The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#پارت165


خیلی تلاش کردم که حرف بزنم،ولی انگار قرار نبود این غده کنار بره تا من حرف بزنم؛


چند بار دهنمو بازو بسته کردم،ولی نتونستم درآخر فقط صدای نفس عمیقم شنیده شد.


فرانک خانم باتعجب به من نگاه کرد:

-چیزی شده دخترم؟برای بچه ها اتفاقی افتاده؟


-.....................


-رضا !چراآرزو جوابمو نمیده؟چرااشک تو چشمهاش جمع شده؟


-راستش.............


-راستشو بگو،اتفاقی افتاده که نمیخواهید من بفهمم؟!


-منو..........


-توچی ؟نفس پیداشده؟حالش خوبه؟باهم ازدواج کردن ؟اون کپی راست بوده؟



-آآآآآآآ!مامان!


-چرا داد میزنی؟چیه؟


-خب بگو،من که یه ساعته میگم حرف بزن


-منو آرزو باهم ازدواج کردیم!


-چـــــــــی؟


-..................


-چرا ساکت شدی؟آرزو ،راست میگه؟


منم فقط سرمو بالاپایین کردم


-حالا چراتو ترسیدی وحرف نمیزنی؟من مادرشوهرم،شمر که نیستم!

بااین حرفش یه لبخند خیلی کوچولو رولبم اومد که از چشم رضا پنهان نموند.


-رضا،تویه چیزی بگو!


-چی بگم مامان؟


-واقعا ازدواج کردین؟


-بله،هفته ی پیش!


-پس چرا به من حرفی نزدین؟ترسیدی بگم نه؟یعنی منو اینطوری شناختین؟

1401/10/22 07:59

#پارت167


-مامان جان بذار ما بیایم تو برات تعریف میکنم،باشه؟


-خب بیاین،مگه من جلو تونو گرفتم؟

رضا دست منو گرفت ودنبال خودش به سالن پذیرایی برد:


-بیا آرزو!

سعی کردم دستمو از دستش خارج کنم که اون با قدرت بیشتری فشردش.

رومبل های پذیرایی نشستم،فرانک خانم منتظر به ما چشم دوخته بود ورضا پاهاشو روهم انداخته بودو تکون میداد انگار که نگران بود؛

منم معدب نشسته بودمو دستامو میفشردم


-خب بگید دیگه،چرا یه دفعه ای؟چرا به من نگفتی؟
من از خدام بود،تازه برای امیر،توخودت مخالف بودی ،نه من!


-میدونم مامان،منم اگه مجبور نمیشدم صدسال اینو نمیگرفتم،ولی مجبور شدم!


-چی ؟مجبور شدی؟نکنه باهم..........
ولی آرزو،توکه آدم باایمانی بودی،
محرم نا محرمی سرت میشد!


-هنوزم سرش میشه!


-پس چرا باتو..........


-آهان !نه مامان اینطوری نیست،من...........
من به خاطر چیز دیگه مجبور شدم


-چی؟


-به خاطر اینکه امیروپیدا کنم، خواهرش پیش ما باشه زودتر پیداش میشه!هم یه دلیل دیگه!


-چی میگی ؟معلوم هست چی برای خودت میبافی؟یعنی چی؟



-یعنی برای اینکه امیر به این زنگ میزنه،
عقدش کردم که همیشه پیشم باشه،هم اینکه حالا که اون خواهر منو گرفته،منم خواهرشو ازش گرفتم؛

درضمن کاری میکنم که اون پسره

1401/10/22 08:28

#پارت168

التماسم كنه ابجيشو طلاق بدم ، هر بلايي هم كه بخوام
سرش ميارم، يه كم كه باهاش خوش گذروندم ميندازمش كنار . درضمن اين خودشم نمي خواست به زور عقدش كردم
و به زور هم نگهش ميدارم

با تموم شدن حرفش صداي سيلي كه فرانك خانوم ب صورت رضا زد توي اتاق پيچيد

-تو خيلي غلط ميكني كه بخواي اين كارارو بكني
همون طور كه خواهر تو امانت دسته اميره
خواهر اونم امانت دست توعه ....
درضمن بي جا كردي كه به زور عقدش كردي مگه عهده قاجاره !؟

رضا دستشو رو صورتش گذاشته بود و سرشم پايين انداخته بود

(( ولي دلم خنك شد ... يكي پيدا شد كه روي اينو كم كنه))

-حالا كه عقدش كردي بايد براش يه زندگي شاهانه بسازي ، پسره ي پررو
چه براي خودشم ميبره و ميدوزه حق نداري ارزو رو اذيت كني ....
غريب گير اوردي ؟؟ فكر كردي من ميزارم اذيتش كني؟؟؟

خيلي هم دلت بخواد ، دختر به اين خوشگلي گيرت امده كل تهرانم ميگشتي دختر به اين خوشگلي و خانومي گيرت نمي امد

- مامان من ......

