The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#پارت357

قیافش درهم رفت و سکوت کرد ، از نگاه زیر چشمی سپنتا معذب شدم، به موقعش باید حال اینم بگیرم ولی الان وقتش نیست.

_ فرناز جون دکتر مامان فامیلشون چیه؟ میشه بریم پیشش؟

_ آره آره بریم .

رو به سپنتا گفت:

_سپنتا تو بمون اینجا؛ من با آرزو می رم پیش دکتر فرانک.

_ می خواین منم بیام.

بااین حرفش زل زد به من.

_ نه بمون خبری شد بهمون بگی.


وارد اتاق دکتر شدیم و فرناز خانم منو معرفی کردن و گفتن که می خوام وضعیت مامان رو بدونم.

دکتر شروع کرد به حرف زدن و من رفته رفته نگرانیم بیشتر می شد، یه کلمه امیدوار کننده بهم نگفت، متاسفانه بیماری قلبی مامان و سکته ی قبلی و فشار روحی این مدت هم توی حال الانش تاثیر زیادی داشت.

از استرس کف دستم خیس از عرق شد.

فرناز خانم متوجه حال بدم شد که دستم رو گرفت و گفت:

_ آروم باش ، فرانک خیلی قویه، هرچی خدا بخواد همون می شه.

_ اگر بهوش نیاد چی کار کنم؟

رومو به دکتر کردم و پرسیدم:

_ چند درصد احتمال بهوش اومدنش هست؟

_ گفتم که ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم بقیش بستگی به بیمار داره؛
به خدا توکل کنید تنها کمکی که می تونید بهش بکنید دعا کردن هست.


این همه حجم بدبختی آوار شده روی سرم باعث شد که کنترلم و از دست بدم و بزنم زیر گریه.

1401/10/24 16:52

#پارت358

حالا اگه رضا روی تخت بیمارستان نبود این همه غصه نمی خوردم با تمام عوضی بازیاش ولی انگار ته قلبم یه تکیه گاه محسوب می شه.


از دکتر اجازه گرفتم تا خیلی سریع مامان فرانک رو ببینم ، بعدش باید یه پرستار خصوصی می گرفتم تا بالاسر مامان باشه چون گلی بیچاره توان این رو نداشت که همش تو بیمارستان باشه همین طوری کافیه بگم فرانک اشکاش سرازیر می شن؛
خودم هم که فعلا باید پیش رضا می موندم خدا کنه وقتی رفتم پیشش ببینم بهوش اومده .

می ترسم از این همه خوشی خودم ذوق مرگ بشم ، مردم نمی رسن از این مهمونی و جشن برن به اون یکی مهمونی من هم وقت نمی کنم از این بیمارستان برم به اون یکی.


وقتی رفتم پیش مامان عین یه مرده متحرک روی تخت خواب بود، یه خواب عمیق.
خودش توی بی خبری مطلق چشماشو بسته و نمی دونه آرزو این جا داره روزو شب التماس خدا می کنه که سریع تر این خواب رو تمام کنه و چشماش رو باز کنه.

از تنهایی می ترسم، امیر که عزیز ترینم بود و تنهام گذاشت و با همین رفتن ناگهانیش تمام مسیر زندگیمو تغییر داد، از این که فرانک خانم هم بره و دوباره چالش های بدتری پیش روم باشه می ترسم.


بعد از دیدن مامان فرانک رفتم سمت پذیرشو خواهش کردم یه پرستار خصوصی براش بزارن که خداروشکر این سری بخت باهام یار بودو سریع انجام شد .

از فرناز جون هم تشکر کردم و نصفه نیمه یه لطف کردید هم به سپنتا گفتم.

فرناز خانم وقتی متوجه شد پرستار گرفتم کلی گِله کرد که این چه کاری و خودم پیش می مونم؛ که بازم تشکر کردم و راهیشون کردم تا برن.

منو گلی هم رفتیم به سمت بیمارستانی که رضا بستری بود .

توی راه انقدر به عماد گفتم عجله کن که بیچاره به خاطر سرعت زیادش نزدیک بود تصادف کنه.

1401/10/24 16:53

#پارت359

وارد محوطه بیمارستان شدیم که گلی گفت:

_ آرزو خانم آقا رضا که هیچیشون نبود، یه دفعه چرا بیمار شدن؟

گلی که غریبه نبود، درسته مستخدم خونس ولی این طوری که از مامان فرانک شنیدم همیشه همرازش بوده، تازه اگرم الان مخفی کنم رضا که بهوش بیاد بریم خونه ، گلی متوجه می شه دیگه.

_ گلی بهت می گم ولی جلوی کسی حرف نزن، نمی خوام کسی متوجه بشه رضا با اون همه دبدبه و کپکپه این بلا رو سر خودش آورده.

_ درسته که آقا رضاگاهی تند برخورد می کنه ولی من جای پسر نداشتم دوستش دارم ، وقتی کوچیک بود توی خونشون مشغول به کار شدم.
با این حرفاتون بدتر نگران شدم چه بلایی سر خودش آورده؟ نکنه زبونم لال از اون زماریا زیاد خورده نشسته پشت فرمون؟

_ نه گلی جان همچین چیزی نیست، نمی دونم یهو چی شد تلفنش زنگ خورد ، انگار خبر خیلی بدی بهش دادن ،
رفت توی حمام و اصلا متوجه نشدم توی اون وضع چه جوری رگ دستشو زد.

داشتم از ترس میمردم دستم به هیچ جا بند نبود اصلا نفهمیدم چه طوری رسیدیم بیمارستان.


بیچاره گلی شوکه شد،انتظار نداشت درصد دیونه بودن رضا انقدر زیاد بشه.
از یه طرف دوست داشتم بهوش بیاد از یه طرف از اخلاق وحشیانش می ترسم . اون تجاوزی که با نامردی به روح و جسمم کرد یه کابوس شبانه برام شده.


رفتم سمت پذیرش و یکی از پرستار ها که شناختم سریع گفت:

_ خانم بیمارتون بهوش اومدن ، کمی درد داشت مسکن بهش زدیم الان خوابه.

