The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#پارت306


آرزو که بااااین حرف فرانک خانم نگاهی انداخت به فرناز جون ..و به فرانک خانم سری تکون داد ...وسگ رو گذاشتم پایین و رفتم رو صندلی نشستم ..که سینا بادیدن این حالت من گفت؛


-چی شد؟یه دفعه رفتی واین سگ رو اینجا گذاشتی؟



جوابی ندادم .و به سگ نگاهی کردم .ولبخندی زدم که سینا از حال من فهمید و دیگه چیزی نگفت .ـ



سگ غذاشو نخورد و اومد طرف من بادیدن سگ از مبل اومدم پایین و دستمو به سمتش دراز کردم .سگ اومد و سگ رو گرفتم وپیش غذاش بردم ...و با دستم بهش دادم سینا باااین کار سگ گفت:


+همه بهت زودوابسته میشن .


که فرانک خانم با گفتن این حرف سینا سرفه ای کرد و من نگاهش کردم چیزی نگفتم .


سینا از این حرکتت فرانک خانم گفت:


- من میرم بالا استراحت کنم یکم.

1401/10/23 15:49

#پارت307


بارفتن سینا با سگی خیلییی بازی کردم ..بعداز بازی و غذا خوردن سگ به فرناز خانمـ گفتم:


-این پایین یابیرون دسشویی هست این سگ خیلی کثیف بود که بهم رو کرد وگفت:


+اره دخترم با طاهر برو نشونت میده .کاری هم داشتی بهش بگو


-ممنون .چشم ..من برممم اینو بشورم ...


آرزو رفتتتت و سگ به همراه آرزو میرفت ..فرانک خانمـ وفرناز تلویزیون نگاه کردن ..
طاهر راننده این خونه بود .ازم پرسید؛


-خانم شما از این سگ نمیترسی ..؟بیشتر دخترا رو میدیدم که میترسیدن ..ولی شما نترس هستید ..ایولا دارد ....



+من از سگ نمیترسم .چون اونا خیلی خوبن .تا با سگ کاری نداشته باشی کارت ندارن که ....خیلی خوبن ...من که عاشقشونم


سگ رو گرفتم تو بغلم با طاهر رفتیم به سمت دسشویی که بیرون از خونه بود .. طاهر معلوم بود از سگ میترسید چون عقبت از ما اومد نگاهش کردم وخندیدم بهش گفتم؛


+چیه میترسی ازش؟؟؟؟

1401/10/23 15:51

#پارت308

طاهر با مِن مِن گفت:

-من نه نمیترسم .چیزه فقط خوشم نمیاد موجود عجیبی هستن .



+هاهاهاهاها عجیبن؟



که طاهر ادامه نداد وگفت:


-اینجا دسشویی خانم ....


سگ رو گذاشتم پایین و رفتم در دسشویی روباز کنم دیدم سگ به سمت طاهر رفت

طاهر با دیدن سگ که داشت طرفش میومد دادزد :


-یا خودخدا ...کــمــــک


از خنده نمیدونستم چیکار کنم که دیدم طاهر داد میزد و میدوید .....سگ هم به دنبالش...


که سینا رو دیدم از بااصدای طاهر از ویلا اومد بیرون ودید که طاهر میدوید و سگ هم به دنبالش اومد پیشم وگفت:


-این طاهر ما از سگ میترسه ما نمیدونستیم .

1401/10/23 15:52

#پارت309

ارزو کمی از سینا فاصله گرفت و گفت:


-هاهاها خیلی باحاله ...برید کمکش که الان سکته قلبی میکنه .،...



وسینا رفت طرف سگ که طاهر به طرف آرزو رفت و دور ݪآرزو چرخید
که باصدای این سگ دوتا سگ بزرگ شروع به صدا کردن .طاهر پشت من وایستاد که دیدم دوتا سگ بزرگ سیاه طرفم دارن خیلی ترسیده بودم نزدیکم شده بودن نمیدونستم چیکار کنم که یه دفعه سینا جلوم اومد و من پشتش وایستادم ...



طاهر از پشت سرمون میگفت:



-بیاید فرار کنیم .الانه که همه امونو تیکه پاره کنن ..


باااین حرف طاهر نتونستم جلوخودمو بگیرم وبلند زدم زیر خنده وگفتم‌:


-هاهاها ..تیکه پاره کنن؟اونا کاری ندارن .