1401/10/22 08:29

#پارت169

-هیچی نگو رضا که بدجوری دلمو شکستی،
اون از خواهرت اینم از تو!



-ولی من از حرفهام برنمیگردم ،چند سال باهاش بودم،
میندازمش دورو یکی باب میلم میگیرم!


-تو غلط میکنی!


فرانک اینو گفتو از جاش بلند شد،
دس منو گرفتو بلندم کرد وباخودش به طبقه ی بالا برد،

رضا پشت سرمون راه افتاده بودو ومیومد
جلوی اتاق ایستاد،درشو باز کردو گفت:


-بیا تو دخترم،این اتاق مال تو!


-ولی ما یه اتاق میریم مامان،
آرزو میاد اتاق من!


-چرا مگه تازه عقد نکردید؟درست نیست تا وقتی که عروسی نکردید یه اتاق باشید


-ولی ما باهم بودیم


-چی؟


-خب چیه ؟زنمه،این یه هفته هرشب باهم بودیم!


-توکه میگی به زور عقدش کردی!


-به زورم باهاش بودم ،بس کن دیگه مامان!


رضا کلافه دستشو تو هوا تکون دادو به یه اتاق دیگه رفتو درو محکم بست،

فرانک خانم هم به من نگاه کردو دستمو گرفت:

1401/10/22 08:31

#پارت170

-این مدت خیلی اذیت شدی نه؟


-.................


نمیتونستم چیزی بگم سرمو پایین انداختم،

دستشو گذاشت زیر چونه امو سرمو بلند کرد،
تو چشمام نگاه کردو گفت:


-چی شده گلم؟چرااز وقتی که اومدی یه کلمه ام هم حرف نمیزنی؟


بااین حرفش دوباره اشکهام باریدن،
چونه ام شروع به لرزیدن کرد،
بی صدا اشک ریختم؛
خودمم ترسیده بودم ،نکنه دیگه نتونم حرف بزنم!


-بیا یریم اتاق اون عزیزم!فعلا بیا بریم ،اگه اذیتت کرد من میدونمو اون!


بااسترس باهاش همرا شدم،میخواستم بگم من نمیام ،ولی نمیتونستم ،
آخه هرچی زبونمو تکون میدادم صدایی ازش بیرون نمیومد،
نمیتونستم حرف بزنم ومخالفت کنم!


به اتاق رضا رفتیم ،درو باز کردیم وداخل شدیم؛
رضا روی تخت نشسته بود،
به محض اینکه مارو دید ،از جاش بلند شدایستاد،
مادرش منو به داخل هدایت کرد:

-رضا!

1401/10/22 08:32

#پارت171

-بله مامان؟


-چراآرزو هیچی نمیگه؟


-راستش............


-چیزی شده که من خبر ندارم ؟بلایی که سرش نیاوردی ؟


-من؟نه مامان این چه حرفیه؟


-پس چی؟


-از امروز صبح که بیدار شده یه کلمه هم حرف نزده ،فقط خیلی زحمت بکشه یه گریه ای بکنه ،همین!


-بردیش دکتر؟


-دکتر؟نه بابا مگه چی شده؟چیزی نیست،فردا خوب میشه!


-مطمئن باشم که تو بلایی سرش نیاوردی؟


-آره مامان!

مامانش باتاسف سرشو تکون دادوازاتاق بیرون رفت؛

به محض اینکه مامانش رفت،دراتاقو بست ،بازوهای منو گرفتو منوبه دیوار چسوند؛

بادندونهای کلید شده وچشم های قرمز شده اش گفت:


-مامان به اندازه ی کافی ناراحت هست ،تودیگه بدترش نکن،این ننه من غریبم بازی هارو هم تموم کن!

1401/10/22 08:33

#پارت172

-...............


