The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#پارت379

_ سینا رو زدم .

با تعجب و نگرانی تو صدام،گفتم:

_ چی؟!!!

_این سری دیگه با دلیل بود،تازه زودتر از اینا باید این کارو انجام می دادم،ولی حالا هم زیاد دیر نشده بود.


خیلی کثیف تر از اون چیزیه که حتی فکرشو می کردم، اگه جلومو نمی گرفتن می کشتمش؛
جونشو مدیونه عماد هست،اون فرناز خاله زنک هم حالمو بهم می زنه،همیشه دوستیش،دوستیه خاله خرسس؛

قبلا هم به مامان گفته بودم ولی باور نمی کرد منم اهمیتی ندادم و بیخیال شدم.


گیج گفتم:

_ چی می گی رضا؟! یه کلمه از حرفاتو متوجه نشدم .
چرا تو بیمارستان بَلبَشو به پا کردی ؟ اون پسره سینا رو چرا زدی؟


_ فرناز زنگ زده بود به مامان کلی داد و بی داد کرده بود.

به من انگ بی غیرتی زده بود که بلد نیستم زنمو کنترل کنم،تو فاسدی ونشستی زیر پای پسرش و از این مزخرفات .


به مامان گفته بود اگه عروستونو جمع نکنید قید دوستی چندین ساله رو می زنم و میام در خونتون هرچی لایقتونه بارتون می کنم.


مامان بیچاره از شوک حرفای چرت و تهمت های سنگین فرناز سکته می کنه و از پله هاسُر می خوره.


مسبب حال الان من و تو و مامانم اون پسره ی اشغال و مادرشه.

1401/10/25 10:20

#پارت380


باورم نمی شه که این اتفافات افتاده؛
خدای من چه طوری به خودشون این اجازه رو دادن که انقدر راحت پشت سر من صفحه بزارن و برام داستان درست کنن؛
چقدرم مطمئن بوده از این که من برای پسرش تور پهن کردم که حتی تماس گرفته به مادرشوهرم هشدار داده .

حتما یادم باشه ازش تشکر کنم به خاطر این همه لطفی که نسبت به من داره .

من *** فکر کرده بودم اون پسره سینا کلا اخلاقش همینه و به همه کمک می کنه. انقدر اون روزا از دست عذاب های رضا به تنگ اومده بودم که به ریسمون سیاه و سفید چنگ می زدم تا نجات پیدا کنم.
حالا می فهمم محبت هاش از سر مهربونی نداشته بیشعور نقشه داشته.

بین این همه عصبانیت از تهمت های ناروایی که بهم زده شد خندم گرفته از این که اصلا چه طوری تونسته زنگ بزنه به مامان فرانک و این مزخرفات زاییده ذهنشو بگه!!
یکی نیست بگه پسره تو مگه تحفس که من براش تور پهن کنم.

یاد نگاهش توی بیمارستان افتادم.همش سرش رو می نداخت پایین و نگاهم نمی کرد .

توی اتاق دکتر که نشسته بودیم،بغلم کردو گفت خدا از سر تقصیرات هممون بگذره و کمکمون کنه.
من گیج فکر کردم داره برای مامان دعا می کنه.


_صدامو می شنوی آرزو؟

دستشو جلو صورتم تکون داد و گفت:

_من اینجاما دارم با تو حرف می زنم.خوابت برد؟!

_ نه خواب چیه من که تو بغل توام چه جوری نشسته و چشم باز بخوابم؟!
رفتم تو فکر.

_ همون دیگه چون تو بغل منی جاتم که راحت گفتم شاید حوس کردی بخوابی .

دیگه به اونا فکر نکن حسابشونو رسیدم.
اون سینا *** از کوچیکیش دنبال دارایی های من بود همیشه با هر ترفندی که می تونه تلاش می کنه تا داشته های منو مال خودش کنه.

1401/10/25 10:22

#پارت381


_ مدل حرف زدن تو هم یه جوریه انگاری من خونه و ماشینت هستم.

شاید خود تو هم مقصر بودی اگه حداقل توهین و تحقیرات فقط مال زمانی بود که خودمون دوتا بودیم یا توی همون خونه لعنتی که هنوزم نمی دونم کجا بود و چرا بیهوشم کردی؛کتک زدنات تمام می شد.


امثال سینا به خودشون اجازه نمی دادن به من با نقشه قبلی نزدیک بشن یا مادرش با اطمینان کامل این اجازه رو به خودش بده که اون حرفا رو به مامانت بگه و حالا این بلا هم سر مامان فرانک نمی اومد.


آه عمیقی کشید و نفسشو توی صورتم فوت کرد که مور مورم شد و گفتم:

_ نکن اینجوری نفستو فوت کردی تو صورتم مور مورم شد.

_ دستشو گذاشت رو کمرم و محکم فشار داد که دردم اومد و با تعجب گفتم:

_ چته ، باز قاطی نکنی ولی روانت داغونه از این که اذیتم کنی خوشحال می شی الانم از خندت مشخصه من دردم اومد ذوق کردی.

_ ذوق کردنم از لوس شدنات بود ،ملوس تر می شی دلم میخواد بخورمت.

