118 عضو
#پارت281
فرانک خانم کمک کرد لباس هاموعوض کنم و از تخت اومدم پایین تمام گل هارو یک باردیگ نگاه کردم وخندیدم
فرانک خانمـ نگام کرد وگفت:
-دخترمـ بهـ چی میخندی؟؟؟
که باحرف فرانکـ خانم بلندتر خندیدم وگفتم:
-واقعااا این سینا خیلی باحاله ....که فرانک خانم خندیدوگغت:
-اره واقعا ...پسررررر خوبیه ..ماهه
انگار فرانک خانم هم از سینا خوشش اومده بود . از در اتاق رفتیم بیرون .سینا با یه پاکتی که دستش یود اومد سمتمون وگفت :
-آرزو خانم این چه لباسیه؟؟؟؟؟؟خونی هس آستینتون!
بهش نیش خندی زدم وگفتم:
-الان میرم خونه .لباسمو عوض میکنم چیزی نیست .
-نه بابا این لباس رو بپوشید بهتره ..برید اتاق عوض کنید خوب نیست .
-باشه ،میرم ...ممنون .
روبمو به فرانک خانم کردم وگفتم:
-برم پس عوض کنم ...
که فرانک خانم بهم لبخندی زد و گفت؛
-اره واقعا ،لازم بود این لباس .دست سینا درد نکنه
#پارت282
-پس باااجازه من برم عوض کنم بیام .
رفتم طرف اتاق و لباس رو از پاکت در اوردم
لباس قرمز رنگ کوتاهی و پراز نگین بود واقعااااااا زیبا بوددددد محشرررررر
سریع لباسمو در اوردم .و نمیخواستم معطل شن ..
لباس رو در اوردم یکم درد اومد دستم اما نمیخواستم معطل شن .سریع لباس رو عوض کردم و پوشیدم .موهامو بافتم .
و لباس های که خونی بود رو انداختم تو سطل اشغال و رفتم بیروت ازاتاق
از اتاق وقتی رفتم بیروت نگاه ام ب سینا خورد چشم تو چشم شدیم فرانک خانم نگاهی به سینا اتداخت و دید که نگاهش به منه سریع نگاهمو ازش گرفتم و رفتم پیش فرانک خانم
وبهش گفتم :
-من حاضرم.بریم؟
فرانک خانم گفت:
-پس بریم .
سینا جلوتر از ما رفت و ما عقبش رفتیم فرانک خانم بهم گفت':
-فک کنم این سینا عااااشقت شده از طرز نگاهش معلومه .
#پارت283
یاااین حرف فرانک خانم نگاهی بهش کردم و گفتم:
-نه بابا فرانک خانم،سینا اینطور پسری نیست ...
فرانک خانم نیش خندی زد به آرزو گفت:
-من پسر بزرگ کردم خوب میدونم . باشه اون روزم میرسه که به حرف من میرسی .بریم که الان منتظره ..
آرزو باترس نگاهی به اطراف کرد فرانک خانم حال آرزو رو دید وگفت:
-چیشده ؟چرا اینقدر اطراف رو نگاه میکنی؟؟؟؟؟
آرزو با اضطراب گفت:
-نمیخوام باز این وضع رو داشته باشم داشتم نگاه میکردم که رضا این اطراف نباشه!!!!!دوباره ماجرای دیگه درست شه!
-نترس دخترم .اون حساب کار خودشوکرده ...
-ایشالا اینطور که میگید باشه!
سیناداخل ماشین منتظرمون بود .رفتیم سمت ماشین ودر ماشین رو باز کردیم یه بوی از ماشین اومد فرانک خانم فوری گفت:
-اودکلن رو خالی کردی!!!!
باااین حرف فرانک خانم خندیدم و سوار ماشین شدیم ولی بو خیلی خوبی میداد عالی بود
#پارت284
از پارکنیگ بیمارستان خارج شدیم .سینا اهنگ ملایمی گداشت اهنگی که من خیلی دوست داشتم وشروع کزدم با اهنگ خوندم ..
