای ساعت گوشیم از خواب بیدار
شدم ،لباسهامو پوشیدم ،

یه لیوان شیر خوردم وبه سمت شرکت به راه افتادم؛

به اتاق رفتم وباکمک ستوده کارهامو شروع کردم،

چون به رشته وکارم علاقه داشتم،خیلی زود،دستم اومد که باید چه کار کنم

تاظهر یه کله کار کردم ،ناهار یه کم ،ساندویچ نونوپنیرآورده بودم که خوردم ،

دوباره مشغول کار شدم تا پنج.

یک ماهی از کارم تواین شرکت میگذره،

دیروز حقوقمو دادن ،وقتی به امیر گفتم،بااشکی که تو چشمهاش جمع شده بود نگاه کردو گفت:

_خیلی نگرانت بودم ،ولی الان خیالم از بابت تو وخرج ومخارجت راحت شد

_نگران من نباش داداش،من قد خودم هستم،
به فکر زندگب خودت باش

_این حرفو از ته دلت میزنی؟

_معلومه،من آرزومه که تو خوشبخت بشی

_خوشبختی من فقط با نفسه!

_همه چیز درست میشه ،نگران نباش

_نمیخوام از دستش بدم آرزو!

_همه ی تلاشتو بکن

بااین حرفم منو بغل کرد و سفت به خودش فشار داد،بعد یه کم فاصله گرفتو پیشونیمو بوسید وگفت:

_خیلی دوستت دارم آرزو،میخوام بدونی هرجا که باشم ،بازم تورو خیلی خیلي دوست دارم!

_منم دوستت دارم ،داداشی!

1401/10/19 20:27

#پارت26

-امير:نمیخام از دستش بدم آرزو

-همه تلاشتو بکن

با این حرفم منو بغل کرد و سفت ب خودش فشارداد، بعد يه کم فاصله گرفتو پیشینومو بوسید و گفت :

-خیلی دوست دارم آرزو، میخام بدوني هر جا که باشم، بازم تو رو خیلی خیلی دوست دارم!

-منم دوست دارم داداشي!
-----
(آرزو)


ولی وقتي فکرشو میکنم، امير دیروز یه جوری بود، عین این آدمايي شده بود که میخان ی جای دور برن و دلتنگن!
((نکنه، از عشق نفس سر به بيابون بزاره؟))
سرمو تکون دادم که فکر های بيخودي نکنم، يه کم ديگه کار هامو کردم و به حسابها رسیدم که، تلفن روی ميزم زنگ خورد ؛
گوشیو برداشتم

-بلع
-خانم دارابی، لطفا حساب های کارخونه ی نفس بيارين

-چشم قربان، الان ميام

-ممنون

تلفنو گذاشتم. به سمت قفسه ی پرونده ها رفتم ؛نفسسسسس،با ياد اسم يه دفعه شاخکهام ب كار افتاد

1401/10/19 20:27

#پارت27

با تعجب به پرونده ای که دستم بود نگاه کردم ؛بازش کردم و مشخصاتشو نگاه کردم ؛

بعله، به مدیریت رضا محتشم! پس اين مال کارخونه ی اونهاست، حساب های جدیدی که مال این يك ماه بودو نیم ساعته، مرتب کردم و با پرونده به سمت اتاق شایان رفتم
جلوي در که رسیدم تا خواستم در بزنم دیدم صدای خنده ی يه مردی داره میاد و بعد صدای آشنای اون مردو شنیدم :

-نه بابا! یعنی اینقدر خوشگله؟

با فهمیدن این که صدا مال رضاس، جلوتر رفتم و پشت در به در چسبیدم و گوشمو روی اون گذاشتم، انقدر بلند حرف ميزدن که صداشون راحت شنیده ميشد :

-شايان :آره خوشگله، ولی مهمتر از اون اینکه چشم رنگيه، همون جوری که تو دوست داری!

-رضا:جان من؟ پس واجب شد ببينمش!

-شايان :ولی دختر خوبو سر سنگينيه ها، بعید میدونم بهت محل بده

-رضا:مگه ميشه کسی دست رد به سینه ی رضا بزنه؟

-شايان :منم کسی دست رد به سینه ام نمیزد، ولی.......

