The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#پارت142


-دیدی سایه اشو از سرم برداشت/؟



-دیدی منو به یکی دیگه فروخت؟



-دیدی افتادم تودست یه عالمه گرگ؟



-بابا دیدی دخترتو دریدن؟



-‌دیدی تیکه تیکه اش کردن؟



-دیدی مرگ احساسمو ؟دیدی منو کشتن؟



-‌دیدی هیچکس نیست برام عذاداری کنه؟



-‌دیدی بی *** شدم؟



-اااااامــــــــیــــــر!


-کجایی آخه نامرد؟!



-اینطوری قول دادی مواظبم باشی؟



-این بود قولی که به بابا دادی؟




-‌رضا منو بازی داد،خوبم بازی داد،نابودم کرد!



تاشب گریه میکردمو زار زدم ،صدای م.زیکو خنده از پایین میومد،


لابد مهمونهاش اومدن؛


صدای قهقه ی خنده ی دخترها آزارم میداد،



گوشمو گرفتم سرمو بیشتر تو بالش فرو کردم:



بی جون روتخت افتاده بودم که صدای پایی روی پله ها شنیدم،


ییشتر زیر پتو فرو رفتمو خودمو پهنان کردم،


قدمهاش نزدیک و نزدیکتر میشد تااینکه صدای قدم هاش از کنار اتاقم اومد

1401/10/21 20:19

#پارت143

گذشت...
نفس حبس شده تو سينمو ازاد كردم و اروم شدم كه صداي محكم بسته شدن در اتاق رضا رو شنيدم بعدم صداي فريادش كه توي خونه پيچيد

-ارزوووووووووووووو

دوباره ترس ب دلم افتاد و زير پتو مخفي شدم
كه يهو در با شتاب باز شد و رضا با گام هاي بلند به من رسيد ....

پتورو كه با چنگ گرفته بودم با يه حركت كنار زد و بعدم ب موهام چسبيد و با كشيدن موهام سرشو ب سرم نزديك كرد وصداشو از كنار گوشم شنيدم
از ترس
چشمهامو بسته بودم، نفس هاش بوي الكل ميداد، بازم مست بود

-باره أخرت باشه جاتو عوض ميكني!!! فهميدي ؟؟؟؟؟؟؟

-.....

-خوشم نمياد هرچي كه ميشه بري يه اتاق ديگه يالا پاشو

- ن...ن نمي خوام

-گوه خوردي بلند شو ببينم

موهامو دور دستش پيچيد و بيشتر كشيد كه فريادم بلند شد

- اخ ...ولم كن وحشيييي!

-حالا مونده تا وحشي شدنمو ببيني ! چيه ناراحت شدي كه محاسباتت اشتباه شد؟؟؟؟

1401/10/21 20:20

#پارت144

رضا: با خودت گفتي اخ جوووون، داداشم خواهرشو گرفته منم زنه خودش شم،،، حسابي هم مي تونيم هاپوليشون كنيم!!!
اره!؟؟؟؟

-آييييييييي

-خفه شو . صدات در نيادهرزه، تا هر وقت ك دلم بخواد زنم ميموني ،برنامه ها دارم برات ،بزار داداش جونت بياد ، تازه أون موقع شروع ميشه ،بعدشم مثل يه دستمال كثيف و دست خورده پرتت ميكنم بيرون
خودت ك ميدوني جاي دختر *** تو زندگي هيچ مردي نيس!!!
تازه الانم بهتر كه فهميدي ،،، ديگه حوصله ي نقش بازي كردنو نداشتم اون بوسه هاي عاشقانه و ..... اخه تو رو چه به محبت بدبخت!؟

-ولم كن اشغال ،آييييي

-از اين ب بعد ناز كردن نداريم ، هرچي من بگم همونه ! هر شب مياي زير خوابم ميشي و تا جون داري سرويس ميدي كافيه مثل دفعه قبل بخواي از زيرش در بري جور ديگ حاليت ميكنم!!

-آخ سرم، ولم كن چي فكر كردي با خودت كه شهر هرته!؟؟؟ ميرم از دستت شكايت ميكنم تويه مريضي !!!مريض جنسي

-اگه تونسي در خونرو ببيني شكايت كن !مريضو هم امشب حاليت ميكنم صبر كن!!!