که دیدم صدای سینا میومد اونم انگاری دوست داشت این اهنگو .
اهمیت ندادم و بلندتر از سینا خوندم .که باز صدای سینا به گوشم میرسید صدامو بلند تر کردم ...که یه دفعه سینا ضبط رو کم کرد و میخواست رو منو کم کنه .منم کم نیاوردم و ادامه دادم ...
فرانک خانم نگاهم کرد ..که خوندن رو قطع کردم که سینااز آییینه نگاهم کردو گفت:
-چیشد خانومی ،داشتی قشنگ میخوندی که .ادامه یده خب ....
-باگفتن شما خوندنم نمیاد!
سینا خندید و به راهش ادامه داد ....
نزدیک خونه شدیم که احساس کزدم سینا بهم نگاه کرد از تو آییینه ماشین .
که نگاه به آییینه کردم .چش تو چش شدیمم که یه دفعه سینا زبون درازی کرد.من باادیدن این حرکت سینا خیلی بامزه شده یود زدم زیر خنده و بلند خندیدم .فرانک خانم نگاهی بهم کردو گقت:
-دخترم .چت میشه یه دفعه ای!؟
با خنده گفتم:
-اون ماشینیه میمون بازی کرد منم زدم زیر خنده
بااااااااین جمله سینا از تو آییینه نگاهم کرد حواسش رفت به من و ترمز کرد یه دفعه ...
#پارت285
فرانک خانم ترسید با ترمز گرفتن سینا وگفت:
-چراااااترمز کردی .؟؟؟؟چیزی شد؟
سینا با مِن مِن کرددن گفت:
-حواسم رفت به حرف آرزوخانم ...که یه دفعه پام روترمز گذاشتم.
-اهان .باشه پسرم ...حرکت کن بریم که خیلی نیاز به استراحت دارم
باااااگفتن این حرف فرانک خانم بهش نگاه کردم وگفتم:
-فرانک خانم بخاطر من افتادبد تو زحمت بببخشید توروخدا
+من درسته مادرشوهرت هستم .ولی میدونم کار رضا اشتباس پیشتم .درضمن بهت گفته بودم مثل نفس برام هستی ..
وقتی که اسم نفس رو اورد یاد برادرم امیر افتادم .
انگار نه انگاررر .چه برادری دارم من اصن فکر خواهرش نیست .چه دورزمونه ای شده واقعا که ......
نزدیک خونه شدیم ..و نگهبان در خونه باز کرد وفرانک خانم به نگهبان گفت:
-رضا اومد اجازه ورود به خونه رو ندهـ
-باشه خانم چشم
وارد خانه شدیم فرانک خانم زودتر پیاده شد و صدا گلی کرد .و سینا فرصت شمرد و گفت:
-چرا جواب اس ام اس رو ندادی .؟
+جوابی که باید میدادم رو دادم دیگه .!
#پارت286
بااااااین حرفم پوفی کشیددددد.و من از ماشین پیاده شدم وگفتم :
-ممنون .از این همه لطف. که بهمون کردی !
+خواهش بابا .کاری نکردم !!!درضمن خیلی خوشگل شدی تو این لباس!
خحالتی کشیدم و چیزی نگفتم رفتم که فرانک خانم رفت و تشکر از سینا کرد منم رفتم تو پذیرایی نشستم .گلی بهم گفت:
-چیزی میل دارید خانم؟
خیلی تشنه ام شده بود بهش گفتم:
-اره یه شربت خنک میخوام ...
+باشه چشم براتون میارم الان !
-باشه!!!
فرانک خانم اومد و داشت به گوشی اش نگاه میکرد که میختدید نزدیکم شد و نشست رو کاناپه وگفت:
-امشب فرناز خانم دعوتمون کردن بریم شام خونه اشون .موافقی؟
با کمی مکث گفتم:
+من نیام بهتره .خودتون برید بیاید ..خیلی ناراحتی و زحمت دادم به فرناز خانم روم نمیشه!
#پارت287
-باشه دخترم من میرم پس میام زود برم بالا کارامو کنم .توام نترسی ها رضا حق ورود به این خونه رو نداره ...