+ارزو خانم یه بار دیگم گفتی کاری ندارن الان نگاه کن بزرگاشون اومدنـ تصرفمون کردن



که سیناـگفت به طاهر‌:


+کار احمقانهـ ای نکنیا ....همون جا که ایستادی بمون


که سگ ها قدم به قدم نزدیک میشدن یه دفعه صدای بچه سگ اومد و اومد جلو سینا و صدا کرد .سگ ها دیر سمتون نیومدن و همون جا موندند


سسینا رفت طرفشون و دستی بهشون زد که روبشو طرف آرزو کرد وگفت؛


+برید داخل دیگه فکر نکنم خطری باشه ...

1401/10/23 15:53

#پارت310


باااین جمله سینا طاهر گفت:


-آخیش اقا ...خیالم راحت شد من برم دیگه .و نگاه به سگ ها کرد ؤبهشون گفت:


-هِی تو چقدر چندش آوری!


که یه دفعه سگ صدا کرد و طاهر سریع دوید وفک کرد دنبالشه بلند بلند گفت؛


-اقای سگ غلط کردم ......

که صدای خنده فرانک خانم و فرناز میومد ...نگاهی به بالا کردم که فرناز خانم گفت :


+دخترم بیا بالا یه قهوه بخور گرم شی


-چشم فرناز خانم ...

نگاهی به سسینا کردم ورفتم داخل خانه وبه سمت فرانک خانم فرناز خانم رفتم
که فرانک خانم گفت :


+بیا ابنجا دخترم ..



رفتم پیشش و نشستم همه ای ماجرارو براشون گفتم
فرنازخانم دیدم بلند بلند خندید .....

1401/10/23 15:54

#پارت311


نشستیم و بعدازچند لحظه ای فرناز خانم گفت:


+اتاق هاتون آمادس،برید استراحت کنید پس من باااجازتون میرم اتاقم یکم استراحت کنم ..


که فرانک خانم گفت؛


-اره برو خسته شدی امروز ....

و فرناز خانم رفت ومنوفرانک خانم نشسته بودیم فرانک خانم گفت:


-دخترم .زیاد باسینا زیاد کل کل نکن .من این مدت چیری نگفتم گفتم شاید خودت بفهمی .اما خیلی رابطتون خوب شده خواستم هشدار بهت داده باشم .



وگفتم بهش:


+فرانک خانم اشتباه بخدا فکر میکنید .من باسینا رابطه ای ندارم ...سینا خیلی پسره خوبیه منم فقط براهمین



-من بهت گفتم حدتو بدون دخترم ...من برم استراحت کنم .شیخیر آرزو



+إإإإإ ......فرانک خانم شماهم ....


انگاری این فرانک خانم هم مثل پسرشه .واقعا که .....اصن به حرفم گوش نمیکنه چه زنه بداخلاقیه!!!!



و بلند شدم رفتم کنار پنجره که سینا رو دیدم پیش سگ ها بود و باهاشون داشت بازی میکرد

1401/10/23 15:55

#پارت312

قهوه امو گذاشتم رو میز و رفتم سمت اتاق ...

اتاقی که فرنار خانم برامون حاضر کرده بود خیلی قشنگ بود پرده های صورتی . نشستم رو تخت و گوشی که سینا بهم داده بودبرداشتم و شماره ای که از امیر بود دیدم که پنج بار زنگم زده بود زنگ زدم و دیدم امیر جواب داد ومیگفت:


-الو؟؟؟شما کی هستید؟؟؟؟؟چرا جواب نمیدی ؟



که بعضم ترکید و جواب امیر رو دادم وگفتم:


+منم آرزو ..چقدر امانتدار خوبی بود ...اصن یاد من بودی؟؟؟گفتی خواهر دارم زندهست یامرده؟؟اون دختره اینقدر عاشقت کرده که اصن خواهرتو یادت نمیاد ..متاسفعم برات امیر....


-خواهر تویی؟؟؟؟؟خیلی دلم برات تنگ شده//خداروشکر که خودت زنگ زدی .ازت بی خبر بودم همش به نفس میگفتم برگردیم اما رضا کارامونو میساخت"!!!



+امیر هیچی نگو ...تو داداش من نیستی دیگه ....بعد این همه مدت الان میگی این حرفا رو ....
خداحافظ دیگه بهم زنگ نزن!



تلفن رو قطع کردم و بالشت تخت رو گرفتم تو بغلم وگریه کردم ....که بعداز چند دقیقه صدای در اتاق اومد.....

