#کوه_غرور 14
دام کردم!باشرایطی که خودتون درنظر گرفته بودین!ازفردا کارشونو شروع میکنن!ولی متاسفانه پرستاربچه هنوز نتونستیم پیدا کنیم و...
دستمو بالا آوردم...سکوت کرد...پشتمو بهش کردم وبدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم...دررواز داخل قفل کردم...تاریک بود...بازدن کلید برق فضای اتاق روشن شد ولی نه خیلی...روشناییش کم بود!مثل اتاق بازجویی!دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل اتاق بتابه...اینجا باید تاریک میموند...مثل قلبم...تاریک وسیاه!مثل سلول زندانم تاریک و خفه . به این تاریکی عادت داشتم!یعنی عادت کرده بودم!تو این ده سال تاریکی باهام ازهمه آشناتربود!انگار وقتی همه جا تاریک بود تازه یادم میومد که زندگیم چه قدر سیاهه!!! به سمت میز کارم رفتم و پشتش نشستم!نگاهم به دیوار روبه روم افتاد به صفحه ی دارتی که رو دیوار نصب بود و وسطش عکس اون عوضی بود!پوزخندی به عکسش زدم!عکسی که خودم کشیده بودم!باتموم دقت خودم کشیدم تو زندان !تو سلول انفرادیم!اون لبخند کریهش هم روی لباش بود!ازاون خنده هاش متنفر بودم متنفر!یه روزی انتقاممو ازش میگیرم!کاری میکنم اون خنده های مزخرفش از یادش بره!اون کثافت کاریاشو فراموش کنه،به بدبختی میندازمش!ولی الان نه...فعال باید قدرتمند بشم!باید قوی بشم تا بتونم باهاش مقابله کنم!تا بتونم شکستش بدم!با توپ تنیسی,که روی میز بود یه ضربه ی محکم به عکس زدم و از جام بلند شدم!باید میفهمیدم آرمیتا کجاست وچی کارمیکنه!اون دست من امانت بود!نباید در حق امانتم خیانت میکردم!ازاتاق خارج شدم!چندقدمی جلورفتم تا به در اتاقش رسیدم!آروم وبا احتیاط بازش کردم!چراق اتاقش خاموش بود!چشمام به تاریکی عادت داشت!چشم چرخوندم و تختشو پیدا کردم اما...اون کی بود روی تخت!؟
چندقدم به سمتش برداشتم!یه دختر ظریف آرمیتا رو بغل گرفته بود و باهم خوابیده بودن!موهایطلایی رنگ و بلندش روی بالش پخش شده بود و صورت کوچولوش معلوم نبود!بی اختیار اخم کردم!این دختر اینجا چی میخواست!؟
تو خونه ی من چی کار میکرد!؟
لبامو با زبون تر کردم و با صدای محکم گفتم:پاشو...
آرمیتا جابه جا شد و به پهلو خوابید اما دختره...نه ...ازجاش تکون نخورد!عصبی جلوتر رفتمو دستمو روی بازوش گذاشتم و تکونش دادم:هی...پاشو ببینم! نه...
محکمتر تکونش دادم جوری که تخت صدا داد!آروم چشماشو باز کرد!اول یه نگاه به اطراف انداخت و بعد چشمش به من افتاد یه چند ثانی
1401/10/27 09:55