+باشه فرانک خانم شما برو خاطرت جمع ....ایندفعه مشکلی براتون درست نمیکنم .
-پس من تنهات میذارم که خیلی کار دارم .گلی هست هروقت کاریش داشت صداش کن!
+باشه چشم .
فرانک خانم رفت و من نشستم تلویزیون رو روشن کردم و یه فیلم گذاشتم و دیدم که گلی اومد و دستش میوه بود واومد گفت:
-میوه خوبه براتون خانم!
+باشه مرسی ،توام بیا فیلم ببببیینیم !
-نه من تو آشپزخونه کار دارم آرزو خانم کاری داشتین صدام کنید!
+باشه!
گلی هم رفت تو آشپزخونه .نگاهی به اطراف کردم ودیدم کسی نیست گوشی رو در آوردم و دیدم پیام اومد
رمز رو زدم و دیدم سینا هست
نوشته یود":
امشب بیابافرانک خانم .حال و هواتون عوض شه .منم هم خیلی خوشحال میشم بازبببینمتون درضمن کار امزوزتون یادم نرفته .
خندیپم و گوشی رو قفل کردم وگذاشتم تو جیبم...
#پارت288
و فرانک خانم صدام زد
-آرزو دخترم بیااااا کارت دارمممم
بلند شدم و به سمت پله ها رفتم .دستم درد عحیبی داشت آروم آروم رفتم بالا .و به سمت اتاق فرانک خانم رفتم...
وارد اتاق شدم که فرانک خانم با حوله نشسته بود روتخت و داشت گریه میکرد با نگرانی رفتم تو اتاق و گفتم:
-چیشده چراگریه میکنی؟؟؟؟فرانک خانم خوبی؟
جوابی بهم نداد نزذیکش شدم و نشستم پیشش که یه پاکت دستش یود که داد دستم وگفت:
-این نامه رو نفس فرستاده ..تا نصفه خوندم دیگه نتونستم .دلم طاقت نیاورد
نامه رو گرفتم وخوندم که یه شماره نوشته بود حفظ کردم
و به فرانک خانم گفتم:
-اونا تونستن بدون ما .ماهم مهم ندونیم همینطوری کع اونا مهم مارو ندونستن پاشووو فرانک خانم کارتو کن برو پیش فرناز خانم بیخیال ـ
واز اتاق اومدم بیرون .و به سمت دسشویی رفتم و در رو قفل کردم و گوشی رو از جیبم در اوردم وشماره رم رو گرفتم
#پارت289
زنگ زدم به شماره ای که داخل برگه بود و جواب دادوگفت:
-الوووو؟شما؟؟؟؟الووووو چرا جواب نمیدید.
کمی بعد صدای امیر اومد پشت موبایل که میگفت:
-کیه زنگ زده عشقم!!!!!
تا این جمله رو فهمیدم گوشی رو قطع کردم وشروع کردم به گریه کردن .....لعنتی چطور به اون دختر میگفت عشقم!!!!!
خواهرش مُرده .....که بعداز چند لحظه بعد صدای فرانک خانم اومد که میگفت:
-دخترم؟آرزووووو؟کجایی .
سریع صوزتمو آب زدم وگوشی روگذاشتم تو جیبو اومدم بیرون وگفتم:
-جانم فرانک خانم من اینجام کاری دارین !
+من دارم میرم ...زود میام حوصله ندارم نمیخواستم برم اما فرناز جون تدارک دیده!!!!
-نه برید .حوصله اتون سرجاش میاد ،،امیدوارم بهتون خوش بگذره .نگران من نباشیددد من خوبم!!!
+باشه دخترم من برم کاری داشتین نگهبان هست وگلی هست بهشون بگوخدانگهدار دخترم
-خدانگهدار مواظب خودتون باشید ...
فرانک خانم رفت و رفتم تو اتاق درو قفل کردم کسی نیاد .پیام هامو برررسی کردم که سینا پیام داد .