1401/10/23 15:56

#پارت313


باصدای در زدن اشکهامو پاک کردم وگفتم:


-بفرمایید؟


که دراتاق باز شد و سینا با سگ اومد داخل اتاق و گفت:


+بببین چقدر ناز شده ..انگاری چندسال بود حمام نرفته بود ...



با گفتن سینا خندیدم و سگ رو گرفتم تو بغلم ...که سینانگاهی بهم کرد وگفت؛


-تو گریه کردی؟؟؟؟چیزی شده؟


جوابی ندادم و باسگ بازی کردم ...که به سینا گفتم :


+بهتره براش اسم انتخاب کنیم ..درسته ما صاحب سگ نیستیم اما تا صاحبش پیدا شه پیش ماه



-اره با نظرت موافقم ـ..باید براش اسمی انتخاب کنیم ....



که یه دفعه آرزو بلند گفت‌:


- مکس خیلی قشنگه وبه این سگ سفبد کوچولومیاد ...


سینا با نظر آرزو موافقت کرد وصداکرد:


+مکس بیاااااینجا



فهمیدم که موافقه .وچیزی نگفتم نشستم روتخت که سینا بلند شد به سمت بیرون اتاق برهـ وبرگشت نگاهی بهم کرد وگفت :


+‌من بااااسمی که موافقت کردی موافقم وخوشم اومد ...من برم بخوابم کاری داشتی اتاق روبرو هستم.شبخیرر آرزوووو....



-شبخیر اقا سینا



سگ رو بغل کرد و من بلند شدم به طرف سگ رفتم ..ونوازشش کردم‌ گفتم‌:


-شبخیر مکس ...فردا میبینمت ..



که سینا نگاهی به تختـ انداخت وگفت:


+‌انگاری گوشیت داره زنگ میخوره ؟به کسی شمارتو دادی؟؟؟

1401/10/23 15:57

#پارت 314


برگشتم به تخت نگاه کردم ودیدم صفحه گوشی روشنه ..سریع برگشتم و نگاه بهـ سینا کردم وگفتم:


-اقا سینا بادوستم داشتم صبحت میکردم .فک نکنم مشکلی داشته باشه؟


که سینا سریع گفت:


+نه نه اصلامشکلی نذاره ....راحت باش ...ببخشید که فصولی کردم .من برم .شب بخیر



معئمطن شدم که رفت و سریع رفتم سر گوشی که دیدم امیر پیام داده:



سلام .ارزو ابجی حالت بهتر شد؟میتونیم بحرفیم؟‌لطفا به حرفام گوش کن ...لطفا آرزو جواب زنگ برادرتو بده


پیامشو خوندم وپاک کردم گوشی رو خاموش کردم و گذاشت زیر بالشتم ورفتم سر کمد لباس .لباس خواب صورتی رنکی داخل کمد دیدم و اونو برداشتم لباسامو عوض کردم رفتم روتخت وخوابیدم ....



چندساعت گذشت
.............



که صدای شکستنی از سالون اومد .بلند شدم ..ونگاهی به اطراف کردم ..و اروم از تخت بلند شدم به سمت در اتاق خواب رفتم ....دروباز کردم که رضا با چاقو پشت در اتاقم بود ..تا رفتم صدا کنم رضا چاقو روگذاشت زیر گلوم وگفت‌:


-‌خفه شو صدات در نیاد ...


دستمو گرفت و منو به سمت بیرون داشت میبرد از اتاق اومدم بیرون وگلدونی کنار اتاقم بود دستمو دراز کردم وگلدون رو برداشتم زدم تو سر رضاوجیغ زدم وگفتم :



-‌کمک .....یکی بیاد کمکم کنهه ......‌

1401/10/23 15:58

#پارت315


که سینا بعداز صدای جیغ اومد از اتاقش بیرون و اومد طرفم وگفت:


-رضا چطوری اومده؟؟؟؟چرا داره از سرش خون میره؟؟؟؟؟؟


آرزو نمینوست حرف بزنه و تمام بدنش میلرزید ...سینا نگاهی به آرزو کرد و بلند شد آرزو رو بغل کرد وبهش گفت :



-نترس. فقط بگو چطوری اومد و چیکارت داشت؟؟؟؟



آرزوگفت:


+اوونننننن....


که فرانک خانم فرناز خانم اومدن ...
که فرانک خانم نزدیکتر شد و نگاه کرد دید رضاهست نتونست تحمل کنه و دادزدوگفت:


-اینـــــن رضا منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آرزو چیکار به حال پسرم کردی؟؟؟؟؟جواب بده.


