The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#پارت258


وقتی این حرفو رضا زد خیلی خوشحال شدم وـمنتظر اهنگ بعدی سینا بودم


نگاهی بهم انداخت و یه چشمک بهم زد و گیتارشو برداشت وشروع کرد به خوندن
خیلی قشنگـ میخوند وـمیزد گیتار که غم های زندگیت از یادت میرفت ـ.
گلی واسمون شربت درست کرد بهم تعارف کرد .

نگاهی به رضا کردم که داشت با لیوان مشروبش میومد سمتم خودمو جمع وجور کردم اومد پیشم وگفت:


-بعدا وقت حسابی گیرم میاد تا ادمت کنم .

تا این جمله روگفت روبمو بهش کردم ویه سیلی زدم توصورتش
و گفتم:


- دست از سرم بردار لعنتی میفهمی عوضی اشغال!


و رضا دستشو بردبالا که بهم بزنه یه دفعه سسینا دستشو گرفت و نگذاشت


فورا بدون هیچ مکثی رفتم تو اتاق صدای سینا میومد که به رضا میگفت:


-به چه حقی بهش کتک میزنی بدبخت!!!

فرناز خانم نذاشت ادامه بدن و سریع رفت بینشون وبه رضا گفت:


-این کار اشتباهیه به زنت میزنی اینطوری ازت سرد میشه !!!


و رضا با عصبانیت گفت:


-به جهنم .بره بمیره زنیکه ......

1401/10/23 14:48

#پارت259


که فرانک خانم داد زد و گفت :

-رضا دهنتو بببند میفهمی .چی داری میگی"!!!


-مامان حق این دختره عوضیه .تو خیلی ازش دفاع کردی که این دختره پرور اینطوری شده


-رضا بببند دهنتووو میفهمی؟؟؟توام مثل اون بابایی الدنگت .........



که فرناز خانم گفت:


-بیا عزیزم خودتو ناراحت نکن .بیا اینجا بشین !اینا جونن نمیفهمن چی میگن چی میشنونن .همشون همینن زیاد جدی نگیر


-اه اینا همشون دعوا میکنن و همش این ماجرا هست تو این خونه


-اشکالی نداره خودتو ناراحت نکن .اینا درست میشن .


که یدفعه گفت سینا؛

-این درستش نیست که با آرزو این رفتارو داره !!!!

-چیکارشون کنم وقتی گوش ب حرفم نمیده"!"!

-این رضا خیلی اذیتش میکنه !!!این خوب نیست .شما یه کاری کنید .

1401/10/23 14:49

#پارت260

که یه دفعه صدای از داخل خونه اومدو فرانک خانم سریع رفت داخل خونه ....
سینا هم رفت که بره فرناز خانم نذاشتو بهش گفت:


-سینااین موضوع به ما ربطی نداره !!!بهتره دخالت نکنیم!!!!


-مامان داره این دخترو میکشه این حق آرزو نیست !!!

-گفتم سینا این به ما ربطی نداره دخالت نکن !!!

و از بالا صدای شکستن اومد و بااین صدا فرناز خانم و سینا رفتن بالا و دیدن که آرزو دستش خون میاد وافتاده رو زمین


فورا سینا داد زد و گفت به رضا

-اشغال راحت شدی؟؟؟دختره با شیشه رگ دسشو زده بدبخت عوضی

و اینو گفتو رفت سمت آرزو و بغلش کردو برد که رضا گفت:

-به زن من دست نزن .بدش بهم خودم میبرمش


-برو انور عوضی .نیاسمتم که برات گرون تموم میشه!!!


و رضا زودتر از سینا رفت پایین .و به راننده گفت :


-ماشینمو بیار ارزو رو ببریم

که سینا به حرف رضا اهمیت نداد و راه خودشو گرفت و رفت سمت ماشین خودش و گذاشت تو ماشینش


رضا باااین حرکت سینا خیلی ناراحت و عصبی شد و.،،،،،

1401/10/23 14:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقمند کردی مسئولی !
مسئولی در برابر اشک هایش در برابر غم هایش ،
در برابر تنهایی اش و اگر روزی فراموش
کردی دنیابه یادت خواهد آورد ...

#خسرو_شکیبایی

1401/10/23 14:51

#پارت261


سینا زود و بدون هیچ معطلی رفت روبه بیمارستان .و به ارزو میگفت:


-ارزو قوی باش،داریم میریم بیمارستان
قوی باااااااااش

صدایی از ارزو نمی فهمید تند تر رفت خیابون شلوغ بود چ چراغ قرمز سینا داد میزد ازپشت ماشین ..