-منتطرررتم ...امشب براتون خیلی سوپرایز دارم ...امیدوارم خوشتون بیاد
باااادیدن این پیام خندیدم ..پسرهِ ی دیووونه .
موبایلو زیر بالشتم گذاشتم و سمت در رفتم و قفل کردم میخوام برم حموم کسی مزاحمم نشه
#پارت290
حوله رو از کمد برداشتم و موهامو باز کردم و رفتم به سمت حمام که صدای ویبره گوشیمو فهمیدم داشت زنگ میخورد سریع رفتم بببینم کیه زنگ میخوره .دیدم سیناس ...برداشتم و جواب دادم
-سلام چرا با فرانک خانم نیومدی؟فرانک خانم چیزی بهتون گفته که نیومدی؟؟؟
+سلام .مهلت حرف زدن زو بده .تا بگم براتون ..
من نمیخواستم مزاحم شم درضمن من دوست ندارم بازم بخاطر من آسیب یا ناراحتی بببینید!
-این حرفا چیه آرزو .کاراتو کن میام دنبالت ...
+نه ممنون .نیاید .خدانگهدار ....
گوشی رو قطع کردم چه پسر لجبازی!!!!!!برم حموم تا سروکله اش پیدا نشده !!!!
وارد حموم شدم که صدای گلی میومد که صدام میزد نمیخواستم جوابشو بدم شیر آب رو باز کردم و بلند اهنگ خوندم ...که دیگه صدای گلی نیومد ..سریع دوش گرفتم ....
وزیردوش حموم بودم که یاد رضا افتادم که اگه باز باشه تو اتاق چی!!!!!
شیر آب باز بود و من زیر آب داغ ...بدنمم خیلی کوفته بود ...
نشستم کمی زیر آب داغ ...و دست به لابه لای موهام کردم ..
#پارت291
صدای امیر باز اومد سراغم ..گریه ام گرفت و ایندفعه از ته دل اسم مامان بابامو صدا زدم . خیلی دلم براشون تنگ شده ...ای کاش هیچوقت ولم نمیکردن
...چند دقیقه ای گریه کردم ..و صدای در اتاق میومد گلی نگرانم شده بود بلند شدم و سمت در حمام رفتم و درو بازکردم و داد زدم گفتم به گلی:
-چیشده گلی درو از جاش کندی!؟
+خانم حالتون خوبه؟؟؟؟چرا جواب نمیدید پس!
-حمام بودم .که جواب ندادم ..میام بیرون چند دقیقه دیگه نگرانم نباش
+چشم خانم ...
ای بابا تو این خونه یه لحظه ام آسایش نداریم اون یکی میره این یکی میاد اووووف خدا کی میشه راحت شم ...اخه من به چه گناهی اینجام ..خداااااکمکم کن ....
...........
صدای زنگ تماس گلی اومد و گلی رفت سمت موبایل که فرانک خانم بود .حواب داد ؛
-گلی سلام .آرزو حالش خوب بود؟؟
+اره خانم .حمام بودن نمیفهمیدین در زدن منو ...ولی با کلی صدا ودر اخر صدامو فهمیدن و جواب دادن...
-گلی با زنگ زدن تو من خیلی ترسیدم .سسینا اومد گفت بببینه چرا جوابتو نمیده .اومد بهش بگو ...که حمام بود ..
+باشه چشم خانم ...
بعداز قطع کردن تماس فرانک خانم ..به فکرم رسید که برا آرزو خانم سوپ درست کنم رفتم تو آشپزخونه ....
#پارت292
آخیشششش....خیلی خوب بود حمام ....در حمام رو باز کردم و نگاهی به بیزون انداختم کسی نبود خاطرم جمع شد حوله رو دورم نگه داشتم و رفتم بیرون از حموم ...خیلی تشنه ام شده برم اب بخورم ...روی میز لیوان و ظرف اب خالی بود ...در اتاقو باز کردم و صدای گلی زدم ..
-گلیییی.......
-گلییییییی......
-گلیییییی.......
جوابی بهم نداد برگشتم و به طزف میزرفتم و شونه رو بزداشتم و روتخت نشستم با حوله و موهامو شونه زدم و اهنگ خوندم ...
