The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#پارت331


رضا که از سکوت چیزی نمیگفت ..ستاره کلی چیزیش گفت ولی انگار نه انگار .....


‌فرانکـ خانم سریع رفت پیش رضا وبهش گفت:


+رضا بریم ...موندنت اینجا خوب نیس!!!


رضا که تو حال نبود و نفهمید مادرش چی گفت‌ ‌وهمینطوری خیره به ستاره شده بود ...


سینا رفت زد به شونه رضا ...وگفت:


-‌چشماتو از روی خواهرم بکش .مرتیکه هیز .....


رضا به خودش اومد و گفت:


+مواظب باشه ها .جلوـخواهرت ومادرت چیزی نمیگم !!!!


ورفت سوار ماشین شد وحرکت کردن"

رضا از تو آیینه نگاهم کرد وگفت‌:


-‌‌همه اینا تقصیر توه میدونم باهات چیکار کنم!!!


باسرعت تند حرکت کرد..خیلی ترسیدم اروم نگاهی به گوشیم کردم دیدم روشنه خاطرم جمع شد و اروم نشستم که دیدم نزدیک خانه فرانک خانم شدیم


خیلی میترسیدم که باز نکنه کاریم کنه !!!!ولی نمیخواستم تابلو بشه جلوی رضا روی خودم نیاوردم!


نگهبان درو باز کرد دیدم رضا علامت داد به نگهبان اما متوجه نشدم ...


رفت داخل و پیاده شد دررو برای فرانک خانم باز کرد با پیاده شدن فرانک خانم رفتم دررو باز کنم باز نشد ونگاهی به رضا کردم ..


فرانک خانم پیاده شد و رضا سریع ماشین رو در ها قفل کرد و سوار شد دنده عقب رفت .


باااینکارش خیلی ترسیدم رفتم سمت رضا و کیفمو میزدم تو صورتتش که برگشت و یکی زد تو صورتم

ضربه محکمی وارد سرم شد.
نفهمیدم چم شد ...سرم گیج میرفت !‌که دیدم رضا نگاهم کردو گفت:


-زدم تا دیگه دست درازی بهم نکنی !

1401/10/23 16:21

#پارت332


نکنه سرت درداومد .اخه .میخوای ببرتم بیمارستان؟


بعد این حرف از هوش رفت آرزو نگاهمو به سمت خیابون کردم ..


الان یه موزیک میذارم برات آرزو تا خود هتل خواب خواب باشی ..
خیلی این چندوقت ولت کردم . آزاد شدی با همه میپلکی‌ .....


صدای به گوشم میخورد ـ...اهنگی که امیر خیلی دوس داشت ...چشممو باز کردم اروم و دیدم رضا داره راانندگی میکنه ..نگاهی به اطراف کردم ..



گوشیمو در اوردم و تماس به سینا گرفتم ..و گذاشتم تو جیبم نشستم قشنگ رو صندلی که رضا از تو آیینه نگاهم کرد وگفت:


-دختر خوبی باش .تا هتل چیزی نمونده!صبر کن ....نزدیکه



میخواستم سینا بدونه ..
به رضا گفتم:


-اشغال عوضی نگه دار من باتو جایی نمیام ...و مشت زدم به رضا

ماشینو نگه داشت و گفت:

+انگاری تنت میخاره؟؟؟؟؟؟هتل نزدیکه الان میرسیم بهت میگم ...

1401/10/23 16:22

#پارت333


روبشو رضا برگردون و حرکت کرد نگاهی به گوشیم کردم دیدم خاموش شده ..

خیلی ترسیده بودم . ازعقب زدم رضا رو و گفتم :


-منو ول کن .من میخام اینجا پیاده شم ...


رضا که عین خیالش هم نبود و جوابی نداد ضبط رو زیاد کردو بااهنگ خوند ..

رفتم سمت در ماشین و هرکاری کردم باز نشد ..که دیدم رضا نگه داشت ماشینو و اومد درو باز کرد و دستمو گرفت وگفت:


+اگه صدات در بیاد خودت میدونی ـ.کاری میکنم که از خدا طلب مرگ کنی!


از حرف رضا ترسیدم .و نگاهی به اطراف کردم و اینکه شاید سینا پیدام کنه امید داشتم ..نگاهی به گل لباسم کردم گرفتم واز لباسم جدا کردم به سمت ورودی هتل انداختم


وارد هتل شدیم وبه سمت اسانسور رفتیم و داخل شدیم

نگاهی به رضا کردم و گفتم:


+بببین پسره دست بهم بزنی کاری میکنم تا اخر عمر افسوس بخوری!


رضا نگاهش کرد وگفت:


+کوچولو فک کن الان ترسیدم ..

1401/10/23 16:23

#پارت334


بعداز حرف رضا سکوتی تو آسانسور فرا گرفت ..


که آسانسور طبقه دوم برق رفت و حرکت نکرد ..رضا عصبی شد وگفت:


-لعتتی ...اخه الان باید برق بره ...

با برق رفتن اسانسور خیالم راحت تا نگهبان بیاد حتما سیناپیدام کرده!