نفس عمیقی کشیدم و زیر لب خدارو شکر کردم.

به پرستار لبخندی زدم و گفتم:


_ ممنونم ، الان می تونم ببینمش؟

1401/10/24 16:54

#پارت360

به پرستار لبخندی زدم و گفتم:

_ ممنونم ، الان می تونم ببینمش؟

_ بله ولی گفتم که خوابه ، متوجه حضورتون نمی شه.

_ مهم نیست ، ببینمش برام کافیه.
خانم پرستار هنوز مشخص نیست کی مرخص می شه؟

_ خداروشکر وضعیتشون کاملا طبیعیه و مشکلی نیست؛
دکتر دو ساعت دیگه میان برای چکاپ اگر وضعیتشون همین طور نرمال باشه مرخصه؛ می تونید برید حساب داری.

خداروشکر توی خونه تونستم یکی از کارت های رضا که رمزشو سری آخر بهم گفته بود رو پیدا کنم وگرنه نمی دونستم با این وضع فرانک خانم هزینه بیمارستان چی می شد؛ خود رضا هم که فقط خدا می دونه اخلاقش الان چه جوریه.


رفتم سمت اتاق رو در آهسته باز کردم .
درست مثل پسر بچه ی تخسی که توی خواب خیلی مظلوم می شه خوابیده .


به خودم که نمی تونم دروغ بگم از دیدن دوبارش ذوق کردم.
کنار تختش ایستادم؛
دودل شدم درمقابل رضا اصلا نمی دونم چه طوری رفتار کنم ، کاش اون طوری باهام بازی نمی کرد و من و قربانی عشق امیر و نفس نمی کرد.


کاش شماره ای ازشون داشتم تا تماس می گرفتم بهشون می گفتم که بیان.


فکر و خیال و گذاشتم و کنار و با یه ترس و ذوقی که هر لحظه بیشتر می شد دست رضا رو گرفتم و نوازش کردم.


حس خوبی پیدا کردم، انگار آرزویی که تمام وجودش ترس و تنفر از رضا بود رفته، هرچی درونم دنبالش گشتم پیداش نکردم. الان فقط دوست دارم رضا رو ببینم و با آرامش کنارش باشم.
نمی دونم این حس از کجا اومد ولی بهم انرژی خوبی میده.
کمی روی صورت رضا خم شدم؛ خیره به لب های جذابش شدم، دلم می خواد یکبار هم که شده بدون خشونت طعم لب هاشو بچشم.

1401/10/24 16:55

•••||??مـنـو عاغامونــ??||•••
.
فڪـــــرشُـو ڪن
یہ روز #زمـــــــ❄️ـــســــــــــٺـــــ☁️ـــــونـــــــ❄️ــے
ڪنـــارهِہ عشقــــــ?ــــٺ
ٺـــــو #خــــــ?ــــوابہ #عمیــــ?ــــــق
یــہــــُو یہ وروجـ?ــڪ #جیــــــ?ــــ?ـــ?ـــغ بـزنہ
بــــــــــــــ❄️⛄️❄️ــــــلف
ممـــــنے #بــــــ❄️ــــلف اومــدهہ
بولنـــــد سیــن بلیـــــــ??ـــم #بلـــــــ❄️ـــف باژے??⛄️
‌‌بپـــــــ?ـــرهہ رو ڪمـــ?ــرٺ بگہ ببــيي بولنــد ســ?ـــو بلیــــم دیــــ?ـہ?
ٺــو ہم #چشــ?ـایہ خـابـالــــــ??ــودٺـو
بــاز ڪنــــے #بـبـیـنـے یہ وروجـــــ?☺️ـڪ رو #ڪمرتہ و بپربپر میڪنہ??
منم از ڪاراش #قہـــــ?ـــــقہــــــ?ــــه
بزنم.
بدونہ اینڪـــــہ بزاره صبحونــ☕️??ــــــہ بخوریـــــم بریـــــم پـــــ❄️?ـــــارڪ و شـــــروع ڪنیـم بہ بــــــــ❄️?❄️ــازی ڪردن باهاش.??
محـــ?ــو نگـاه ڪردن بہ شمـــ?ــا دوتا باشم ڪہ یـــــہو بغــــ??ـلم میڪنی و میگے خانــومم بیا بــــ❄️ـازی دیہ?
منم بیـــــ?ـــــام ٺو جمع #3 نفـــــ?ــرمون
یهـــــو #حســـ?ـــودیم شہ زیاد نی نی رو #بغــــ?ــل میڪنی??
#یہــــــ?ــــو نی نی رو بندازم ٺـــــو برفـــــ❄️ـــــا و روش یہ عالمـــــ☺️?ــــــــــہ #بــــــــــ❄️❄️❄️ــــــــــرف بریــ?ـــزم.
از صـــدای #جیـــ??ـــــــغ نی نی بیــــ??ــــــای طرفـــــ??مون و برفــا رو بـزنے ڪنــار و #بغلــ?ـــش ڪنـــے و بـــــا یہ #اخــ?ـــم شـیــریــن بگـــے ای مامانیہ #دیـــــوونہ???
ثـــــمره #ســـــ?ـرما میخـــــورهہ
منـــــم قہـر ڪنـم??
بگــم فقـــــط #ثمـــــره؟?پس من چـــے؟??
بعـد ہــردوٺـامونو ٺو #آغــوشـــــ??ـــــہ #گرمـــ?ـــٺ بگیـــری
و بگـــــے ہر دوٺــــاٺون #عشقــ?ـــہ منـــ?ــید.

#مـنـوعـاغـامـون

1401/10/24 22:02

#پارت361

چشمام رو بستم و لبم رو روی لبش گذاشتم .
هیچ حرکتی نکردم انگار آروم گرفتم؛ به همین سادگی کسی که بدترین عذاب های زندگی رو بهم داده حالا این طوری وقتی که تو بی خبریه قفل شدن لبم روی لبش آرومم می کنه.