_خیلی بی ادبی اصلا ولم کن.

_ همش می گی ولم کن ای بابا من که به خاطر تو از خیر خوش گذرونی گذشتم؛ خوبه فقط حرفشو زدم اگه عملی بود حتما نامه اظهار ولی بهم می دادی.

و با حالت گنگ نگاهش کردم که بلند خندید و دستشو حلقه کرد دور کمرمو مجبورم کرد رو تخت دراز بکشم.


لبم رو بوسید و گفت :

_ من که هنوز کاری نکردم؛

دستش رو گذاشت روی گردنم و گفت:

_ اگه دستم کم کم بره پایین تر یعنی تازه می خوام یه کاری بکنم.

1401/10/25 10:24

#پارت383

یه دفعه رضاشوک زده از روی تخت پرید پایین و خواست در اتاق رو باز کنه که با صدای نسبتا بلندی اسمشو صدا زدم؛برگشت به سمتم و هراسون نگاهم کرد که به لباساش پایین تخت اشاره کردم.

_ گلی جان مرسی خبر دادی الان میایم.

_ آرزو خانم قربونت شما خوبی؟ دل نگرون شدم مادر.

_ بله خوبم الان میایم،گلی اگه می خوای تو هم لباس بپوش بیا.

_باشه خانم مرسی خدا خیرت بده حزف دلمو گفتی.

صدای پای گلی رو شنیدم که داشت با عجله از پله ها پایین می رفت .

استرس گرفتم نمی دونم چه خبری قراره بشنویم؛
حال رضا از من خیلی بدتر بود دلم براش سوخت ،من درد بی مادری روسالها پیش کشیده بودم، درسته خیلی بهم ظلم کرده ولی خودمو که نمی تونم گول بزنم توی قلبم دوستش دارم.

سعی کردم خودمو کنترل کنم و توی این شرایط به دور از هر کینه ای کنار رضا باشم.

دستش می لرزید نمی تونست دکمه های پیراهنشو ببنده؛
جلوش ایستادم و دستشو کنار زدم با ملایمت گفتم:

_بزار کمکت کنم ،این همه استرس از رضایی که من می شناسم بعیده

1401/10/25 10:26

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

كاش ميخوردم از يه لاشي يا يه ناشي

ولي خوردم

از رفيقي كه بهش ميگفتم داداشي

1401/10/25 10:27

#پارت384

دکمه آخر لباسشو که بستم خواستم عقب بکشم ولی با دستاش مانعم شد .

سرم رو توی بغلش گرفت و خم شد وبوسه ای درست کنار لبم کاشت و با شک و خواهشی که توی صداش بودگفت:

_ تو هم باهام میای؟

_ معلومه که میام ،من می خواستم بعد همون موقع که برگشتیم خونه برم اونجا ولی خب...

حرفمو ادامه ندادم ؛هیچ دلم نمی خواد دوباره صحنه های تلخ گذشته رو بازگو کنم ، یه پشیمونی و غم بزرگ توی تیله به رنگ شب رضا دیدم که مثل آب روی آتیش آرومم کرد،هیچی رو از یاد نبردم یعنی نمی شه و نمی تونم ولی تا حدودی آروم شدم از این پشیمونی که هرلحظه توی چشماش پررنگ تر از قبل می دیدمش.

_ نمی دونم چه طوری اون کارو انجام دادم،اصلا انگار دیوونه شدم وقتی خودم به اون لحظه ها فکر می کنم و کار هایی که انجام دادم رو به یاد میارم باورم نمی شه من اون کار هارو کردم اصلا نمی شناسم اون رضا رو.


ولی دست خودم نبود من از دروغ و خیانت متنفرم و هیچ وقت از این دو گناه نمی گذرم وقتی مامان پشت تلفن بهم گفت فرناز زنگ زده و گفته به عروست بگو توری که برای پسرم پهن کرده رو جمع کنه،مگه شوهر نداره این بی حیا بازیا چیه!.
رضا پسرت، اگه غیرت داره حواسش به زنش باشه ؛
همین یه جمله مامان که از زبون فرناز گفت کافی بود تا اول تورو بکشم و بعد هم خودمو راحت کنم اصلا نفهمیدم چی شد وارد حمام اون هتل کذایی که شدم برق تیغ توجهمو جلب کرد و یه ثانیه طول نکشید که با قدرت کشیدمش روی رگ دستم.

1401/10/25 10:30

#پارت385

رضا حرف می زدو من فقط خیره به بازو بسته شدن لب هاش بودم هیچ صدایی نمی شنیدم .


تمام فکرم مشغول مرور رفتار های این مدتم بود تا شاید صحنه ای رو به یاد بیارم که توی برخوردم با اون پسره سینا زیاده روی کرده باشم و عواقبش بشه این حرف های چرت فرناز خانم.


ولی دریغ از یه لحظه که حتی توی ذهن خودم به اون پسره مدل دیگه ای فکر کرده باشم.

زیر لب به خودم لعنت فرستادم از این همه *** بودنم که فرق محبت دیگران و قصد و قرض توی رفتارشون رو نمی تونم تشخیص بدم.