کمی وایستادم دیدم خبری نشد کف آسانسور نشستم ..که رضا برگشت بهم نگاه کردو گفت:


+اخرش ازاینجا میریم بیرون که!
واس اون سینا لخت میشی ..بعدازاین اسانسور واس منم لخت میشی .....


نگاهمو طرف دیگه ای کردم و گفتم:


+اون مرده .تو یه لاشی هستی!

نزدیکم شد و صورتمو ببببن دستاش کرفت و لبشو نزدیک کرد و گفت:


-از این رفتارت خوشم میاد ..میدونی حالمو عوض میکنی؟الان دلم میخواد تا خود اتاق بحرفی برام ـ.مست میشم از حرررف زدن .....


بلند شدم و هولش دادم گفتم:


-اشغال فاصله بگیر ازم .....
تو یه بدبخت .حروم زاده ای بیش نیستی

1401/10/23 16:24

#پارت335


رضا باااین ارزو بیشتر به آرزو نزذیک و طوری به هم چسبیده بودن که آرزو نمیتونست نفس بکشه ....


صدای تعمیر اسانسور که میگفت:


-کسی داخل اسانسور هست!؟


رضا با گفتنه صدا از آرزو فاصله گرفت و گفت:


+بعله .یه زنوشوهر موندیم ...لطفا یه کاری کنین ..


ارزو که از ترس خداخدا میکرد که درست نشه .که اسانسور رو داشتن درست میکردن که برقا اومد و اسانسور به حرکت در اومد ...


رضا خندید وگفت به آرزو:


+دعات برآورده نشد نه؟میدونم ...اتاق در اتتظارماست !!!!


آرزو روبه اشو از رضا گرفت و بهش گفت:


-ازت متنفرم ..ایشالا حالا دیگه خبر مرگت بیاد .....


که رضا از پشت بغلم کرد و صورتشو تو گردنمو فرو برد نمیدونم چرا وقتی رضا نزدیکم میشد قلبم تند تند میزددد ..

1401/10/23 16:25

#پارت336


قلبم تندترو تندتر میزد ....
نمیدونم چرا این حس رو به رضا داشتم


که در آسانسور رو باز کردن و رضاازم فاصله گرفت و دستمو گرفت وجلو تعمیر کار آسانسور گفت:


+خانمم بریم ..


تعمیر کار گفت:


-حالتون خوبه که؟اتفاقی که نیوفتاد؟


رضا جواب داد بالبخند:


+اره اتفاقی نیوفتاده ..حالمون خوبه .ممنون ....


و ازآسانسور خارج شدن و رضا نگاهی به اتاق ها کرد


واز پله رفتیم طبقه و اولین اتاق کد اتاق بود رضا کارت رو زد و درو باز کرد ...


ونگاهم کردو گفت:


+تو همین جا بمون .تا خودم بیام جایی نریا ....

بارفتن رضا نگاهی به جیبم انداختم و تلاش کردم گوشیمو روشن کنم ولی روشن نشد نگاهی به اطراف کردم و هد بندی که رو سرم بود رو پله انداختم


که رضا اومد و گفت:


+حالا بیا داخل و اومدم نگاهی به اطراف کردم همه اطراف شمع بود نگاهی با تعحب به رضا کردم وگفتم:


+این کارارو تو کردی؟

1401/10/23 16:26

#پارت337

رضا نگاهش کردو وگفت:


-میدونم خیلی باهات بدرفتاری کردم ..ولی من بی رحمم نیستم اینقدر که ...


این حرفو زد و رفت داخل اتاق و نشست .. باارومی رضا چیزی نگفتم و نشستم رو مبل تمام خونه شمع های و گل های رز قرمز ...

صدای اهنگ ملایمی اومد ...رضا اومد بیرون از اتاق و به آرزو گفت:


+‌چت شد؟تعجب کردی از این بابت؟فکر کردی میخوام کاریت کنم/؟



ارزو نگاهش کردوگفت:

-اره ..چون تو الان خوبی پنج دقیقه دیگه موجی میشی!


باااین حرفم رضا خندید و گفت:


-انگار تنت میخاره؟اگه میخاره بگو؟


رفت طرفـ شیشه شراب .و برداشت میخواست بخوره که دستشو گرفتم وگفتم:


+اگه واقعا بی رحم نیستی .ازم طلاق بگیر ..تنها کاری که خیلی خوشحالم میکنی همینه!



رضا شیشهـ رو گذاشت و رفت سمتش گفت:


-اگه این کارو کردم فک نکن .دلم برات سوخت ..

نزدیکم شد و دست کرد توجیب لباسم و گوشی رو دراورد گفت:


-بخاطر این اینکاروکردم!!!نقشه ام خیلی خوب گرفت نه؟

1401/10/23 16:28

#پارت338


باااین کار رضا خیلی ترسیدم وبهش گفتم:


+تو .تو از کجا میدونستی!!!!!خیلی عوضی هستی ...خیلی ...منو باش که فک کردم ادمی انسانیت داری وحروم زاده ......