آرزو نگاهشو انداخت پایین و گفت:


-تقصیر من نبودفرانک خانم بخدا ...اون چاقو زیرگلوم گذاشته بود ...



که یه دفعه فرانک خانم سیلی زد به آرزو ......

1401/10/23 15:59

#پارت316



که فرناز خانم اومد و فرانک خانم رو مبل نشوند وبراش آب قند اورد ..



سینا بدون هیچ مکثی زنگ به اورژانس زد ..و بعداز تلفن زدن آرزو رو برد به اتاق و گفت :


+بهتره اینجا باشی ...میدونم تقصیر کاری من خودم با فرانک خانم حرف میزنم تو نگران نباش ..در ضمن این حالیتی نیا بیرون ...



بعداز رفتن سینا ...نشستم رو تخت و گفتم :


+من اونو کشتم .....تقصیر منه !!!!!!



فزناز خانم اومد تو اتاق ونششت پیشم گفت:


+دخترم خوبی؟؟؟
میتونی حرف بزنی؟؟؟


نگاهش کردم وگفتم‌‌:


-تقصیر من نبود بخدا ..
اون چاقو زیر گلوم گذاشته بود داشت میبرد منو ...از خودم دفاع کردم فقط همین بخدا فرناز خانم شما حرفمو باور کن

1401/10/23 16:00

#پارت317


فرنازخانم دستمو گرفت وگفت‌:


+دخترم میدونم تقصیری نداری .نترس آروم باش..


کهـ صدای آژیر آمبولانس اومد و فرنازخانم گفت:



-من برم بببینم رضا حالش چطوره ...آرزو توام آروم باش ...برودستو صورتتو بشور ...



نگاهش کردم وگفتم‌؛


-باشه فرنازخانم ...ممنون که شما فهمیدین منو ....



فرناز خانم فوری از اتاق رفت بیرون ...رفتم دستی به صورتمـ زدم...وپشتـ در گوش دادم ولی چیزی متوجه نمیشدم ..
سعی کردم آروم شم که برم بیرون موهامو درست راستی کردم وپیرهنمو پایین کشیدم رفتم بیرون از اتاق




نگاهی به رضا کردم ..دکتری که اومد بود نگاهی به رضا کرد وگفت :



-‌ضربه به سر خورده؟؟‌باچی؟



که سینا گفت؛


-اره گلدون تو سرش خورده ....اقای دکتر حالش خوبه؟؟؟؟؟

1401/10/23 16:01

#پارت318



دکتر معاینه ای کرد سرشو وبلند شد ..وبه طرف سینا رفت وگفت:



-ضربه محکمی بوده باعث شده بیـهوش شه ...کمی استراحت کنه خوب میشه!!آسیب زیاد جدی ندیده ...



سینا نگاهی به آرزو کردو گفت‌:


+خداروشکر....ممنونمـ اقای دکتر..


دکترا وسایلشونو جمع کردن و رفتن ..آرزو بعد رفتن دکترا رفت تو اتاق و درو قفل کرد ...


سسینا بادیدن حال ارزو رفت و در زد به اتاق آرزو وصداش کرد؛


-آرزو خانم ..آرزو


ارزو جوابی نداد ..

که فرانک خانم اومد پیش سینا وگفت:



-سینا پسرم بیا بریم ...زیادتوجهـ نکن ...خودش خوب میشه میاد بیرون ..بریم پسرم ...




صدای دیگه نیومد ..حرف فرانک خانم رو فهمیدم ...
و بالشت رو بغلم گرفتم وشروع به گریه کردن کردم ....


چرا اینقدر من بدشانسم ..خدا ....

1401/10/23 16:02

#پارت319


بلند شدم ورفتم طرف پنجره ..پنجره رو باز کردم و نگاهی به آسمان کردم .خیلی قشنگ و لذت بخش بود ارامش خیلی خوبی بهم میداد اشکامو پاک کردم و به اطراف نگاه کردم ماشینی نمیومد و خیابون خلوت خلوت ...برگشتم و پنجره رو ببندم که صدای سوتی به گوشم خورد و برگشتم واز پنجره بیرونو دیدم ..


که سینا لباس زرد پوشیده و بالا پایین میپره ..دلقک بازی در میارد ....


باااشاره بهش گفتم:



-بیرون تو چیکار میکنی؟؟؟



حرکات جالبی از خودش در اورد ..بشین پاشو .اونم وسط خیابون ...محو هم شده بودیم که سگ وحشی پشت سینا اومد دستمو به علامت پشت سرت نشون دادم اما سینا رقص کمر میکرد....