-حيوون

- راه بيوفت

كشون كشون منو از موهام ميكشيد و به اتاقش برد و رو تخت ولم كرد بعدم مثل يه حيون روم حمله كرد و دست و پامو نگه داشت و دونه دونه لباس هامو در مي اورد رسيد ب شورتم كه
سرشو اورد بالا و گفت :

- راسي حواسم از بوي الكل بدت مياد اونم بايد امشب تحمل كني

- من از همه ي وجودت بدم مياد از تن نجست بدم مياد

-ديروز چيز هاي ديگه ميگفتي عزيززززززم!!

1401/10/21 20:21

#پارت145

ديروز لباس بره پوشيده بودي ،نميدونسم يه گرگ درنده اي!!!

-حالا كه فهميدي چقدر خطرناكم خفه شو و بيشتر از اين عصبانيم نكن

-مثلا بيشتر از اين باشه چي ميشه هان،؟؟چ غلطي مي خواي بكني؟؟

-حالا ميفهمي كه وقتي ميگم خفه بايد لال موني بگيري

دستشو بالا برد و ضربه سنگيني به صورتم زد كه گوشه ي لبم خون افتاد
بعدم دوتا دستاشو رو گردنم گذاشت و فشار ميداد
با داد گفت :
-اگه بخوام همين الان مي تونم بكشمت.. ولي ترجيح ميدم خودت و داداش حروم زادتو زجر كش كنم

با اينكه احساس درد و خفگي ميكردم بازم از لاي دندوناي قفل شدم گفتم :

-به جاي اينكه از ما ايراد بگيري؛ مي خواستي خواهرتو درست بار بياري كه با پسر غريب فرار نكنه

-تو مثل اينكه امشب نميري ول كن نيسي

-نهايته ارزومه....

-پس خيلي حيف شد كه به ارزوت نمي رسي...
بايد
از نفس كشيدنت نفس ات بگيره ، كاري ميكنم كه روزي هزار بار ارزوي مرگ كني

دوباره بهم نزديك شد ،مثل همون شبي كه منو تا مرز كشتن برد
افتاده بود به جون لب پارم و با تموم خشونت مك ميزد با پنجه هاش سينه هامو فشار ميداد كه از درد ناله ميكردم
با برداشته شدن لباش سريع نفس كشيدم و چشمامو باز كردم كه با ديدن باز شدن دكمه شلوارش
بازم ياد اون شب افتادم
بازم من بودم و ضربه هاي اون
بازم زجه هاي من بود و جووون گفتن هاي اون
بدون هيچ لذتي يا ملايمتي
فقط يه چيز تو ذهنم بود شوهرم به معناي تمام به من به كسي كه تازه از دختر بودن فاصله گرفته

تجاوز كرد......

1401/10/21 20:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

همه اولش خوبن?
همه اولش دوست دارن☄
همه اولش به فكرتن?
ولي بايد ببيني?
واسه كي تا آخرش مثه اولي :)?

1401/10/21 20:27

#پارت146

حالم داشت بهم ميخورد
داشتم جون ميدادم زجه ميزدم داد ميزدم ولي اون عين خيالش هم نبود ....
هرچي بيشتر خودشو ب بدنم ميماليد من حالم بدتر ميشد
باز هم بي حالي و لذت اون
و بدبختي و حس درد من

بازم من از درد كبود شدم و اون از خوشي سرخ

بعد از اينكه حسابي خودشو خالي كرد ولم كرد
و پشتشو بهم كرد و گفت؛

-انقدر زر نزن ،، مي خوام بخوابم

هق هقمو لال كردم و با خودم زمزمه وار خوندم

در دل ناليدم:
كه چرا من زنم!؟
من،همان جنس لطيف
من، نخواهم كه شوم هم شبِ تو
من ،يه قدرت براي پس زدنت مي خواهم
من، يه بازو براي بدنم مي خواهم
من، نخواهم كه به تو تكيه كنم
تن تو نيست حصار تن من
قدرتي مال خودم ميخواهم
كه نباشم ضعيف
نشوم جنس لطيف

1401/10/21 20:27

#پارت147


حالم داشت بهم میخورد ،داشتم جون میدادم،زجه میزدم وای اون عین خیالش نبود؛


هرچی بیشتر بهم نزدیک میشد بیشتر حالم بد میشد؛

باز بهم تجاوزکرد!


باز من از درد کبود شدمو اون از خوشی سرخ!