1401/10/19 20:27

#پارت28

شايان : دیدی که، خواهرت حسابی سنگ رو يخم کرد

-رضا:اون قضيه اش فرق می کنه

-شايان : من نميدونم، همه ی آدماي چشم مشکی، از آدماي چشم رنگی خوششون مياد، اونوقت خواهرت از من خوشش نمياد

-رضا:مشکل همین جاست!

-شايان :کجا؟

-رضا:رقیب شما هم چشم رنگي تشريف دارن، از حق نگذريم هم واقعا خوشگله، برای همین، تو به چشم نفس نمیای!

(آرزو)

پس اينا با هم دوستن! یعنی شایانم خواستگار نفسه؟ آره دیگه. همين الان گفت ؛
سرمو تکون دادم و دست از فکر و خیال کشیدم،
دیگه باید ميرفتم تو!

تقه ای به در زدمو منتظر شدم :

-بفرمایید

درو باز كردم وداخل اتاق شدم،خیلی از روبرو شدن با رضا استرس داشتم، نفسمو فوت کردم و به هردوشون نگاه کردم و سلام کردم

-سلام

-سلام خانم دارابی، بفرمایید
رضا با ديدنم با تعجب صاف نشست و نگاهم کرد

1401/10/19 20:27

#پارت29

منم خودمو نباختمو با پر رویی نگاش کردم ؛يه كم که نگاهم کرد، پوز خندی زدو گفت :

-رضا: به به، ببین کی اینجاست! آرزوخانووم!

-از ديدنتون خوشحالم آقای محتشم!

-رضا:مطمئني که این حرفه دلت بود؟

-بله؟

-رضا:هر کی ندونه، من که از دلت خبر دارم، تو سایه ی منو با تیر میزنی، خوشحال کجا بود؟!!

شایان داشت با تعجب به ما نگاه می کرد ميون حرفمون اومد و گفت :

-موضوع چیه؟ شما همو میشناسید؟

-رضا:بلع، ايشون خواهر همون خواستگار سمج نفسه! هموني که ذکر خیرش بود!

-شايان :جدی؟

-بله آقای راد، من خواهر اميرم!

-شايان :چه جالب

رضا با لبخنده جذابی بهم نگاه کرد، از جاش بلند شد و به طرفم اومدو گفت :

-هنوز برای داداشت زن نگرفتی که ما از دستش راحت شيم؟

منم مثل خودش پوزخندی زدمو در جوابش گفتم :

-میخایم، ولی برادره دختری که ميخواد ،خیلی يه دنده و لجبازه، باید صبر کنیم که از خرشيطون بياد پايين!!!!!! اونم اگه بياد?

1401/10/19 20:28

#پارت30

بااین حرفم.عصبانی شد و دوقدمیم ایستاد،سرشو خم کردوتوصورتم نگاه کردو گفت:

_رضا:اگه زبونت انقدر دراز نبود،شاید یه فکری برات میکردموباهم راه میومدیم ،ولی بااین زبونت،

اصلادلم نمیخوادنگاهت کنم!

اینو گفتم به جز جزصورتم نگاه کرد،منم که دیدم دست از دید زدن برنمیداره درجوابش گفتم :

_خوبه دلت نمیخواد نگاهم کنی که داری با
چشمات منومیخوری.

وگرنه چه کار میکردی؟

بااین حرفم اول عصبانی شد ،ولی بعد لبخند بدجنسی رولبش اومدوسرش بیشتر خم کرد

وصورتشو دقیقا جلوی صورتم گرفتو آروم گرفت:

_رضا:اون وقت به جای اینجا،یه جای بهتری بودیم،

که جلوی شايان نمیتونم بگم.چه کار میکردیم!

اینو گفتو بالبخند به لبهام نگاه کرد؛

از این حرفش خون به صورتم اومدو سرخ شدم،توچشمهایش نگاه کردمو گفتم:


_خیلی وقیحی!