به چشمهاش نگاه کردم،وسعی کردم جوری بهش نگاه کنم که نفرتو از چشمام بخونه!


-چیه؟چرااینطوری نگاه میکنی؟میخوای بگی خیلی از من بدت میاد؟


-سرمو به علامت مثبت ،بالاوپایین کردم

-من بیشتر!درضمن،این لال بازی های رو هم تمومش کن،نمیخوام مامان ناراحت بشه!


خیلی بهم چسبیده بود،بوی عطرش منو یادشب گذشته مینداخت ،یابوی تنش،یاد..........


حالم بدشد،به سرعت پسش زدمو خودمو به دری که تو اتاقش بودو فکر میکردم دسشویی باشه رسوندم،

درو باز کردمو رفتم تو،حدسم درست بود،یه سرویس حمام ودسشویی بود،

سرمو تودستشویی بردمو همون یه ذره سوپی که خورده بودمو بالا آوردم؛یه کم راه نفس کشیدنم باز شد،ولی معده ام شدیدا درد گرفته بود؛


ازدستشویی بیرون اومدم بادستمال دهنمو پاک کردم وبه طرف تخت رفتم.

رضا بانگرانی ایستاده بودوبه من نگاه میکرد؛
یه کم تو خودم جمع شدم ،معده دردم دوباره شروع شده بود

1401/10/22 08:34

#پارت173


معده امو فشار میدادم.

چنددقیقه بعد،چندضربه به در خورد


-بله؟


-آقا ،مادرتون فرمودن بیایین پایین تا شام بخورین!


-باشه،الان میایم
کنارم اومد،آروم باپشت دستش روی صورتمو لمس کرد:


-بهتری؟


-...........


-نمیخوای باهام حرفی بزنی؟


-.............


-بیا بریم شام بخور ،بدنت ضعیف شده!


نمیخواستم به حرفش گوش کنم،ولی بااین حالی که برام پیش اومده ،بایدبرم،

میل به غذا نداشتم ولی معده ام خیلی دردمیکرد
آروم آروم از پله ها پایین رفتم،به قسمت غذا خوری رفتیم ،


رضا جلوتر میرفتو من پشت سرش ،میزی رنگارنگ چیده شده بود،

فرانک خانم بالای میز نشسته ودوتا خانم کنار میز ایستاده بودن.


-بیا اینجا دخترم


به جایی که فرانک خانم اشاره کرده بود رفتم

1401/10/22 09:39

#پارت174


كنارش رو صندلي نشستم ، رضا رو ب روم نشست
اون دوتا خانوم هم برامون غذا كشيدن
يه كم سوپ خوردم شايد سه قاشق،، كه صداي رضا بلند شد:

-ارزو از اين گوشتا بخور، برات خوبه

بي توجه به اون قاشق ديگه اي از سوپو داخل دهنم بردم؛
اينبار صداي مادرش بلند شد:
-ارزو جان
رضا راست ميگه از اين گوشتا هم بخور

چشممو به علامت باشه باز و بسته كردم . يه تكه ي كوچيك از گوشتو جلوي دهنم بردم كه دوباره حالم بد شد

چنگال حاوي گوشتو زمين گزاشتم ...
دستمالو جلوي دهنم گرفتم و از سر ميز بلند شدم

به حياط رفتم و چندتا نفس عميق كشيدم
يه كم حالم بهتر. شد دوباره برگشتم داخل خونه
كه ديدم
فرانك خانوم و رضا هر دو با نگراني منتظر من هستن

كنار فرانك خانوم رفتم نشستم و دستشو فشاردارم اونم دستمو فشار كوچيكي داد و لبخندي زد

لبخندشو با لبخند تلخي جواب دادم و به طبقه ي بالا رفتم به اتاق رضا رفتم يه اتاق بود با دكور بنفش
همه چيزش قشنگ بود كنار اتاق هم يه كاناپه ي بنفش بود ... يه بالش برداشتم و روي أون دراز كشيدم
طولي نكشيد كه خوابم برد و .....

1401/10/22 09:42

#پارت175


نکشید که خوابم برد؛

احساس کردم گرممه ،از خواب بیدار شدم ،یه پتو روم بود،
کمی از روم پسش زدم که به زمین افتاد،
اینو کی انداخته بوده رومن؟

به اطرافم نگاه کردم،همه چیز برام غریبه بود ،یادم نمیومد که کجام،
دورتا دوراتاق چشم چرخوندم،

نیم تنه ی برهنه ی پسری که پشت به من روتخت خوابیده بودو دیدم ،
یه کم که نگاهش کردم شناختمش،

رضا بود ،حالا یادم اومد که کجام!