سگ نزدیکتر سینا میشد ...سینا هم متوجه نمیشدد..که سگ پاچه شلوار سینا گرفت..


باااین حالتش خیلی خنده داربود از ته دل خندیدم ...سینا تمام تلاششو کرد و از سگ جدا شد پاش درد گرفته بود اما باااین حال سینا میدوید و سگ به دنبالش ...



سریع رفتم سمت در اتاق و به سمت حیاط رفتم ...درو باز کردم که سینا فورا اومد داخل و سگ پشت در صدا میکرد ....



سینا از درد پایش فوش به سگ میداد ....


+سگ حاررر.نفهم ......بذار پام خوب شه بهت میفهونم کی رو گاز گرفتی ....


سینا خیلی باحال شده بود .از خنده داشتم میمیردم ...بهم نگاه کرد سینا وگفت:



-اونجا وایستادی میخندی ..واقعا که .اوضاعمو نمیبینی .برو پانسمان برام بیار از اشپزخونه ....


+نگاهش کردم و نیش خندی زدم ..گفتم خب تقصیر خودته کی بهت میگه وسط خیابون برقصی ....این عواقبش

1401/10/23 16:04

#پارت320


رفتم داخل ویلا و فوری رفتم اشپزخانه و درو بستم که سروصدای نیاد ....
نمیدونستم پانسمان کجابود .ومجبور شدم که همه کابینت هارو بگردم ....


تک تک گشتم یکی به یکی اما قدم به کابینت های بالا نمیرسید ..صندلی زیر پام گذاشتم بازم قدم نمیرسیدنگاهی به قدم کردم وگفتم:


+قد من بلنده .کابینت ها خیلی رقته بالا اخه کی میتونه ازاین بالا چیزی برداره ..

همینطوری که داشتم باخودم حرف میزدم در کابینت رو باز کردم و دستمو دراز کردم ..


بعداز کمی گشتن یه چیز زبر و بد فرم اومد تو دستم اومد دستمو از کابینت در اوردم که دیدم موش تو دستمه ....

تا دیدم موش هست ولش کردم و چنان جیغی زدم که موش از جیغ من نمیدونست کجا بره ...


از صندلی اومدم پایین و یه بالشت رو اون صندلی بود برداشتم و زدم به موش ... که از زیر کابینت موش دیگری اومد و از پایه من بالا اومد ...

بالا پاییین پریدم و تمنا کردم که موش از شلوارم بیاد بیرون
و دیدم موش نیوفته جیغ زدم که سینا اومد وگفت:


+چته ؟؟؟؟چرا جیغ میزنی؟؟؟اروم بگیر سرم گیج رفت /



با ترس زبونم شل شده بود گفتم:

-اممم .م......م....م..ممم..وش


خندید بهم وگفت :


+من که نمیفهمم ارزو یک جا آروم بگیر بگو قشنگ خب .....

1401/10/23 16:05

#پارت321


آرزو بدنش میلرزید وجیغ میزد بالا پایین میپرید .سسینا نزدیک آرزو شد و سعی داشت آروم نگهش داره ...


آرزو باترس داد میزد:


+‌م...مم...ممم...وووشش تو شلوارمه ...


سینا باز نگاش کردو گفت:


- چی میگی دختر ؟؟؟چی تو شلوارته؟؟؟؟خب وایستا حرف بزن اه


آرزو دیگ نتونست تحمل کنهـ...و جیغ زد وگفت:


+‌موووو...ششش تو شلواره..


سینانگاهش کردخندیدوگفت:


-دختردیونه شدی‌؟موش تو شلوار تو چیکار میکنه ؟؟؟


از ترس رفتم حیاط و دکمه شلوارشمو در اوردم و تلاش کردم شلوارم از پام در بیاد ....


سینا تو آشپزخونه موند و میخندید بلند گفتم‌:


+جا کمک وایستاده میخندیده ..مرتیکه دیونه ...


شلوار از پام در اومد وموش تو شلوار تکون میخورد ..که سینا اومدبیرون و تا نگاهی به من کرد گفت:


+‌اوووووو ....دختر چرا شلوارتو در اوردی تو؟

1401/10/23 16:06

#پارت322



بهش نگاه کردم وگفتم:


+تو یعنی متوجه حرف من نمیشی؟؟؟داشتم سکته میکردم ..موش تو شلوارم بود...به جاکمکت وایستادی میخندی؟


که سینا نگاه کرد به شلوار وگفت :


-آخ آخ .الانم انگار تو شلواره ...وایستا الان نشونش میدم ...