با حس دستای رضا روی صورتم متعجب نگاهش کردم که با نیمچه لبخندی گفت:

_ باز من اشکتو در آوردم؟خدا لعنتم کنه که حتی حرف زدنم هم تورو به گریه می ندازه، آرزو من روزی صدبارم بگم ببخشید میدونم بی فایدس،

تو خودت بگو چی کار کنم که حداقل تصاویر عذاب آور گذشته کم رنگ بشه.


_ رضا خودم اصلا متوجه نشدم دارم گریه می کنم،نه به خاطر حرفای تو نبود نمی دونم یه دفعه چی شد.

برای ترمیم دلهامون و تصویر های شکسته توی مغزمون نیاز به زمان و صحبت داریم ،خدارو چه دیدی شاید بشه همه چی رو از اول ساخت.

الان بهتره بریم بیمارستان زمان داره می گذره انگار یادت رفت دکتر مامان فرانک تماس گرفت؛

گلی بیچاره هم فکر کنم دیگه جرات نکرده بیاد بالا در اتاقو بزنه از بس که لحنت خشن بود.

1401/10/25 10:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#تیکه_کتاب ?

تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود یا نشود
حرفی نیست
اما
نفسم می‌گیرد
در هوایی که نفس‌های تو نیست......

1401/10/25 10:31

#پارت386

_ ببین چی کار می کنی با من یه ثانیه نگذشت اون همه استرس و عجله رو یادم رفت از بیمارستان و مامان هم غافل شدم.


_ من مقصر نیستم خودت حواس پرت شدی وگرنه من کمکت کردم زودتر حاضر بشی.

الانم تا تو ماشینو روشن کنی سریع مانتو می پوشم میام.

_ باشه بهتره برم تا باز...

حرفشو خورد و دستشو برد تو موهاشو هوف کلافه ای کشید و از اتاق خارج شد.


از خونه زدم بیرون که عماد رو دیدم با لبخند و سری پایین گفت:

_خانم خوب هستید؟

_ممنونم. امروز توی زحمت افتادی رضا کمی عصبی بود نا خواسته یه سری اتفاقات افتاد که امیدوارم بین خودمون بمونه.

_خانم خیالتون راحت من نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم.

رضا بوقی زدکه باعث شد سرمو به طرف ماشین برگردونم و دستم رو به نشونع الان میام بالا ببرم.

از همین فاصله هم مشخص بود تمام حواسش به ما هست.

با عجله دوباره از عماد تشکری کردم و رفتم به سمت ماشین؛


در عقب روباز کردم و خواستم پیش گلی بشینم که رضا گفت :

_این کارا چیه بیا جلو ببینم .

نمی خواستم بازم مشکلی پیش بیاد با لبخند نشستم صندلی جلو بعد از بستن کمربندم گفتم:

_گفتم گلی جون تنها نباشه به خاطر همین.

_مرسی آرزو خانم ؛لطف دارید ولی آقا رضا درست می گن زن باید کنار شوهرش بشینه عزیزم.

1401/10/25 10:33

#پارت387

با این حرف گلی لبخندی روی لبم نقش بست.
حتی حرف زدنش هم با متانت و تواضع بود توی این چند روز خیلی بهش عادت کردم بهم آرامش می ده.

عجیب انگار شبیه مادری بود که خیلی وقت پیش از دستش دادم.


هیچ وقت فرصت نشده باهاش دراین رابطه صحبتی بکنم ،نمی دونم اصلا ازدواج کرده یا نه؛

از وقتی که وارد این خونه شدم انقدر از زمین و آسمون مشکل ریخته رو سرم که از کنار همه چیز بی تفاوت گذشتم.

بازم رفتم تو فکر و خیال و حواسم نبود که زل زدم به صورت رضا.

دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:

_ چیزی شده زل زدی به من
بعد خم شد به سمتم و با صدای آرومی گفت:

_می دونم جذابیتم اسیرت کرده حق داری آرزو جان.

از خجالت سرمو انداختم پایین و پچ پچ مانند گفتم:

_خیلی بدی من اصلا حواسم نبود که به تو خیره شدم ،الانم زشته برو کنارجلو گلی بیشتر از این آبرو ریزی نکنیم؛

اون از در قفل اتاق اینم از الان.

_باشه تو گلی رو بهونه کن و در برو ولی من که می دونم محو جذابیت من شدی؛
دربرابر من انکار بی فایدس.


هوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم حرفو عوض کنم برگشتم به سمت گلی گفتم:

_گلی از بیمارستان زنگ زدن حرف خاصی نگفتن؟

با این حرفم رضا خندید که بیشتر حرص من رو در آورد بهش گفتم:

_ حرف خنده داری زدم مگه؟

گلی که سعی داشت بین ما میانجی گری کنه و یه بوهایی از تغییر موضع منو رضا تو رابطمون،برده بود سریع گفت:

_ آرزو خانم فکر کنم آقا رضا یاد موضوعی افتادن که خندید قبلا هم این طوری بودن.

رضا هم از خدا خواسته سریع گفت:

_ آره آره گلی درست می گه یاد یه ماجرایی افتادم خندم گرفت،تو به حرفت با گلی ادامه بده.
گلی نگفتی حرفی زدن یا نه؟

_ نه حرف خاصی نزدن فقط گفتن سریع خودتونو برسونید.