-برید کنار لعنتی هااااااا

ودستشو گذاشت رو بوق ماشین که چراغ سبز شد و ماشین هااز بوق سینا میرفتن کنار


صدای ناله های ارزو اومد سریع نگاهش کردم وگفتم:


-توروخدا آرزو تحمل داشته باش الان میرسیم چیزی نمونده تحمل کن .ـ......


نزدیکترین بیمارستان رفتن و ماشین رو نگع داشتت و رضا هم اومد سیناپیاده شد که ارزو رو ببره داخل بیمارستان که رضا نذاشت وگفت:


-برو گمشو کنار خودم میبرمش .


سینا یقه اشو گرفت و گفت برو تو نکشتمت با دست خودم ورضا بحث نکردچون میندونست سینا یه پا لاته و ترسید بحثشونو ادامه بده رفت کنار و گذاشت آرزو رو بببره داخل بیمارستان وداد زد:

-یکی کمک کنه ///توروخدا کمکـ!!!!


پرستارا اومدن و روی تخت خوابوندش و سینا گفت رگ دستشو با شیشه زده


و دکترا فورا اومدن و نذاشتن سینا و رضا برن داخل اتاق عمل

1401/10/23 14:52

#پارت262


رضا نشسته بود و دستشو فرو برده بود تو موهاش سینا نگاهش کرد و گفت:


-اشغال چطور دلت اومد؟؟؟؟رضا اون زن توه زبون نفهمم .اگه عرضه زن رو نداشتی چرا رفتی خواستگاریش چرا عقد کردی؟؟؟؟این دختره حرمت داره نه لذت بفهم اشغال روانی



-...........


سینا دید هیچی نمیگفت .چیزی نگفت و دید فرانک خانم و فرناز خانم اومدن

سریع سینا رفت دست مادرشو گرفت و کمک کرد بشینهـ صندلی و به مامانش گفت :


-مامان تو باااین حالت چرا اومدی!!!!


-پسرم نگران حال ارزو جان بودم نمیتونستم تنها بمونم اومدم با کمک فرانک خانم

-باشه مامان ..مواظب خودت باش



فرانک خانم رفت پیش رضا و باصدای بلند به رضا گفت؛


-اگه تو لعنتی اینقدر اذیت و بحث نمیکردی با آرزو اون الان حالش خوب بود میفهمی؟؟؟اون از دست تو رگشو با شیشه زد!!!!


-مامان من ......



-رضا بببند هیچی نگو ،اگه بلایی سرش بیاد ،شیرمو حلالت نمیکنم ...


باااین حرف فرانک خانم ،رضا بلند شد و رفت

1401/10/23 14:53

#پارت263


و فرناز خانم به فرانک خانم گفت؛


-ای بابا فرانک جون چقدر سخت میگیری؟؟؟اون دوتا عاشق همن ..یه بار قهر و ی بار اشتی .زیاد سخت نگیر و خودتو ناراحت نکن



-نه بابا قضیه رضا و آرزو عشق نیست بهت میگم فرناز جون بعدا رفتیم خونه .



- اگه عشق نیست ،پس چیه ؟؟؟؟

نگاهی به سینا کردم و سری تکون دادم .که سینا گفت:


-یعنی رضا آرزو رو به زور به عقد خودش درآورده؟؟؟؟؟


فرانک خانم باااین حرف سینا سرشو بالا کرد ونگاهی به سیناانداخت و گفت:


-اره سینا ،دقیقا .بعداز رفتن نفس رضا این کارو کرد..


-فرانک خانم شما چطوری اجازه دادین؟؟؟؟؟؟مگه ارزو چه گناهی داشت؟؟؟؟پسرتون خیلی بی رحمه .


-خودمم فهمیدم داغون شدم .و با رضا حرف زدم ولی انگار نه انگار دیگه نمیدونم چیکارش کنم پسرم"!!اون مثل باباش سرسخته !!!!



که سینا مشت زد به دیوار و بااین حالت سینا فرانک خانم ناراحت شد و از فرناز خانم خجالت کشید//


رضا اومد و یه سینی دستش بود

تعارف مامانش کرد ولی برنداشت
فرناز خانم .باااینکه ماجرارو فهمیده بود بازم دست رضا رو رد نکرد و بهش گفت:


-ممنون پسرم .


و رضا رفت طرف سینا .سینا که خیلی عصبانی شده بود ومیخواست رضا رو بکشه تا سینی چایی رو دید زد زیر سینی و چایی ها به طرف رضا پرت شدن و سوخت رضا
که سینا بهش گفت:


-بببین سوختن و اذیت کردن چیه!!!...تا یاد بگیری باااون دختر چطوری رفتار کنی!!!!