نگاهیش کردم که دیدم رفت داخل آشپزخونه و بعد پنج دقیقه اومد بیرون با جارو .....بهش نگاه کردمو گفتم :


+باااین میخوای چیکار کنی؟؟؟؟؟


و شروع کرد به زدن رو شلوار به موش ....که صدای فرانک خانم اومد که داشت میومد طرف ما ..


من جلوی خودمو گرفتم ..تا فرانک خانم منو دید تعجب کرد گفت‌:


+‌واااااااای .اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟آرزو تو چرا اینطوری میگردی اونم جلو سسینا‌؟؟؟؟؟؟؟


سینا از جارو کشیدن دست برداشت ..وروبه فرانک خانم کردو گفت‌:


-آرزو کاری نکرده بی تقصیره ....موش فقط تو شلوارش بوده ...نگاه کنید خودتون ....شلوار آرزو رو گرفت و تکون داد ودید موشی از داخلش بیرون نمیاد نگاهی به اطراف کرد وگفت:


+‌موش الان این تو بود که .پس کوشش !!!!!



‌فرانک خانم با عصابینت گفت‌‌:


-‌بس کنید این خرافاتو .....آرزو از تو بعید بود فهمیدی !!!دستت درد نکنه


فرانک خانم رفت و آرزو به دنبالش با شورت اصن حواسش نبود که شلوار پاش نیست. و با فرانک خانم اومدن بیرون از اشپزخونه کهـ.........

1401/10/23 16:07

#پارت323


فرناز خانم بادیدن ارزو اونم با شورت خیلی تعجب کرد و گفت:


-آرزوجان چرااااینطوری میگردی دخترم؟؟؟نگاه کردی به خودت؟


آرزو که اصلا حواسش نیود و همه فکر وذهنش پیش فرانک خانم به خودش یه دفعه نگاه کردوبا خجالتی گفت؛


+اخ بببخشیدددد اصن حواسم نبود ..ببخشید ..سر رفت تو آشپزخونه .ویه طرف حیاط رفت که شلوارشو برداره ...
اما شلواری نبود نگاهی به اطراف کرد و دید شلوارش به یه بند بسته شده


باحرص به طرف شلوار رفت وگفت:


-من بدونم کی اینو اینحا گذاشته انوقت حالیش میکنم ..دستشو بلند که بیاره پایین اما نتونست .نگاهی کرد که دید سطل کنار دیواره اونو برداشت زیر پاش گذاشت ورفت بالا ..

صدای سینا اومد که داشت با موبایل حرف میزد

1401/10/23 16:09

#پارت324


من هم سریع خواستم شلوار رو بردارم و بپوشم .دومین پامو بالای سطل گذاشتم و دستمو بلند کردم که سطل لیز خورد و من از پشت سر عقبی رفتم و داد زدم:


-کمک .....کمکم کنیددددد.........

و سینا نزدیکم بود و وقتی منو دید دارم میوفتم سریع اومد نگه داره منو که با هم افتادیم رو زمین ..


اون لحظه سینا تمام حواسش به من رفت ...و هیچی نمیگفت ...
بعد با صدای بوق ماشین از روی سینا بلند شدم و با خجالت گفتم؛


-اخ بازم شما کمکم کردین .ممنون اقا سینا وشلوار رو بهم دادوگفت؛


+اختیار داری .وظیفه است ....


سریع شلواررو تکوندم و پوشیدم ،خیلی بدم میومد از شلوار سریع داخل خانه رفتم و رفتم تواتاق لباس هامو عوض کنم ...

با لباس رفتم داخل حمام ...و دوش ابو باز کردم ....ولی اصن حواسم نبود درحمام رو قفل کنم .


کمی زیر آب سرد نشستم ..چشمامم اب توش جمع شده بوددد بستم که صدای در حمام به گوشم خورد...

چشمامو باز کردم و دیدم رضاس .....

1401/10/23 16:10

#پارت325


رضا اومد داخل حموم....و درو بست ..
ازش فاصله گرفتم و گفتم :


-تو چرا اومدی اینجا؟؟؟؟؟برو گمشو بیرون مرتیکه ....


این حرف رو زدم که دهنمو گرفت و گفت:


-صدات در نیاد که میکشمت ....