بااین حرف گلی زیر لب با خودم گفتم:

_ ما هم که چقدر سریع رسیدیم کلی لفتش دادیم ،هم دلشوره گرفتم هم امیدوار بودم به این که خبر های خوبی در انتظارمون باشه.

1401/10/25 10:34

#پارت389


وارد بیمارستان شدیم و رفتیم سمت اتاقی که مامان فرانک بستری بود.

پرستار با دیدنمون سریع گفت:

_دکتر منتظرتون هستن.
و اتاق دکتر رو بهمون نشون داد .

قبل از این که بره بهش گفتم:
_خانم پرستار اتفاقی افتاده؟

لبخند مطمئنی زد و گفت:
_به امید خدا مریضتون داره بهوش میاد عزیزم نگران نباشید.

با این حرفش رضا قبل از من تشکری کرد و دستمو گرفت با خودش کشید.

ضربه ای به در اتاق دکتر زد و بعد از اجازه ورود؛همگی وارد اتاق دکتر شدیم.

انگار رضا رو هم دیده بود ؛فکر کنم وقتی رضا باعماد اومد بیمارستان باهم آشنا شده بودن.

_ آقای دکتر تماس گرفتن منزل گفتن خودمونو برسونیم بیمارستان؛اتفاقی برای مادرم افتاده؟

دکتر با لبخند شروع کرد به حرف زدن:

_اتفاق که افتاده ولی خب نه از نوع نگران کنندش،خبر خوش دارم براتون.

امروز علائم حیاتی بیمار پیشرفت خیلی خوبی کرد و از 4 رسید به 9 این اتفاق خیلی مهمیه،بدن بیمار داره به دارو ها واکنش مثبت می ده.

1401/10/25 10:35

#پارت390

پرستارشون گفتن حتی انگشت مادرتون تکون خورده ولی خب طبیعیه که وضعیتشون کاملا پایدار نشه هنوز به زمان نیاز داریم.

به امید خدا اگه تا چند روز آینده چشماشونو باز کنن خیال همه راحت می شه.

توی دلم خداروشکر کردم و رضا از دکتر تشکر کرد ودستم رو محکم گرفت و فشار داد.

گلی اشک شوقش رو پاک کرد و به دکتر گفت:

_ خیر از جوونیتون ببینید ان شاالله فرانک خانم زودتر بهوش بیاد دل منم آروم بگیره.


دکتر اجازه داد مامان فرانک رو چند دقیقه از نزدیک ببینیم.

من و گلی چند لحظه داخل اتاق موندیم بعد اومدیم بیرون؛

حس کردم رضا دلش می خواد که با مادرش تنها باشه ،اگه شماره ای از نفس داشتم حتما باهاش تماس می گرفتم؛


بدون شک اگه وضعیت مامان فرانک رو می دونست هرجایی بود خودشو می رسوند.

دوباره به یاد برادر بی وفام امیر افتادم؛
دردم که یکی دوتا نیست همه انگار تو زندگی من مسافرن.

1401/10/25 10:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

اميدوارم به درجه اى از بدبختى نرسين كه↬

مجبور بشين روزا با خودتون تكرار كنين✖

به درك كه دوسم نداره :'( ✌️

1401/10/25 10:41

#پارت391


رضا از توی اتاق اومد بیرون و رو به ما گفت:

_ بهتره بریم موندنمون اینجا بی فایدس.

_ با گلی جان برو خونه من می مونم اینجا؛خودم باشم خیالم راحته تا همین الانشم عذاب وجدان دارم که دیر رسیدیم.

_موندنت بی فایدس بریم خونه،لجبازی نکن همین الانشم فکرم حسابی درگیره؛

چندروزه کارا شرکت رو هوان از هیچی و هیچکس خبر ندارم تو دیگه درگیری ذهنیمو بیشتر نکن.

تو بمونی اینجا من همش فکرم پیش تو.

مظلومیتی که تو صداش بود نزاشت مخالفت بکنم.

_باشه فقط برم یه سفارشی به پرستار بکنم بعد بریم.

_باشه خانومی.

اولین بار بود که بهم می گفت خانومی؛دلم قنج رفت .

جدیدا خیلی بی جنبه شدم ببین با یه کلمه چه طوری نیشم در حال کش اومدنه.

پا تند کردم و رفتم سراغ پرستار خصوصی که برای مامان فرانک گرفته بودیم .


وارد خونه که شدیم رضا رفت طبقه بالا و گفت تا وقت شام صداش نزنیم.

می خواد کارهاشو تا جایی که امکان داره راست ک ریس کنه و باید با چندتا کارخونه هم تماس بگیره.

1401/10/25 10:42

#پارت391


منم بعد پوشیدن لباس خونگی رفتم پیش گلی و توی درست کرد شام بهش کمک کردم.

مشغول درست کردن سالاد بودم که گفت :

_آرزو خانم فکر کنم دوباره خدا بهمون رو کرده.
خیلی خوشحالم که دیگه میونت با آقا رضا شکراب نیست؛

خداروچه دیدی شاید قراره نتیجه صبوری هاتو ببینی مادر.