باسرخوشی سرشو بلند کردو گفت:

_رضا:مهم نیست !

شايان که از بحث ماخوشش اومده بود وانگار داره فیلم میبینه،

باخنده وسط حرفمون اومدو گفت:

1401/10/19 20:28

#پارت31

_شايان : بس کنید دیگه!
ولتون کنم ،تاهمدیگه رونکشید

دست بردار نیستین ،منو یکی دیگه رقیبیم ،

شما دوتا افتادین به جون هم!

_رضا:نمیبینی چقدر زبونش درازه؟مثل مار میمونه!

_مودب باشین!

_رضا:ٱه ،خانم بهشون برخورد

كه گفت :

_رضا:من اجازه نمیدم ،خواهرم باداداش آسمون جل تو ازدواج کنه!

_به جهنم!

اینو گفتم وپرونده رو رومیز گذاشتمو از اتاق بیرون رفتم؛

خیلی حالم بدشده بود،پسره ی پرروی از خودراضی!


بابی حالی به اتاقم رفتم و پشت میز نشستم ،

ستوده وقتی حال منو دید باتعجب گفت:

_از جنگ برگشتی!

_آره

_ستوده:آره؟!

_از جنگ با یه آدم از خود. راضیه مسخره ی نفهمه بی شعور!

_کی؟

_اون رضا بی مزه ی عوضی !

_ستوده :اهم ،ام..............اهم اهم!

1401/10/19 20:39

#پارت32

باتعجب به ستوده نگاه کردم که تند تند ابرو مینداخت به سمت دراتاق سرفه میکرد،

میز من سمت دیوار کنار دربود وروبروی میز رامین ،


به خاطر همین وقتی که به ستوده نگاه میکردم
جلوی درونمیدیدم .


باتعجب سرمو به سمت در چرخوندم و دور چشم خندون بادو چشم اخمو جلوی در دیدم


((وای ایناکی اومدن ؟آرزوبدبخت شدی))


سریع از جام بلند شدم وبا دستپاچگی بی ربط ترین حرف ممکنو زدم


_سلام !

رضاباهمون اخمش به طرفم اومد،

کمی گوشه ی لبشو به سمت بالاکج کرد وجلوم ایستادوگفت:

_رضا:علیک!.........میفرمودین


_بله ،اتفاقا ذکر خیرتون بود ،به موقع اومدین!


((وای ،این چی بود که من گفتم؟الان که
بدتر شد،این چرا شکل گودزیلا شد؟))


باصورتی برافروخته به سمتم خم شد وبه چشمهام

نگاه کردو گفت:

1401/10/19 20:39

#پارت33

_رضا:اگه اینا ذکر خیره پس ذکر بدش دیگه چیه؟

منم برای اینکه کم نیارم. ،با لودگی گفتم:


_اونا رو دیگه زشته بگم ،برا بچه هایی توسن شما
درست نیست از اون حرفهابشنوین!

اینوگفتمو سرمو بالاگرفت ومثل خودش بهش
نگاه کردم

یک دقیقه بعد یه دفعه انگار بمب منفجر شد ،

شايان و ستوده ،هردوباهم بلندبلندشروع به خندیدن کردن

حالا مگ ول میکنن!


این رضاهم که حسابی از دستشون شاکی شده وداره چپ چپ بهشون نگاه میکنه،


یه کم دیگه که خندیدن شايان باته مونده ی خنده اش گفت:


_وای دختر تودیگه کی هستی!خیلی باحالی!

به دنبال اون رامینم (ستوده )شروع کرد:

_وای راست میگه خیلی خوشم اومد ،

تا حالا هیچکی جرات نکرده بود با رضا اینجوری صبحت کنه

به رضا نگاه کردم وباتعجب و صورتی برافروخته به اونا گفت:

_خیلی مسخره اید ،منتظرید یه دختر حرف مفت بزنه و‌شمابخندید ،در ضمن. شما خانم،

بعداحالتو میگیرم،

اینو گفتو به سرعت از اتاق بیرون رفت

1401/10/19 20:39

#پارت34

ستودهبا نگرانی به شایان گفت:

_راست راستی بهش برخورد،قهرنکنه؟!

