The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#پارت401

_ می شه بدونم دقیقا منظورت از بی آبرویی چی بود؟

این که تو بهم تجاوز کردی و اون عروسی مسخره رو راه انداختی و هر روز منو به خاطر انتخاب خواهرت مجازات می کردی بی آبرویی نداره بعد ازدواج شرعی و قانونی دوتا عاشق بی آبرویی؟!

_ تو الان زن منی تجاوز کدومه؟

کنترلمو از دست دادم و جیغ زدم:

_ من زن توام ؟! درست می گی هرکاری دلت خواست با من کردی و چندتا از دوستای مزخرفتو دعوت کردی توی یه جشن مزخرف تر از من بله گرفتی و بعد هم جلوی همه تحقیرم کردی ؛
من این مدلی شدم زنت خوب یادمه.

_ صداتو برای من نبر بالا انقدر هم جیغ نزن؛ گفتم که غلط کردم دیوونه شده بودم کارام دست خودم نبود می خوام تلاشمو بکنم همه چیزو درست کنم.

لحنش خیلی خشن بود و با کلماتی که روی زبونش می اومد زیاد همخونی نداشت؛

یهو ترس برم داشت و یاد کتک هایی که می خوردم افتادم، هنوز زمان زیادی از اون روز ها نگذشته نمی خوام دوباره تکرار بشن ؛ دیگه جایی توی بدنم نمونده که رد انگشت های رضا روش هک نشده باشه.

_ رضا حتی این حرفایی که می زنی نمی تونن باعث بشن من لحظه ای اون کارها رو فراموش کنم تو منو بازیچه خودت کردی؛

دوباره صدام رفت بالا و گفتم :

_ ازت متنفرم.

با خشم به طرفم اومد و گفت:

_ گفتم جیغ نزن صدامون می ره پایین اون زن بیچاره این موقع شد نگران می شه.


جالبه یهویی چقدر آدم با مسئولیتی شد حالا نگران این که این موقع شب گلی نگران نشه ، قبلا که روز و شب مثل وحشی ها می افتاد به جونم نگرانِ نگرانی کسی نبود.

_ دیگه در و دیوار این خونه هم عادت کردن به عذاب هایی که به من می دی چه برسه به گلی.
رضا ازت متنفرم به خاطر تمام بد بودن هات.

_ جرات داری یکبار دیگه این زری که زدی رو تکرار کن آرزو.

با حرص جیغی زدم و اشک هام روی صورتم جاری شد که خودشو بهم نزدیک کرد و با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:

_ ببین باز می خوای عصبیم کنی؛ این حرفو نزن دوست ندارم ازم متنفر باشی.

اشک روی صورتمو پاک کرد و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و لبم رو با خشونت به بازی گرفت.

1401/10/26 20:56

#پارت402


دست رو دور کمرم حلقه کرد و مک عمیقی از لب هام زد که آخ ریزی گفتم ، مکثی کرد و دوباره خشن تر مشغول شد دستش رو گذاشت پایین کمرم و محکم فشار داد ؛

لب هام رو ول کرد و با صدای خمار و چشمایی که خواستن رو فریاد می زد لب زد :

_ داری به تلافی قبل پَسم می زنی ؟ خیلی سخته خودمو کنترل کنم و از اون سخت تر اینِ که تو مدام دست رد به سینم می زنی ، با این کارت خوردم می کنی احساس بی ارزش بودن بهم دست می ده؛

چرا هر سری که میام سمتت این جوری عقب می کشی ؟!

اصلا متوجه نشدم چه جوری زبونم به حرکت در اومد و گفتم :

_ از بودن باهات می ترسم ، من حتی بار اولی هم که بهم نزدیک شدی و جیغ هایی که می زدم هنوز یادمه.

_ پس تو به من بی میل نیستی ؛ فقط از تکرار حماقت های قبلیم و رابطه های قبلیمونن می ترسی ؟

به نشونه تایید سرم رو بالا پایین کردم.

آرومم و مشتاق گفت :

_ از این به بعد آروم شروع می کنیم تا جایی که تو بخوای بتونی همراهیم کنی من از این که همیشه فاعل باشم خوشم نمیاد.

دستش رفت سمت یقه لباسم که آروم گفتم :

_ الان بی فایدس من هنوز با خودم کنار نیومدم.

نگاهش محو سینه هام شد ، وقتی متوجه شد که رد نگاهشو گرفتم نفس عمیقی کشید و چشمش رو باز و بسته کرد و گفت :

_ باید دربارش با هم حرف بزنیم آرزو.

1401/10/26 20:58

#پارت403

دستمو گرفت و روی تخت نشوندم ، روبه روم ایستاد و با کلافگی شروع کرد به حرف زدن انگار نمی دونست از کجا و چه طوری شروع کنه.

_ من نمی دونم واقعا چه طوری باید اون تصویر های وحشیانه ای که از رابطمون تو ذهنت مونده رو کم بکنم و از بین ببرم ، مطمئنم خودت هم انقدر سردرگم هستی که حتی اگه بدونی نتونی کاری کنی ، واقعا دلم می خواد دوباره از نو شروع کنیم من یه نوجوون هجده ساله نیستم که نتونم جلوی خودم رو بگیرم انکار هم نمی کنم که اطرافم دختر زیاد بوده ولی تو با همه فرق داری ، تو آرزو هستی و تنها کسی که من جلوش کم میارم و از خودم ضعف نشون میدم ؛


اگه تو هم بخوای که این رابطه درست بشه و تمایلی به خوب پیش رفتنش داری بهتره یه جلسه بریم با یه مشاور صحبت کنیم فقط کافیه تو بخوای اون وقت من هم کوتاهی نمی کنم .

مات و مبهوت نگاهش کردم ، این رضا بود که جلوی من ایستاده ؟! این همه تغییر ، به من قدرت تصمیم گیری داده چیزی که دوساله از من گرفته ، داره تلاش می کنه رابطمون ترمیم بشه ؛

خدایا یعنی صدامو شنیدی؟ یعنی می شه زندگی روی خوشش رو بهم نشون بده ؟!

از این که سرپا روبه روم ایستاده بود و من مجبور بودم مدام سرم رو بالا بگیرم تا ببینمش حسابی گردنم اذیت شد ، با لحن بچگانه ای که نمی دونم از کجا اومد گفتم :

_ خب گردنم درد گرفت ای بابا .

با تعجب نگاهم کردو گفت :

_ کلی حرف زدم حالا جواب سوالم این بود ؟ گردنت چرا یهو درد گرفت!

خجالت زده نگاهش کردم و گفتم :

_ بخدا حواسم نبوو ببخشید ولی خب من نشستم و تو سرپایی مدام مجبورم براس دیدنت سرمو بالا بگیرم ، تو همین طوریشم کلی از من بلندتری خب.

با خنده نشست کنارم و گفت :

_ نمی خواستم تماسی با هم داشته باشیم تا بتونم درست صحبت کنم ، این حرفمو به پای بی اراده بودنم نزار ولی درمقابل تو اصلا نمی تونم خودمو کنترل کنم تو منو اسیر خودت کردی.

1401/10/26 20:59

#پارت404


حالا که رضا حتی اگه تظاهر هم باشه داره برای ترمیم رابطتمون تلاش می کنه من نباید جا بزنم؛

موافقتم رو برای رفتن به مشاور اعلام کردم و لبخند واضحی روی لبش نشست و لبم رو با آرامش ولی طولانی بوسید .

_ آرزو پس من فردا از شرکت تماس می گیرم برای جلسه مشاوره هماهنگ می کنم.