حرفشو قطع کردم و دستشو از لبم کشیدم گفتم:


-برو بببین .وگرنه جیغی میزنم که همه بیان ....


رضا کمی مکث کرد و چیزی نگفت
و نزدیکم شدطوری که نمیتونسم نفس بکشم ..پسش زدم و نذاشتم نزدیکم شه که یهدفعه صدای فرانک خانم اومد که گفت:

+آرزو دخترم هنوز حمومی؟اومدی وسایلتو جمع کن بریم ..


باصدای فرانک خانم خوشحال شدم و به رضا گفتم :

+اگ الان نری صداش میکنم بیاد بببرتت

رضا که از مادرش حساب میبره .چیزی نگفت ازم فاصله گرفت ..و به سمت در رفت ..خیالم راحت شد
نفس عمیقی کشیدم .


بعداز رفتن رضا سریع درو قفل کردم و لباسمو دراوردم حموم کردم. سریع اومدم بیرون نمیخواستم دوباره غرغر کردن فرانک خانم رو بفهمم ..
حمله دورم بود و اومد نشستم رو تخت.

کمی استراحت کردم و بلندشدم به سمت کمد رفتم فرناز خانم لباس های خوبی و قشنگی خریده بودن برا هرکدوم کمد ها ....


لباس قرمز بلندی که خیلی قشنگ بود برداشتم و جلو ایینه به خودم گرفتم و خیلی خوشم اومد و زیپشو باز کردم و پوشیدم ...


هرکاری کردم زیپ لباس رو نمیتونستم یببندم .خوابیدم روتخت و دستمو به سمت عقب دراز کردم ....


که دیدم خنده سینا میومد ..

1401/10/23 16:13

#پارت326


نگاهش کردم وگفتم:


+چیه ؟چرا وایستادی بهم میخنندی؟؟؟به خودت بخند ..


خنده اشو تموم کرد وگفت :


-دختره دیونه ..خب یکی رو صدا میزدی زیپتو بیاد بببینه!نه اینکه کشتی کج بری با خودت که !!!


+زبونمو دراز کردم بعش و گفتم .نمیخواستم ...


اومد نزدیکم وکمرمو چرخونددست به زیپ زد گفت:


-این انگاری تنگت هست ..ازبس چاقی آرزو خانم ...و تمام تلاششو کردزیپ تا نصفه اومدکه یه دفعه زیپ از لباس در رفت نگاهش کردم وگفتم:



+افرین به اقای نابقه ....بازیپ بستنت ...هنر کردی!


سینا خندید وگفت:


-تقصیر من چیه .این زیپ جون نداشت وایسا الان درست میکنم تکون نخوریا ...


نگاهش کردم که رفت سمت کشو کمد و سوزن نخ دراورد .. بهش گفتم؛


-دیونه شدی؟ازصن بلدی باسوزن کار کنی؟؟؟؟نمیخوام اصن .الان میزنی ناقصم میکنی...

جوابی نداد و دیدم داره میاد سمتم من از ترس اینکه تو بدنم فرو نره بلند شدم ورفتم بالای تخت و نذاشتم"!


بهم نگاه کردو گفت:


+تترس بلدم بیا بشین ....اگه نمیخوای الان فرانک جون بیاد باز چیزی بهت بگه

بازم گول حرفاشو نخوردم و نذاشتم ..که دیدم دنبالم میاد .از تخت اومدم پایین تا سینا رفت بیاد پایین صدای عجیبی اومد ......


وایستادم و نگاهمو برگردونم ....


خشتک سینا پاره شده بود .....
که دستشو اورد جلو خودش نگه داشت ...

از خنده نمیدونستم چیکار کنم........

1401/10/23 16:15

#پارت327


سینا نگاهی بهمـ کردـوگفت:


-روتوکن اونور که بدوزم ..وایستاده میخنده فقط بهـم میخنده الان نوبت خودتتم میشه ..

نشست پایین تخت که کسی نیادوشروع کرد به دوختن شلوار ..رفتم جلو آیینه و لباس رو از پشت دیدم میخواستم لباسمو عوض کنم که سیناتو اتاقم بود نتونستم ...


صبر کردم تا کار سسینا تموم شه دیدم نخ قرمز رو به سوزن کرد و گفت بشین برات درست کنم ..


