The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#پـــــــــارت43


مجبور شدم ،وگرنه نفسو از دست میدادم،


شب ها زود بیاخونه ،غذا هم خوب بخور،

اصلا هم نگران ما نباش؛غصه هم نخور؛دلتنگم هم نشو ،

داداشی که خواهرشو ترک میکنه ارزش دلتنگی نداره!

خیلی خیلی مواظب خودت باش.

دوستت دارم.

امیر.)

نامه که تموم شد ،دستمال سفیدیو جلوم دیدم

با تعجب به رضا نگاه کردم که به صورتم اشاره کردوگفت:

_اشکاتوپاک کن

به صورتم دست کشیدم ،خیس شده بود،

نفهمیدم کی گریه کردم،از همین الان دلم برای امیر تنگ شده،دستمالواز رضا گرفتم و اشکهاموپاک کردم!

رضا با ابروهایی گره کرده ،پوز خندی زد وبا کنایه گفت:

_چقدرم خوش غیرته ونگران خواهرشه که ولش کرده به امون خدا ورفته!

دوباره شروع کرد،باپرخاش بهش نگاه کردمو گفتم؛

_چون خدا بهتراز بنده ها مواظب بنده هاشه!

اخمش غلیظ تر شدو گفت:

1401/10/20 20:15

# پــــــــارت 44



_اگه از روز اول انقدرطرف داریشو نمیکردی،
این غلطو نمیکرد

_اگه تو از خر شیطپن پیاده میشدی،هیچ کدوم ،از این غلط ها نمیکردن!

_باز داری شروع میکنی؟

_خودت اول شروع کردی ،دیدی که اینجا نیستن ،حالا برو بیرون!

_از کجا معلوم که تو ندونی کجان؟

_ندیدی جلوی خودت نامه اشو خوندم؟

_سیابازی بوده !

_بحث باآدم بی منطقی مثل تو بیهوده ست؛
برو بیرون!

_اگه نرم؟

_میفهمی چی میگی؟

_اگه بخوام تا وقتی که پیدا بشن میتونم اینجا بمونم،شیرفهم شد؟

_ مگه مملکت صاحاب نداره؟
زود باش برو بیرون!

_انقدر به من امرو نهی نکن،اولین خبری که ازشون شنیدی میای به من میگی!

بعد انگشت اشاره اشو به حالت تهدید جلوم گرفتو بلندگفت؛

_ فهمیدی؟

1401/10/20 20:15

# پــــــــارت 45


_آره ،دیگه برو

_ نترس ،همچینم خوردنی نیستی که بترسی

این دیگه خیلی وقیحه،با پرخاش به صورتش
نگاه کردم ودستمو به سمت در گرفتمو مثل
خودش بلند گفتم؛

_نشنیدی ؟؟؟بیرون

پوز خند صدا داری زدو از سرتا پامو نگاه کردو از خونه بیرون رفت.

به خونه ی خالی نگاه کردمو دستامو به سرم گرفتم وبلند گریه کردم؛

امروز دوباره مثل روزی که مامان بابا رو
از دست دادم ،

زار زدم،فکر نمیکردم برادرم تواین دنیای بی درو پیکر تنهام بذاره!

..................................


دوهفته از غیب شدن امیر و نفس میگذره،


چندباری رضا زنگ زده و پرسیده که خبری شد یا نه،

که هردفعه جوابش یک کلام بود؛

_نه!

1401/10/20 20:15

#پارت46

امروز باز رضا بهم زنگ زد ولي اين بار گفت:

شناسنامه و چندتا ديگه از مداركمو بردارم به همراه عكس امير و خودم ك به اگاهي ببريم
خيلي سعي كردم متعاقدش كنم ك شكايت نكنه
ولي اون مرغش يه پا داره!!!!