باشه ای گفتم و چشمام که از خستگی باز نمی شدن رو مالیدم و غر غر کردم :

_ من دیگه خوابم میاد چشمام به زور بازه.

خنده ای کرد و گفت :

_ خودت نمی تونی قیافت که شبیه دختر بچه های خوابالو شده رو ببینی.


_ آینه شکر خدا اختراع شده ولی الان فقط می خوام بخوابم رضا انقدر حرف نزن .


دراز کشیدم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم که پتو از روم کشیده شد ، با تعجب چشم باز کردم و گفتم :

_ این چه کاریه ؟!

_ بوس شب بخیرتو یادت رفت همین طوری که نمی شه بخوابی عزیزم.

_ خیلی لوسی هنوز پنج دقیقه نشده داشتی لبمو می کندی ، نفس کم آوردما.

سرخوش خندید و گفت :

_ من که یادم نمیاد اصلا می خوای دوباره امتحان کنیم ؟

بالشتشو محکم زدم توی سرش و با جیغ گفتم :

_ بزار بخوابم خستم ، فردا هم باید با گلی یه دستی به سر و روی خونه بکشیم احساس مردگی بهم میده ، دلم می گیره ؛ بعدشم باید برم بیمارستان پیش مامان فرانک.

1401/10/26 21:50

#پارت405

کمی چهرش در هم شد ولی سعی کرد نزاره من بفهمم که با یاد آوری مامان فرانک غمگین شده


_ خسته می شی قربونت دلت برم ، به گلی می گم زنگ بزنه به خدماتی چند نفرو بفرستن .



هنوز به این ابراز احساسات عادت نکرده بودم و با هر کلمه محبت آمیزی که می گفت هم می ترسیدم هم دلم قنج می رفت ؛ ترسم از این بود که مثل سری قبل بازم نقشه ای داشته باشه و تظاهر بکنه.


سعی کردم به افکار منفیم بیشتر از این اجازه پیشروی ندم و یکبارم که شده برای خوشبخت شدنم تو زندگی و از دست ندادن عزیزانم تلاش بکنم.

****
صبح که از خواب بیدار شدم ، رضا کنارم نبود حتما رفته بود شرکت ، کلی کار عقب افتاده داشت و نگران بود که توی این مدتی که شرکت به امون خدا بوده کارمندا چی کار کردن .


لباسمو و عوض کردم و رفتم طبقه پایین و بلند سلام کردم و گلی رو صدا کردم که مثل فرفره از توی آشپزخونه اومد بیرون و گفت :

_ سلام آرزو خانم جان ، صبح بخیر ، میز صبحانه آماده بیا بخور یه گِنده گوشت بگیری .

_ مرسی گلی جان .

بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن میز گلی گفت :

_ آقا رضا گفتن تماس بگیرم با خدماتی که پنج نفرو بفرستن برای گردگیری خونه.

_ گلی پنج نفر خیلی زیاده ، من اصلا گفته بودم نیاز نیست کسی بیاد ولی حالا که فکر میکنم من زیاد نمیتونم تو ارتفاع باشم سر گیجه میگیرم سقف اینجا هم که خیلی بلنده تورو هم که عمرا بزارم از چهارپایه بری بالا خودتم زانو درد وکمر درد داری ؛ فقط بگو دوتا قد بلند بفرستن برای تمیز کردن لوستر و در آوردن پرده ها و تابلو ها و اینجور چیزا.


_ چشم خانم آخه من طبق گذشته که فرانک خانم می گفتن پنج نفر بیاد گفتم .

_ مامان خودشون نمی تونستن زیاد کاری بکنن من خودمم هستم مرسی گلی پس یه لطف کن زنگ بزن بهشون تا نیومدن.

1401/10/26 21:52

پاسخ به

نوال (naval) : بخشش.. قسمت اول.. #1 نفس زنون از پله های بیمارستان رفتم بالا، کل راهو دوییده بودم دیگ...

قسمت اول ?????
رمان نوال
#1
@dastansara

1401/10/27 09:50

غرور است و اما...

1401/10/27 09:51

#کوه_غرور 1

داستانمون داستان زندگیه پسری به اسم سام هستش!بر اثر اتفاقاتی میافته زندان اما بعد از اینکه از زندان آزاد میشه دیگه اون سام سایق نیست !اونقدراز آدمای دور واطرافش متنفره که کسی جز خودش براش مهم نیست!سرد شده خشک شده مغرور شده از همه کینه به دل داره اما...داستان این جوری نمیمونه!اونقدر اتفاقات هیجان انگیز میافته که سام...خب دیگه بسهفعال تا اینجا کافیه!خودتون برید رمانو بخونید تا متوجه بشید تا چه حد جذاب ومتفاوته!! مقدمه: آری من یک مَردم.همان جنس قدرتمند آدمی.همان جنسی که نر است.غرور دارم.گویند غرورم بر بازوان خویش است.لطافتی در پوستم نخواهی یافت.صورتم پر از ریش است.رو سفید نیستم،من سیاهم.من مغرورم و دلسوزیت را نمی خواهم.حرفش را نزن.من صبر دارم اما شکیبا نیستم.گوش کن!من مثل تو زیبا نیستم.آری من مردم.گویند بی دردِ بی دردم.جوانم و پیشانیم پر از چین است.از بس که اخم کردم.ازمن نه گریه خواهی دید نه یک خنده.آری من همان مردم،لجباز و یک دنده.سرد و بی روح،میزبان یک میهمانم،یک کوه اندوه. در وجودم قطره ای احساس نیست.یک ذره میلم به بوییدن گل یاس نیست.سفر کن به اعماق قلبم.آنجا ازعشق بپرس.شک نکن که خواهند گفت عشق چیست؟آری تو خیال کن مرد این است و من همان مردم.مردی که مثل تو دردمند نیست.مثل تو عاشق نمی شود.ارزشمند نیست.همین است که گاهی به آسانی دل می بازم.چشمانم را می بندم و با پای برهنه و زخمی هم که شده می تازم،بدون خستگی،به سمت دنیای وابستگی،تا رسیدن می رسم اما تو را هیچ باکی نیست.چون مرد ارزشش را ندارد.چون تو خیلی زیرکی آری خیلی و زیرکانه،زود می فهمی که در وجودم ذره ای پاکی نیست.آری من خاکیم و تو پاکی.زیرا که حتی کفش تو خاکی نیست.آری من همان مردم.من از سنگم و این تویی که از آبی.صدایم گوش خراش است و همه می گویند تو یک غزل نابی.حتی کودک از من می ترسد.دست بر سرش می کشم.برایش همچو تنبیه یست.آری من مردم.جوان هم که باشم دستم پینه دارد.نمی دانی چقدر موهای سرم از سختی این روزگار کینه دارد.اما تو یک لحظه آن چارقدت را بردار و نشان بده که موهایت خینه دارد.من می دانم که مرا بی عاطفه می پنداری.چون که بی رحمم.چون که همیشه بر تو ظلم کردم.آری تو خیال کن من همان مردم.بی دردِ بی دردم.خنده ام از ته دل است و قاه قاه از ته دل می خندم.اما گوش کن که من از این جنسم.پایم را هم که بشکنند،کمرم راست است.راستِ راست.حتی اگر مُردم.اگر روزی خدا خواست.قبلش آنقدر سیلی خواهم زد که بگویند،این کیست که بی غم مرد؟که گونه هایش به سرخی لالهاست.آری شاید این هم از روی