بعداز اینکه حسابی عذابم دادولم کرد،پشتشو کرد بهمو گفت:


-انقدر زر نزن ،میخوام بخوابم



هق هقمو خفه کردم،با خودم زمزمه وار شروع کردم به خوندن:



در دل نالیدم:


که چرا من زنم؟

من ،همان جنس لطیف!

من نخواهم که شوم هم شبِ تو

من یه قدرت برا پس زدنت میخواهم

من یه بازو برای بدنم میخواهم

من نخواهم که به تو تیکه کنم

تنِ تو نیست حصار تنِ من

قدرتی مال خودم میخواهم

که نباشم ضعیف

نشوم جنس لطیف

این برای شبِ من تنهایی ست

این دلِ من رویا نیست

چرامن یکِ زنم؟

زن یعنی دَم نزنم؟

فرصت زندگی از آن شماست؟

ما ز بهر بنده گی آیَیم پدید؟

بنده گَی بهر دل همسر خویش

که زنیم تیشه به ریشه ی خویش


کاش قدرت داشتم

کمی ظلمت داشتم

که منم مثل تو نعره بزنم

به دل بی کسی،ارِّه بزنم


داد نزن همسرِمن

چوب نزن بر سرِ من

من زنم،جنس لطیف

انسی از جنس ضعیف

قدرتو مکنتو تاج،مال تو است

قلدری برسرِما،فال تواست

((آرزو))

1401/10/21 20:28

#پارت148


اون شب باهر بدبختی بود صبح شد،چشممو که باز کردم رضا کنارم نبود،

نفس راحتی کشیدمو از جام بلند شدم.


همه ی بدنم درد میکرد ،حال نداشتم تا دم در برم،
احساس سرگیجه میکردم؛


دستمو به در گرفتمو زری رو صدا زدم


-زری خانم!



-...............


-زری خانم!


-............


بازم هیچ جوابی نشنیدم،نمیتونستم پایین برم،

دوباره به طرف تخت رفتمو روش خوابیدم ،

پتورو روم کشیدمو از درد به خودم پیچیدم.


باز معده دردم شروع شد،هروقت عصبی میشم همینطور میشد،


حالاباید یه درد دیگه ام بکشم.


تا ظهر از درد ناله کردم،بدنم عرق کرده بود،دیگه حتی چشمامم باز نمیشد


یه کم تو خودم جمع شدم تا دردش بهتربشه،

ولی هیچ فایده ای نداشت.


صدای راه رفتن کسی رو شنیدم،
میخواستم بگم کمک که صدارو شناختم


این صدای قدم های رضا بود،
محکموسنگین،
وقتی راه میره صداش تو کف خونه میپیچه.


دراتاق باز شد،بابدخلقی گفت:


-هنوز کپیدی ؟مگه اومدی پیک نیک؟


-...............


-پاشو بببینم ،پاشو یه کوفتی درست کن،گرسنه امه!


هیچی نمیتونستم بگم،باحرفاش دردم بیشتر شد،
لبهامو به دندونم گرفتمو از درد یه ناله ب خفیف کشیدم


-پاشو برای من فیلم نیا ،حوصله ی آخ و اوخ ندارم،پاشو بببینم


صدای پاشو کنارم شنیدم،
پتو رواز روم برداشتو بازومو گرفت؛
منو به سمت خودش برگردوند.


بادیدنم به وضوح رنگش پرید،ترسید،
نمیدونم چرا ترسید، ولی ترسید،نگرانی تو چشمهاش موج میزد.


کنار تخت روی زمین رو زانو نشست،
دستموگرفت،

بعد دستشو روی پیشونیم گذاشت وزیر لب گفت:


-تب داری!


-...........


-کجات درد میکنه؟


-...........


-چرا جوابمو نمیدی؟


جوابم بهش قطره اشکی بود که از چشمم اومد،

1401/10/21 20:30

#پارت149



دروغ چرا من تازه ازش خوشم اومده بود،
داشتم عاشقش میشدم ،
عشقم مثل بچه ای بودکه جلوی مادرش میمیره،
ومن اون مادرم،مادر عشق تو شکفته ای که تو بطن خفه شد‌.



-دِ یه چیزی بگو لامصب!


صداش رفته رفته بلند میشدو به فریادتبدیل میشد،
دردم بیشتر شد،از درد چشمامو بستمو روهم فشار دادم؛


سریع صورتمو بین دستاش قاب گرفتو گفت:



-خیلی درد داری؟


-..............


-صبر کن الان میام


از اتاق بیرون رفت و بعد صداش شنیده شد



-کجایی نازی؟



-...............