-فرانک خانم و فرناز خانم جفتشون اومدن و نذاشتن درگیری ایحاد شه .و فرانک خانم سریع به پرستار گفت و اومدن رضا رابردن که برای پانسمان سوختن رضا!!!


رضا خیلی ناراحت بود و هیچی نگفت چون میدونست کارش در مقابل ارزو فاجعه ناپذیر بود و ناراحت بود .....


دکتر از اتاق عمل آرزو اومد بیرون و سریع سینا فرنار خانم از دکتر پرسیدن ؛


-اقای دکتر حال ارزو چطوره؟؟؟؟خوبه؟؟؟؟؟؟


و دکتر بهشون گفت:


-خون زیادی از دست رفته و خون مریض -O است . اگه کسی خونش -O هست بیاد و ما ازش خون بگیریم و حالشون خوبه .جراحی هم انجام دادیم .فقط کسی که خونش به مریضتون میخوره بیاد سریعاااا



با گفتن این سریع سینا رفت پیش رضا و فرانک خانم

1401/10/23 14:55

#پارت264


فرانک خانم .دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و گفت؛


-باید خون به آرزو بدن و گروه خونی آرزو خیلی کمه تو این بیمارستان اگه موافقید گروه خون من بهش میسازه من خون بدم!!!



رضا ایندفعه نذاشت و گفت :


-عمرا اگه بذارم تو بدی بهش هرجوری شده باشه پیدا میکنم تو دخالت نکن !!!



سینا بدون هیچی گفت ؛


-من باتو لعنتی کار ندارم !اون به خون احتیاج داره ،.....ومن میرم میدم این خون رو برای آرزو .!!!



سینا رفت و فرانک خانم تداشت رضا بلند شه وگفت:


-بس کن رضا .بچه شدی؟؟؟؟یا زده به سرت ؟؟؟؟میفهمی چیکارمیکنی؟؟؟



-من میفهمم به سینا ربطی نداره به ارزو بخواد خون بده برو جلوشو بگیر تا نزدم لهش کنم


-اونم زن اصلی تو نیست .پس حرف نزن خب ......

1401/10/23 14:56

#پارت265


رضا نرفت و مانع دادن خون سینا به ارزو نشد
سینا و فرناز خانم باهم رفتن برای خون دادن .


سریع پرستار اومد واز سینا خون گرفتن!

وقتی داشتن خون میگرفتن رضا با سرم به دستش اومد پیش فرناز خانم و بهش گفت:


-فرناز جون ،من که نمیخواستم پسرتون خون به زن من بده .ولی الان ک دادش خون .دستتش درد نکنه ولی لطفا به پسرتون بگید دخالت نکنه تو زندگیم ....


سینا تا فهمید رضا پیش مادرش هست صدای مادرش زد وگفت؛


-مامان چیشده؟؟؟؟؟اونجا حرف میزنید چرا؟؟؟؟حرفی دارید جلو خودم بزنید



فرناز خانم نذاشت سینا چیزی بفهمه و به رضا گفت:


-پسرم لطفا .نمیخوام ببین سینا و شما چیزی پیش بیاد!


-منم بخاطر شما بهـ سینا چیزی نمیگم .



و رضا رفت ب همراهش فرناز خانم رفت تو اتاق پیش سینا

1401/10/23 14:56

#پارت266


-رضا چی بهت گفت مامان؟؟؟؟



-هیچی پسرم ،اومده بود تشکر میکرد ازاینکه ما بودیم کنارشون یودیم .خوشحال بودـ


-مامان توام باور کردی حرف این پسره رو؟؟؟؟ این رضا یه دیونه اس همین .شماهم میتونس گول بزنه باحرفاش ولی منو نه ....میدونم باهاش چیکار کنم....



-عه وا پسرم این حرفا چیه ،،،میخوای چیکار کنی سینا . منوباااین حرفات نترسون .تو عاقل باش لطفا پسرم"!!!



-هیچی .خودت موقع اش برسه میفهمی ،آرزو خوب شه اون موقع!!!!



-هزار بار بهت گفتم زندگی خودشونه به ما هیچ ربطی نداره


پرستار ها خون کافی ازسینا گرفتن و براارزو .بردن !!!
سینا ازتخت بلند شد و گفت به فرناز خانم :


-مامان بریم ،پیش فرانک خانم .