یه دفعه احساس کردم بیدار شده تا خواستم خودمو عقب بکشم گاز ریزی از لبم گرفت .
نفس توی سینم حبس شد ؛ چشمام رو باز کردم که نگاه خیرش به چشمام رو دیدم.
ترس و خجالت باهم اومد سراغم و کشیدم عقب ولی بازم نزاشت اول بوسه ملایمی روی لبم کاشت و بعد ولم کرد.

کمی از تخت فاصله گرفتم و توی دلم صلواتی نسار خودم و روح پرفتوحم کردم؛ اه لعنتی دقیقا الان باید چشماتو باز می کردی؟! تازه کمی آروم شدم ولی با این یهویی بیدار شدنت باز ضربان قلبم نا میزون شد.

احساس کردم از دردت گر گرفتم ؛واقعا مسخرس انگاری یه دختر بچه 15 سالم که با این چیزا رنگ به رنگ می شه و ذوق می کنه .

با لبخندی که از نظرم بی شباهت به نیشخند هم نبود بهم زل زد.

خدایا یعنی نمی شد یه ده دقیقه دورتر چشمشو باز کنه؟! یعنی حتما باید از من آتو داشته باشه؟

یه دفعه صدایی توی مغزم گفت یکم پیش که خدا خدا می کردی چشمش رو باز کنه حالا هم وقت مشخص می کنی و غر می زنی که چرا الان چشمشو باز کرد؟ با خودت چند چندی آرزو؟


جواب دادم من که نگفتم چرا بهوش اومد فقط می گم چرا تو این وضع چشمشو باز کرد که مچ منو بگیره.
خودشه نزده می رقصید الان دیگه نور الانور می شه .

یهو سرمو تکون دادم و گفتم:

هر روز اثرات دیوونه شدم بیشتر می شه همینو کم داشتم.

صدام خیلی آروم بود ولی نمی دونم چه طوری شنید و گفت:

1401/10/24 22:04

#پارت362

_ تازه بعد از این همه سال فهمیدی دیوونه ای؟ اشتباه نکن اثراتش کامل خودشو نشون داده دیگه ته تهشه.

_ بزار از رو تخت بیمارستان بلند بشی بعد شروع کن به کج خلقی کردن خوبه هنوز چشمتو باز نکردی درست حسابی منو بگو نگران کی بودم.

_ نه بابا مشخص بود که استقبالتم خیلی خوب بود هرچند که ناواردی.

بحث کردن باهاش بی فایدس حرفو عوض کردم و گفتم:

_ می رم به پرستار بگم بیدارشدی اخه گفت اگه مشکلی نباشه و دکتر تایید کنه مرخصی.


وقتی به پرستار خبر دادم گفت از شانس خوبم دکتر اومده و الان میان که رضا رو چکاپ کنه.

پرستار بیچاره روحشم خبر نداشت موقعی که خدا داشته شانس بین بنده هاش قسمت می کرده من خواب بودم و دیر رسیدم وگرنه عمرا می گفت از شانس خوبم. من کجا و شانس کجا!اونم از نوع خوبش.

دکتر نامه ترخیص رضا رو امضا کرد و بعد از پرداخت هزینه بیمارستان پشت در اتاق منتظر موندیم تا رضا لباس بپوشه و برگردیم خونه. در اتاق رو که باز کرد و گلی رو دید خیلی تعجب کرد آخه بهش گفتم به مامان فرانک خبر ندادم چون نخواستم نگران بشه اونم لبخند غمگینی زدو سر تکون داد ولی وقتی گل با من به بیمارستان اومده؛چه طوری فرانک جون از ماجرا خبر نداره؟!

نگاه متعجب رضا که روی من زوم شد حسابی دست پاچه شدم.
خداروشکر حرفی نزد و به راهش ادامه داد ؛شایدم این آرامش قبل از طوفان بود.

وقتی عماد در ماشین رو برای رضا باز کرد با لبخند گفت:

_ آقا خداروشکر که حداقل شما حالتو خوب شد.

یه لحظه احساس کردم الانه که رضا توی خیابون با همین دستی که 7 تا بخیه خورده گلومو بگیره و خفم کنه.

با نگاهش بهم گفت چی شده که داری پنهون می کنی ولی من اصلا نمی دونم چه جوری بهش بگم که دکترا از مامانت قطع امید کردن

1401/10/24 22:06

#پارت363

گلی قبل از همه وارد خونه شدو نمی دونم چه طوری با اون هیکل تپلش با اسپند برگشت و دور سر رضا تاب دادو زیر لب ذکر صلوات می گفت.

با این کارش لبخند روی لبم اورد ولی چهره عبوس رضا لحظه ای تغییر نکرد.

وقتی وارد خونه شدیم سریع گفت:

_ مامان فرانکم کو؟

گلی سریع پاتند کرد و از اتاق خارج شد.
به تته پته افتادم و باعث شد که رضا عصبی فریاد بکشه:

_لعنتی مادرم کو؟ نکنه چون من برگشتم خونه گذاشته رفته؟
آرزو حرف می زنی یا خودم به حرفت بیارم؟

_ رضا آروم باش باشه می گم ولی آخه نمی دونم چه طوری توضیح بدم.

فریادی زدو به سمتم حمله کرد و چسبوندم به دیوار از عصبانیت زیاد نفس عمیق می کشید و به خاطر فاصله خیلی کمی که داشتیم نفسش توی صورتم می خوردو مور مورم می شد.

_رضا، مامان فرانک توی بیمارستان بستریه.

شوکه نگاهم کردو یهو فریاد زدو گفت:

_ چی ؟ مادر من توی بیمارستان و تو مثل *** ها لام تا کام حرفی نمی زنی؟

با فریادش تنم به لرزه در اومد. از لرزش پاهام نمی تونستم سرپا وایسم.

1401/10/24 22:08

#پارت364

متوجه حال بدم شدوبا لحن غمگینی گفت:

_ ببخشید که این جوری داد زدم ولی خودتو بزار جای من این سکوتت داره دیونم میکنه، چه بلایی سرش اومده آرزو؟

اشکام روی گونم جاری شدن و ترس گفتم:

_ من نمی دونم تازه کمی پیش متوجه شدم،
وقتی برگشتم خونه تا برای تو لباس بردارم گلی جریان رو بهم گفت؛
سکته قلبی کرده؛ من که پیش تو بودم رضا هیچی نمی دونم فقط گلی گفت فرانک خانوم تلفنی با کسی صحبت می کرده و خیلی هم عصبی بوده.