-نمیخواد بری،بیا اینجا



-................



-چی چی دارم سوار ماشین میشم؟!




-.................



-همین الان بیا اینجا



-.................

1401/10/21 20:30

#پارت150


-آرزو حالش بده،درد داره،تبشم بالاست!


-..............



-پس زود اومدی ها!



دوباره صدای نزدیک شدنش اومد،
کنارم روتخت نشست،پاهاشودراز کرد و به تخت تکیه داد،



سنگینیه نگاهشو حس میکردم،هنوز چشمام بسته بود ،
پشت دستشو نوازش گونه به صورتم کشید ،


بااین کارش انگار تبم بیشتر شد ،سریع صورتمو عقب کشیدم،


باتعجب اسممو صدازد:



-آرزو!



-.............



-خب یه حرفی بزن ،چرا چشماتو باز نمیکنی؟


حال هیچکاری رو نذاشتم ،دوسال پیش که درد معده ام عود کرده بود ،

دکتر گفته بود اصلا نباید بهم استرس وارد شه و عصبی شم.


ولی این چندوقته به جای همه ی عمرم عصبی شدم


کدوم زنیه که شوهرش بهش تجاوز کنه و حالش بد نشه؟



من این رابطه رو نمیخواستم،ولی اون به زور بهم دست زد،

خیلی برام سخت بود ،درسته که تازه داشت ازش خوشم میومد،

ولی اگه صدسالم عاشقش بودم .

1401/10/21 20:32

#پارت151


به اجبارنمیخواستم تن بدم.


بزن ،برقصو خنده هاش با دخترهای دیگه ست،اون وقت مستی شو برای من میاره!

باهر حرفش وحتی دیدنش ،بغض توگلوم مینشست وراه نفسمو میبست



تخت کمی تکون خورد،نفس هاشو روی صورتم حس میکردم، آروم چشمامو باز کردم


رو تخت دراز کشیده بودو وبه پهلو شده بود داشت به من نگاه میکرد،
بادیدن چشمای بازم،
لبخندی زدو گفت:



-بهتری‌؟



-............



-آرزو داری نگرانم میکنی ،چرا حرف نمیزنی؟



-..................




-آرزو !..............به من نگاه کن!



باز جوابم به اون سکوت بود ،انگار به لبهام قفل زدن،


نمیتونستم بازشون کنم،یعنی دلم نمیخواست که بازشون کنم،


یعنی دلم نمیخواست که بازشون کنم ،دلم گرفته بود ،از همه ی دنیا و آدمهاش!



-آرزو چت شده؟




-.................




-چرا حرف نمیزنی؟

1401/10/21 20:34

#پارت152



-................



-چرا هرچی میگم نگاه میکنی؟




-....................



یه دفعه عصبانی شد ،صورتش سرخ شدو چونه امو گرفتو گفت:



-بازیت گرفته؟



چونه ام شروع به لرزیدن کرد و قطرات ریز اشکم جوابم بهش بود!



دستش شل شدو گفت:




-چیزی میخوای برات بیارم؟



میخواستم جوابشوبدم بگم برو ،
تنها چیزی که میخوام ندیدنته ،
ولی وقتی بهش نگاه میکردم،


بغضم میگیرفتو نمیتونستم حرف بزنم،
مدام صحنه های دیشب جلوی چشمم میومد ،


همون شب اولی که بااین اتفاق برام افتاد،
تحملش برام سخت بود ،
باتکرارش فشار بد وصد برابربیشتری بهم وارد شده بود.


یه کم روی موهام دست کشید وحرفب نزد،

چند دقیقه بعد گفت:



-اینجوری میخوای منو بترسونی؟




-.....................




-فڪرکردی اگه این کارهارو کنی بهت کاری ندارم؟

1401/10/21 20:35

#پارت153


-...............



-شاید یه کم،فقط یه کم نگران شم،ولی دلم برات نمیسوزه ،فکر نکن بااین کار میتونی از دستم فرار کنی!




-........................



آروم سرشو به صورتم نزدیک کرد،به لبهام نگاه کرد وبه طرفشون اومد،

میخواستم سرمو عقب بکشم که جونی نداشتم وفقط یه تکون کوچولوبه سرم داد،لبمو بوسه ی کوچیکی کرد وگفت:



-من به این راحتی ها ازت نمیگذرم بهتره تموش کنی!



-.....................



