#پارت165
خیلی تلاش کردم که حرف بزنم،ولی انگار قرار نبود این غده کنار بره تا من حرف بزنم؛
چند بار دهنمو بازو بسته کردم،ولی نتونستم درآخر فقط صدای نفس عمیقم شنیده شد.
فرانک خانم باتعجب به من نگاه کرد:
-چیزی شده دخترم؟برای بچه ها اتفاقی افتاده؟
-.....................
-رضا !چراآرزو جوابمو نمیده؟چرااشک تو چشمهاش جمع شده؟
-راستش.............
-راستشو بگو،اتفاقی افتاده که نمیخواهید من بفهمم؟!
-منو..........
-توچی ؟نفس پیداشده؟حالش خوبه؟باهم ازدواج کردن ؟اون کپی راست بوده؟
-آآآآآآآ!مامان!
-چرا داد میزنی؟چیه؟
-خب بگو،من که یه ساعته میگم حرف بزن
-منو آرزو باهم ازدواج کردیم!
-چـــــــــی؟
-..................
-چرا ساکت شدی؟آرزو ،راست میگه؟
منم فقط سرمو بالاپایین کردم
-حالا چراتو ترسیدی وحرف نمیزنی؟من مادرشوهرم،شمر که نیستم!
بااین حرفش یه لبخند خیلی کوچولو رولبم اومد که از چشم رضا پنهان نموند.
-رضا،تویه چیزی بگو!
-چی بگم مامان؟
-واقعا ازدواج کردین؟
-بله،هفته ی پیش!
-پس چرا به من حرفی نزدین؟ترسیدی بگم نه؟یعنی منو اینطوری شناختین؟
1401/10/22 07:59