1401/10/27 09:51

#کوه_غرور 2

اما من مردم و این غرور را دوست دارم.شاید تو خواهی گفت که من بیمارم.به هیچ چیز جز خود اهمیت نمی دهم.هیچ وقت به تو گل بدون هیچ نیت نمی دهم.آری من مردم.دل دارم.درد دارد.اما درد دل نه.بی چاره نمی خواهد که ضعفش را ببینی.زانو خورده بر زمین مَردش را بینی.آه که چقدر سنگین است کشیدن این آه ها.چه راهی دارد مردانگ!چقدر بیراهه است این راه ها!این مرد بودن تا چه حد سخت است؟من مثل گلدانم و مردی یک درخت است...چه باید کرد؟؟این قرعه اندازی،بازی نامدار و سخت این بخت است.مرد آخر مرام است.مرد گریه نمی کند که می گوید حرام است.وای از آن روز که یک مرد بگرید.وای بدان روز!مرد ناله نمی کند گرچه مستغرق آالم است.مرد دوستی نمیکند و گر کسی را به دوستی برگزید،دیگر تمام است،پشتش را خالی نکرد تا زمانی که مُرد.خدا با فرشته شرط بست و این شرط بندی را هم ببرد. و اکنون این منم.............
منی که بر سر دوراهی زندگی مانده ام ............
دو راهی میان چه؟؟؟...ماندن یا نابودی؟؟....عشق یا منطق؟؟....عشق یا نفرت؟؟.....
نه......من نمیگذارم.......بدون شک من اجازه نمیدهم.......من در این بازی زندگی برنده می شوم.........
بازنده بودن برای من معنایی ندارد ......حتی اگر این بازی حالت قمار به خود گیرد......پای زندگیم ریسک میکنم.....
من از ابتدا قوی بودن را یاد گرفتم.......بر روی پای خود ایستادن را.........خود ساخته بودن را.....
برای من باخت معنایی ندارد.......
.........
نابود میکنم چیزی را که سد راهم شود........
صدای زنگ وبعدفریاد سرباز:سام بازرگان!؟
آزادی!!!! صدای سوت ودست تو محوطه ی زندان میپیچه!یه عده صلوات میفرستن و یه عده آهنگ میخونن ولی من!!!نای بلند شدن ندارم.دوست ندارم ازاین سلول خاک گرفته بیرون برم.انگار به این بوی نم ودیوارهای خط خطی عادت کردم.به این تخت که صدای جیرجیرش اون اوایل رو اعصابم بودعادت کردم.ازنور وروشنایی فراریم.میخوام تا ابدتو این تاریکی وسیاهی مطلق بمونم.این سیاهی که ده ساله منو اسیر خودش کرده...آره ده سال...ده ساله که تو این چهاردیواری زندونیم.ده ساله که هیچ دوست وآشنایی ندارم.اون فک وف

1401/10/27 09:52

باختم بشینم و ازاول بازی رو شروع کنم...انتقام گذشته رو گرفتن سخته...تسویه حساب سخته...اما اگه تصمیم گرفتی حتما تسویه حساب کنی نه فقط خودت بلکه باید به گذشته دشمناتم چنگ بزنی...اینبار اونقدر با استادی ازرد خون دشمنات عبور میکنی که نه به گذشته خودت بلکه برای یه مدت به گذشته ی اونا برمیخوری...

1401/10/27 09:52

#کوه_غرور 3
امیلی که یه روزی دم از وفا وصمیمیت میزدن الان ده ساله که هیچ خبری از من نگرفتن.تنها همدم شبای تنهاییم شده این دیوارهای سیاه زندان!کی فکرشو میکرد؟سام بازرگان شاگرد اول دانشگاه صنعتی شریف تو رشته ی برق الکترونیک اسیر این زندان بشه!؟
کی فکرشو میکرد!؟
پسری که همیشه ازتمیزی برق میزد و بوی عطرش کل دانشکده رو پرمیکرد ماهی یه بار بره حموم وازبوی گند عرق دیگرون خم به ابرو نیاره...کی فکرشو میکرد!؟
واقعا که این دنیا غیر قابل پیش بینیه!چیزایی اتفاق میافته که باورش برای بقیه سخته! برای بار دوم اسممو صدا میزنن!بالاجبار از جام بلند میشم...چند تا مرد مسن که اتفاقا میشناسمشون به سمتم میان و بلند میخونن:بری دیگه بر نگردی! پوزخندی به حرفشون میزنم و به راهم ادامه میدم...تو یه لحظه بازوم از پشت کشیده میشه برمیگردم وحاج صادقو میبینم.تنها کسی که تو این زندان ازش بدم نمیومد حاج صادق بود.یادشبهایی میافتم که کنارهم تاصبح میشستیم و اون از دخترش برام حرف میزد...لبخندی بهم میزنه و میگه:ایشاال موفق باشی جوون...امیدوارم هیچ وقت این ورا پیدات نشه،فقط...
بعد سرشو میندازه پایین.دستی به شونه اش میکشم ومیگم:نگران نباش حاجی من ازش مراقبت میکنم. لبخندی میزنه و از تو جیب شلوارش یه پاکت درمیاره ومیده دستم و میگه:اینا شناسنامه و مدارکشه.مراقبش باش...نذار یه تار از موهاش کم شه نذار آب تو دلش تکون بخوره .هواشو داشته باش سپردمش دست تو ومادرت شاید دیگه نبینمت خودت که میدونی حکمم اعدامه!بهت مثل جفت چشمام اطمینان دارم میدونم که از پسش برمیای.کلید خونه وماشینم تو همون پاکته موفق باشی لبخند تلخی میزنم و ازش فاصله میگیرم به سمت اون دوتا سربازی که کنار در سالن ایستادن میرم که چشمم به اون چشمای سبزه مردک سگ صفت میافته!باتنفر نگاش میکنم...فقط خدامیدونست که چه قدر ازاین بشر تنفر دارم...تموم خاطرات این ده سال جلوی چشمام رژه میره وخاطره ی اون شب کذایی برام پررنگ میشه...با پوزخند نگام میکنه!یاد وحشتم میافتم یاد فریادم یاد قیافه ی کریه این مردک و دار ودستش یا بهتر بگم نو چه هاش!واسه خودشون حکومت رانی راه انداخته بودن...دندونامو به هم فشار میدم و با غیظ نگاهمو ازش میگیرم واز در سالن رد میشم. اگه یک بار بازی رو ببازی نمی تونی باختتو پاک کنی...ولی اگه به اندازه کافی تاوان داده باشی...میتونی دوباره سرمیزی که باختی بشینی...آره من به اندازه کافی تاوان دادم...ده ساله که دارم تاوان میدم دیگه بسه...کافیه...الان درست وقت انتقامه...وقت اینه که دوباره سرمیزی که