لبخند خجولی زدم و گفتم:

_ هرچی خدا بخواد،گلی دعا کن از پس همه چی بربیام و مامان فرانک زودی بهوش بیاد.

_آمین،تا غذارو میچینم برو آقا رضا رو صدا کن آرزو جان.


سر میز شام رضا بی اشتها غذا می خورد و منو متعجب کرد چون لازانیا رو همیشه به گفته مامان و گلی خیلی دوست داشت.

_ چرا با غذات بازی می کنی؟

_سیرم،تو غذات تمام شد؟

_آره ولی تو که هنوز چیز زیادی نخوردی از صبح هم تقریبا چیزی نخوردی؛الان چه طوری سیری؟

_ اگه تمام کردی بریم بالا من سیرم

با تعجب و ابروهای بالا رفته نگاهش کردم که صداشو آورد پایین و با لحن شیطون و گستاخی گفت:

_ یه خانم خوشگله ای نصفه نیمه خوردم سیر شدم،طعم خوبش هنوز زیر زبونمه.


با این حرفش چنگال از دستم افتاد توی بشقاب و صدای بدی واد؛ حرارت بدنم رفت بالا و داغ کردم.


قهقه ای زدو گفت:

_ خجالت کشیدناتم دل می بره؛ بریم بالا دیگه.

از روی صندلیش بلند شدو بدون این که فرصت مخالفتی بهم بده و دستم رو گرفت ک مجبور شدم بلند بشم.

همون طور که به سمت پله های طبقه بالا می رفتیم با صدایی بلندی از گلی تشکر کرد و جوری که انگار دنبالش کردن من و تا طبقبه بالا دنبال خودش کشید.


در اتاق رو که بست تا زبون باز کردم که دلیل این همه عجله رو بپرسم بین درو خودش قفلم کرد.

1401/10/25 10:44

شب سردیست و ?
هوا منتظرِ باران است ?
وقتِ خواب است و ?
دلم پیش تو سرگردان است ?
شب بخیر ای نفست ?
شرح پریشانی من ?
ماه پیشانی من ?
ای دلبر ?

1401/10/25 10:44

#پارت392

لبخند معنا داری زدو چشماش از تک تک اجزای صورتم گذشت و روی لبام مکث کرد.

_ چرا انقدر لفتش می دی وقتی می گم بریم بالا!؟

_ من!؟ خب داشتم شام می خوردم خودتم که هیچی نخوردی ؛
گلی بیچاره این همه زحمت کشید.


_گلی بیچاره طبق معمول وظیفشو انجام داد، تو دلت نسوزون برای گلی یکم به فکر شوهرت باش.


دستشو زدم کنار و خواستم برم سمت کمد لباسا که اجازه نداد و خودشو بهم نزدیک کرد و توی گوشم گفت:


_ مثل ماهی یه لحظه قافل بشم از تو دستم سر می خوری، همش درحال فراری.

_ ا برو کنار چت شده تو؟
این کارا چیه من خیلی خستم می خوام بخوابم.

_ چیزیم نیست که فقط


منتظر ادامه حرفش بودم که هیچی نگفت؛

با تعجب سرمو آوردم بالا تا نگاهش کنم که لبشو گذاشت رو لبم و عمیق بوسیدم.


برای این که ولم کنه لبشو گاز گرفتم که با مکثی لبمو بوسید و ولم کرد.

دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:

_پس خشن دوست داری خانمی!
منم موافقم .

لبش رفت روی گردنم که سریع گفتم:

1401/10/25 10:46

#پارت393

_رضا چته تو برای امروز بسه هر دومون خسته ایم. می شه ولم کنی ؟

_ یعنی چی می شه ولم کنی؟

_خارجی که حرف نزدم می گم خستم می خوام بخوابم ای بابا.

زهرخندی زدو گفت:

_ خارجیم مگه بلدی؟ چته باز فکر کردی خبریه؟!

با تعجب نگاهش کردم.
باورم نمی شه خدای من خوب بودنش بیشتر یک روز دووم نمیاره.

با دست هلش دادم کنارو و با غم گفتم:

_حداقل می زاشتی یه مدت بگذره من کمی باورت کنم بعد این طوری تیکه می زدی!


رفتم سمت کمد و لباسمو برداشتم و رو به رضا گفتم:

_مزاحمت نمی شم تو راحت بخواب می رم تو اتاق خودم.

با عصبانیت گفت:

_ این چرتو پرتا چیه خب حالا یه حرفی زدم چه لوس شدی!!

پاتو از در اتاق گذاشتی بیرون نزاشتیا

_فقط زود می گی خودت خسته نشدی واقعا؟
چرا تا کمی دلم خوش می شه گند می زنی تو همه چی؟

_ من اشتباه کردم باشه حالا قهر نکن.

_ برو بیرون می خوام لباسمو عوض کنم.

1401/10/25 10:47

#پارت394

_گفتم قهر نکن دیگه

_باشه می گم برو بیرون لباسمو عوض کنم،خیلی خستم.

_ غریبه ای اینجا نمی بینم !!

_ خب که چی؟ تو اتاق خواب معمولا غریبه ای نمیاد.