-باتو بودنو دوست دارم ،هم حس نفرتی که ازتون دارم ،
بهتر میشه ،هم اذیت کردنه تو که خواهر اونی ،خوب میشم،
هم اینکه ازبا تو بودن لذت میبرم؛



نمیدونم چرا ،ولی انقدر که با تو بهم خوش میگذره باهیچ دختری دیگه ای بهم خوش نگذشته بود ،


پس فکر پیچوندن منو از سرت بیرون کن ،چون روبه موتم باشی ازت دست نمیکشم!



باااین حرفهاش احساس کردم جگرم سوخت،چقدر بده برای مردی که دوستش داری

1401/10/21 20:36

#پارت154



حکم وسیله ی انتقام گیری رو داشته باشی و فقط به خاطر غریزه اش بیاد طرفت ،


نه دوست داشتن!در ویلا باصدا باز شد وصدای دویدن کسی رو پله ها اومد ،
وبعدم نازی تو اتاق پیداشد.



از اونم ناراحت بودم،ولی چه فایده ؟
اونم با مخالف بود
ولی هیچ کمکی بهم نکرده بود،


بادیدنش سرمو برگردوندم طرف مخالف نازی اومد جلوم ایستادو وبا ناراحتی گفت:


-سلام آرزو جونم،از من ناراحتی؟



-....................




-چراجوابمو نمیدی؟



-.................


-.................



-روزه ی سکوت گرفته ،ازوقتی اومدم یه کلمه ام حرف نزده ،خیلی بهمون لطف کنه یه اشکی میریزه ،همین!



-رضا!خب حتما حالش خوب نیست،چرااینجوری میگی تو؟




-بسه،نمیخواد لوسش کنی،فیلمشه!


نازی دستشو روی پیشونیم گذاشت وباترس دستشو عقب کشید

1401/10/21 20:38

#پارت155


-اینکه مثل کوره داغه!تب داره رضا!


-اره میدونم ،برای همین به تو گفتم بیایی


-مگه من دکترم،ببرش دکتر!

رضا بلند شد نشست،پتویی که روم بود کشیدیه کم تا نزدیک سینه ام پایین کشید،
به بازوم دست زد وگفت :


-اگه بگن اینا چیه چی بگم؟


-چرا کبوده؟توچیکاار کردی رررررضــا؟!


-سرتق بازی در آورد یه کم ادبش کردم


-خفه شو رضا!من فکر میکردم دوستش داری ،
فکرکردم جلوی من اینجوری میگی کهه غرورتو حفظ کنی،
اون وقت تو این کارو باهاش کردی؟



-مواظب حرف زدنت باش نازی ،میتونی کاری کنی وگرنه هرررری!


-بفهم چی میگی!شاید تشنج کنه!


-برام مهم نیست!


-اگه مهم نبود به من زنگ نمیزدی!



-حوصله ی نعش کشی نداشتم،همین!


بااین حرفش دوباره اشکم راه افتاد ،
یعنی انقدرم ارزش ندارم که یه دکتر ببرتم!


نازی با دیدن اشکم،صورتمو بوسیدو گفت:


-ناراحت نباش خوشگلم،خودم مواظبتم!


نگاه بدی به رضا کردو واز جاش بلند شدوازاتاق خارج شد؛
رضا یه کم نگاهم کرد،بعد بلندشد به طرف کمد لباسها رفت،یه بلوز شلوار راحتی زنونه دستش گرفتو اومد کنارم نشست

1401/10/21 20:39

#پارت156


-بیا اینارو بپوش،درست نیست اینطوری باشی جلوی نازی!


بااین که نمیخواستم به حرفش گوش کنم باهاش موافق بودم؛یه کم خودمو بالا کشیدم که دوباره معده ام درد گرفت،

دستمو رومعده ام گذاشتم ولبامو بهم فشار دادم؛


رضا بادیدنم دستپاچه شدو به پشت کمرم دست گرفت و آروم دستشو دورم حلقه کردو کمکم کرد بشینم،

بعد خودش بلوزو تنم کرد،برای شلوار پوشیدنم پتو رو کامل از روم کنار زدو،

به سمت پاهام رفتو شلوارو پام کرد ؛

وقتی لباسو بهم پوشوند آروم بغلم کردو گفت:


-میبرمت پایین بشینی،خوب نیست اینجا تنها باشی!


چشمامو به معنی موافقت بستمو باز کردم،
لبخند کوچیکی زدومنو بلند کردو از اتاق بیرون رفت.