قبل از این که بیام پیش تو رفتیم بیمارستانی که بستریه؛
فرناز خانوم و سینا اونجا بودن، با دکترش صحبت کردم؛
دکترش گفت فقط باید براش دعا کنیم.
گفت چون سابقه سکته هم داشته همین باعث نگرانیه.

چون باید میومدم بیمارستان پیش تو یه پرستار از خود بیمارستان گرفتم و از فرناز خانوم وپسرش هم تشکر کردم ؛ بخدا اگر تو توی این وضع نبودی خودم می موندم پیشش حتی به فکرم رسید گلی رو بزارم اونجا ولی وقتی دیدم حال خودشم بده ریسک نکردم.

1401/10/24 22:09

#پارت365

با اون دستش که بخیه شده بود مشتی توی دیوار درست کنار گوشم زد که از ترس چشمام رو بستم.

یهو مثل دیونه ها شروع کرد به راه رفتن دور تا دور اتاق و با خودش حرف زدن.

جرات تکون خوردن هم نداشتم یهو برگشت سمت من و بهم حمله کرد گلومو گرفت فشار داد.
واقعی داشت خفم می کرد اصلا نمی تونستم نفس بکشم دستم رو گذاشتم روی دستش و بریده بریده گفتم:

_ ر ضا ول م کن دا رم خف ه می شم

یه لحظه فشار دستش رو از دور گلوم کم کرد که از فرصت استفاده کردم و جیغ بلندی زدم و اسم گلی رو صدا کردم؛ همین کافی بود تا عصبی تر بشه ولی اصلا ذره ای برام مهم نبود فقط می خواستم دستشو از روی گلوم برداره تا بتونم نفس بکشم.

_ اشغال حالا برای من جیغ می زنی؟ تو حقت مرگه حیف اکسیژن که توی ریه های توی عوضی بیاد باید بمیری ، خودم می کشمت .

در اتاق باز شد و گلی با دیدن ما زد تو صورتشو شروع کرد به جیغ زدن.

_ آقا توروخدا ولش کنید؛ آقا رضا باشما هستم.
عماد، عماد کجایی؟ یکی کمک کنه.

فشار دست رضا روی گلوم هر لحظه بیشتر می شد و من بی تاب تر برای رهایی از زیر دستش.

_گلی برو بیرون، این دختره باید بمیره مادرم به خاطر این روی تخت بیمارستان افتاده، باید تقاص کار هاشو پس بده.


گلی دست رضا رو گرفت و تلاش می کرد که منو نجات بده ولی بی فایده بود یهو صدای گلی خانوم گفتن عماد اومد که گلی داد زد.

_ عماد بیا اینجا تو اتاق آقا رضا هستیم توروخدا بدو.

رضا با فریادی که چهارستون بدنم رو لرزوند گفت:

_ گلی گفتم برو بیرون تو آدم خبر می کنی؟ خون این عوضی حلاله . آرزو تقاص مادر بیچارم که به خاطر تو افتاده توی این وضع رو می گیرم .

هیچ از حرفای احمقانه ای که می زنه سر درنمیارم، آخه من روحمم از بلایی که سر مامان فرانک اومد خبر نداشت ، بعد این وحشی این طوری افتاده به جونم وادعای انتقامی که نمی دونم اصلا به چه دلیلیه رو می کنه

1401/10/24 22:11

#پارت366

عماد رسید تا مارو دید یا خدایی گفت و اومد سمتمون و سعی کرد رضا رو بکشه کنار؛
ولی رضا انگار زورش چندبرابر شده بود واقعا جالبه به گناه نکرده دارم مجازات میشم اون به دست کسی که حتی اگر به ظاهر ولی بازم شوهرمه.

دست رضا از روی گلوم شل شد و حواسش پرت عماد شد که از فرصت استفاده کردم با تمام جونی که برام مونده بود ضربه ای به جای بخیه دستش زدم که از درد دستشو از روی گلوم برداشت.
هوا رو حریصانه وارده ریه هام کردم و گردنمو ماساژ دادم و شروع کردم به سرفه که گلی زیر بغلمو گرفت و با چشمایی خیس از گریه گفت:

_ بمیرم برات دخترم که این جوری درحقت ظلم می شه ، خوبی؟

صدای داد و فحش های رضا نمی زاشت حواسم به حرفای گلی باشه و بتونم جوابش رو بدم.

اصلا ناراحت نبودم از این که دست بخیه شدش رو هدف گرفتم اتفاقا خوشحالم که این کارو کردم.

هنوز پامونو از در اتاق بیرون نزاشتیم که یه لحظه احساس کردم نفسم بند اومد.

رضا موهامو از پشت گرفتو کشید و فریاد می زد:

_ زنیکه اشغال مادرم به خاطر تو توی این وضعیته .

جیغی از درد زدم این دفعه به خاطر این نبود که موهام از ریشه توسط یه حیون در حال کنده شدن بود ؛
می خواستم خدا صدامو بشنوا و بگه چرا این همه درد باید بکشم؟ تقاص کدوم کارمو داره این جوری پس می گیره .

عماد به زور تونست موهامو از چنگش در بیاره.

با نگرانی رو به گلی گفت :

_ من پیش آقا رضا می مونم شما سریع برید

نگاهم روی خونریزی دست رضا بود که همه چیز جلوی چشمم تیره و تار شد و توی بی خبری مطلق فرو رفتم.

1401/10/24 22:13

#پارت367

با سر درد چشمام رو باز کردم که صورت گلی رو خیلی تار جلوی چشمم دیدم.

_ گلی من چم شد؟

_ خانوم جان قربونت یهو از حال رفتین ، خوبین الان؟

_ آره فقط سرم خیلی درد می کنه و تشنمه .