1401/10/27 09:52

#کوه_غرور 4
اگه میخوای از ردپای خودشون به خودشون نزدیک بشی خیلی باید مواظب باشی...شاید نفهمن تو کی هستی اما اگه خودشونو درتو ببینن...شاید کاراشون یادشون بیاد...!
توراه انتقام بزرگترین خطر این نیست که دشمنات حقیقتو بفهمن بزرگترین خطر اینه که وقتی سعی میکنی راز خودتو مخفی کنی نمیتونی از حقیقتی که درباره اونا وجود داره باخبر بشی...!
نور با شدت به چشمام میخوره!محکم میبندمشون تا اذیت نشم!نفس عمیقی میکشم وهوای بیرونو به ریه هام میفرستم!هیچ حس خاصی بهم نمیده!پس چی بود تو فیلمانشون میداد هوای زندان باهوای بیرون فرق داره وطرف وقتی نفس میکشه حس تازگی وزندگی به سراغش میاد؟چرا من این حسو ندارم؟ ساکموروی دوشم میندازم وباقدمهای محکم وبلند به راه میافتم...
تسلیم نمیشم...من شکست نخوردم اما تو باختی...نمیبینمت اونقدر بزرگ که بخوای منو شکست بدی...تسلیم نمیشم و تورو هرگز...هرگز نمیبخشم وتو منو هرگز فراموش نخواهی کرد منو هنوز نشناختی...من همون قدر که میتونم ساکت وخاموش باشم همونقدرم میتونم سخت ومحکم...ویرانگر...پیچیده وفریبکار...مثل آتشفشان پرقدرت و سوزاننده باشم...از من بترس چون هنوز هم که هنوزه منو خوب نشناختی...اونقدرمیتونم ترسناک باشم که حتی فکرش رو هم نمیتونی بکنی...تسلیم نمیشم!نگو ضعیف بود وشکست بگو قوی بود با خویشتن نشست و در خویشتن شکست...کجایید تکه تکه های قلبم که میخوام با شما قلبی بزرگتر وسخت تر بسازم از جنس سنگ...از جنس فوالد...سخت تر از آهن...نفوذ ناپذیر ومحکم! تسلیم نمیشم من نه دردی دارم ونه درمانی من تابی نهایت راه دارم و رفتن و خواستن ...تسلیم نمیشم دفتر خاطراتم چه قدر برگ تازه برای نوشتن داره...تمام خط های نوشته و نانوشته اش رو چه قدر دوست دارم...تسلیم نمیشم تا فراسوی دریایی نامتناهی پرخواهم کشید شاید این پرواز شروع دوباره ام

1401/10/27 09:52

#کوه_غرور 5
باشد...
تسلیم...؟ تسلیم...؟ تسلیم...؟ نه تسلیم نمیشم...چرا باید تسلیم شم حالا که تابستون دوست داشتنی رفته و پاییز اعجازگرم اومده ومیگه زمستون بی نهایت دوست داشتنی ام توراهه...تسلیم نمیشم حتی اگه به تبعید گاه خوش خیالی تبعیدم کنید من به وسعت اعتقادی که به تواناییهام دارم هرگز تسلیم نمیشم...هرگز! نگاهی به سردر موسسه کردم.بهزیستی...وارد شدم وخودمو به مدیرشون رسوندم بعد از کلی سوال پیچ وطی کردن مراحل اداری بهم اجازه دادن آرمیتا رو ببینم.توی اتاق منتظرش نشسته بودم که در باز شد!یه دختر سفید تپلی با چشمای ریز عسلی و موهای بلند طلایی وارد شد.معلوم بود ترسیده چندقدمی جلو اومد خانوم مدیر دستشو کشید وآوردش سمت من وگفت:بیا آرمیتا جان ایشونم عمو سام هستن اومدن تورو ببرن خونه متعجب نگاهم کرد وگفت:پیش بابام!؟
جدی گفتم:نه!ولی اگه دختر خوبی باشی میبرمت باباتو ببینی شیطون پرید بالا وگفت:آخ جون...بابامو میبینم...هورا!! از جام بلند شدم وبه سمتش رفتم.دستشو گرفتم و بعد از شنیدن کلی سفارشات مدیر بهزیستی از اونجا خارج شدیم آرمیتا مدام حرف میزد واز خودش میگفت بااین که شش سالش بود اما خیلی بلبل زبون بود!حوصله ی حرفاشو نداشتم.اخمی کرده بودم وراه میرفتم.برای یه تاکسی دست تکون دادم و سوار شدیم.کیف پولمو باز کردم تا کرایه رو حساب کنم...بادیدن عکس خودم شوکه شدم!واقعا این من بودم!؟
این پسر بچه ی هجده ساله من بودم!؟
چه قدر بچه سن میزدم!لبخند تلخی روی لبام نشست...الان زمین تا آسمون بااون پسر بچه فرق داشتم.بیست وهشت سلام شده بود.ده سال از بهترین ساالی عمرمو تو اون چهار دیواری از دست داده بودم.ده سالی که میتونستم ازش بیشترین استفاده روببرم.لعنت به این زندگی...
صدای آخ شنیدم برگشتم دیدم آرمیتا صورتشو جمع کرده متعجب گفتم:چت شد!؟
-عمو جون دستمو له کردی چرااین قدر فشارم میدی!؟
نگاهی به دستش که تو دستم بود انداختم.داشتم محکم فشارش میدادم میخواستم عقده ی این ده سال رو روی اون خالی کنم.دستشو ول کردم و سرمو به شیشه تکیه دادم...خیابونا خیلی عوض شده بود.قیافه ی ملت هم عوض شده بود.لباسا مغازه هاخونه ها همه چی فرق کرده بود.حتی منم عوض شده بودم.دیگه اون سام ده سال پیش نبودم.اون پسر دلسوز ومهربون ده سال پیش نبودم.اح

1401/10/27 09:52

#کوه_غرور 6
ساساتم خشک شده بوداین اخم روی پیشونیم زینت صورتم بود...ازهمه متنفربودم...من تاوان کدوم گناه ناکرده رو پس میدادم!؟
آهی کشیدم ماشین متوقف شدکرایه رو حساب کردم واز ماشین پیاده شدیم.کرایه تاکسی هم فرق کرده بودهمون مسیری رو که یه روزی با پونصد تومن میرفتی رو الان پونزده تومن حساب کرد! [ کلیدو از تو اون پاکت در آوردم و درو باز کردم!از اونچه میدیدم تعجب میکردم!یعنی حاج صادق تو یه همچین خونه ای زندگی میکرد!؟
متعجب پامو تو حیاط گذاشتم!آرمیتا بی توجه به من وارد خونه شد و جیغ میکشید وتو حیاط میدوید!خیلی خوش حال بود!معلومه تو اون بهزیستی هیچ بهش نرسیدن که با دیدن خونش همچین شاد شده!بی خیال!شونه ای بالا انداختم و بدون اینکه نیم نگاهی به گوشه و کنار حیاط بندازم وارد خونه شدم!ساکمو یه گوشه پرت کردم وروی یکی از مبال نشستم!پاکتی رو که حاج صادق بهم داده بودو باز کردم توش یه نامه هم بود!برش داشتم وشروع به خوندن کردم: سلام سام جان!میدونم الان که داری این نامه رو میخونی از زندان آزاد شدی!پسرم من تواین دنیا جز دخترم آرمیتا وخواهرم هیچ کسو ندارم!تو این چندسال اونقدر روت شناخت پیدا کردم که میدونم میتونی از دخترم سرپرستی کنی!بهم خیلی لطف میکنی!همین که نمیذاری آرمیتا تو بهزیستی بزرگ شه بزرگترین کار ممکنه!میدونم نمیتونم زحمتاتو جبران کنم اماکمترین کاری که میتونم در حقت انجام بدم اینه که خونه وماشینوکارخونه رو بسپرم به تو!چند وقت پیش وکیلم کارای اداریشو انجام داد والان همه ی این مال واموال به نام توست!میدونم در قبال لطف تو کارکمیه اما ازمن قبولش کن!یه سری شماره تو دفترچه تلفن اتاقم هست بهشون زنگ بزن!میان کاراتو راست وریست میکنن! تنها خواستم ازت اینه که از دخترم آرمیتا مثل دختر خودت محافظت کنی!دلشو نشکن وهواشو داشته باش!همه ی امیدم به توست!حلالم کن صادق گلرو چند دقیقه خیره به کاغذ موندم باورم نمیشداین همه مال واموال الان برای من باشه!من الان یه کارخونه دارم!؟
حجم شکی که بهم وارد شده بود اونقدر زیاد بود که نمیتونستم بهش فکرکنم...انگار مغزم قفل کرده بود...خونه...ماشین...کارخونه!ت موم چیزایی که یه روزی آرزوشونو داشتم و اصلا فکرنمیکردم یه روزی بهشون برسم اما حالا به همین سادگی..همه چیز داشتم...همه چیز!خداقلبمو گرفت و عوضش این اموالو به من داد!دل دربرابر مال...معامله ی منصفانه ای به نظر میرسه...پوف...
قطعا اگه تو این دوسال حاج صادق از چم وخم ا