-نه پسرم تو استراحت کن .برات خوبه نمیخوام باز با رضا درگیر شین .



-ولی اینجا نمیفهمیم حال ارزو چطوره!بریم مامان .


از تخت بلند شدم و به کمک مامانمم رفتم از اتاق بیرون و تو سالون رضا و فرانک خانم رو دیدیم که نگران نشسته بودن .نگاهی به طرف دیگه کردم
مامور پلیس بودن تا دیدمشون گفتم باید به مامورا بگم و ارزو رو راحت کنم .رضا تا منو دید اومد طرفم .و گفت:


-‌سینا داداش ،الان هیچی به مامورا نگو .داداش .خودم کاری میکنم که آرزو راحت شه ،

-.............

سینا باگفتن این حرفش نیش خندی زد و نشست روی صندلی .

1401/10/23 14:58

#پارت267

سینا کنار مامانش نشسته بود و وقتی دید رضا رفت نشست به مامانش گفت:


-دیدی وقتی دید مامورا اینجا رید تو خودش اره .باید برم همه قضیه رو به مامورا بگم این زندگی حق آرزو نیس



-نه پسرم .کاری نکن خب .خود آرزو ماشالا زبون داره وـمیتونه از خودش دفاع کنه .


-‌مامان ندیدی چطوری رضا به اون دختره کتک زد وسرش داد زد


که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و همه پیش دکتر رفتیم و ازش پرسیدیم:


-اقای دکتر حالش خوبه؟؟؟؟



-ماهرکاری میتونیم کردیم امید به خدا ..حالشون بهتر میشه .


-خداروووووشکر.


فرانک خانم فرناز رو بغل کرد و رضا خوشحال نبود زیاد ... رفتم پیشش و گفتم:


-رضا نمیخوای دست برداری .این دختر گناه داره /این حقش نیستا ......



رضا نگاهی به طرف دیگر کرد و گفت؛


-داداش ایتجا جاش نیست ..من باید اینکارو میکردم ...چون.......



-چون چی رضا؟تکلیفتو روشن کن؟

1401/10/23 14:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

همیشه میگفت جز من کسی را دوست ندارد!
میگفت اولین و آخرین نفری هستم که عاشقم شده است!
اما نمیدانم چرا رفتارش،کاراهایَش از جنسِ "عشق" نبود!
می آمد قربان صدقه ام میرفت.
قلبم را به تپش می انداخت..
تا چندروزی خوب بود
و تا دلم خوش میشد میرفت!
تا سه چهار روز پیدایش نمیشد و دوباره همان کار های همیشگی.!
یک جای کار میلنگید
ردِ پاهایِ یک خاطره ای در قلبش جامانده بود...
یادِ لبخندهای یک نفر زنده میشد!
انگار شک میکرد
به خودش...
به عشقش...
به فراموش کردن یک نفر
شک میکرد
میرفت..
میرفت خودش را پاکسازی میکرد دوباره می آمد!
انگار 'استراحت گاه میان راهی' بودم برایش...
هیج وقت شبیه اولین و آخرین عشقش نبودم
یک جایِ کار میلنگید!
پایِ زنده شدن یک عشق این وسط ها بود..
نگذاشت درست عاشقی کند!
نگذاشت درست عاشقش شوم!
یک جایِ کار همیشه میلنگید!

#زهی_حیدری

1401/10/23 15:00

#پارت268


-سینا گفتم اینجا نمیشه لطفا دیگه ادامه نده....لطفا دیگه بس کن



-من تا نفهمم ول کن نیستم ..همین جا باید بگی!!!!ایندفغه نمیذارم مثل اون دفعه شه ..



رضا باعصبانیت رفت از پیش سینا و هیچی نگفت .فرانک خانم رفت به پرستار گفت:

-میتونیم بریم بببینمیش ؟؟؟کی به هوش میاد؟؟؟ما خیلی نگرانیم !



- میتونید بببینیش !امپول بی هوش زدیم ...براهمین اثر داره یه چندساعت!



‌-باشه ممنون .



و فرانک خانم ومامانمم رفتن به طرف اتاق ارزویی که آرزو بستری بود
ومنم میخواستم برم داخل اتاق اما گفتم شاید آرزو با دیدن من خجالت بکشه!!!!
نرفتم و تو سالون بیمارستان نشستم .و اهنگ ملایم گذاشتم وگوش میکردم ..


که یه دختره بچه ای طرفم اومد وگفت:


-عمو خوشگله براا خانومت گل بخر .لطفا لطفا


طفل معصوم .چقدر خوشگله و باادبه حیف این دختر !!!!نخواستم ردش کنم و ناراحتش کنم بهش گفتم:


-همه گل هارووازت میخرممم



-وایییی ممنونم .