به قسمت نشیمن ویلا رفتو منو روی کاناپه خوابوند ،
نازی با دیدنم ،از آشپزخونه بیرون اومدگفت:


-خوب شد اومدی پایین،برات سوپ پختم،الان آماده میشه!


دوباره رفتو چند دقیقه بعد بایه کاسه آبو یه پارچه سفید اومد؛
کنارم رو زمین نشست،
دستمالو تو آب کرد و روی پیشونیم گذاشت؛


-اینجوری تبت زودتر پایین میاد

رضا یه نگاه به هردمون کرد واز ویلا بیرون رفت

1401/10/21 20:41

#پارت157

نازی چند لحظهـ یه بار بهم نگاه میکردو با خجالت چشمشوازم میگرفت،
انگاذ خجالت میکشید،
دلم براش سوخت‌!


فکر کنم میخواست یهـ چیزی بگه ،چون هی دهنشو باز میکرد ودوباره پیشیمون میشدو میبست؛


آخر سرنتونستوشروع کرد:



-وقتی رضا گفت میخواد ازدواج کنه خیلی خوشحال شدم،

فک کردم عاشق شده ،آخه اون اهل ازدواج نبود ،
اما وقتی اومدو بهم گفت جریان از چه قراره خیلی ناراحت شدم،


باهاش مخالفت کردم ،اون به خاطر یه دلیل احمقانه میخواست زندگیه هردوتونو نابود کنه،

هم تورو هم خودشو!هرچی بهش گفتم گوش نکرد ،

مرغش یهـ پا داشت،خیلی ازتو خوشم اومده بود ،

گفتم باخوشگلیی که تو داری رضا روبهـ خودت علاقه مند میکنی،

درواقع فکر میکردم رضا همه ی حرفهاش الکی هستو نمیخواد بگه که دوستت داره،

برای همین روز اول بهش کمک کردمو آماده ات کردم،

گفتم رضا حتما دلشو باخته ولی بهانه ی بهتر ازاین پیدا نکرده که لباس غرورش کنه؛

1401/10/21 20:43

#‌پارت158

اما دیروز کهـ گفت هنوز سرحرفشـ هست،
خیلی ناراحت شدم،هرچی نصیحتش کردم فایده نداشت،

منم یه دخترم ،میدونم یه دختر وقتی باعلاقه به یه پسری نگاه میکنه یعنی چی!

دوست نداشتم دلت بشکنه ،داشتم بهش چیزی میگفتم که خودت بقیه اشو شنیدی‌!

میشه از من ناراحت نباشی؟
میشه اینجوری نگام نکنی؟
من بی تقصیرم!


-......................


لبخند بیحونی بهش زدمو چشمهامو بازوبسته کردم،
نازی هم نفسی از آسودگی کشیدو منو بغل کرد،

بعد انگار که چیزی یادش بیوفته از من جداشدو گفت:


-راستی توچرا حرفـ نمیزنی؟



-.........................


تا خواستم جوابشوبدم دوباره بغض گلومو گرفت،

از دیشب هق هق کردمو دم نزدم،صبحـ ام که دیدم تنهام انقدر ترسیدم که نمیدونستم چیکار کنم،

نمیدونم چم شدم ولی نتونستم جوابشو بدمو تمام تلاشم فقط شد بازو بستهـ کردنه دهنم!


نمیدونم صبحـ چطور تونستم زری خانموصداکنم،

ولی بادیدن رضا بااون قیافه ی حق به جانبش ،باعث شده بود به لبهام قفل بزنن!

1401/10/21 20:44

#پارت159


نازی هم باترس به من نگاه کردو هیچی نگفت؛

یه کم نگام کردو بعد به آشپزخونه رفت وبا یه سینی تودستش برگشت ،
سینی رو روی یه میزی جلوم گذاشت،
توش یه کاسه سوپ بود بایه ظرف آبلیموو نمک وکمی نون.


