#پارت306
آرزو که بااااین حرف فرانک خانم نگاهی انداخت به فرناز جون ..و به فرانک خانم سری تکون داد ...وسگ رو گذاشتم پایین و رفتم رو صندلی نشستم ..که سینا بادیدن این حالت من گفت؛
-چی شد؟یه دفعه رفتی واین سگ رو اینجا گذاشتی؟
جوابی ندادم .و به سگ نگاهی کردم .ولبخندی زدم که سینا از حال من فهمید و دیگه چیزی نگفت .ـ
سگ غذاشو نخورد و اومد طرف من بادیدن سگ از مبل اومدم پایین و دستمو به سمتش دراز کردم .سگ اومد و سگ رو گرفتم وپیش غذاش بردم ...و با دستم بهش دادم سینا باااین کار سگ گفت:
+همه بهت زودوابسته میشن .
که فرانک خانم با گفتن این حرف سینا سرفه ای کرد و من نگاهش کردم چیزی نگفتم .
سینا از این حرکتت فرانک خانم گفت:
- من میرم بالا استراحت کنم یکم.
1401/10/23 15:49