1401/10/27 09:53

#کوه_غرور 7
داره کردن کارخونه ش چیزی بهم نمیگفت و کارخونه ش مرتبط بارشته ی تحصیلیم نبود نمیتونستم اداره ش کنم اما الان کمی خیالم راحت بود با کمک بختیاری میتونستم به زودی به کار وارد بشم.کاغذو رو زمین انداختم ورفتم پشت پنجره.آرمیتا داشت لی لی بازی میکرد!من بااین اخلاقم نمیتونستم از این دختربخوبی مراقبت کنم...تو اولین فرصت باید یه پرستار بچه میگرفتم...
! با قدم های محکم به سمت ساختمون کارخونه حرکت کردم!بختیاری معاون ارشد حاج صادق از موضوع من با خبر بود وبه همه ی کارکنان تذکر داده بود که رییس عوض شده!در دفتررو باز کردم بزرگ بود!خیلی بزرگ هر کدوم از کارمندا به کاری مشغول بودن و متوجه من نشدن!از این کارشون حرصم گرفت!یه قدم به جلو گذاشتم!منشی کارخونه که یه دختر جوون بود بدون اینکه نگاهی به من بندازه با کلافگی گفت:رییس کارخونه نیستن!معلوم نیست کی تشریف بیارن بفر مایید بیرون! اخمی کردم!باهمون جذبه با همون جدیت خاص خودم گفتم:چرا امروز تشریف میارن! دختره یه تای ابروشو بالا انداخت ونگاهی اجمالی به من کرد!با دیدن چهره ام گل از گلش شکفت با لبخندی گفت:اونوقت شما کی باشین کا برنامه ی رییس شرکتو از منشیش دقیق تر میدونید!؟
نکنه رانندشونید!؟
تیز نگاهش کردم وگفتم:نه راننده شم نه هر کوفت وزهرمار دیگه!خودشم سام بازرگان دختره جا خورد!رنگش پرید ،دست پاچه از جاش بلند شد وگفت:ب...ببخشید قربان !من اصلا متوجه نبودم!عذر...
وسط حرفش پریدم وگفتم:لازم به توضیح نیست حوصله ی قصه سرایی شمارو ندارم! با جدیت نگاهمو ازش گرفتم ووارد اتاقم شدم بین راه متوجه نگاه های خیره ی کارمندا شدم!اونا هم مثل منشی شوکه شده بودن که رییس من باشم! اتاق بزرگی بود...جدی جدی رییس یه کارخونه شده بودم...چرخی تو اتاق زدم وپشت میز نشستم ،دستامو تو هم قفل کردم!به کنج دیوار خیره شدم و یادش افتادم!یاد زیبایی وصف نشدنیش!یاد توجه بی حد وحصرش ،یاد وقار ومنششو...همه چیز این دختر جذاب بود!با هر نگاهش وجودمو به آتیش میکشید!خیلی دوستش داشتم شایدم بیشتر از خیلی...ولی الان کجاست!؟
ده ساله کجاست!؟
اونی که بهم میگفت حتی یک ثانیه نمیتونم بی تو بمونم ده ساله که کجاست!؟
تو این مدت که تو زندان بودم یک بارم نیومد مقالات!یک بارم برام نامه ننوشت!اون چندباری رو هم که بهش زنگ زدم جواب نداد!یعنی الان کجاست!؟
اگه از همون اول می

1401/10/27 09:53

#کوه_غرور 8
دونستم که اینقدر زود فراموشم میکنه هیچ وقت سراغش نمیرفتم!اگه میدونستم به خاطر یه زندان رفتن منو از خودش میرونه هیچ وقت دوستش نمیداشتم!مثل الان!مثل الانی که تو دلم هیچ *** جایی نداره...جز خودم هیچ *** برام مهم نیست!همه آدما فقط به خاطر منافعشون باهام بودن و ازم استفاده کردن!از سادگی بچگیم و بی ریایی دوران نوجوونیم سواستفاده کردن!اما دیگه اون سام مرد!این مردی که الان اینجا پشت این همه دم ودستگاه نشسته اون سام سابق نیست!اونقدر عوض شده که خودشم خودشو نمیشناسه!دلش شده سنگ احساسش شده سرد روحش شده سخت! از همه ی آدما متنفرم!از همشون کینه به دل دارم!یه روزی انتقام بالهایی رو که سرم آوردنو ازشون میگیرم اما تا اون روز...باید طناز روپیدا کنم!باید بفهمم کجاست واین ده سال چی کار میکرده!نه اینکه برام مهم باشه ...نه !فقط میخوام خودمو بهش نشون بدم وبگم اون پسری که حکمش اعدام بود بعد ده سال آزاد شده الان مثل یه شیر زخمیه که هرلحظه ممکنه از کوره در بره وبالیی به سرت بیاره که...باید پیداش کنم !پیداش کنم وبهش بگم که دیگه هیچ حسی بهش ندارم بگم که دیگه برام مهم نیست وهیچ جایی تو قلبم نداره...شاید از اول جایی تو قلبم نداشت ومن داشتم خودمو گول میزدم!اون زیبایی فریبنده اش اونقدر تو چشم بود که اجازه نمیداد فکرکنم وببینم که تو قلبم جایی براش هست یانه!! باصدای بلند منشی شرکت رو صدا زدم...طولی نکشید که ضربه ای به در زد وارد شد...بااخم سرتاسری نگاهش کردم طرز لباس پوشیدنش اصلا مناسب کار نبود...مانتوی کوتاه و شلوار جین تنگش کشیدگی ران پاشو به نمایش گذاشته بود...اخمم غلیظ تر شد وجدی ومحکم گفتم:به بختیاری بگو بیاد اتاقم...درضمن لیست اسامی کارکنان کارخونه به همراه پرونده ی مدیرای هربخش روتا چنددقیقه ی دیگه برام بیار...همه چیز باید دقیق و حساب شده پیش بره فهمیدی؟ باعشوه چشمی گفت هنگام خروجش از اتاق باصدای نسبتا بلندی گفتم:کارخونه قوانین خاص خودشوداره...ازاین به بعد متناسب با محل کارتون لباس بپوشین لرزش دستشو روی دستگیره ی در حس کردم وبعد صدای تق تق کفشش...ازاتاق خارج شد ومن به صندلی تکیه دادم ومنتظرش شدم...
بعد از بررسی یه سری پرونده و سرک کشی به انبار تصمیم گرفتم به خونه برگردم از اتاقم خارج شدم!کارمندا همه جلوی در اتاقم صف کشیدن و تا کمرخم شدن!پوف...بی توجه از کنارشون رد شدم وازدفتر بیرون

