#پارت357
قیافش درهم رفت و سکوت کرد ، از نگاه زیر چشمی سپنتا معذب شدم، به موقعش باید حال اینم بگیرم ولی الان وقتش نیست.
_ فرناز جون دکتر مامان فامیلشون چیه؟ میشه بریم پیشش؟
_ آره آره بریم .
رو به سپنتا گفت:
_سپنتا تو بمون اینجا؛ من با آرزو می رم پیش دکتر فرانک.
_ می خواین منم بیام.
بااین حرفش زل زد به من.
_ نه بمون خبری شد بهمون بگی.
وارد اتاق دکتر شدیم و فرناز خانم منو معرفی کردن و گفتن که می خوام وضعیت مامان رو بدونم.
دکتر شروع کرد به حرف زدن و من رفته رفته نگرانیم بیشتر می شد، یه کلمه امیدوار کننده بهم نگفت، متاسفانه بیماری قلبی مامان و سکته ی قبلی و فشار روحی این مدت هم توی حال الانش تاثیر زیادی داشت.
از استرس کف دستم خیس از عرق شد.
فرناز خانم متوجه حال بدم شد که دستم رو گرفت و گفت:
_ آروم باش ، فرانک خیلی قویه، هرچی خدا بخواد همون می شه.
_ اگر بهوش نیاد چی کار کنم؟
رومو به دکتر کردم و پرسیدم:
_ چند درصد احتمال بهوش اومدنش هست؟
_ گفتم که ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم بقیش بستگی به بیمار داره؛
به خدا توکل کنید تنها کمکی که می تونید بهش بکنید دعا کردن هست.
این همه حجم بدبختی آوار شده روی سرم باعث شد که کنترلم و از دست بدم و بزنم زیر گریه.
1401/10/24 16:52