_ سردردتون طبیعیه آرزو خانوم، شما بلند نشین تا من یه لیوان آب براتون بیارم.


چشمام رو روی هم گذاشتم تا گلی برگشت و با تکون دستم من رو متوجه خودش کرد.

بازومو گرفت و کمکم کرد تا رو مبل بشینم ، بدنم انگار بی حس بود و هنوز انگار کسی در حال فشار دادن گلوم بود.

کمی از آب رو خوردم که احساس کردم مره آب معمولی نیست متعجب به گلی گفتم:

_ گلی آب یه مزه ای می ده چی ریختی توش؟

_ گلاب ریختم توش خیلی ترسیده بودی خوبه برات بخور.
عماد، آقا رضا رو برد بیمارستان کمی آروم تر شده بود، نگاهی به گردنم کردو گفت:

_خدا مرگم بده ببین چه طوری قرمز شده ؛خدا خودش شاهده عزیزم تو تحمل کن آقا رضا نمی دونم چرا این طوری شده قبلا اصلا از این کارا نمی کرد اصلا براش عیب بود رو زن جماعت دست بلند کنه.

1401/10/24 22:14

#پارت368

حتی دلم نمی خواد دیگه اسم رضا رو بشنوم ؛ ازش متنفرم .
حرفای گلی ذره ای دلم رو آروم نکرد.
همش به خودم می گفتم *** می خواستی با این حیون از نو شروع کنی؟ کسی که به تو می گه اشغال و تهمت ناروا بهت می زنه حتی سکته مادرش رو تقصیر تو می دونه .
خدایا چرا به یکی انقدر میدون می دی که بتونه بدون کوچک ترین عذاب وجدانی از روی همه رد بشه و حتی به لاشه باقی موندشونم رحم نکنه و برای اطمینان از نابودی طرف تیکه تیکش کنه.


رضا ماهاس که منو له کرده و هر روز قلب منو نشونه می گیره و تیکه تیکش می کنه .

با صدای بهمی که دسترنج رضا بود رو به گلی گفتم:

_ گلی من *** می خواستم یه فرصت دیگه به دوتامون بدم، حتی به خودم قول داده بود که دربرابر رضا کوتاه بیام تا آروم بشه.
ولی اون این کینه مزخرفش نسبت به من همه چیزو خراب کرد.

حتی می خواستم با مامان فرانک صحبت کنم که نفس و برادرم امیر رو پیدا کنه و راضیشون کنه برگردن و رضا هم این طوری مجبوره ازدواج و عشق واقعی اونا رو بپذیره .

قطره اشکی روی گونم چکید که با سر انگشتم پاکش کردم و ادامه دادم:

_ می خواستم دوباره خانواده رو دور هم جمع کنم .

1401/10/24 22:15

#پارت369

آه صدا داری کشیدم و آروم از روی مبل بلند شدم تا برم توی اتاقم و فارغ از همه این نا عدالتی ها یه دل سیر برای خودم و بی کسیم گریه کنم؛

اما حتی این حال لعنتی هم با من سر ناسازگاری داره طولی نکشید که بی حال روی مبل افتادم و باز مجبور شدم به گلی زحمت بدم تا منو به طبقیه بالا توی اتاقم ببره.
بیچاره گلی هم انداختم توی زحمت واقعا هدف از خلقتم انگار فقط فلاکت و بدبختی کشیدن بوده اونم به دست اطرافیانم.
خیلی دلم گرفت از این که گلی باید با این سنش از من مراقبت کنه و تکیه گاهم باشه به جای مردی که خودش باعث و بانی این حالمه.

از حس عجیب و جدیدی که اونده سراغم خیلی می ترسم باید کنترلش کنم ،آخه دل دیوونه من چه طوری خیال کرده می شه کسی که انقدر ازم متنفره و می خواد با دستای خودش بکشتم رو عاشق کرد.


از گلی تشکر کردم و در اتاق رو بستم؛
از توی کمد یکی از اون لباس خواب هایی که خیلی وقته بدون استفاده توی کمدم هستن رو بیرون اوردم پوشیدم.
رنگ جیگری براقش با پوست بلوریم می جنگید.


جلوی آینه ایستادم و خیره به چهره ای شدم که مدت ها پیش زیبایش خیلی ها رو مجذوب خودش می کرد ولی حالا زمین تا آسمون فرق کرده و پیر و پژمرده شده.
واقعا راسته که سن فقط یه عدده مثلا من الان احساس می کنم یه پیر زن 70 ساله با روح و جسمی بیمارم.

حتی حوصله دیدن خودم رو توی آینه ندارم؛ خوابیدم روی تخت و زانوهامو توی شکمم جمع کردم.

1401/10/24 22:16

#پارت370

دلم برای زمان هایی که امیر بودش و همیشه هوای خواهرشو داشت و از یکی یدونش حمایت می کرد خیلی تنگ شده؛ خیلی سخته که انتخاب هیچکی نباشی حتی برادرت؛ کسی که اسمش توی شناسنامت به عنوان شوهر سنگینی می کنه ذره ای برات ارزش قایل نباشه و از بی *** بودنت بی شرمانه سو استفاده کنه.

دوباره با فکر به گذشته قطره های اشکم گونمو خیس کردن.

چشمام و بستمو و سعی کردم برای مدتی هم که شده از فکر این زندگی نکبتی بیام بیرون.
تقریبا چشمام گرم خواب شدن و تو حالت خواب و بیداری بودم که حس کردم سر انگشت های یکی، موهامو به بازی گرفت؛ از ترس تکون خفیفی خوردم و آروم چشمام رو باز کردم.

وقتی چهره ی رضا رو دیدم هیستریک وار شروع کردم به جیغ زدن؛ اصلا دست خودم نبود فقط می خواستم راحتم بزاره.

از روی تخت پریدم پایین با جیغ گفتم:

_ کمک، گلی به دادم برس الان می کشتم، خدایا کمکم کن؛
چی از جون من می خوای به هرکسی که می پرستی من روحمم خبر نداشت مامانت سکته کرده لعنتی تو خودت منو به زور بردی توی اون هتل کوفتی و اون نمایش بیشرمانه رو راه انداختی ؛
خواهش می کنم من رو ول کن همین طوری خودم عذاب می کشم.