........
دینگ ......دینگ .......
صدای آیفون رو نشنید گلی هم تو اشپزخونه سزوصدا راه انداخته بود ... و آرزوگفت:
-حتما گلی باز کرده .ولی چه زود فرانک خانم اومد ....
..............
پایین منتظر بودم و دیدم کسی آیفون رو جواب نداد وارد خونه شدم و بدون هیچ سروصدای رفتم از پله ها بالا
صدای آرزو روشنیدم آهسته اهسته رفتم
نزدیک اتاق شدم که در اتاق باز بود از به یه گوشه در تکیه دادم که نگاه کنم در یه دفعه باز شد و رفتم تو اتاق
آرزو با دیدن من تعجب کرد و حوله رو دور خودش گرفت و جیغ زد ..وگفت:
-تووووو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
سینا بلندشو نگاهشو سمت درکرد وگفت:
-ای بابا جیغ نزنید سرمو بردید .فرانک خانم نگران شد من اومدم ...رفتم در بزنم که با در اومدم تو اتاق..
با گفتن این حرف سینا زدم زیر خنده
-هاهاهاهاهاهاها...خدا رسوات کرد ..
#پارت293
-کهـ خیلی ریلکس گفتم الان روبتو بکن اونور ...
+باشه ببخشید که بدون در اومدم داخل .
-تو انگاری عادته بدون در زدن بیایی .
+نه بابا این حرفا چیه ... در اتاقتون خراب بود ..یهو اومدم تو ..
-هاهاهاهاها .....
کارات خیلی باحاله!!!!!!میتونی برگردی لباسمو پوشیدم.
که یه دفعه گلی اومد با سسینی سوپ .وبادیدن سینا گفت:
-عه سینا اقا شما کی اومدید؟؟؟ببخشید خانم من متوجه سینا اقا نشدم!!!!!
که سینا گفت :
-من اومدم بدون در و صدا داخل تقصیر من بود
کهـ آرزو گفت :
-اشکالی نداره سینی رو بذار برو ...سینا اقام الان میره ....
که سینا جوابشو داد:
-فرانک خانم منو فرستاد بیام دنبالتون ....افتخار با من رفتن رو میدید؟؟؟
+نه سینا من دوس ندارم شبتونو خراب کنمم .شما برو به فرانک هم وفرناز خانم بگو ...
#پارت294
که سینا با گفتن این حرف آرزو گفت :
-نه من بدون شما جایی نمیرم فرانک خانم گفته حتما بیاید ...
رفت از اتاق بیرون و گفت:
-من تو پذیرایی منتظرتون هستم ..اگه کاریم داشتی صدام کن حتما میام کمکت
آرزو پوفیییی کرد وگفت:
-بدون در میایی داخل اتاق .الانم به زور میخوای منو ببری .چه گیری کردما
سینا خندید وگفت:
-زودددباش منتظرررتن هااااااا ..
از اتاق رفت بیرون .ومن نشستم رو تخت و نمیخواستم برم ..بلند شدم که برم در اتاقو قفل کنم که با خودمـ گفتم فرانک خانم ناراحت میشه بهتره برم ...
نشستم رو میز لوازم آرایش و کمی کرم ریمیل و رژلب زدم نمیخواستم زیاد آرایش کنم موهامو اسبی بستم و بلند شم به سمت در کمد لباس هام رفتم
و لباس مشکی کوتاهی پوشیدم .رفتم نگاهی تو آیینه کنم که .
سینا گفت :
-خیلی خوشگل شدی آرزو ......
#پارت295
سینا این حرفو رو که زد نگاهش نکردم و گفتم:
-ممنون ..
که با این گفتنم سینا خندید بلند وگفت:
-الان مثلا خجالت کشیدی .هاهاها ...
باااین حرف سینا نگاهش کردم و چشم غره ی رفتم ..که وقتی نگاهم کرد فهمید بدم میاد دیگه چیزی نگفت ..