1401/10/27 09:53

#کوه_غرور 9
رفتم!دربون کارخونه ماشینو تا دم دفتر برام آورد وبعد پیاده شد!بعد از ادای احترام کنار رفت ومن سوار شدم! اه لعنتی چه ترافیکی بود!حوصله هیچ چیز وهیچ کسو نداشتم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به روبه رو خیره شدم!نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای سوت ماشین بغلی سرمو برگردوندم وبهش نگاه کردم!دوتا دختر با آرایش غلیظ و موهای بلوند از پنجره ی ماشین آویزون شده بودن ومنو تماشا میکردن...تعجب کردم حالت نگاهشون عجیب بود!!اخمم غلیظ تر شد و رومو برگردوندم که صداشون در اومد:هی آقا خوش تیپه !؟
یه نگاهی به ما بنداز! اهمیتی ندادم!اون یکی گفت:این اخم چیه رو پیشونیت!؟
حیف این چهره ی جذابت نیست که با اخم خرابش میکنی!؟
خوشگل پسر چرا دپی!؟
ازپرروییشون حیرت کردم...باحالت خاصی نگاهشون کردم یه تای ابرومو بالا دادم اونقدر بی ارزش به نظر میرسیدن که حرفی نزدم...پوزخندی روی لبام نشست...انتظار داشتم تمومش کنن ولی انگار پرروترازاین حرفا بودن بلند خندید!قهقهه زد وگفت:عصبانییت هم قشنگه!یه شب با ما باش بد نمیگذره بهت! وای خدای من چی دارم میشنوم!؟
یعنی اینقدر وضع جامعه خرابه!؟
اینقدر بد شده که دختر جوون تو روز روشن به پسری که نمیشناستش پیشنهاد میده!؟
دیگه از این بی شرمانه تر !؟
از این کثیف تر!؟
نوبره به خدا!تو این ده سالی که نبودم چه قدر همه چیز عوض شده!چه قدر مردم پست وحقیر شدن!سری ازروی تاسف تکون دادم وگفتم:اینقدر کوچیک وحقیری که لیاقت هم کلامی با منو نداری!حوصله ندارم وقتمو با یه هرزه ی عوضی تلف کنم! صورتش از عصبانیت سرخ شد!انتظار این جوابو از من نداشت!انگار تاحالا به هرکی ازاین پیشنهادا داده سر تیر قبول کرده!البته بااین اوضاعی که من از مردم دیدم کیه که قبول نکنه!وقتی یه دختر این قدر وقیحه که یه همچین پیشنهادی میده پس یه پسر هزار برابر وقیح تره و با کله پیشنهادشو قبول میکنه و فراتر پیش میره!واقعا چه بالیی سر مملکتمون اومده بود!؟
توجهی به فحش ها ودری وری های دختره نداش

1401/10/27 09:54

#کوه_غرور 10
تم!شیشه رو تا ته کشیدم بالا وچشمامو بستم!ذهنم خالی شده بود انگار هیچ چیزی نداشتم که بهش فکرکنم!تویه خال بودم!تو یه فضا!تویه دنیای دیگه!دنیایی که نمیشناختمش!دنیایی که زمین تاآسمون بااون چه که من تصورشو میکردم فرق داشت!ده سال گذشته بود و همه چیز عوض شده بود...همه چیز از این رو به اون رو شده بود...باور چیزهایی که میدیدم و میشنیدم برام خیلی سخت بود...خیلی سخت! از زبان دیانا: وارد خوابگاه شدم قبل از ورودم ماسکمو درآورده بودم!هنوزم بعد از گذشت این یک ماه نمیخواستم کسی ازشغلم باخبر شه!درسته که شغل عار نیست ننگ نیست خفت نیست خواری نیست امانه برای ایرانی جماعت...نه برای فرهنگ ملت ما!نه اینکه درک نکنن!نه اینکه تحقیرت کنن!نه...اما نگاه ترحم آمیزشون از صد تا تحقیر ومسخرگی برای من بدتر بود!برای منی که تا این سن برای لکه دار نشدن غرورم دست به هر کاری زدم وتلاش کردم!سعی کردم خودمو ازنو بسازم!از اول با پشتکار خودم با تلاش خودم بدون تشویق اطرافیان بدون حمایت کسی!سعی کردم خودم باری باشم برای دوش خودم!خودم تکیه گاهی باشم برای خودم مثل یه دیوار سخت ومحکم باشم!اونقدر محکم که نذارم نگاه ترحم آمیز اطرافین خردم کنه!منه دیوار رو بشکونه و به خرد شدنم بخنده!همیشه از وقتی یادمه خودم بودم وخودم!خودم بودم و تنهاییام که مثله یه همدم کنارم بود وتنهام نذاشت !خودم بودم و دردام!خودم بودم و غصه هام!خودم بودم وکابوس شبام!خودم بودم ....خودم!هیچ وقت نذاشتم کسی بفهمه که تا چه حد حساس و شکننده ام!همیشه سینه سپر کردم و به ظاهر خودمو قوی نشون دادم!به ظاهر...
روژین کفگیر به دست شماتت بار نگاهم کرد وگفت:باز که دیر اومدی!؟
ایندفعه چه جوری این نگهبان خوابگاهو پیچوندی!؟
پوفی کشیدم و تو جلد شیطونم فرو رفتم وگفتم:وای نمیدونی چه جوری خرش کردم این پیرمرده خرفتو!اولش پانمیداد ولی با دوتا ماچ وبوسه راضیش کردم! چهره ی گرفته ی روژین باز شد و لبخند پهنی زد وگفت:آخه میدونم که ازاین کاراهم بلد نیستی!باز دوباره از دیوار بالا اومدی! بازم دستم رو شده بود!لبخندی زدم که گفت:آخر یه روز دست وبالت میشکنه دختره ی *** بی خیال به سمت تختم رفتم و دکمه های مانتومو یکی یکی باز کردم باید یه فکری به حال خودم میکردم...این شغل واین درآمد تاکی میخواست کفاف زندگی منو بده!؟
باید دنبال یه شغل آبرومند ودرست وحسابی میگشتم...شغلی که درآمدش اونقدری باشه که بتونم یه سرپناه برای خودم داشته باشم و شبا باشکم گرسنه نخوابم...باید فکرمیکردم...فکر! روی تخت دراز کشیدم و چشمامو

1401/10/27 09:54

بستم...افکارمزاحم دوباره به سراغم اومدن وآرامش کاذبموازبین بردن...
ازچهارراه فاصله گرفتم باقدمهای لرزون ودل پرازغصه به سمت خوابگاه حرکت کردم !دلم دردودل میخ