کشو قوسی به بدنم دادم واز جام بلندشدم،دراتاقو باز کردم وسرکی به بیرون کشیدم،هیچ صدایی نمیومد ،

لابد همه خوابن،دوباره درو بستم،به ساعت اتاق نگاه کردم ،ساعت هفت بود،به سرویس دستشویی تو اتاق رفتم ،دستوصورتمو شستمو باحوله ای اونجا بود خشک کردم ،

بوی رضارو میداد،باز نزدیک بود حالم بد بشهـ،مثل اینکه به بوش آلرژی گرفتم!

از اتاق بیرون اومدم وبه آشپزخونه رفتم ،چای دم کردم ویه کم خوردم ،شاید دوقلوپ!

باز معده ام بهم فشار آورد ،دستمو روش گذاشتمو فشار دادم ،فایده نداشت یه کم توسالن راه رفتم تا اینکه یکی از اون دوتا خدمه

1401/10/22 09:43

#پارت 176


اسمشونم نمیدونستم چیه منو دید:


-سلام خانم!


-باچهره ای گرفته فقط سرمو تکون دادم،اونم فکر کرد که من خودمو میگیرم،
خواست بره که دستشو گرفتم،
سوالی بهم نگاه کرد،
باعجز بهش نگاه کردم ودستمو رو دلم فشار دادم؛


انگار فهمید چمه،بانگرانی تو صورتم خم شدو گفت:



-دلتون دردمیکنه خانم؟


-سرمو به علامت مثبت تکون دادم


-برم آقا روصدا بزنم؟


اینبار بانگرانی بهش نگاه کردمو سرمو به علامت منفی به چپ و راست تکون دادم،بیچاره با درموندگی به من نگاه کردو گفت:


باز دردش شدت گرفت،از دردناله ی خفه ای کردمو روی زمین ولوشدم؛
اونکه این حال منو دید به طرفی دویدو گفت:


-میرم خانمو خبرکنم،حالتون خیلی بده!


یه کم گذشت ،فرانک خانم با نگرانی کنارم نشست:

-آرزو جان چت شده؟

دردم بیشتر شد ،بازتو خودم جمع شدم

1401/10/22 09:44

#پارت177


-بیا گلی ،بلندش کن ببریمش یه چی بیار بخوره !

باهم منو بلند کردن و روی یه راحتی خوابوندن؛
گلی به آشپزخونه رفت وبالیوان شربت عسل اومد:

-بفرماخانم،براتون شربت عسل آوردم،
حالتونو خوب میکنه!


-ممنون گلی ،برو رضارو بیدار کن ،بیاد زنشو ببریم دکتر!


-چشم!

تاخواستم اعتراضی کنم گلی رفت،فرانک خانم هم کمک کرد یه کم شربت بخورم،

ولی نتونستم حتی نصفشو بخورم


-چرا تو هیچی نمیخوری؟


-.....................


-اصلا این چنپ روزه چیزی خوردی؟


-.................


-معلومه که نخوردی ،وگرنه که تو این مدت کم ،انقدر لاغر نمیشدی!


رضا سراسیمه از پله ها پایین اومد کنارم نشست ،دستمو گرفتو رو به مامانش پرسید:


-آرزو چی شده؟


-از من میپرسی؟تو اتاق تو خوابیده بود،نباید حواست به زنت باشه؟

1401/10/22 09:45

#پارت178


-خب من خواب بودم!


-به جای این حرفها پاشو ببریمش دکتر

-دکتر؟/


-بله،کجاش عجیبه؟


-هیی.......هیچی ،الان آماده میشم


-زودباش ؛گلی!


-بله خانم؟


-برو مانتو منو بیار بپوشم برم بدو!


-چشم


گلی بدوبدوبه همون اتاق اولیه رفت که همین طبقه بود،فکر کنم اتاق فرانک باشه ،بایه مانتو روسری اومدو اونو به دست فرانک خانم داد


-دیگه چیری نمیخواهید؟


-دیگه......چرا !برو لباس های آرزو رو هم بیار!