از پله ها پایین رفتیم گلی منتظر اومدنمون بود تا منو دید با سینا میرم اومد وگفت:
-فرانک خانم از رفتن شما خبر دارن؟
+اره گلی سینا اقا رو فرستادن تا منو ببره ..منم رد نکردم
-باشه خانم
از خانه بیرون رفتن وسینا سریع رفت ودر رو برای آرزو باز کرد وگفت:
-بفرماییید خانم زیبا .
نیش خندی زدم وگفتم :
-ازدست شما سینا اقا
سوار ماشین شدیم که سینا بهم گفت :
-سینا میتونی صدام کنی ...اینطوری بهتره ..
آرزو چیزی نگفت ونگاهی به بیرون کرد و از ویلا خارج شدن ....
#پارت296
چند لحظه بعد ...
مغازه ای بستنی فروشی دید ارزو که یه دفعه گفت :
-سینا میشه بریم بستنی بخوریم؟
سینا با خنده گفت:
+مثل بچه هایی .!!!ولی ..شیطون .زیبا..
که بااااین حرف سینا گفتم ؛
-اصن کوفتم شد نمیخام ...
سینا باز خندید و کفت:
+قهرقهرو مثل دخمل کوچولوهااااا
قهرنکن الان میرم مییگیرررم برات
ماشینو پارک کرد وپیاده شد رفت...منم نگاهش کردم و وقتی رفتی داخل مغازه اهنگ قبلی رو زدم و زیاد کردم باهاش خوندم ...
که بعداز چند دقیقه صدای در زدن پنجره ماشین اومد سریع ضبط رو کم کردم و نگاه به عقب کردم که دیدم مامور به شیشه میزنه و میگه بفرمایید پایین ...
باترس و دلهره از ماشین پیاده شدم .و مامور ازم پرسید که شما چیزی مصرف کردید؟
که سینا با بستنی از مغازه اومد و بیرون و نزدیک ما شد و فهمید که مامور برا بار دوم بهم گفت:
-چیزی مصرف کردید ...
پشت سرمامور خندید بهم و زبون درازی کرد که من رفتم چیزی بگم سینا فورا گفت:
+چیزی شده قربان؟
#پارت297
مامور برگشت و نگاهی به سینا کرد و گفت:
-شما چه نسبتی باااین خانم دارید؟
سینا با بستنی به دست گفت:
+من دوستای خانوادگی هستیم
مامور یکمی نگاهمون کرد و بهم گفت :
+حرکت هایی این خانم میکرد چیزی مصرف کرده؟
سیناآروم گفت به مامور :
+این خانم مشکل روانی دارن .دست خودش نیست .
مامور نگاهی به آرزو کرد وگفت:
+خدا شفاتون بده ...خدانگهدار
که آرزو کیف به دست زد به سینه سینا زد ...و سینا از خنده مرده بود ..
آرزو داد میزد ومیگفت:
-من مشکل روانی دارم الان حالیت میکنم ..کی دیونس ......
#پارت298
سینا دید که داره بهش میزنه گفت :
-من اینوگفتم ماموره بره .وگرنه ولمون نمیکرد ...
آرزو گفت :
-خودتو میگفتی خب .چرا منو دیوانه فرض کردی .....
+دختر بـــــسه ...بـــــــسه .بریم سوار شیم بستنی ها داررره آب میشه هاااا
+فقط بخاطر بستنی کوتاه میام نه بخاظر تو ......
-عجب آدمی هستی .......
+همینی که هست ...هاهاها ...
سوار ماشین شدیم و موبایل سینا زنگ خورد .بستنی رو داد دستم و موبایل رو جواب داد فرانک خانم بود .
+کجایید دیر کردید؟؟؟؟چیزی شده؟
-نه بابا این عروستون حوص بستنی کرده بود ...الان داریم حرکت میکنیم
+باشه پسرم .منتظریم ..