یه قدم به سمتم حرکت کرد که از ترس چنان جیغی زدم که گوش خودم زنگ زد.

در با شتاب باز شدو عماد و گلی هراسون وارد اتاق شدن.

رضا کلافه و غمگین گفت:

_ تا منو دید شروع کرد به جیغ زدن حتی نمی زاره بهش نزدیک بشم؛ فکر می کنه می خوام بهش آسیب برسونم.

1401/10/24 22:18

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

َ
?بـہ بـعـضـیـا بـاسـ گـفـتـ دم

?از یـــہ رنــــگـے نــزنــ کــه

?خــــودتـ رنـگـیـن کـــمـانی

هـــــ?ــــــه

1401/10/25 10:07

#پارت371


دستمو گذاشتم رو صورتم و گلی رو صدا زدم:

_ گلی توروخدا بهش بگو بره.

_ آقارضا؛ آرزو خیلی ترسیده


_ شما برید بیرون من با آرزو حرف می زنم

انقدر لحنش دستوری بود که عماد سریع از اتاق زد ببرون وگلی هم بعد از کمی مکث بدون این که حرفی بزنه رفت و در اتاق رو پشت سرش بست.

بهم نزدیک شدو گفت:

_ می دونم یه موجود نفرت انگیز شدم و گند زدم؛ می دونم رفتار های بدی داشتم و با حماقت هام تورو عذاب دادم و تقاص اشتباهات دیگران رو از تو گرفتم.


همین طور که بهم نزدیک شد لرزش بدنم هم بیشتر شد.

_ چی از جونم می خوای من اصلا نمی دونم مامانت چه طوری راهی بیمارستان شد.

دستشو توی موهام برد و شروع کرد به نوازش کردن که سرمو کج کردم تا از شر حرکت انگشتاش بین موهام راحت بشم.

_ می دونم من باز دیوونه شدم و تلافی کارای بقیه رو سر تو خالی کردم؛ آرزو دیگه خودمو نمی شناسم منم از خودم متنفرم خیلی بی غیرت شدم که انقدر راحت دستم روی صورت زن پایین میاد ؛ گاهی به خودم می گم چقدر احمقی که به خاطر نفس که خیلی وقته رفته و تنهات گذاشته زنتو عذاب می دی.

بازم قطره های اشکم روی گونم جاری شدن و گفتم:

_ منو طلاق بده برو به زندگیت برس قول می دم هیچ وقت سراغتو نگیرم؛ هیچ چیزی هم ازت نمی خوام؛ تو هیچ سودی از بودن من توی خونتون نمی بری من خبر ندارم اونا کجان.

یه دفعه قاطی کردو بازومو محکم توی دستش گرفت و شروع کرد به فشار دادن بازوم و دندوناشو روی هم چفت کردو با عصبانیت گفت:

1401/10/25 10:07

#پارت372

_ببین من از دروغ و خیانت متنفرم ؛ الان داری دروغ می گی کاری نکن باز بزنه به سرم.

_ آخه چرا باید دروغ بگم من نمی دونم کجان خبری ندارم ازشون چرا قبول نمی کنی یه طرفه این ماجرا خواهرت بوده که با میل قلبی خودش تصمیم به رفتن گرفته خسته شدم انقدر تقاص کارای بقیه رو دادم ؛ اول خواهر بعد مادرت نفر بعدی که به خاطر تصمیم می گیری منو بکشی کیه؟

وقتی با تمام توانت داشتی تلاش می کردی تا خفم کنی داشتم تقلا می کردم تا خودمو نجات بدم ولی حالا که فکر می کنم می بینم *** بازی در آوردم باید می زاشتم نفسم رو ببری تا از دست این دنیا و آدم هاش راحت بشم.
من باز هم می گم خبری از امیر و نفس ندارم اصلا برام مهم نیست کجان کم به خاطرشون از تو مشت و لگد نخوردم

با لحنی کلافه و عصبی گفت:

_ خودم شماره امیر رو سر گوشیت دیدم پیام داده بود ؛ خودشو معرفی کرده بود و می خواست که جوابشو بدی.

از حرص دستام و مشت کردم و انقدر فشار دادم که احساس کردم دستم بی حس شد.

_ من ازشون خبر نداشتم، با مادرت در ارتباط بودن ؛ امیر می خواست با من صحبت کنه ولی من تمایلی به حرف زدن باهاش نداشتم و هر سری که مامانت بهم اصرار می کرد جواب نه می دادم؛ خط جدیدم رو از مادرت گرفت چون من ازش بی خبر بودم.

شوکه بهم نگاه کردو با بُهت گفت:

_ مادرم هم مثل نفس خیانت کرد؛ من *** پیش تو دنبال ردو نشونی از اونا بودم ولی انگار مادرم از همه بیشتر ازشون خبر داشته و منو دور زده.


کلافه چشمامش رو بست و دستم رو توی دستش گرفت، از کارش تعجب کردم ولی انقدر عصبی بود که نه جرات پرسیدن و نه جرات مخالفت داشتم.

1401/10/25 10:09

#پارت373

سرشو آورد توی گردنم و بوسه ای کوتاه به گردنم زد.
به وضوح از کارش لرزیدم و خاطرات رابطه های خشن و اجباری که هرسری داشتیم و عذاب کشیدن های منو بیخیالی اون نسبت به من بعد از این که به خواستش می رسید و غرق لذت می شد مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد و خیلی غیر ارادی دستم و گذاشتم رو سینش و هولش دادم تا ازم فاصله بگیره ولی اصلا یه میلی متر هم عقب نرفت و با لحن مهربونی که زیادی نا آشنا بود و از جنس اون مهربونی های گول زنکش نبود گفت:

_ منو تو زن و شوهریم، بودنمون با هم طبیعیه ، می دونم خیلی باهات بد کردم ولی شاید بشه دوباره شروع کرد.