نميدونم مدارك منو براي چي مي خواد! يه مانتو و شال سبز پوشيدم با شلوار جين و كيف و كفش مشكي
روي راحتي نشسته بودم و منتظر بودم كه زنگ خونه ب صدا در امد

اف اف برداشتم و به رضا گفتم ك الان ميام؛

يه نگاه كلي ب خونه كردم و بيرون امدم، درو قفل كردم و سوار اسانسور شدم

نميدونم چرا انقدر اضطراب داشتم ، دلم گواه بد ميداد
نميدونم چم شده برد، ولي هرچي بود حال خيلي بدي بود

حالم وقتي از در بيرون رفتم و چهره ي خندون رضارو ديدم ،بدتر شد؛

اين ادم بيخودي نميخنده ،حتما يه كاسه اي زير نيم كاسش هست....

1401/10/20 20:15

#پارت47

نفس عميقي كشيدم و سعي كردم اعتماد ب نفسمو حفظ كنم ،
لبخند ظاهري ب رضا زدم و به طرف ماشين خوشگلش كه يه پورشه ي سفيد كوپه بود رفتم

-سلام

-رضا: سلام ارزو خانوم ! حال شما؟?

((من ميگممممم اين مشكوكه، اخه اين برج زهر مار مياد حال منو بپرسه؟))

-ممنون ، شما خوبين؟

-رضا: ب لطف داداش شما ، نه!

((اهااااا حالا شد خودش))

در ماشين باز كرد و ب من تعارف كرد ك بشينم
منم با تعجب بهش نگاه كردم ك لبخند دندون نماي خوشگلي زد و سرشو يكم خم كرد

منم با دهاني باز سوار شدم?

اونم نشست پشت فرمون و ماشينو روشن كرد، هنوز با دهاني باز ب اون نگاه ميكردم كه يه لبخند ديگه زد و گفت :

- چي انقدر علامت سوالت كرده!؟؟؟؟

- هان؟

-رضا: هان نه و بله! چرا اينجوري نگاه ميكني

-شما چرا اينجوري ميكني؟

-رضا: چجوري؟!

1401/10/20 20:16

#پارت48

-اولین باره که میبینم لبخند میزنین!


_رضا:جدی؟

_آره!

_رضا:حالا چطوره؟

یه دفعه از دهنم پریدو گفتم:

_قشنگه!

((آه،این چی بود من گفتم؟حالا این چرا منو اینجوری نگاه میکنه؟بیخیال فدای سرم))

بی توجه به صورت متعجب رضاسرمو به سمت پنجره ی ماشین چرخوندم و بیرونو نگاه کردم.

یه کم که رفتیم بهش نگاه کردمو پرسیدم؛

_ کجا میریم؟

_چه عجب پرسیدی!میریم کلانتری

_خب این همه تو مسیر هست چرا دارین به سمت غرب تهران میرید؟

_یکی از دوستام اونجاست،میخوام برم پیش اون،مدارکتو آوردی؟

_بله،ولی برای چی میخواستین؟

_مدارک اميرکه نیست ،ولی با مدارک تومیشه مشخصاتشو داد به آگاهی تا برن دنبالش

_آهان

_رضا:آبمیوه تو داشبورد هست بردار بخور

1401/10/20 20:16

#پارت49

-ممنون میل ندارم

_رضا:رنگت پریده،شاید فشارت افتاده باشه،
کارمونم معلوم نیست تا کی طول بکشه،بردار بخور!

_ولی..........

_رضا:تعارف نکن دیگه ،ما که دیگه باهم مشکل نداریم،

پس اون به عنوان شیرینه آشتی کنون بخور

_شیرینی!

‌_رضا:گیر نده ،بی خیال!

اینو گفتو بلند خندید،وقتی میخندید،خیلی خوشگل میشد،

آدم دلش میخواست به حرفش گوش کنه،

براهمین ،منه خر هم گوش کردم

وآبمیوه رو برداشتمو خوردم.

یه کم که گذشت ،احساس خواب و گیجی کردم،

هرچی چشمهامومیمالیدم بی فایده بود،


نمیتونستم باز نگهشون دارم،

یواش یواش پلک هام سنگین شدن ومن
به دنیای بی خبریه خواب رفتم .