-چشم


دوباره بدو بدو به طرف پله ها رفت،بیچاره ،دلم براش سوخت ،آخه یه خانم چهل ساله ی توپول بود ،

به سختی پله هارو بالا پایین میکرد
بایه شالومانتو اومد واونو به طرفم گرفت،
نگاهش کردم،همون لباس های خودم بود،
اونهارو بهم پوشوندن وکمکم کردن بلندشمو راه برم،

1401/10/22 09:46

#پارت179

رضام حاضرو آماده جلوی در ایستاده بود،به حیاط رفتیم،رضا به طرف یه بنزبود،

به حیاط رفتیم ،رضا به طرف یه بنز سفید رفت،ریموتشو زد و درشو باز کرد،نشست وبه ماشین روشن کرد

منم به کمک گلی عقب نشستم،فرانک خانم هم جلو ،رضا به محض اینکه درماشین بسته شد،
پاشو گذاشت روگاز وباسرعت حرکت کرد،

خیلی زود جلوی یه بیمارستان خصوصی نگه داشت

از ماشین پیاده شد،درسمت منو باز کرد وکمکم کرد پیاده بشم،دستشو دورکمرم حلقه کردو منو به خودش تکیه داد؛

فرانک خانم هم پیاده شد وبالبخند باما همراه شد،تو سالن رویه صندلی نشستم ،
رضابه سمت پذیرش رفت،دقایقی بعد اومد،دستمو گرفتو بلندم کرد،
حال کل کل باهاش رو نداشتم،
دستمو تو دستش گذاشتمو دنبالش رفتم.

به اتاق پزشک رفتیم،در زدیم و وارد آنجا شدیم،به اتاق پزشک رفتیم،
در زدیم و وارد آنجا شدیم،
پزشک یه مردی حدود پنجاه ساله بود،
مثل اینکه متخصص داخلی بود ،

روی صندلی کنار میز دکترنشستم،رضا ومادرش هم روی صندلیه همرا نشستن

دکتر بالبخند بهم نگاه کردو گفت:


-خب دخترم ،بگو بببینم چی شده؟

1401/10/22 09:47

#پارت180


بابی حالی باچشمهام ودستم به معده ام اشاره کردم


-دستشو روی شکمم گذاشتو گفت:


-اینجا؟
باسر گفتم نه!

یه جای دیگه دست گذاشت وگفت:

-اینجا ؟

بازم جواب منفی دادم

ایبار روی معده ام دست گذاشت،منم قبل از اینکه بپرسه به سرعت سرمو به علامت مثبت تند تند بالا وپایین کردم،فهمیدو گفت:


-معده ات دردمیکنه؟

دوباره سرمو بالا پايین کردم ؛دکتر باتعجب به من و بعد به رضا نگاه کردوبهش گفت:


-ایشون همسرتونه؟


-بله


-نمیتونن صبحت کنن؟


-راستش دکتر......راستش از دیروز صبح تا حالا یه کلمه هم حرف نزده هرچی هم میخوره حالش بدمیشه،حتی یه قاشق غذا نمیتونه بخوره


-اتفاقی افتاده؟


-بله؟

1401/10/22 09:49

#پارت181

-منظورم اینه که قبل از اون از چیزی ناراحت شد؟
یه اتفاق ناگوار،که مثل یه شوک باشه؟


-بله دکتر ،یه چیزی اتفاق افتاد که فکر میکنم خیلی ناراحت شد


-این حالت هایی که شما میگید نشون دهنده ی یه شوک عصبیه ،غذا هم نمیتونه بخوره نه؟


-خیر،نمیتونه!


-آنورکسیا!


-بله؟


-یعنی بی اشتهایی عصبی!عامل ایجادکننده اش باید ازبین بره!


-یعنی چه کار کنیم؟


-بهش اطمینان بدین که اونطور که فکر میکنه نیست ،و همه ی اونچه که فکر میکنه اشتباهه وهیچ اتفاقی نمیوفته!


سعی کنید روحیه اشو شاد کنید وخیلی بهش برسید،چون این حالت ممکنه به وضعیت بدتری تبدیل بشه،حتی درموارد حاد(شدید)دچار حالت روانی وافسردگی شدید

میشن که ممکنه مجبور به بستریش بشیم.