همه گل هارو گرفتم وگذاشتم رو صندلی.....

1401/10/23 15:01

#پارت269


دختره ی معصوم بهـ جای اینکه الان تو اتاقش بازی کنه باعروسکاش داره توخیابون التماس میکنه تا ازش گل بگیرن چه خانواده هایی واقعا داشتم به این فکر میکردم که مامان اومد و گفت:


-چیشده تو فکری؟؟این همه گل براکیه؟؟؟


-اون دختره طفل معصوم اومد پیشم و گفت گل میخری دلم براش سوخت همه روگرفتم برا آرزو اون ب این چیزا احتیاح داره .....



‌-پسرم ..اینکارا رو نکن .رضا ازت ناراحت میشه میدونم قصدی نداری اما لطفااون هرچی باشه زن رضاس


بااین جمله ای که گفتم گل هارو برداشت سینا وـ بلند شد ورفت بدون هیچ حرفی ـ.....



-نمیدونم درد سینا چیه ...چیکار به زن مردم داری اخه!!!!!


باید بریمـ از خونه فرانکـ خانم اینطوری دلشوره ندارم که سینا کاری کنه ...بلندشم برم بببینم اوضاع خوبه.....


رفتم به سمت اتاق آرزو .. و وارد اتاق آرزو شدم ودیدم سینا با گل های کـ داشت پخش کرده بود تو اتاق ....شانس اوردیم رضا نیست . فرانک خانم با خنده گفت؛


-بببین پسرت چیکاررر کرده باااین گل های زیبا منم احساس خوبی گرفتم ...


که صدای در اومد ....و سینا رفت طرف در ،،، چندتا سبد گل های رز قرمز اورده بودن و با یه عالمه بادکنک قرمز با دیدنشون حسابی شک کردم و گفتم به سینا:


-مامان اینا چیه؟؟؟از طرف کیه؟؟؟؟


-مامان جونم براروحیه آرزو این گل های رز قرمز و این بادکنک های قرمز خیلی خوبه خواستم وقتی بهوش بیاد اینازو بببینه و شاد شه ...



فرانک خانم . گفت به فرناز خانم :


-این پسرت چه رومانتیکه .مباررررک زنش .....


فرناز خانم خندیدوگفت:


-سینا یه مرد غیرتی.و خیلی رومانتیکه .اون دختری ک زنش شه خوشبخترین دختر دنیاس...


سینا مشغول پخش کردن گل هادراطراف اتاق ببمارستان شد

1401/10/23 15:03

#پارت270


که اقای دکتر اومد تو اتاق و از دیدن گل ها و بادکنک ها خیلی خوشحال شد و گفت:


-اره این کارتون خیلی خوبه ..ایتطوری به بهبود سلامتی آرزو کمک میکنید


فرانک خانم خندید وگفت:


-اگه سینا نبود ما اینکارارو نمیکردیم.سینا خیلی رومانتیکه ...ایشالا آرزو ب هوش بیاد و بببینه اینجارو شاد شه ....



که سینا روبه فرانک خانم وایستاد و گفت؛


-ای بابا فرانک جون .ارزو مثل خواهرمه....خوبی اون خوبی منه ....



دکتر ارزو رو معاینه کرد وگفت:

-اثر بی هوشی تا یه ساعت دیگه تموم میشه .


فرانک خانم یه دفعه گفت؛


-خداروشکرووو ....خداروووووشکررررر ..



وفرانک خانم گفت:


-میخواید صندلی هام که کنار ارزو هست رو بببریم پایین تخت بذاریم .مارووو نیبینه اول گل هارو بببینه


سینا گفتتتت؛


-اره فکر خوبیه

1401/10/23 15:03

#پارت272


که رضا اومد تو اتاق و با دیدن گل ها تعجب کرد و اومد داخل اتاق و گفت:


-اینا چیه؟؟؟کی ا ینارو درست کرده؟؟؟؟؟


فرانک خانم اومد پیش رضا و بهش گفت :


-رضا لطفا الان ارزو الان ب هوش اومده چیزی نگو ...سینا اینکارو کرده واسه روحیه آرزو


-مامان میزنم لهش میکنما ..داره زیاده روی میکنه


فرانک بدون هیچ حرفی رفت پیش آرزو و گفت:


-چیزی نمیخوای؟؟؟گشنه ات نیست؟؟؟


-ن......ه ..ممنون .