1401/10/20 20:16

#پارت50
(ارزو)

چشمهاموباز کردم ،سر درد بدی گرفته بودم،

گیج ومنگ بودم،یه کم تو اتاق چشم چرخوندم

وبه اطراف نگاه کردم،نمیدونم کجا هستم ،

هیچی به ذهنم نمیاد،باز به دور تا دور اتاق نگاه کردم ؛

نه یادم نمیاد،تا حالا اینجارو ندیدم،

یه اتاق کاملا سفید باوسایل سفید،
آدم توش یاد بیمارستان میفته؛

اصلا من اینجا چه کار میکنم؟

صبر کن بببینم،رضا!

منو اون توماشین بودیم که من خوابم برد،

نکنه تصادف کردیم !

ولی چیزی نشده بود،

فقط من آبمیوه رو............،

آره آبمیوه ،من اونو خوردم وبیهوش شدم!

ینی چی ؟نکنه رضا؟ینی اون منو بیهوش کرده؟آخه چرا؟

به خودم نگاه کردم ،مانتوم تنم نبود وشالم هم سرم برداشته شده بود،

زیر مانتویه تاپ سفید نازک پوشیده بودم که الان تنم بود،

با شلوار جینم.

نکنه اون با من ..........

حتی فکرکردن به بقیه اش هم تنمو میلرزونه،

به اطرفم نگاه کردم ،هیچی نیست ،حتی یه ملحفه هم نیست که روم بندازم
همين طور ب اطراف نگاه ميكردم ك يهو.....

1401/10/20 20:17

#پارت51

كه يهو در باز شد و هيكل اخموي رضا تو چهارچوب در پيدا شد ،بهش نگاهي انداختم و اخم كردم

-من اينجا چيكار ميكنم!؟ اينجوري مي خواستي بريم دنبال نفس و امير!؟

ب طرفم امد و گوشه ي تخت نشست، با لبخند يه وري ب صورتم بعدشم ب بدنم نگاه كرد و گفت:

-به به ساعت خواب! بلاخره بيدار شدي؟

-هه مطمعني خواب بودم!؟

- چطور؟؟؟؟؟

- چرا منو بيهوش كردي!؟

- نه خوشم امد ، همون قدر كه خوشگلو زبان درازي باهوش هم هستي!

اينو گفت و دوباره ب بدنم نگاه كرد، با نگاه اون ؛ نگاه خودمم ب بدنم كشيده شد

((واي خاك عالم! من با اين سر و وضع نشستم با اون كل كل ميكنم!؟))

با خشم بهش نگاهي انداختم و گفتم

- لباساي من كوووو?؟؟؟

1401/10/20 20:27

#پارت52

-رضا: قرار بود بدم، درشون نمي اوردم!!!

-تو...... تو لباساي منو در اوردي !؟؟؟؟

-رضا: پس چي فكر كردي بخاطرت يه خانوم اوردم؟؟

- خيلي بيجا كردي ....

نذاشت حرفمو ادامه بدم با اخم غليظي بهم نزديك تر شد و گفت:

-تا امروز هرچي زبون درازي كردي بسه! خودم كوتاهش ميكنم

- از مادر زاييده نشده

-خواهيم ديد!

-لباسامو بده

-ريختمشون دور! اين جوري بيشتر لذت ميبرم ازت

-چي از جونم مي خواي!؟

- يه ادرس!

-ادرس!؟؟؟؟؟

-اره ادرس داداش بي معرفتت!!!!!

- منكه نميدونم كجاس

-تو گفتيو منم باور كردم، مسخره بازي بسه! كجان!؟

-نميدونم

بهم نزديك تر شد، خيلي نزديك ،
نفسهاش به صورتم ميخورد عطر تلخي ك زده بود حالمو بد ميكرد !
دستشو به طرف صورتم اورد نوازش وار از گوشه چشمم تا نزديك لبام كشيد..