_ خوبه پس خودت جواب خودتو دادی،
خب برو کنار من لباستو انتخاب کنم؛
خیلی خسیسی این همه لباس خواب دلبرانه داری یه تن نمی زنی چشمم به جمالت روشن بشه.

_ باز از این حرفا زدی هنوز چند دقیقه نشده داشتیم بحث می کردیم.

_ از دست تو خیلی جدیدا خود رای شدی می گن به زن جماعت رو نباید داد برای همینه.

_ دقیقا اونایی که این حرفو می گن کیا هستن ؟اراجیف زیاد می گن تو خودتو قاطیشون نکن.

رضا یه سوال الان تو خیلی به من رو دادی؟

باخنده گفت:

_ بله هم خیلی رو دادم هم خیلی آوانس دادم صبح تا شب می گی نه.

_ آدم می مونه چی بگه خوب بودنت یه طوره بد بودنت یه طور؛هر دو هم دردسر های خودشو داره.

_ تشریف می بری بیرون یا هنوز حرفات تمام نشده؟

_ پس هنوز قهری!؟

_ قهر چی کشک چی؟ آدم وقتی ناز می کنه که ناز کش داشته باشه مگه عقلم کمه الکی ناز کنم؟!


با این حرفش زل زد بهم و رفت توی فکر.

توی دلم گفتم انگار حرفم روش تاثیر گذاشته واقعا هم حقیقت بود از همون کوچیکی عادت نداشتم برای کسی ناز کنم؛ پدر مادرم که خیلی زود رفتن ولی همون موقع هم که بودن انقدر درگیر مشکلات زندگی بودن که من با همون بچگیم می دونستم که وقت زیادی در طی روز برای ما ندارن.

1401/10/25 10:49

#پارت395

بعدها که من و امیر موندیم ماهم انقدر درگیر زندگی شدیم که وقتی برای لوس شدن برای برادرم نداشتم؛

و این حال این روز های منه زندگی زناشویی پر از پستی بلندی ،عشقی که تازه داره جون می گیره ولی باید تمام تلاشم رو برای از بین بردنش بکنم چون هیچ حس یک طرفه ای عاقبت خوشی نداره.

حتی از فکر این که متاهل هستم خندم می گیره چون هیچ صحنه ای توی زندگیم نیست که کوچک ترین وجه تشابهی به زندگی زن های متاهل نداره.

باورش سخته، برای منی که روز شب خدارو قسم می دادم تا رحمش به بی کسی من و امیر بیاد و آینده خوبی رو برامون رقم بزنه .

اما حالا از امیر که خبر ندارم ولی وضع خودم شدیدا توی محدوده قرمز زندگیه .

با صدای ضربه ای که نمی دونم از کجا بود به خودم اومدم .

حسابی رفته بودم توی یاد و خاطرات قدیم و عزیزایی که از دستشون دادم .
حتی توی افکارمم هیچ خوشی وجود نداره.

به رضا که مثل کسی که یه آدم فضایی روبه روشه بهم نگاه می کرد،گفتم:

_ صدای چی بود؟

_ ساعت خواب جدیدا پیشرفت کردی سر پا می خوابی؟ گفتی خسته ای ولی الان عمقشو فهمیدم نمی دونستم قابلیت خوابیدن با چشم باز اونم عمودی رو داری!!

با تعجب گفتم:

_ چی می گی خب این چه ربطی به سوالم داشت من کی خوابیدم؟

تا جملم تمام شد دوهزاریم افتاد که آقا رضا منو دست انداخته .

چشم غره ای بهش رفتم که گفت:

_زدم رو میز بلکه خانوم از هپروت بیاد بیرون ،آرزو حوصله بیرون رفتن از اتاق رو ندارم تو هم که حق نداری جایی بری . لباستو عوص کن سریع بیا در آغوش گرم شوهر جانت که منم حسابی خستم.

شروع کردم به غر غر کردن و همونطور که در کمد رو باز کردم تا حداقل توی دید مستقیم رضا نباشم.

لخت شدم و با صدای بلندی گفتم:

_ بحث کردم باهات بی فایدس منم الکی خودم و خسته کردم.

_ آفرین خانوم چیز فهم خب وقتی خودت می دونی دیگه چه کاریه ؟!

یه طوری هم می گی برو بیرون لباس عوض کنم انگار نه انگار همین صبح

پریدم وسط حرفش و با جیغ گفتم:

_ خیلی بی حیایی اَه بسه.

_ آرزو جونم بی حیا چیه خب زنمی یه طوری حرف می زنی انگار تازه شب عروسیمونه.

با این حرفش داغ دلم رو تازه کرد.

1401/10/25 10:50

#پارت396


با این حرفش داغ دلم رو تازه کرد؛
کمتر از ده روز دیگه سالگرد ازدواجمونه ودوسال از عمر از زندگی که هیچ وقت مشترک نبوده می گذره و من بعد از دوسال هیچی از یه زندگی مشترک نمی دونم.

یادمه مژده یکی از هم کلاسی های دانشگاهم تا چندین ماه بعد از شروع زندگی مشترکش تمام صحبتش حول محور زندگیشو و سیاست های شوهر داری بود.