رضا گوشیوزد به دیوارزد وگفت:


+فک کردی با یه ابلهه طرفی؟تو پیش خودت چی فرض کردی؟فک کردی رابطه تووسینا اشغال رو نمیدونم؟؟؟؟



ارزو سریع داد زد و روبه رضا دستشو دراز کرد وگفت:



+تو نه بابامی .نه داداشمی .نه *** وکاره منی ....حقی نداری هرکاری دلم بخواد میکنم به توام ربطی نداره ....



رضاباااین حرف آرزو فک ارزو رو گرفت و گفت:


+من همه کاره توام ....نذار یاد اوری کنم ..مفهوم شد؟؟؟؟


رفت تو اتاق و بعداز چندلحظه ای صدای دراتاق اومد ...خیلی خوشحال شدم رضا اومد از اتاق بیرون و بهم نگاه کردوگفت:


+دختره فک نکن سینا میاد فهمیدی؟

1401/10/23 16:29

#پارت339


رفت به سمت در و خودشو درست کرد و درو باز کرد

نگاهم به در بود فک کردم سیناس و خیلی خوشحال سمت در رفتم و وایستادم تا بتونم از این خونه برم بیرون


رضا در بار کرد که دیدم باعشوه گری گفت:


+ای جان . بفرماییید داخل ..



نگااااااهم به سمت رضا بود که دیدم یه دختر از بیرون اومد داخل


دامن کوتاهی که لباسـ زیرشـ پیدا بود و موهای بلند مشکی .....

نگاهمو ازش گرفتم و دوباره به سمت درنگاهم کردم که باز یه دختر دیگه
موهای طلایی و تاب کوتاهی پوشیده بود و شلوارک


که از در اومد داخل و به رضا چسبید ..از این کار رضا سر در نیاوردم ...


رضا نگاهی بهم کرد و گفت:


+اینا یهت یاد میدن باید چیکار کنی برام ...میخوام یه شب فوق العاده ای داشته باشم ...


دخترا اومدن سمتم که از حرص بهشون گفتم :

+برید گمشید ..نزذیک منم نیاید ...


اومدم پیشم و دسشو دور بینی ام گرفت هرکاری کردم نتونستم دستشو جدا کنم ...که از حال رفتم!!!
..................

رضا اومد نزدیک دخترا و بهشون گفت:


+زنم چیزیش نمیشه که؟


و یکی از دخترا جواب داد :


+اون میفهمه ولی حس وحال حرف زدن رو نداره ..و مشکلی نداره این دارو .....

رضا بهشون گفت:


-امیدوارم اون طوری که میخوام بشه ....


رفتم تو اتاق ...و نشستم فکر کردم ..
باید تکلیف آرزو و سینا رو برسم باید آدم بشن باااین کار امیدوارم تا سینا نیومده جواب بده ...

1401/10/23 16:30

#پارت340


نگاهی کردم به آرزو که نشسته بود مثل یه عروسک و دخترا آرایشش میکردن و اون یکی موهاشو درست میکرد ....


لیوان رو دستم گرفتم و سمت آرزو رفتم .. واقعا زیبا شده بود ..از اون داداش اشغالش بهتر بود ...


رفتم سراغ گوشی که سینا بهش داده بود و گذاشتم تو شارژ و روشنش کردم ...

رفتم تو مخاطبین که دیدم اسم امیررو ...پیام های از امیر اومده بوده خیلی عصبی شدم و زنگ زدم به شماره ای که تو گوشی آرزو بود .....


بوووووق.بووووق .بووووق


+سلام خواهرم ..خوبی؟خوشحال شدم که باز زنگم زدی!اون شب نتونستم باهات بحرفم آرزو خواهرم خوبی؟


تلفن رو قطع کردم و به دخترا گفتم:


+بس کنید .....کافیه ...... لباساشو دربیارد همه رو .....


رفتم روتخت خوابیدم ..حالا که شماره امیر پس فطرت رو دارم نشونش میدم ....

دخترا داشتن لباسشو در میاروردن که آرزو میگفت:


+ت....و....ر....و....خ...د....ا...


دخترا خندیدن و گفتن:


-چی میگی کوچولو؟


که رضا باصدای آرزو اومد و موهاشو از عقب گرفت و کشید ب سمت خودش وگفت:


+تو اون دختری بودی که فکرشو میکردم ...الان به حسابت میرسم ...


و به دخترا گفت:


+بیارنش تو اتاق برام که خیلی خوش میکذره امشب .......

1401/10/23 16:33

#پارت342


هرکاری کردم نتونستم دستشو از صورتم بکشم .....

نگاهی کردم و دیدم داره صورتشو نزدیکم میکنه . لبمو جمع کردم و تف کردم رو صورتش و با گیح و منگ گفتم:



+مممممممن ...نمیذااااااارم ..... ازم فاصله بگیر اشغال .....



باااین کاری که کردم خیلی ناراحت و عصبی شد زد تو گوشم وگفت:


+به چه حقی اینکارو کردی؟؟؟؟؟الان میفهمونم بهت .....