با دستش روی صورتم شروع به کشیدن خط های فرضی کرد و گفت:

_ چی شد که این لباس رو پوشیدی؟ خیلی ناز شدی تازه انگار دیدمت ،اصلا حواسم نبود بهت وگرنه عمرا می زاشتم عماد پاش برسه توی اتاق ولی خودش حواسش بود تازه متوجه شدن چرا یه لحظه هم سرشو بالا نیورد.

دستش بند لباس خوابم رو گرفت و کشید که فورا دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:

_ من نمی خوام ؛ادامه نده خواهش می کنم.

_ تو زنمی دارم می گم بیا از اول شروع کنیم نمی خوام که ببخشیم چون می دونم چقدر سخته با این همه بلایی که سرت آوردم به راحتی منو ببخشی ولی می خوام که دوباره شروع کنیم کمکم کن خودمو پیدا کنم من عاشق نشدم ولی حسم به تو خیلی فرق داره با بقیه دخترایی که باهاشون بودم. حتی وقتی تو چموش بازی در میوردی و من به زور به خواستم می رسیدم بازم راضی بودم فقط اگر اون عذاب وجدان لعنتی که بعدش می اومد سراغم نبود می تونم بگم بهترین رابطم رو با تو داشتم.

_ من حس خوبی به بودن با تو ندارم.

بدون این که جواب حرفم رو بده خودشو بهم چسبوند و لبم رو به بازی گرفت؛ عمیق و داغ بوسیدم و گاز ریزی از لبم گرفت و دستش رفت سمت سینه هام لب هامو رها کرد و لاله گوشم رو مک زد با دستا و لبش داشت جای جای بدنم رو فتح می کرد که ناخود آگاه دستمو به سمت گردنش بردم ..

1401/10/25 10:11

✘⇜پسرے ڪہ بہت نگہ شالتو بڪش جلو.......
✘⇜پسرے ڪہ بہت نگہ رژ پررنگ نزڹ.....
✘⇜پسرے ڪہ بہت نگہ ارایش نڪن وقتے مڹ نیستم......
✘⇜پسرے ڪہ بہت نگہ تنہا بیروڹ نمیرے.....
✘⇜پسرے ڪہ بہت نگہ بیروڹ رفتے از ڪنار مامانت جم نمیخورے .....
✘⇜پسرے ڪہ بہت نگہ پسراے ادد لیستتو بلاڪ ڪڹ جز آشناهات ...
✘⇜پسرے ڪہ بہت نگہ عڪستو نبینم اینور اونور گذاشتے .....
✘⇜پسرے ڪہ بہت نگہ شبا بعد شب بخیر نبینم آڹ باشی....
✘⇜پسرے ڪہ بہت نگہ با پسر عمو،پسر خالہ یا هر ڪوفت و زهرمار دیگہ بیروڹ نمیرے ※قابڸ اعتماد نیست ※چــــــــــــــــــــوڹ ※تــــــــــو براش ※ فقــــــــــط ※ هًــــــــــوًســــــــــے..

1401/10/25 10:12

#پارت374

بغلم کرد و من پاهام رو دور کمرش حلقه کردم؛همون طور که لب هامون قفل همدیگه بود به سمت تخت رفت و منو آروم روی تخت گذاشت و بوسه ای روی لبم زدو ازم جدا شد.

دستش رفت سمت دکمه های لباسش که باز ترس افتاد به جونمو و صدایی توی مغزم فریاد زد دیوونه این مرد قصد جونتو کرده بود.

نشستم روی تخت و با صدای آرومی گفتم:

_ اشتباه کردم ؛نمی دونم چی شد ولی دیگه نمی خوام ادامه بدیم نظرم همونه از اتاقم برو بیرون .

با بُهت گفت:

_ آرزو تو که داشتی همراهیم می کردی چرا این طوری می کنی.

موهامو زد پشت گوشمو با لحن مهربونی گفت:

_ ما هردو به هم نیاز داریم کار خلافی که نمی کنیم.


از ناتوانی خودم گریم گرفت؛ دل احمقم اسمشو فریاد می زنه ولی عقلم یه چیز دیگه میگه.

خواستم دهن باز کنم و بگم برو بیرون که با دستشش خوابوندم رو تخت و خیمه زد روم و با خشونت افتاد به جون لباس خوابمو از تنم در اورد.

چنگی به بازوش زدم تا رهام کنه و با عجز اسمشو به زبون آوردم که باعث شد لحظه ای مکث کنه و بعد جاهامونو عوض کنه و منو توی بغلش بگیره.

_ بوی تنتو دوست دارم،آرومم می کنه

1401/10/25 10:13

#پارت375

_بوی تنتو دوست دارم،آرومم می کنه

دلم می خواست جوابشو بدم ،بگم که منم وقتی توی بغلش هستم سرشارم از حس های خوبی که خیلی برام ناآشنا هستن ولی این سری قلبم هم از گفتن احساسم ترس داشت.

_ گلی بیچاره الان حتما نگرانه ،می شه ولم کنی برم پیشش؟

زهرخندی زدوگفت:

_از هر ترفندی استفاده می کنی تا از شر من راحت بشی!، از نظرت من خیلی غیر قابل تحملم؟


دلم می خواست فریاد بزنم آره غیر قابل تحملی،ازت متنفرم ولی نمی دونم چرا یه چیزایی این وسط باهم هم خونی نداره. با این همه بلایی که سرم آوردی من توی بغلت آروم گرفتم، اصلا چرا نمی تونم با بند بند وجودم ازت متنفر باشم.
ولی همه حرفام خلاصه شدن تو دو کلمه.

_ بزار برم.

_ جات همین جا خوبه ؛نمی زارم بری همین که به خاطرت عقب کشیدم و چشمام رو روی این همه زیبایی بستم خیلیه.

با تمام شدن حرفاش دستش رفت پشت کمرمو و خواست سو*تینم رو در بیاره که دستپاچه گفتم:

_ مگه نگفتی کاری باهم نداری پس دستت بردار.


_ الانم می گم کاری باهات ندارم؛فقط کمی بخوابیم نظرت چیه؟! من که موافقم.