حتی همیشه می گفت هر کدومتون شوهر کرد باید یه دوره فشرده بداش بزارم شما خیلی خنگ بازی در میارید آخه دختر با سن شما انقدر خنگ نوبره.

توی اکیپ چهار نفرمون فقط مژده شروشیطون بود منم که همیشه سکوت رو ترجیح می دادم که خیلیا کم حرفیمو پای غرورم و افاده گذاشتنم به خاطر قیافم، می گذاشتن.


گلناز و منا هم همیشه حد وسط اکیپمون بودن.

دوسال گذشته و من توی این دوسال برادرم،کارم،غرور و اعتماد به نفسم،سلامت روحم،دوستام و لبخند های نصفه نیمه ای که گاهی روی لبم نقس می بستن و آرامش نسبی که داشتم رو از دست دادم


و به یه زن افسرده که هیچ دلیلی برای گذروندن لحظه هاش نداره تبدیل شدم.


دست از فکر وخیال های الکی کشیدم و جلوی آینه ایستادم و سعی کردم بدون توجه به چهره پژمرده زن توی آینه موهامو گیس کنم؛ شب موقع خواب باید موهام بسته باشن وگرنه پریشون می ریزن تو صورتم وکلافه می شم .

رضا هم امروز صبح بهم گفت دیشب چندباز موهامو از صورتم زده کنار و با تعجب گفت موندم چه طوری نفس می کشیدی خوبه خفه نمی شی.

می خواستم بهش بگم اگه تو دستات رو دور گلوم حلقه نکنی و قصد خفه کردنم رو نداشته باشی هیچ چیز دیگه منو خفه نمی کنه.

1401/10/26 20:46

#پارت397

ولی حزفی نزدم چون مغزم کشش این همه بحث و دعوا رو اونم از اول صبح نداره.


گیس موهام داشت تمام می شد که رضا رو پشت سرم دیدم و از توی آینه با چشمای متعجب بهش نگاه کردم که گفت:

_ چشاتو این طوری نکن چون تضمین نمی کنم بعدش همین طوری فقط نگاهت کنم.

من که اصلا متوجه نشدم منظورش چیه با تعجب گفتم:

_ پس چه جوری نگاهم می کنی؟!!

چشماش برق زدو و با لبخندی خودشو از پشت بهم چسبوند و رویی لباس خوابم رو از روی شونم کنار زد و بوسه ای به شونم زد و با لحن خماری که لرزه به دلم انداخت گفت:

_ اون موقع دیگه نگاهت نمی کنم تا همین الانم به زور جلوی خودمو گرفتم مخصوصا وقتی داشتی لباستو عوض می کردی و به خیال خودت بدن بلوریتو پشت کمد قایم کرده بودی.

ولی اون پاهای خوش تراش و سفیدت هم کافیه برای دیوونه کردن من.

هیچ فاصله ای بینمون نبود و من کاملا گرمای بدنش رو حس می کردم.

ترسیده بهش گفتم:

_ برو کنار حواسمو پرت نکن موهامو گیس کنم بخوابیم .

_وقت تلافیه عزیزم تو هم حسابی حواس من و پرت کردی .

اوه با این حرفش متوجه شدم منظورمو اشتباه گرفت و به خیالش مشتاق شدم همراهیش کنم ولی خبر نداره حتی از برخورد سر انگشتش با بدنم و لمس کردنم، به لرزه می افتم و تمام وحشی بازی هاش رو به یاد میارم.

دستش که رفت سمت سینه هام تکونی خوردم و با دلهره گفتم:

_ رضا همش برمی گردیم سر خونه اول می گم امشب آماده نیستم خواهش می کنم ادامه نده.

با عصبانیت گفت:

_ تو اصلا کی آمادگی داری؟ همش می گی نه.

_ من می گم نه؟ مگه تا حالا حق انتخابی داشتم که بخوام نظر بدم همیشه مثل یه آدم تشنه می افتی روم و با وحشی بازی هات فقط عذابم می دی و خودت غرق لذت می شی و عین خیالت نیست من تا صبح از درد به خودم می پیچم.

1401/10/26 20:47

#پارت398

باعصبانیت فقط نگاهم کرد که با بغض گفتم:

_ چرا حرف نمی زنی؟! خودتم می دونی درست می گم که سکوت کردی.

خواست لمسم کنه که خودم کنار کشیدم و کلافه گفتم :

_ بهم دست نزن

_ کاری باهات ندارم چت شد یهو؟!
اصلا امشب از خیر عشق و حال گذاشتم تو فقط باز گریه نکن.

_ مگه داری با بچه دوساله حرف می زنی این جوری می گی ؟ من گریه نکردم.

_ بله بله می دونم عزیزم من اشتباه گفتم؛حالا بشین اینجا تا موهاتو دوباره گیس کنم، باز شد.

_ نمی خوام خودم بلدم برو بخواب، منم الان چراغ رو خاموش می کنم.

به صندلی جلوی میز آرایشی اشاره کرد و با خنده گفت:

_ بشین ببینم چقدر لجبازی می کنی الان دقیقا فرقی با یه دختر 6ساله نداری آرزو.