هولم و نشست روم ...... تمام زورمو زدم و با دستم از هلش دادم و با بی حالی بلند شدم و لیوانی که رو میزبود برداشتم وگفتم:


+‌نزدیکم شی ...میزنمم .گمشو برو از اتاق بیرون روانی


رضا از تخت بلند شد اومد ستم و گرفت لیوان رو گفت :


+حالا بزن‌؟‌ آرزو ..تو زنه منی!!!!من حق دارم باتو رابطه ذاشته باشم ...پس نذار با اجبار کاریت کنم


موهامو گرفت و انداخت رو تخت ....و دستمو گرفت صورتشو نزدیک صورتم برد ........

1401/10/23 16:35

#پارت343


خودمو تکون دادم ونذاشتم منو ببوسه ...که خودشو بیشتر بهم فشار اورد و گفت:


-نمیتونی از من فرار کنی پس اروم باش تا اذیت بیشتراز این نکردم ...



با عصبانیت و ترس گفتم بهش:


-بخدا من با سینا رابطه ای نداشتم.رضا تروخدا ولم کن .....


رضا خندید و گفت:


+من به رابطه تو سینا کاری ندارم .الان تو زن منی .و حق منه ..... پس کاری نکن که به ضررت تموم شه ..


دستمو محکم گرفت و سرشو تو گردنم فرو برد ...... وکم کم به پایین تنه ام داشت میرفت ......


که صدای سینا رو شنیدم . و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند داد زدم وگفتم:



+گمشووووووو عوضیییی


رضا با صدام لبمو بوسید .....


که در اتاق بالگد سینا باز شد و اومد داخل .وقتی دید رضا و من لخت هستیم عصبی شد و فریاد زد:


+حروم زاده .تو چیکار کردی هان؟؟؟بااااین چیکار کردی ......


گرفت سر رضا رو از روم بلندش کرد....رضا که باااین حالت سینا خیلی عصبی شد گفت:


+آرزو مال منه .حق منه..زن منه ...
گمشو برو بیرون .تو هیچ غلطی نمیتونی کنی ....



سینا یه مشت زد تو صورت رضا که باااین کار خودمو جمع کردم و خواستم بلند شم ..پرده اتاقی که نزدیم اتاق بود گرفتم و بلند شدم ......



نگاهی به حیاط خلوت کردم و سرمو برگردونم رضا وسینارو که به هم دیگه میزنند .....

1401/10/23 16:36

#پارت344


پارچه ای که رو زمین بود برداشتم دورم پیچیدم ...سرم گیج میرفت دستمو به دیوار گرفتم وآروم درحیاط خلوت رو باز کردم ......



بادیدن این حالم از خودم بدم اومده بود .نگاهی به آسمون کردو رفتم بیرون ...

نزدیک پرتگاه بودم دستمو گرفتم و یه پامو بالا بردم .....


رضا بلند گفت:


+آرزو بهش بگو تو زن عقدی منی ...همین الان بگو این زبون نفهم بفهمه ..


که سینا ورضا با جواب ندادن من هردو دست برداشتن ازدعوا ..که صدای دحترا اومد که میگفتن‌:



+کمک کنید ،، آرزو میخواد خودشو پرت کنه پایین ...


سینا سریع رفت سمت حیاط و گفت:


-آرزو ...... گوش کن....نکن اینکارو ....توروخدا آرزو ....من بهت قول داده بودم نجات میدم ....



رضا که اومد و با این حالت آرزو سینا رو پس زد و رفت نزدیک آرزو ....وداد زد:


+میخوای بندازی خودتو بنداز ...... بنداز دیگ .....داداشت با مردن تو تو دستام میاد ...هرچی سریع بنداز خودتو ....منتطرم

1401/10/23 16:37

#پارت345


برگشتم رضا رو بببینم سرم گیج رفت و نتونستم خودمو کنترل کنم و خودمو رها کردم.......



چشمانمو بستم ووقتی باز کردم ..... دیدم تو بغل سینام .......


نگاهی به اطرافم کردم و گفتم ؛


+چراااا نجاتم دادی!!!!!!چراااااا‌من میخوام بمیرم .....


رضا اومد و سینارو پس زد و دستمو گرفت وگفت :


+برو ...بنداز ....الان .....گمشو زنیکه ...


سینا که با این حرف رضا جوش اورد رفت طرفش وگفت:


+روانی معلوم هست چته؟؟؟؟؟برو انور که میزنم لحت میکنما ......


که تلفن سینا زنگ خوردو سینا جواب نداد وقطع کرد .....


که صدای گوشی رضا اومد رضا باتعجب رفت سمت گوشی وجواب داد؛


+الوووو...فرناز خانم ..چیشده؟؟؟؟


-...............



سینا که با اسم مامانش نگران شد و اومد طرف رضا و گفت:



+مامانم چشه؟؟؟؟؟؟؟؟چیشده؟؟؟؟؟؟

1401/10/23 16:39

#پارت346


رضا گوشی رو انداخت و موهاشو گرفت ....


سینا که با نگرانی بلند تر گفت:


+بگو چه مرگت شد لعنتی!!!!!!!

رفت سراغ گوشیش و زنگ زد به گوشی مامانش ...


-بووووووق ...بووووووق ....


برنداشتن فرناز خانم...و به رضا گغت؛


-دادا .مامانم چرا گریه میکرد؟؟؟چیشده .؟توروخدا دادا ....الان جوابمو هم نمیده ...