شایان هم با خنده بهش گفت:

_نه بابا ،یه کم ادا میاد که از دلش دربیاریم ،
بعد خودش آشتی میکنه.

_خیالم راحت شد

داشتم به این دوتا نگاه میکردم که یه دفعه شایان باهیجان اومد کنارم وروی صندلی کنارمیزم نشستوگفت:

_توچطور جرات کردی جوابشو بدی؟
دخترتوخیلی نترسی!

_میخواست بی ادبی نکنه که این حرفهارو نشنوه!


_به هرحال مواظب خودت باش تا تلافی نکنه ول نمیکنه!

_ازبس که لوسه!

_خیلی باهاش بدی ها!

_ازخیلی هم بیشتر!

_چرا؟

_به خاطر داداشم !

_اگه اینجوره که باید بامنم بدشی!

_نه ،شما که بی احترامی نکردین،شما هم مثلامیر یه خواستگارین،جرم که نیست!

_ولی رضا گفته جرمه، درسته؟

_دقیقا،چون ایشون خیلی متکبرن ،آدمای بی پول نباید برن خواستگاری خواهرشون!

_پس توام با ازدواج برادرت با نفس مخالفی!

1401/10/19 20:39

#پارت35

_نه ،کی گفته مخالفم؟


_ازحرفهایت اینطور برداشت کردم!


_درسته که از برادرش دل خوشی ندارم ،ولی نفس ،
زمین تا آسمون باااون فرق میکنه ،
شما هم بی خیالش بشین ،خواهرانه عرض میکنم،
نه بخاطر برادخودم،به خاطر خودتون،بی خیال دختری که روحش ماله یکی دیگه است بشین!

_ولی من نفس‌رو دوست دارم!

_اونم امیرودوست داره ،تازه عشق اونا دوطرفه است،

اگر عاشق کسی باشی که یه نفر دیگرو دوست داره ،اگه حتی باهاش ازدواج هم کنی ،

باز اونو دوست خواهد داشت وهیچ وقت مال تو نمیشه ،اینو معطمئن باش!


_شایان:نمیدونم،خودمم موندم چه کار کنم ،ازطرفی خیلی دوستش دارم واز طرفی هم اون از من بدش میادویکی دیگه رو دوست داره!

_بهتره فراموشش کنین!

_..........................

اصلا حوصله ی موندن رو نداشتم،برای همین از شایان پرسیدم:

_ببخشید آقای راد،من میتونم برم؟

_شایان :الان؟

_راستش هم دیگه کاری ندارم ،هم اینکه نمیتونم امروز کارکنم،ذهنم یاری نمیکنه!

_اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر؟

_نه،خوبم ،یه کم استراحت کنم خوب میشم

_بسیار خوب .میتونی بری


از جام بلند شدم وکیفمو برداشتم و روبه اونها
گفتم:

_پس باااجازه تون من مرخص میشم


_میخوای برسونمت؟

_ممنون جناب راد،خودم میرم،خداحافظ

_خداحافظ


از شرکت بیرون اومدم،وبه اولین تاکسی گفتم؛

_دربست!

راننده نگه داشت ولحنی مهربون گفت:

_کجا میری آبجی؟


میسرو گفتم واز شیشه ماشین‌به بیرون نگاه کردم،

جلوی خونمون نگه داشت ،کرایه روحساب کردم وبه خونه رفتم.

1401/10/19 20:39

#پارت36

یه هفته از اون میگذره،این مدت خبری نشده،دوروز اول خیلی میترسیدم که نکنه

رضا تلافی کنه،ولی وقتی دیدم خبری نیست،

خیالم راحت شد ودیگه بهش فکر نکردم .

امیر روز به روز مشکوک تر میشه،

بعضی وقتهاخیلی خوشحاله وبا دمش گردومیشکنه،

وبعضی وقتهاناراحته ومیره توخودش!

نمیدونم ،دیونه نشه خیلیه!