سرمو بلند کرد و کمک کرد یه کم بشینم،بعد به اندازه ی یه قطره آبلیمو ریخت تو سوپو گفت:


-زیاد نمیریزم ،چون ترسیدی میترسم برات خوب نباشه


لبخند بی جونی بهش زدم؛
اونم قاشق سوپو بلند کردوجلوی دهنم گرفت،

خواستم ازش بگیرم که اجازه نداد و خودش دهنم کرد ،
شاید پنج تا قاشق خوردم که احساس کردم معده ام خیلی پره ودیگه گنجایش نداره؛

لباموبهم چسبوندم وسرمو به علامت منفی به دوطرف تکون دادم؛

نازی هم فهمید که دیگه نمیخوام


-ولی اینکه خیلی کمه،تو که دیشبم چیزی نخوردی،چرا نمیخوری؟


-چی شده؟اتفاقی افتاده؟


نازی سرشو چرخوند وبه پشت سرش که رضا ایستاده بود نگاهم کرد وجواب سوال رضا رو داد:


-غذاشو نمیخوره،حالش هم خوب نیست میترسم بدترشه


-داره خودشو لوس میکنه،فکر کرده نازش خریدار داره!


-این چه طرز حرف زدنه؟همین حرفهارو زدی که هیچی نمیگه!!


-باتو هم حرف نزد؟


-نه،هرچی هم ازش پرسیدم جوابمو نمیده

1401/10/21 20:45

#پارت160


رضا یه نگاه مشکوکی به من کردو به طرف دیگه ی سالن رفت

نازی هم دنبالش رفت


-رضا،میخوای چیکار کنی؟



-هیچی مثل همه ،زندگی!


-منظورم باآرزوست!


-اون تکلیفش مشخصه ،تا وقتی که من بخوام زنم میمونه ،هروقتم که ازش سیر شدم طلاقش میدم


-توکه انقدر بد نبودی!


-بدشدم ،حالا هم بی خیال حوصله ندارم


-اصلا آرزو که تا دیروز خوب نبود،دیشب چه کارش کردی که اینجوری شده؟


-همون کاری که همه ی شوهر ها با زناشون میکنن


یعنی چی؟


-یعنی منظورم واضحه میخوای باز ترش کنمو توضیح بدم؟


-میخوای بگی که دیشب باهاش رابطه داشتی؟


-آره!


-اونم خودش خواست؟


-نه بابا اون که به جز پنجول انداختن کاری بلد نیست!


-یعنی به زور باهاش...............؟


-آره ،به زور ،چون خودش نمیذاشت!


-پس میخواستی که بذاره؟بااون رفتاری که تو دیروز باهاش داشتی توقع داشتی باآغوش باز ازت استقبال کنه؟!


-اون زنمه،باید وقتی بهش نیازدارم بامن باشه!

-وقتی دیشب میگم مست نکن،گوش نمیدی

1401/10/21 20:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ماهی ها گریه شان دیده نمیشود

گرگ ها خوابیدنشان

عقاب ها سقوطشان

و انسان ها درونشان!

#حسین_پناهی

شبتون بخیر

1401/10/21 20:48

#پارت161

انقدرمیخوری که نمیفهمی چیکار میکنی!


-چرا داد میزنی؟به ناموس مردم که دست درازی نکردم ،بازنه خودم بودم،پس فکر کردی برای چی عقدش کردم!


-اگه برای این کثافت کاریا بود،که صدتا آشغال دورت هست که دیگه احتیاج به این طفل معصوم نباشه!



-خفه شو نازی تا دست روت بلند نکردم!


-به به ،اخلاق جدیدم پیدا کردی ،فکر کردی من چنین ،اجازه ای بهت میدم؟


-بس کن نازی!

بادادی که رضا زدمنم ترسیدم چه برسه به نازی که نزدیکش بود!


نازی باناراحتی روشو ازش گرفتو به آشپزخونه رفت ،
رضام باناراحتی رو کاناپه نشست.


منم به سختی ازجام بلند شدمو به طرف پله ها رفتم؛

رضا با دیدنم نیم خیز شدوگفت:


-تودیگه کجا داری میری؟


-...................



-آهان لال مونی گرفتی نمیتونی حرف بزنی!


-....................



-فکر فرار تو سرت بزنه ،بیچاره ات میکنم،
به جرم خیانت ازت شکایت میکنم،هم آبروت میره،هم سنگسارمیشی"!



-..................


هرچی خواستم جوابشو بدم اون غده ی تو گلوم بدتر شد،باتاسف رومو ازش گرفتم واز پله ها بالا رفتم

1401/10/22 07:57

#پارت162


خودمو به اتاق رسوندم ،حوله امو برداشتم وبه حمام رفتم

زیر دوش آب سرد وایستادم تا یه کم اعصابم آروم بشه،
یه کم که گذشت ،دوباره قطرات اشکم صورتمو قاب گرفتن!