رضا که مات زده و نمیتونست جوابی بده رفت سمت حمام ...و رفت داخل بالباس زیر آب سرد ....


آرزو که باتعجب این حال رضا رو دید نگران شد و میخواست بره طرفش که سینا نذاشت ...


آرزو به سینا گفت:


+اون بلایی سرم نمیاره ...میدونم اینو ..دستت درد نکنه نجاتم دادی ولی لطفا دیگه نزدیکم نیا ...



سینا تا رفت جواب بده که آرزو رفت به سمت رضا .....



سینا که از حرف آرزو ناراحت شد و از اتاق رفت بیرون .......

1401/10/23 16:41

#پارت347

وقتی که سینا رفت آرزو نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه و اوضاع اطرافشو سروسامون بده

قبل از هرکاری رفت سمت اون دخترا و بهشون گفت:

_ سریع بارو بندیلتونو جمع کنید و از این جا برید نمی دونم برای چه غلطی رضا آوردتون اینجا ولی حالا سریع شرتونو کم کنید.

یکی از اون دخترا که از بقیه گستاخ تر بود نرمه خنده ای زد و گفت:

_ چی می گی برای خودت، خودمون که خودمونو دعوت نکردیم همون رضا جونت برات نقشه ها داشت جوجو.

دخترا جمع کنید بریم این خانوم کوچولو موج منفی بهش وارد می شه. روحیشم که لطیف.

_حواست باشه چی بلغور می کنی ، پاتو از گلیمت بیشتر نزار. نمی خوام دیگه ببینمتون خوش اومدید خانما.

همشون رفتن بیرون و آرزو خواست درو ببینده که یکی از اون دخترا برگشت ؛
تو نگاه اول مشخص بود که چهره مهربونی داره؛
مکثی کردو با مهربونی به آرزو گفت:

_ مراقب خودت باش،تو منو یاد گذشته خودم می زاری تو مثل من نشو حیفی.


عقب گرد کرد و خواست بره که آرزو گفت:

_ اسمت چیه؟

_ دنیام،یه دنیای غم

_ تورو یادم می مونه دنیا امیدوارم دنیای شادیت شروع بشه.

دنیا لبخندی زدو رفت.

آرزو درو بست و با عجله ونگرانی خودشو رسوند به حمام؛
با تمام ظلم هایی که رضا بهش کرده ولی خب نمی تونه نسبت بهش بی تفاوت باشه.

1401/10/24 16:38

#پارت348

با تمام ظلم هایی که رضا بهش کرده ولی خب نمی تونه نسبت بهش بی تفاوت باشه؛ یه حسی توی قلبش نسبت به رضا داره که حسابی می ترسونتش و اصلا دلش نمی خواد بهش فکر کنه.

نمی تونه مثل رضا باشه ، انقدر کینه و ظلم ازش بر نمیاد.


وارد اتاق شد و خواست بره سمت حمام که گوشی رضا رو آش و لاش روی زمین دید ؛فکرش رفت پیش فرانک خانم ، زن مهربونی که این روزا تنها تکیه گاهش بود، لاشه ی به جا مونده از گوشی رو برداشت و روی میز آرایش توی اتاق گذاشت. یه دفعه احساس کرد سر گیجش داره شدید تر می شه ولی اهمیتی بهش نداد و به سمت حمام رفت؛

در زد و رضا رو صدا زد ولی جوابی نشنید . نمی خواست همین طوری وارد بشه با این که بارها به زور با رضا رابطه داشت ولی هیچ صمیمیتی بین خودشون احساس نمی کرد ، رابطه اونا همیشه به زور بوده و هربار فقط آزار جسمی و روحی و زخم هایی که روی قلب و تنش باقی مونده نصیبش شده.

دست از فکر های آزار دهنده برداشت و
دوباره در زد ولی بازم صدای رضا نشنید،

صدای شر شر آب رو به صورت یک نواخت می شنید ؛
صدایی توی مغزش اکو شد

نکنه بلایی سر خودش اورده؛

یهو دل شوره گرفت و دلش رو زد به دریا و در حمام رو باز کرد.

با صحنه ای که دید جیغی زدو وارد حمام شد.


فضای حمام پر ازبخار بود و تنها چیز که واضحی که دید خون کف حمام بود؛

دستاش می لرزید از شدت بخار توی حمام درست نمی تونست نفس بکشه،
رفت سمت رضا که توی وان بیهوش بود و دستش از لبه وان آویزون بود و خون ریزی می کرد.

زورش به رضا نمی رسید مخصوصا حالا که بیهوش شده بود انگار وزنش سنگین تر از قبل بود.
نمی دونست باید از کی کمک بخواد، فکرش رفت پیش سینا که فوری ناامید شد چون کمی پیش خودش سینا رو بیرون کرد.

1401/10/24 16:39

#پارت349


گوشیشو رضا گرفته بود و الان معلوم نبود کجاس، گوشی خود رضا هم که متلاشی شده بود و هیچ شماره ای از کسی نداشت؛
توی هتل اصلا هم نمی شه جیغ و هوار راه انداخت به اندازه کافی آبروشون رفته .