امروز،ده روز از اون روزی که رضا تو شرکت دیدم میگذره،از شرکت که بیرون اومدم ،

جلوی در شرکت دیدم ایستاده و به ساعتش نگاه میکنه،

تا خواستم از جلوی در کنار برم تا منو نبینه فسرشو بلند کرد وبه من نگاه کرد،

با دیدن من صاف ایستادوبعدخیلی سریع به طرفم اومد،

میخواستم بی توجه بهش راهمو بگیرم برم ،که ،صدام زد:

_رضا :خانم دارابی!

دلم نمیخواست جوابشو بدم ،راستش یه کوچولو ازش میترسیدم ،ولی بازم صدام زد؛

_رضا:آرزو خانم!

به چشمهایش نگاه کردم که بانگرانی به من نگاه میکردن،نمیدونم ،چی توچشمهایش بود

که پاهامو سست کردو صبر کردم تا جلوتر بیاد.

1401/10/19 20:40

#پارت37

وقتی پیشم رسید،روبروم ایستاد گفت:

_ موضوع مهمی پیش اومده،باید حتماباشما صبحت کنم!

_ چیزی شده؟

_ اینجا نمیشه حرف زد،بفرمایید توماشین

_ ولی من نمیتونم،لطفا همین جا حرفتونو بزنین!

_ لج نکن،خیلی مهمه!

_اخه من.........

_رضا :نفس فرار کرده

_چی ؟

_بیا توماشین برات تعریف میکنم

با دو دلی نگاهش کردم و باکمال تعجب گفت:

_رضا :خواهش میکنم !

اونقدر مظلوم گفت که دلم به حالش سوخت وباهاش رفتم .

توماشین نشسته بودم وچشم به دهانش دوخته بودم

که حرفش رو بزنه،یه کم به من نگاه کرد وگفت:

_امروز صبح که مامان میره تو اتاق نفس رو ببینه
چرا بیرون نمیاد.......

1401/10/19 20:40

#پارت38

(آرزو)

-خب...

-رضا:نفس تو اتاقش نبوده و يه نامه رو تختش بوده !

-چيشدع ميشه بگيد!؟

-رضا: اون نامه كپي برگه ي شناسنامه ي نفسبوده، ك صفحه دومش پر شده.

-يعني چي؟

-رضا : ازدواج كرده

- كييييييييييي!؟؟؟

-رضا: ديروز

- با كي!؟

- نگو نميدوني ك خندم ميگيره

- مگه الان وقت شوخيه؟ با كي؟

- رضا:امير!!!!

-يعني اوناااا....

-رضا: اره ، اونا ديروز بدون اينكه ب كسي بگن باهم ازدواج كردن!!!

-ولي منم از هيچي خبر ندارم

-رضا: بايد برم دنبالشون من ابرو دارم!

-همينه ديگ وقتي ميبيني همو دوس دارن چرا انقدر لج بازي ميكني ك اين كارو كنن!؟؟؟

-رضا: ميشه اين حرفها رو تموم كني!؟ بايد بريم خونتون

- چرا

-ببينيم اونجان يا نه

1401/10/19 20:40

#پارت39

-ولي من صبح ك از خونه امدم بيرون ،امير رفته بود

-رضا: شايد بعد از اينكه تو رفتي نفس برده اونجا

-باشه بريم

سرعتشو بيشتر كرد و به سمت خونه ما رفت باورم نميشه اين كارو كردن اگه رضا اميرو ببينه كه...... واي نكنه بلايي سرش بياره
ميترسم اميرو بكشه

ب خونه رسيديم ،هردومون از ماشين پياده شديم و جلوي اپارتمان ايستاديم! رضا ك منو مردد ديد گفت :

-باز كن ديگ منتظر چي هستي؟

- شما اينجا باش من ميرم ميبينم ! اگه بودن ميگم شماهم بياين بالا

-رضا: كه فراريشون بدي!؟ من ب خود شماهم مشكوكم باز كن ببينم

-من نمي تونم يه مرد باخودم ب خونه ببرم

-رضا:نترس نمي خورمت

-بي ادب ?