_ من موافق نیستم ،تا همینجا هم که لباس خوابمو در آوردی و چیزی نگفتم خیلیه.

_ زیادی خوردنی شده بودی ولی چه فایده نزاشتی که به زندگیمون برسیم ،حالمو گرفتی.

_ تو چرا این جوری هستی رضا؟ چندساعت قبل با تمام قدرتی که داشتی دستات رو دور گردنم فشار می دادی و حالا همون دختر اشغالی که حقش مرگ بود رو توی بغل گرفتی!

انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت:

_ هیش بسه دربارش حرف نزنیم.


واقعا این همه دوگانگی که داره منو می ترسونه، چقدر خجالت کشیدم وقتی عماد که یه مرد غریبه بود ایستاد جلو رضا و ازم دفاع کرد.

1401/10/25 10:15

#پارت376

صورتشو آورد جلو و بوسه ای روی لبم زد و لب بالاییم رو مک زد و عقب کشید و با آرامشی که تا حالا ازش ندیده بودم اسمم رو صدا زد.

_ آرزو

جوابی ندادم و خیره خیره نگاهش کردم که خندید و با لحن شیطونی گفت:

_ نکنه اشتباهی به جای لب زبونتو خوردم که حالا نمی تونی جواب بدی؟!

احساس کردم بدنم از خجالت داغ شد که با تعجب نگاهم کردو گفت:

_ چرا سرخ شدی؟! خجالت کشیدنتو قربون خانم خجالتی.

_من این جوری خسته شدم می خوام برم پیش گلی،تازه حمام هم باید برم.

_ خیلی مشتاق که بری پیش گلی این جوری فایده نداره باید بهش بگم دور ور زن من نپلکه.

وقتی گفت زن من فقط برای لحظه حس شیرین همسر بودن اومد سراغ ولی توی چشم به هم زدنی خاطرات سفر شمالمون و دوره ای که احساسات منو به بازی گرفته بود و ماهرانه نقش یه عاشق پیشه رو بازی می کرد ، مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد.



تقلا کردم برای این که از شر حلقه دستاش دور کمرم راحت بشم که گفت:

_ انقدر زور نزن تا وقتی من بخوام تو اینجایی.

حرفش توی سرم پیچید؛تا وقتی اون بخواد من هستم .
الانم به خاطر خودش من کنارشم ؛ چون نیاز داره که باشم و نیاز هاشو برطرف کنم .

یهو عصبی شدم و با مشت های ضعیفم افتادم به جونشو و با صدای تقریبا بلندی گفتم:

_ ولم کن عوضی مگه من عروسک خیمه شب بازی تو هستم که هر وقت تو بخوای بیای سمتم هروقتم دلت بخواد مثل یه دستمال استفاده شده،وبندازیم یه گوشه!

1401/10/25 10:16

#پارت377

_آرزو بسه،اه دست خودت اینجوری فقط درد می گیره من که مشکلی ندارم تا فردا صبح هرچقدر دلت می خواد منو بزن.


واقعا هم راست می گه انگار درحال نوازشش هستم چون عین خیالش نگاهم می کنه ،فقط خودم علاوه بر درد های دیگم، دست درد هم گرفتم.

با صدایی که فکر کنم به زور شنیده شد گفتم:

_ برو بیرون ازت بدم میاد

_آرزو من بهت دست نمی زنم فقط به حرفام گوش بده.

_ نمی خوام چیزی بشنوم تو همیشه با حرفات منو خورد کردی.

_ چرتو پرت نگو،انقدر از گذشته ای که بهم یاد آوری می کنه چقدر عوضی بودم حرف نزن بزار حداقل تا جایی که می شه جبران کنم.

_ چی رو جبران کنی؟! بهم بگو دقیقا چیو می خوای جبران کنی لعنتی؟!
کبودی هایی که روی پوستم یادگار گذاشتی؟ قلبم شکستم؟ روح بیمارام؟ ترسی که به خاطر وحشی بازیات افتاده به جونم ؟ رضا حتی وقتی سر انگشتت می خوره بهم از استرس نمی تونم حرکت کنم ،من خسته شدم از حرفای تحقیر آمیزت جلو بقیه ، از این که مدام بهم یاد آوری می کنی برادرم یکی دیگه رو به من ترجیح داده و الان هیچ کسی رو ندارم.

گریه هام به هق هق تبدیل شد و بریده بریده گفتم:

_ من حتی دیگه دختر نیستم تو تمام دارایی منو گرفتی هیچ راهی برای جبران نمونده.
من دیگه از دیدن خودم توی آینه چندشم می شه،احساس می کنم کثیفم می فهمی حال منو؟

دستمو گرفت و با غم گفت:

_ من خیلی پستم می دونم.

1401/10/25 10:18

#پارت378

بهم نزدیک شدو بغلم کرد با خشم گفت:

_ وقتی رفتم بیمارستان سینا و مادرش هم بودن ،فرناز خانم تا منو دید اومد سمتم و شروع کرد به معذرت خواهی.

می دونی دلیل این همه بحث و حال مامان کیه؟

_ نمی دونم ولی حتما منم دیگه،حداقل تو اینجوری می گی و خیلی هم مطمئنی.

ولی فرناز خانم چرا معذرت خواست!!؟
اون پرستاری که گرفتم پیش مامانت بود؟

_ عصبی بودم نفهمیدم چی می گم و چی کار می کنم، خودم دیگه از این همه خشم می ترسم.

پرستار هم پیش مامان بود،گفت وضعیتش فرقی نکرده.

_ آرزو تو واقعا از نفس وامیر خبر نداشتی؟
_ نه نداشتم بسه ولم کن،انگار باز می خوای حرفای قبلیتو بزنی خسته شدم انقدر این سوالو پرسیدی و هر سری شکنجم کردی.

_ باشه باشه دیگه نمی پرسم . بمون همینجا

جات خوبه .


نگاهش زوم شد روی پاهای لختم، دستش رفت بین تار موهامو نوازشم کرد .

پاهامو بیشتر توی هم جمع کردم و گفتم:

_ نگفتی فرناز خانوم چی گفت.

1401/10/25 10:19