-یعنی انقدر خطرناکه؟


-شایدم بدتر،باید عامل ناراحتی شو ازش دور کنید

باشنیدن حرف های دکتر خودمم ترسیدم،

1401/10/22 09:52

#پارت182


دلم نمیخواست اول جوونی کارم به تیمارستان بکشه،رضا یه کم فکر کردوگفت:


-عامل ناراحتی اش منم آقای دکتر حالا باید چه کار کرد‌؟

دکتر با شنیدن این حرف ،باتعجب اول به رضا وبعد به من نگاه کرد ،بعد نفس عمیقی کشیدو گفت:

-باهم مشکلی دارید؟

-زنم منونمیخواد ،دیروزم وقتی بهش نزدیک شدم ،حالش بهم خورد

بادهن باز به رضا نگاه میکردم ،عجب آدم راحتیه !همه چیزو دارمیگه

-خب پسرم ،مگه از اول هم نمیخواسته ،حالا که عروسی کردیم اینطوری شده

-پس دچار افسردگی بعداز ازدواج شده،باهم رابطه هم داشتید؟

-بله!

-روابطش چطور بوده ،اجازه ی پیشروی به شما رو میداده؟


-خیر!


-شما اونو به حال خودش گذاشتید یا.....

-نه دکتر ،زن نگرفتم که باهاش باشم

1401/10/22 09:52

#پارت183

منکه نمیتونم بذارمش تو ویترین نگاهش کنم!

-پسرم ،تقصیر ازتو بوده ،خودت میدونی که دوستت نداشته ،ولی به زور باهاش بودی ،بایدصبرمیکردی تا آروم بشه تا کم کم بهت عادت کنه ودلبسته ات بشه نه اینکه.......


-منکه فکر نمیکردم اینطوری میشه،باراولمون که نبود


-بعدازآخرین بار اینطوری شد؟


-بله!


-من یه سری داروی اعصاب وهمینطور معده براش مینویسم ،اینارو بدین بخوره،بلکه بهتر بشه،

ولی اگه خوب یا بهتر نشد باید به یه روانپزشک مراجعه کنید؛درضمن.......


-بله؟


-شماهم تا کاملا خوب نشده نباید بهش دست بزنی!


-چشم!


رضا نسخه رو از دکتر گرفت ،دستمو گرفت وبلندم کرد،کمک کرد سوار ماشین شم ،

داروهامو گرفت دکترسرم وآمپول هم داده بود،رضا مارو به خونه برد ،

به یه پرستار زنگ زد تا بیادداروهامو ترزیق کنه ومواظبم باشه

1401/10/22 09:53

#پارت184

بعدم به مادرش گفت:


-مامان ،آرزو رو ببرهمون اتاقی که اول میخواستی بهش بدی،تو اتاق من نباشه بهتره!


-چه عجب از خر شیطون پیاده شدی!



-فقط تا وقتی که مریضه!

بعدم به من نگاه کرد وانگشت اشاره اشو به حالت تهدید تکون دادوگفت:


-فعلا آتش بس تا وقتی که حالت خوب بشه،تا اون موقع آزادت میذارم،

درضمن فقط تو خونه آزادی وحق بیرون رفتن ازخونه رونداری!


-رضا گفتم پیاده شدی ولی انگار تازه داری سوارش میشی!


-چشم مامان من رفتم.

ما به داخل رفتیم ورضا از ما دورشد؛
به اتاقی که مادرش گفته بود رفتم،

اتاق قشنگی بودست کامل به رنگ صورتی بود ،
سرویس چوب ،اتاق هم سفید بود ،

ازش خوشم اومد،یه پنجره هم داشت که به سمت حیاط باز میشد با پرده صورتی،

این شد اتاق من ،دوستش داشتم،
روی تخت دراز کشیدم وکمی خوابیدم؛


نمیدونم ساعت چندبود که یکی تکونم دادو گفت:


-خانم بیدارشین ،پرستاراومده سرمتونو بزنه!

بدون هیچ حرفی بهش نگاه کردم

1401/10/22 09:54

#پارت185

یه زنه سی پنج سالی بود که معلوم بود ازدواج کرده باشه

سرمو برگردوندم به ساعتی که به دیوار اتاق بود نگاه کردم .تقریبا ساعت نه ونیم بود

صدام زدو دوباره گفت :

-خانم آماده اید ؟‌

سرمو به علامت آره تکون دادم ،اول تعجب کرد و بعد ابروشو بالا داد وسرشو پایین گرفتو رفت
الان پیش خودش میگه من خیلی غرور دارم و خودمو براش میگیرم نمیدونه که من نمیتونم حرف بزنم!