یه دفعه نگاهش به کارتی که روی میز تلفن توی اتاق بود افتاد، شماره تلفن پذیرش هتل رو بود.

_ خدایا شکرت یه راهی پیدا شد بالاخره.

تلفن رو برداشت و با پذیرش تماس گرفت و اطلاع داد ، خانمی که پشت خط بود گفت سریع کمک می فرسته و با اورژانس تماس می گیره.

بعد از قطع کردن تلفن برگشت پیش رضا .

بریدگی دستش خیلی عمیق بود به خاطر همین نگرانیش بیشتر شد.
پیرهن رضا رو برداشت و کلی زور زد تا تونست لباسو پاره کنه . کف دستش قرمز شدو ذوق ذوق کرد.
اهمیتی نداد و تیکه ای از لباس که پاره کرد رو دور مچ رضا بست تا جلوی خون ریزی بیشتر دستش و بگیره.

هنوز خدمه هتل نرسیده بودن وقت و تلف نکردو دوباره تلاش کرد تا رضا رو از وان بیاره بیرون .

بازوشو گرفت و با کلی تلاش تونست رضا رو از توی وان تکون بده و همین طور که داشت زور می زد تا رضا رو بیاره بیرون به ضعیف بودن خودشم لعنت فرستاد.


صدای زنگ اتاق اومد و پشت سر هم در می زدن.
درو باز کردو بدون مکث گفت:

توی حمامه توروخدا کمک کنید خیلی خون ازش رفته.

_ خانم آروم باشید، تا ببریمشون پایین اورژانس هم رسیده.

تا اون دو مرد رفتن سراغ رضا ، خودش هم شالش رو زدو دکمه های مانتوشو بسته نبسته دوید دنبالشون.

1401/10/24 16:41

#پارت350

_ ممنونم، کی بهوش میاد؟

_ بستگی به بیمار داره . شما کمی استراحت کنید وگرنه مجبور می شیم خودتونم بستری کنیم.

_ مرسی، خانم من می خوام برم تا جایی و برگردم، گوشی همراهم نیست سعی می کنم تا یک ساعت دیگه برگردم ، مشکلی که نیست؟

_ نه مشکلی نیست، فقط هرچه سریع تر برگردید بهتره.

_ چشم. خسته نباشید


آرزو****


از بیمارستان خارج شدم و دربستی گرفتم تا خونه ، هیچ پولی باهام نبود و از فرانک خانم خبری نداشتم، خیلی نگرانش بودم.


رسیدم خونه به راننده گفتم صبر کنه تا کرایه رو براش بیارم.

سریع رفتم تو خونه و گلی رو صدا زدم

_ گلـــــے

_ سلام خانم ، جانم شما کجا بودید؟

_ سلام میگم میگم ، فعلا بهم پول بده کرایه راننده رو بدم دم در ایستاده.

_ چشم خانم الان بر می گردم.

گلی که برام پول آورد برگشتم و کرایه راننده رو حساب کردم و برگشتم توخونه.

گلی تا دیدم زد زیر گریه.

_ چی شده گلی ، فرانک خانم کجاس ؟

_ خانم شما کجا بودید ، خانم حالشونو بد شد ، تو بیمارستان بسترین ، فرناز خانم پیششون موندن، من اومدم خونه که اگر شما یا آقا رضا اومدید بهتون خبر بدم.

1401/10/24 16:42

#پارت351

همینطور که وارد خونه شدم با حالت تعجب ، ناخودآگاه جیغ زدم:

_چی ؟!!!!! فرانک خانم بیمارستانه؟


همینو کم داشتم خدای من.
مادر و پسر هر دو روی تخت بیمارستان افتادن ، حالا باید چی کار کنم ؟

_ خانم توروخدا شما آروم باشید، بلایی سر شما بیاد من چی کار کنم.


_ گلی نگران نباش، من چیزیم نمیشه متاسفانه جون سخت تر از این حرفا هستم.

_ آرزو خانم نگید اینجوری ، سلامت باشید.


_مرسی، گلی این حرفا رو ول کن درست بهم بگو چی شد که فرانک خانم راهی بیمارستان شد؟ الان حالش چه طوره؟

شروع کرد به گریه کردن و کلمات نامفهومی از تو دهنش خارج شد که بدتر کلافم کرد.


_ گلی این طوری که هیچی نمیفهمم ، بس کن درست تعریف کن ببینم چه بلایی به سرمون اومده .


_ ببخشید خانم دیگه گریه نمیکنم ولی بخدا دست خودم نیست، یاد فرانک خانم که میوفتم دلم ریش میشه ، نبودید تو بیمارستان خیلی تنها بودن وقتی فرناز خانم رسید خانم رو منتقل کردن به سی سی یو.

_ چی تو سی سی یو بردنش؟

_ آره خانم . داشتن با تلفن صحبت می کردن اصلا نمی دونم چی شد یه دفعه صدای جیغشونو شنید ؛ من تو آشپزخونه داشتم براشون گل گاوزبون درست می کردم.
از ظهر می گفتن دل آشوبن و قلب درد دارن، قرص قلبشونم خوردن ولی بی فایده بود ، خدا خیرشون بده به حرفم گوش نکردن هی گفتم خانم زنگ بزنم دکترتون بیاد گفتن نیازی نیست، انگار دلم می دونست یه بلایی می خواد سرمون بیاد چندبار زنگ زدم به آقا رضا ولی جواب ندادن.