كه يهو سرمو عقب كشيدم ، اونم بي توجه ب چشمام نگاه كرد و چونمو تو دستش فشار داد و......

1401/10/20 20:28

#پارت53



-رضا:سرتق بازي بسه! كجا قايم شدن!؟؟؟؟

-نميدونم

-توقع داري باور كنم تو اين مدت امير بهت يه زنگم نزده!؟

-نزده! باور كن ،منم همون قدر ازش خبر دارم ك تو داري!! اصلا نميدونم حالشون خوبه يا نه

-اين مدت همه تهران شخم زدم تا پيداشون كنم ،نيستن اب شدن رفتن تو زمين!!! ولي مطمعنم سالمن ، اگه چيزيشون ميشد تو بيمارستان پيداشون ميكردم

-خدا نكنه زبونتو گاز بگير


چونمو بيشتر تو دستش فشار داد و گفت:

-اونوقت توقع داري باور كنم خواهر و برادري كه انقدر نگران همن از همديگه خبر ندارن!؟

- هه اونم مثل تو يه مرده و بي غيرت ،رفته دنبال خوشيه خودش ، خواهر كيلو چنده!؟

دستشو شُل كرد و با انگشتش اروم روي گونه ام كشيد ، بعد انگشت اشارشو روي لبم كشيد و گفت

- وقتي بلايي ك سرم اورد به سر خودش اوردم و ب خواهر عزيزش دست درازي كردم........

1401/10/20 20:29

#پارت54

-رضا: انوقت ميفهمه خواهر كيلويي چنده

با اين حرفش بدنم ب لرزه افتاد، اب دهنمو قورت دادم و به چشم هاش نگاه كردم ، لبخندي و سرش ب طرف صورتم خم كرد داشت خيلي نزديك ميشد

((حالاچيكار كنم!؟))

تنها فكري كه به سرم رسيد و انجام دادم محكم زدم تو گوشش

اونم ك توقع اين كارو نداشت، با اين كارم سرشو عقب كشيد ، دستشو از روي صورتم بر داشت بلند كرد و محكم زد تو گوشم

سرم ب طرف مخالف كج شد و درد شديدي تو صورتم حس كردم

احساس كردم يه چيز از گوشه لبم روونه
دستمو كشيدم ب لبم و ب دستم نگاه كردم ك ديدم لبم پاره شده و خون مياد

با جسارت بهش نگاه كردم و گفتم: حق نداري ب من دست بزني

پوزخندي زد و گفت :انوقت كي اين حقو ب من نميده!؟

-اجازه نميدم ب من دست بزني بيشرف

1401/10/20 20:30

#پارت55

-رضا:چه جوری کوچولو؟

_دستت به من بخوره خودمو میکشم

_کار منو راحت میکنی!

از این همه وقاحت خونم به جوش اومد ،خودمو عقب کشیدم،

خواستم از روی تخت بلند شم که با یه جست خودشو به من رسوندوبازومومحکم گرفتو فشار داد،بعد بااخم گفت:

_مالی نیستی که بهت چشم داشته باشم ،ولی اگه نگی داداشت کجاست بلایی سرت میارم

که مرغهای آسمون به حالت گریه کنن!


_میگم نمیدونم کجان!چرانمیفهمی؟

_فقط ازت آدرس میخوام،برام مهم نیست میدونی یا نه،

فکر کن ببین کجا میتونن رفته باشن

_اولا که نمیدونم ،دوما میدونستممم به تو نمیگفتم،

آنها باهم ازدواج کردن،توکه سهله،

قانون هم نمیتونه کاری کنه!

باااین حرفم حسابی آتیشی شد،دستمو ول کردو از جاش بلندشد،پوزخندی زدوگفت:

_الان حالیت میکنم،بادم شیر بازی سرش نمیشه!

اینو گفتو قفل کمربندشو باز کرد؛

مردم از ترس ،چرااینطوری میکنه؟

نکنه میخواد به من......