-رضا:بس كن!! زود باش درو باز كن

-اگه كسي پرسيد بگو پسر دايي مني

-رضا: باشه بدوووو

-بفرما

1401/10/19 20:40

#پارت40

باهم سوار اسانسور شديم و ب طبقه ي بالا رسيديم، از اسانسور بيرون امد و شروع كرد ب زنگ زدن

ب سمتش رفتم و با كلافگي گفتم

-چه خبرته ؟ مي خواي همه ي شهر با خبر كني؟

-رضا: درو چرا باز نميكنن،؟

- شايد اينجا نباشن!

-رضا:درو باز كن

-نميذارم بياي تو! همين جا باش تا بيام

-رضا: من ...... به...... تو.... اعتماد..... ندارررررررررررررررررم

-ب جهنم?

-رضا:حد خودتو بدوناااااااا

بي توجه بهش درو باز كردم و داخل شدم ، اونم پشت سرم امد تو ! ب اتاق امير رفتيم و در زدم جوابي نداد! ب خاطر همين درو باز كردم؛
با تعجب ب اتاق مرتب امير نگاه كردم كه تا حالا انقدر تميز و مرتب اتاقشو نديده بودم نكنه راستي راستي رفته باشه!؟

1401/10/19 20:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

روایت داریم مقدار آدرنالیني كه تُ با بغل کردن به من تزریق میکني رو هیچ سرنگي تو جهان نمیتونه تزریق کنه???

1401/10/19 20:41

#پارت41

كنار تختش ايستادم و دوتا نامه دوي اون ديدم

تا خواستم بردارمشون يه دست مردونه بزرگ اونارو برداشت و شروع ب خوندنشون كرد
با عصبانيت بهش نگاه كردم و گفتم :

- بهتون ياد ندادن به وسايل شخصيه كسي دست نزنيد

-رضا: هرچي ب نفس مربوط باشه ب منم ربط داره
بعد نامه به طرفم گرفت و گفت:

-بفرما ! داداش خوش غيرتت ك انقدر سنگشو ب سينه ميزدي ،تورو ول كرده و زده ب چاك!

-منظورت چيع!؟

ب سرعت نامه گرفتم و بهش نگاه كردم
راست ميگفت، اين صفحه دوم شناسنامه ي امير بود : نام همسر نفس محتشم

ب نامه ديگه اي ك جلوم گرفته شد نگاه كردم ؛ و از دست رضا گرفتمش

شروع كردم ب خوندن :تا خط اولو خوندم رضا گفت بلند بخون لطفا

بلند شروع ب خوندن نامه ي امير كردم:

(سلام خواهر عزيزم؛ اين مدت خيلي فكر كردم
هيچ راهي ب ذهنم نرسيد ، جز اينكه ...

1401/10/20 20:15

#پـــــــــارت 42


امیدوارم درک کنی که عشقمون چقدر برامون عزیز بوده که مجبور شدیم عزیزترین کسامونو ترک کنیم!

ماباهم ازدواج کردیم،قراره به یه جای دور بریم،جایی که دست رضا به ما نرسه ،

یه مدت که گذشت وآبها از آسیاب افتاد،
برمیگردیم.

الان حتما رضا عصبانیه ونمیشه باهاش حرف زد،


از طرف من از فرانک خانم معذرت خواهی کن،

نمیخواستم دختر یکی یه دونه اشواینطوری عروس کنم،

ولی چاره چیست؟

ما اگه موهامونم سفید میشد ومنتظر اجازه ی رضا میشدیم بازم اون راضی نمیشد ؛

الان از اینکه با نفس ازدواج کردم خیلی خوشحالم ،تنها ناراحتیم فقط به خاطر توئه،

نمیخواستم تنهات بذارم،خودت میدونی که برام خیلی عزیزی ،از بابت کارت خیالم راحته،شرکتتون ،

شرکت سرشناس وخوبیه وهمه جوره مورد تایید همه بوده،

حسابی تحقیق کردم،

از خودتم که مطمئنم ؛

خواهرم انقدر عاقل هست که براش مشکلی پیش نیاد،آرزو نازنینم،منو به خاطر این قصور ببخش!

1401/10/20 20:15