1401/10/24 16:45

#پارت352

آرزو***

وقتی اسم رضا رو اورد تازه یادم اومد تو بیمارستانه و هرچه زودتر باید برگردم پیشش. خیرسرم اومده بودم خونه که به فرانک خانم خبر بدم و این لباسای شنبه یکشنیه رو عوض کنم وبا فرانک خانم برگردم.

خدایا یه روز توی زندگی من حق آرامش ندارم؟ مگه من بنده تو نیستم ، چه گناهی به درگاهت کردم که بعد از اون شکنجه ها و تهمت و تحقیر و توهین و تجاوز به دست شوهرم حالا اینجوری داری بدبختم می کنی ،

دست خودم نبود یه استرس عجیبی گرفتم ، وجود فرانک خانم همیشه خوب بود همین که ازم حمایت می کرد هرچند نصفه نیمه ،بازم دلم قرص می شد.
هرچند که ته ته قلبم همیشه ناراحت بودم که چرا درست پسرشو تربیت نکرده یا همین الان یه واکنش درست در مقابل پسرش نشون نمی ده ولی بازم همین که حتی در ظاهر از من طرفداری می کرد بازم خیلی خوب بود.


نمی دونم چقدر توی فکر بودم که با صدای آرزو خانم گفتن های گلی و دستمالی که جلوی صورتم بود به خودم اومدم.


_ مرسی گلی جان.

_ خانم شما دیگه گریه نکنید ، الان باید چی کار کنیم؟ نمی خواین به آقا رضا خبر بدید ، درسته میونشون با خانم شکراب بود ولی جونشون به هم بستس .

_ گلی جان ، رضا هم تو بیمارستان بستریه، گوشی هردومون نابود شد، هیچ جوری نمی شد از خونه خبر بگیرم، اومدم که به فرانک خانم بگم و باهم برگردیم بیمارستان که این حرفا رو شنیدم.

گلی زد توی صورتشو گفت:

_ وای خدا مرگم بده، آرزو خانم چه بلایی داره سرمون میاد دیگه آقا رضا چرا تو بیمارستانن ؟

_ گلی آروم باش ، خودمم نمی دونم این همه گرفتاری چرا بیخیال ما نمی شن ولی مطمئنم همه چی درست می شه ، یعنی باید درست بشه .

1401/10/24 16:46

#پارت353

_ خانم حالا باید چی کار کنیم؟

_ شماره فرناز خانم رو بگیر اول از حال فرانک خانم با خبر بشم. تا من یه دوش می گیرم تو هم کاراتو بکن بعدش اول می ریم بیمارستان پیش رضا بعدشم بریم پیش فرانک خانم . اوف خدا امروزمونو بخیر کنه.

_ چشم خانم.

و بعدش با اون اندام تپلش، به سمت آشپزخونه پاتند کرد .

لبخندی روی لبم اومد و توی دلم گفتم بیچاره گلی هم جوونیش توی این خونه رفت.


_ خانم کجایید پس دارم تماس می گیرم.

_ اومدم گلی .

وارد آشپزخونه شدم که گفت:

_ خانم جواب نمی ده.

_ دوباره بگیر، شماره آقا سینا رو نداری؟

ناخودآگاه تو ذهنم یاد کارهای سینا افتادم. چقدر من *** شدم. به جای درست کردن همه چی بدتر با حماقت ها و دست و پاچلوفتی بازی تا گردن رفتم تو گِل و سینا رو از زندگیم بیرون نکردم و باعث شدم شخصی ترین مسائل زندگیم بیوفته دست بقیه.
یعنی قشنگ با این حماقت هام به خر گفتم زکی!


_ نه خانم ندارم، زبونم لال نکنه بلایی سر خانم اومده که گوشیو جواب نمیدن.

_ گلی انقدر نفوس بد نزن؛ از استرس سکته می کنم میوفتم سر دستتا.

چهرش درهم شدو گفت:

_ خانم شرمنده دست خودم نیست ، جلو زبونمو نمی تونم بگیرم.

با لبخند گفتم:

_دشمنت شرمنده گلی.
اشکال نداره ، نگران نباش من جون سختم، فرناز خانم هم حتما متوجه زنگ گوشیش نشده.
تا من می رم بالا دوش بگیرم،تو هم آماده شو گلی.

1401/10/24 16:47

#پارت354

_خانم خانم، بیاین؛جواب داد.

الو سلام فرناز خانم، گلیم.
گوشی یه لحظه دستتون باشه.