رضا اومد پیش آرزو و بهش گفت:


-خوبی؟بهتر شدی؟


آرزو هیچی نگفت و روبه فرانک خانم شد ...

فرانک خاتم فهمید که نمیخواد با رضا صبحت کنه گفت به رضا ؛



-رضا پسرم آرزو فعلا شرایط حرف زدن رونداره

و رضا چیزی نگفت؛


سینا یه نیش خندی زد و رفت کنار مادرش نشست

1401/10/23 15:05

#پارت273



رضا نگاهی به سینا انداخت و به بیروت اتاق رقت ...

فرانک خانم به آرزو گفت:


-دخترم چطوری این بلا سرت اومد؟؟؟؟


جوابی نداد و قطره ای اشک ریخت ....

فرانک خانم این حال آرزو رو دید و گفت بهش:


-دخترم تو قوی هستی...لطفا اینکارا با خودت نکن خوب میشی بهت قول میدم ...



سینا بااین حرف فرانک خانم جوشی شد و گفت:


-این دختره الان چند وقته خدا میدونه داره سختی میکشه ..فرانک خانم شما بالغی .شما عاقلید اینکارا رو خیلی خوب میفهمی"شما دیگه چرا پا ب قدم رضا برمیداری!!!



فرانک خانم با این حرف سینا هیچی نگفت ....و نشست رو صندلی ...


-الان تکلیفشو روشن کنید الان فقط میتونید چون خونه برید هیچکس نمیتونه ای رابطه رو درست کنه ...شما دیک فرانک خانم در حق این دختر بدی نکنید!!!


بعدازاین حرف سینا فرناز خانم بلند شدو به سینا گفت:


-فک نکنم ما تو این رابطه دخالتی داشته باشیم سینا ...

و بعاز این حرف رفت پیش فرانک خانم و بهش گفت؛


-فرانک جون .ایشالا ارزو خوب شه .وامیدوارم رضا سرعقل بیاد !!منو رضا بیش از حد دخالت کردیم ..... ما میریم .زنگت میزنم حال خودتون و آرزو رو میپرسم ازت ...

فرانک خانم بلند شد و گغت:


-اینطوری بد شد اومدی و بیشتر حالت گرفته شد . ببخشید .ممنون بابت اینکه تا الان اینحا پیشمون بودید .این لطفتو فراموش نمیکنم .....



سینا بدون خدافظی رفت بیرون .و فرناز خانم با فرانک خانم خدافظی کرد و رفت پیش ارزو و بهش گفت:


-ارزو دخترم ایشالا خوب شی .و از این سحتی ها راحت شی .....قوی باش بعد هررسختی ی خوشی هست منتظز اون روز باش ....



-ممنون .......

1401/10/23 15:06

#پارت274


-مواظب خودتون باشید آرزو جان ،فرانک جون .و خداحافظی کرد و از اتاق رفت بیرون


وبعداز چند دقیقه ای پرستار وارد اتاق شد و به فرانک خانم گفت:


-لطفاا اتاق رو خالی کنید الان وقت معاینه کردن هست ...


فرانک خانم گفت:


-چشم ...و از اتاق اومد بیرون و رضا رو دید که نشسته رو صندلی ...با عصبانیت رفت پیشش و گفت:


-اه رضا لطفا بس کن این بازی مسخره رو امیرو نفس الان خیلی وقته رفتن دیگم نمیان .لطفا رضا ..



رضا هیچ جوابی نداد َ...



-رضا حقی که بیایی خونه رو نداری وکلید خونه رو بده بهم الان ..دیگه ام دورور خونه نمیببنمت ...


رضا گفت:


-مامان چراااینکارا میکنی؟؟؟؟؟ کلید رو بگیری کجا بیام؟؟؟؟من پسرتمالطفا این کارا باهام نکن



-گفتم ک حق نداری بیایی خونه

1401/10/23 15:08

#پارت275

رضا کلید رو داد و بدون هیچ حرکتی رفت

و فرانک خانم به دیوار تکیه داد و بعد چند دقیقه صدای سینا اومدکه گفت؛



-خوبی فرانک جون؟؟؟؟؟


فرانک خانم با تعجب گفت :


-اره پسرم .،یکم سرم درد میکنه چیری نیست!



-میخوای به پرستا بگم ؟



-نه پسرم .،راستی چیشد برگشتی؟؟؟


-اهان موبایلم رو جا گذاشته بودم اومدم ببرم


-باشه پسرم .بروبردار .



سینا رفت به طرف اتاق و در زد و داخل شد نگاهش خورد به آرزو ..و تعجب کرد ....