1401/10/20 20:31

#پارت56

نه داره کلا کمربندشو درمیاره،

گیج کارش بودم ،تا اومدم بفهمم چه کار میکنه،

کمربندشو بالابردوبه سمت من فروبرد،

درد بدی توی پهلوم پیچید،سریع خودمو جمع کردمو وپشتمو بهش کردمو صورتمو بین دستام گرفتم

ضربه ی دوم به کمرم خورد،ضربه سوم هم،وضربه های بدی!

باهربار فرود اومدن کمربند به کمرم،نفسم توی سینه ام حبس میشد،

لبمو به دندونم گرفتم ومحکم فشار دادم،دستامو مشت کردم تا صدام در نیاد،

نمیخواستم جلوی این آدم کوتاه بیام.

کم کم اشکهامم رووون شدن،صورتم خیس شده بودولبم خون میومد

انقدر زده بود که کمرم بی حس شده بودوچیری رو درک نمیکردم،


یه کم که گذشت انگار بیخیال شد،

دیگه ضربه ای به کمرم نخورد،

صدای افتادن یه چیزی روی زمین اومدوبعد هم دستهای سنگینش که شونه امو گرفتو منو به طرف خودش برگردوند.

انقدرمحکم این کارو کرد که درد بدی تو کمرم پیچیدوبلندفریاد زدم:


_آیییییییی!

بادیدن صورتم تعجب کردو دستشو به طرفم دراز کرد

که سرمو عقب کشیدم و......

1401/10/20 20:32

#پارت57

ولی وسط راه دستشو پس کشیدومشت کرد،

توصورتم بادقت نگاه کرد،چشمهاشوبست ونفس عمیقی کشید

ونفسشو فوت کرد،

بعدچشمهاشو باز کردوگفت:

_از این به بعد زبون درازی کنی همین وضعه،

تا فردا وقت داری بگی کجان،وگرنه،کاری باهات میکنم که به جای جسمت،روحت درد بکشه!


اینوگفتو از اتاق بیرون رفت ودرو محکم به هم کوبید؛

مثل جنینی دربطن مادر،توخودم جمع شدم وگریه کردم،خیلی دردمیکرد،

اصلا دردش کم نمیشد،هیچ حرکتی هم نمیتونستم بکنم ،یاکوچیک ترین حرکتی


درد طاقت فرسایی توجونم میپیچید؛


تاشب همون طوری خوابیدم،

نیمه های شب بود که به زور خودمو روی تخت به طرف کنار تخت کشیدم،

لبه ی تخت سعی کردم بشینم

بعدبه زور روی پاهام ایستادم ودستمو به تخت گرفتم،

دوقدم که راه رفتم ،از دردروی زمین افتادم،

حتی نمیتونستم به در برسم،

اون وقت میخواستم پاشم فرار کنم!

به زور بلندشدم وروی تخت رفتم ،

دوباره توخودم جمع شدم

1401/10/20 20:34

#پارت 58

تاصبح هرکاری کردم بخوابم نشد،

فقط اشک ریختمو اسم مامان بابامو گفتم؛

نمیدونم ساعت چند بود که دراتاق باشدت باز شد

رضا داخل اتاق اومد،نگاهی به من کرد،

چشمهایش بادیدنم غم گرفت،

اینومطمئنم،

ولی این غم زیادموندنی نبود،

دوباره توجلدهمون رضا مغرور رفتوگفت:

_چیشد؟چیزی یادت اومد؟

_نه!

_ببین دختر،من اعصاب درستی ندارم،بامن بازی نکن وحرف بزن،

کجان؟

_نمیدونم،به جون خودم نمیدونم!


_باشه پس خودت خواستی!


اینو گفتو بیرون رفت،

خیلی ترسیده بودم،

حتما میخواد یه بلایی سرم بیاره،

امیر،امیر،

به خاطر تو چیا که نبایدبکشم!


بایه لیوان آبمیوه به اتاق برگشت،گرفتش جلومو گفت:

_بیابخور!

_نمیخوام

_بخور،از دیروز تا حالاچیزی نخوردی،
ضعف کردی!