1401/10/27 09:54

#کوه_غرور 11
واست !دلم گریه میخواست!دلم اشک میخواست!دلم مادر میخواست!پدر می خواست خانواده می خواست!یه غذای گرم وخوشمزه میخواست!یه خونه ی گرم ونرم و شلوغ می خواست!دلم یه آغوش می خواست!دوتاگوش شنوا میخواست !یه حس خوب دوست داشتن میخواست...ولی دریغ...هیچ کدومشون نبود!هیچ کدومشو نداشتم !باید به دلم می گفتم تو غلط کردی همچین چیزایی میخوای!این چیزای خوب وخواستنی بر ای تو نیست!درحد واندازه ی تو نیست!لیاقت تونیست!لیاقت تو فقط همون سوختن وساختنه!مدارا با مشکلاته!شکایت نکردنه!دم نزدنه!به حرف دیگران گوش کردنه!تظاهر به خوب بودن کردنه!همینه!سهم تو از این دنیای رنگارنگ فقط خودتی!خودتی وتنهایی خودت...
گلهای توی دستمو گوشه ی خیابون پرت کردم !دیگه نمی خواستم اون نگاه های کثیف وهرزه رو تحمل کنم!دیگه نمی تونستم اون پیشنهادهای وقیحانه رو ندید بگیرم!نمی تونستم تحقیر شدنو کوچک شدنو در نظر نگیرم!اونقدر بزرگ و واضح بود که قادربه نادیده گرفتنشون نبودم!دیگه این شغلو نمی خواستم!این منبع درآمدو نمیخواستم!دیگه تاب وتوانشو نداشتم!بس بود!این همه سال سختی کشیدن و دم نزدن بس بود!باید میرفتم دنبال یه شغل دیگه!یه کار مناسب تر!آبرومندتراز دست فروشی!درسته کار بدی نبود!اما تو ایران...توی کوچه ها قدم میزدم وفکر میکردم !به خودم وزندگیم فکرمیکردم که یهو صدای جیغ یه دختر بچه رو شنیدم!گیج شدم!منگ شدم هول شدم!زود به دور وورم نگاه کردم اما چیزی نبود!کوچه خلوت خلوت بود!پرنده پر نمیزد!چرخیدم دور خودم اما باز چیزی نبود!دوباره صدای جیغ بلند شد!اینبار همراه با فریاد کمک!صداتو سرم میپیچید!داشت دیوونه ام میکرد!منو میبرد به گذشته به چهارسالگیم!صدای جیغای خودم!کمک کمک کردن خودم!شروع کردم به دویدن!به سمت صدا میدویدم!هرلحظه بهش نزدیک تر میشدم!به صدا نزدیک تر میشدم تا اینکه پشت در یه خونه متوقف شدم!صدای جیغ بچه ازاون تو میومد!اشک میریخت وکمک میخواست نفس نفس میزدم...دست وپام میلرزید...خاطرات گذشته تو ذهنم تداعی میشد و تمرکزمو ازبین میبرد...یه چیزی راه گلومو بسته بود...نمیتونستم حرف بزنم...ازضعف خودم حرصم گرفت...دستامو مشت کردم وبالا آوردم...
به در کوبیدم وگفتم:چی شده!؟

1401/10/27 09:54

#کوه_غرور 12
دختر جون!؟
؟ صدای جیغ قطع شد بعد صدای دویدن اومد خودمو چسبوندم به در وگفتم:دختر جون!؟
کجایی!؟
چه اتفاقی افتاده!؟
برای چی گریه میکنی!؟
صدای خفه ای اومد:بیا پیشم!!!من میترسم! دستی به صورتم کشیدم وگفتم:عزیزم تو درو باز کن من بیام تو! باز همون صدای خفه:نمیشه!عمو سامی درو قفل کرده! عصبی نگاهی به اطراف انداختم هیچ *** این دور وبر نبود!نمیدونم چرا میخواستم به اون دختر کمک کنم!؟
نمیدونم چرا !؟
نگاهی به لوله ی گازه کنار در کردم!ازاون میشد بالا رفت!مثل روزایی که میخواستم نگهبان خوابگاهو بپیچونم!زیر لب یا علی گفتم و ازش بالا رفتم!سخت بود!ولی واسه من آسون میشد!میخواستم اون بچه رو نجات بدم!معلوم نبود از چی ترسیده!میخواستم کمکش کنم.بالای دیوار ایستادم!از بلندی میترسیدم اما چشمامو بستم و یواش از دیوار آویزون شدم!به سختی پایین اومدم و با یه حرکت پریدم زمین!چشمامو که باز کردم چشمم افتاد به یه دختر خوشگل وتپلی با چشمای گریون و دستای خونی!قلبم به درد اومد!بادیدن من گریه اش شدید تر شد وبه سمتم دوید!نمیدونم یه لحظه چی بر سر احساساتم اومد که آغوشمو باز کردم و اون دخترو به خودم چسبوندم!محکم منو بغل کرد و سرشو روی شونه هام گذاشت و از ته دل گریه کردمیلرزید و هق میزد! متعجب فقط درآغوشم گرفته بودمش...اونقدر کوچولو بود که خیلی راحت تو بغلم جا میشد! تقریبا یک ربعی گذشت ولی گریه های این بچه تموم نشد...کمرشو نوازش کردم وگفتم:آروم باش خانوم خوشگله!آروم باش!نفس عمیق بکش...آهان ....آفرین دختر خوب! هق هقش قطع شد!مهربون گفتم:عزیز دلم بگو چی شده!؟
از من فاصله گرفت ولی همچنان دستش دور گردنم بود!قطره های اشک از روی گونه هاش سرخورد و روی زمین افتاد.آروم گفت:شما فرشته ای!؟
مات نگاش کردم وگفتم:چه طور!؟
باهمون لحن بچگونش گفت:آخه...بابام میگفت همیشه...وختی از ته قلبت بگی کمک خدا هم برات یه فرشته میفرسته!اون فرشته شمایی!؟
لبخندی زدم!چه قدراین بچه ناز بود!صورتشو نوازش کردم وگفتم:من فرشته نیستم عزیزم!منم یه آدمم مثل تو !ولی اومدم کمکت کنم!چی شده!؟
لب و لوچه اش آویزون شد ولی گفت:داشتم تو حیاط لی لی میکردم که اسکات با یه پیشی دعواش شد و کله ی پیشی رو کند! متعجب گفتم:اسکات کیه!؟
دستمو گرفت باصدای پربغضش گفت:بیا بهت بگم! ناچار از جام بلند شدم!نمیدونم با چه دلی داشتم دنبال این دختر بچه میرفتم!اگه به جرم دزدی و این چیزا بگیرنم چی کار کنم!؟
از دست خودم حرصم گرفت!ولی دنبال اون فسقلی راه افتادم!منو برد ته حیاط بزرگشون!الب

1401/10/27 09:54

#کوه_غرور 13
ته بیشتر شبیه یه باغ بود!پراز دار ودرخت پراز گلهای خوشگل! محو تماشای باغ بودم که صدای پارس یه سگ منو متوقف کرد! به رو به رو نگاه کردم!یا امام زمون این چی بود!؟
سگ بود یا هیوال!؟
قدش دو برابر من بود!هیکلشم مثل یه خرس!از ترس چند قدمی رفتم عقب که پام لیز خورد!کم مونده بود سکندری بخورم که خودمو کنترل کردم زمینو نگاه کردم تا ببینم چرا خیسه!که یهو کلی خون رو زمین دیدم!هول شدم خواستم جیغ بزنم که نگاهم به اون بچه افتاد!با چشمای گریون نگام میکرد!ضایع بود اگه جلوش جیغ میزدم!مثال من قهرمانش بودم!خودمو جمع و جور کردم!الشه ی یه گربه هم جلوی سگه افتاده بود!وای...سرنداشت !حالم بد شد!صورتمو جمع کردم!دختره جلوتر اومد و گفت:سرش اونجاست! سمت راستو نگاه کردم!وای...مغزم قفل شد!سرم گیج رفت حالت تهوع بهم دست داد...دلم پیچید....دستمو روی دلم گذاشتم و قدم دیگه ای به عقب برداشتم بی اختیار کشیده شدم سمت بچگیم!سمت چهار سالگیم!هنوز فریاد مامان تو گوشم زنگ میزد...عربده های بابا مثل پتکی رو سرم فرود میومد...عجزوناتوانی خودم عذابم میداد انگار کل کره ی زمین بااون عظمتش دور سرم میچرخید...حالت تهوع داشتم...هنوزم رنگ سرخ خون منو یاد اون صحنه مینداخت...
یه نگاهم به اون دختر بچه باچشمای اشکی بود و یه نگاهم به موزایک های غرق در خون.. اززبان سام: جلوی خونه ترمز کردم...بختیاری جلوی در ایستاده بود!نیم نگاهی بهش انداختم...درروباریموت باز کردم و ماشینو بردم تو...با اشاره ی دستم بختیاری اومدتو حیاط!روبه روی من ایستاد!از ماشین پیاده شدم!نگاهش کردم باهمون نگاه فهمید که کارش دارم...یک قدم جلو اومد!دستاشو جلوش گرفته بود،سرشو کمی خم کردوگفت:سلام قربان مثل همیشه هیچ جوابی از طرف من نشنید...تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم...همین !نه میخواستم ونه یادم مونده بود! باقدم های محکم به طرف ساختمون رفتم...بختیاری هم پشت سرم حرکت میکرد!توی سالن ایستادم !خبری از آرمیتا نبود!معلوم نیست این دختر بچه ی شیطون کجاست!؟
دیشب که خونه رو روی سرش گذاشته بود!؟
مستقیم به طرف اتاق کارم رفتم جلوی درروبه بختیاری کردم وبا همون اخمی که روی صورتم بود گفتم:بگو...
تواین چندروزه فهمیده بود که اینجورمواقع تنها به مسایل مهم روز گوش میکنم نه بیشتر نه کمتر...یه خلاصه از اتفاقات روز...گفت:قربان پنج تا خدمتکار استخ