آرزو به کمک پرستار موهاشو بالا بسته بود و لباس گشاد بیمارستانی پوشیدع بود خیلی زیبا شده بود.....

که پرستار یه دفعه گفت:


-چیزی شده؟ چرا اینطوری خشکتون زده !!!

1401/10/23 15:08

#پارت 276


سینا با خجالت گفت:


-ااامممم .گوشیمو جا گذاشته بودم اومدم ببرم !


پرستارخندید واز اتاق اومد بیرون و گفت :


-ایشالا خانومتون خوب شه !!!!!


سینا باااین حرف پرستار نگاهی به آرزو کرد و از خجالت نیش خندی زد وگفت؛


-اینم یه کلمه از پرستار ....وبه آرزو گفت:


-ادم نمیتونه گوشیشو جا بذاره انوقت میشیم اقاشون .عجب


آرزو خندید و گفت:


-پرستار یه چیزی میگه توجه نکن ....راستی بابت من ناراحت شدید ....شرمنده به فرناز جونم هم بگو !!!



-نه بابا..این حرفا چیهـ!!!!!راستی .من نمیذارم تو این وضعیت باشی!!!!!اگ دیدم رضا و فرانک خانم کاری نمیکنه من قعطنا کمکتون میکنم....



-ممنون ...


-من برم خیلی دیر شده مامانمم منتظرمه .پایین .گوشیمو بردارم برم ....ایشالا خوووب شی..درضمن خودتو ناراحت کن .زود خلاص میشی از دست رضااااا



-ممنون از اینکه اینقدر به فکرمید .....ایشالا باز بتونم بببینمتون ...



گوشیمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون پیش خودم گفتم:



وای خدا این دختر چقدر خوشگله ...حیف رضا نامرد .

1401/10/23 15:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

میشود کمی هم نگران من شوی جانم؟
تو که نمیدانی نبودنت چه دردی دارد،
وقتی که میان خاطرات غرق میشوم
بغضی سف گلویم را میگیرد و مرا خفه میکند.

1401/10/23 15:10

#پارت277


فرانک خانم بعداز رفتن سینا وارد اتاق آرزو شدو بهش گفت:


-دخترم حالت خوبه؟دردی نداری؟



آرزو تکونی خورد و بهش گفت؛


-میشه یکم تخت رو بالا بیاری!!اینطوری خسته شدم .


-باشه دخترم الان میارم بالا .



-ممنون ...



که ارزو از فرانک خانم پرسید :



-رضا کجاست؟


-..........


-فرانک خانم چیزی شده؟



-دخترم من اونو از خونه بیرون کردم


-اما بخاطر من با پسرتون اینقد بد هستید؟



-دخترم تقصیر خودشه .لجبازی.گوش نکردن .درضمن اون درحقت خیلی بدی کرد .


-اما اون پسرتونه .... حق داره تو اون خونه باشه بخاطر من با پسرتون بد باشی وـاز خونهـ بیرونش کنی .....لطفا نمیخوام باز رضا یقه منو بگیره ...



‌-نترس دخترم .اطراف خونه کسسی رو گذاشتم نیاد .اون تنبیه این لجبازی هاشه ....من برم یه قهوه .چایی برات بگیرم .....



-باشه مممنون .


ازاتاق رفت بیرون .بیچاره خیلی ناراحت یود ...و تواین فکر بودم که صدای در اومد وـپرستار وارد شد و نزدیکم اومد
اولش خیلی ترسیدم کهـ نکنه رضا بهش گفته باشه بیاد باترس نگاهش کردم که گفت:


-‌آرزو خانم .اینو براشما اوردنـ....



-این چیه‌؟؟؟؟؟؟
کی داده؟؟؟؟؟؟؟


-نمیدونم .فقط گفتن بهتون بدم ..من میرم ...


-باشه



با ترس ودلهوره به اطراف جعبه نگاه انداختم و گذاشتم رومیز درشو باز کردم که توش ی پاکت بود برداشتم بببینم چیه بازش کردم که توش نوشته بود



-سلام .ایشالا که بهتررر شده باشی
این گوشی رو برات فرستادم تا هروقت کاری یا چیری بود بگی .نترس از این ب بعد من باهاتم وقتی که گوشی رو برداشتی اولین شماره شماره منه ..

ازطرف سینا



و بعداز خوندن این .نگاهی به داخل جعبه انداختم داخلش جعبه گوشی بود برداشتم تا فرانک خانم نیومده ..و درجعبه گوشی روباز کردمـ موبایل داخلش روشن و بیصدا بود ....

