#پارت190
با نگاهم ازش تشکر کردم ،بهم لبخندی زد و گفت برو به تختت استراحت کن
به پرستارم گفت که قرص هامو بده و مراقبم باشه .
به قرصام نگاه کردم دیدم ،بازم آرامبخش خوردم و خوابیدم.
یه دوهفته ای میشد ،شکر خدا حالم داشت بهتر میشد یه غذا میخوردم و داروهامو سرموقع میخوردم ولی چیزی که اذیتم میکرد این بود که نمیتونستم حرف بزنم هنوز ،خیلی نگرانم نکنه نتونم مثل قبلا حرف بزنم ،
اگه هیچوقت حرف نزنم چی/؟؟
یه قفسه کتابی کنار اتاق بود رفتم اونجا یه کتاب بود اونو برداشتم
اسم کتاب احساس های کودکی بود رو خوندم کتاب قشنگی بود خیلی ازش خوشم اومد
تو حال کتاب خوندن بودم که دیدم فرانک خانم
بانگرانی و سراسیمه تلفن به دست به اتاق اومدو گفت:
-آرزودخترم،آرزو دخترم!
با نگرانی نگاهش کردم و ترسیدم ،سریع اشک تو چشمام جمع شدبودو نفس نفس میزد،بهم نزدیک شد و تلفنو بهم سریع داد ،
بانگرانی و ترس تو دلم گفتم یعنی چیشده که فرانک خانم این حال هست
بااسترس تلفنو نگاه کردم و اونو کنار گوشم گذاشتم؛
باشنیدن صدای اون حالم خیلی گرفته شد و دستام به لرزش افتادین کرد:
آرزو اجی!خواهر من!تو خونه رضا اینایی؟؟
1401/10/22 10:03