1401/10/20 20:36

#پارت59

ارزو: نمي خورممممممم

-من حوصله بحث ندارم ، بخور كارت دارم

-بخورم كه بيهوش بشم و هر بلايي خواستي سرم بياري؟

با اين حرفم خنده اي كرد و گفت :

-اخه كي با يه دختر بيهوش مي خوابه كه من بخوابم ؟

-ارزو:????...

-بخور كه ك كيفش ب هوشياريه طرفه!! نه به بي هوشي....بخور جون داشته باشي??

اين دفعه ديگه رسما سكته كردم ،جون داشته باشم!؟؟؟؟؟؟؟

سرمو ب طرف ديگه چرخوندم و جوابشو ندادم، تختو دور زد و جلوم وايساد و گفت ؛:

-حوصله بچه بازي ندارم! بخوررررر

نه انگار دست بردار نيست ،باشه رضا خان خودت خواستي !!!

با مظلومي بهش نگاه كردم ،اونم منتظر به من نگاه ميكرد، دستمو جلو بردم لبخندي رو لبش نشست! ليوانا گرفتم ولي در يه لحظه تا بياد بفهمه چي شد.....

1401/10/20 20:37

#پارت60

همه ي محتوات ليوان ريختم روي صورتش...

انقدر جا خورد كه اولش هيچي نتونست بگه، ولي بعدش با صداي بلندي فرياد زد:

- تو چه غلطي كرديييييي!؟

اينو گفتم دستشو رو صورتش كشيد، بعدم محكم موهاي بلندمو گرفت و كشيد
سرم ب عقب كشيده شد، سرشو روي صورتم خم كرد و گفت :

-بازيت گرفته!؟؟؟؟ باشه بازي ميكنيم ولي عواقبش پاي خودت عزيزمممم!!!!

بعدم محكم زد تو گوشم ، انقدر محكم بود كه احساس كردم گوشم زنگ خورد
دوباره دستشو بلند كرد و طرف ديگه صورتم زد!!

خالي كه نشد هيچ
انگار بد تر شد....

امد روي تخت و با لگد افتاد به جونم . انقدر زد كه ديگه نفسم بالا نمي امد خودشم خسته شده بود

امد پايين دستي به صورتش كشيد و گفت:

-از اين به بعد هر روز همينه ، انقدر ميزنمت كه خون بالا بياري !!! داداش اشغالت خواهرمو گرفت منم خواهرشو ميگيرم ولي به روش خودم

عادت ندارم از كسي رو دست بخورم و جوابشو ندم!!!!
الان كه حالمو خراب كردي ...
شب ميام تا هم با تو هم با داداشت تصويه حساب كنم فقط وايسا.....

بعد از اين حرف ،از اتاق بيرون رفت و درو با صداي بدي بست !

1401/10/20 20:38

#پارت61

وقتي رفت اشكهام كه تا اون موقع ترسيده بودن و مخفي شده بودن، خودشونو نشون دادن ، تا عصر اشك ريختم و از درد ب خودم پيچيدم

هواتاريك شده بود كه به اتاق امد، حال درستي نداشتم ، گوشه ي تخت عين يه تيكه گوشت افتاده بودم ؛
حتي جون نداشتم خودمو جمع كنم
لامپ اتاق روشن كرد و به طرفم امد !!! با بي حالي بهش نگاهي كردم!!!
كنارم روتخت نشست
دستشو ب طرف صورتم دراز كرد كه صورتمو عقب كشيدم

از درد صورتم جمع شد

دوباره دستشو روي صورتم كشيد سرمو به طرف مخالف چرخوندم ، سرشو خم كرد و روي گونمو بوسه كوچيكي زد

با انزجار لب هامو بهم فشار دادم و صورتمو جمع كردم !!!
- ب من دست نزززززن

بي توجه ب من كنارم دراز كشيد ، به پهلو شد و دستشو تكيه گاه سرش قرار داد! با دست ديگه اش چونمو گرفت و سرمو به طرف چرخوند و گفت:

- تا حالا رو هيچ زني دست بلند نكرده بودم!
چرا كاري ميكني كه هم خودت عذاب بكشي هم من؟؟

1401/10/20 20:43

#پارت62

با نفرت به چشم هاي ابيش نگاه كردم و گفتم:

-نميذارم به من دست بزني، ارزوشو به گور ميبري

تك خنده اي كرد و گفت:

-ببين، دوباره من مهربون شدم و تو پررو شدي تا مهربون ميشم چنگ ميندازي

- بهتره برا همون هرزه هايي مهربون بشي كه برات دم تكون ميدن!!!!

- فعلا از تو خوشم امده، بعدا يه فكري براي بقيه ميكنم

اينو گفتش و با پشت دستش ب صورتم كشيد روي چشمام روي گونم و كم كم نزديك لب هام همه جا اون دست نجسشو ميكشيد

خواستم سرمو عقب بكشم كه درد توي گردنم و بعد توي كمرم پيچيد؛ با اخم گفتم :

- ب من دست نززززن حالم بد ميشه

- ميدونسي اگه خواهر اون پسره عوضي نبودي همون اول كه ديدمت بهت پيشنهاد دوستي ميدادم!؟

- پس چه بهترررر كه خواهر اميرررررم!

ابروهاي خوش حالتشو توي هم كشيد ، چونمو گرف و گفت:

- ديگه اسم اون داداش پست فطرتتو جلو من نمياري !!! شير فهم شد!؟

- زبون من ب اختيار تو نيست كه هرچي تو بخواي بگم!

- كه نيست اره!؟؟؟؟؟؟ الان نشونت ميدم.......

1401/10/20 20:44

#پارت63

فشار خفیفی به کمرم دادو سرشو
بیشتر روم خم کردو گفت:


-برای یه معاشقه ی رومانیتک آماده باش!


به دنبال این حرفش چشم هاشو بستوبهم نزدیک ترشد،


اونقدری که فاصله تی ببینمون نموند،

هرچی تقلا میکردم،فایده نداشت،

بادست آزادش مچ هردودستمو گرفتو بالای سرم گذاشت، لباشو گذاشت رو لبم


اول نرم وآروم بود،


ولی یه کم که گذشت با خشم بیشتری همراه شد،


عمیق و محکم،اونقدرمحکم که درد بدی توی صورتم پیچده بود،حجم خون توي لبمو حس ميكردم

توان مقابله برام نمونده بود؛


یه کم که گذشت فکر کنم نفس کم آورد ،

سرشو کمی بلندکرد وبا چشم های خمارش بهم نگاه کردو گفت:


-عالی هستی!اوووووم


خواست دوباره صورتشو جلو بیاره و دستشو كه رو شكمم بود رو حركت بده که باچشم های اشکیم بهش نگاه کردمو گفتم:


-نکن رضا،نکن!


حرکتش متوقف شد،سرشو بلند کردوگفت:


خواهرمو ازم گرفت،خواهرشو میگیرمو مال خودم میکنم!


-اون زنشه،زنه عقدی وقانونی،به هم محرمن،حلالن بهم!


-وقتی یوااشکی وپنهون ازما بوده درست نیست

1401/10/20 20:47

#پارت64

ارزو: دختر براي ازدواج فقط اجازه ي پدرش مهمه ،غير از اون مشكلي نيست! امير....

يادم امد گفته بوداسمشو جلوش نيارم
نبايد بهانه دستش بدم! دوباره ادامه دادم

-اون حلال و حروم سرش ميشه ،با رضايت خواهرت باهاش ازدواج كرده. زنا نكرده!!!بهش تجاوز نكرده!

-مشكلت اينه!؟

-هيچ دختري دوس نداره بهش تجاوز بشه!

-باشه،اتفاقا بهتره،عقدت ميكنم،اينطوري هيچ كس هم نمي تونه حرفي بزنه!!

-چيييييييي؟؟؟؟؟

-عقدت ميكنم!!