_ گلی خبری از رضا

فرناز خانم هنوز داشت با گلی حرف می زد که گفتم:

_ سلام ، آرزو هستم. فرناز خانم ببخشید به شما هم زحمت دادیم من تازه اومدم خونه ، حال مامان فرانک خوبه؟

_ سلام، حال فرانک جان تغییری نکرده، رضا کجاست؟

احساس کردم لحن صحبت کردنش مثل همیشه نیست یه حس بدی بهم دست داد ولی اهمیتی ندادم و گفتم:

_ من با گلی میام بیمارستان ، شما هستید پیش مامان؟

_ آره هستم ، پسرمم پیشمه.

_ ممنونم ، پس فعلا خدانگهدار.

_ خداحافظ.


تلفن رو که قطع کردم و رفتم روی پله ها که پام پیج خورد و نزدیک بود با مخ بیوفتم رو زمین اون وقت دیگه فکر کنم گلی خودشو تیکه تیکه می کرد، باید ازسه تا بیمار آشو لاش مراقبت می کرد.
اهمیتی به درد پام ندادم رفتم توی اتاقم لباسامو برداشتم و برای رضا از توی کمدش لباس برداشتم .

تصمیم گرفتم از حمام اتاق استفاده کنم سریع لباسامو در آوردم وخواستم وارد حمام بشم که یهو به در اتاق ضربه ای خورد و قبل از این که فرصت کنم زبونمو توی دهنم تکون بدم در باز شد.

وقتی چشمش به جمال من روشن شد؛ جیغ زدن رو شروع کرد ، بگردم الهی احتمال لخت بودنمو نمی داد !

حالا جیغ نزنه کی جیغ بزنه، مثل مته قشنگ تو مخم رفت.

1401/10/24 16:48

#پارت355

ناقصیم همین بود که گلی لخت ببینتم که خداروشکر تکمیل شد.

قبل از این که حنجره خودشو و پرده گوش منو پاره کنه ، لباس رضا رو از روی تخت چنگ زدم و جلوی بدنم گرفتم.

_ گلی جیغ نزن بسه ، حالاچرا چشماتو بستی؟

یهو ساکت شد،چشماشو آروم باز کردو زیر چشمی نگاهم کرد وقتی خیالش راحت شد ؛ چشمشو کامل باز کردو گفت:


_ خانم ببخشید
وای ببخشید ، خدا منو مرگ بده ، هول کردم بخدا نمی دونستم لباس تنتون نیست.

هم عصبی شدم هم خندم گرفت.

_ خب طبیعیه از پشت در نمی تونی تشخیص بدی لختم ، ولی موندم چرا فرصت ندادی جواب اون ضربه ای که به در زدی رو بدم.

بیچاره از خجالت سرخ شد.

خندیم وگفتم:

هرچی من دارم تو هم داری دیگه عیبی نداره . حالا کارتو بگو ، صددرصد خیلی مهم بود که این طوری بی هوا تو اتاق اومدی .

_ خانم شرمنده ، روم سیاه ، می خواستم بگم به عماد گفتم ماشینو از پارکینگ بیاره بیرون و ببرتمون بیمارستان ، خودمون بریم سختمون می شه.


اوف برای این حرف مثل جت پرید تو اتاق، خدایا به من صبر بده که با سر نرم تو دیوار.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_ باشه، من می رم تو حمام.

_گلی کجایی بیا سریع تر بریم.

_ اومدم خانم بریم.


آرزو***

وارد راه رو بیمارستان شدیم که فرناز خانم و سینا رو دیدم.

نمی خواستم با سینا رو به رو بشم ولی چاره ای نبود.

1401/10/24 16:50

#پارت356

سینا زودترمارو دید و جلومون بلند شد ،
سعی کردم خیلی طبیعی رفتار کنم .


_سلام.فرناز خانم ممنونم خیلی زحمت کشیدید.

_سلام . کاری نکردم، فرانک دوست منهبه گردنم خیلی حق داره.
رضا نیومد؟ خبر داره چه بلایی سر مادرش اومده؟

_ مامان دلت خوشه اون پسره به مادر خودشم رحم نمی کنه.

فرناز خانم لبشو گاز گرفتو به حالت تشر گفت:

_ سینا

_ آقا سینا لطفا مواظب حرف زدنتون باشید، خیلی بهتون زحمت دادیم و به خاطر ما به دردسر افتادید ولی اجازه نمی دم درباره شوهرم این طوری صحبت کنید.

از لفظ شوهرم به وضوح ابروهاش از تعجب رفت تو آسمون.

به درک تعجب کنه ، منِ خنگو بگو اگر یکم سیاست داشتم زندگی که انقدر مزخرف شروع شد رو درست می کردم نکه روز به روز بدترش کنم.
الانم دیر نشده ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست.

_ فرناز خانم، رضا هم توی بیمارستان بستریه . می شه دکتر مامان رو بهم معرفی کنید ، من باهاشون صحبت کنم خیالم که از خال مامان راحت شد باید برگردم پیش رضا.

هین نسبتا بلندی کشیدی و با نگرانی گفت:

_ رضا چه بلایی سرش اومده ، تصادف کرده؟ وای دوتاشون افتادن گوشه بیمارستان.

از لحنش ترس به دلم افتاد پریدم وسط حرفش و گفتم:

_ حال هردوشون خوب می شن.

نمی خواستم کسی متوجه بشه رضا خودکشی کرده.

1401/10/24 16:51