یه دفعه در اتاق زده شد .نگاه کردم دیدم فرانک خانم با تیپی زیبا وبوی عطرتندش تو همه ی اتاق پیچد بعد دیدم همراه فرانک خانم یه خانم اومد ،

پیش من اومد یه لبخند مرموزانه زد بهم وبه
فرانک خانم گفت:

-فرانکـ خانم ،عجب عروس نازی داری!


-ممنون نظرلطفتونه!


-‌خیلی خوشگله الان مریض شده یکم رنگ روش تغییر کرده این شکلی شده قعطا از عروسک همـ قشنگتر میشه وقتی خوب بشه!


-‌پسرمم هم خوشتیپه هم باسلیقه بوده بایدم همچین زنی برا خودش گیر بیاره دیگه

-حتما به باباش رفته ،ماشالا خانم شمام کمی از عروسیتون نیستید

1401/10/22 09:55

#پارت185

- هندونه ها رو دستت میمونه تعارف بی خود نکن!

-از دست شما خانم !چرا عروستون اینقدر ساکتن؟


-عروسم،مریضه حالش هم زیاد خوب نیست برای همین حرف نمیزنه


-همیشه کم حرفه؟


-نه بابا وقتی مریض شده کم حرف شده حالش خوب بشه چنان برات میحرفه که نمیتونی جوابشو بده!


-خدا نگهدارشون باشه!


-مرسی سمیرا جان!

سرمو هوا گیری کردو و زد رو دستم و سوزن سرمو داخل رگم کرد
دوتا امپول تو سرمم ریخت
یه کم که گذشت دیدم چشام سنگین شد
یه کم به اطرف نگاه کردمو،

پرستارمم کنار تختم نشسته بود و تو گوشیش بود .و میخندید


یکم بعد دیدم که دستی روی صورتم اومد و نوازشمم میکرد چشممو باز کردم دیدم رضا بود

تا منو دید که بیدارم دستشو عقب کشیدو گفت:

-بیداری بودی؟پاشو بریم ناهار بخوریم!

1401/10/22 09:56

#پارت186

-...................


-میخوام سربه تنت نباشه ،ولی دوست هم ندارم اینطوری بببینمت بی حال و مریض بببینمت!

مرتیکه عوضی بعداز گفتنش انگار یکی به پهلوم چاقو زد ،سرمو کمی چرخوندم و پشتمو بهش کردم

یه دفعه دیدم رو تخت اومد و خوابید و دستشو دورشکمم حلقه شد و به هم قفل شد.

یه کم فاصله گرفتم و خودمو کمی تکون دادم تا دستشو برداره،ولی سفت تر گرفتوگفت:


-دوس دارم پیشت بخوابم ،بهتره اینقدر وول نخوری ،اول و آخر جات همین جاست!


-دیگه نمیتونستم تحمل کنم داشتم خفه میشدم هرچهـ آروم تر بودم بدتر میکرد این داره پروتر میشه !


-بو بدنت آرزو دیونه ام میکنه اینقد تکون نخور بدتر میکنم


-خیلی حالم داشت بدمیشد هی خودشو میچسبوند بهم حالم بد میشد

ـ اووووووووم خیلی حس خوبیه وقتی بهت نزدیک میشم ولی چون مریضی زیاد اذیتت نمیکنم


گذشت اون موقع که میخواستم باهاش مهربون بشم ؛الان میخوام هیچ وقت نگاهم بهش نیوفته!

محکم دستاشو پس زدم از رو تخت بلند شدم،لباسمو درست کردم واز اتاق بیرون رفتم ،اونم دنبالم راه افتاد ،عین بادبادکه دنبآله دار!


دستمو به نرده ها گرفتم واز پله ها پایین رفتم،به کمی سرم گیج میرفت ،باهربدبختی خودمو به غذا خوری رسوندم وپشت میز نشستم ،


فرانک خانم بادیدنم ،لبخند زد که منم درجوابش لبخند زد که منم در جوابش لبخند زدم وسرمو تکون دادم به بالا وپایین !

1401/10/22 09:58

#پارت187


رضا کنارم اومد نشست و خیلی قربون صدقه ام میرفت و برام غذا کشید وگذاشت جلوم،

ناهار قرمه سبزی بود ،خیلی هوس کرده بودم ،ولی از طرفی هم میلی به غذا نداشتم،

یه قاشق خوردم وکمی با غذا بازی کردم؛رضا که دید غذا نمیخورم یه کم سالاد برام کشیدو گفت:


-سالاد اول بخور اشتهات باز بشه!