یه ساعتی تو حموم بودم که یکی به در زد ،
از ترس اینکه رضا باشه دستامو حصار بدنم کردم
که صدای نگرانی نازی رو شنیدم



-آرزو!آرزوخوبی؟


-.....................


-خب جواب بده دختر،خوبی؟


باشنیدن کلمه دختر،دوباره هق هق بی صدام گوش فلکو کر کرد


-آرزو ،میخوام درو باز کنم

آروم لای درو بازکرد بادیدن من ،نفس راحتی کشیدوگفت:


-خوبی؟


-.............


-مردم از نگرانی!


نگاه غمگینی بهم کرد،سرشو تکون دادو درو بست

یه کم دیگه موندم وبعدش خودمو آب کشیدمو بیرون اومدم ،داشتم باحوله خودمو خشک میکردم که رضا به اتاق اومد،

خودمو بیشتر توحوله پوشوندم،بازم نگاهش خیره به بدنم شده بود،

یه نگاه طولانی بهم کردو گفت:


-دوساعته اون توچیکار میکنی؟


-...................


-جواب منو بده،بدم میاد هرچی میگم عین بز نگام میکنی !


-...................


-درستت میکنم ،خودم درستت میکنم!

1401/10/22 07:58

#پارت163

از اتاق بیرون رفت،اصلا دلم نمیخواست بهش نگاه کنم،همون بهتر که نمیتونم جوابشو بدم.


عصر بود که نازی اومدبالا وگفت:


-خسته نشدی انقدر تنها نشستی؟


-....................


-حاضر شو میخواهیم بریم تهرون!


سرمو به علامت مثبت تکون دادم،نازی هم لبخندی زدو از اتاق بیرون رفت

لباس هامو بالباس های خودم که روز اول پوشیده بودم عوض کردم،
البته فقط منظورم مانتو وشالمه که تو کمدبود ،
چون بقیه اشو رضا دور انداخته بود.


من سوار ماشین رضا شدمو نازی هم سوار ماشین خودش وراه افتادیم ،
رضا درسکوت وبااخم رانندگی میکرد،

منم بی خیال از پنجره بیرونو نگاه میکردم،
یه کم که رفتیم ظبطوروشن کرد ویه کم شیشه روپایین کشید،

هوای تابستون هوای خوبی بود ،صدای آهنگ"مادر"حبیب ازظبط پخش میشد

باگوش دادن بادخاطراتم ویادمادرم افتادم،
دوباره سد اشکم شکسته شدواشکام فرو ریختن.

رضا باکلافگی نگاهی به من کردو آهنگوعوض کرد،یه آهنگ بی مزه گذاشتو وبه راهش ادامه داد.

وقتی به تهران رسیدیم ،هوا تاریک شده بود،
با نگاه به تهران انگار یه کم دلم آروم گرفت،
مثل مسافری که سال هاست از شهر وطنش دور بوده ،

بانگاه کردن به خیابونهای تهران،
دوباره گریه کردم،نمیدونم این اشک ها کجا بودن که هرچی میبارن تموم نمیشن.
رضا بادیدن صورت خیسم،اول تعجب شد

1401/10/22 07:59

#پارت164


ولی بعد پوزخندی زود گفت:


-از دست زر زر کردنش راحت شدم،باید فیرو فیمشو تحمل کنم

سرشو به طرف بیرون چرخوندم وتوجه هی به حرفش نکردم.

بادیدن درخونه اشون،تمام خاطرات اومدنم با امیر به اینجا برام زنده شد

((وای امیر!آخه این چه کاری بود که تو کردی!))


دوباره اشکهام راهشونو پیدا کردن؛ رضا که منو دید زیرلب جوری که من بشنوم گفت:


-واجب شد یه کارخونه ی آبغوره بزنم!

بهش نگاه کردم و پوز خندی زدم؛اونم اخمی کردو به خونه رفت

ازپله ها بالا رفتم و وارد سالن شدیم

فرانک خانم باخوشحالی جلو اومد ولی بادیدن من کمی وا رفت وبانگرانی پرسید:


-آرزو جون تویی دخترم؟چیزی شده؟

نفسم چیزیش شده؟


-نه مامان چیزی نیست


-پس آرزو اینجا چه کار میکنه؟


-روبه من ایستادو منو بوسیدوسلام کرد:


-وای حواسم نیست سلام دخترم حالت خوبه؟

1401/10/22 07:59