_ یه چیزی بهت می گما هی می گی دختر بچه،اصلا خداروشکر بهم می خوره دختر بچه باشم ؛ بعضیا که انگار سن پدربزرگا رو دارن.

نشستم رو صندلی که خم شد کنار گوشم و ته مایه خنده ای که تو صداش بود گفت:

_ چه زود خوشحال شدی حیف ، ولی من از لحاظ عقلی مثال بچه 6 ساله رو زدم خانومم .

حسابی از این حرفش حرصم گرفت ؛ چه طوری تیکه انداخت بهم ای خدا.

_ اصلا منظورت هرچی که بود به من چه !

گازی از لاله گوشم گرفت و گفتم:

_ همون که تو می گی لجباز.

_ می خواستی موهامو گیس کنی آره؟ این کی بود منو گاز گرفت؟!

_ اره دیگه گوشتم تو مسیر موهاته اصلا زنمی دلم خواست گازت بگیرم .

_ مهربونیاتم درست حسابی نیست، دردم گرفت خو.

_ خیلی نازک نارنجی شدی خوبه کار دیگه ای نکردم که سریع دردت گرفت

1401/10/26 20:48

#پارت399

دستمو بردم بالا یکی زدم رو دستش ؛همین طوری هم فیل وفنجون بودیم دربرابر هم چه برسه به این که من نشسته باشم ،

دستم دیگه نرسید وگرنه یکی می زدم تو سرش به خاطر این همه پرو بازیش.

_ خیلی پرو بی ادبی واقعا که.

_ من که حرفی نزدم توفکرت خیلی می ره جاهای بد بد .زشته عزیزم از این فکرا نکن.

_ اه رضا اصلا ولم کن مثلا خواستی یه گیس کنی؛ نکنه بلد نیستی؟!


از توی آینه بهم نگاه کرد؛ به نظرم توی چند ثانیه سیاهی چشمش خیلی پررنگ شد و بعد با لحنی که هیچ تشابهی به قبل نداشت گفت:

_ بلدم برای نفس هم گیس می کردم؛ انقدر ورجو ورجه نکن تا سریع ببندم؛موهای تو خیلی از نفس بلند تر.

دیگه هیچ صحبتی بینمون ردوبدل نشد و من از توی آینه خیره به چهره ای بود که حسابی با ابرو های در هم گره خورده خشن به نظر می رسید.

احساس کردم موهام توی دستش دارن کشیده می شن .

_ رضا

_رضا دردم می گیره.

باز هم جوابی نداد که آخی گفتم و با صدایی بلند از قبل گفتم:

_ آخ رضا داری موهامو می کشی.

یهو به خودش اومد و گفت:

_ ببخشید اصلا حواسم اینجا نبود؛الان تمام می شه معذرت می خوام.

بی حرف باز از توی آینه خیره به جسم کلافش شدم که گفت:

_تمام شد؛آرزو هیچ وقت حق نداری موهاتو کوتاه کنی باشه؟

1401/10/26 20:50

#پارت400

چشمام رو به نشونه تایید بازو بسته کردم که گفت:

_ دردت اومد؟ واقعا حواسم نبود که موهات رو دارم می کشم ؛ دست خودم نیست وقتی یاد نفس می افتم احساس یه آدم *** که بهش خیانت شده رو دارم.

خیلی برام سخته که قبول کنم خواهری که نفسم بود برای آیندش و خوشبخت شدنش چه نقشه هایی داشتم

این طوری مارو پَس بزنه و یه پسر غریبه رو انتخاب کنه.


_ می شه دربارش صحبت نکنیم؟ با حرف زدن درباره این موضوع هردوتامون اذیت می شیم.

_ من کل ناراحتیم برای ترک کردنمونه ولی جدای این که دل خوشی از امیر ندارم بیشتر از کار اون تعجب می کنم

که چه طوری تورو توی این شهر پر از گرگ رها کرد و رفت پی زندگیش.


هرکلمه ای که از دهنش خارج می شد با یاد آوری یه صحنه از شکنجه ها و کتک هایی که ازش خورده بودم؛ همراه بود.


پوف کلافی ای کشیدم و دستی که روی شونم گذاشته بود رو کنار زدم و از روی صندلی بلند شدم.

دیگه اون تصویر دونفره ای که توی آینه بود لبخند رو لبم نمی آورد ؛ تنها حسی که می تونم الان حس کنم نفرته.

متوجه تغییر حالم شد وگفت:

_ می دونم بی فایدس حتی خیلی مسخره به نظر می رسه ولی سعی کن من رو ببخشی ،خودم هنوز نمی تونم باور کنم تقاص انتخابی که از نظرم اشتباه و مایه آبرو ریزی بود رو از تو گرفتم.


عصبی گفتم:

_ ازدواج عاشقانه خواهرت با برادر من واقعا مایه آبرو ریزی بود؟؟!!


دل خوشی از امیر ندارم ولی هنوزم پاره جونمه نمی زارم کسی برادرم رو مایه آبرو ریزی بدونه.


از لحن عصبیم اول شوکه شد ولی بعدش سعی کرد به روی خودش نیاره ، با آرامش گفت:

_ منظورم این نبود

1401/10/26 20:54