میخواستم بهش بگم تو فضولی نکن .ونگران غذا خوردن من نباش
رفتم دهنمو باز کنم که نگاهم بهش خورد و دوباره بغض گلومو گرفت


قاشق و چنگالمو رو میز گذاشتم واز جام بلند شدم .


رضا دید بلند شدم ،نگاهم کردو با ناراحتی گفت:


-آرزو بهت یاد ندادن خانوادتت که چندتا بزرگتر که برای صرف غذا نشستن نباید زودتر از همه بلند بشی؟!


-عروسمو اذیت نکن،نمیبینی حالش خوب نیس!


-مامان این فیلمشه ،همین الان میخواست جواب منو بده،ولی یادش افتاد که باید لال باشه وخفه خون گرفت!


-رضا!این چه طور حرف زدنه با عروسمه ؟اینطوری میخوای کمکش کنی خوب بشه؟


-من آرزو برام اهمیتی نداره ،هرکارم میکنم به خاطر شماست!

1401/10/22 09:59

#پارت188

-رضا پسرم !میخوای بس کنی!


داشتم به زور تحمل میکردم ،ولی از یه طرفی داشتم بهش امیدوار میشدم ،ولی باز یه حرفهایی که بهم زد ،دوباره هزارباره دلمو شکست؛

دستمو جلوی دهنم گرفتم نخواستم صدامو بفهمه وبه اتاقم سریع رفتم

داخل اتاقم شدم و لباسمو عوض کردم .بعد خودمو رو تخت پرت کردم ودلم چون شکسته بودگریه کردم ،گریه امم بی صدا بود احساس کردم دارم خفه میشم؛


سریع خودمو کنار پنجره رسوندم وبازش کردم ،سرمو بیرون بردم وبیرون هوای خوبی بود چندتا تفس عمیق کشیدم

توحال خودم بودم که دستی اروم به شونه ام نشست،برگشتم نگاه کردم،فرانک خانم بود؛

بالبخند به من نگاه کردو گفت:


-آرزو جان، رضا دوست داره که بهت گیر میده ،اگه براش اهمیتی نداشته باشی کاری به کارت نداره ،پس بدون براش مهمی و نگرانته از غذا نخوردنت ناراحت شدو بهت گیر داد؛

دخترم این کارو با نفس هم میکرد.


یادش اومد با گفتن نفس اشکی تو چشمهای قشنگش نشست،منم همراه اشک آرزو گریه کردم و نفس رو بغل کردم و دوتایی باهم بلند بلند گریه کردم


مثل مادر دختری که همو تازه پیدا کردن و همو در آغوش گرفتن

1401/10/22 10:00

#پارت189

یه کم تو بغل مادر رضا گریه کردم اونم دیدم آروم گریه میکرد ،

از بغلش جدا شدم و به خودم نگاه کردم تعجب کردم که یهو صدام باز شد

تا رفتم صبحت کنم ادم نحس اومد تو اتاق،باز با دیدنش ترسیدم و بغض تمام گلوم خونه کرده بود صدام خفه شددوباره.


-بببین آرزو اینقدر نقش بازی نکن با مامان من .اون مریضه ناراحتی و گریه براش خوب نیس اصن بهش کاری نداشته باش!


-پسرم تو دخالت تو کار منو عروسم نکن و برو تو اتاق خودت!


-مامان اگ من هیچی نگم این برا خودش نوحه راه میندازه !این خودشو به مریضی زده تا شماها گول بخورید،نمیدونید چه مار هفت خطی هست این دختره،مامان من هیچ جایی نمیرم ،فک میکنه باگریه میتونه همه رو راضی کنه نه من دلم سنگه اصن ی کلمه هم راضی نمیشم ،آرزو کم برا مامانمم گریه کن اون دلش نازکه!



-رضااااااااااپسرممممم!


-مامان بخدا فقط بخاطر شما میرم تو اتاقم!


با رفتن رضا دیدم بغلم کرد مامانش و در گوشم میگفت:


-دخترم من مثل مادر توام .هرچی تو دلته بگو حیفه دلت و این صدای قشنگت نیست که ساکت باشه!

1401/10/22 10:01