1401/10/23 15:12

#پارت278


سریع برداشتم و تو زیپ لباسم گذاشتم .و جعبه با جعبهـ گوشی پشت میزی که کنارم بود گذاشتم .
که فرانک خانم اومد .گفت:


-بفرررما دخترم این قهوه و کیک خوووشمزه برا تو



-وااای ممنون


فرانک خانم شک کرد و گفت:


-عه .توخوبی؟شادی‌!!!!چیزی شده‌ که اینقدر خوشحالی!



‌-نه فرانک خانم .راستیش خیلی دلم ضعف میرفت انگار تو شکمم جنگه بود



باااین حرفم فرانک خانم خندید و گفت‌:


-از دست تو.....


وبا هم خوردیم قهوهـ رو ... که فرانک خانم از بس خسته شده بود گفت :


-کی میشه از اینجا بریم که خیلی خسته شدم ....


-‌پرستار گفت عصر دکتر بیاد اون کارا مرخصم انجام میشه


-‌ایشالا زودتر بیاد
که ازبیمارستان راحت شیم
دخترم من میرم دسشویی میام ...



-باشه

که احساس کردم پیامی اومد .گوشیرو در اوردم و دیدم
که سینا اس ام اس داده


-حالت خوبه‌؟


نمیخواستم فوری جواب بدم گوشیرو گذاشتم تو جیبم

1401/10/23 15:13

‌#پارت279


و باز پیامی دیگر اومد در نیاورد چون فرانک خانم الانه که بیادد.رو تخت دراز کشیدم و بعد از چند دقیقه فرانک خانم با دکتر اومد


دکتر اومده برامعاینه دستم... و گفت؛


-امیدوارم بهتر باشی ...



آرزو با کلی انرژی گفت:


-آره خیلی .بهترم اما دستم میسوزه


-باشه الان نگاه میکنم بببینم عفونتی چیزی نگرفته !



دکتر اومد نزدیکم ودستمو گرفت و نگاهی به زخمم کرد وگفت‌:


-نه زخمت کاملن خوبه .مواظب باش کسی فقط دست بهش نزنه .چون باعث خونریزی میشه



فرانک خانم فورا گفت:


-ما اقای دکتر مریض نیستیم که زخم آرزو رو فشار بدیم ...


-من گفتم مراعات کنه..درضمن شما مرخصی تا یک ساعت دیگه


و فرانک خانم گفت؛


-ممنون اقای دکتر و دنبال دکتر رفت کارا مرخص شدن رو انجام بده ..


بعداز رفتن فرانک خانم و دکتر آرزو گوشی رو در اورد و به سینا پیام داد


- سلام .
فرانک خانم .پیشمم بودن جواب ندادم الان رفت کارا مرخص شدن رو انجام که من بهتون دادم.بابت گوشی دستت درد .


که سریع بعدار پیام آرزو سینا جواب داد/


-پایین رضا نیست . داخل بیمارستان هم نبود .من پاییین منتظرتونم ...


که تا آرزو رفت جواب بده صدای فرانک خانم از پشت در اومد .فورا گوشی رو تو جیبش گذاشت ....

1401/10/23 15:14

#پارت280


که در باز شد و فرانک خانم با یه پرستار وارد اتاق شدن .نگاهی تعجب کردم که فرانک خانم گفت:


-اینو اوردم بهت در لباس کردن کمکت کنه دستش دردنکنه پسرم سینا خیلی اقاس.



نیش خندی زدم وگفتم:


-من میتونستم خودم لباسامو بپوشم ..ولی بازم ممنون ..


پرستار کمک به آرزو کرد و لباس هارو برد طرف تخت آرزو ..آرزو نمیخواست دست به لباسش بزنه و گفت خودم لباسمو در میارم توشلوار کمکم کن

دونه دونه دکمه هاشو باز کرد و گغت لباس رو بهم بده .که دراین حال یه دفعه سینا بدون در زدن وارد اتاق شد و آرزو لباس تنش نبود ..سریع جلومو نگه داشتم که فورا سینا گفت:



-ببخشید بببخشید ..بدون در زدن اومدم داخل اتاق و گفت:


-من میرم بیرون و منتظر میمونم .دیدم رضا نیست اومدم بببرمتون .



که آرزو و فرانک خانم زدن زیر خنده ..

و فرانک خانم گفت:


-باشه پسرم مممنون که حواست بهمون هست


-اختیار داری فرانک خانم!

از اتاق رفت بیرون .....

1401/10/23 15:15