1401/10/27 09:54

#کوه_غرور 14
دام کردم!باشرایطی که خودتون درنظر گرفته بودین!ازفردا کارشونو شروع میکنن!ولی متاسفانه پرستاربچه هنوز نتونستیم پیدا کنیم و...
دستمو بالا آوردم...سکوت کرد...پشتمو بهش کردم وبدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم...دررواز داخل قفل کردم...تاریک بود...بازدن کلید برق فضای اتاق روشن شد ولی نه خیلی...روشناییش کم بود!مثل اتاق بازجویی!دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل اتاق بتابه...اینجا باید تاریک میموند...مثل قلبم...تاریک وسیاه!مثل سلول زندانم تاریک و خفه . به این تاریکی عادت داشتم!یعنی عادت کرده بودم!تو این ده سال تاریکی باهام ازهمه آشناتربود!انگار وقتی همه جا تاریک بود تازه یادم میومد که زندگیم چه قدر سیاهه!!! به سمت میز کارم رفتم و پشتش نشستم!نگاهم به دیوار روبه روم افتاد به صفحه ی دارتی که رو دیوار نصب بود و وسطش عکس اون عوضی بود!پوزخندی به عکسش زدم!عکسی که خودم کشیده بودم!باتموم دقت خودم کشیدم تو زندان !تو سلول انفرادیم!اون لبخند کریهش هم روی لباش بود!ازاون خنده هاش متنفر بودم متنفر!یه روزی انتقاممو ازش میگیرم!کاری میکنم اون خنده های مزخرفش از یادش بره!اون کثافت کاریاشو فراموش کنه،به بدبختی میندازمش!ولی الان نه...فعال باید قدرتمند بشم!باید قوی بشم تا بتونم باهاش مقابله کنم!تا بتونم شکستش بدم!با توپ تنیسی,که روی میز بود یه ضربه ی محکم به عکس زدم و از جام بلند شدم!باید میفهمیدم آرمیتا کجاست وچی کارمیکنه!اون دست من امانت بود!نباید در حق امانتم خیانت میکردم!ازاتاق خارج شدم!چندقدمی جلورفتم تا به در اتاقش رسیدم!آروم وبا احتیاط بازش کردم!چراق اتاقش خاموش بود!چشمام به تاریکی عادت داشت!چشم چرخوندم و تختشو پیدا کردم اما...اون کی بود روی تخت!؟
چندقدم به سمتش برداشتم!یه دختر ظریف آرمیتا رو بغل گرفته بود و باهم خوابیده بودن!موهایطلایی رنگ و بلندش روی بالش پخش شده بود و صورت کوچولوش معلوم نبود!بی اختیار اخم کردم!این دختر اینجا چی میخواست!؟
تو خونه ی من چی کار میکرد!؟
لبامو با زبون تر کردم و با صدای محکم گفتم:پاشو...
آرمیتا جابه جا شد و به پهلو خوابید اما دختره...نه ...ازجاش تکون نخورد!عصبی جلوتر رفتمو دستمو روی بازوش گذاشتم و تکونش دادم:هی...پاشو ببینم! نه...
محکمتر تکونش دادم جوری که تخت صدا داد!آروم چشماشو باز کرد!اول یه نگاه به اطراف انداخت و بعد چشمش به من افتاد یه چند ثانی

1401/10/27 09:55

#کوه_غرور 15

ه ای نگام کرد و بعد انگار تازه متوجه موقعیتش شد!دهنشو باز کرد تا جیغ بکشه!اما من دستمو جلوی دهنش گرفتم و مانع شدم!گیج ومنگ نگام میکرد!منم مات و مبهوت به اون دوتا تیله ی فیروزه ای خیره شده بودم!شک نداشتم این چشمارویه جایی دیدم!بادست آزادم زیر بغلشو گرفتم و از جا کندمش!مقاومت میکرد که از زیر دستم فرار کنه اما من اهمیتی نمیدادم!نگاهم به جلو بود و به راهم ادامه میدادم !از اتاق که خارج شدم!با پا درو بستم و دختره رو روی زمین انداختم!تند تند,نفس کشید!انگار داشت خفه میشد!دستشو روی گلوش گذاشت!چند قدمی به سمتش برداشتم و جدی گفتم:تو کی هستی!؟
مات نگام کرد وگفت:م...من.. اه...حوصله ی این مسخره بازیا رو نداشتم!دستی به موهام کشیدم و با اخم گفتم:من وقت ندارم تند بگو اینجا چی کارداری!؟
تکونی به خودش داد!انگار تازه مغزش به کار افتاد!سر به زیر انداخت وگفت:میشه بهم نگا نکنید تا حرف بزنم!؟
باهمون اخمم گفتم:چرا!؟
انگشتاشو تو هم قفل کرد وگفت:چون روسری سرم نیست! پوزخندی زدم!منو مسخره کرده بود این دختر!؟
معلوم نبود اینجا چه غلطی میکنه اونوقت واسه من دم از حجاب و روسری میزنه!؟
با اکراه رومو برگردوندم حوصله نداشتم این قضیه کش پیدا کنه!می خواستم هرچه زود تر بفهمم کیه تا گورشو از اینجا گم کنه!گفتم:برای آخرین بار میپرسم اینجا چی کار داری!؟
-من...داشتم از خیابون رد میشدم صدای فریاد شنیدم صدای فریاد بچه...اومدم کمکش کردم! یه تای ابرومو انداختم بالا وگفتم:اونوقت چه جوری اومدی تو !؟
در که قفل بود!
-ازرو دیوار پوزخندی زدم وگفتم:پس دزدی!؟
به وضوح تشخیص دادم که اخماش رفت تو هم با حرص گفت:هرچی که باشم دزد نیستم! با مسخرگی گفتم:پس لابد نینجایی!!؟
نه؟ از جاش بلند شد وگفت:اسمشو هرچی دوست دارید بذارید ولی من دزد نیستم! دستامو تو جیبم کردم...نیم نگاهی به من انداخت و وارد اتاق شد!خواستم پشت سرش برم که خودش اومد بیرون مقنعه شو سرش کرده بود و کوله پشتیش دستش بود بدون اینکه نگاهی به من بندازه از کنارم رد شد واز پله ها رفت پایین...چندقدمی جلو رفتم وگفتم:وایستا!! همونجا پشت به من ایستاد!تند و سریع از پله ها پایین رفتم و با یه حرکت کوله پشتیشو ازش گرفتم...از کجا معلوم دزدی نکرده باشه از این خونه!؟

1401/10/27 09:55

پاسخ به

#کوه_غرور 1 داستانمون داستان زندگیه پسری به اسم سام هستش!بر اثر اتفاقاتی میافته زندان اما بعد از این...

پارت اول رمان??????????????

1401/10/27 09:55