نگاهش کردم وگفتم اگه سوزن فرو کنی به بدنم یاخرابش کنی باسوزن یکیت میکنم ازالان بگم


نشستم رو تخت و ترسیدم که نکنه به بدنم فرو کنه . لباس رو گرفت و ژیپ رودرست کرد و بالای لباس رو دوخت وبلند شدوگفت‌:


+‌این همه غر زدی بیا درست شددد.



بلند شدم رفتم سمت آییینه
و دیدم لباس رو برام درست کرده ....برگشتم و بهش گفتم‌:


-دستت درد نکنه ..عالی شد !


سینا جمعو جور کردو خواست بره بیرون که یه دفعه گفت‌‌:


+اخ پاممم ....



برگشتم نگاهش کردم وگغتم‌:


-چیشد‌ی؟؟؟؟؟‌پات ؟؟؟؟‌

1401/10/23 16:16

#پارت328


از درد پا نمیتونست حرف بزنه نشست رو تخت و پاشو اورد بالا وگفت:


+سوزن اینجا چیکار میکنه اخه ....


خندیدم وگفتم :


+تورو انگاری دوست داره ..آهن ربات جذبش کرد .


چیزی نگفت و سوزن رو از پاش در اورد رفتم از رو میز براش دستمال اوردم و سریع گذاشتم رو پاش و رفتم سرمو بیارم بالا خوردم تو صورت سینا ..


چند دقیقه ای چشم تو چشم هم بودیم ...که باصدای رضا فورا به خودمون اومدیم و از هم جدا شدیم ....



رضا اومد تو اتاق و تا دید سینا تو اتاقه رفت سمتش وگفت بهش:



+‌توعوضی اینجا چیکار میکنی‌؟؟؟؟گففتم اینجا چیکار میکنی هان؟



سینا دست رضا رو گرفت وبهش گفت‌:


-بهت ربطی نداره و یه مشت زد تو صورت رضا ...

1401/10/23 16:17

#پارت 329


رضا این حرکات سینا رو دید و هولش به سمت عقب داد و دست آرزو رو گرفت و از اتاق رفتن بیرون ...


سینا که بدون هیچ مکثی داخل اتاق داد زد و گفت:


-رضااااااااااااااا میکشمت این بار .!


فرانک خانم و فرناز خانم هردو با صدای سینا رفتن پیشش سینا دیگه هیچ حرفی نمیزد رفت سراغ اسحله ....


فرناز خانم بادیدن اسحله رفت جلو سینا و گفت:

-سینا پسرم میخوای چیکار کنی؟؟؟دیونه شدی؟زندگی خودشونه!!!!


سینا نگاهی به مامانش کرد و گفت:


+اون آرزو گناه داره!من یاید نجاتش بدم هرجور شده!مامانشو کنار زد و رفت


رضادست ارزو رو ول نکرد و رفت سوار ماشین شدن که جلوشون یه ماشین اومد و رضا نتونست بره!


رضا پیدا شد از ماشین و سمت ماشین رفت راننده ماشین رو از داخل ماشین در اورد ورفت مشت بزنه تو صورتش که یه خانم از ماشین پیدا شد و رفت به طرف رضا و گفت:


+هوووووی پسره چیکار میکنی؟ولش کن تا با کفشم دندوناتو خورد نکردم!


رضا که مات مونده بود و چیزی نمیگفت .راننده رو ول کرد و به چشمای دختر نگاه کرد .

1401/10/23 16:18

#پارت330


سینا از خانه بیرون اومد و به هوا شکلیک کرد ...

دختر از ترس رفت بغل رضا ..و رضا انگاری از شکلیک سینا نفهمیدو محو دختری که تو بغلش شده بوده ....


سینا رفت سمت رضا و بهش گفت:


+از خواهرم فاصله بگیر .. گمشو برو بیرون تا نکشمتمت ـ.


رضا هیچ جوابی نداد..


خواهرسینا رفت پیش سینا وگفت:


+داداشیم ،اینجا چه خبره؟؟؟؟


سینا روبه اشو کرد بهش و گفت:


ستاره برو داخل بعدا برات توضیح میدم!!!


ستاره رفت داخل ویلا.. رضا که با دیدن ستاره که رفت داخل به خودش اومد و رفت سمت سینا وگفت:


-اگه میتونی بزن ...اگه جراعت داری بزن ......

سینا تفنگ رو سمت رضا گرفت و رفت ماشه رو بکش که ستاره نذاشت و با کفشش برد به سمت هوا

وبا کفشش بهـ رضا زد وگفت:


+چرا داداشمو اذیت کردی؟؟؟الان پدرتو درمیارم

1401/10/23 16:20