گوشی رو قطع کرد و من داشتم بستنی میخوردم که سینا نگاهم کرد وگفت :
+چه خبررررته؟ چرا اینقدر هولی ؟؟؟
که نگاه مظلومانه کردم و گفتم ؛
+خب داشت میرخت روم ....منم گفتم زود بخورم ..کوووفتم نکنا
#پارت299
سینا پوفی کرد و راهمون رو ادامه دادیم
اهنگ رو زیاد کرد و بااهنگ بلند بلند خوند
اهنگـ خیلی مسخره ای بود ....بستنی امو تمومـ کردم دستمو با دستمال کاغذی پاک کردم ...وـصدای سینا زدم؛
-سینا اقا ....
دیدم نمیشنوه بلندتر داد زدم :
-آقـــــــــااااا ســــــیــنا؟
که سینا ضبطو کم کرد .وگفت؛
+جانم .جانم.
-زیادتر میکردی .گوشام ترکید ..وای وای صداش خیلی بده اینا چیه گوش میدی!
+خیلیمـ خوبه ......گوش بدهـ...
صدا ضبط رو زیاد کرد و من شروع کردم به جیـــــــغ زدن ..که سینا با صدای جیــــغ من تبادلش رو از دست دادو ضبطو کم کردو گفت؛
-الحق دیوانه ای تو دخترررررر.....
نگاهش کردم وگفتم:
-خودتی دیوانه باااین اهنگ چرت پرتت ...
#پارت300
نزدیک ویلا فرنازخانم شدیم ..دیگه با سینا حرفی نزدم ..
سینا نگاهم کرد وگفت:
-چه آروم شدی ....کنار لبت بستنی پاک کن ...
دست مالیدم به اطراف لبم و نتونستم پاک کنم ماشین رو نگه داشت و با دستت لبمو پاک کرد ....
نگاهمون بهم دیگه بود .که صدای بوق ماشین اومد و سینا هول شدو به رانندگیش ادامه داد ....
وارد ویلا شدیم نگهبان درو برامون باز کرد ..ویلا فرناز خانم خیلی قشنگ بود کنار دریا ...عاشق خونشون شدم ...
از ماشین پیاده شدم ..و به سیناـگفتم:
-ممنون بابت بستنی ...خیلی لطف کردی .
+نه بابا این چهـ حرفیه
و رفتم داخل خانه ..فرانک خانم صدام زد وگفت:
-آرزو دخترم بیا بالا ما.....
و رفتم بالا .سلام وبافرناز جون روبوسی کردم
ونشستیم ...بعداز چنددقیقه سینا اومد ...
#پارت301
فرانک خانم با دیدن سینا بلند شد و رفت سمتش و بهش گفت:
-پسرم .بببخشید تو زحمتت انداختم ...
سینا دستشو گرفت و گفت:
+نه بابا این حرفا چیه .من همیشه درخدمتتون هستم ...
-خدا حفظت کنه پسرم ....
نشستیم و فرنازجون گفت برامون قهوه بیارن ..
سینا روبرو من نشسته بود،وزوم کرده بود روم خیلی دیگه بیش از حد نگاه میکرد چشمامو درشت کردم و نگاهش کردم با نگاه کردن من خجالت کشید وقهوه اشو گذاشت رومیز و گفت :
-من برم اتاق .شما جمعتون زنون ایه ،اینجاااا موظفم ....
فرناز خانم جوابشو داد:
+باشه پسرم .برو ..موقع شام صدات میزنم..
سینا رفت .ومن کمی بعد بلند شدم و تابلوهای که به دیوار پذیرایی بود نگاه کردم خیلی زیبا بودن
#پارت302
تابلو ها رو دیدم و به حیاط برخوردم از پشت پنجره نگاه کردم بیرون رو ماه تابانی بودددپنجره رو باز کردم و رفتم بیرون
صدای دریا ..ماه روشن خیلی خوب بودد وایستادم کمی خیلی بهم آرامش میداد .چشمامو بستم و به هیچ چیزی فک نکردم .....
چند دقیقه بودم که سینا اومد گفت :
-ماه چقدر قشنگه!!!!!آرزو اینطوری اومدی بیرون سرما میخوری وایستا ....
کتشو دراورد و دورم انداخت ..
بهش گفتم:
+مرسی ولی خودت چی؟؟؟اینطوری سرما میخوری!