اينو گفتو با حسرت نگاهي ب بدنم انداخت كه لرز كردم و از روم بلند شد، يهو كف دستش نگاه كرد و ابروهاشو در هم كشيد و گفت:

-پشتتو بكن ببينم

-چرا

-اخه چي شده؟ نمي خوام

اجازه مخالفت بيشتر نداد و با يه حركت منو به پشت كرد و تاپمو زد بالا؛

1401/10/20 20:48

#پارت65

صداي نچ نچش رو شنيدم و بعد صداي خودش

-زخمت داره خون مياد ،نبايد روش بخوابي! خيلي درد داره!؟
-مهم نيست

-روش نخواب تا خوب بشه! من فردا هيچ بهونه اي قبول نميكنم براي ... اممم بگذريم ؛شب بخير

و به دنبال اين حرف صداي بسته شدن در شنيدم

((حتما كف دستش خون ديده اينطوري كرده
اره ديگه حتما
راسي گفت چيكار ميكنيم!؟ عقد؟؟؟))

اصلا نمي تونسم بخوابم، ذهنم درگير حرفهاي رضا بود !امشب خطر از بيخ گوشم رد شد! ولي بعدا چي ؟ دونفر ديگه فرار كردن و با هم خوشن، اون وقت من بايد تقاص پس بدم؟ اين انصافه !!؟

دم
دم هاي صبح بود كه خوابم برد ، نميدونم ساعت چند بود كه با صداي دختري بيدار شدم

-خانومي؟ عروس خانوم ؟ نمي خواي بيدار شي

با شنيدن اين حرف چشمهام بازشد و سريع بلند شدمو نشستم! انقدر بد اين كارو كردم كه درد تو كل بدنم پيچيد...

1401/10/20 20:49

# پارت66



_آآآآآآخ!

دختره سراسیمه جلوم ایستادوبانگرانی گفت:

_چیـشد؟


_هیچی ،کمرم دردمیکنه!


_آخی،میخوای برات ماساژش بدم؟

_نه ممنون


به دختره نگاه کردم،اونم با تعجب به من نگاه میکرد؛

دخترسبزه رووچشموابرومشکی بود


بالبهای معمولی وبینی متناسب باصورتش،وقد بلندفکرکنم 175روداشت


درکل قشنگوتو دل برو بود،بالبخند نگاهی بهم کردوگفت:


_من نازنیم ،بهم میگن نازی ،اسم توچیه؟


-آرزو!


-چقدرکم حرفی ؟


-چی بگم؟


-کجا با رضا آشناشدی؟


-تو مراسم خواستگاریه برادرم


-واقعا؟


-اره ،چیز عجبیه؟


-هیچ وقت فکر نمیکردم رضا اینجوری بخواد ازدواج کنه!

بااین حرفش حرفهای دیشب رضا یادم اومد

1401/10/20 20:50

# پارت67





باچشمهایی گرد شده گفتم :


-بخواد چه کار کنه؟


-ازدواج دیگه،مگه قرار نیست امروز باهم ازدواج کنین؟

-نه!

همون موقع صدای رضا از پشت دختره اومد که گفت:

-آره


-ولی من .........


-مگ دیشب نگفتی اونها ازدواج کردنو بهم حلالن؟


-مگ نگفتی رابطه ی ما زناهستوحرام،
منم قبول کردم که عقدت کنم،

پس دیه حرفی نمیمونه!

نازی باقیافه ی مشکوکی به ما نگاه کردو گفت:


-راستشو بگو رضا چی شده؟

قضیه چیه؟

-هیچ قضیه ای نیست،آرزوفقط میخوادنازکنه!


-من کی ناز کردم؟
من بااین ازدواج مخالفم !

-توخیلی بیخود میکنی ،مگه من مسخره ی توام؟


-من دیشب گفتم نفس با رضایت خودش ازدواج کردورابطه اشون حلاله،

حرف دیگه ای نزدم ،توبه نفع خودت چرخوندیش گفتی

1401/10/20 20:50