که سینا خندید وگفت:
+نه من عادت کردم ...
باهم محو تماشا ماه بودیم که خدمتکار اومد وگفت:
-بفرمایید شام حاضره ...
برگشتم روبه در وکت رو دراوردم ودادم سیناو رفتم سرمیز شام.....
ونشستم که بعد من رضا اومد و به فرانک خانم گفت؛
-امشب روجایی نمیرید بهتون بگم فرانک جووون ..
فرانک خانم سریع جواب داد؛
+نه تا الان هم خیلی زحمت دادم ..باعث خجالته ....
#پارت303
فرناز خانم با این حرف سینا موافقت کرد وگفت به فرانک خانم:
-به نظر منم اینجا پیشمون باش .اینطوری باهمیم ..
فرانک خانم دودل بود واز طرفی میخواست بره از آرزو پرسسید؛
+نظرت چیه دخترم؟؟؟؟؟
آرزوفورا گفت؛
+هرجور شما صلاح میدونید ...منم احترام میذارم ..
فرانک خانم چیزی نگفت و به شام خوردن ...
سرمیز غذا کسی صبحت نکردو نگاهی به ساعت کردم که دوازدهـ ونیم بود ...
اصن نفهمیدم ساعت چطوری گذشت .
انگاری تکمیل شده بودم ...از میز شام بلند شدم و گفتم:
-دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود .
که فرناز خانم گفت:
+نوش جون .....
رفتمـ پایین .میخواستم یه سر بهـ آشپزخونه بزنم ..
که پنجره باز بود و بوی خوبی از پنجره به مشامم رسید ..رفتم طرف در ودرو باز کردم رفتم بیرون
#پارت304
بوی گل همه جا حیاط روووو گرفته بود خیلی خوب بود چندتا نفس تازه ای کشیدم احساس سبکی کردممم
کمی موندم و تو فکر رفتم ..چه احساس کردم یکی به پام میزنه نگاه به پایین پام کردم و دیدم یه سگ پا کوتاه خوشگل وبانمک از گرسنگی به پا من میزنه
نشستم ودستتتی کشیدم . صدای فرانک خانم کردم و گفتم:
+فرررررااااانـــــک خااااانـــــم میشه بیاید "
که باصداکردن من فرانک خانم فورا اومد و فک کردچیزی شده اومد ببرون از خونه وگفت؛
+چیشده؟؟؟؟؟؟
بهش نگاه کردم وگفتم :
-این سگ اومد و دلم نمیاد بفرستمش بره احساس میکنم گشنه اشه ..میشه بهش چیزی بدیم لطفا فرانک خانم روم نمیشد به فرناز خانم بگم ..
فرانک خانم با دیدن سگ پاکوتاه .نشست و سگ رو تو بغلش گرفت وگفت:
+این چقدر نازه عزیزم ....الهیی
که سینا اومدو.......ـ..
#پارت305
عه این سگ از کجا اومده ؟بده ببینم !
آرزو گفت بهش ؛
-من اینجا وایستاده بودم که این سگ به پام خورد .خودمم نمیدونم از کجا اومده معلومه گرسنه است ...میشه بهش غذا بدید؟
سینا با خنده بهش نگاه کردو گفت:
+اگه شمام نمیگفتید خودم میبردم میدادم .
سینا رفت و داخل خونه وماهم به همراهش . باسگ بازی میکرد رفتم سگ رو ازش گرفتم و بهش گفتم:
+اذیتش نکن .گناه داره ......
-باشه آرزو .چرا ازم میگیریش خب ...
+بده به خودم بهش غذا میدم...نمیخوام تو بهش بدی چون اذیتش میکنی!
-باشه باشه ...قبول .تسلیمم اقا .
رفتم تو اشپزخونه و برای سگ چیری اورد و بهم داد که بهش بدم ..
فرانک خانم با دیدن این رفتار من اومد پیشم و آروم گفت:
-دخترم زیاد با سینا شوخی نکن چون فرناز جون زیاد خوشش نمیاد
رمان سرا
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد